روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
الحسين بن الحسن الحسني قال حدثني ابو الطيب المثني يعقوب بن ياسر قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۱۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۲۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۷۵
از يعقوب بن ياسر كه گفت: متوكل هميشه مىگفت: واى بر شما، كار ابن الرضا مرا درمانده و بيچاره كرد، از مَىخوارى با من رو گردان است و از همنشينى من گريزان است و به من هيچ فرصتى در اين كارها نداده، به او گفتند: اگر از خود او مقصودت را به دست نمىآورى، اين برادرش موسى است كه غرق بازى و قرين ملاهى است، مىخورد و مىنوشد و عشق مىورزد، گفت: بفرستيد و او را بياوريد تا او را در برابر مردم به جاى ابن الرضا نمايش دهم. به او نوشت و او را با احترام تمام به سامره آورد و همه رجال بنى هاشم و افسران و مردم به استقبال او رفتند و با او شرط شده بود كه چون به سامره آيد، زمينهائى به او واگذارد و خانهاى در آن برايش بسازد و مى فروشان و كنيزان رامشگر را نزد او گرد آورد و با وصله و احسان كند و دستگاهى براى او فراهم سازد كه متوكل خودش در آنجا به ديدار او رود. چون موسى به سامره رسيد، ابو الحسن (ع) در سر جسر وصيف كه واردين را استقبال مىكردند به استقبال او رفت و او را ديدار كرد و بر او سلام داد و حق او را ادا كرد و سپس به او گفت: اين مرد تو را خواسته تا آبرويت را بريزد و تو را زبون كند، مبادا نزد او اعتراف كنى كه هرگز نبيذ (شراب خرما) چشيدى. موسى در پاسخ حضرت گفت: اگر براى اين كار مرا خواسته چارهاى ندارم؟ فرمود: قدر خود را مكاه و گرد اين كار مگرد، زيرا مىخواهد تو را بىآبرو كند، موسى از سخن امام سر بر تافت و آن حضرت به او اصرار كرد و چون ديد نمىپذيرد، فرمود: هلا تو با متوكل در چنين مجلسى هرگز گرد هم نيائيد و سه سال موسى در سامره ماند، هر روز بامداد به دربار متوكل مىرفت و به او مى گفتند: امروز كار دارد، برو، روز ديگر مىآمد، مىگفتند: امروز مست است، فردا بامداد بيا، چون بامداد فردا مىرفت مىگفتند: امروز دوا خورده است و سه سال به همين منوال گذرانيد تا متوكل كشته شد و او را با وى انجمنى فراهم نشد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۲۸
يعقوب بن ياسر گويد: متوكل باطرافيانش ميگفت: موضوع ابن الرضا (امام هادى عليه السلام) مرا خسته و درمانده كرد. از ميگسارى و همنشينى با من سرباز ميزند و من نميتوانم در اين باره از او فرصتى بدست آورم (تا او را نزد مردم خفيف و سبك كنم و آلوده و گنهكار نشان دهم) آنها گفتند: اگر باو راه نمييابى، برادرش موسى (مبرقع) هست. او اهل ساز و آواز است، ميخورد و مىآشامد و عشقبازى ميكند، متوكل گفت، دنبالش بفرستيد و او را بياوريد تا او را در نظر مردم بجاى ابن الرضا جا بزنيم و بگوئيم ابن الرضا همين است. آنگاه باو نامه نوشت و با احترام حركتش داد و تمام بنى هاشم و سرلشكران و مردم باستقبالش رفتند با اين شرط كه چون بسامره وارد شود، متوكل قطعه زمينى باو واگذارد و براى او در آنجا ساختمان كند و مى فروشان و آوازهخوانان را نزد او فرستد و با او احسان و خوشرفتارى كند و دستگاهى آراسته برايش آماده كند و خودش در آنجا بديدار او رود. چون موسى برسيد، حضرت ابو الحسن (امام هادى عليه السلام) در محل پل وصيف كه جاى ملاقات واردين بود. باو برخورد، بر او سلام كرد و حقش را ادا نمود. سپس فرمود: اين مرد (متوكل) ترا احضار كرده تا آبرويت را ببرد و از ارزشت بكاهد، مبادا نزد او اقرار كنى كه هيچ گاه شراب آشاميدهئى موسى گفت: اگر مرا بآن دعوت كند چارهام چيست؟ فرمود: ارزش خودت را پائين نياور و آن كار را مكن كه او ميخواهد رسوايت كند، موسى نپذيرفت و حضرت سخنش را تكرار فرمود، چون ديد موسى اجابت نميكند، فرمود: اين (مجلسى كه متوكل براى تو فكر كرده) مجلسى است كه هرگز تو با او گردهم نيائيد، موسى سه سال در آنجا بود، هر روز صبح ميرفت، باو ميگفتند، متوكل امروز كار دارد، شب بيا، شب مىآمد، ميگفتند: مست است، صبح بيا، صبح مىآمد، ميگفتند، دوا آشاميده، تا سه سال بدين منوال گذشت و متوكل كشته شد و ممكن نشد با او انجمن كند.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۷۱۷
حسين بن حسن حسنى روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا ابوطيّب مثنّى- يعنى: يعقوب بن ياسر- و گفت كه: متوكّل مىگفت كه: واى بر شما، امر ابن الرّضا (يعنى: امام على نقى) عليه السلام مرا خسته و مانده كرد. ابا و امتناع دارد كه با من شراب بخورد، يا با من همنشينى كند كه نديم و همصحبت من باشد، يا آنكه از او در اين باب فرصتى بيابم و ببينم كه با ديگرى چنين كند. با او گفتند: اگر از او اين امر را نمىتوانى يافت، اينك برادرش موسى بسيار لهو و لعب مىكند و به غايت خبث و بد كار است؛ مانند طنبور و بربط و دف و نى زدن و غنا كردن، مىخورد و مىآشامد و عشق مىورزد. متوكّل گفت: به سوى او بفرستيد و او را بياوريد تا آنكه به واسطه او امر را بر مردم مشتبه كنيم و بگوييم كه ابن الرّضا عليه السلام چنين و چنين كرد (چه، به سبب اشتراك در اسم و شهرت على بن محمد، مردم آن حضرت را مىفهمند). پس، نامهاى به موسى نوشت و او را از مدينه معزّز و مكرّم بيرون آوردند، و در هنگام ورود، همه بنىهاشم و سركردگان و مردمان او را استقبال كردند. و متوكّل در نامهاى كه به او نوشت، شرط كرده بود كه چون بيايد، قطعهاى زمينى را به رسم اقطاع به او بدهد، و در آن از برايش عمارتها بسازد و شراب فروشان و زنان خواننده را به سوى او بفرستد، و او را صله و جايزه عطا كند، و با او نيكويى نمايد، و منزل بزرگ خوبى را از برايش قرار دهد تا او را ديدن كند، و او در آن منزل باشد. و چون موسى آمد، حضرت امام على نقى عليه السلام او را پيشباز كرد در پل وصيف-/ و آن موضعى است كه در آن كسانى را كه از سفر مىآيند، استقبال مىنمايند-/ پس بر او سلام كرد و حقّ او را تمام داد (كه آنچه لازمه برادرى بود به جا آورد) بعد از آن، به او فرمود كه: «اين مرد، تو را حاضر كرده و آورده است از براى آنكه پرده حرمتت را بدرد، و قدر تو را پست كند. پس مبادا كه از براى او اقرار كنى كه تو هرگز شراب نبيذ را نوشيدهاى». موسى به آن حضرت عرض كرد كه: هرگاه مرا از براى اين امر طلبيده باشد، چه چاره كنم؟ فرمود كه: «قدر خويش را پست مكن و آنچه مىگويد، مكن؛ زيرا كه او ارادهاى ندارد، مگر آنكه مىخواهد كه پرده حرمت تو را بدرد». پس موسى بر او ابا و امتناع نمود و حضرت اين مطلب را بر او تكرار فرمود و چون ديد كه موسى اجابت نمىكند، فرمود كه: «بدان و آگاه باش، كه اينك مجلسى است كه تو با او هرگز بر آن جمع نخواهيد شد». پس موسى سه سال ماند كه هر روز صبح زود بر درِ خانه متوكّل مىآمد و به او مىگفتند كه امروز به كارى مشغول است، برو و شام بيا. مىرفت و شام مىآمد، به او مىگفتند كه: الحال مست است، صبح زود بيا، و صبح زود كه مىآمد، مىگفتند كه: دوايى نوشيده. پس هميشه در عرض سه سال بر اين حال بود تا آنكه متوكّل كشته شد و با او بر آن امر جمع نشدند.