روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۴۰
آدرس: من لا يحضره الفقيه، جلد ۳، أَبْوَابُ الْقَضَايَا وَ الْأَحْكَام-بَابُ الْحِيَلِ فِي الْأَحْكَام
قال ابو جعفر ع :
من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۳۹ | حدیث | من لايحضره الفقيه جلد ۳ ش ۴۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
محمد جواد غفارى, من لا يحضره الفقيه - جلد ۴ - ترجمه على اكبر و محمد جواد غفارى و صدر بلاغى, ۳۲
و از امام باقر عليه السّلام روايت شده كه فرمود: على عليه السّلام وارد مسجد شد، با جوانى روبرو شد كه در حال گريستن بود و عدّهاى او را ساكت مىكردند، حضرت پرسيد: چرا گريه مىكنى؟ گفت: يا على، شريح قاضى حكمى كرده كه من نمىدانم با آن چه كنم؟ پدر من با جماعتى به سفر رفت و همگى آنها سالم از سفر بازگشتند و پدرم بازنگشت، من سراغ پدرم را از آنها گرفتم گفتند: در راه فوت كرد، از اموالش پرسيدم گفتند: چيزى باقى نگذاشت، من آنها را نزد شريح بردم شريح هم ايشان را قسم داد، همگى قسم ياد كردند و من مىدانم كه پدرم هنگام رفتن مال بسيارى بهمراه داشت. حضرت فرمود: همه را بازگردانيد نزد شريح، در حالى كه جوان هم با آنها بود، حضرت پرسيد چگونه ميان اينها حكم نمودى؟ جواب داد: يا على، اين جوان ادّعا كرد كه اين جماعت با پدرش بسفر رفته و همه بازگشتهاند جز پدر او، از آنها سؤال كردم گفتند: از دنيا رفت، از اموالش پرسيدم، گفتند: چيزى باقى نگذاشت، به جوان گفتم تو شاهدى دارى يا دليلى با تو هست كه پدرت مالى داشته است؟ گفت: نه، من آنها را قسم دادم همگى قسم خوردند كه مالى نداشته است، حضرت (ع) فرمود: هيهات!! در چنين قضيّهاى اين طور حكم مىكنند؟ شريح پرسيد: پس چگونه بايد حكم كرد؟ حضرت فرمود: من به زودى حكمى مىكنم ميان آنان كه تاكنون جز داود پيغمبر (ع) چنان حكمى نكرده باشد، بعد فرمود: اى قنبر مأمورين مخصوص را خبر كن و هر يك از اين افراد را به يكى از آنها بسپار. قنبر فرمان را اجرا و بر هر يكتن از آنان يك مأمور مسلّح گماشت. سپس حضرت رو به آنان كرده فرمود: چه مىگوئيد؟ آيا فكر مىكنيد من نمىدانم با پدر اين جوان چه كردهايد؟ اگر چنين باشد كه من سخت كوتاه فكر خواهم بود، آنگاه فرمود: آنها را از يك ديگر جدا كنيد و چشمانشان را ببنديد همين كار را كردند و هر يك را در پشت و يا كنار يكى از ستونهاى مسجد نگه داشتند و سر و صورتشان را با لباسهايشان پوشاندند. آنگاه كاتب خويش عبيد اللَّه بن ابي رافع را طلبيد و فرمود: دوات و كاغذى حاضر ساز، و خود در محلّ قضا و كرسى داورى قرار گرفت. مردم در اطرافش گرد آمده بودند. حضرت فرمود: هر گاه من تكبير گفتم شما هم بگوئيد، سپس بمردم فرمود: راه را باز كنيد، و بعد يكتن از آنان را صدا زد و در مقابل خود نشاند رويش را باز نمود و به عبيد اللَّه بن أبي رافع گفت: آنچه او اقرار مىكند بنويس. بعد سؤالات را شروع كرده پرسيد: هنگامى كه با پدر اين جوان از منزل خارج شديد چه روزى بود؟ مرد گفت: در فلان روز و فلان ساعت، فرمود در چه ماهى بود؟، گفت: در فلان ماه، فرمود: تا كجا رسيده بوديد كه مرگ او فرا رسيد؟ گفت: در فلان مكان، فرمود: در كدامين منزل؟ گفت: در خانه فلان بن فلان، فرمود: مرضش چه بود؟ جواب داد: فلان بيمارى يا درد. فرمود: چند روز مرضش طول كشيد؟ گفت: اين مدّت. چه كسى پرستارى او را ميكرد و در چه روزى مرد؟ چه كسى او را غسل داد؟ چه كسى او را كفن كرد؟ چه كفنى بر او پوشاندند؟ چه كسى بر او نماز خواند؟ و چه كسى او را در قبر نهاد؟ بعد از شنيدن جواب اين سؤالها حضرت على عليه السّلام تكبير گفت و همه حاضران تكبير گفتند. از اين ماجرا همسفران ديگر همه بشكّ افتادند و فكر كردند كه آنچه اتّفاق افتاده، رفيقشان همه را گفته و راز آشكار شده است و عليه خود و ايشان اقرار كرده پس حضرت فرمود: سر و روى او را بپوشانيد و به بازداشتگاه اوّلش ببريد؛ آنگاه يكى ديگر از آنها را طلبيد و در مقابل خود نشانيد و روى او را باز كرد، و فرمود: تو فكر مىكنى كه من از ماجرا آگاه نيستم، گفت: يا امير المؤمنين من يكى از اين جماعت بودم و كشتنش را هم خوش نداشتم، و بدين كلام اقرار كرد. بعد حضرت يكى يكى را خواست و همه اقرار كردند كه او را كشتهاند، سپس حضرت همه مال را گرفت و اوّلين كسى كه بازداشت شده بود و اقرار نكرده بود نيز اقرار كرد. خونبهاى مقتول و اموالش را از ايشان بستد و بصاحبانش داد. شريح توضيح قضيّه داود عليه السّلام را از حضرت خواست و حضرت (ع) فرمود: داود پيغمبر بكودكانى در راه گذر كرد كه به بازى مشغول بودند و بعضى اسم ديگرى را «مات الدّين» صدا مىزد، حضرت داود (ع) آن طفل را كه بدين نام خوانده مىشد صدا زد و گفت: نام تو چيست؟ گفت: مات الدّين. داود پرسيد چه كسى بر تو اين نام را نهاده است؟ گفت: مادرم، داود به مادرش مراجعه كرده گفت: اسم فرزندت چيست؟ جواب داد: مات الدّين، فرمود: چه كسى اين اسم را براى او انتخاب كرده گفت: پدرش، پرسيد چرا؟ زن گفت: پدر اين كودك در حالى كه من او را حامله بودم با رفقايش بسفر رفت، جماعت برگشتند و پدر اين كودك نيامد، و چون جوياى حال او شدم گفتند: از دنيا رفت، گفتم: اموالش چه شد؟ گفتند: مالى باقى نگذاشت، پرسيدم آيا وصيّتى كرد؟ گفتند: آرى، گمان داشت كه آبستن هستى، وصيت كرد چنانچه خدا فرزندى از عيالم بمن داد، به او بگوئيد نامش را چه دختر باشد چه پسر «مات الدّين» بگذارد و من نام اين فرزند را بنا به وصيّت پدرش مات الدّين نهادم، داود عليه السّلام از زن سؤال كرد: آيا رفقايش را كه با او همسفر بودند مىشناسى؟ زن گفت: آرى، فرمود: مردهاند يا زنده گفت: همه زنده هستند، گفت: مرا نزد آنها ببر، با يك ديگر به پيش آنها رفتند و داود (ع) همه آنها را از خانههايشان بيرون كشيد و چنين حكمى بين آنها جارى نمود، سپس مال و خونبها را گرفته به همسر و فرزند مقتول داد، آنگاه داود عليه السّلام به آن زن فرمود: از اين پس فرزندت را عاش الدّين بنام، ولى آن افراد كه در زمان امير المؤمنين عليه السّلام بودند در تعيين مقدار مال پدر آن جوان با جوان اختلاف كردند، و گويند: امير المؤمنين عليه السّلام با قرعه بطرز مخصوصى بمسأله پايان داد.