تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«وَ لَهُم آذَانٌ لَا يَسمَعُونَ بِهَا». و نيز از اصحاب سعير حكايت كرده و فرموده: «وَ قَالُوا لَو كُنَّا نَسمَعُ أو نَعقِلُ مَا كُنَّا فِى أصحَابِ السَّعِيرِ».
پس مقصود از «سمع» در آيه اولى، شنيدن كلام حق از طريق گوش است، و در آيه دومى، به معناى انقياد و پذيرفتن مضمون كلام حقى است كه مسموع شده است.
و اين دو آيه، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، خطابى است به مؤمنان كه به نوعى از اتصال متصل به آيه قبل است - و همان طورى كه گفته شد - تعريض به مشركان است.
پس خداى تعالى بعد از آن كه خطاب را متوجه مشركان نموده و ايشان را در درخواست فتح و پيروزى مذمت و استهزاء مى كند، و مى فرمايد كه: غلبه هميشه با كلمۀ ايمان بر كلمۀ كفر و يا دعوت حق بر دعوت باطل است، خطاب را متوجه حزب خود، يعنى مؤمنان نموده و ايشان را به اطاعت خود و اطاعت رسولش امر مى فرمايد، و از اين كه بعد از شنيدن دعوت حقّه او از وى رو برتابند، زنهارشان مى دهد، و از اين كه مانند مشركان باشند كه بگويند شنيديم و حال آن كه نشنوند، بر حذرشان مى دارد.
ممكن هم هست آيه شريفه، اشاره به آن عده اى از اهل مكه باشد كه به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» ايمان آوردند، ولى دل هايشان از ترديد بيرون نيامده بود و با مشركان براى جنگ با آن حضرت حركت كردند، و در «بدر»، به بلایى كه بر سر مشركان آمد، دچار گرديدند.
چون در خبر آمده كه: عده اى از قريش در همان مكه ايمان آورده بودند، وليكن پدرانشان نمى گذاشتند كه از مكه بيرون بيايند، و در مدينه به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بپيوندند، و ناچار با پدرانشان كه براى شركت در جنگ بدر حركت كردند، بيرون آمده و به «بدر» آمدند، وليكن وقتى در آن جا قلت مسلمان ها را ديدند، از ايمان خود منصرف شده و گفتند: اين بيچاره ها فريب دينشان را خوردند، و آن عده عبارت بودند از:
«قيس بن وليد بن مغيره»، «على بن اميّة بن خلف»، «عاص بن منبه بن حجاج»، «حارث بن زمعه»، و «قيس بن فاكه بن مغيره». و آيه «وَ إذ يَقُولُ المُنَافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ غَرَّ هَؤُلَاءِ دِينُهُم...»، كه بعد از چند آيه ديگر همين سوره است، اشاره به داستان ايشان است.
بعضى هم گفته اند: منظور از كسانى كه گفتند: «سَمِعنَا» و حال آن كه نمى شنوند، اهل كتاب، يعنى يهودی هاى «بنى قُرَيظه» و «بنى نضير» است، وليكن اين قول بعيد است.
بدترين جنبندگان، در پیشگاه پروردگار
«إِنَّ شرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ ...»:
از سياق كلام و موصول و ضميرهاى اُولى العقلى كه در اين دو آيه به كار رفته، بر مى آيد كه اين دو آيه، تعريض و مذمّت همان كفارى است كه قبلا در باره آنان صحبت شد. و بنابراين چنين مى نمايد كه «الف و لام» در «الصُّمّ» و در «البُكم»، الف و لام عهد ذكرى باشد، و اگر چنين باشد برگشت معنا به اين مى شود كه:
بدترين جنبندگانى كه از انواع حيوانات در روى زمين در حركت اند، همين كر و لال هايى هستند كه تعقل نمى كنند، و اين تعقل نكردنشان براى اين است كه راهى به سوى تلقى حق و قبول آن ندارند. چون زبان و گوش ندارند، پس در حقيقت كر و لال اند.
سپس خداى تعالى سبب گرفتارى آنان را ذكر مى كند و مى فرمايد كه:
اگر به كرى و لالى دچار شدند و در نتيجه كلمه حق را نمى شنوند و به كلمه حق تكلم نمى كنند، و كوتاه سخن: اگر خداوند نعمت شنوایى و قبول را به كلّى از ايشان سلب كرد، براى اين بود كه در ايشان خيرى سراغ نداشته، و قطعا اگر خيرى مى داشتند، خداوند از آن خبر مى داشت، و چون چنين خيرى را در ايشان نديد، موفق به شنيدن و پذيرفتنشان نكرد، و اگر با اين حال نعمت شنوایى را به ايشان ارزانى مى داشت، از اين نعمت استفاده نمى شد، و باز دعوت حق را نمى شنيدند و قبول نمى كردند، بلكه از آن روى برتافته و اعراض مى كردند.
از اين جا معلوم مى شود كه: منظور از «خير» در جملۀ «وَ لَو عَلِمَ اللهُ فِيهِم خَيراً»، حُسن سريره اين است كه انسان را براى قبول حق و نقش بستن آن در دلش آماده مى سازد. و همچنين معلوم مى شود كه منظور از اين كه فرمود: «وَ لَو أسمَعَهُم»، اين اسماع روى تقديرى است كه چنين آمادگى و استعداد در دل مستقر نشده باشد، و اگر در اين معنا دقت كنيد، ديگر اين اشكال به نظرتان نمى رسد كه اگر خداوند ايشان را اسماع نموده و قبول حق را روزی شان كند، آن خير در ايشان پيدا مى شود، و ديگر وجهى براى روى برتافتن و اعراضشان نمى ماند. توضيح اين كه شرط در جمله «وَ لَو أسمَعَهُم»، به طورى كه از سياق بر مى آيد، بر تقدير فقدان خير است.
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا استَجِيبُوا للَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ»:
بعد از آن كه در جملۀ «أطِيعُوا اللهَ وَ الرَّسُولَ»، مؤمنان را به اطاعت دعوت حقه و اين كه از آن اعراض نكنند، دعوت فرمود، اينك براى دومين بار آن را تأكيد نموده و مؤمنان را به استجابت خدا و رسولش در پذيرفتن دعوت پيغمبر سفارش مى كند، و اين تأكيد را به وسيله بيان حقيقت امر و آن ركن واقعى كه تكيه گاه اين دعوت است، انجام داده و مى فرمايد: حقيقت امر و ركن واقعى اين دعوت، چيزى است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكت رهایى داده و زنده اش مى كند، و اين كه موقف وجود ايشان چنين است كه خداوند از دلش به او نزديك تر است و او، به زودى نزد آن خدا مى رود. پس بايد هوشيار بوده و به آنچه بايد بكند، تصميم بگيرد.
اقسام حیات از نظر قرآن
توضيح اين كه:
«زندگى»، گرانبهاترين متاعى است كه يك موجود زنده براى خود سراغ دارد، و چگونه چنين نباشد و حال آن كه در ماوراى زندگى، غير از عدم و بطلان چيز ديگرى نيست، و معلوم است كه اين ارزش را براى زندگى به خاطر اثر آن قائل است كه عبارت است از «شعور» و «اراده»، كه نشاط و سعادت زندگى انسانى به آن است، و براى همين جهت است كه همواره از جهل و نداشتن حرّيت اراده و اختيار مى گريزد.
آرى، انسان هم كه يكى از موجودات زنده است، مانند همه موجودات مجهز به سلاحى كه زندگى معنوى او را كه حقيقت وجود اوست، تأمين كند، مى باشد، همان طورى كه تمامى انواع موجودات به سلاحى كه حافظ وجود و بقايشان باشد، مسلح هستند، و سلاح انسانى همين اراده و اختيار اوست، كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارش مشخص نموده و او را به آن يكى، سوق و از اين يكى، زنهار مى دهد.
و از آن جايى كه اين هدايت الهى كه نوع انسانى را به سوى سعادت و خير و به سوى منافع وجودش دلالت مى كند، هدايتى است تكوينى و از مشخصات نحوه خلقت اوست، و محال است كه نظام آفرينش در يك مورد دچار خطا و اشتباه شود، ناچار بايد به طور قطع گفت كه انسان سعادت وجود خود را به طور قطع درك مى كند، و در اين درك خودش، دچار ترديد نمى شود.
همچنان كه ساير انواع مخلوقات بدون اين كه دچار سهو و اشتباه شوند، به جبلت و فطرت خود راهى را كه منتهى به سعادت و منفعت و خيرشان مى شود، مى پيمايند، و اگر در جایى دچار خبط مى شوند، به خاطر تأثير عوامل و اسباب نامناسب ديگرى است كه موجودى را از مسير خيرات و منافعش منحرف ساخته، به سوى ضرر و شرش سوقش مى دهد. مانند جسم ثقيل زمينى كه به حسب طبع زمينى اش، بايد در روى زمين قرار بگيرد، وليكن فشار نيرویى او را به دور شدن از زمين مجبور نموده و به رفتن به سمت بالا وادارش مى سازد، و آن جسم تا آن جا كه مجبور است بر خلاف طبع خود بالا مى رود و وقتى آن فشار تمام شد، دوباره به سوى زمين باز مى گردد، و اين بازگشتن هم، اگر فشار ديگرى نباشد، به طور طبيعى يعنى، به خط مستقيم انجام مى گيرد، مگر اين كه در بازگشتن هم، محكوم به يك نيروى مخالفى باشد كه در آن صورت، به طور منحنى صورت مى گيرد.
و اين معنا، همان معنایى است كه در قرآن كريم، روى آن پافشارى نموده و مى فرمايد: راه سعادت و علم و عملى كه منتهى به آن مى شود، بر هيچ انسانى پوشيده و مخفى نيست، و هر انسانى به فطرت خود مى فهمد كه چه معارفى را بايد معتقد باشد و چه كارهایى را بايد بكند.
خداوند، در قرآن مجيد مى فرمايد: «فِطرَةَ اللهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا لَا تَبدِيلَ لِخَلقِ اللهِ ذَلِكَ الدِّينُ القَيِّمُ».
و در سوره «اعلى» مى فرمايد: «الَّذِى خَلَقَ فَسَوَّى * وَ الَّذِى قَدَّرَ فَهَدَى» - و پس از پنج آيه - «فَذَكِّر إن نَفَعَتِ الذِّكرَى * سَيَذَّكَرُ مَن يَخشَى * وَ يَتَجَنَّبُهَا الأشقَى».
و در سوره «شمس» مى فرمايد: «وَ نَفسٍ وَ مَا سَوَّيهَا * فَألهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقوَيهَا * قَد أفلَحَ مَن زَكَّيهَا * وَ قَد خَابَ مَن دَسَّيهَا».
آرى، گاهى مى شود كه انسان در اعتقاد و يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباه مى گردد، ليكن اين خطا و اشتباه، مستند به فطرت انسانى او و هدايت الهى نيست، بلكه به خاطر اين است كه او، خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروى هواى نفس و تسويلات جنود شيطان، راه رشد خود را گُم كرده است، همچنان كه قرآن فرموده: «إن يَتَّبِعُونَ إلَّا الظَّنّ وَ مَا تَهوِى الأنفُسُ وَ لَقَد جَاءَهُم مِن رَبِّهِمُ الهُدىَ». و نيز فرموده: «أفَرَأيتَ مَنِ اتَّخَذَ إلَهَهُ هَوَيهُ وَ أضَلَّهُ اللهُ عَلَى عِلمٍ».
پس اين امور و علم و عملى كه فطرت انسانى، انسان را به سوى آن دعوت مى كند، لوازم زندگى سعيد انسانى و آن زندگى است كه جا دارد نامش را زندگى گذاشت و چنين زندگى، به چنين علم و عملى نيازمند است، همچنان كه چنين علم و عمل، مستلزم چنان زندگى است، و زندگى را از اين كه دچار منافيات شده و در نتيجه اثرش خنثى گردد، حفظ نموده و دوباره به مسير اولش باز مى گرداند.
از اين جا نتيجه مى گيريم كه: اگر انسان از راه راستى كه فطرتش او را به آن دعوت نموده و هدايت الهى به سوى آن سوقش مى دهد، منحرف شود، قطعا لوازم سعادت زندگى را از دست داده است. يعنى در علم نافع و عمل صالح كوتاهى كرده و با گرائيدن به سوى جهل و فساد، اراده آزاد و عمل نافع خود را به مُردگان ملحق كرده، و ديگر زنده به آن زندگى نمى شود، مگر اين كه علم حق و عمل حق را دوباره كسب كند، و اين، آن معنايى است كه آيه مورد بحث به آن اشاره نموده و مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، استجابت كنيد دعوت خدا و رسول را، وقتى شما را دعوت مى كنند به چيزى كه شما را زنده مى كند».
«لام» در جملۀ «لِمَا يُحيِيكُم»، به معناى «إلى» است، و اين تعبير، در استعمالات عرب زياد است، و آن چيزى كه «رسول»، مردم را به آن دعوت مى كند، «دين حق» است و «دين حق»، همان اسلام است كه قرآن كريم، آن را به پيروى فطرت و پذيرفتن دعوت آن به علم نافع و عمل صالح تفسير كرده است.
البته از نظر قرآن كريم، براى «حيات»، يك معناى ديگرى است دقيق تر از آن معنايى كه به نظر ساده و سطحى انسان مى رسد. چون در نظر سطحى، «حيات» عبارت است از: زندگى دنيوى از روز ولادت تا رسيدن مرگ، كه دورانى است توأم با شعور و فعل ارادى، كه نظيرش و يا نزديك به آن در حيوانات نيز يافت مى شود، وليكن خداى سبحان به طورى كه از آيه «وَ مَا هَذِهِ الحَيَوة الدُّنيَا إلّا لَهوٌ وَ لَعِبٌ وَ إنَّ الدَّارَ الآخِرَة لَهِىَ الحَيَوانُ لَو كَانُوا يَعلَمُونَ» بر مى آيد، غير اين زندگى دنيايى، يك زندگى ديگرى براى انسان سراغ مى دهد كه اشتغال به زندگى دنيا كه مشتى اوهام است، از آن زندگى كه حقيقت زندگى است، باز مى دارد و حال آن كه اشتغال به آن، اهم و نتيجه آن، نتيجه وجود آدمى و تحقق دادن به اغراض روحى او است.
پس اشتغال به زندگى دنيا، حجابى است كه ميان آدمى و رسيدن به حقيقت آن زندگى كه در پيش هست، حايل مى شود.
و اين، همان معنايى است كه خداى تعالى، در يكى از آيات خطابيه روز قيامت مى فرمايد: «لَقَد كُنتَ فِی غَفلَةٍ مِن هَذَا فَكَشَفنَا عَنكَ غِطَائَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَدِيدٌ».
پس معلوم شد: براى انسان، زندگى ديگرى، شريف تر و گرانمايه تر از زندگى دنيا، كه خداوند لهو و لعبش خوانده، هست و آن، «زندگى اخروى» است كه به زودى پرده از رويش برداشته مى شود، و آن زندگى است كه ديگر مشوب و آميخته با لهو و لعب و لغو و گناه نيست، و در آن آدمى، جز به نور ايمان و روح عبوديت سير نمى كند.
همچنان كه فرموده: «اُولَئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الإيمَانَ وَ أيَّدَهُم بِرُوحٍ مِنهُ». و نيز فرموده: «أوَ مَن كَانَ مَيتاً فَأحيَينَاهُ وَ جَعَلنَا لَهُ نُوراً يَمشِى بِهِ فِى النَّاسِ كَمَن مَثَلُهُ فِى الظُّلُمَاتِ لَيسَ بِخَارِجٍ مِنهَا».
پس اين زندگى، يك زندگى ديگرى است عالى تر و گرانبهاتر از زندگى عمومى دنيا، كه در آن همه رقم آدم ها و حتى حيوان ها هم به سر مى برند. و از امثال جملۀ «وَ أيَّدنَاهُ بِرُوحِ القُدُس»، و همچنين جملۀ «وَ كَذَلِكَ أوحَينَا إلَيكَ رُوحاً مِن أمرِنَا»، بر مى آيد كه: باز يك زندگى ديگرى است مافوق آن دو زندگى كه گفتيم؛ و به زودى در باره اين «زندگى سوم»، بحث مفصلى در جاى مناسب خواهد آمد - إن شاء الله.
و كوتاه سخن: پس براى آدمى، يك زندگى حقيقى هست كه اشرف و كامل تر از حيات و زندگى پست دنيايى اوست، و وقتى به آن زندگى مى رسد كه استعدادش كامل و رسيده شده باشد، و اين تماميت استعداد به وسيله آراستگى به دين و دخول در زمره اولياى صالحين دست مى دهد، همچنان كه رسيدن به زندگى دنيايى، وقتى دست مى دهد كه نطفه اش رشد نموده و همچنان نمو كند تا استعدادش براى درك آن كامل شود، يعنى به صورت جنين در آيد.
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا استَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إذَا دَعَاكُم لِمَا يُحيِيكُم»، به همان استعداد اشاره نموده و مى فرمايد: پذيرفتن و عمل كردن به آن دستوراتى كه دعوت حقّه اسلامى، بشر را به آن مى خواند، انسان را براى درك آن زندگى حقيقى مستعد مى سازد، همچنان كه اين زندگى حقيقى هم، منشأ و منبع اسلام است، و علم نافع و عمل صالح از آن زندگى سرچشمه مى گيرد.
و در همين معنا است آيه شريفه: «مَن عَمِلَ صَالِحاً مِن ذَكَرٍ أو اُنثَى وَ هُوَ مُؤمِنٌ فَلَنُحيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَةً وَ لَنَجزِيَنَّهُم أجرَهُم بِأحسَنِ مَا كَانُوا يَعمَلُونَ».
پذیرش آنچه رسول خدا «ص» بدان دعوت مى كند، موجب حيات است
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «إذَا دَعَاكُم لِمَا يُحيِيكُم»، مطلق است، و از اين كه شامل مجموع دعوت هاى رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، كه مايه زنده شدن دل ها است، و يا دسته اى از دعوت هايش كه طبيعت احياء را دارد بشود، هيچ ابایى نداشته، و همچنين شامل نتايج دعوت او، كه عبارت است از انواع زندگى هاى سعيد حقيقى، مانند زندگى اخروى در جوار خدا نيز مى شود.
و چون همه اين ها را شامل مى شود، پس نبايد آيه شريفه را مقيد كرد، و مانند بيشتر مفسران گفت كه منظور از جملۀ «إذَا دَعَاكُم لِمَا يُحيِيكُم»، با در نظر گرفتن مورد نزول آيه «حكم جهاد» است و معناى آيه، اين است كه: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! بپذيريد دعوت خدا و رسول را، وقتى شما را مى خوانند به جهاد، كه خود مايه احياى امر شما و عزت دين شما است.
بعضى ديگر، در توجيه اين كه «جهاد» مايه زندگى است، گفته اند: چون خداى سبحان، شهداى در ميدان جهاد را زندگان خوانده و فرموده: «وَ لَا تَحسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللهِ أموَاتاً بَل أحيَاءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقُونَ».
بعضى ديگر گفته اند: معناى آيه اين است كه: «بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى خوانند به ايمان و يا به حق». و دليل آورده اند كه «ايمان» و يا «حق»، مايه حيات دل، و كفر و باطل، باعث مُرده شدن دل است.
عده اى ديگر گفته اند: «وقتى شما را مى خوانند به قرآن و علم دين»، و دليل آورده اند به اين كه علم مايه حيات، و جهل در حقيقت مُردن است، و قرآن، هم نور است و هم حيات است و هم علم.
عده اى ديگر گفته اند: «وقتى شما را مى خوانند به بهشت»، و استدلال كرده اند به اين كه بهشت، زندگى دائمى و نعمت باقى و زوال ناپذير است.
وليكن اين گفته ها وجوهى است كه مى توان آيه را با آن منطبق كرد، نه اين كه بگوييم آيه همين را مى گويد و لا غير، بلكه آيه شريفه، همان طورى كه گفتيم، عام است و همه را شامل مى شود، و هيچ دليلى نيست كه آن را از معناى عام و وسيعش برگردانيده و بگوييم مقصودش اين وجه است، يا آن وجه.
معناى آیه: «أنَّ اللهَ يَحُولُ بَينَ المَرءِ وَ قَلبِهِ»
«وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَينَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشرُونَ»:
«حيلوله»، به معناى حائل شدن در وسط دو چيز است، و «قلب»، عضوى است معروف، وليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال مى شود در آن چيزى كه آدمى به وسيله آن درك مى كند، و به وسيله آن، احكام عواطف باطنی اش را ظاهر و آشكار مى سازد. مثلا حبّ و بغض، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز مى دهد.
پس «قلب»، آن چيزى است كه حكم مى كند و دوست مى دارد و دشمن مى دارد و مى ترسد و امیدوار مى شود و آرزو مى كند و خوشحال مى شود و اندوهناك مى گردد. وقتى معناى «قلب» اين باشد، پس در حقيقت، «قلب»، همان جان آدمى است كه با قوا و عواطف باطنيه اى كه مجهز است، به كارهاى حياتى خود مى پردازد.
و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئى از عالَم خلقت را تشكيل مى دهند، مركب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است كه تابع وجود اوست، و او آن ها را مالك است، و در مقاصد وجود خود از همه آن ها كار مى كشد، و اين اجزاء و قوا و ادوات، همه با او مربوط و او، حاكم بر همه آن ها است، و آن اجزاء را با همه كثرتى كه دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى كه دارا هستند، يكى مى كند. البته يك واحد تامّى كه در عين وحدتش، هم كار مى كند، و هم ترك مى كند، هم حركت مى كند و هم از حركت مى ايستد.
چيزى كه هست، از آن جايى كه خداى سبحان، آفرينندۀ اين انسان و پديد آورنده يك يك اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات اوست، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وى و توابع اجزايش محيط است، و به طور حقيقت، همه آن ها را مالك است، و در آن ها به هر صورت كه بخواهد، تصرف مى كند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسان واگذار مى نمايد، و به او تمليك مى كند.
پس خداى تعالى، ميان انسان و جزء جزء وجودش و تمامى توابعش حائل است. بين او و قلبش، بين او و گوشش، بين او و چشمش، بين او و بدنش و بين او و جانش، و در آن ها، هم به نحو ايجاد تصرف مى كند، و هم به نحو مالك قرار دادن انسان، كه هر مقدار از آن را به هر نحوى كه بخواهد، به سود انسان تمليك مى كند، و هر مقدار را كه نخواهد، نمى كند.
نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است. چون هيچ موجودى نيست مگر اين كه ذاتى دارد، و نيز توابع ذاتى، يعنى قوا و آثار و افعالى دارد. چيزى كه هست، مالك حقيقى ذات آن و توابع ذاتش خدا است. خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليك كرده. پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حايل است.
پس خداى سبحان، حايل ميان آدمى و ميان قلب او است، و انسان هرچه را كه دارد و به هر چيزى كه به نحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديك تر و مربوط تر است، همچنان كه فرموده: «وَ نَحنُ أقرَبُ إلَيهِ مِن حَبلِ الوَرِيد».
آيه مورد بحث هم كه مى فرمايد: «وَ اعلَمُوا أنَّ اللهَ يَحُولُ بَينَ المَرءِ وَ قَلبِهِ»، به همين حقيقت اشاره مى كند. پس خداى تعالى از آن جايى كه مالك حقيقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است، و خود او كسى حقيقى نيست.
پس او از خود انسان به انسان و قوايى كه انسان مالك است، نزديك تر است، چون انسان هرچه را كه دارد، خداى تعالى به او تمليك كرده. پس او ميان وى و ميان مايملكش، حائل و رابط است - دقت فرمایيد.
به همين جهت در آيه مورد بحث، جمله بالا را با جملۀ «وَ أنَّهُ إلَيهِ تُحشَرُون» ختم كرده. چون «حشر» و «بعث»، نشئه اى است كه در آن نشئه، براى هر كسى آشكار مى شود كه مالك حقيقى خدا است و حقيقت ملك، تنها از آنِ اوست و بس، و شريكى براى او نيست، و در آن نشئه، ملك هاى صورى و سلطنت هاى پوچ ظاهرى باطل مى شود، و تنها مُلك او باقى مى ماند، همچنان كه فرموده: «لِمَنِ المُلكُ اليَومَ لِلّهِ الوَاحِدِ القَهَّار». و نيز فرموده: «يَومَ لَا تَملِكُ نَفسٌ لِنَفسٍ شَيئاً وَ الأمرُ يَومَئِذٍ لِلّهِ».
پس گويا آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقى شما و دل هاى شماست، و او از هر چيز به شما نزديك تر است، و شما به زودى به سويش باز مى گرديد، و برايتان معلوم مى شود كه چگونه مالك حقيقى شما است و چطور بر شما مسلط است، و هيچ چيز شما را از او بى نياز نمى كند.
و اما وجه اتصال كلام، يعنى ارتباط جملۀ «وَ اعلَمُوا أنَّ اللهَ يَحُولُ بَينَ المَرِء وَ قَلبِهِ...»، با جمله «استَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إذَا دَعَاكُم لِمَا يُحيِيكُم»، بيان آن، اين است كه: حائل بودن خداوند ميان آدمى و قلب او، تمامى عذرها را در نپذيرفتن دعوت او و رسولش را از اعتبار مى اندازد. چون دعوت او، دعوت به چيزى است كه آدمى را زنده مى كند و آن «توحيد» است كه حقيقت و لبّ دعوت اوست.
و از آن جايى كه خدا از هر چيزى به انسان نزديك تر است، حتى از قلب او و از آن جايى كه قلب اولين چيزى است كه انسان آن را به وجدان خود درك نموده و مى شناسد، پس انسان، خداى تعالى را از قلب خود كه به وسيله ادراك و سبب اصلى علم و معرفت اوست، بهتر و زودتر مى شناسد.
براى ترك اجابت دعوت پيامبر «ص»، هيچ عذرى پذیرفته نيست
پس انسان قبل از اين كه قلب خود را و هر چيزى را كه با قلب مى شناسد، بشناسد، خداى تعالى را معبودى يكتا و بى شريك مى شناسد. پس او اگر درباره چيزى شك كند، بارى درباره معبود واحدش كه پروردگار هر چيز است، شك ننموده و در تشخيص مصداق حقيقى اين كلمه، گمراه نمى شود.
و با اين حال، اگر داعى حق (رسول خدا) او را به سوى كلمۀ حق و دين توحيد كه مايه حيات اوست، دعوت كند، بايد بى درنگ دعوت او را اجابت نمايد، و در ترك اجابت آن هيچ عذرى ندارد، و نمى تواند بگويد: من حقانيت دعوت را نمى دانستم، و يا امر بر من مشتبه شد، و من در ترديد افتادم، و يا در اقبال به سوى حقّ صريح، گيج شدم.
چون حق صريح، همان خداى سبحان است كه هيچ پرده اى ميان او و بنده اش نيست. چون هر پرده و حجابى كه فرض شود، خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است، و هر وسوسه و حجابى كه فرض شود، خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است، و هر وسوسه و شبهه اى كه در دل خلجان كند، باز خداى سبحان، ميان آن و قلب آدمى حائل است. پس انسان هيچ راهى به نفهميدن و نشناختن خدا و شك در توحيد او ندارد.
علاوه، وقتى خدا ميان انسان و قلبش حايل باشد، پس او از قلب انسان به انسان نزديك تر خواهد بود، همچنان كه از خود انسان به قلبش نزديك تر است، چون هر حايلى نزديك تر است، به دو طرف خود از هر طرف به طرف ديگر، و وقتى خداى تعالى از خود انسان نزديك تر باشد به قلب او، قهرا او به آنچه كه در قلب انسان است، داناتر هم هست.
پس انسان ناگزير است از اين كه وقتى داعى حق او را به حق - كه مايه حياتش مى باشد - دعوت مى كند، به زبان و قلب خود بپذيرد، نه اين كه نفاق ورزيده، در دل چيزى را كه با قبول زبانی اش مخالف است، پنهان بدارد. زيرا خداى تعالى از خود او به آنچه كه در دلش نهان كرده، عالم تر است، و به زودى، او به سوى خدا محشور شده و نفاق درونی اش را به رُخش مى كشد، همچنان كه فرموده: «يَومَ هُم بَارِزُونَ لَا يَخفَى عَلَى اللهِ مِنهُم شَئٌ». و نيز فرموده: «وَ لَا يَكتُمُونَ اللهَ حَدِيثاً».
از اين هم كه بگذريم، وقتى خداى سبحان ميان انسان و قلب او حايل باشد، و با در نظر گرفتن اين كه او مالك حقيقى قلب نيز هست، پس قبل از اين كه انسان در قلبش تصرف كند، او در قلب انسان به هر نحوى كه مى خواهد تصرف نموده، آنچه را كه انسان از ايمان و يا شك، خوف و يا رجاء، اضطراب و يا اطمينان، و يا غير آن هر چيز اختيارى و اضطرارى را به خود نسبت مى دهد، همه به خداى تعالى نيز انتساب دارد، بلكه انتسابش به خدا بيشتر است.
چون اين انتساب، انتساب تصرفى است. يعنى خداى تعالى نسبتى كه با قلوب دارد، اين است كه در آن ها با توفيق و خذلان و انواع ديگر تربيت الهى خود تصرف نموده و بدون اين كه مانعى او را از كارش منع كند و يا مذمت و سرزنش كسى او را تهديد نمايد، در دل ها به هرچه بخواهد، حكم مى كند، همچنان كه فرموده: «وَ اللهُ يَحكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكمِهِ». و نيز فرموده: «لَهُ المُلكُ وَ لَهُ الحَمدُ وَ هُوَ عَلَى كُلِّ شَئٍ قَدِيرٌ».
پس اين كه انسان به ايمان درونى و يا حسن نيت خود وثوق يافته و از تصميمش بر كار نيك كردن و به صلاح و تقوا گرائيدن مغرور شود، از كمال جهل او است.
آرى، از نادانى انسان است كه خود را در مالكيت قلب خود مستقل دانسته و براى خود در اين باره قدرت مطلقه اى قائل شود. چون دل ها همه مسخر خدا است و اوست كه به هر طرف بخواهد، آن را با انگشتان خود مى گرداند. اوست مالك حقيقى دل ها و محيط به تمام معناى آن. همچنان كه فرموده: «وَ نُقَلِّبُ أفئِدَتَهُم وَ أبصَارَهُم كَمَا لَم يُؤمِنُوا بِهِ أوَّلَ مَرَّةٍ».
پس جا دارد آدمى به جاى مغرور شدن، هميشه از اين كه خداوند دلش را واژگونه كند، در حذر و در ترس باشد. چون خدا در هر لحظه مى تواند دل انسان را از سعادت، به شقاوت و از استقامت، به واژگونى و انحراف برگرداند.
آرى، در هيچ حالى نمى توان از مكر خدا ايمن شد: «فَلَا يَأمَنُ مَكرَ اللهِ إلّا القَومُ الخَاسِرُونَ». و همچنين بر عكس، اگر ديد كه قلبش نسبت به كلمه حق اقبال نداشته و به سوى خيرات و اعمال صالح متمایل نيست، مأيوس نگردد، و براى اصلاح دل خود به پذيرفتن دعوت خدا و رسول مبادرت جسته و بدين وسيله دل مُرده خود را زنده كند و در برابر حوادث با يأس و نوميدى از ميدان هزيمت نكند، و بداند كه هميشه خدا ميان آدمى و قلبش واسطه است، و مى تواند قلب او را در هر حال كه هست، به بهترين احوال برگرداند، و دل او را مشمول رحمت خود كند.
آرى، زمام همه امور به دست اوست. همچنان كه خودش فرموده: «إنَّهُ لَا يَيأسُ مِن رَوحِ اللهِ إلَّا القَومُ الكَافِرُونَ». و نيز فرموده: «وَ مَن يَقنَطُ مِن رَحَمةِ رَبِّهِ إلَّا الضَّالُّونَ».
پس آيه شريفه، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، از جامع ترين آيات قرآنى است، و مشتمل بر معرفت حقيقيه اى از معارف الهى (مسأله واسطه بودن خدا ميان آدمى و قلب او) است.
آرى، با توجه دادن منافقان به مقام پروردگار و اين كه خداى تعالى از خود آنان به آنچه در دل هايشان است، داناتر است، ريشه نفاق و مغروريت را به كلّى از بيخ بر مى كَنَد و مؤمنان را كه در راه ايمان به خدا و آيات او هستند، به يك مسأله روانى توجه داده، و به ايشان خاطرنشان مى سازد كه زمام امر دل هايشان به دست خدا است، و خود آنان در اختيار داشتن و مالك بودن دل هايشان مستقل و بى نياز از خدا نيستند، در نتيجه، صفت رذيله تكبر را از دل هاى ايشان و هر كس كه خيال كند در تسلط بر آنچه دارد مستقل است، دور نموده، و ديگر وقتى مى بينند كه به ايمان و تقواى درونى موفق هستند، مغرور نمى شوند، و يا وقتى مى بينند انگيزه هاى هوا و هوس و علاقه كشنده به زيور دنيا، دل هايشان را احاطه كرده، و در نتيجه دل هايشان از ايمان به حق و اقبال بر خيرات انزجار دارد، از رحمت خدا مأيوس نمى شوند.
از بيان گذشته، به خوبى ظاهر مى شود كه جملۀ «وَ اعلَمُوا أنَّ اللهَ يَحُولُ بَينَ المَرءِ وَ قَلبِهِ...»، به هر معنايى كه فرض شود، تعليل جملۀ «استَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إذَا دَعَاكُم لِمَا يُحيِيكُم» است.
و نيز روشن مى شود كه: آيه شريفه، از حيث معنا، وسيع تر از آن چيزى است كه مفسران در تفسيرش گفته اند. مثل كلام آن مفسرى كه گفته: «منظور اين است كه خداى تعالى نزديك تر است به انسان از قلبش، همچنان كه در جاى ديگر همين تحذير شديد را كرده و فرموده: «وَ نَحنُ أقرَبُ إلَيهِ مِن حَبلِ الوَرِيد: و ما از رگِ دل، به او نزديك تريم».
و نيز مانند كلام مفسر ديگرى كه گفته: «منظور اين است كه قلب نمى تواند مطلبى را از خدا مخفى بدارد، چون خدا از خود انسان، به قلبش نزديك تر است. پس آنچه را كه خود انسان از قلب خود خبر دارد، خدا جلوتر از او خبردار است».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |