تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۱۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
توضيح آيه شريفه: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ»
«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شيْئاً أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ ...»:
اين آيه شريفه، از آيات برجسته قرآن كريم است، كه كلمۀ «ايجاد» را توصيف مى كند و مى فرمايد: خداى تعالى، در ايجاد هر چيزى كه ايجاد آن را اراده كند، به غير از ذات متعالى خود، به هيچ سببى ديگر نيازمند نيست. نه در اين كه آن سبب، مستقلا آن چيز را ايجاد كند، و نه در اين كه خدا را در ايجاد آن كمك نمايد، و يا مانعى را از سرِ راه خدا بردارد.
قرآن كريم، تعبيراتش از اين حقيقت، مختلف است. در آيه مورد بحث فرموده: «إنّما أمرُهُ»، و در سوره «نحل»، آيه ۴۰ تعبير به «قول» كرده و فرموده: «إنّمَا قَولُنَا لِشَئٍ إذَا أرَدنَاهُ أن نَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُوُن». و در سوره «بقره»، آيه ۱۱۷ تعبير به «قضا» كرده و فرموده: «وَ إذَا قَضَى أمراً فَإنّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُون».
و ظاهرا، مراد از كلمۀ «أمر» در آيه مورد بحث، «شأن» باشد. يعنى مى خواهد بفرمايد: شأن خداى تعالى، در هنگام اراده خلقت موجودى از موجودات، چنين است، نه اين كه مراد از آن، امر در مقابل نهى باشد. هرچند كه آيه سوره «نحل»، تأييد مى كند كه به اين معنا باشد، وليكن تدبّر و دقت در آيات، اين معنا را افاده مى كند كه غرض در سه آيه مزبور، وصف «شأن الهى»، در هنگام ارادۀ خلقت است، نه این كه بخواهد بفهماند خداى تعالى، وقتى مى خواهد چيزى را خلق كند، اين كلام را مى گويد.
پس وجه صحيح، همان است كه: ما كلمۀ «قول» را بر «امر» به معناى «شأن» حمل كنيم. به اين معنا كه بگوييم: اين كلمه، از آن جهت كه خودش مصداقى از «شأن» است، در اين جا به كار رفته، نه اين كه «امر» را بر «قول» در مقابل «نهى» حمل كنيم.
و معناى اين كه فرمود: «إذَا أرَادَ شَيئاً»، اين است كه: «إذَا أرَادَ إيجَادَ شَئٍ: وقتى اراده كند ايجاد چيزى را». و اين معنا، از سياق آيه استفاده مى شود.
و در عده اى از آيات، كه متعرض اين حقيقت اند، به جاى «اراده»، كلمۀ «قضاء» آمده. مانند آيه «إذَا قَضَى أمراً فَإنّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُون»، و هيچ منافاتى هم ندارد. براى اين كه «قضاء»، به معناى «حكم» است، و «حكم» و «قضاء» و «اراده» در خداى تعالى، يك چيز است.
براى اين كه «اراده»، از صفات فعل و خارج از ذات خداى تعالى است، و از مقام فعل او انتزاع مى شود، و معنايش اين است كه: هر چيز موجود را كه در رابطه با ارادۀ خداى سبحان فرض كنيم، طورى است كه هيچ چاره اى، جز هست شدن ندارد.
پس معناى جملۀ «إذَا أرَدنَاهُ»، اين است كه: وقتى چيزى در موقف تعلّق ارادۀ خدا قرار بگيرد، «شأن» خدا، اين است كه به آن چيز بگويد «باش»، و آن هم، موجود شود.
و جملۀ «أن يَقُولَ لَهُ كُن»، خبر است براى كلمۀ «إنّما أمرُهُ»، و معنايش اين است كه: خداوند، آن چيز را با كلمۀ «كُن»، مورد خطاب قرار مى دهد. و اين هم، واضح است كه در اين ميان، لفظى كه خدا به آن تلفظ كند، در كار نيست، و گرنه تسلسل لازم مى آيد. براى اين كه خود لفظ هم، چيزى است كه بعد از اراده كردن، تلفظ ديگرى مى خواهد. باز آن تلفظ هم، چيزى از چیزها است، كه محتاج به اراده و تلفظ ديگرى است.
و نيز، در اين ميان، مخاطبى هم كه داراى گوش باشد و خطاب را با دو گوش خود بشنود و از درِ امتثال، موجود شود، در كار نيست. براى اين كه اگر مخاطب وجود داشته باشد، ديگر احتياج به ايجاد ندارد.
پس كلام در آيه مورد بحث، كلامى است «تمثيلى». مى خواهد بفرمايد: افاضۀ وجود، از ناحيۀ خدا به هر چيزى كه موجود مى شود، به جز ذات متعالى خدا، به هيچ چيز ديگر احتياج ندارد، و چون ذات خداوندى، اراده كند هستى آن را، بدون تخلف و درنگ، موجود مى شود.
رد گفتار بعضى كه «كُن» را از مقوله لفظ دانسته اند
با اين بيان، فساد گفتار بعضى از مفسران، به خوبى روشن مى گردد، كه گفته اند: «از ظاهر آيه بر مى آيد كه در ايجاد هر موجودى، لفظى در كار است، و آن لفظ «كُن» است، كه خدا آن را مى گويد، و آن موجود، هستى به خود مى گيرد. و بيشتر مفسران سلف هم، همين را گفته اند، و چون شوؤن خداى تعالى، ماوراى فهم بشرى است، لذا توصيه مى كنيم كه اصلا در اين مقوله، سخنى نگوييد و خصومت نكنيد».
وجه فساد آن، اين است كه: درست است كه شؤون خداى تعالى، ماوراى فهم بشرى است، وليكن اين حقيقت، نبايد باعث شود كه به كلّى حجت هاى عقلى و قطعى باطل گردد. براى اين كه اگر بنا باشد حجت هاى عقلى بى اعتبار شود، ديگر اعتبارى براى اصول معارف دينى باقى نمى ماند و راهى نداريم براى اين كه به دست بياوريم كه قرآن، كتابى آسمانى است، و معارفى كه آورده، همه صحيح و درست است. آيا جز اين است كه اين مطالب، همه با حجت هاى عقلى اثبات مى شود؟
و مگر جز اين است كه حجيّت خود كتاب و سنت و هر دليل ديگر، با عقل اثبات مى شود؟ آن وقت چگونه ممكن است يك آيه، از قرآن و يا يك حديث، حجيت عقل را كه اثبات كنندۀ حجيت آن است، از كار بيندازد و بى اعتبار معرفى كند؟ هرگز ممكن نيست. چون در اين صورت، آن آيه و آن حديث، قبل از ابطال حجيت عقل، حجيت خودش را ابطال كرده.
و اين نيز واضح است، كه در مسأله «خلقت»، غير از خدا و آن مخلوق، پاى چيز ديگرى در ميان نيست. و اگر عليت و سببيّت خلقت را به ارادۀ خدا نسبت مى دهيم، بعد از خلقت نسبت مى دهيم. چون گفتيم «اراده»، صفتى است كه از مقام «فعل» خدا انتزاع مى شود. و گرنه سبب و علت اصلى، خداست، نه ارادۀ او، و گرنه لازم مى آيد يك صفت انتزاعى، باعث شود كه اشياء، ديگر حاجتى به خود خداى تعالى نداشته باشند، و بطلان اين حرف، واضح است.
و نيز واضح است، كه در مسأله «ايجاد» و «خلقت»، چيزى به نام ايجاد و يا وجود از خدا، جدا نمى شود و به مخلوق نمى چسبد، و افاضۀ او، نظير افاضۀ ما نيست، كه وقتى چيزى به كسى مى دهيم، از خود جدا مى كنيم و به او، ملحق مى سازيم. پس بعد از خداى تعالى، چيز ديگرى، جز وجود اشياء نيست.
و از اين جا روشن مى گردد كه: كلمۀ «إيجاد»، يعنى كلمۀ «كُن»، عبارت است از: همان وجود چيزى كه خدا ايجادش كرده. البته بدان اعتبار كه وجود، منسوب به خدا و قائم به وجود خداست، و اما به اين اعتبار كه وجودش، وجود خود اوست، موجود است، نه ايجاد. و مخلوق است، نه خلق.
و نيز روشن مى شود كه: آنچه از ناحيه خداى تعالى افاضه مى شود، قابل درنگ و مهلت نيست، و تبدّل و دگرگونى را هم تحمل نمى كند، و تدريجيّت نمى پذيرد. و آنچه تدريجيّت و مهلت و درنگ، كه از موجودات مشاهده مى كنيم، از ناحيه خود آن هاست، نه از آن ناحيه كه رو به خدايند، و اين، خود بابى است كه هزار باب، از آن باز مى شود.
و در آيات، اشارات لطيفى به اين حقايق شده. از آن جمله فرموده: «كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُون»، كه كلمۀ «كُن» را بعد از «خلقت» آورده. و نيز مانند آيه «وَ مَا أمرُنَا إلّا وَاحِدَةٌ كَلَمحٍ بِالبَصَر»و و نيز فرموده: «وَ كَانَ أمرُ اللّهِ قَدَراً مَقدُوراً»، و آياتى ديگر.
و جملۀ «فَيَكُونُ»، بيانگر اطاعت آن شئ است، كه مورد ارادۀ خدا قرار گرفته. مى خواهد بفرمايد: همين كه هست شدن چيزى مورد ارادۀ خدا قرار گرفت، بدون درنگ، لباس هستى مى پوشد.
معناى اين كه «ملكوت» هر چيزى، به دست خدا است
«فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شئ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»:
كلمۀ «ملكوت»، مبالغه در معناى «مُلك» است. مانند كلمۀ «رحموت»، و كلمۀ «رهبوت»، كه مبالغه در معناى «رحمت» و «وحشت» اند.
با انضمام اين آيه به ماقبلش، اين معنا به دست مى آيد كه:
مراد از «ملكوت»، آن جهت از هر چيزى است كه رو به خداست. چون هر موجودى، دو جهت دارد يكى رو به خدا، و يكى ديگر رو به خلق. «ملكوت هر چيز»، آن جهتى است كه رو به خدا است، و ملك آن سمت، رو به خلق است.
ممكن هم هست، بگوييم: «ملكوت»، به معناى هر دو جهت، هر موجود است، و آيات زير هم، بر همين معنا حمل مى شود:
«وَ كَذَلِكَ نُرِىَ إبرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السّمَاوَاتِ وَ الأرضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ المُوقِنِين».
و «وَ لَم يَنظُرُوا فِى مَلَكُوتِ السَّمَاواتِ وَ الأرض».
و «قُل مَن بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلّ شَئٍ».
و اگر فرموده: «ملكوت هر چيزى، به دست خداست» براى اين است كه: دلالت كند بر اين كه خداى تعالى، مسلط بر هر چيز است، و غير از خدا، كسى در اين تسلط، بهره و سهمى ندارد.
و برگشت معنا در آيه «فَسُبحَانَ الّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلّ شَئٍ»، به اين است كه: خدا از استبعادى كه مشركان، در مسأله معاد مى كنند، منزّه است. چون مشركان، غافل اند از اين كه «ملكوت» هر چيزى، به دست خدا و در قبضۀ قدرت اوست.
و جملۀ «وَ إلَيهِ تُرجَعُون»، خطاب به عموم مردم است. چه مؤمن و چه مشرك، و هم بيان نتيجه اى است، از بيان سابق، بعد از تنزيه خدا.
بحث روایتی: (رواياتى پیرامون برخی از آیات گذشته)
در تفسير قمى، در ذيل آيه «وَ مَا عَلّمنَاهُ الشّعرَ وَ مَا يَنبَغِى لَهُ...» آمده كه: قريش مى گفتند: آنچه محمّد مى گويد، شعر است. خداى سبحان، در همين آيه، سخن ايشان را رد نموده و فرموده: ما به او شعر نياموخته ايم، و او، سزاوار شعرگويى نيست، و آنچه آورده، به جز ذكر و قرآنى مُبين نمى باشد. و بدون شك، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، در تمامى طول عمر شريفش، حتى يك بار هم شعر نگفت.
در مجمع البيان آمده كه از حسن روايت شده، كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، وقتى به اين بيت مَثَل مى زد: «كَفَى الشّيبُ وَ الإسلامُ لِلمَرءِ نَاهِياً»، اين طور مى خواند: «كَفَى الإسلامُ وَ الشّيبُ لِلمَرءِ نَاهِياً». روزى ابوبکر، به آن جناب عر ضه داشت، شاعر گفته: «كَفَى الشّيبُ وَ الإسلامُ...». آنگاه اضافه كرد: من شهادت مى دهم به اين كه تو فرستاده خدايى، و خدا، شعر به تو نياموخته، و سزاوار تو نيست كه شعر بگويى.
و در همان كتاب آمده، كه عايشه گفت: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، هرگاه مى خواست به شعر برادر «بنى قيس»، مَثَل بزند كه گفته بود:
سَتُبدِى لَكَ الأيّامُ مَا كُنتَ جَاهِلاً * وَ يَأتِيكَ بِالأخبَارِ مَن لَم تَزَوّد
شعر او را، چنين مى خواند: «وَ يَأتِيكَ مَن لَم تَزَوّدَ بِالأخبَار».
و چون ابوبكر اعتراض مى كرد كه شعر، اين طور نيست. مى فرمود: من شاعر نيستم، و سزاوار من، شعر گفتن نيست.
مؤلف: در الدرّ المنثور هم، اين دو خبر، از حسن و عايشه، به همين عبارت كه مجمع البيان آورده، نقل شده. و صاحب الدرّ المنثور، اخبار ديگرى از تمثل هاى رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نقل كرده.
و نيز در مجمع البيان آمده: و اما اين كه آن جناب در ميدان جنگ رجز مى خواند، و مى فرمود:
«أنَا النَّبِىُّ لَا كَذِبَ * أنا ابنُ عَبدُ المُطَلّبُ»
جمعى گفته اند كه: «اصلا اين ارجوزه، شعر نيست». بعضى ديگر گفته اند: «اين يك بيت، اتفاقى از آن جناب سرزد، و نخواسته شعر بگويد».
اين بيت، از آن جناب نقل شده و درباره اش، بحث زيادى كرده اند، و به نظر ما، طرح روايت و نپذيرفتن آن، آسان تر از آن است كه شعر بودن آن را انكار كنيم، و يا بگوييم به طور اتفاق از آن جناب سرزده، و قصد شعر گفتن نداشته.
و در الدرّ المنثور، در تفسير جملۀ «لِيُنذِرَ مَن كَانَ حَيّاً...» گفته: ممكن است مراد از «كسى كه زنده باشد»، «كسى كه عاقل باشد»، بوده باشد، همچنان كه از على «عليه السلام» هم، اين معنا نقل شده.
و در تفسير قمى، در روايت ابى الجارود، از حضرت ابى جعفر «عليه السلام» نقل شده كه در تفسير جملۀ «وَ اتّخَذُوا مِن دُونِ اللّه» تا جملۀ «مُحضَرُون» فرموده: خدايان مشركان، توانايى يارى مشركان را ندارند، و مشركان، قشونى هستند براى آلهه، كه روزى احضار مى شوند.
و از تفسير عياشى نقل شده كه از حلبى، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: «اُبَىّ بن خلف»، استخوان پوسيده اى را از ديوارى كند، و آن را با دست نرم كرد و با خود گفت: آيا بعد از آن كه استخوانى پوسيده شديم، دوباره به خلقتى جديد، خلق مى شويم؟ خداى تعالى، در پاسخش اين آيه را فرستاد: «قَالَ مَن يُحيِى العِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ قُل يُحيِيهَا الّذِى أنشَأهَا أوّل مَرّةٍ وَ هُوَ بِكُلّ خَلقٍ عَلِيم».
مؤلف: الدر المنثور، به طرقى بسيار، نظير اين حديث را از ابن عباس، عروة بن زبير، قتاده، سدى، و عكرمه آورده. و نيز، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: گوينده اين سخن، «عاص بن وائل» بوده. و باز به طرقى ديگر، از ابن عباس نقل كرده كه گفت: گويندۀ آن، «عبداللّه بن اُبَىّ» بوده است.
و در كتاب احتجاج، در ضمن احتجاج امام صادق «عليه السلام» آمده كه: سائل پرسيد: آيا روح آدمى، بعد از بيرون شدن از قالبش، متلاشى مى شود، و يا همچنان باقى مى ماند؟ امام «عليه السلام» فرمود: نه، بلكه تا روزى كه در صور دميده شود، باقى مى ماند، و بعد از آن كه در صور دميده شد، همه چيز باطل و فانى مى شود. ديگر نه حسى مى ماند و نه محسوسى. آنگاه دوباره، همه چيز به حال اول خود بر مى گردد،
همان طورى كه مدبّر آن ها، بار اول ايجاد كرده بود، و اين، بعد از گذشتن چهارصد سال، سكون و آرامش خلق در فاصلۀ بين دو نفخه است.
سائل پرسيد: چگونه مى تواند دوباره مبعوث شود، با اين كه بدنش پوسيده و اعضاى آن متفرق شده. يك عضوش، در يك شهرى طعمۀ درندگان شده، و عضو ديگرش در شهرى ديگر، مورد حملۀ حشرات آن جا گشته، و عضو ديگرش خاك شده، با خاك آن شهر، به صورت ديوار در آمده؟
امام صادق «عليه السلام» فرمود: آن خدايى كه بار نخست، او را از هيچ آفريد و بدون هيچ الگويى، صورتگرى كرد، مى تواند دوباره به همان وضع اول، اعاده اش دهد.
سائل عرضه داشت: اين معنا را برايم بيشتر توضيح بده. فرمود: هر روحى در مكان مخصوص به خود مقيم است. روح نيكوكاران، در مكانى روشن و فراخ و روح بدكاران، در تنگنايى تاريك. و اما بدن ها، خاك مى شود، همان طور كه اول هم از خاك خلق شده بود، و آنچه درندگان و حشرات از بدن ها مى خورند و دوباره بيرون مى اندازند، در خاك هست و در پيشگاه خدا، كه هيچ چيز، حتى موجودى ريز به اندازه ذرّه در ظلمات زمين از او غايب نيست، و عدد تمامى موجودات و وزن آن ها را مى داند، محفوظ است و خاك روحانيان به منزله طلا است در خاك.
پس چون هنگام بعث مى رسد، باران نشوز به زمين مى بارد، و زمين ورم مى كند. پس خاك بشر نسبت به خاك هاى ديگر، چون خاك طلايى كه با آب شسته شود، مشخص مى گردد و چون كره اى كه از ماست بگيرند، جدا مى شود. پس خاك هر قالبى به قالب خود در مى آيد، و به اذن خداى قادر، بدان جا كه روح او هست، منتقل مى شود. صورت ها به اذن صورتگر، به شكل اول خود بر مى گردد و روح در آن دميده مى شود. و چون خلقت هر كسى تمام شد، هيچ كس از خودش، چيزى را ناشناخته نمى يابد.
و در نهج البلاغه مى فرمايد: چون خدا اراده مى كند، او را دوباره خلق كند، مى گويد: «باش»، و او، بى درنگ خلق مى شود، و اين گفتن، چون گفتن ما با صوت و آوازى كه شنيده شود، نيست، بلكه كلام خداى سبحان، همان فعل اوست، كه آن را ايجاد كرده است، در حالى كه مثل آن قبلا نبود. چون اگر مى بود، قديم بود و خداى دوم مى شد.
و نيز در نهج البلاغه است كه: خداى سبحان، مى گويد، ولى نه با تلفظ، و اراده مى كند، ولى نه با نيت و ضمير.
و در كافى، به سند خود، از صفوان بن يحيى روايت آورده كه گفت: به حضرت ابى الحسن «عليه السلام» عرضه داشتم: درباره اراده خدا و خلق كردنش، چيزى بفرما.
مى گويد: آن جناب فرمودند: اراده در ما مخلوقات، به معناى ضمير و خواست باطنى است كه به دنبال آن، فعل از ما سر مى زند، و اما اراده در خداى تعالى، به معناى ايجاد و احداث فعل است، نه غير آن. براى اين كه: خداى تعالى، احتياج به تروّى و تفكر قبلى ندارد. او، مثل ما نيست كه قبل از هر كار، نخست تصميم بگيرد و سپس در طرز پياده كردنش، فكر كند. اين گونه صفات، در خداى تعالى نيست و از خصايص مخلوقات است.
پس اراده خدا، همان فعل است، نه غير. به آن فعل مى گويد: «باش»، و آن فعل وجود پيدا مى كند. اين هم كه گفتيم «مى گويد»، گفتن با تلفظ و نطق به زبان نيست، و تصميم و تفكر ندارد، و همان طور كه خودش كيفيت ندارد، فعل او نيز كيفيت ندارد.
مؤلف: روايات وارده از ائمه اهل بيت «عليهم السلام»، در اين كه اراده خدا از صفات فعل است، زياد است، به طورى كه به اصطلاح علمى، به حدّ استفاضه مى رسد.
آيات ۱ -۱۱ سوره صافّات
- سوره «صافّات»، مكّى است و صد و هشتاد و دو آيه دارد.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * وَ الصّافَّاتِ صفًّا(۱) فَالزَّاجِرَاتِ زَجْراً(۲) فَالتَّالِيَاتِ ذِكْراً(۳) إِنَّ إِلَهَكمْ لَوَاحِدٌ(۴) رَّبّ السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا بَيْنهُمَا وَ رَبُّ الْمَشارِقِ(۵) إِنَّا زَيَّنَّا السمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ(۶) وَ حِفْظاً مِّن كلِّ شَيْطانٍ مَّارِدٍ(۷) لا يَسمَّعُونَ إِلى الْمَلأ الأعْلى وَ يُقْذَفُونَ مِن كُلِّ جَانِبٍ(۸) دُحُوراً وَ لهَُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ(۹) إِلّا مَنْ خَطِف الخَْطفَةَ فَأَتْبَعَهُ شهَابٌ ثَاقِبٌ(۱۰) فَاستَفْتهِمْ أَهُمْ أَشدُّ خَلْقاً أَم مَّنْ خَلَقْنَا إِنَّا خَلَقْنَاهُم مِّن طِينٍ لازِبِ(۱۱)
به نام خداوند بخشنده مهربان.
سوگند به صف كشندگان (از ملائكه)، كه صف آرايى كرده اند (۱).
قسم به (ملائكه) راننده ابر و باران (۲).
و قسم به ملائكه اى كه قرآن را بر پيامبر تلاوت مى كنند (۳).
كه خداى شما، هر آينه يكتاست (۴).
اوست پروردگار آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو است، و او است پروردگار مشرق ها (۵).
همانا ماييم كه آسمان دنيا را، با زينت ستارگان آراستيم (۶).
تا هم زينت آن باشد و هم آسمان را از هر شيطان سركشى حفظ كند (۷).
تا شيطان ها نتوانند به آنچه در سكان آسمان مى گذرد، گوش فرادهند و اگر خواستند گوش دهند، از هر طرف رانده شوند (۸).
و در نتيجه از آسمان دور شوند و براى ايشان است عذابى واجب (۹).
آرى، شيطان ها نمى توانند به سخنان فرشتگان گوش فرادهند، مگر آن هايى كه كلام ملائكه را بربايند، كه آن ها نيز، بلافاصله هدف شهاب ثاقب قرار مى گيرند (۱۰).
حال از مشركان بپرس آيا ايشان از حيث خلقت سخت تر و مهمترند، يا آنچه از آسمان و زمين و مخلوقات بين آن دو كه ما خلق كرده ايم، با اين كه ما انسان ها را از گِلى چسبنده آفريديم؟ (۱۱)
در اين سوره، بر مسأله توحيد احتجاج شده، و مشركان مخالف توحيد را تهديد نموده، و مؤمنان خالص را بشارت مى دهد و سرانجام كار هر يك از دو طايفه را بيان مى كند.
سپس نام عده اى از بندگان مؤمن خود را كه بر آنان منت نهاده و وعده داده كه بر دشمنانشان غالب و پيروز كند، ذكر مى كند. و در خاتمه سوره، بيانى ايراد مى فرمايد كه به منزلۀ خلاصه گيرى از غرض سوره است، يعنى تنزيه خدا. و سلام بر بندگان مرسل و حمد خداى تعالى، در برابر رفتار نيكى كه با ايشان كرده. و اين سوره، به شهادت سياقش، در مكه نازل شده.
«وَ الصّافَّاتِ صَفّا * فَالزّاجِرَاتِ زَجراً * فَالتّالِيَاتِ ذِكراً»:
كلمه «صافّات» - به طورى كه گفته شده - جمع «صافه» است و «صافه» نيز، جمع «صافّ» - با تشديد - است، و مراد از اين كلمه، جماعتى است كه: افراد آن در صفى منظم قرار داشته باشند. و كلمه «زَاجِرَات»، از «زجر» است، كه به معناى آن است كه: كسى را با تهديد به مذمت و يا كتك، از كارى و يا راهى منصرف كنى. و كلمه «تاليات»، از ماده «تلاوت» است، كه به معناى خواندن است.
نظریه های گوناگون درباره مراد از سه طايفۀ: «صافّات»، «زاجرات» و «تاليات»
خداى تعالى به اين سه طايفه، يعنى «صافّات»، «زاجرات» و «تاليات» سوگند خورده. حال بايد ديد منظور از اين سه طايفه كيانند؟ كلمات مفسران در اين باره، مختلف است. ، مثلا درباره «صافّات»:
بعضى گفته اند: «مراد از آن، ملائكه است كه در آسمان، خود را به صف در مى آورند، همان طور كه انسان ها در زمين براى نماز، صف مى بندند».
بعضى ديگر گفته اند: «منظور ملائكه است كه وقتى مى خواهند به زمين نازل شوند، بال خود را چون بال عقاب باز نگه مى دارند و بر هم نمى زنند و منتظر فرارسيدن امر خداى تعالى هستند».
بعضى ديگر گفته اند: «منظور جماعتى از مؤمنان است كه در نماز و جهاد، به صف مى ايستند».
و اما دربارۀ «زاجرات»:
بعضى گفته اند: «مراد از آن، ملائكه است كه بندگان را از معاصى زجر و نهى مى كنند، و خداى سبحان، آن را به صورت الهام و خطور قلبى به قلب ايشان راه مى دهد، همان طور كه وسوسه هاى شيطان وارد قلب مى شود».
بعضى ديگر گفته اند: «مراد، فرشتگان موكّل بر ابرهايند كه آن ها را زجر مى دهند و به هرجا كه خدا بخواهد، مى رانند».
بعضى هم گفته اند: «مراد، آياتى است از قرآن، كه در آن ها از كارهاى زشت، زجر و نهى شده».
بعضى هم گفته اند: «مراد مؤمنان هستند كه صداى خود را در هنگام تلاوت قرآن بلند مى كنند و به اين وسيله، مردم را از منهيات، زجر و نهى مى كنند».
و اما دربارۀ «تاليات»:
بعضى گفته اند: «مراد از آن، ملائكه اى هستند كه وحى را بر پيامبران مى خواندند».
و بعضى هم گفته اند: «مراد از آن، فرشتگان اند، كه كتابى را مى خوانند كه خداى تعالى، حوادث عالَم را در آن نوشته».
و بعضى ديگر گفته اند: «جماعت قاريان قرآن اند، كه آن را در نماز مى خوانند».
و ما احتمال مى دهيم - و خدا داناتر است - كه مراد از هر سه طايفه (صافّات و زاجرات و تاليات)، سه طايفه از ملائكه باشند، كه مأمور نازل كردن وحى بودند، و راه اين كار را از مداخله شيطان ها، ايمن مى كردند و آن را به پيغمبران و يا خصوص پيامبر اسلام محمّد «صلى اللّه عليه وآله و سلم» مى رساندند.
و اين معنا، از آيه: «عَالِمُ الغَيبِ فَلا يُظهِرُ عَلى غَيبِهِ أحداً إلّا مَنِ ارتَضَى مِن رَسُولٍ فَإنّهُ يَسلُكُ مِن بَينِ يَدَيهِ وَ مِن خَلفِهِ رَصَداً لِيَعلَمَ أن قَد أبلَغُوا رِسَالَاتِ رَبّهِم وَ أحَاطَ بِمَا لَدَيهِم» نيز، استفاده مى شود.
و بنابر احتمال مزبور، معناى آيات مورد بحث اين مى شود كه:
سوگند مى خورم به فرشتگانى كه در سرِ راه وحى صف بسته اند، و سپس به فرشتگانى كه شيطان ها را از اين كه در كار وحى مداخله كنند، زجر مى دهند، و سپس به فرشتگانى كه وحى را بر پيغمبر مى خوانند.
و همان طور كه گفتيم، مراد از اين وحى، يا عموم وحى هايى است كه به عموم پيامبران مى شده، و يا خصوص قرآن است كه به پيامبر اسلام وحى مى شده. و مؤيد احتمال دوم اين است كه: از آن تعبير فرموده به «تلاوت ذكر». چون در قرآن كريم، كلمه «ذكر»، اصطلاحى است براى قرآن.
مؤيد اين احتمال، اين است كه: آيات مربوط به راندن شياطين به وسيله شهاب ها، بعد از آيات مورد بحث قرار گرفته. و نيز دنبال آن مى فرمايد: «فَاستَفتِهِم أهُم أشَدّ خَلقاً أم مَن خَلَقنَا: از ايشان نظريه بخواه، آيا خلقت ايشان مهمتر است، يا خلقت مخلوقاتى كه ما آفريده ايم...»، كه باز در جاى خودش، اين تأييد را توضيح مى دهيم .
و اگر گفته شود: قرآن كريم، نزول وحى را تنها به جبرئيل نسبت داده و فرموده: «مَن كَانَ عَدُوّا لِجِبرِيلَ فَإنّهُ نَزّلَهُ عَلى قَلبِكَ»، و نيز فرموده: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمِين عَلى قَلبِكَ».
در پاسخ مى گوييم: منافاتى با احتمال ما ندارد. براى اين كه ملائكۀ «صافّات» و «زَاجِرات» و «تاليات»، اعوان جبرئيل اند. پس اگر بگوييم اين سه طايفه وحى را نازل مى كنند، باز در حقيقت جبرئيل نازل كرده، همچنان كه خود قرآن، در جاى ديگر فرموده: «فِى صُحُفٍ مُكَرّمَة * مَرفُوعَةٍ مُطَهّرَة * بِأيدِى سَفَرَة * كِرَامٍ بَرَرَة».
و نيز، از همان فرشتگان حكايت مى كند كه گفتند: «وَ مَا نَتَنَزّلُ إلّا بِأمرِ رَبّك». پس معلوم مى شود متصدى آوردن وحى، يك نفر نيست. و نيز گفتند: «وَ إنّا لَنَحنُ الصّافُون وَ إنّا لَنَحنُ المُسَبّحُون».
و اين كه يك جا، وحى را تنها به جبرئيل نسبت مى دهد و در مواردى ديگر، به جماعاتى از ملائكه، منافات ندارد و نظير اين است كه: يك جا قبض ارواح را به خصوص ملك الموت نسبت مى دهد و مى فرمايد: «قُل يَتَوَفّيكُم مَلَكُ المَوتِ الّذِى وُكّلَ بِكُم». و در جايى ديگر، به فرشتگانى فرستاده از ناحيه خودش نسبت مى دهد و مى فرمايد: «حَتىّ إذَا جَاءَ أحَدَكُمُ المَوتُ تَوَفّتهُ رُسُلُنا». و اين، بدان جهت است كه اينان، اعوان ملك الموت و ملك الموت، رئيس ايشان است.
سؤال ديگرى كه ممكن است براى خواننده پيش بيايد، اين است كه: چرا كلمات مخصوص به زنان را درباره ملائكه استعمال كرده و فرموده: «صافّات» و «زَاجِرات» و «تاليات»، و نفرموده: «صَافّون» و «زَاجِرُون» و «تالون»؟ و شايد همين تعبير، دليل باشد بر اين كه مراد از اين سه كلمه، ملائكه نباشند.
در جواب مى گوييم: اين تعبير ضررى به احتمال ما نمى زند. براى اين كه: وقتى سخن از جماعتى به ميان آيد، جايز است كه لفظ مؤنث را درباره آنان استعمال كرد. چون كلمۀ «جماعت»، مؤنث است و «صافّات» و «زاجرات» و «تاليات»، به اعتبار لفظ «جماعت»، مؤنث آمده، و مؤنث لفظى است.
از اول قرآن تا اين جا، هيچ سوره اى با سوگند آغاز نشده بود و سوره «صافّات»، اولين سوره اى است كه با سوگند آغاز مى شود و خداى سبحان، در كلام مجيدش، به بسيارى از مخلوقات خود سوگند ياد كرده، از قبيل: آسمان، زمين، خورشيد، ماه، ستاره، شب، روز، ملائكه، مردم، شهرها، و ميوه ها، و اين نيست، مگر به خاطر شرافتى كه در آن ها هست و آن شرافت، اين است كه: مخلوق خدايند و خدا قيّوم آن ها است، كه خود منبع و سرچشمه همۀ شرافت ها و ارزش هاست.
«إِنَّ إِلَهَكُمْ لَوَاحِدٌ»:
خطاب در اين جمله، به عموم مردم است و سوگندهاى مزبور، به خاطر همين جمله است. مى خواهد بفرمايد: به آنچه ذكر شد، سوگند كه معبود شما انسان ها، يكى است. و اين كلامى است، كه دليل خود را همراه دارد، كه توضيح آن خواهد آمد.
«رَبُّ السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا بَيْنهُمَا وَ رَبُّ الْمَشارِقِ»:
اين جمله، يا خبر دوم است براى كلمۀ «إنّ»، و معنايش اين است كه: «به درستى، معبود شما يكى است و معبود شما، پروردگار آسمان ها و زمين است». و يا خبر است براى مبتدايى حذف شده، و تقديرش «هُوَ رَبُّ السّماوات» است. و يا اصلا خبر نيست، بلكه بَدَل است از كلمۀ «واحد».
سوگندهای سوره صافّات، متضمن استدلال براى «معبود واحد» است
توضيح اين كه گفتيم آيه شريفه، كلامى است كه دليل خود را همراه دارد، اين است كه:
خود اوصاف «صافّات» و «زاجرات» و «تاليات»، إشعار دارند بر اين كه «إله» همه، يكى است، همچنان كه خصوصيت و چگونگى سوگند نيز إشعار دارد بر اين كه آن معبود واحد، ربّ آسمان ها و زمين و موجودات بين آن دو است.
پس گويا فرموده: به درستى «إله» شما، يكى است، به دليل اين كه ملاك در الوهيت «إله» و معبود به حق بودن او، اين است كه: او، ربّ و مدبّر امر عالَم باشد، كه خود شما هم، به اين مطلب اعتراف داريد و خدا، هم ربّ و مدبّر آسمان ها و زمين و موجودات بين آن دو است، كه در همۀ آن ها، دخل و تصرف مى كند.
پس معبود به حق در همۀ عالَم، اوست و چگونه نباشد؟ با اين كه او براى اين كه وحى خود را به پيامبرش برساند، در آسمان ها تصرف مى كند، و در ساكنان آسمان، حكم مى راند و ملائكۀ «صافّات» در بين آسمان و زمين - كه محل رخنۀ شيطان هاست - صف مى بندند و آن ها را از مداخله در كار وحى منع مى كنند. و اين، خود تصرف اوست در بين آسمان و زمين، و هم در شيطان ها.
و آن فرشتگان، وحى را بر پيغمبر وى تلاوت مى كنند، و اين تلاوت، خود تكميل مردم و تربيت آنان است. حالا چه تصديق بكنند و چه تكذيب. پس در وحى به تنهايى، هم تصرف در عالَم آسمان ها است، و هم تصرف در زمين و موجودات بين آن دو. و چون چنين است، پس خدا، به تنهايى ربّ تمامى عالَم و مدبّر امور آن است، و در نتيجه معبود واحد هم، اوست.
و منظور از كلمۀ «مشارق»، نقطه هايى از افق هايى است، كه خورشيد در فصول چهارگانه، از آن نقطه ها طلوع مى كند. البته احتمال اين معنى هست كه مراد از «مشارق»، مشرق هاى خصوص خورشيد نباشد، بلكه مشرق هاى مطلق ستارگان و يا مطلق مشارق باشد.
و اگر نامى از «مغرب» ها نياورد و تنها «مشرق» ها را نام برد، به خاطر مناسبتى بود كه «مشرق» با طلوع وحى از آسمان به وسيلۀ ملائكه داشت، همچنان كه در جاى ديگر، وحى را به طلوع تشبيه كرده، و فرموده: «وَ لَقَد رَآهُ بِالأفُقِ المُبِين». و نيز فرموده: «وَ هُوَ بِالأفُقِ الأعلَى».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |