تفسیر:المیزان جلد۱۷ بخش۱۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
اين آيات، خلاصه اى از معانى سابق است، كه در سياقى ديگر بيان شده اند و در ضمن، كفّار را به عذاب تهديد نموده، و به اين نكته نيز اشاره مى كند كه پيامبر اسلام «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، فرستاده خداست، و كتاب او، ذكر و قرآن است. نه او شاعر است، و نه كتابش شعر. و در آخر، به خلقت چارپايان اشاره نموده، و با آن بر مسأله توحيد و معاد احتجاج مى كند.
قدرت خداوند، بر گرفتن چشمان، و دگرگون ساختن خلقت کافران
«وَ لَوْ نَشاءُ لَطمَسنَا عَلى أَعْيُنهِمْ فَاستَبَقُوا الصّرَاط فَأَنّى يُبْصِرُونَ»:
در مجمع البيان گفته: كلمه «طَمس»، به معناى محو و نابود كردن چيزى است، به طورى كه هيچ اثرى از آن نماند. در نتيجه، «طَمس بر ديدگان»، مثل پاك كردن خطى است كه نوشته شده. و نظير آن، «طَمس بر مال» است، كه به معناى از بين بردن آن است، به طورى كه ديگر به هيچ دركى، ادراك نشود. و «كور مطموس» و «طَميس»، آن كورى را گويند كه اصلا شكاف بين دو پلك را نداشته باشد.
پس معناى جملۀ «وَ لَو نَشَاءُ لَطَمَسنَا عَلَى أعيُنِهِم»، اين است كه: اگر ما مى خواستيم، هر آينه ديدگان ايشان را از بين مى برديم، به طورى كه هيچ اثرى از آن نباشد، و ديگر نه ديده اى داشته باشند، و نه ديدى.
و معناى جملۀ «فَاستَبَقُوا الصّراطَ»، اين است كه: در طلب و خواست آن بودند كه به سوى طريق حق و واضح سبقت گيرند. خواستند به آن طريقه اى سبقت گيرند، كه سالك آن گمراه نمى شود، ولى آن را نديدند و هرگز هم نخواهند ديد. پس استبعادى كه از جملۀ «فَأنّى يُبصِرُون» استفاده مى شود، خود، كنايه از اين است كه هرگز نخواهند ديد.
بعضى از مفسران، چنين معنا كرده اند كه: «به سوى صراط و راه حق سبقت مى گيرند، ولى به سوى آن، هدايت نمى شوند». اما اين تفسير، خالى از بُعد نيست.
«وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسخْنَاهُمْ عَلى مَكانَتِهِمْ فَمَا استَطاعُوا مُضِيًّا وَ لا يَرْجِعُونَ»:
در مجمع البيان مى گويد: كلمۀ «مسخ»، برگشتن آدمى به خلقتى زشت و بدمنظره است، همچنان كه در داستان بنى اسرائيل، جمعى از انسان ها، به صورت ميمون و خوك برگشتند. و نيز در معناى كلمۀ «مكانت» مى گويد: اين كلمه و كلمۀ «مكان»، به يك معنا است.
و مراد از «مسخ كفار بر مكانى كه دارند»، اين است كه ما چنين قدرتى داريم كه كفار را در همان جايى كه فعلا نشسته اند، بدون اين كه از جايشان تكان دهيم، و بدون اين كه خود را به زحمت اندازيم، به صرف مشيت خود، مسخشان مى كنيم. پس كلمۀ «عَلَى مَكَانَتِهِم»، كنايه از اين است كه اين كار براى خداى تعالى، آسان است و هيچ سختى ندارد.
معناى جملۀ «فَمَا استَطَاعُوا مُضِيّاً وَ لَا يَرجِعُون»، اين است كه: نه مى توانند به سوى عذاب روانه شوند و نه از عذاب برگردند و حالت قبل از عذاب خود را دريابند. پس كلمۀ «مُضى» و «رجوع»، كنايه هستند از برگشتن به حالت سلامت، و از باقى ماندن بر حالت عذاب و مسخ.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد، رفتن به سوى مقاصدشان، و برگشتن به سوى خانه ها و زن و فرزندشان است. ولى اين تفسير، خالى از بُعد نيست.
«وَ مَن نُّعَمِّرْهُ نُنَكّسهُ فى الخَْلْقِ أَفَلا يَعْقِلُونَ»:
كلمۀ «نُعَمِّرهُ»، از مصدر «تعمير» است، كه به معناى طولانى كردن عمر است. (تعمير خانه را هم، از اين رو «تعمير» گفته اند، كه باعث طول عمر آن است).
و كلمۀ «نُنَكّسهُ»، از مصدر «تنكيس» است، كه به معناى برگرداندن چيزى است، به صورتى كه بالايش، پايين قرار گيرد و نيرويش، مبدّل به ضعف گردد، و زيادتش رو به نقصان گذارد. و انسان در روزگار پيرى، همين طور مى شود: قوّتش، مبدّل به ضعف و علمش، مبدّل به جهل و ياد و هوشش، مبدّل به فراموشى مى گردد.
اين آيه شريفه، مى خواهد براى امكان مضمون دو آيه قبل (كه مسأله مسخ و كور كردن را خاطرنشان مى ساخت)، استشهاد كند و بفرمايد: آن خدايى كه خلقت انسان را در روزگار پيرى اش تغيير مى دهد، و هر چه داده مى گيرد، قادر است بر اين كه چشم كفار را از آن ها بگيرد و ايشان را در همان جايى كه هستند، مسخ كند.
و در اين جمله كه فرمود: «أفَلَا يَعقِلُون»، كفار را به خاطر نداشتن تعقل توبيخ مى كند و نيز، تحريك مى كند به اين كه به تدبّر در اين امور بپردازند، و از آن عبرت گيرند.
توضيح اين كه: ما به پيامبر، شعر نياموختيم و شاعرى، شايسته او نيست
«وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشّعْرَ وَ مَا يَنبَغِى لَهُ إِنْ هُوَ إِلّا ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُّبِينٌ»:
اين آيه شريفه، عطف و برگشت به مطلبى است كه در آغاز سوره آمده بود، و آن، تصديق رسالت رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است و اين كه كتابش، از ناحيه خداى تعالى نازل شده.
پس جملۀ «وَ مَا عَلّمنَاهُ الشّعر»، مى خواهد بفرمايد: ما، به او شعر نياموختيم. و لازمۀ اين نفى، آن است كه آن جناب، هيچ سررشته اى از شعر نداشته باشد. نه اين كه شعر بلد باشد، ولى از گفتن شعر امتناع بورزد. براى اين كه مثلا خدا، او را از اين كار نهى كرده باشد، و نه اين كه بخواهد بفرمايد: قرآن، شعر نيست، هرچند رسول اسلام «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، شعر هم بلد باشد.
با اين بيان، روشن مى گردد كه جملۀ «وَ مَا يَنبَغِى لَهُ»، در مقام منت نهادن بر آن جناب است. و مى خواهد بفرمايد: خداى سبحان، رسول اسلام را از گفتن شعر، منزّه داشته. پس جملۀ مزبور، مى خواهد جلو يك احتمالى را كه ممكن است كسى بدهد، بگيرد. و حاصل آن اين است كه:
خيال نكنيد اين كه ما به وى شعر نياموخته ايم، نقصى براى اوست، بلكه براى او، كمال و مايه بلندى درجه، و نزاهت ساحت اوست. نزاهت از ننگى كه متخصصان اين فن دارند، كه با الفاظ، معانى را آرايش داده و با تخيّلات شعرى، معانى را تزيين مى كنند، آن هم تخيّلات كاذب، كه هرچه دروغش دقيق تر باشد، شعرش مليح تر و دل پسندتر مى شود.
و نيز، كلام خود را بر طبق آهنگ هاى موسيقى در مى آورند، تا در گوش خوش تر آيد، و چنين كارى، شايستۀ مقام رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نيست. و چگونه مى تواند شايسته او باشد، با اين كه او، فرستادۀ خداست، و آيت رسالت و متن دعوتش، «قرآن» است، كه كلامى است در بيان خود معجز، و نيز «ذكر» است و «قرآن مبين».
و جملۀ «إن هُوَ إلّا ذِكرٌ وَ قُرآنٌ مُبِين»، تفسير و توضيحى است براى جملۀ «وَ مَا عَلّمنَاهُ الشّعرَ وَ مَا يَنبَغِى لَه». به خاطر اين كه لازمۀ معناى آن، اين است كه «قرآن»، شعر نيست. پس انحصارى كه از جملۀ «إن هُوَ إلّا ذِكرٌ...» استفاده مى شود، از باب قصر قلب است، و معنايش اين است كه:
«قرآن»، شعر نيست، و قرآن، چيزى نيست به جز «ذكر» و «خواندنى آشكارا». و معناى «ذكر» و «خواندنى» بودن قرآن، اين است كه قرآن، ذكرى خواندنى است، از طرف خدا، كه هم ذكر بودنش روشن است ، و هم خواندنى بودنش، و هم از ناحيۀ خدا بودنش.
«لِّيُنذِرَ مَن كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلى الْكَافِرِينَ»:
اين تعليل، مربوط است به جملۀ «وَ مَا عَلّمنَاهُ الشّعرَ»، و معناى مجموع آن دو، چنين مى شود: ما، به آن جناب، شعر نياموختيم. براى اين كه مردمِ زنده را با قرآن، كه منزّه از خيالبافى هاى شعرى است، انذار كند.
ممكن هم هست، متعلق به جملۀ «إن هُوَ إلّا ذِكرٌ...» باشد، كه در اين صورت، معناى مجموع آن دو، چنين مى شود: آنچه بر مردم مى خواند، چيزى به جز، «ذكر» و «قرآن مبين» نيست، كه ما آن را به وى نازل كرديم، تا انذار كند آن كسى را كه زنده است. و به هر تقدير، برگشت هر دو احتمال، به يك معنا است.
اين آيه - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - نتيجۀ ارسال رسول و انزال قرآن به رسول را، عبارت دانسته از:
يكى: انذار كسى كه «زنده» باشد. يعنى حق را تعقل بكند، و آن را بشنود. و دوم: حقانيت قول و واجب شدن آن بر كفار. پس محاذى بودن اين آيه، در برابر آيات اول سوره، در اين كه هر دو، يك معنا را دنبال مى كنند، به خوبى روشن گرديد.
«أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنَا لَهُم مِمَّا عَمِلَت أَيْدِينَا أَنْعَاماً فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ»:
در اين آيه، يكى ديگر از آيات و دلائل يگانگى خدا در ربوبيت و تدبير عالَم انسانى را خاطرنشان مى سازد. آيتى كه نظير آيات توحيد، در اول سوره است، كه مسأله زنده كردن زمين مُرده، بيرون كردن دانه ها و ميوه ها، و شكافتن چشمه ها را خاطرنشان مى ساخت.
و مراد از اين كه فرمود: چارپايان از چيزهايى است كه دست هاى خدا درستش كرده، اين است كه: كسى در خلقت آن ها، شركت ندارد و خلقت آن ها، مختصّ به خداست. پس عبارت «درست كردن با دست ها»، كنايه از اختصاص است .
مقصود از اين كه فرمود: انسان، مالك چهارپايان است
و جمله «فَهُم لَهَا مَالِكُون»، تفريع و نتيجه گيرى از جملۀ «خَلَقنَا لَهُم» است. چون معناى «خَلَقنَا لَهُم»، اين است كه: ما، چارپايان را به خاطر انسان خلق كرده ايم و لازمۀ آن، اختصاص چارپايان به انسان است، و اختصاص هم، بالاخره منتهى به ملكيت مى شود. چون ملك اعتبارى در اجتماع، خود يكى از شعب اختصاص است.
با اين بيان، اشكالى كه در كلام بعضى از مفسران است، روشن مى گردد. چون گفته اند: نتيجه بودن جملۀ «فَهُم لَهَا مَالِكُون»، براى جملۀ «خَلَقنَا لَهُم»، خيلى روشن نيست. ناچار بايد گفت: نتيجۀ آن، مطلبى تقديرى است و تقدير كلام، چنين است: «خَلَقنَاهَا لَهُم فَهُم لَهَا مَالِكُون». در حالى كه خوانندۀ عزيز، توجه فرمود كه هيچ خفايى در اين نتيجه گيرى نمى باشد و احتياجى هم، به تقدير نيست.
بعضى ديگر از مفسران گفته اند: «مِلك در اين جا، به معناى قدرت و قهر است». (و معناى آيه، اين است كه: ما، چارپايان را براى آنان خلق كرديم، در نتيجه، ايشان مسلّط و قاهر بر آن چارپايان شدند). ولى اين تفسير، صحيح نيست. زيرا معناى تسلط و قهر، از جملۀ بعدش كه مى فرمايد: «وَ ذَلّلنَاهَا لَهُم»، استفاده مى شود. و بنابه گفتۀ مفسّر مزبور، بايد جملۀ مذكور تأكيد باشد، و حال آن كه هر جا امر دائر شد بين اين كه جمله اى را تأكيد بگيريم يا تأسيس، تأسيس بهتر است.
«وَ ذَلَّلْنَاهَا لهَُمْ فَمِنهَا رَكُوبهُمْ وَ مِنهَا يَأْكلُونَ»:
«تذليل» چارپايان براى انسان، به اين معنا است كه: خداوند، اين حيوانات را براى انسان ها، رام و فرمانبردار كرده. اين، همان «تذليل» و تسخير حيوان است براى انسان. و كلمۀ «رَكُوب» - به فتحه راء - به معناى مركب است. مانند: گاو و شتر، كه بار آدمى را مى برد. و جملۀ «مِنهَا يَأكُلُون»، به معناى اين است كه: «مِن لَحمِهَا يَأكُلُون: از گوشتش مى خورند».
«وَ لهَُمْ فِيهَا مَنَافِعُ وَ مَشارِبُ أَفَلا يَشكُرُونَ»:
مراد از «منافع»، هر انتفاعى است كه آدمى از مو، كرك، پشم و پوست حيوان و ساير منافع آن مى برد. و كلمۀ «مَشَارب»، جمع «مَشرَب» است، كه مصدر ميمى و به معناى مشروب است. و مراد از «مَشرُوب»، شير حيوانات است. و سخن در جملۀ «أفَلَا يَشكُرُون»، همان سخنى است كه: در تفسير جملۀ «وَ مَا عَمِلَتهُ أيدِيهِم أفَلَا يَشكُرُون»، ايراد كرديم.
و معناى آيات سه گانه، اين است كه: آيا كفار نمى دانند كه ما به خاطر ايشان و به منظور تدبير امر زندگى ايشان در دنيا، چارپايانى از شتر و گاو و گوسفند خلق كرديم، و نتيجه اش، اين شد كه انسان، مالك اين حيوانات گرديد.
البته «ملكيت» به اين معنا، كه: صحيح است براى او، هر نوع تصرفى كه خواست در اين حيوانات بكند، و معارضى هم نداشته باشد.
و ما، اين حيوانات را براى ايشان، رام و منقاد و مسخّر آن ها نموديم، به طورى كه ياراى عصيان و چموشى نداشته باشند. در نتيجه، بعضى از آن ها باربر و مركب ايشان شد، و بعضى ديگر، مأكول ايشان گشت. يعنى: از گوشت آن ها استفاده مى كنند، و منافع ديگرى هم، از مو و پشم و پوست آن ها مى برند و از شير آن ها مى نوشند. آيا باز هم، شكر خدا نمى گزارند، كه چنين تدبير كاملى در حق آن ها به كار برده. تدبيرى كه كشف مى كند كه او، پروردگار ايشان است، و آيا باز هم از درِ شكر نعمت، او را عبادت نمى كنند؟
«وَ اتّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ»:
هرچه ضمير جمع در اين آيه است، به مشركان بر مى گردد. چون مشركان بودند كه به جاى خدا، خدايانى ديگر براى خود گرفتند، به اميد اين كه آن خدايان، ياريشان كنند.
و مراد از «آلهه»، همان اصنام و يا شياطين و يا فرعون هاى بشرى است، نه آن آلهه اى كه از جنس ملائكه مقربين، و يا اوليایى از انسان ها، براى خود اتخاذ كرده بودند. براى اين كه با ذيل آيه كه مى فرمايد: «وَ هُم لَهُم جُندٌ مُحضَرُون: و مشركان براى آلهه، لشكرى هستند كه در قيامت، براى جزا حاضر مى شوند»، نمى سازد. چون ملائكه مقرب خدا و اولياى او، در اين جريان گناهى ندارند تا براى كيفر حاضر شوند.
و اين كه مشركان، خدايانى مى گرفتند به اين اميد بوده كه آن خدايان، ايشان را يارى كنند، چون عامۀ مشركان، اين اعتقاد غلط را داشتند، كه تدبير امورشان به اين خدايان واگذار شده، و خير و شرّشان، هرچه هست، در دست خدايان قرار گرفته. در نتيجه، آن خدايان را عبادت مى كردند، تا با عبادت خود، از خويشتن راضى شان كنند، و در نتيجه، بر ايشان خشم نگيرند و نعمت را از ايشان قطع ننموده، و يا بلا و نقمت نفرستند.
«لا يَستَطِيعُونَ نَصرَهُمْ وَ هُمْ لهَُمْ جُندٌ محْضرُونَ»:
يعنى: آن آلهه اى كه مشركان، خداى خود گرفته اند، نمى توانند مشركان را يارى دهندو براى اين كه هيچ خير و شرّى را مالك نيستند.
معناى جملۀ: «مشرکان، در روز قیامت، احضار می شوند»
و در جملۀ «وَ هُم لَهُم جُندٌ مُحضَرُون»، ظاهر عبارت مى رساند كه ضمير اول به مشركان، و ضمير دوم، به آلهه بر مى گردد. و مراد اين است كه: مشركان، لشكريان آلهه هستند. چون از لوازم لشكرى بودن، تبعيت و ملازمت است، و مشركان، خود را تابع آلهه مى دانستند، نه آلهه را تابع خود. پس نمى شود گفت: آلهه براى مشركان، جند و لشكر هستند.
و مراد از اين كه فرمود: «مُحضَرُون: حاضر خواهند شد»، اين است كه: مشركان را در روز قيامت، حاضر خواهند كرد، تا كيفر شرك خود را بچشند. همچنان كه خداى تعالى، در جاى ديگر، همين معنا را فرموده: «وَ جَعَلُوا بَينَهُ وَ بَينَ الجِنّةِ نَسَباً وَ لَقَد عَلِمَتِ الجِنّةُ أنّهُم لَمُحضَرُون». و نيز فرموده: «وَ لَولَا نِعمَةٌ رَبّى لَكُنتُ مِنَ المُحضَرِين». و حاصل معناى آيه اين مى شود: آلهه اى كه مشركان براى خود، خدا گرفته اند، نمى توانند ايشان را يارى كنند.
اين مشركان، تابع و پيرو آلهه شدند و مطيع آن ها گشتند، و در نتيجه، در قيامت كه آلهه احضار مى شوند، آن ها نيز، احضار خواهند شد.
اما اين كه بعضى گفته اند:
«معنايش اين است كه مشركان، خود را لشكر آلهه مى دانند و در دنيا از آلهه دفاع مى كنند».
و يا آن كه: «آلهه، براى مشركان، لشكريانى هستند كه براى عذاب مشركان در روز قيامت، احضار مى شوند. چون در آن روز، آلهه، آتشگيره آتشى هستند كه مشركان، با آن عذاب مى شوند».
و يا: «چون بايد به مشركان فهمانده شود كه اين آلهه، همان هايند كه شما اميد يارى از آن ها داشتيد و امروز، هيچ قدرتى بر نصرت شما ندارند».
و يا: «براى اين كه مشركان را از شفاعت آلهه نا اميد كنند، لذا آلهه را براى عذاب آنان احضار مى كنند، تا مشركان بفهمند كه آلهه قدرت بر يارى و شفاعت ندارند»؛ معانى بيهوده اى است.
«فَلا يَحْزُنك قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ»:
كلمه «فاء» كه بر سرِ جملۀ «لا يَحزُنكَ» درآمده، «فاى» تفريع است، از نهى از اندوه بر حقيقت آلهه اى كه اتخاذ كردند و آن ها را پرستيدند، به اميد آن كه ياريشان كنند.
مى فرمايد: وقتى حقيقت حال مشركان، از اين قرار بود كه آن چيزهايى كه براى خود يار فرض كردند، ابدا قدرت بر يارى ايشان نداشتند، و از سوى ديگر، هم مشركان و هم ياوران فرضی شان، براى عذاب احضار مى شوند، پس ديگر تو از شرك ايشان غمگين مباش. براى اين كه ما از كار آن ها غافل نيستيم، تا بتوانند غافلگيرمان نموده، از عذاب ما فرار كنند. پس تو از سخنان ايشان محزون مشو، كه ما از آنچه از سخنان خود را كه پنهان دارند و يا آشكار گويند، با خبريم.
اين بود آن مطالبى كه در خصوص آيه مورد بحث، به نظر ما رسيد. البته ديگران، وجوه ديگرى، در تركيب آيه اظهار داشته اند، كه چون بيهوده بودند، از نقلشان صرف نظر كرديم.
«أَوَلَمْ يَرَ الإنسانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن نُّطفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ»:
در اين آيه، به مسأله قيامت - كه در سابق خاطرنشان كرده بود - برگشت نموده، و به دنبال انكار مشركان، براى اثبات آن احتجاج مى كند. و بعيد نيست كه بيان تفصيلى مطالب مشركان باشد، كه جملۀ «فَلَا یَحزُنكَ قَولُهُم...»، اشاره اجمالى بدان است.
و مراد از «رؤيت: ديدن»، علم قطعى است، نه ديدن به چشم. و معنايش اين است كه: آيا انسان، علم قطعى ندارد به اين كه ما، او را از نطفه اى خلق كرديم؟ و نكره آوردن «نطفه»، به منظور تحقير آن است. و كلمۀ «خَصِيم»، به معناى دشمنى است، كه بر خصومت و جدال، اصرار مى ورزد.
و استهفام در آيه، استفهام تعجبى است. و معنايش اين است كه: از عجایب، اين است كه انسان مى داند كه ما او را از نطفه اى حقير و پشيز آفريديم، با اين حال، ناگهان دشمنى سرسخت براى خودِ ما مى شود.
پاسخ خدای تعالی، به بعید شمردن معاد، توسط مشركان
«وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسىَ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْىِ الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ»:
كلمه «رميم»، به معناى استخوان پوسيده است. و جملۀ «وَ نَسِىَ خَلقَه»، حال از فاعل «ضرب» مى باشد. و جملۀ «قَالَ مَن يُحيِى العِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ»، بيان آن مَثَلى است، كه انسان مذكور (درباره مسأله معاد) زده، و به همين جهت، بدون «واو» عاطفه آمده. چون كلام در معناى اين است كه كسى بپرسد: انسان ها در انكار معاد، چه مَثَلى زده اند؟ پس در جواب بفرمايد: «قَالَ مَن يُحيِى العِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ».
و معناى آيه، اين است كه: انسان، براى ما مَثَلى زده و خلقت خود را فراموش كرده، كه در بارِ اول، از نطفه خلق شده، و اگر به ياد خلقت خود مى بود، هرگز آن مَثَل را نمى زد. و آن مَثَل، اين است كه: چه كسى اين استخوان ها را در حالى كه پوسيده شده، زنده مى كند؟
آرى، اگر خلقت بارِ اول خود را در نظر مى داشت، خودش، جواب اين اشكال خود را مى داد، و كلام خود را رد مى كرد. همچنان كه خداى تعالى، اين جواب را به رسول گرامى خود تلقين كرد، و آن، اين است كه: «قُل يُحيِيهَا الّذِى...».
«قُل يُحيِيهَا الّذِى أنشَأهَا أوّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلّ خَلقٍ عَلِيم»:
اين، همان جوابى است كه خداى تعالى، به رسول گرامى خود تلقين كرده. كلمۀ «إنشاء»، به معناى ايجاد ابتدايى است. و اگر فرموده: «أوّلَ مَرّةٍ»، با اين كه كلمۀ «إنشاء»، آن را افاده مى كرد، به منظور تأكيد بوده. و جملۀ «وَ هُوَ بِكُلّ خَلقٍ عَلِيم»، اشاره است به اين كه خداى تعالى، نه چيزى را فراموش مى كند و نه نسبت به چيزى جاهل است. و وقتى او آفرينندۀ اين استخوان ها در آغاز و در نوبت اول بود، و در مدتى هم كه اين استخوان حيات داشت، نسبت به هيچ حالى از احوال آن، جاهل نبود، و بعد از مُردنش هم، جاهل به آن نبود، ديگر چه اشكالى دارد كه دوباره آن را زنده كند؟ با اين كه قدرت خدا، نسبت به احياى اين «عِظام»، ثابت است، و جهل و نسيانى هم در ساحت او راه ندارد.
«الَّذِى جَعَلَ لَكُم مِّنَ الشّجَرِ الاَخْضرِ نَاراً فَإِذَا أَنتُم مِّنْهُ تُوقِدُونَ»:
اين آيه شريفه، بيان است براى جملۀ «الّذِى أنشَأهَا أوّلَ مَرّةٍ». و كلمۀ «تُوقِدُونَ»، مضارع «إيقاد» است، كه به معناى شعله ور ساختن آتش است. و اين آيه شريفه، در اين صدد است كه استبعاد از زنده كردن استخوان مُرده را برطرف كند.
استبعاد از اين كه چگونه ممكن است چيزى كه مُرده است، زنده شود، با اين كه مرگ و زندگى متنافی اند؟
جواب مى دهد: هيچ استبعادى در اين نيست. براى اين كه آب و آتش هم، با هم متنافی اند، مع ذلك، خدا از درخت تر و سبز، آتش براى شما قرار داده، و شما همان آتش را، شعله ور مى كنيد.
و مراد از «شَجَر» - به طورى كه در بين مفسران معروف است - درخت «مَرخ» - به فتحه ميم و سكون را و خاء - و درخت «عَفار» - به فتحه عين - است، كه اين دو درخت، چنين وضعى دارند كه هرگاه به يكديگر ساييده شوند، مشتعل مى گردند و در قديم، مردم براى تهيه آتش، قطعه اى از شاخۀ اين درخت و قطعه اى ديگر از شاخۀ آن مى گرفتند، و با اين كه سبز و تر بودند، «عَفار» را در زير، و «مَرخ» را، روى آن قرار داده و به يكديگر مى ساييدند، و هر دو، به اذن خدا آتش مى گرفتند. پس مُرده را زنده كردن، عجيب تر از مشتعل كردن آتش، از چوب تر نيست، با اين كه آب و آتش، دو چيز متضادند.
«أَوَلَيْس الَّذِى خَلَقَ السّمَاوَاتِ وَ الاَرْض بِقَادِرٍ عَلى أَن يخْلُقَ مِثْلَهُم بَلى وَ هُوَ الخَْلَّاقُ الْعَلِيمُ»:
استفهام در آيه، استفهام انكارى است. و آيه شريفه، بيان همان حجت است كه در سابق، در جملۀ «قُل يُحيِيهَا الّذِى أنشَأهَا أوّل مَرّة» آمده بود. چيزى كه هست، اين بيان، از بيان قبلى به ذهن نزديكتر است. چون در بيان سابق، ايجاد بارِ اول انسان را دليل مى گرفت بر اين كه قادر است بر زنده كردن ايشان در آخرت. ولى در اين آيه، خلقت آسمان ها و زمين را، كه به حكم وجدان و به فرمودۀ خود خداى تعالى «لَخَلقُ السّمَاوَاتِ وَ الأرضِ أكبَرُ مِن خَلقِ النَّاس»، بزرگتر از خلقت انسان هاست، دليل گرفته بر قدرت او.
پس در حقيقت، برگشت معناى آيه، به اين مى شود كه:
چگونه ممكن است كسى اين جرأت را به خود بدهد، كه بگويد: خدايى كه عالَم آسمان ها و زمين را با آن وسعتى كه دارند، خلق كرده، و آن نظام عام عجيب را در سراسر آن برقرار كرده، به طورى كه تك تك نظام هاى جزئى آن، دهشت آور و محيّر العقول است، و يك نمونۀ آن نظام هاى موجود، در خصوص عالَم انسانى است، نمى تواند مثل همين مردم را دوباره خلق كند؟ نه، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، بلكه او، «قادر» است. چون او، خلّاقى است «عليم».
اقوال گوناگون درباره مراد از «خلقت مثل کفّار»، در قیامت
و در اين كه مراد از «خلق كردن مثل كفار» در قيامت چيست، اقوال مختلفى هست:
بعضى گفته اند: «مراد خلقت امثال كفار است، يعنى اشخاص ديگر».
ولى اين معنا، صحيح نيست. براى اين كه با معناى كلمۀ «مثل»، تا آن جا كه از لغت و عرف شناخته شده، مغايرت دارد.
بعضى ديگر گفته اند: «مراد از مثل كفار، خود كفار است. مى خواهد بفرمايد: خدا، قادر است كفار را در قيامت زنده كند و خلق فرمايد. ولى به طور كنايه مى فرمايد: قادر است مثل ايشان را خلق كند، همان طورى كه خود ما، به مخاطب خود مى گوييم: مثل تو شخصى از فلان چيز بى نياز است. يعنى تو از آن بى نيازى».
اين معنا نيز، به نظر ما درست نيست. براى اين كه اگر تعبير مورد بحث كنايه بود، بايد تصريح به آن نيز ممكن باشد. همان طور كه در مثال مذكور، مى توانستيم به هر دو جور، مقصود خود را تفهيم كنيم. يعنى هم بگوييم: «مثل تو شخصى، از فلان چيز بى نياز است». و هم بگوييم: «تو از آن بى نيازى». ولى در آيه مورد بحث، نمى توانيم بگوييم: «آيا آن كسى كه آسمان ها و زمين را خلق كرده، قادر نيست كه ايشان را خلق كند»؟ براى اين كه گفتگو در «بعث» ايشان در قيامت است، نه در «خلقت» ايشان. چون مشركان، در اين كه خالقشان خداى سبحان است، حرفى نداشتند.
بعضى ديگر گفته اند: «ضمير در كلمۀ «مِثلَهُم»، به آسمان ها و زمين بر مى گردد، به اين اعتبار كه عقلاى عالَم، در آسمان ها و زمين قرار دارند، و بدين جهت، از باب تغليب، ضمير «عقلاء» به همۀ آسمان ها و زمين برگشته. و بنابراين، مراد از آيه، اين است كه: خدا، كه خالق عالَم است، قادر است مثل اين عالَم را خلق كند».
اين وجه نيز، به نظر درست نمى آيد. براى اين كه مقام، مقام اثبات بعث و زنده كردن انسان ها در قيامت است، نه مقام اثبات بعث آسمان ها و زمين. علاوه بر اين، گفتار در مسأله اعادۀ موجودات قبلى است؛ نه خلق كردن مثل آن ها. چون خلق مثلِ يك موجود، اعادۀ عينِ آن موجود نيست.
پس حق مطلب، اين است كه گفته شود: مراد از «خلق كردن مثل كفار»، اعادۀ ايشان بعد از مُردن است، براى جزاء. همچنان كه از كلام طبرسى (رحمة اللّه عليه)، در مجمع البيان نيز، استفاده مى شود.
بحثی پیرامون دگرگونی پیوستۀ بدن، و عدم دگرگونی «روح» انسان
و اما بيان اين كه چگونه منظور از «خلقت مثل، اعاده است»، اين است كه:
انسان موجودى است مركب از نفس و بدن، و بدن انسان در اين نشئه، دستخوش تحليل رفتن و دگرگون شدن است، و پيوسته اجزاى آن تغيير مى كند. و از آن جا كه هر مركبى با نابودى يك جزءش نابود مى شود، در نتيجه انسان در هر آنى، غير از انسان قبل است، و اين شخص، آن شخص نيست، در حالى كه مى بينيم شخصيتش هست. و اين، بدان جهت است كه روح آدمى، شخصيت انسان را در همۀ آنات حفظ مى كند. چون روح آدمى مجرّد است، و منزّه از ماده، و تغييرات عارض از طرف ماده است، و باز به همين جهت، ايمن از مرگ و فنا است.
از كلام خداى تعالى هم، استفاده مى شود كه: نفس آدمى با مُردن بدنش، نمى ميرد و همچنان زنده و محفوظ است، تا روزى كه به سوى خداى تعالى برگردد. همچنان كه در سابق، ديديد كه اين معنا را، از آيه «وَ قَالُوا ءإذَا ضَلَلنَا فِى الأرضِ ءإنّا لَفِى خَلقٍ جَدِيد بَل هُم بِلِقَاءِ رَبّهِم كَافِرُون * قُل يَتَوَفّيكُم مَلَكُ المَوتِ الّذِى وُكّلَ بِكُم ثُمّ إلَى رَبّكُم تُرجَعُون» استفاده كرديم.
پس بدنى كه بعد از مرگ كالبد آدمى مى شود، وقتى با بدن قبل از مرگش مقايسه شود، مثل آن بدن خواهد بود، نه عين آن. ولى انسان صاحب بدن لاحق، وقتى با انسان صاحب بدن سابق مقايسه شود، عين آن خواهد بود، نه مثل آن. براى اين كه:
آن روحى كه وحدت بدن قبل از مرگ را در تمامى مدت عمر حفظ مى كرد، همين روحى است كه بعد از مرگ، در كالبد لاحق درآمده. (همچنان كه بدن هاى متعدد، قبل از مرگ، به خاطر يكى بودن روح، يكى بود؛ بدن هاى بعد از مرگ و قبل از مرگ هم، به جهت يكى بودن روح، يكى هستند و عين هم اند).
و چون استبعاد مشركان از زنده شدن استخوان هاى پوسيده، برگشت مى كند به استبعاد از خلقت بدنى جديد، نه از نفس و روحى جديد، به همين جهت، خداى سبحان، در پاسخ از آن استبعاد، «امكان خلقت مثل آنان» را ثابت كرد، و متعرض برگشتن عين آنان نشد. چون خلق شدن عين آنان بعد از مرگ، وقتى صورت مى گيرد كه روح ايشان، كه نزد خدا محفوظ است، به بدن هاى جديدشان متعلق شود، و يا تعلق مزبور عين انسان هاى موجود در دنيا دوباره موجود مى شوند.
همچنان كه خداى تعالى فرموده: «أوَلَم يَرَوا أنّ اللّهَ الّذِى خَلَقَ السّمَاوَاتِ وَ الأرضِ وَ لَم يَعىَ بِخَلقِهِنّ بِقَادِرٍ عَلَى أن يُحيِى المَوتَى». و در اين كلام شريفش، «إحياء» را به عين مُردگان نسبت داد، نه به امثال آن ها و فرمود: «عَلَى أن يُحيِىَ المَوتَى»، و نفرمود: «عَلَى أن يُحيِىَ أمثَالِ المَوتَى».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |