تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۳۸

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



قوم عاد در آغاز آنچه از اين باد ديدند، خيال كردند ابرى است كه براى باريدن به سويشان مى آيد. لذا به يكديگر بشارت و مژده داده و مى گفتند: «عَارِضٌ مُمطِرُنَا: ابرى است كه ما را سيراب خواهد كرد»، ولى اشتباه كرده بودند، بلكه اين همان عذابى بود كه در آمدنش شتاب مى كردند.

بادى بود كه عذابى اليم با خود مى آورد، عذابى كه به امر پروردگارش، هر چيزى را نابود مى ساخت و آن چنان نابود مى ساخت كه كمترين اثرى از خانه هاى آنان باقى نگذاشت. در نتيجه، خداى تعالى، تا آخرين نفر آن قوم را هلاك كرد و به رحمت خود، هود و مؤمنان به وى را نجات داد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۵۸

* ۲ - شخصيت معنوى هود:

هود «ع»، خودش از قوم عاد، دومين پيغمبرى بود كه براى دفاع از حق و سركوبى و ابطال كيش وثنيّت قيام كرده، البته دومين نفرى كه قرآن كريم، سرگذشتش را نقل كرده و محنت ها و آزارى كه در راه خداى سبحان ديده، حكايت نموده است.

آرى، قرآن كريم، آن جناب را به همان ستايش كه انبياء گرام خود را ستوده، ستايش كرده و در همه ذكر خيرهاى خود از آن حضرات، وى را شركت داده است. سلام خدا بر او باد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۵۹

آيات ۶۱ - ۶۸ سوره هود

وَ إِلى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحاً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ هُوَ أَنشأَكُم مِنَ الاَرْضِ وَ استَعْمَرَكُمْ فِيهَا فَاستَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبّى قَرِيبٌ مُجِيبٌ(۶۱)

قَالُوا يَا صَالِحُ قَدْ كُنت فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَتَنْهَانَا أَن نَعْبُدَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا وَ إِنَّنَا لَفِى شكٍ مِمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ(۶۲)

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأيْتُمْ إِن كُنتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّى وَ آتَانی مِنْهُ رَحْمَةً فَمَن يَنصُرُنى مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصيْتُهُ فَمَا تَزِيدُونَنى غَيرَ تَخْسِيرٍ(۶۳)

وَ يَا قَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فى أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ(۶۴)

فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فى دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَلِك وَعْدٌ غَيرُ مَكْذُوبٍ(۶۵)

فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا صَالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ مِنْ خِزْىِ يَوْمِئذٍ إِنَّ رَبَّك هُوَ الْقَوِىُّ الْعَزِيزُ(۶۶)

وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصبَحُوا فى دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ(۶۷)

كَأَن لَّمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلا إِنَّ ثَمُودَا كفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِّثَمُودَ(۶۸)

«ترجمه آیات»

و به سوى (قوم) ثمود، برادرشان صالح را فرستاديم. او نيز به قوم خود گفت: اى مردم! خدا را بپرستيد، كه جز او معبودى نداريد، اوست كه شما را از زمين (از مواد زمينى) ايجاد كرد و با تربيت تدريجى و هدايت فطرى، به كمالتان رسانيد، تا با تصرف در زمين، آن را قابل بهره بردارى كنيد. پس، از او آمرزش بخواهيد و سپس به سويش باز گرديد، كه پروردگار من، نزديك و اجابت كننده (دعايتان) است.(۶۱)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۰

گفتند: اى صالح! جامعه ما، بيش از اين به تو چشم اميد دوخته بود (و انتظار اين سخن را از تو نداشت)، آخر چگونه ما را از پرستش خدايانى كه پدران ما آن ها را می پرستيدند، نهى می كنى (با اين كه اين دعوت تو، هم سنت جامعه و بنيان مليت ما را منهدم مى كند و هم) حجتى قانع كننده و يقين آور به همراه ندارد، و ما همچنان نسبت به درستى آن، در شكى حيرت آوريم.(۶۲)

صالح گفت: اى مردم! (از درِ انصاف) به من خبر دهيد، در صورتى كه پروردگارم، حجتى به من داده و مرا مشمول رحمت خاصى از خود نموده باشد، آيا اگر نافرمانی اش كنم، كيست كه مرا در نجات از عقوبت او يارى نمايد؟ (نه تنها كسى نيست، بلكه جلب رضايت شما با نافرمانى خدا) باعث زيادتر شدن خسران من خواهد بود.(۶۳)

و اى مردم! اين ماده شتر (كه در اجابت درخواست شما مبنى بر اين كه معجزه اى بياورم، از شكم كوه در آورده ام)، آيت و معجزه اى براى شما است. بگذاريد در زمين خدا بچرد، مبادا كه مزاحم او شويد، كه (در اين صورت)، عذابى نزديك، شما را می گيرد.(۶۴)

ولى قوم ثمود، آن حيوان را كشتند، صالح اعلام كرد كه بيش از سه روز زنده نخواهيد ماند. در اين سه روز، هر تمتعى كه می خواهيد، ببريد كه عذابى كه در راه است، قضايى است حتمى و غيرقابل تكذيب.(۶۵)

همين كه امر (عذاب)، فرا رسيد، ما به رحمت خود، صالح و گروندگان به وى را از عذاب و خوارى آن روز نجات داديم. (آرى)، پروردگار تو (اى محمّد)، همان نيرومندى است كه شكست نمى پذيرد.(۶۶)

(بعد از سه روز)، صيحه آسمانى، آن هايى را كه ظلم كرده بودند، بگرفت و همگى به صورت جسدهايى بى جان در آمدند.(۶۷)

تو گويى اصلا در اين شهر ساكن نبودند. پس (مردم عالَم بدانند) كه قوم ثمود، پروردگار خود را كفران كردند و آگاه باشند كه فرمان دور باد (از رحمت خدا)، قوم ثمود را بگرفت.(۶۸)

«بیان آیات»

اين آيات كريمه، داستان صالح پيغمبر «عليه السلام» و قوم او را كه همان قوم ثمود بودند، شرح مى دهد و صالح «عليه السلام»، سومين پيغمبرى است كه به دعوت توحيد و عليه وثنيّت قيام كرد و ثمود را به دين توحيد خواند و در راه خدا آزارها و محنت ها ديد، تا آن كه سرانجام خداى عزوجل، بين او و قومش، اين چنين حكم كرد كه: قومش را هلاك ساخته و او و مؤمنان به او را نجات دهد.

«وَ إِلى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحاً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ»:

بحث در معنا و تفسير اين آيه، در آيه مشابه آن، كه در اول داستان هود آمده، گذشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۱

معناى «انشاء» و «استعمار»، در جمله: «هُوَ أنشَأكُم مِنَ الأرض»

«هُوَ أَنشأَكُم مِنَ الاَرْضِ وَ استَعْمَرَكُمْ فِيهَا ...»:

راغب گفته: كلمۀ «انشاء»، به معناى ايجاد و تربيت چيزى است، و بيشتر در جانداران (كه تربيت بيشترى لازم دارند)، استعمال مى شود. در قرآن كريم فرموده: «هُوَ الَّذِى أنشَأكُم وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمعَ وَ الأبصَار».

و كلمۀ «عمارت» (بر خلاف كلمۀ «خراب»، كه به معناى از اثر انداختن چيزى است)، به معناى آباد كردن چيزى است، تا اثر مطلوب را دارا شود. مثلا مى گويند: «عَمَرَ أرضَهُ». يعنى: فلانى، زمين خود را آباد كرد. و مضارع آن «يَعمُرُ»، و مصدرش «عِمَارة» است.

قرآن كريم مى فرمايد: «وَ عِمَارَةَ المَسجِدَ الحَرَام». و گفته مى شود: «عَمَرتُهُ فَهُوَ مَعمُورٌ: من آن را آباد كردم، پس معمور شد».

باز در قرآن كريم می خوانيم: «وَ عَمَرُوهَا أكثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا: آنچه اينان زمين را آباد كردند، پيشينيان بيش از اين ها آباد كردند». و نيز در قرآن كريم، از مشتقات اين ماده، نام «بيت المعمور» را می خوانيم و وقتى گفته مى شود: «أعمَرتُهُ الأرضَ»، و همچنين اگر گفته شود: «إستَعمَرتُهُ الأرضَ»، معنايش اين است كه: من زمين را به دست فلانى سپردم تا آبادش كند. در اين معنا نيز در قرآن كريم می خوانيم: «وَ استَعمَرَكُم فِيهَا».

پس بنابراين، كلمه «عمارت»، به معناى آن است كه زمين را از حال طبيعی اش برگردانى و وضعى به آن بدهى كه بتوان آن فوايدى كه مترقب از زمين است را استفاده كرد. مثلا خانه خراب و غيرقابل سكونت را طورى كنى كه قابل سكونت شود و در مسجد، طورى تحول ايجاد كنى كه شايسته براى عبادت شود، و زراعت را به نحوى متحول سازى كه آماده كشت و زرع گردد، و باغ را به صورتى در آورى كه ميوه بدهد و يا قابل تنزه و سير و گشت گردد.

و كلمۀ «استعمار»، به معناى طلب عمارت است. به اين معنى كه از انسانى بخواهى زمين را آباد كند، به طورى كه آماده بهره بردارى شود. بهره اى كه از آن زمين توقع مى رود.

و بنابر آنچه گذشت، معناى جملۀ «هُوَ أنشَأكُم مِنَ الأرضِ وَ استَعمَرَكُم فِيهَا» (با در نظر داشتن اين كه كلام افاده حصر مى كند)، اين است كه:

خداى تعالى، آن كسى است كه شما را از مواد زمينى اين زمين، ايجاد كرد. و يا به عبارتى ديگر، بر روى مواد ارضى، اين حقيقتى كه نامش انسان است را، ايجاد كرد و سپس به تكميلش پرداخته، اندك اندك تربيتش كرد و در فطرتش انداخت تا در زمين تصرفاتى بكند، و آن را به حالى در آورد كه بتواند در زنده ماندن خود، از آن سود ببرد و احتياجات و نواقصى را كه در زندگى خود به آن بر مى خورد، برطرف سازد.

و خلاصه مى خواهد بفرمايد: شما نه در هست شدنتان و نه در بقايتان، هيچ احتياجى به اين بت ها نداريد، تنها و تنها، محتاج خداى تعالى هستيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۲

پس اين كه حضرت صالح «عليه السلام» به قوم خود گفت: «هُوَ الَّذِى أنشَأكُم مِنَ الأرضِ وَ استَعمَرَكُم فِيهَا»، در مقام تعليل و بيان دليلى است كه آن جناب، در دعوت خود، به آن دليل استدلال مى كرده. دعوتش اين بود كه: «يَا قَومِ اعبُدُوا اللّهَ مَا لَكُم مِن إلَهٍ غَيرُهُ: شما خدا را بپرستيد كه به جز او، هيچ معبودى نداريد».

و چون جمله مورد بحث استدلال بر اين دعوت بوده، لذا جمله را با حرف عطف نياورد، بلكه بدون حرف عطف و به اصطلاح به طور فصل آورده و فرمود: «هُوَ الَّذِى...». گويا شخصى پرسيده: اين كه می گويى تنها خدا را عبادت كنيم، دليلش چيست؟ در پاسخ فرموده دليلش اين است كه اوست كه شما را در زمين و از زمين ايجاد كرد، و آبادى زمين را به دست شما سپرد.

استدلال براى عدم جواز عبادت غير خدا

بيان اين استدلال، اين است كه: مشركان، اگر بت ها را مى پرستيدند، بهانه شان اين بود كه خداى تعالى، عظيم تر از آن است كه فهم بشر به او احاطه پيدا كند، و بلندمرتبه تر از آن است كه عبادت بشر به او برسد و يا سؤال و درخواست انسان به درگاهش راه يابد، و آدمى ناگزير است بعضى از مخلوقات او را كه نسبتا شرافتى دارد و خداى تعالى، امر اين عالَم ارضى و تدبير نظام جارى در آن را به او سپرده، بپرستد و به درگاه آن مخلوق تقرب بجويد، و نزد او تضرع و زارى كند، تا او از ما راضى گشته، خيرات را بر ما نازل كند و بر ما خشم نگيرد، و به اين وسيله، ما از شرور ايمن گرديم، و اين اله در حقيقت، شفيع ما به درگاه خداى تعالى است، كه معبود همه خدايان و ربّ همه ارباب است و برگشت همه امور به او است.

بنابراين، كيش وثنيّت بر اين اساس استوار است كه معتقدند هيچ رابطه اى بين خداى تعالى و انسان ها وجود ندارد و رابطه خداى تعالى، تنها با اين موجودات شريف كه مورد پرستش ما بوده و واسطه بين ما و خداى تعالى هستند، برقرار است و اين واسطه ها، در كار خود، يعنى در تأثير بخشيدن و شفاعت كردن مستقل مى باشند.

ولى جناب صالح اين پندار غلط را تخطئه كرده است. چون وقتى بنا باشد خداى تعالى، ما را ايجاد كرده و آبادى زمين را به دست ما سپرده باشد، پس بين او و ما انسان ها، نزديكترين رابطه وجود دارد و اين اسبابى كه خداى تعالى در اين عالَم نظام منظم و جارى كرده، هيچ يك از خود استقلال ندارد، تا ما انسان ها به آن ها اميد ببنديم و يا از خشم و شر آن ها، دلواپس باشيم.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۳

پس تنها كسى كه واجب است اميدوار رضاى او و ترسان از خشم او باشيم، خداى تعالى است. چون اوست كه انسان را آفريده و اوست كه مدبر امر انسان و امر هر چيز ديگر است. پس اين كه جناب صالح «عليه السلام» فرمود: «هُوَ أنشَأكُم مِنَ الأرضِ وَ استَعمَرَكُم فِيهَا»، در مقام تعليل گفتار سابق و استدلال بر آن از طريق اثبات ارتباط بين خداى تعالى و بين آدميان، و نيز نفى استقلال از اسباب است.

و به همين جهت است كه دنبال آن اضافه كرد: «فَاستَغفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إلَيه»، و با آوردن حرف «فاء» بر سرِ جمله، نتيجه را متفرع بر آن استدلال كرد و معناى مجموع گفتارش، اين است كه:

وقتى ثابت شد كه خداى تعالى، تنها معبودى است كه بر شما واجب است او را بپرستيد، و غير او را رها كنيد، چون تنها او، خالق و مدبّر امر حيات شما است، پس بايد كه از خدا بخواهيد شما را در نافرمانی ها و بت پرستى هايتان بيامرزد و با ايمان آوردن به او و پرستيدن او، به سوى او رجوع كنيد كه او، نزديك و پاسخگو است.

در جمله مورد بحث كه گفتيم تعليل جمله قبل است نيز، مسأله طلب مغفرت را تعليل كرده به اين كه «إنّ رَبّى قَرِيبٌ مُجِيبٌ: چون پروردگار من، نزديك و پاسخگو است» و اين، بدان جهت بوده كه از استدلال مذكورش نتيجه گرفته كه خداى تعالى، قائم به امر خلقت آدمى و تربيت او و تدبير امر حيات اوست، و هيچ سببى از اسباب دست اندر كار عالَم، استقلالى از خود ندارد، بلكه خداى تعالى است كه اسباب را به اين سو، سوق مى دهد و آن ديگرى را از اين جا، به جاى ديگر روانه مى كند.

پس اين خداى تعالى است كه بين انسان و بين حوائجش و بين اسباب دخيل در آن حوايج، حائل و واسطه است و وقتى اين طور باشد، پس خود او، به انسان ها نزديكتر از اسباب است و آن طور نيست كه مشركان پنداشته و خيال كرده اند كه بين آدمى و خداى تعالى، آن قدر فاصله هست كه نه فهم آدمى او را درك مى كند و نه عبادت آدمى و تقرب جستنش به او مى رسد.

پس وقتى او نزديكتر از هر چيز به ما است، قهرا پاسخگوى ما نيز همو خواهد بود و وقتى نزديك به ما و پاسخگوى ما تنها خداى تعالى باشد و هيچ معبودى جز او نباشد، قهرا بر ما واجب مى شود كه از او طلب مغفرت نموده، به سوى او باز گرديم.

پاسخ قوم ثمود، به دعوت صالح «ع»

«قَالُوا يَا صالِحُ قَدْ كُنت فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَتَنْهَانَا أَن نَعْبُدَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا ...»:

كلمۀ «رجاء»، وقتى در مورد انسانى استعمال مى شود و مثلا به كسى گفته مى شود: «ما به تو اميدها داشتيم»، منظور ذات آن كس نيست، بلكه منظور افعال و آثار وجودى اوست. و وقتى عبارت فوق به كسى گفته مى شود كه جز آثار خير و نافع از او انتظار نداشته باشند.

پس ‍«مرجو» بودن صالح در بين مردمش، به اين معنا است كه او تا بوده، داراى رشد عقلى و كمال نفسانى و شخصيت خانوادگى بوده، كه همه اميد داشته اند روزى از خير او بهره مند شده و او، منافعى براى آن ها داشته باشد. و از جملۀ «كُنتَ فِينا» بر مى آيد كه آن جناب، مورد اميد عموم مردم بوده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۴

پس اين كه گفتند: «يُا صُالّحِ قُد كِنتُ فِينَا مَرجُوّاً قَبلَ هَذَا»، معنايش اين است كه قوم ثمود، از تو اميد داشتند كه از افراد صالح اين قوم باشى و با خدمات خود به مجتمع ثمود سود رسانى و اين امت را به راه ترقى و تعالى وادار سازى. چون اين قوم از تو نشانه هاى رشد و كمال مشاهده كرده بود، ولى امروز به خاطر كج سليقگی اى كه كردى و به خاطر بدعتى كه با دعوت خود نهادى، از تو مأيوس شد.

و اين كه گفتند: «أتَنهَينَا أن نَعبُدَ مَا يَعبُدُ آبَاؤُنَا»، پرسش و استفهامى بوده كه از درِ انكار كرده اند و انگيزه شان از اين پرسش انكارى، مذمت و ملامت آن حضرت بوده و اين استفهام، در مقام تعليل جمله قبل است كه حاصل هر دو جمله چنين مى شود:

علت مأيوس شدن قوم ثمود از تو، اين است كه تو اين قوم را دعوت مى كنى به توحيد و نهى مى كنى از اين كه سنتى از سنن قوميت خود را اقامه كنند، و (مى گويى كه) روشن ترين مظاهر مليت خود را محو سازند، با اين كه سنت بت پرستى از سنت هاى مقدس، اين مجتمع قومى ريشه دار بوده و اصلى ثابت دارند و داراى وحدت قوميت هستند، آن هم قوميتى داراى اراده و استقامت در رأى.

دليل اين استفاده اى كه ما از آيه كرديم، جملۀ «أتَنهَينَا أن نَعبُدَ مَا يَعبُدُ آبَاؤُنَا» است. چون تعبير مى فهماند كه پرستش بت در ثمود، سنتى مستمر بوده و از نياكان آن قوم به ارث مانده و اگر غير اين بود، می گفته: «أتَنهَينَا مَا كَانَ يَعبُدُ آبَاؤُنَا: آيا ما را نهى می كنى از اين كه چيزى را كه پدران ما مى پرستيدند، بپرستيم»، كه فرق بين اين دو تعبير، از نظر معنا واضح است.

و از همين جا روشن مى گردد كه بعضى از مفسران، مانند صاحب المنار و ديگران مرتكب چه اشتباهى شده اند، كه جملۀ «أن نَعبُدَ مَا يَعبُدُ آبَاؤُنَا» را به جملۀ «أن نَعبُدَ مَا كَانَ يَعبُدُ آبَاؤُنَا» تفسير كرده اند، با اين كه گفتيم بين اين دو تعبير فرق هست. (چون جمله اول می فهماند كه موجودين از ثمود و پدرانشان، هر دو بت می پرستيدند، و جمله دوم، به خاطر لفظ «كَانَ» می فهماند كه موجودين، آن مرام را نداشته اند، بلكه می خواسته اند آغاز كنند كه جناب صالح، نهيشان كرده است).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۵

قوميت پرستى، و مليت گرايى، دو عامل، در ردّ دعوت حضرت صالح «ع»

«وَ إنَّنَا لَفِى شَكٍّ مِمَّا تَدعُونَا إلَيهِ مُرِيبٌ » - اين جمله، حجت دوم قوم ثمود، در ردّ دعوت صالح است.

حجت اولشان، مضمون صدر آيه بود و حاصلش اين بود كه: دعوت به رها كردن بت پرستى، بدعتى است زشت كه باعث مى شود سنت ديرينه قوم ثمود، به دست فراموشى سپرده شود، و در نتيجه، بنيان مليت اين قوم منهدم گشته و ياد و تاريخشان از بين برود. و به همين جهت، بر ما نسل حاضر لازم است كه اين دعوت را رد نموده، از سنت آباء و اجدادى خود دفاع كنيم.

و حجت دومشان، اين است كه: تو براى اثبات حقانيت دعوتت، هيچ حجت روشنى نياورده اى، تا شك ما را مبدل به يقين كند. در نتيجه، ما همچنان درباره دعوتى كه می كنى، در شکّ ايم، و با وجود اين شك، نمى توانيم دعوتت را بپذيريم.

كلمه «ارابه» به معناى اتهام و سوء ظن است. وقتى گفته مى شود: «رَابَنِى مِنهُ كَذَا»، و يا «أرَابَنِى مِنهُ كَذَا»، معنايش اين است كه فلان جريان مرا، درباره فلان كس به شك و سوء ظنّ انداخته و باعث شده كه من او را در گفته هايش متهم بدانم.

«قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأيْتُمْ إِن كُنتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبّى وَ آتَانی مِنْهُ رَحْمَةً ...»:

منظور از «بيّنه»، آيتى معجزه آسا است و مراد از «رحمت»، نبوت است و چون ما در تفسير نظير اين آيه، كه در همين سوره، در داستان نوح آمده بود، بحث كرده ايم. لذا ديگر آن را تكرار نمى كنيم.

«فَمَن يَنصُرُنِى مِنَ اللّهِ إن عَصَيتُهُ » - اين جمله، جواب شرط، يعنى جملۀ «إن كُنتُ» است، و حاصل معناى آن شرط و اين جواب، اين است كه: شما به من بگوييد كه اگر من از ناحيه خداى تعالى، به آيتى معجزه آسا مؤيد باشم، كه از صحت دعوتم خبر دهد و نيز اگر خداى تعالى، رحمت و نعمت رسالت را به من ارزانى داشته و مرا مأمور تبليغ آن رسالت كرده باشد، و با اين حال، من امر او را عصيان ورزم و شما را درخواست هاى كه داريد، اطاعت كنم و با شما در آنچه از من می خواهيد كه همان ترك دعوت باشد، موافقت كنم، چه كسى مرا از عذاب خدا نجات مى دهد؟!

بنابراين، در جملۀ مورد بحث، از هر دو حجت قوم ثمود جواب داده شده و عذر جناب صالح را در آن ملامتى كه از وى مى كردند، موجه ساخته است.

«فَمَا تَزِيدُونَنِى غَيرَ تَخسِير» - اين جمله، به دليل حرف «فاء» كه در آغاز آن آمده، تفريعى است بر جمله قبلى كه در مقام ابطال دو دليل مشركان و موجه ساختن مخالفت جناب صالح «عليه السلام» و قيامش ‍ به امر دعوت بر سنتى غير سنت ملى آنان بود، و با در نظر گرفتن اين كه اين جمله، تفريع بر آن است، معناى مجموع دو جمله، اين مى شود كه: با پاسخ دندان شكنى كه به شما دادم، هرچه بيشتر بر ترك دعوتم و برگشتن به مرام شما و ملحق شدن به شما اصرار بورزيد، بيشتر در خسارت و زيان من اصرار ورزيده ايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۶

اين، آن معنايى است كه به نظر ما رسيده، ولى بعضى گفته اند: مراد صالح «عليه السلام» اين بوده كه گفتار شما كه گفتيد: «أتَنهَينَا أن نَعبُدَ مَا يَعبُدُ آبَاؤُنَا» در من چيزى اضافه نمی كند، جز اين كه شما را زيانكارتر بدانم.

بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه شما در من چيزى اضافه نمى كنيد، مگر بصيرتم در خسارت شما. ولى وجه اول، موجّه تر است.

«وَ يَا قَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فى أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ»:

در اين آيه شريفه، كلمه «ناقة»، به كلمه جلاله «اللّه» اضافه شده و اين اضافه، اضافۀ ملكى و به معناى آن نيست كه خدا ماده شتر دارد، بلكه اضافۀ تشريفى است. نظير اضافه در «بيت اللّه» و «كتاب اللّه»، و اين ناقه، آيتى بوده معجزه، براى نبوت صالح «عليه السلام» كه خداى تعالى به وسيله اين آيت، نبوت آن جناب را تأييد كرده و اين معجزه را به درخواست قوم ثمود از شكم صخره كوه بيرون آورد.

صالح، بعد از اظهار اين معجزه به قوم ثمود فرمود: «اين ناقه بايد آزادانه در زمين خدا بچرد»، و آن ها را تحذير كرد و زنهار داد از اين كه آن حيوان را به نحوى اذيت كنند. مثلا آن را بزنند و يا زخمى كنند و يا بكشند، و به ايشان خبر داد كه اگر چنين كنند، عذابى نزديك و بى مهلت آنان را خواهد گرفت - معناى آيه مورد بحث، همين بود كه گفتيم.

جواب حضرت صالح «ع»، به دلايل قوم خود

«فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فى دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَلِك وَعْدٌ غَيرُ مَكْذُوبٍ»:

«عقر ناقه»، به معناى «نحر» آن است و كلمۀ «نحر» و «عقر»، به معناى طريقه خاصى است كه به آن طريقه شتر را سر مى برند. (يعنى پاى حيوان را بسته، رو به قبله مى نشانند و سپس با كارد، رگ گردنش را قطع مى كنند و چون سست شد، سرش را مى بُرند).

و كلمۀ «دار»، به معناى آن محلى است كه انسان آن را بنا مى كند و در آن ساكن مى شود و خود و خانواده اش را منزل و مأوا می دهد، و مراد از آن در اين جا، اين معنا نيست، بلكه منظور شهرى است كه قوم ثمود در آن سكونت داشتند، و اگر شهر در اين جا، «دار» (خانه) ناميده شده، بدين مناسبت بوده كه شهر نيز مانند خانه، اهل خود را در خود جمع مى كند.

و بعضى از مفسران، اين كلمه را به معناى دنيا گرفته اند، ولى اين معنا بعيد است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۷

و مراد از اين كه فرمود: «تَمَتَّعُوا فِى دَارِكُم: در شهر خود تمتع كنيد»، عيش و تنعم در حيات و زندگى دنيا است. چون خود حيات دنيا، «متاع» است. يعنى مايه تمتع است. ممكن هم هست منظور تمتع از خود حيات نباشد، بلكه كامگيرى از انواع نعمت هايى باشد كه در شهر براى خود فراهم كرده بودند، از قبيل پارك ها و مناظر زيبا و اثاثيه قيمتى و خوراكی ها و نوشيدنى هاى لذيذ و آزادى و افسار گسيختگى در پيروى هواهاى نفسانى.

جملۀ «ذَلِكَ وَعدٌ غَيرُ مَكذُوبٍ»، اشاره است به جملۀ «تَمَتَّعُوا...» و «وَعدٌ غَيرُ مَكذُوب»، بيان آن تمتع است.

«فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا صَالِحاً ...»:

تفسير قسمتى از اين آيه، يعنى جملۀ «فَلَمَّا جَاءَ أمرُنَا نَجَّينَا صَالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحمَةٍ مِنّا»، در نظير همين آيه، در داستان هود «عليه السلام» گذشت.

و اما قسمت ديگرى كه مى فرمايد: «وَ مِن خِزىِ يَومَئِذٍ»، معطوف است بر جمله اى كه حذف شده، و تقدير كلام: «نَجَّينَاهُم مِنَ العَذَابِ وَ مِن خِزىِ يَومَئِذٍ» است. و كلمۀ «خِزى»، به معناى عيبى است كه رسوائی اش، بر ملا گردد و مرتكب آن، از فاش كردن كار خود احساس شرم كند.

ممكن هم هست تقدير كلام چنين باشد: «وَ نَجَّينَاهُم مِنَ القَومِ وَ مِن خِزىِ يَومئَذٍ: ما صالح و گروندگان او را از شرّ آن قوم و از رسوایى امروز نجات داديم»، همان طور كه از همسر فرعون نقل كرده كه گفت: «وَ نَجِّنِى مِنَ القَومِ الظَّالِمِينَ».

و جملۀ «إنَّ رَبَّكَ هُوَ القَوِىُّ العَزِيز»، در موضع تعليل است براى مضمون صدر آيه، و در اين جمله، التفاتى از تكلم مع الغير در «نَجَّينَا: نجات داديم»، به غيبت به كار رفته است. در آن جمله، خداى تعالى به عنوان متكلم آمده بود و در اين جمله، غايب به حساب آمده.

و در نظير اين آيه، در آخر داستان هود نيز، اين التفات به كار رفته بود، آن جا كه می فرمود: «ألَا إنّ عَاداً كَفَرُوا رَبَّهُم»، و در آن، خداى تعالى غايب فرض شده، با اين كه در دو آيه قبلش متكلم به حساب آمده بود و وجه اين التفات، اين است كه خداى تعالى غايب فرض بشود، تا صفات ربوبيتش ذكر شود و به خلق بفهماند كه از زىّ عبوديت خارج اند، و به ربوبيت پروردگار كفر ورزيده و نعمت هاى او را كفران كرده اند.

«وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصبَحُوا فى دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ»:

كلمۀ «جاثمين»، جمع اسم فاعل از مصدر «جُثُوم» است بر وزن «جُلُوس»، و «جُثُوم» به معناى برو افتادن بر زمين است. و بقيه الفاظ آيه روشن است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۸

«كَأَن لَّمْ يَغْنَوْا فِيهَا»:

وقتى گفته مى شود: «فُلانٌ غَنى بِالمَكَان»، معنايش اين است كه: فلانى در فلان مقام اقامت گزيد، و ضمير در كلمه «فِيهَا»، به كلمه «ديار» بر مى گردد. و معناى آيه، اين است كه: صيحه آسمانى، ستمكاران را گرفت و آن چنان در ديارشان به رو در افتادند، كه گويى اصلا در آن مكان اقامتى نداشتند.

«أَلا إِنَّ ثَمُودَا كفَرُوا رَبَّهُمْ أَلا بُعْداً لِثَمُودَ»:

اين دو جمله، تلخيصى است براى داستانى كه قبلا به طور مفصل شرح داده شده. جمله اول خلاصه سرانجام امر ثمود و دعوت صالح «عليه السلام» است. و جمله دوم، خلاصه اى از كيفر خداى تعالى. كيفرى كه با آن، قوم ثمود را مجازات نمود. و نظير اين دو تلخيص، در آخر داستان هود «عليه السلام» نيز گذشت.

بحث روايتى: (داستان ناقه صالح و قوم ثمود)

در كافى، با ذكر سند، از ابوبصير روايت كرده كه گفت: من به امام صادق «عليه السلام» عرضه داشتم: آيه شريفه «كَذَّبَت ثَمُودُ بِالنُّذُر فَقَالُوا أبَشَراً مِنّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إنّا إذاً لَفِى ضَلَالٍ وَ سُعُر»، به كجاى داستان ثمود نظر دارد؟

فرمود: اين آيه، راجع به اين است كه قوم ثمود، صالح «عليه السلام» را تكذيب كردند و خداى تعالى، هرگز هيچ قومى را هلاك نكرد، مگر بعد از آن كه قبل از آن پيغمبرانى براى آنان مبعوث نمود، و حجت را به وسيله احتجاج آن رسولان، بر آن قوم تمام نمود.

قوم ثمود نيز، از اين سنت مستثناء نبودند. خداى عزوجل، حضرت صالح «عليه السلام» را بر آنان مبعوث كرد و اين قوم، دعوتش را اجابت نكرده، بر او شوريدند و گفتند: ما ابدا به تو ايمان نمى آوريم، مگر بعد از آن كه از شكم اين صخره، ماده شترى حامله برايمان در آورى، و به قسمتى از كوه و يا به صخره اى كه صماء بود (سنگ بسيار سخت) اشاره كردند.

جناب صالح «عليه السلام» نيز، بر طبق خواسته آن ها، معجزه اى كرد و ماده شتر آبستنى را از آن صخره بيرون آورد.

خداى تعالى، سپس به صالح وحى فرستاد كه به قوم ثمود بگو: خداى تعالى، آب محل را بين شما و اين ناقه تقسيم كرد. يك روز شما از آن بنوشيد و روز ديگر، اين ناقه را رها كنيد، تا از آن استفاده كند، و روزى كه نوبت ناقه بود، آن حيوان آب را مى نوشيد و بلافاصله به صورت شير تحويل مى داد، و هيچ صغير و كبيرى نمى ماند كه در آن روز، از شير آن ننوشد و چون شب تمام مى شد، صبح كنار آن آب مى رفتند و آن روز را از آن آب استفاده مى كردند، و شتر، هيچ از آن نمى نوشيد. مدتى - كه خدا مقدار آن را می داند - بدين منوال گذراندند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۶۹

و بارِ ديگر، سر به طغيان برداشته، دشمنى با خدا را آغاز كردند. نزد يكديگر مى شدند كه بياييد اين ناقه را بكشيم و چهار پايش را قطع كنيمف تا از شرّ او راحت بشويم. چون ما حاضر نيستيم آب محل، يك روز مال او باشد و يك روز از آن ما.

آنگاه گفتند: كيست كه كشتن او را به گردن بگيرد و هرچه دوست دارد، مزد دريافت كند؟ مردى احمر (سرخ روى)، و اشقر (مو خرمايى) و ازرق (كبود چشم)، كه از زنا متولد شده و كسى پدرى برايش نمى شناخت، به نام «قدار»، كه شقيى از اشقياء بود و در نزد قوم ثمود، به شقاوت و شئامت معروف بود، داوطلب شد اين كار را انجام دهد. مردم هم، مزدى برايش معين كردند.

همين كه ماده شتر متوجه آب شد، «قدار»، مهلتش داد تا آبش را بنوشد. حيوان بعد از آن كه سيراب شد و برگشت، «قدار» كه در سر راهش كمين كرده بود، برخاست و شمشيرش را به جانب آن ناقه فرود آورد، ولى كارگر نيفتاد. بارِ ديگر، فرود آورد و او را به قتل رساند. ناقه به پهلو به زمين افتاد و بچه اش فرار كرد و به بالاى كوه رفت و سر خود را به سوى آسمان بلند كرد و سه بار، فرياد بر آورد.

قوم ثمود، از ماجرا خبردار شدند، همه سلاح ها را برگرفتند و كسى از آن قوم نماند كه ضربتى به آن حيوان نزند و آنگاه گوشت او را بين خود تقسيم كردند و هيچ صغير و كبيرى از آنان نماند، كه از گوشت آن حيوان نخورده باشد.

صالح چون اين را ديد، به سوى آنان رفت و گفت: اى مردم! انگيزه شما در اين كار چه بود و چرا چنين كرديد و چرا امر پروردگارتان را عصيان نموديد؟

آنگاه خداى تعالى، به وى وحى كرد كه: قوم تو طغيان كردند و از درِ ستمكارى، ناقه اى را كه خداى تعالى به سوى آنان مبعوث كرده بود، تا حجتى عليه آنان باشد، كشتند، با اين كه آن حيوان هيچ ضررى به حال آنان نداشت و در مقابل، عظيم ترين منفعت را داشت. به آنان بگو كه من عذابى به سوى آنان خواهم فرستاد، و سه روز بيشتر مهلت ندارند، اگر توبه كردند و به سوى من باز گشتند، من توبه آنان را مى پذيرم و از رسيدن عذاب جلوگيرى مى كنم، و اگر همچنان به طغيان خود ادامه دهند و توبه نكنند و به سوى من باز نگردند، عذابم را در روز سوم خواهم فرستاد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۴۷۰


→ صفحه قبل صفحه بعد ←