تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۴۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
براى هر امتى طريقى براى قربان كردن مقرر كرديم، كه هر يك پيرو طريق خويش است، در اين كار با تو مجادله نكنند و تو به سوى پروردگارت دعوت همى كن كه پيرو هدايتى خالى از انحراف هستى. (۶۷)
اگر با تو مجادله كنند، بگو: خدا به اعمالى كه مى كنيد، داناتر است. (۶۸)
خدا، روز قيامت درباره مطالبى كه در آن اختلاف مى كرديد، ميان شما حكم مى كند. (۶۹)
مگر نمى دانى كه خدا آنچه در آسمان و زمين هست، مى داند كه اين در نامه اى است و اين براى خدا آسان است. (۷۰)
غير خدا چيزها مى پرستند كه خدا در مورد آن دليلى نازل نكرده و چيزها كه درباره آن علم ندارند، و ستمگران ياورى ندارند. (۷۱)
و چون آيه هاى روشن ما را برايشان بخوانند، در چهره كسانى كه كافرند، اثر انكار را توانى شناخت و نزديك باشند كه به روى كسانى كه آيه هاى ما را برايشان خوانده اند، دست بگشايند، بگو آيا از چيزى خبرتان دهم كه بدتر از اين است، و آن آتش است كه خدا به كافران وعده داده و بد سرانجامى است. (۷۲)
اى مردم! مَثَلى زده شده، گوش بدان داريد: آن كسانى كه سوى خدا مى خوانيد، هرگز مگسى خلق نكنند و گرچه در اين باب همكارى كنند و اگر مگسى چيزى از آن ها بربايد، نمى توانند از او باز بستانند، طالب و مطلوب هر دو ناتوانند. (۷۳)
خدا را آن گونه كه بايد بشناسند، نشناختند كه خدا توانا و نيرومند است. (۷۴)
خدا از فرشتگان فرستادگان بر مى گزيند و همچنين از مردم كه خدا شنوا و دانا است. (۷۵)
آنچه را در پيش دارند و آنچه را پشت سر نهاده اند، مى داند و همه كارها به خدا بازگشت دارد. (۷۶)
شما كه ايمان داريد، ركوع كنيد و به سجده بيفتيد و پروردگارتان را بپرستيد و نيكى كنيد، شايد رستگار شويد.(۷۷)
و در راه خدا كارزار كنيد، چنان كه سزاوار كارزار كردن براى او است، او شما را برگزيد و در اين دين براى شما دشوارى ننهاده، آیين پدرتان ابراهيم است و او شما را از پيش و هم در اين قرآن مسلمان نام داد، تا اين پيغمبر بر شما گواه باشد و شما بر مردم گواه باشيد. پس نماز گزاريد و زكات دهيد و به خدا تكيه كنيد، كه او مولاى شما است و چه خوب مولا و چه خوب ياورى است. (۷۸)
اين آيات، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را دستور مى دهد به دعوت، و اين كه حقايقى از دعوت خود و اباطيل شرك را بيان كند، آنگاه به مؤمنان دستور مى دهد به «فعل خير»، كه خلاصه شريعت است و مراد از آن، اين است كه خدا را بندگى نموده، عمل خير انجام دهند، و در آخر، امر به جهاد در راه خدا مى كند، و با همين دستور، سوره را ختم مى نمايد.
«لِّكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنسَكاً هُمْ نَاسِكوهُ فَلا يُنَازِعُنَّك فى الاَمْرِ...»:
كلمۀ «مَنسَك»، مصدر ميمى از «نسك»، به معناى عبادت است. مؤيد اين مطلب، جملۀ «هُم نَاسِكُوهُ» است. يعنى همان عبادت را انجام مى دادند و اگر مصدر ميمى نبود و اسم مكان مى بود - همچنان كه بعضى احتمال داده اند - آن وقت برگشت ضمير «هاء» به منسك، معناى درستى نمى داد.
و مراد از «كُلّ امّة»، امت هاى گذشته است كه هر يك پس از ديگرى آمده، تا منتهى به امت اسلام شده، نه امت هاى مختلف زمان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، از قبيل امت عرب و عجم و روم، چون مى دانيم كه شريعت خدا، همواره يكى بوده و نبوت هم جهانى بوده است.
جواب به خُرده گیری كفار و مشركان، به روش مسلمين در عبادت خدا
جملۀ «فَلَا يُنَازِعُنَّكَ فِى الأمر»، مشركان و منكران دعوت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را نهى مى كند از اين كه در عبادتى كه او آورده، با او نزاع نكنند، هرچند كه آن ها ايمان به دعوت او نداشته باشند و براى امر و نهى او احترامى قائل نباشند.
خواهى گفت: با اين كه وقعى به امر و نهى او نمى گذارند، نهى ايشان در اين آيه چه اثرى دارد؟
مى گوييم: اين در صورتى است كه نهى همراه با دليل نباشد، ولى در اين جا در صدر آيه دليل ذكر شده. و گويا كفار از اهل كتاب و يا مشركان وقتى عبادات اسلامى را ديده اند و چون براى آن ها نوظهور بوده - چون نظير آن را در شريعت هاى سابق، يعنى شريعت يهود نديده بودند - لذا در مقام منازعه با آن جناب بر آمده اند كه اين نوع عبادت را از كجا آورده اى، ما اين طور عبادت در هيچ شريعتى نديده ايم، اگر اين قسم عبادت از شرايع نبوت بود، و به عبارت ديگر، اگر تو كه آورنده اين عبادتى پيغمبر بودى، بايد مردم خداپرست كه از امت هاى انبياء گذشته اند، آن را مى شناختند.
و خداى تعالى جواب داده كه هر امتى از امت هاى گذشته، عبادتى داشته اند كه آن قسم خدا را عبادت مى كردند، و عبادت هيچ امتى به امت ديگر منتقل نمى شده، چون خداوند با هر شريعت، شرايع قبلى را نسخ مى كرد و بهتر از آن را مى آورد. چون افكار امت هاى بعدى، ترقى يافته تر از قبلی ها بود
و استعداد عبادتى كاملتر و بهتر از سابق را يافته بودند. پس هميشه عبادت سابقين در حق لاحقين نسخ مى شد. پس ديگر معنا ندارد كه شما با پيغمبر «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نزاع كنيد كه چرا طريقه عبادتت شبيه به طريقه سابقين نيست.
و چون نهى ايشان از منازعه به معناى دلخوش داشتن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، و نهى آن جناب از اعتنا كردن به اعتراضات آن ها است. لذا جملۀ «وَ ادعُ إلَى رَبِّك: تو به كار دعوت به سوى پروردگارت بپرداز» را بر آن جمله عطف نموده. گويا فرموده: ناراحت مشو و اعتنايى به منازعت آنان مكن، تو به آنچه مأمور شده اى - يعنى به دعوت به سوى پروردگارت - بپرداز.
آنگاه همين مطلب را با جملۀ «إنَّكَ لَعَلَى هُدىً مُستَقِيم» تعليل كرد، و اگر هدايت را مستقيم خواند، با اين كه مستقيم صفت راهى است كه به هدايت منتهى مى شود، از باب مجاز عقلى است.
«وَ إِن جَادَلُوك فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَعْمَلُونَ»:
سياق آيه قبلى تأييد مى كند كه مراد از اين جدال، مجادله و بگو مگوى در همان مسأله طرز عبادت باشد، بعد از آن كه آن حجت مذكور را در پاسخشان آورد، به رسول گرامى خود دستور مى دهد كه: (اگر زير بار نرفتند)، به حكم خدا ارجاعشان ده. حكم، حكم خدا است، و تو خودت را با ايشان يكى مكن.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از جملۀ «إن جَادَلُوك»، مطلق جدال در امر دين است. بعضى ديگر گفته اند: مراد جدال در امر ذبيحه است، ولى سياق سابق، با اين احتمال نمى سازد.
جملۀ «فَقُل اللّهُ أعلَمُ بِمَا تَعمَلُون»، زمينه چينى است براى اين كه ايشان را به حكم خدا ارجاع دهد و معنايش اين است كه: خدا داناتر است به آنچه مى كنيد، و ميان شما حكم مى كند، حكم كسى كه حقيقت حال را كاملا مى داند. چيزى كه هست، اين حكم را روز قيامت مى كند و در ازاى مخالفتتان با حق و اهل حق به حسابتان مى رسد.
كلمۀ «اختلاف» و «تخالف»، هر دو به يك معنا است، همچنان كه «استباق» و «تسابق»، به يك معنا است.
«أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فى السَّمَاءِ وَ الاَرْضِ إِنَّ ذَلِك فى كِتَابٍ إِنَّ ذَلِك عَلى اللَّهِ يَسِيرٌ»:
اين آيه، تعليل علم خدا است به آنچه مى كنند، و معنايش اين است: آنچه كفار مى كنند، بعضى از حوادث است كه در زمين و آسمان جريان مى يابد، و خدا تمامى حوادث و موجودات زمين و آسمان را مى داند. پس او به كرده هاى شما كفار نيز آگاه است.
جملۀ «إنَّ ذَلِكَ فِى كِتَاب»، مطالب قبلى را تأكيد مى كند و مى فرمايد: آنچه را خدا مى داند، همه در كتابى ثبت است. نه نسخه اش گُم مى شود، نه او فراموش مى كند و نه دچار اشتباه مى گردد. پس كرده هاى ايشان، همان طور كه بوده تا روزى كه خدا حكم كند، محفوظ مى ماند.
و جملۀ «إنَّ ذَلِكَ عَلَى اللّه يَسِير»، معنايش اين است كه ثبت و نگهدارى آنچه مى داند، در كتابى محفوظ براى او آسان است.
احتجاج بر اين كه مشركان، بر خدايى «شُرَكاء»، برهان و علمی ندارند
«وَ يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَمْ يُنزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ مَا لَيْس لهَُم بِهِ عِلْمٌ...»:
حرف «باء» در «بِهِ»، به معناى «مَعَ» است و كلمۀ «سُلطان»، به معناى برهان و حجت است. و معناى آيه اين است كه: مشركان به جاى خدا، چيزى - همان بتى كه شريك خدا مى گيرند - را مى پرستند كه خداوند هيچ حجت و دليلى نازل نكرده، كه آن ها بدان متمسك شوند و مشركان به چنين حجتى، علم ندارند.
بعضى از مفسران گفته اند: اگر جملۀ «و مشركان به چنين حجتى علم ندارند» را اضافه كرد، براى اين است كه آدمى بسيارى از چيزها را مى داند و به آن علم دارد، با اين كه هيچ حجتى بر آن ندارد. مانند ضروريات بديهى.
و چه بسا «نزول سلطان» را به دليل نقلى تفسير كرده اند. و مراد از «علم» را دليل عقلى گرفته، آيه را چنين معنا كرده اند: مشركان به جاى خدا چيزهايى مى پرستند كه نه دليل نقلى بر آن دارند و نه دليل عقلى. ولى اين تفسير، خودش تفسيرى است بى دليل، و «تنزيل سلطان»، همان طور كه شامل دليل نقلى، يعنى وحى و نبوت مى شود، شامل ادله عقلى هم هست. چون ادله عقلى را نيز خدا بر دل ها نازل كرده.
در خصوص جملۀ «وَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِن نَصِير»، بعضى از مفسران گفته اند: تهديد مشركان است، و مراد اين است كه مشركان ياورى ندارند كه ايشان را از عذاب محافظت نمايد.
ولى به طورى كه از سياق بر مى آيد، ظاهرا جمله مذكور در مقام احتجاج بر اين است كه مشركان، برهان و علمى به خدايى شركائشان ندارند. به اين بيان كه: اگر چنين حجتى و علمى مى داشتند، آن برهان ياور ايشان مى شد. چون برهان ياور صاحب برهان است، و علم ياور عالَم است، ليكن مشركان ظالم اند، و براى ظالمان ياورى نيست. پس به همين دليل، برهان و علمى هم ندارند و اين، از لطيف ترين احتجاجات قرآنى است.
«وَ إِذَا تُتْلى عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ تَعْرِفُ فى وُجُوهِ الَّذِينَ كَفَرُوا الْمُنكرَ يَكادُونَ يَسطُونَ...»:
كلمۀ «مُنكَر»، مصدر ميمى به معناى انكار است، و مراد از «شناختن انكار در روى كفار»، شناختن اثر انكار و كراهت است.
و كلمۀ «يَسطُون»، از «سَطوَت» است كه - بنابه آنچه در مجمع البيان آمده - به معناى اظهار حالتى خشمگين و وحشت آور است. مى گويند: «سطا عليه، يسطو، سطوه و سطاوة». يعنى: خشم گرفت بر او. و «الإنسَانُ مسطو عليه». يعنى: انسان مورد خشم قرار گرفت. و كلمۀ «سَطوَت» و «بَطش»، هر دو به يك معنا است.
و معناى آيه، اين است كه: چون آيات مرا بر ايشان تلاوت كنى، در حالى كه آيات ما، واضح الدلاله است، در عين حال آثار انكار را در چهره هاى كفار مشاهده مى كنى، آن قدر كه گويى از شدت خشم نزديك است بر خوانندگان قرآن بشورند.
جملۀ «قُل أفَأُنَبِّئُكُم بِشَرٍّ مِن ذَلِكُم»، تفريع بر انكار مشركان و احترازشان از شنيدن قرآن است. يعنى به آنان بگو: پس مى خواهيد خبر دهم شما را به چيزى كه از شنيدن قرآن برايتان ناگوارتر است، اگر مى خواهيد بگوييد، شما را از آن خبر دهم كه مواظب خود باشيد و از آن بپرهيزيد، اگر اهل پرهيز هستيد.
و جملۀ «النَّارُ وَعَدَهَا اللّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ بِئسَ المَصِير»، بيان همان بدتر است. يعنى آن كه گفتيم، برايتان ناگوارتر است. و جملۀ «وَعَدَهَا اللّه...»، بيان شر بودن آن است.
تمثيلى براى نفى الوهيت آلهه مشركان و بيان عدم دخالت آن ها در خلق و تدبير موجودات
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاستَمِعُوا لَهُ»:
كلمۀ «مَثَل»، به معناى وصفى است كه چيزى را در آن حالى كه هست، مجسم كند. چه اين كه آن وصف واقعيت خارجى داشته باشد، و چه اين كه صرف فرض و خيال باشد. مانند مَثَل هایى كه در قالب گفتگوى حيوانات يا جمادات با يكديگر مى آورند. و «ضرب مَثَل»، به معناى اين است كه مَثَل در اختيار طرف بگذارى، و گويى پيش روى او نصب كنى تا در آن تفكر و مطالعه كند. مانند زدن خيمه كه معنايش نصب آن است براى سكونت.
و اين مَثَلى كه آيه مورد بحث از آن خبر مى دهد، قول خداوند متعال است كه مى فرمايد: «إنَّ الَّذِينَ تَدعُونَ مِن دُونِ اللّه لَن يَخلُقُوا ذُبَاباً وَ لَوِ اجتَمَعُوا لَهُ وَ إن يَسلُبُهُمُ الذُّبَابُ شَيئاً لا يَستَنقِذُوهُ مِنهُ»، و معنايش اين است كه: اگر فرض شود كه خدايان ايشان بخواهند يك مگس - كه ضعيف ترين حيوانات است - بيافرينند، به هيچ وجه قادر بر آن نيستند. حتى اگر يك پشه چيزى از ايشان را بردارد، نمى توانند از او بگيرند.
اين وصف، حال خدايان دروغين ايشان را در قدرت بر ايجاد و تدبير امور، ممثّل مى كند كه نه قادر بر خلق مگس هستند و نه قادر بر آسان تر از آن، كه عبارت است از پس گرفتن چيزى كه مگس از ايشان ربوده و ضررى كه به ايشان رسانده است. حال چنين خدايانى، چگونه مستحق عبادت و دعا مى شوند؟
«ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطلُوبُ»:
مقتضاى مقام اين است كه مراد از «طالب»، آلهه باشد كه بت پرستان آن ها را مى خوانند. چون فرض اين است كه مگس چيزى از آلهه ربوده باشد و آلهه، قادر بر پس گرفتن آن نباشند. و نيز طالب خلقت پشه اى باشند و آلهه توانايى چنين كارى را نداشته باشند. و نيز «مطلوب»، مگس باشد كه مطلوب آلهه است، يا براى خلق كردن، و يا پس گرفتن چيزى كه ربوده.
اين جمله، نهايت درجه ضعف بت ها را مى رساند. چون در اين جمله، ضعف بت ها به حدى كه از ضعيف ترين حيوانات در نظر مردم ضعيف تر باشد، اثبات گرديده.
«مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِىُّ عَزِيزٌ»:
«قدر» هر چيزى، اندازه تعيين مقدار آن است و به طور كنايه در مقام و منزلتى كه اشياء بر حسب اوصاف و خصوصيات دارند، استعمال مى شود. مى گويند: «قدر الشئ حقّ قدره». يعنى: فلان چيز را آن طور كه در خور آن بود و سزاوارش بود، معرفى نمود.
و «قدر خدا حق قدر»، اين است كه ملتزم شود به آنچه كه صفات علياى او اقتضاء دارد، و با او آن طور كه مستحق است، معامله كند به اين كه او را رب خود بگيرد و بس، و غير او را ربوبيت ندهد و او را به تنهايى بپرستد، به طورى كه هيچ سهمى از عبوديت به غير او ندهد. ولى مشركان، خدا را اين چنين نشناختند. چون اصلا او را نپرستيدند و او را رب خود نگرفتند، بلكه اصنام را ارباب گرفته و پرستيدند، با اين كه اقرار دارند كه بت ها قادر به خلقت يك مگس نيستند و حتى ممكن است يك مگس آن ها را ذليل كند و اين نهايت درجه ضعف و ذلت است و خداى سبحان، قوىّ عزيزى است كه تمامى خلايق و تدبير همه عالَم، به او منتهى مى شود.
پس اين كه فرمود: «مَا قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدرِه»، اشاره است به اين كه مشركان ملتزم به ربوبيت خداى تعالى نيستند، و از پرستش او اعراض دارند، و از اين رو است كه اصنام را آلهه و ارباب خود گرفته اند، و از ترس و طمع آن ها را مى پرستند و هيچ ترس و طمعى از خدا ندارند.
و جملۀ «إنَّ اللّهَ لَقَوِىٌّ عَزِيزٌ»، تعليل نفى سابق است و اگر «قوت» و «عزت» را مطلق آورده، براى اين است كه بفهماند او نيرويى است كه هرگز دچار ضعفى نمى شود، و «عزيزى» است كه هرگز ذلت به درگاه او راه ندارد. همچنان كه خودش فرموده: «أنَّ القُوَّةَ لِلّهِ جَمِيعاً». و نيز فرمود: «فَإنَّ العِزَّةَ لِلّهّ جَمِيعاً»، و اگر دو اسم مذكور را مختص به ذكر كرد و به جاى آن دو، اسم ديگرى را ذكر نكرد، بدين مناسبت است كه در مقابل ضعف و ذلت بت ها كه در مثل خاطرنشان شده بود، قرار بگيرند.
پس مشركان درباره پروردگار خود سهل انگارى كردند كه ميان خداى تعالى - كه نيرويى است كه هر چيزى بخواهد خلق مى كند و عزيزى است كه هيچ چيز بر او غالب نگشته، ذليل هيچ كس نمى شود - و ميان بت ها و آلهه - كه از خلقت پشه يا پس گرفتن چيزى از آن ها عاجزند - برابرى انداختند، و به اين هم قناعت نكردند، بلكه خدا را از بت ها هم كمتر گرفته، آن ها را ارباب گرفتند و خدا را ربّ ندانستند.
«اللَّهُ يَصطفِى مِنَ الْمَلَائكةِ رُسُلاً وَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعُ بَصِيرٌ»:
كلمۀ «اصطفاء»، به معناى گرفتن خالص هر چيز است. راغب گفته: «اصطفاء»، گرفتن صافى و خالص هر چيزى است، همچنان كه اختيار به معناى گرفتن خير هر چيزى است. و «اجتباء»، به معناى گرفتن جبايه هر چيزى است.
پس «اصطفاء خدا از ملائكه و از مردم رسولانى»، به معناى انتخاب و اختيار رسولانى از ميان آنان است، كه آن رسول صافى و خالص و صالح براى رسالت باشد.
اين آيه و آيه بعدش، دو حقيقت را بيان مى كنند:
يكى اين كه: مسأله قرار دادن رسولان براى بشر، بر خدا واجب است. و يكى هم اين كه: واجب است كه اين رسولان معصوم باشند. و اين مطلب، آيه شريفه را به آيه قبل، كه آن نيز از مسأله رسالت بحث مى كرد و مى فرمود: «لِكُلّ أُمّةٍ جَعَلنَا مَنسَكاً هُم نَاسِكُوهُ» تا اندازه اى متصل و مربوط مى سازد.
پس همان طور كه اشاره شد، اين آيه از دو مطلب خبر مى دهد: يكى اين كه: خدا را پيامبرانى است از جنس بشر و رسولانى است از ملك. دوم اين كه: اين رسالت، بدون قيد و شرط نيست كه هر جور شد، بشود و هر كس رسول شد، بشود، بلكه در تحت نظام اصطفاء قرار دارد، و آن كسى را انتخاب مى كند كه صالح براى اين كار باشد.
تقرير حجت و برهان، براى اصل لزوم ارسال رسولان الهی
و جملۀ «إنَّ اللّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ»، اصل ارسال رسول را تعليل مى كند كه اصلا چرا بايد رسولانى مبعوث شوند، و بيانش اين است كه:
نوع بشر به طور فطرى، محتاج به اين هستند كه خدا به سوى سعادتشان و كمالشان هدايت فرمايد، همان كمالى كه براى آن خلق شده اند. همان طور كه ساير انواع موجودات را هدايت كرده. پس مسأله احتياج به هدايت، حاجتى است عمومى و ظهور حاجت در آن ها است.
به عبارتى ديگر: اظهار حاجت از ايشان، همان سؤال و درخواست رفع حاجت است و خداى سبحان، شنواى سؤال فطرى (و زبان حال) ايشان و بصير و بيناى به احتياج فطرى ايشان به هدايت است.
پس مقتضاى «سميع» و «بصير» بودن او، اين است كه: رسولى بفرستد تا ايشان را به سوى سعادت و كمالشان هدايت كند. چون همه مردم شايستگى اتصال به عالم قدس را ندارند. زيرا اگر يكى از ايشان پاك است، ده ها ناپاك اند، و اگر يكى صالح باشد، صدها طالح در آن ها است. پس بايد يكى را خودش برگزيند.
و «رسول»، دو نوع است: يكى از جنس فرشته، كه وحى را از ناحيه خدا گرفته، به رسول بشرى مى رساند. قسم دوم، رسول انسانى است كه وحى را از رسول فرشته اى گرفته، به انسان ها مى رساند.
و كوتاه سخن اين كه فرمود: «إنَّ اللّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ»، متضمن حجت و برهانى است بر اصل لزوم ارسال رسولان، و اما حجت بر لزوم عصمت و اصطفاء رسل، آن مضمون جملۀ «يَعلَمُ مَا بَينَ أيدِيهِم وَ مَا خَلفَهُم» است.
«يَعْلَمُ مَا بَينَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ إِلى اللَّهِ تُرْجَعُ الاُمُورُ»:
از ظاهر سياق بر مى آيد كه ضمير جمع در هر دو كلمه «أيدِيهِم» و «خَلفَهُم» به رسولان از ملك و انس برگردد، و آياتى ديگر هست كه شهادت مى دهد بر اين كه چنين تعبيرى درباره رسولان شده، يكى آيه سوره «مريم» است كه از ملائكه وحى حكايت مى كند كه گفته اند: «وَ مَا نَتَنَزَّلُ إلّا بِأمرِ رَبِّكَ لَهُ مَا بَينَ أيدِينَا وَ مَا خَلفَنَا»، و يكى ديگر آيه «فَلَا يُظهِرَ عَلَى غَيبِهِ أحَداً إلّا مَنِ ارتَضَى مِن رَسُولٍ فَإنَّهُ يَسلُكُ مِن بَينِ يَدَيهِ وَ مِن خَلفِهِ رَصَداً لِيَعلَمَ أن قَد أبلَغُوا رِسَالَاتِ رَبِّهِم وَ أحَاطَ بِمَا لَدَيهِم» است.
برهانى كه از آيه: «يَعَلَمُ مَا بَينَ أيدِيهِم وَ مَا خَلفَهُم...»، بر عصمت انبياء«ع» استفاده مى شود
و اين آيه به طورى كه ملاحظه مى فرماييد، به بانگ بلند مى فهماند كه منظور از اين كه فرمود: «عالم به مابين ايدى و ماخلف ايشان است»، دلالت بر اين نكته است كه خداى تعالى مراقب روش انبياى خويش است، كه مبادا دچار اختلالى گردد، نه فى نفسه دچار فراموشى يا تغيير و يا به و سيله كيدهاى شيطانى و تسويلات او دستخوش فساد شود، و نه ميان وحی و مردم اختلالی رُخ دهد.
همه اين ها بدين جهت است كه حاملان وحى از رسولان در برابر چشم و علم او هستند. مى داند آنچه پيش روى آن هاست و آنچه خلف آن هاست و آنان همه در گذر كمينگاه خدا قرار دارند.
از همين جا روشن مى شود كه مراد از «مَا بَينَ أيدِيهِم»، مابين ايشان و بين آن كسى كه وحى را به او مى دهند، مى باشد. پس «مَا بَينَ أيدِى رَسُول ملكى»، مابين او و بين رسول انسانى است كه وحى به او مى دهد، و «ما بين ايدى رسول انسانى»، عبارت است از مابين او بين مردم كه رسول انسانى وحى را به ايشان مى رساند.
و مراد از «مَا خلف ملائكه»، مابين ملائكه و بين خدا است كه همه آنان از جانب خدا به سوى مردم روان هستند. پس وحى از روزى كه از ساحت عظمت و كبريايى حق صادر مى شود، در مأمنى محكم است تا روزى كه به مردم برسد و لازمه آن، اين است كه پيغمبران نيز مانند ملائكه معصوم باشند. معصوم در گرفتن وحى و معصوم در حفظ آن و معصوم در ابلاغ آن به مردم.
در جملۀ «وَ إلَى اللّهِ تُرجَعُ الأُمُور»، در مقام تعليل علم خدا به مابين ايدى ملائكه و ماخلف ايشان است، و معنايش اين است كه: چگونه مابين ايدى ملائكه و ماخلف ايشان بر خدا پوشيده مى ماند؟ و حال آن كه بازگشت همه امور به سوى او است. چون اين بازگشت، بازگشت زمانى نيست تا كسى بگويد خداوند قبل از بازگشت امور به آن ها علمى ندارد، بلكه بازگشت ذاتى است. چون همه مملوك خدا هستند و از وجود خدا مستقل نيستند. در نتيجه پس براى خدا در خفا نخواهند بود - دقت فرماييد.
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»:
امر به ركوع و سجود در اين آيه، امر به نماز است و مقتضاى اين كه ركوع و سجود را در مقابل عبادت قرار داده، اين است كه مراد از جملۀ «اعبُدُوا رَبَّكُم»، امر به ساير عبادات تشريع شده در دين به غير نماز باشد، مانند حج و روزه.
باقى مى ماند جمله آخرى كه فرمود: «وَ افعَلُوا الخَيرَ» كه مراد از آن ساير احكام و قوانين تشريع شده در دين خواهد بود. چون در عمل كردن به آن قوانين، خير جامعه و سعادت افراد و حيات ايشان است. همچنان كه فرموده: «استَجِيبُوا لِلّهّ وَ لِلرَّسُولِ إذَا دَعَاكُم لِمَا يُحيِيكُم»، و در آيه شريفه به طور اجمال امر فرموده به انجام شرايع اسلامى از عبادات و غير آن.
«و جاهِدُوا فى اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ...»:
كلمۀ «جهاد»، به معناى بذل جهد و كوشش در دفع دشمن است، و بيشتر بر مدافعه به جنگ اطلاق مى شود، وليكن گاهى به طور مجاز توسعه داده مى شود، به طورى كه شامل دفع هر چيزى كه ممكن است شرى به آدمى برساند، مى شود. مانند شيطان كه آدمى را گمراه مى سازد و نفس اماره كه آن نيز آدمى را به بدی ها امر مى كند و امثال اين ها.
در نتيجه «جهاد»، شامل مخالفت با شيطان در وسوسه هايش و مخالفت با نفس در خواسته هايش مى شود كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» اين قسم جهاد را «جهاد اكبر» ناميد، و ظاهرا مراد از جهاد در آيه مورد بحث، معناى اعم از آن و از اين باشد و همه را شامل شود. مخصوصا وقتى مى بينيم كه آن را مقيد به قيد (در راه خدا) كرده، به خوبى اين عموميت را مى فهميم. چون اين آيه، جهاد را متعلق كرده بر كارى كه در راه خدا انجام شود. پس جهاد اعم است.
باز مؤيد اين احتمال، آيه «وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهدِيَنَّهُم سُبُلَنَا» است، و بنابر اين كه آن معناى اعم باشد، معناى اين كه فرمود: «جهاد كنيد»، حق جهاد اين مى شود كه جهاد شما در معناى جهاد خالص باشد. يعنى فقط جهاد باشد. (نه هم جهاد و هم تجارت، يا سياحت يا غير آن). و نيز خالص براى خدا باشد و غير خدا در آن شركت نداشته باشد. نظير آن آيه كه مى فرمايد: «اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ»، كه حق تقوى آن است كه فقط پرهيز از خدا باشد، نه چيزهاى ديگر.
«هُوَ اجتَبَاكُم وَ مَا جَعَلَ عَلَيكُم فِى الدِّينِ مِن حَرَج» - منتى است از خدا بر مؤمنان، به اين كه اگر به خود واگذار مى شدند، هرگز از طرف خودشان به سعادت دين نائل نمى شدند. چيزى كه هست، خدا بر آنان منت نهاد و ايشان را براى دين حق از ميان خلايق انتخاب نمود و جمع كرد و هر حرج و دشوارى را از سر راه ديندارى ايشان برداشت. چه حرج در خود احكام دين و چه حرج هاى عارضى و اتفاقى.
پس از اين آيه فهميده مى شود كه: شريعت اسلام، شريعتى است سهل و آسان و شريعت پدرشان ابراهيم حنيف است، كه براى پروردگار خود تسليم بود.
وجه اينكه ابراهيم (عليه السلام ) را پدر مسلمين ناميد
و اگر ابراهيم را پدر مسلمين خوانده بدين جهت است كه او اولين كسى است كه براى خدا اسلام آورد، همچنانكه قرآن فرموده : ((اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمين (( و نيز
از آن جناب حكايت كرده كه گفت : ((فمن تبعنى فانه منى (( كه از تركيب اين دو آيه به دست مى آيد: تمامى مسلمانان دنيا از هر جا كه باشند فرزندان ابراهيم و از اويند.
و نيز در دعايش گفت : ((و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام (( كه مقصودش ((از فرزندانم (( مسلمانان است ، چون به طور قطع مى دانيم كه او براى مشركينى كه از صلب او هستند دعا نمى كند، و نيز خداى تعالى فرموده : ((ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا((
«هو سماكم المسلمين من قبل و فى هذا» - اين منت دومى است كه خداى تعالى بر مؤ منين مى گذارد. و ضمير ((هو(( به خداى تعالى بر مى گردد. و كلمه ((من قبل (( به معناى قبل از نزول قرآن است و كلمه ((و فى هذا(( به معناى در اين كتاب است . و از اينكه ايشان را مسلمان ناميده معلوم مى شود كه خدا اسلام آنان را قبول فرموده .
«لِيَكُونَ الرَّسولُ شهِيداً عَلَيْكمْ وَ تَكُونُوا شهَدَاءَ عَلى النَّاسِ»:
مراد از اين شهادت گواهى بر اعمال است كه بحث مفصل آن ، در تفسير آيه ۱۴۳ از سوره بقره و جاهاى ديگر گذشت ، و اين آيه مطالب گذشته ، يعنى داستان اجتباء، و مساءله نفى حرج و وجه تسميه مسلمين به مسلمين را تعليل مى كند.
«فاقيموا الصلوه و آتوا الزكوه و اعتصموا باللّه» - اين جمله تفريع بر همه مطالب قبل است كه خدا با آنها بر مسلمين منت نهاد، يعنى : پس بنابراين واجب است بر شما كه نماز به پا داريد، و زكات بپردازيد. - كه اين دو اشاره است به واجبات عبادى و مالى - و در همه احوال متمسك به خدا شويد يعنى به آنچه امر مى كند موتمر شده ، از آنچه نهى مى كند منتهى گرديد، و در هيچ حالى از او قطع رابطه مكنيد، چون او مولى و سرپرست شما است شايسته نيست كه بنده از مولاى خود ببرد و آدمى را نمى رسد كه با اينكه از هر جهت ضعيف است از ياور خود قطع كند. البته اين دو معنا به خاطر اين است كه كلمه مولى دو معنا دارد يكى سرپرست و آقا و ديگرى ياور.
پس جمله ((هو مولى كم (( در مقام تعليل حكم قبلى است و جمله ((فنعم المولى و نعم النصير((
مدح خداى تعالى و هم دلخوش ساختن نفوس مؤ منين و تقويت دلهاى آنان است ، به اينكه مولى و ياور ايشان آن خدايى است كه غير او نه مولايى هست و نه ياورى .
اين را هم بايد دانست كه آن معنايى كه ما براى ((اجتباء(( و همچنين براى ((اسلام (( و ساير كلمات آيه كرديم معنايى است كه بيشتر مفسرين براى آيه كرده اند و مبناى ايشان خطاب ((يا ايها الذين آمنوا(( است كه در صدر كلام قرار دارد و بيان استدلالشان اين است كه : اين خطاب شامل همه مؤ منين و همه امت مى شود. و نتيجه گرفته اند كه پس خداى تعالى ، اسلام همه مسلمانان آن روز را قبول كرده .
ولى ما مكرر خاطر نشان كرده ايم كه حقيقت معناى اجتباء اين است كه خدا، بنده خود را مخلص - به فتح لام - كند و او را مخصوص خود سازد به طورى كه غير خدا در او بهره اى نداشته باشد و اين صفت صفت همه مسلمانان آن روز و تمامى افراد امت نيست و هم چنين كلمه اسلام و اعتصام ، معنايش آنطور نيست كه همه مسلمين را شامل شود و به طور قطع ، معناى حقيقى اين كلمات مورد نظر است .
و بنابراين ، نسبت اجتباء و اسلام و شهادت به همه امت دادن ، مجاز و توسع و از اين باب است كه در ميان امت افرادى كه داراى اين صفات باشند وجود دارد و در قرآن از اين گونه تعابير مجازى بسيار است همچنانكه همه بنى اسرائيل را پادشاه خوانده ، فرموده : ((و جعلكم ملوكا(( و همه ايشان را بر عالميان برترى داده است فرموده : ((و فضلناهم على العالمين ((
بحث روايتى (رواياتى در ذيل آيات گذشته )
از كتاب جوامع الجامع نقل شده كه در تفسير آيه ((فلا ينازعنك فى الامر(( گفته : روايت شده كه بديل بن ورقاء و غيره كه از كفار خزاعه بودند به مسلمانان گفتند شما چرا آنچه خودتان مى كشيد مى خوريد؟ و آنچه را كه خدا مى كشد - يعنى مردار - را نمى خوريد؟.
مؤ لف : سياق آيه با اين حديث سازگار نيست .
و در كافى به سند خود از عبد الرحمان انماط فروش از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : قريش را رسم چنين بود كه مشك و عنبر به بتهاى پيرامون كعبه مى ماليدند، و بت ((يغوث (( برابر در خانه و بت ((يعوق (( طرف دست راست كعبه و بت ((نسر(( طرف دست چپ آن قرار داشت و چون داخل حرم مى شدند براى يغوث سجده مى كردند و بدون اينكه سر بلند كرده و منحنى شوند، در همان سجده به طرف يعوق مى چرخيدند، و سپس به طرف دست چپ آن به سوى نسر بر مى گشتند، آنگاه اينطور تلبيه مى گفتند: ((لبيك اللّهم لبيك لبيك لا شريك لك الا شريك هو لك ، تملكه و ما ملك - يعنى لبيك اى خدا، لبيك اى خدا، تو شريكى ندارى ، مگر آن شريكى كه هم خودشان و هم مايملكشان ملك تو است (( خدا براى اينكه به آنان بفهماند بتها مالك چيزى نيستند، مگس سبز رنگ كه داراى چهار بال بود فرستاد، و تمامى آن مشك و عنبر را كه بر بتها بود بخورد و اين آيه را بدين مناسبت نازل كرد: ((يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ...((
روايتى در اين باره كه آيه ((... هو اجتباكم ...(( دربارهاهل بيت (عليهم الصلاة و السلام ) نازل شده است
و در همان كتاب به سند خود از بريد عجلى روايت كرده كه گفت : به امام ابى جعفر (عليه السلام ) عرض كردم معناى آيه ((يا ايها الذين آمنوا اركعوا و اسجدوا و اعبدوا ربكم و افعلوا الخير لعلكم تفلحون و جاهدوا فى اللّه حق جهاده (( چيست ؟ فرمود: منظور اين آيه ما هستيم ، اجتباء شده نيز ماييم ، ماييم كه خداى تعالى در دين براى ما حرجى قرار نداده ، پس ((حرج (( مضيقه اى است شديدتر از آنچه كلمه ((ضيق (( افاده مى كند.
در جمله ((مله ابيكم ابراهيم (( نيز منظور فقط ماييم ، ((هو سماكم المسلمين (( خداى عز و جل ما را مسلمان ناميده ((من قبل (( در كتابهاى آسمانى گذشته ، ((و فى هذا(( و در قرآن مسلمان خوانده ، ((ليكون الرسول عليكم شهيدا و تكونوا شهداء على الناس (( رسول را گواه ما كرد. به آنچه كه از ناحيه خداى تبارك و تعالى به ما رسانيد، و ما را گواه مردم قرار داد تا روز قيامت (به آنچه ما به ايشان رسانديم ) پس هر كس روز قيامت را قبول دارد ما او را تصديق مى كنيم ، و هر كه منكر قيامت است ما منكر او خواهيم بود.
مؤ لف : روايات از طرق شيعه از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) در اين معنا بسيار رسيده ، و در ذيل آيه بيانى گذشت كه معناى اين گونه روايات را روشن مى كند.
چند روايت متضمن استشهاد به جمله ((ما جعل عليكم فى الدين من حرج (( براى رفع حكم حرجى و در الدر المنثور است كه ابن جرير، و ابن مردويه و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از عايشه روايت كرده اند كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از آيه ((و ما جعل عليكم فى الدين من حرج (( پرسيد. حضرت فرمود: مقصود از حرج ، ضيق است .
و در تهذيب به سند خود از عبدالاعلى مولاى آل سام روايت كرده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : پايم لغزيد، و ناخن آن افتاد من انگشتم را با پارچه اى پيچيدم در اينحال چگونه وضوء بگيرم؟ فرمود: اين مساءله و نظايرش از كتاب خداى عز و جل فهميده مى شود، چون خداى تعالى فرموده : ((ما جعل عليكم فى الدين من حرج (( و به حكم اين آيه چون مسح بر بشره انگشت حرج است تو بايد بر همان پارچه مسح كنى .
مؤ لف : در معناى اين روايت روايات ديگرى است كه با آيه شريفه به رفع حكم حرجى استشهاد شده ، و تمسك به آيه در اين حكم ، خود دليل روشنى است بر اينكه آنچه ما در معناى آيه بيان كرديم صحيح بوده . و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه - در كتاب مصنف - و اسحاق بن راهويه ، در كتاب مسند خود، از مكحول روايت كرده اند كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
فرمود: خداوند براى خود دو نام نهاده كه همان دو نام را هم به امت من نهاده است ، يكى سلام كه امت مرا نيز مسلم خوانده و ديگرى مؤمن كه گروندگان به دين را نيز مؤ منين ناميده است . پايان
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |