تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۳۵

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



وصف حال مؤمنان، بعد از ديدن لشكريان احزاب

«وَ لَمَّا رَءَا الْمُؤْمِنُونَ الاَحْزَاب قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسولُهُ وَ صدَقَ اللَّهُ وَ رَسولُهُ»:

اين آيه، وصف حال مؤمنان است كه وقتى لشكرها را مى بينند كه پيرامون مدينه اتراق كرده اند، مى گويند: اين، همان وعده اى است كه خدا و رسولش به ما داده، و خدا و رسولش راست مى گويند. و اين عكس العمل آنان، براى اين است كه در ايمان خود بينا، و رشد يافته اند، و خدا و رسولش را تصديق دارند.

به خلاف آن عكس العملى كه منافقان و بيماردلان از خود نشان دادند. آن ها وقتى لشكرها ديدند، به شك افتاده و سخنان زشتى گفتند. از همين جا معلوم مى شود كه مراد از مؤمنان، آن افرادى هستند كه با خلوص به خدا و رسول ايمان آوردند.

«قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ» - كلمۀ «هَذَا»، اشاره است به آنچه ديدند، منهاى ساير خصوصيات. همچنان كه در آيه: «فَلَمَّا رَأ الشَّمسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّى»، كلمۀ «هَذَا»، صرفا اشاره است به همين معنا.

و وعده اى كه به آن اشاره كردند - به قول بعضى - عبارت بود از اين كه: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» قبلا فرموده بود به زودى احزاب عليه ايشان پشت به هم مى دهند، و به همين جهت وقتى احزاب را ديدند، فهميدند اين همان است كه آن جناب وعده داده بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۴

بعضى ديگر گفته اند: منظور از وعده مزبور، آيه سوره «بقره» است، كه قبلا از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» شنيده بودند:

«أم حَسِبتُم أن تَدخُلُوا الجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأتِكُم مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوا مِن قَبلِكُم مَسَّتهُمُ البَأسَاءَ وَ الضَّرَّاءَ وَ زُلزِلوُا حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصرُ اللهِ ألَا إنَّ نَصرَ اللهِ قَرِيبٌ». و مى دانستند كه به زودى گرفتار مصائبى مى شوند، كه انبياء و مؤمنان گذشته بدان گرفتار شده، و در نتيجه، دل هايشان دچار اضطراب و وحشت مى شود، و چون احزاب را ديدند، يقين كردند كه اين همان وعدۀ موعود است، و خدا به زودى ياری شان داده و بر دشمن پيروزشان مى كند.

اين دو وجهى است كه در باره وعدۀ مذكور در آيه گفته اند، و حق مطلب، اين است كه بين آن دو، جمع كنيم. چون در آيه شريفه، وعده را، هم به خدا نسبت داده اند، و هم به رسول او، و گفتند: «هَذَا مَا وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ».

جملۀ «وَ صَدَقَ اللهُ وَ رَسُولُهُ»، شهادتى است از ايشان بر صدق وعده، «وَ مَا زَادَهُم إلّا إيمَاناً وَ تَسلِيماً». يعنى: ديدن احزاب در آنان زياد نكرد، مگر ايمان به خدا و رسولش، و تسليم در برابر امر خدا، و يارى كردن دين خدا، و جهاد در راه او را.

بيان وصف مؤمنانى كه به عهد خود وفا كردند

«مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضى نحْبَهُ وَ مِنهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً»:

راغب گفته: كلمۀ «نَحب»، به معناى نذرى است كه محكوم به وجوب باشد. مثلا وقتى گفته مى شود: «فُلانٌ قَضَى نَحبَهُ»، معنايش اين است كه: «فلانى، به نذر خود وفا كرد». و در قرآن آمده: «فَمِنهُم مَن قَضَى نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن يَنتَظِر»، كه البته منظور از آن، مُردن است، همچنان كه مى گويند: «فُلانٌ قَضَى أجَلَهُ: فلانى اجلش را به سر رساند». و يا مى گويند: «فُلانٌ استَوفَى أكلَهُ: فلانى، رزق خود را تا به آخر دريافت كرد». و يا مى گويند: «فُلانٌ قَضَى مِنَ الدُّنيَا حَاجَتَهُ: فلانى، حاجتش را از دنيا برآورد».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۵

«صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللهَ عَلَيهِ» - يعنى: صدق خود را در آنچه با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» عهد كرده بودند، به ثبوت رساندند، و آن عهد، اين بود كه: هر وقت به دشمن برخوردند، فرار نكنند.

شاهد اين كه مراد از «عهد»، اين است، محاذاتى است كه آيه مورد بحث، با آيه سابق دارد، كه درباره منافقان و بيماردلان سست ايمان مى فرمود: «وَ لَقَد كَانُوا عَاهَدُوا اللهَ مِن قَبلُ لَا يُوَلُّونَ الأدبَارَ: قبلا با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند»، همچنان كه همين محاذات، بين آيه سابق و آيه اى كه قبلا فرموده بود كه: «منافقان در چنين مخاطرى به شك افتادند، و تسليم امر خدا نشدند»، نيز برقرار است.

«فَمِنهُم مَن قَضَى نَحبَهُ» - يعنى: بعضى از مؤمنان در جنگ، اجلشان به سر رسيد، يا مُردند، و يا در راه خدا كشته شدند، و بعضى منتظر رسيدن اجل خود هستند، و از قول خود و عهدى كه بسته بودند، هيچ چيز را تبديل نكردند.

«لِّيَجْزِىَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِن شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَّحِيماً»:

«لام» در اول آيه، «لام» غايت است. چون مضمون آيه، غايت و نتيجه براى همه نامبردگان در آيات قبل است. چه منافقان و چه مؤمنان.

«لِيَجزِىَ اللهُ الصَّادِقِينَ بِصِدقِهِم» - مراد از صادقين، مؤمنان اند، كه قبلا هم، سخن از صدق ايشان بود. و حرف «باء» در جملۀ «بِصِدقِهِم»، باى سببيّت است، و آيه چنين معنا مى دهد كه: نتيجه عمل منافقان و مؤمنان، اين شد كه خداى تعالى، مؤمنانى را كه به عهد خود وفا كردند، به سبب وفايشان پاداش دهد.

«وَ يُعَذِّبَ المُنَافِقِينَ إن شَاءَ أو يَتُوبَ عَلَيهِم» - يعنى: و منافقان را اگر خواست عذاب كند، كه معلوم است اين، در صورتى است كه توبه نكنند، و يا اگر توبه كردند، نظر رحمت خود را به ايشان برگرداند، كه خدا آمرزنده و رحيم است.

اشاره به اينكه بسا مى شود گناه مقدمه سعادت و آمرزش مى شود

در اين آيه از جهت اينكه غايت رفتار منافقين و مومنين را بيان مى كند، نكته لطيفى هست ، و آن اين است كه چه بسا ممكن است گناهان ، مقدمه سعادت و آمرزش شوند، البته نه از آن جهت كه گناهند، بلكه از اين جهت كه نفس آدمى را از ظلمت و شقاوت به جايى مى كشانند، كه مايه وحشت نفس شده ، و در نتيجه نفس سرانجام شوم گناه را لمس ‍ نموده ، متنبه مى شود و به سوى پروردگار خود برمى گردد، و با برگشتنش همه گناهان از او دور مى شود، و معلوم است كه در چنين وقتى خدا هم به سوى او برمى گردد، و او را مى آمرزد

«وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيراً وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِياًّ عَزِيزاً»:

كلمه ((غيظ(( به معناى اندوه و خشم است ، و مراد از ((خير(( آن آرزوهايى است كه كفار آن را براى خود خير مى پنداشتند، و آن عبارت بود از غلبه بر مسلمانان ، و از بين بردن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۶

و معناى آيه اين است كه خداى تعالى كفار را به اندوه و خشمشان برگردانيد، در حالى كه به هيچ آرزويى نرسيدند، و خداوند كارى كرد كه مؤ منين هيچ احتياجى به قتال و جنگ پيدا نكردند، و خدا قوى بر اراده خويش ، و عزيزى است كه هرگز مغلوب نمى شود

«وَ أَنزَلَ الَّذِينَ ظهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَبِ مِن صيَاصِيهِمْ ... قَدِيراً»:

((ظاهرو هم (( از ((مظاهر(( است ، كه به معناى معاونت و يارى است ، و ((صياصى (( جمع ((صيصيه (( است ، كه به معناى قلعه بسيار محكمى است ، كه با آن از حمله دشمن جلوگيرى مى شود، و شايد تعبير به انزال از قلعه ها، (با اينكه ممكن بود بفرمايد آنها را از قلعه هايشان بيرون كرديم )، بدين جهت باشد كه اهل كتاب از بالاى برجها و ديوارهاى قلعه بردشمنان خود كه در بيرون قلعه ايشان را محاصره مى كردند مشرف مى شدند

و معناى آيه اين است كه ((و انزل الذين ظاهروهم (( خداوند آنهايى را هم كه مشركين را عليه مسلمانان يارى مى كردند، يعنى بنى قريظه را كه ((من اهل الكتاب (( از اهل كتاب و يهودى بودند، ((من صياصيهم (( از بالاى قلعه هايشان پايين آورد، ((و قذف (( و افكند ((فى قلوبهم الرعب (( ترس را در دلهايشان ، ((فريقا تقتلون (( عده اى را كه همان مردان جنگى دشمن باشند بكشتيد، ((و تاسرون فريقا(( و جمعى كه عبارت بودند از زنان و كودكان دشمن را اسير كرديد ((و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضا لم تطوها(( بعد از كشته شدن و اسارت آنان ، اراضى و خانه ها و اموال آنان ، و سرزمينى را كه تا آنروز قدم در آن ننهاده بوديد به ملك شما درآورد

و منظور از اين سرزمين ، سرزمين خيبر، و يا آن اراضى است كه خداوند بدون جنگ نصيب مسلمانان كرد، و اما اينكه بعضى گفته اند: مقصود هر زمينى است كه تا روز قيامت به دست مسلمانان فتح شود، و يا خصوص ‍ زمين مكه ، و يا زمين روم و فارس است ، تفسيرى است كه سياق دو آيه مورد بحث با آن نمى سازد

و اما جمله ((و كان الله على كل شى ء قديرا(( معنايش روشن است

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۷

بحث روايتى

در مجمع البيان آمده كه محمد بن كعب قرظى ، و ديگران از تاريخ نويسان گفته اند: يكى از حوادث جنگ خندق اين بود كه عده اى از يهوديان كه يكى از آنان سلام بن ابى الحقيق ، و يكى ديگر حيى بن اخطب بود با جماعتى از بنى النضير يعنى آنهايى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تبعيدشان كرده بود، به مكه رفتند، و قريش را دعوت به جنگ با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نموده ، گفتند: ما در مدينه به شما كمك مى كنيم ، تا مسلمانان را مستاصل نماييم

قريش به يهوديان گفتند: شما اهل كتابيد آنهم كتاب اول ((تورات ((، شما بگوييد: آيا دين ما بهتر است يا دين محمد؟ گفتند البته دين شما بهتر است ، و شما به حق نزديكتر از اوييد، كه آيه شريفه ((الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يومنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هولاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا(( تا آنجا كه مى فرمايد: ((و كفى بجهنم سعيرا(( درباره همين جريان نازل شد

و قريش از اين سخن يهوديان سخت خوشحال شده ، و دعوت آنان را با آغوش باز استقبال نموده ، براى جنگ با مسلمانان به جمع عده و عده پرداختند

آنگاه يهوديان نامبرده از مكه بيرون شده مستقيما به غطفان رفتند و مردم آنجا را نيز به جنگ با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دعوت نمودند، و گفتند كه اگر شما بپذيريد ما نيز با شما خواهيم بود، همچنان كه اهل مكه نيز با ما در اين باره بيعت كردند. آنان نيز دعوتشان را اجابت كردند

چيزى نگذشت كه قريش به سردارى ابوسفيان پسر حرب از مكه و غطفان بسركردگى عيينه بن حصين بن حذيفه بن بدر، در تيره فزاره ، و حارث بن عوف ، در قبيله بنى مره ، و مسعر بن جبله اشجعى در جمعى از قبيله اشجع ، به حركت در آمدند، و غطفان علاوه بر اين چند قبيله اش ، نامه اى به هم سوگندانى كه در بنى اسد داشتند نوشتند، و از بين آن قبيله جمعى به سركردگى طليحه به راه افتادند، چون دو قبيله اسد و غطفان هم سوگند بودند

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۸

از سوى ديگر قريش هم به جمعى از قبيله بنى سليم نامه نوشته ، و آنان به سركردگى ابوالاعور سلمى به مدد قريش شتافتند

همين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جريان با خبر شد، خندقى در اطراف مدينه حفر كرد، و آن كسى كه چنين پيشنهادى به آنجناب كرده بود سلمان فارسى بود، كه تازه به اسلام گرويده ، و اين اولين جنگ از جنگهاى اسلامى بود كه سلمان در آن شركت مى كرد، و اين وقتى بود كه وى آزاد شده بود، به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرضه داشت : يا رسول الله ، ما وقتى در بلاد خود يعنى بلاد فارس محاصره مى شويم ، پيرامون خود خندقى حفر مى كنيم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيشنهادش را پذيرفته ، با مسلمانان سرگرم حفر آن شدند، و خندقى محكم بساختند

يكى از معجزات پيامبر اكرم (ص ) در واقعه حفر خندق

از جمله حوادثى كه در هنگام حفر خندق پيش آمد، و دلالت بر نبوت آن جناب مى كند، جريانى است كه آن را ابو عبدالله حافظ، به سند خود از كثير بن عبدالله بن عمرو بن عوف مزنى ، نقل كرده ، او مى گويد:

پدرم از پدرش برايم نقل كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سالى كه جنگ احزاب پيش آمد نقشه حفر خندق را طرح كرد، و آن اين طور بود كه هر چهل ذراع (تقريبا بيست متر) را به ده نفر واگذار كرد، مهاجرين و انصار بر سر سلمان فارسى اختلاف كردند، و چون سلمان مردى قوى و نيرومند بود، انصار گفتند سلمان از ماست ، و مهاجرين گفتند از ماست ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: سلمان از ما اهل بيت است

آنگاه ناقل حديث يعنى عمرو بن عوف مى گويد: من ، و سلمان ، و حذيفه بن يمان ، و نعمان بن مقرن ، و شش نفر از انصار چهل ذراع را معين نموده حفر كرديم ، تا آن جا كه از ريگ گذشته به رگه خاك رسيديم ، در آنجا خداى تعالى از شكم خندق صخره اى بسيار بزرگ ، و سفيد و گرد، نمودار كرد، كه هر چه كلنگ زديم كلنگها از كار افتاد، و آن صخره تكان نخورد، به سلمان گفتيم برو بالا و به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جريان را بگو، يا دستور مى دهد آن را رها كنيد، چون چيزى به كف خندق نمانده ، و يا دستور ديگرى مى دهد، چون ما دوست نداريم از نقشه اى كه آن جناب به ما داده تخطى كنيم ،

سلمان از خندق بالا آمده ، جريان را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه در آن ساعت در قبه اى قرار داشت باز گفت ، و عرضه داشت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )! سنگى گرد و سفيد در خندق نمايان شده كه همه آلات آهنى ما را شكست ، و خود كمترين تكانى نخورد، و حتى خراشى هم بر نداشت ، نه كم و نه زياد، حال هر چه دستور مى فرمايى عمل كنيم

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۹

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) باتفاق سلمان به داخل خندق پايين آمد، و كلنگ را گرفته ضربه اى به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقه اى برخاست ، كه دو طرف مدينه از نور آن روشن شد، به طورى كه گويى چراغى در دل شبى بسيار تاريك روشن كرده باشند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تكبيرى گفت كه در همه جنگها در هنگام فتح و پيروزى به زبان جارى مى كرد، دنبال تكبير آن جناب همه مسلمانان تكبير گفتند، بار دوم ضربتى زد، و برقى ديگر از سنگ برخاست ، بار سوم نيز ضربتى زد، و برقى ديگر برخاست

سلمان عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت ، اين برقها چيست كه مى بينيم ؟ فرمود: اما اولى نويدى بود مبنى بر اينكه خداى عزوجل به زودى يمن را براى من فتح خواهد كرد، و اما دومى نويد مى داد كه خداوند شام و مغرب را برايم فتح مى كند، و اما سومى نويدى بود كه خداى تعالى بزودى مشرق را برايم فتح مى كند، مسلمانان بسيار خوشحال شدند، و حمد خدا بر اين وعده راست بگفتند

راوى سپس مى گويد: احزاب يكى پس از ديگرى رسيدند، از مسلمانان آنان كه مومن واقعى بودند، وقتى لشكرها بديدند گفتند: اين همان وعده اى است كه خدا و رسول او به ما دادند و خدا و رسول راست گفتند، و آنان كه ايمان واقعى نداشتند، و منافق بودند، گفتند: هيچ تعجب نمى كنيد از اينكه اين مرد به شما چه وعده هاى پوچى مى دهد، به شما مى گويد من از مدينه ، قصرهاى حيره و مدائن را ديدم ، و به زودى اين بلاد براى شما فتح خواهد شد، آن وقت شما را واميدارد كه از ترس دشمن دور خود خندق بكنيد، و شما هم از ترس جرات نداريد به قضاء حاجت برويد؟!!

يكى ديگر از دلائل نبوت حضرت خاتم (ص ) در واقعه خندق

يكى ديگر از دلائل نبوت كه در اين جنگ رخ داد، جريانى است كه باز ابو عبدالله حافظ آن را به سند خود از عبدالواحد بن ايمن مخزومى ، آورده ، كه گفت : ايمن مخزومى برايم نقل كرد كه من از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت :

در ايام جنگ خندق روزى به يك رگه بزرگ سنگى برخورديم ، و به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرضه داشتيم در مسير خندق كوهى سنگى است ، فرمود آب به آن بپاشيد تا بيايم ، آنگاه برخاست و بدانجا آمد، در حالى كه از شدت گرسنگى شالى به شكم خود بسته بود، پس كلنگ و يا بيل را به دست گرفته و سه بار بسم الله گفت ، و ضربتى بر آن فرود آورد كه آن كوه سنگى مبدل به تلى از ريگ شد

عرضه داشتم : يا رسول الله اجازه بده تا سرى به خانه بزنم ، بعد از كسب اجازه به خانه آمدم ، و از همسرم پرسيدم : آيا هيچ طعامى در خانه داريم ؟ گفت تنها صاعى جو و يك ماده بز داريم ، دستور دادم جو را دستاس و خمير كند و من نيز ماده بز را سر بريده و پوستش را كندم ، و به همسرم دادم ، و خود شرفياب حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شدم ، ساعتى در خدمتش نشستم ، و دوباره اجازه گرفته به خانه آمدم ، ديدم خمير و گوشت درست شده ، باز نزد آن حضرت برگشتم و عرضه داشتم يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) ما طعامى تهيه كرده ايم شما با دو نفر از اصحاب تشريف بياوريد،

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: چقدر غذا تهيه كرده اى ؟ عرضه داشتم : يك من جو، و يك ماده بز، پس آن جناب به تمامى مسلمانان خطاب كرد كه برخيزيد برويم منزل جابر، من از خجالت به حالى افتادم كه جز خدا كسى نمى داند، و با خود گفتم خدايا اين همه جمعيت كجا؟ و يك من نان جو و يك ماده بز كجا؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۰

پس به خانه رفتم ، و جريان را گفتم ، كه الان رسوا مى شويم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تمامى مسلمانان را مى آورد، زن گفت : آيا از تو پرسيدند كه طعامت چقدر است ؟ گفتم : بله پرسيدند و من جواب دادم ، زن گفت : پس هيچ غم مخور كه خدا و رسول خود به وضع داناترند، چون تو گفته اى كه چقدر تهيه دارى ؟ از گفته زن اندوه شديدى كه داشتم برطرف شد

در همين بين رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد خانه شد، و به همسرم گفت تو تنها چونه به تنور بزن ، و گوشت را به من واگذار، زن مرتب چونه مى گرفت ، و به تنور مى زد، و چون پخته مى شد به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى داد، و آن جناب آنها را در ظرفى تريد مى كرد، و آبگوشت روى آن مى ريخت ، و به اين و آن مى داد، و اين وضع را همچنان ادامه داد، تا تمامى مردم سير شدند، در آخر، تنور و ديگ پرتر از اولش بود

آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به همسر جابر فرمود: خودت بخور، و به همسايگان هديه بده ، و ما خورديم و به تمامى اقوام و همسايگان هديه داديم

روياروئى لشكر اسلام و كفر در جنگ خندق

راويان احاديث گفته اند: همين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از حفر خندق فارغ شد، لشكر قريش رسيده ، بين كوه جرف و جنگل لشكرگاه كردند، و عده آنان با هم سوگندان و تابعانى كه از بنى كنانه و اهل تهامه با خود آورده بودند ده هزار نفر بودند، از سوى ديگر قبيله غطفان با تابعين خود از اهل نجد در كنار احد منزل كردند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با مسلمانان از شهر خارج شدند تا وضع را رسيدگى كنند، و صلاح در اين ديدند كه در دامنه كوه سلع لشكرگاه بسازند، و مجموع نفرات مسلمانان سه هزار نفر بودند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پشت آن كوه را لشكرگاه كرد، در حالى كه خندق بين او و لشكر كفر فاصله بود، و دستور داد تا زنان و كودكان در قلعه هاى مدينه متحصن شوند

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۱

پس دشمن خدا، حيى بن اخطب نضيرى به نزد كعب بن اسد قرظى رئيس بنى قريظه رفت ، كه او را همراه خود سازد، غافل از اينكه كعب با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) معاهده صلح و ترك خصومت دارد، و به همين جهت وقتى صداى حيى بن اخطب را شنيد درب قلعه را به روى او بست ، ابن اخطب اجازه دخول خواست ، ولى كعب حاضر نشد در را به رويش بگشايد،

حيى فرياد كرد: اى كعب در برويم باز كن ، گفت : واى بر تو اى حيى ، چرا باز كنم ، با اينكه مى دانم تو مردى شوم هستى . و من با محمد پيمان دارم ، و هرگز حاضر نيستم براى خاطر تو پيمان خود را بشكنم ، چون من از او جز وفاى به عهد و راستى نديدم ، كعب گفت : واى بر تو در برويم بگشاى تا برايت تعريف كنم ، گفت : من اينكار را نخواهم كرد، حيى گفت : از ترس اينكه قاشقى از آشت را بخورم در برويم باز نكردى ؟ و با اين سخن كعب را به خشم آورد، و ناگزير كرد در را باز كند،

پس حيى گفت : واى بر تو اى كعب ! من عزت دنيا را برايت آوردم ، من دريايى بى كران آبرو برايت تهيه ديده ام ، من قريش را با همه رهبرانش ، و غطفان را با همه سرانش ، برايت آوردم ، با من پيمان بسته اند كه تا محمد را مستاءصل و نابود نكنند دست برندارند، كعب گفت : ولى به خدا سوگند يك عمر ذلت برايم آوردى ، و يك آسمان ابر بى باران و فريب گر برايم تهيه ديده اى ، ابرى كه آبش را جاى ديگر ريخته ، و براى من فقط رعد و برق تو خالى دارد، برو و مرا با محمد بگذار، من هرگز عليه او عهدى نمى بندم ، چون از او جز صدق و وفا چيزى نديده ام

اين مشاجره همچنان ادامه يافت ، و حيى مثل كسى كه بخواهد طناب در بينى شتر بيندازد، و شتر امتناع ورزد، و سر خود را بالا گيرد، تلاش همى كرد، تا آنكه بالاخره موفق شده كعب را بفريبد، اما با اين عهد و ميثاق كه اگر قريش و غطفان نتوانستند به محمد دست بيابند، حيى وى را با خود به قلعه خود ببرد، تا هر چه بر سر خودش آمد بر سر وى نيز بيايد، با اين شرط كعب عهد خود با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را شكست ، و از آن عهد و آن سوابق كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) داشت بيزارى جست

و چون خبر عهدشكنى وى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، آن حضرت سعد بن معاذ بن نعمان بن امرء القيس كه يكى از بنى عبد الاشهل ، و او در آن روز رئيس قبيله اوس بود به اتفاق سعد بن عباده كه يكى از بنى ساعده بن كعب بن خزرج و رئيس خزرج در آن ايام بود، و نيز عبدالله بن رواحه و خوات بن جبير را نزد وى فرستاد، كه ببينند اين خبر كه به ما رسيده صحيح است يا نه ، در صورتى كه صحيح بود، و كعب عهد ما را شكسته بود، در مراجعت به مسلمانان نگوييد (تا دچار وهن و سستى نشوند)، بلكه تنها به من بگوييد، آنهم با كنايه ، كه مردم بو نبرند، و اگر دروغ بود، و كعب همچنان بر پيمان خود وفادار بود، خبرش ‍ را علنى در بين مردم انتشار دهيد

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۲

و آنان هم به قبيله بنى قريظه رفته و با كعب رئيس قبيله تماس گرفتند، و ديدند كه انحراف بنى قريظه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيش از آن مقدارى است كه به اطلاع آن جناب رسانده اند، و مردم قبيله صريحا به فرستادگان آن جناب گفتند: هيچ عهد و پيمانى بين ما و محمد نيست ، سعد بن عباده به ايشان بد و بيراه گفت ، و آنها به وى گفتند، و سعد بن معاذ بن ابن عباده گفت : اين حرفها را ول كن ، زيرا بين ما و ايشان رابطه سخت تر از بد و بيراه گفتن است ، (يعنى جوابشان را بايد با لبه شمشير داد)


آنگاه نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده به كنايه گفتند: ((عضل و القاره (( و اين دو اسم نام دو نفر بود كه در واقعه رجيع با چند نفر از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سركردگى خبيب بن عدى نيرنگ كرده بودند، - رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: الله اكبر، اى گروه مسلمانان شما را مژده باد

در اين هنگام بلا و ترس بر مسلمانان چيره گشت ، و دشمنان از بالا و پايين احاطه شان كردند، به طورى كه مؤ منين در دل خيالها كردند، و منافقين نفاق خود را به زبان اظهار كردند

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و مشركين بيست و چند شب در برابر يكديگر قرار گرفتند، بدون اينكه جنگى كنند، مگر گاهگاهى كه به صف يكديگر تير مى انداختند، و بعد از اين چند روز، چند نفر از سواره نظامهاى لشكر دشمن به ميدان آمدند، و آن عده عبارت بودند از عمرو بن عبدود، برادر بنى عامر بن لوى ، و عكرمه بن ابى جهل ، و ضرار بن خطاب ، و هبيره بن ابى وهب ، و نوفل بن عبدالله ، كه بر اسب سوار شده و به صف بنى كنانه عبور كرده ، و گفتند: آماده جنگ باشيد، كه بزودى خواهيد ديد چه كسانى دلاورند؟

آغاز درگيرى و به ميدان آمدن عمرو بن عبدود و مقابله اميرالمؤ منين (عليه السلام ) با او

آنگاه به سرعت و با غرور و به صف مسلمانان نهادند، همين كه نزديك خندق رسيدند، گفتند: به خدا سوگند اين نقشه نقشه اى است كه تاكنون در عرب سابقه نداشته ، ناگزير از اول تا به آخر خندق رفتند تا تنگ ترين نقطه را پيدا كنند، و با اسب از آن عبور نمايند، و همين كار را كردند، چند نفر از خندق گذشته ، و در فاصله بين خندق و سلع را جولانگاه خود كردند، على بن ابى طالب (عليه السلام ) با چند نفر از مسلمانان رفتند، و از عبور بقيه لشكر دشمن از آن نقطه جلوگيرى كردند، در آنجا سوارگان دشمن كه يكى از آنها عمرو بن عبدود بود با على (عليه السلام ) و همراهانش روبرو شدند

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۳

عمرو بن عبدود يگانه جنگجوى شجاع قريش بود، قبلا هم در جنگ بدر شركت جسته بود، و چون زخمهاى سنگينى برداشته بود نتوانست در جنگ احد شركت كند، و در اين جنگ شركت كرد، و با پاى خود به قتلگاه خود آمد، اين مرد با هزار مرد جنگى برابرى مى كرد، و او را فارس و دلاور يليل مى ناميدند، چون روزى از روزها در نزديكى هاى بدر، در محلى كه آن را يليل مى ناميدند، با راهزنان قبيله بنى بكر مصادف شد، به رفقايش گفت : شما همگى برويد، من خود به تنهايى حريف اينها هستم ، پس در برابر صف بنى بكر قرار گرفت ، و نگذاشت كه به بدر برسند، از آن روز او را فارس يليل خواندند، براى اينكه در آن روز به همراهان خود گفت شما همگى كنار برويد، و خود به تنهايى به صف بنى بكر حمله كرد، و نگذاشت به بدر بروند

و در مدينه اين محلى كه خندق را در آن حفر كردند نامش مذاد بود، و اولين كسى كه از خندق پريد همين عمرو و همراهانش بودند، و در شاءن او گفتند: عمرو بن عبد كان اول فارس جزع المذاد و كان فارس ‍ يليل يعنى عمرو پسر عبد اولين سواره اى بود كه از مذاد گذشت ، و همو بود كه در واقعه يليل يكه سوار بود ابن اسحاق نوشته كه عمرو بن عبدود آن روز با بانگ بلند مبارزه طلب مى كرد،

على (عليه السلام ) در حالى كه روپوشى از آهن داشت ، برخاست و گفت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) مرا نامزدش ‍ كن ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اين مرد عمرو است ، بنشين ، بار ديگر عمرو بانگ زد، كه كيست با من هماوردى كند؟ و آيا در بين شما هيچ مردى نيست كه با من دست و پنجه نرم كند؟ و براى اين كه مسلمانان را سرزنش و مسخره كند مى گفت : چه شد آن بهشتى كه مى گفتيد هر كس در راه دين كشته شود به آن بهشت مى رسد؟ پس بياييد تا من شما را به آن بهشت برسانم ، در اين نوبت باز على (عليه السلام ) برخاست و عرضه داشت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) مرا نامزدش كن ، (باز حضرت اجازه نداد) بار سوم عمرو بن عبدود اين رجز را خواند: و لقد بححت عن النداء بجمعكم هل من مبارز

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۴

و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز ان السماحه و الشجاعه فى الفتى خير الغرائز من از بس رو در روى جمع شما فرياد (هل من مبارز) زدم صداى خود را خشن ساختم ، و كسى پاسخم نگفت . و من همچنان در موقفى كه شجاعان هم در آن موقف دچار وحشت مى شوند، با كمال جراءت ايستاده ، آماده جنگم ، راستى كه سخاوت و شجاعت در جوانمرد بهترين غريره ها است

اين بار نيز از بين صف مسلمين على برخاست ، و اجازه خواست ، كه به نبرد او برود، حضرت فرمود: آخر او عمرو است ، عرضه داشت : هر چند كه عمرو باشد، پس اجازه اش داد، و آن جناب به سويش شتافت

ابن اسحاق مى گويد: على (عليه السلام ) وقتى به طرف عمرو مى رفت اين رجز را مى خواند:

لا تعجلن فقد اتا ك مجيب صوتك غير عاجز ذو نيه و بصيره و الصدق منجى كل فائز انى لارجوا ان اقيم عليك نائحه الجنائز من ضربه نجلاء يبقى ذكرها عند الهزاهز

يعنى عجله مكن ، كه پاسخگوى فريادت مردى آمد كه هرگز زبون نمى شود، مردى كه نيتى پاك و صادق دارد، و داراى بصيرت است ، و صدق است كه هر رستگارى را نجات مى بخشد، من اميدوارم (در اينجا غرور به خود راه نداد همچون دلاوران ديگر خدا را فراموش ‍ نكرد، و نفرمود من چنين و چنان مى كنم ، بلكه فرمود اميدوارم كه چنين كنم ) نوحه سرايان را كه دنبال جنازه ها نوحه مى خوانند، به نوحه سرايى در مرگت برانگيزم ، آنهم با ضربتى كوبنده ، كه اثر و خاطره اش ، در همه جنگها باقى بماند

عمرو وقتى از زير آن روپوش آهنى اين رجز را شنيد، پرسيد: تو كيستى ؟ فرمود: من على هستم ، پرسيد: پسر عبد منافى ؟ فرمود: پسر ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد منافم ، عمرو گفت : اى برادر زاده ! غير از تو كسى مى آمد كه سالدارتر از تو مى بود، از قبيل عموهايت ، چون من از ريختن خون تو كراهت دارم

على (عليه السلام ) فرمود: و ليكن به خدا سوگند من هيچ كراهتى از ريختن خون تو ندارم ، عمرو از شنيدن اين پاسخ سخت خشمناك شد، و از اسب فرود آمد و شمشير خود را از غلاف كشيد، شمشيرى چون شعله آتش و با خشم به طرف على حمله ور شد، على (عليه السلام ) با سپر خود به استقبالش رفت ، و عمرو شمشير خود را بر سپر او فرود آورد و دو نيمش كرد، و از شكاف آن فرق سر آن جناب را هم شكافت ، و على (عليه السلام ) شمشير خود را بر رگ گردن او فرود آورد، و به زمينش ‍ انداخت


→ صفحه قبل صفحه بعد ←