تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۱۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
در قیامت، همۀ دوستان، جز متقيان، دشمن يكديگرند
«الاَخِلّاءُ يَوْمَئذِ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ إِلّا الْمُتَّقِينَ»:
كلمه «أخلّاء»، جمع «خليل» است كه به معناى دوست است. و اگر دوست را «خليل» گفته اند، بدان جهت است كه آدمى، «خلت»؛ يعنى حاجت خود را به او مى گويد، و او حاجت وى را بر مى آورد. و ظاهرا مراد از «أخلّاء»، مطلق كسانى است كه با يكديگر محبت مى كنند. چه متقين و اهل آخرت كه دوستی شان با يكديگر به خاطر خدا است، نه به خاطر منافع مادى. و چه اهل دنيا، كه دوستى هايشان به منظور منافع مادى است. اين را بدان جهت گفتيم كه متوجه شوى استثناء «إلّا المُتّقِين»، استثناء متصل است، نه منقطع. چون متقين در گروه «أخلّاء» داخل هستند، و كلمه «إلّا»، آن ها را استثناء مى كند.
و اما اين كه چرا همه دوستان، به استثناء متقين، دشمن يكديگرند، براى اين است كه: لازمۀ دوستى طرفينى اين است كه يك طرف، طرف ديگر را در مهماتش كمك كند، و اين كمك، وقتى در غير رضاى خدا باشد، در حقيقت كمك به بدبختى و شقاوت و عذاب دائمى آن طرف است. همچنان كه در جاى ديگر، در حكايت گفتار ستمگران در قيامت فرموده: «يَا وَيلَتَى لَيتَنِى لَم أتّخِذ فُلاناً خَلِيلاً لَقَد أضَلّنِى عَنِ الذّكرِ بَعدَ إذ جَائَنِى». به خلاف دوستى هاى متقين، كه همه مايه پيشرفت آنان در راه خدا است، و در روز قيامت، همه به سود ايشان خواهد بود.
و در خبرى، از رسول خدا هم آمده كه: چون قيامت به پا شود، پيوند ارحام قطع، و همۀ نَسَب ها گسيخته مى گردد، و برادرى ها همه باطل مى شود، مگر برادرى در راه خدا، و اين فرمودۀ خداست كه مى فرمايد: «الأخِلّاءُ يَومَئِذٍ بَعضُهُم لِبَعضٍ عَدُوٌّ إلّا المُتّقِين». و اين روايت را، الدرّ المنثور، در تفسير اين آيه، از سعد بن معاذ نقل كرده است.
«يَا عِبَادِ لا خَوْفٌ عَلَيْكمُ الْيَوْمَ وَ لا أَنتُمْ تَحْزَنُونَ»:
اين آيه شريفه، خطابى است كه خداى تعالى، در قيامت به متقين دارد. شاهدش هم، جملۀ «أدخُلُوا الجَنّةَ» است. و در اين خطاب، ايشان را از هر ناملايمى احتمالى يا قطعى ايمنى مى دهد. چون فرموده: »نه خوف داريد، و نه اندوه»، و مورد خوف ناملايم احتمالى است، و مورد اندوه ناملايم قطعى، و وقتى خوف و اندوه نداشته باشند، قطعا اين دو قسم ناملايم را هم نخواهند داشت.
«الَّذِينَ ءَامَنُوا بِآيَاتِنَا وَ كانُوا مُسلِمِينَ»:
موصول «الّذِينَ»، بَدَل از مناداى مضاف در نداى «يَا عِبَادِى» است. ممكن هم هست صفت آن باشد. و منظور از «آيات»، همۀ آن چيزهايى است كه بر وجود خداى تعالى دلالت مى كند. چه پيغمبر باشد، و چه كتاب، و چه معجزه، و چه چيزهاى ديگر. و منظور از اسلام، تسليم بودن به اراده و اوامر خداى عزّوجلّ است.
«ادْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنتُمْ وَ أَزْوَاجُكُمْ تُحْبَرُونَ»:
ظاهر اين كه امر مى فرمايد: به داخل شدن در بهشت، اين است كه مراد از ازواج، همان همسران مؤمن در دنيا باشد، نه حورالعين. چون حورالعين در بهشت هستند، و خارج آن نيستند، تا با اين فرمان داخل بهشت شوند.
و كلمه «تُحبَرُون» از مصدر «حبور» است و - به طورى كه گفته اند - به معناى سرورى است كه حبار و آثارش در وجهۀ انسان نمودار باشد. و كلمه «حبره»، به معناى زينت و هيئت زيبا است. و معناى جمله، اين است كه: داخل بهشت شويد شما و همسران مؤمن تان، در حالى كه خوشحال باشيد، آن چنان كه آثار خوشحالى در وجهۀ شما نمودار باشد. و يا آن چنان كه بهترين قيافه را دارا باشيد.
«يُطافُ عَلَيهِم بِصِحَافٍ مِّن ذَهَبٍ وَ أَكْوَابٍ ...»:
كلمه «صِحاف»، جمع «صحفه» است، و «صحفه»، به معناى كاسه و يا كوچكتر از كاسه است. و كلمه «أكواب»، جمع «كوب» است كه به معناى كوزه اى است كه دسته نداشته باشد. و آوردن دو كلمه «صحاف» و «أكواب»، اشاره است به اين كه اهل بهشت، هم داراى طعام اند، و هم داراى شراب. در «صحفه» ها، طعام مى خورند و از «كوب» ها، آب مى نوشند.
و اگر در آيه قبلى، مؤمنان مخاطب و حاضر فرض شده بودند، و به ايشان مى فرمود: «داخل بهشت شويد»، ولى در اين آيه غايب فرض شده اند، مى فرمايد: «براى آنان دائما قدح مى آورند و جام مى برند»، اين التفات به منظور تجليل و احترام از ايشان است. مى خواهد بفهماند آن قدر از مؤمنان تجليل به عمل مى آيد، كه بايد آن را براى ديگران تعريف كرد، و روى از خود مؤمنان برگردانيده، به كفار گفت مؤمنلن چنين مقاماتى دارند تا بيشتر غبطه بخورند، و صدق آنچه وعده داده شده بودند، بهتر روشن گردد.
معناى جمله: «وَ فِيهَا مَا تَشتَهِيهِ الأنفُسُ...»
«وَ فِيهَا مَا تَشتَهِيهِ الأنفُسُ وَ تَلَذُّ الأعيُنُ» - ظاهرا مراد از «مَا تَشتَهِيهِ الأنفُس: آنچه دل ها هوس مى كند»، چيزهايى است كه شهوت طبيعى بدان تعلق دارد. از قبيل: چشيدنی ها، بویيدنی ها، شنيدنى ها، و لمس كردنی ها. و خلاصه چيزهايى كه انسان و حيوان در لذّت بردن از آن ها مشترك اند.
و مراد از «تَلَذّذ چشم ها»، جمال و زينت است، و قهرا منظور از آن، چيزهايى است كه تقريبا اختصاص به انسان ها دارد. مانند مناظر بهجت آور، و رخساره هاى زيبا، و لباس هاى فاخر. و به همين جهت، تعبير را تغيير داد. از آنچه كه ارتباط به نفس دارد و مورد علاقه آن است، تعبير به «شهوت» و «اشتهاء» كرد، و از آنچه ارتباط با چشم دارد، تعبير به «لذّت» فرمود. و لذائذ نفسانى هم، در نزد ما انسان ها، منحصر در اين دو قسم است.
ممكن هم هست لذایذ روحى و عقلى را هم در لذایذ چشم ها گنجاند. چون التذاذ روحى، خود رؤيت و تماشاى قلب است.
در مجمع البيان مى گويد: خداى سبحان، در جمله «مَا تَشتَهِيهِ الأنفُسُ وَ تَلَذُّ الأعيُن»، تمامى نعمت هاى بهشتى را در عبارتى كوتاه آورده، كه اگر تمامى خلایق جمع شوند و بخواهند انواع نعمت هاى بهشتى را توصيف كنند، نمى توانند وصفى پيدا كنند، كه در اين عبارت كوتاه نباشد، و دو صفت «مَا تَشتَهِيهِ الأنفُس» و «تَلَذُّ الأعيُن»، شاملش نباشد.
«وَ أنتُم فِيهَا خَالِدُون» - اين جمله، هم خبر است و هم وعده و هم بشارت به اين كه شما مؤمنان، الى الابد در اين نعمت خواهيد بود، و معلوم است كه علم به اين بشارت، لذتى روحى مى آورد، كه با هيچ مقياسى قابل قياس با ساير لذت ها نيست، و با هيچ مقدارى تقدير نمى شود.
«وَ تِلْك الجَْنَّةُ الَّتى أُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»:
بعضى از مفسران گفته اند: معناى «أُورِثتُمُوها»، اين است كه «جنّت» به پاداش اعمالتان به شما داده شده. بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه آن را از كفار به ارث برده ايد. چون اگر كفار هم ايمان آورده و عمل صالح مى كردند، داخل آن مى شدند. و ما در تفسير آيه شريفه «أُولئِكَ هُمُ الوَارِثُون»، در باره اين دو احتمال بحث كرده ايم.
«لَكُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا تَأْكلُونَ»:
در اين آيه شريفه، ميوه را به طعام و شرابى كه در آيه قبل به آن اشاره فرموده بود، اضافه فرمود تا همه نعمت ها را شمرده باشد. و كلمه «مِن» در «مِنهَا تَأكُلُون»، براى تبعيض است، و اين كلمه خالى از اين اشاره نيست كه نعمت هاى بهشتى، تمام شدنى نيست. هر قدر هم بخوريد، قسمتى از آن را خورده ايد.
«إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فى عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ * لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسونَ»:
منظور از «مُجرِمين»، كسانى است كه در همان روز هم، متصف به جرم هستند. در نتيجه، كلمه مذكور، هم گنهكاران را شامل مى شود و هم كفار را. مؤيّد اين معنا، آن است كه اين كلمه در مقابل كلمۀ «متّقين» قرار گرفته كه از كلمه «مؤمنين»، خصوصى تر است و تنها شامل مؤمنان باتقوا مى شود.
و كلمه «يُفَتَّرُ»، مضارع مجهول از مصدر «تفتير» است كه به معناى تخفيف و كم كردن است. و كلمه «مُبلِسُون»، جمع اسم فاعل از مصدر «إبلاس»، به معناى نوميد كردن است. مى فرمايد: مجرمان كه در عذاب جهنم قرار دارند، از رحمت خدا و يا از بيرون شدن از دوزخ نوميدند.
«وَ مَا ظلَمْنَاهُمْ وَلَكِن كانُوا هُمُ الظّالِمِينَ»:
ما به ايشان ستم نكرده ايم، وليكن خودشان ستمكاران بودند. براى اين كه خداى تعالى، تنها جزاى اعمالشان را به ايشان داده. پس اين خودشان بودند كه به خود ستم كردند، و نفس خويش را با اعمال زشت به شقاوت و هلاكت افكندند.
«وَ نَادَوْا يَا مَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّك قَالَ إِنَّكُم مَاكِثُونَ»:
منظور از كلمه «مالك»، همان دربان دوزخ است كه در اخبار و روايات عامه و خاصه نيز، به اين نام ناميده شده. مجرمان، مالك دوزخ را خطاب مى كنند و آنچه را كه بايد از خدا بخواهند، از او مى خواهند. و اين، بدان جهت است كه اهل دوزخ، محجوب از خدا هستند، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «كَلّا إنّهُم عَن رَبّهِم يَومَئِذٍ لَمَحجُوبُون»و و نيز فرموده: «قَالَ اخسَئُوا فِيهَا وَ لَا تُكَلّمُون».
پس معناى آيه مورد بحث اين مى شود: مجرمان، از مالك دوزخ درخواست مى كنند كه او از خدا درخواست كند كه مرگشان را برساند.
معناى «قضاء عليه»، ميراندن است، و منظور مجرمان از اين مرگ، معدوم شدن و باطل محض گشتن است، تا شايد به اين وسيله از عذاب اليم و شقاوتى كه دارند، نجات يابند. و اين هم، يكى از مواردى است كه ملكات دنيوى دوزخيان ظهور مى كند و از پرده برون مى افتد. چون در دنيا هم كه بودند، مرگ را نابودى مى پنداشتند، نه انتقال از سرایى به سرایى ديگر. لذا در دوزخ تقاضاى مرگ مى كنند. مرگ به همان معنايى كه در دنيا در ذهنشان مرتكز بود، و گرنه بعد از مُردن فهميدند كه حقيقت مرگ چيست و ديگر معنا ندارد كه چنان حقيقتى را درخواست كنند، اما ناخودآگاه ملكاتشان ظهور مى كند.
«قَال إنّكُم مَاكِثُون» - يعنى مالك به ايشان مى گويد: نه، شما در همين زندگى شقاوت بار و در اين عذاب اليم خواهيد بود.
مراد از اين كه به دوزخيان گفته مى شود: «اكثر شما، از حق كراهت داشتيد»
«لَقَدْ جِئْنَاكُم بِالحَْقِّ وَ لَكِنَّ أَكْثرَكُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ»:
از ظاهر اين آيه بر مى آيد كه تتمۀ كلام مالك دوزخ باشد، كه از زبان ملائكه - كه خود او نيز از آن هاست - مى گويد: ما در دنيا برايتان حق را آورديم، اما شما از حق كراهت داشتيد.
بعضى از مفسران گفته اند: كلام خداى تعالى است، ولى اين احتمال بعيد است. چون در آيات قبل گفتيم كه اهل دوزخ از پروردگارشان محجوب اند، و خدا با ايشان تكلم نمى كند.
و خطاب «كُم» در آيه شريفه به دوزخيان است، بدان جهت كه انسان اند. در نتيجه، معنايش اين است كه: ما براى شما انسان ها حق آورديم، ولى بيشتر شما - كه همان مجرمان اند - از حق كراهت داشتيد.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «حق»، مطلق حق است، هرچه مى خواهد باشد. و بيشتر دوزخيان، از هر چيزى كه مصداق حق بود، كراهت و تنفر داشتند. و اما حقى كه معهود اذهان است، يعنى دين حق كه همان توحيد و قرآن است، تمامى دوزخيان از آن كراهت و تنفر داشتند، نه بيشتر آنان.
و منظور از اين كه فرمود: «از حق كراهت داشتيد»، كراهت به حَسَب طبع ثانوى است، كه در اثر ارتكاب پى در پى گناهان در آدمى پيدا مى شود. چون هيچ بشرى نيست كه بر حسب طبع خدادادى و فطرت اولی اش، از حق كراهت داشته باشد.
زيرا خداى تعالى، فطرت بشر را بر اساس حق نهاده، و اگر غير اين بود و افرادى به حسب طبع خدا دادی شان، متنفر از حق مى بودند، ديگر تكليف كردنشان به پذيرفتن حق، تكليف به مالايُطاق و غيرمعقول بود. قرآن كريم هم، تمامى افراد بشر را مطبوع به يك طبع، و مفطور به يك فطرت مى داند، و مى فرمايد: «لَا تَبدِيلَ لِخَلقِ اللّه». و نيز مى فرمايد: «وَ نَفسٍ وَ مَا سَوّيهَا * فَألهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقوَيهَا».
از آيه مورد بحث اين نكته استفاده مى شود كه: ملاك در سعادت بشر، تنها و تنها پذيرفتن حق، و ملاك در شقاوتش، رد كردن حق است.
آيات ۷۹ - ۸۹ سوره زخرف
أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبرِمُونَ(۷۹) أَمْ يحْسبُونَ أَنَّا لا نَسمَعُ سِرَّهُمْ وَ نجْوَاهُم بَلى وَ رُسلُنَا لَدَيهِمْ يَكْتُبُونَ(۸۰) قُلْ إِن كانَ لِلرَّحْمَانِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ(۸۱) سُبْحَانَ رَبّ السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ رَبّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ(۸۲) فَذَرْهُمْ يخُوضوا وَ يَلْعَبُوا حَتىّ يُلَاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِى يُوعَدُونَ(۸۳) وَ هُوَ الَّذِى فى السّمَاءِ إِلَهٌ وَ فى الاَرْضِ إِلَهٌ وَ هُوَ الحَْكِيمُ الْعَلِيمُ(۸۴) وَ تَبَارَك الَّذِى لَهُ مُلْك السّماوات وَ الاَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ عِندَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(۸۵) وَ لا يَمْلِك الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الشّفَاعَةَ إِلّا مَن شهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(۸۶) وَ لَئن سأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنى يُؤْفَكُونَ(۸۷) وَ قِيلِهِ يَا رَبّ إِنَّ هَؤُلاءِ قَوْمٌ لا يُؤْمِنُونَ(۸۸) فَاصفَحْ عَنهُمْ وَ قُلْ سلَامٌ فَسوْف يَعْلَمُونَ(۸۹)
بلكه ميثاقى (عليه پيامبر ما محكم كرده اند) كه ما نيز كيد خود را عليه ايشان محكم خواهيم كرد (۷۹).
و يا پنداشته اند كه ما سرّ و نجوايشان را نمى شنويم. بله مى شنويم، و فرستادگان ما نزد ايشان هستند و مى نويسند(۸۰).
بگو: اگر براى رحمان فرزندى باشد، قبل از هر كس، من او را مى پرستيدم (۸۱).
ولى منزّه است پروردگار آسمان ها و زمين، و مدبّر عرش از آنچه اينان در توصيفش مى گويند (۸۲).
پس رهايشان كن در اباطيل خود فرو روند، و سرگرم باشند، تا روزى را كه وعده داده شده اند، ديدار كنند(۸۳).
و او، كسى است كه هم در آسمان معبود است و هم در زمين، و او، حكيم و عليم است (۸۴).
و كسى كه ملك آسمان ها و زمين و مابين آن دو، از اوست، مصدر خير بسيار است، و علم قيامت نزد او و بازگشت شما همه به سوى اوست (۸۵).
و معبودهايى كه به جاى خدا عبادت مى كنند، مالك شفاعت ايشان نيستند. تنها كسانى مى توانند شفاعت كنند كه به دين حق شهادت داده، عالم به كرده هاى خلق بوده باشند (۸۶).
و اگر از مشركان بپرسى چه كسى ايشان را خلق كرده، به يقين خواهند گفت «اللّه». (بگو با اين حال) به كجا منحرف مى شويد؟ (۸۷)
خدا به سخن پيامبرش نيز عالم است كه گفت: پروردگارا! اينان مردمى هستند كه ايمان نمى آورند (۸۸).
پس از ايشان درگذر و با ايشان به سلم رفتار كن، كه به زودى خواهند فهميد (۸۹).
در اين آيات، به سخنان قبل برگشت شده و در آن كفار را در برابر اين كه عليه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقشه مى كشند، توبيخ نموده، تهديدشان مى كند به اين كه خداى تعالى هم، عليه ايشان كيد خواهد كرد. و نيز در اين آيات، اعتقاد مشركان را بر اين كه خدا فرزند دارد، نفى نموده و به طور كلّى، شريك داشتن خدا را رد و ربوبيت مطلقه خدا را به تنهايى اثبات مى كند. و در آخر، سوره را با تهديد و وعيد ختم مى كند.
«أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً فَإِنَّا مُبرِمُونَ»:
كلمه «إبرام»، به معناى محكم كردن عهد و نشكستن آن است، در مقابل كلمه «نقض»، كه به معناى شكستن آن است. و كلمه «أم»، در اين آيه منقطعه است.
و معناى آن - به طورى كه از سياق آيه و آيات بعدش استفاده مى شود - چنين است: بلكه نقشه اى را كه عليه تو كشيدند، محكم كردند، و ما هم نقشه خود را عليه ايشان محكم خواهيم كرد. در نتيجه، آيه شريفه هم معناى آيه «أم يَرِيدُون كَيداً فَالّذِينَ كَفَرُوا هُمُ المَكِيدُون» مى باشد.
«أَمْ يَحْسبُونَ أَنَّا لا نَسمَعُ سِرَّهُمْ وَ نجْوَاهُم بَلى وَ رُسلُنَا لَدَيهِمْ يَكْتُبُونَ»:
منظور از كلمه «سرّ»، اسرارى است كه در دل هاى خود پنهان مى دارند. و منظور از كلمه «نجوى»، سخنان بيخ گوشى است كه با يكديگر دارند. سخنانى كه مى خواهند ديگران نشنوند. و چون «سرّ»، عبارت است از حديث نفس، لذا از علم خدا بدان و از اطلاع خدا به سخنان بيخ گوشى آنان، تعبير كرد به اين كه «خدا آن را مى شنود».
«بَلى وَ رُسُلُنَا لَدَيهِم يَكتُبُون» - يعنى: بله، ما سرّ و نجواى ايشان را مى شنويم و فرستادگان ما هم كه موكّل بر ايشانند تا اعمالشان را بنويسند، كارهاى ايشان را مى نويسند و حفظ مى كنند.
«قُلْ إِن كانَ لِلرَّحْمَانِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ»:
در اين آيه، الوهيت فرزند را از راه ابطال اصل وجود فرزند براى خدا و اين كه اگر چنين چيزى بود، من اولين پرستندۀ آن فرزند بودم، ابطال مى كند. و اگر «إن» شرطيه را استعمال كرد و «لَو» شرطيه را كه دلالت بر امتناع دارد، استعمال نكرد، با اين كه مقتضاى مقام اين بود كه بفرمايد «لَو كَانَ لِلرّحمَانِ وَلَدٌ»، براى اين است كه طرف مقابل را كمى از مقام لجبازی شان پايين آورده، به انصاف وادار سازد.
و معناى آيه اين است كه: به ايشان بگو اگر براى رحمان فرزندى مى بود - آن طور كه مشركان مى پندارند - خودِ من، اولين كسى بودم كه او را مى پرستيدم، و حق نبوتش را اداء مى كردم. چون اگر بود، قهرا هم سنخ پدرش بود، وليكن من مى دانم كه چنين فرزندى وجود ندارد، و به همين جهت، كسى را به عنوان فرزند خدا نمى پرستم، نه به خاطر اين كه فرزند خدا هست، ولى من با او دشمنى دارم.
وجوه مختلف در معناى آيه: «قُل إن كَانَ لِلرّحمان وَلَدٌ...»
مفسران، براى اين آيه معانى ديگرى ذكر كرده اند، كه اينك از نظر خواننده مى گذرد:
۱ - معنايش اين است كه: اگر براى خدا - آن طور كه شما مى پنداريد - فرزندى مى بود، باز من او را نمى پرستيدم، و تنها خداى يگانه را مى پرستيدم، نه آن فرزندى كه شما مى پنداريد.
۲ - اين كه حرف «إن»، نافيه است و معنايش اين است كه: بگو براى خدا فرزندى نيست. پس من در بين شما اولين كسى هستم كه داراى توحيد در عبادتم.
۳ - كلمه «عابدين»، از مادۀ «عبد» است كه به معناى أنف و استنكاف است، و معناى آيه چنين است كه: اگر براى رحمان فرزندى بود، من اولين كس بودم كه از عبادت او استنكاف مى كردم. چون كسى كه فرزنددار مى شود، حتما جسم است، بدون جسمانيت فرزنددار شدن محال است، و جسمانيت، منافات با الوهيت دارد.
۴ - معنايش اين است: همان طور كه من اولين پرستندۀ خدا نيستم، همچنين خدا فرزند ندارد. يعنى اگر جايز بود كه شما چنين ادعاى محالى بكنيد، براى من هم جايز بود چنان ادعاى محالى بكنم.
و از اين قبيل وجوهى ديگر ذكر كرده اند، اما ظاهر از آيه، همان معنايى است كه ما آورديم.
«سُبْحَانَ رَبّ السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ رَبّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ»:
در اين آيه، خدا را از آنچه به وى نسبت مى دهند، منزّه مى دارد. و از ظاهر كلام بر مى آيد كه جملۀ «رَبّ العَرش»، عطف بيان باشد براى جمله «رَبّ السّماوات وَ الأرض». چون مراد از «سماوات و ارض»، مجموعه عالَم مشهود است، كه همان عرش سلطنت و ملك خداست كه مستولى بر آن است، و بر آن حكم مى راند، و امور آن را تدبير مى كند.
و اين آيه شريفه، خالى از اشاره به حجتى بر وحدانيت خداى تعالى نيست. چون وقتى خلقت مختص خداى تعالى باشد، و حتى خود خصم هم بر اين انحصار اعتراف داشته باشد، و وقتى خلقت و آفريدن از شؤون عرش ملك خدا باشد، و چون تدبير هم عبارت است از نظم خلقت، و اين كه فلان موجود را قبل از آن موجود ديگر، و آن ديگرى را بعد از آن خلق كند، پس تدبير هم مختص به خدا، و از شؤون عرش او خواهد بود. پس ربوبيّت از براى عرش، عبارت است از ربوبيتش براى تمامى آسمان ها و زمين.
«فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتى يُلَاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِى يُوعَدُونَ»:
اين آيه شريفه، تهديدى است اجمالى براى كفار كه خداى تعالى، رسول گرامى خود را مأمور مى كند كه از ايشان اعراض كند، تا روزى كه ببينند آنچه را كه از آن برحذر مى شدند و آن، عبارت است از: عذاب روز قيامت.
و معناى آيه اين است كه: آن ها را رها كن تا در اباطيل خود فرو روند، و در دنياى خود به بازى سرگرم باشند، و به خاطر اين سرگرمى، از انديشيدن در باره آيندۀ خود غافل گردند، تا ناگهان آن روزى را كه از عذابش زنهارشان مى دادى، ببينند و آن، روز قيامت است - كه در آيات قبل در باره اش مى فرمود: «هَل يَنظُرُونَ إلّا السّاعَة...».
«وَ هُوَ الَّذِى فى السّمَاءِ إِلَهٌ وَ فى الاَرْضِ إِلَهٌ وَ هُوَ الحَْكِيمُ الْعَلِيمُ»:
يعنى: او كسى است كه در آسمان ها، معبود مستحق عبادت است و نيز، در زمين معبود است. يعنى مستحق عبادت است. و خلاصه: او به تنهايى مستحق معبوديت اهل آسمان ها و زمين است. و تكرار كلمه «إله» - به طورى كه گفته اند - هم تأكيد را افاده مى كند، و هم دلالت مى كند بر اين كه إله بودن خدا در آسمان و زمين، به معناى آن است كه الوهيت او متعلق به آسمان ها و زمين است، نه به اين معنا كه او در آسمان ها و زمين و يا در يكى از آن دو مكان جاى دارد.
و در اين آيه شريفه، مقابله اى نسبت به آلهه اى كه مشركان براى آسمان و زمين اثبات مى كنند، به كار رفته، مى فرمايد: در همه آسمان ها و زمين، جز او، إله و معبودى نيست. و در اين كه آيه شريفه را با جمله «وَ هُوَ الحَكِيمُ العَلِيم» ختم فرموده، با در نظر گرفتن اين كه جمله مذكور انحصار را مى رساند، اشاره اى است به وحدانيت خدا در ربوبيت، كه لازمه اين وحدانيت در ربوبيت، داشتن حكمت و علم است.
«وَ تَبَارَك الَّذِى لَهُ مُلْك السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ عِندَهُ عِلْمُ الساعَةِ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»:
اين آيه شريفه، ثنايى است بر خداى تعالى به داشتن خير كثير. چون معناى «مبارك» بودن، اين است كه محل صدور خير كثير باشد.
و هر يك از صفات سه گانه اى كه در آيه شريفه آمده، حجتى است مستقل بر يگانگى خدا در ربوبيت.
اما مالك بودنش، براى همه عالَم روشن است و احتياج به استدلال ندارد. چون براى كسى اثبات ربوبيت مى شود كه مالك باشد، تا بتواند ملك خود را تدبير كند. و اما كسى كه مالك نيست، معنا ندارد مدبّر باشد.
و اما اين كه علم به قيامت را منحصر در خداى تعالى كرده، دليل آن نيز روشن است. براى اين كه قيامت، عبارت است از: منزل نهايى كه تمام موجودات به سوى آن در حركت اند، و چگونه ممكن است كسى مدبّر همۀ عالَم باشد، ولى از منتهى اليه سير مخلوقات خود اطلاعى نداشته باشد.
پس خداى تعالى يگانه ربّ موجودات است، نه آن خدايانى كه مشركان ادّعا مى كنند.
و اما اين كه فرمود: موجودات به سوى او بازگشت مى كنند، دليلش اين است كه برگشتن به سوى خداى تعالى، به خاطر حساب و جزاء است، و حساب و جزاء، آخرين مرحلۀ تدبير است. و معلوم است كسى كه تدبير عالَم به دست اوست، رجوع عالَم نيز به سوى اوست، و كسى كه تدبير و رجوع به سوى اوست، ربوبيت هم از آنِ اوست.
«وَ لا يَمْلِك الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الشفَاعَةَ إِلا مَن شهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»:
سياق اين آيه، سياق عموم است. در نتيجه، مراد از جمله «الّذِينَ يَدعُونَ، الّذِينَ يَعبُدُون» است. يعنى كسانى كه به جاى خدا چيزهايى را مى پرستيدند، پس غير از خدا هيچ معبودى مالك شفاعت نيست. نه ملائكه، و نه جن، و نه بشر، و نه هيچ معبودى ديگر.
و مراد از كلمه «حق» در اين جا، دين توحيد، و مراد از «شهادت به حق»، اعتراف به آن دين است. و مراد از جمله «وَ هُم يَعلَمُون»، از آن جا كه علم، مطلق آمده، آگاهى به حقيقت حال كسى است كه مى خواهند برايش شفاعت كنند. پس تنها كسى مى تواند شفاعت كند كه معترف به توحيد باشد. و نيز بر حقيقت حال و حقيقت اعمال كسى كه مى خواهد شفاعتش كند، واقف باشد. همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «لَا يَتَكَلّمُونَ إلّا مَن أذِنَ لَهُ الرَّحمانُ وَ قَالَ صَواباً». و وقتى حال شفعاء چنين باشد، معلوم است كه مالك چنين شفاعتى نخواهند بود، مگر بعد از شهادت به حق. پس جز اهل توحيد را نمى توانند شفاعت كنند، همچنان كه قرآن كريم فرموده: «وَ لَا يَشفَعُونَ إلّا لِمَن ارتَضَى».
و اين آيه شريفه تصريح دارد بر اين كه شفاعتى در كار هست.
«وَ لَئن سأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنى يُؤْفَكُونَ»:
يعنى: اگر از آنان بپرسى چه كسى خلقشان كرده، هرآينه خواهند گفت «اللّه». پس از راه حق به كجا منحرف مى شوند، به سوى باطل كه همان مسلك شرك است. چون مشركان اعتراف دارند به اين كه جز ذات اللّه تعالى، هيچ خالقى ديگر نيست. و از سوى ديگر، از آن جا كه تدبير - كه همان ملاك ربوبيت است - منفك و جداى از خلق نيست كه در اين كتاب مكرر توضيح داده شده - پس بايد اعتراف كنند كه معبود، تنها كسى است كه خلقت به دست اوست، و او خداى سبحان است.
«وَ قِيلِهِ يَا رَبّ إِنَّ هَؤُلاءِ قَوْمٌ لا يُؤْمِنُونَ»:
ضمير در كلمه «قِيلَ» بى اشكال به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بر مى گردد. و كلمه «قيل» مصدر است، همچنان كه كلمه «قول» و «قال» نيز، مصدر است. و جمله «قِيِلهِ» - به طورى كه گفته اند - عطف است بر كلمه «السّاعَه» در جمله «وَ عِندَهُ عِلمُ السّاعَة». و معنايش اين است كه: نزد خدا است علم قيامت، و علم سخن او كه گفت: اى پروردگار! اينان كه قوم من اند، ايمان نمى آورند.
«فَاصفَحْ عَنهُمْ وَ قُلْ سلَامٌ فَسوْف يَعْلَمُونَ»:
در اين جمله، به آن جناب دستور مى دهد كه از آنان اعراض كند. و آن جناب را از ايمان آوردن ايشان مأيوس مى كند. و معناى جمله «قُل سَلام» اين است كه: با ايشان خداحافظى و وداع كن. وداع كسى كه مى خواهد براى هميشه تركشان گويد، و از ترك آنان هيچ باكى نداشته باش.
«فَسَوفَ يَعلَمُون» - اين آيه تهديد و وعيدى است نسبت به آن ها.
بحث روایتی
در كتاب احتجاج، از على «عليه السلام» روايت كرده كه در حديثى طولانى فرموده: كلمه «عابدين» در آيه «إن كَانَ لِلرّحمَان وَلَدٌ فَأنَا أوّلُ العَابِدِين»، به معناى جاحدين (منكرين) است. و بنابراين تأويل، ظاهر آيه درست ضد باطن آن است.
مؤلف: ظاهرا مراد اين حديث، اين باشد كه كلمه «عابد» به آن معنايى كه لفظ در هنگام اطلاق به آن منصرف مى شود، نمى باشد، بلكه خلاف آن معنا منظور است.
و در كافى، به سند خود، از هشام بن حكم روايت كرده كه گفت: ابوشاكر ديصانى مى گفت: در قرآن، آيه اى است كه مرام و مسلك ما را امضاء كرده. گفتم: كدام آيه است؟ گفت: آيه «هُوَ الّذِى فِى السّمَاء إلهٌ وَ فِى الأرض إله» است. من نتوانستم جوابش را بدهم. پس به حج رفتم و جريان را به عرض امام صادق «عليه السلام» رساندم. فرمود: اين گفتار، گفتار زنديقى است خبيث. وقتى برگشتى، به او بگو نام تو در كوفه چيست؟ لابد مى گويد: نامم فلان است. بپرس: نامت در بصره چيست. باز مى گويد: همان نامى كه در كوفه دارم. آنگاه بگو: خداى تعالى نيز، همين طور است. هم در آسمان، إله است و هم در زمين، و هم در درياها، و هم در بيابان ها، و هم در همۀ مكان ها.
هشام بن حكم مى گويد: وقتى برگشتم، نزد ابوشاكر رفتم و پاسخ را گفتم. گفت: اين پاسخ حتما از حجاز آمده.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه «وَ لَا يَملِكُ الّذِينَ يَدعُونَ مِن دُونِهِ الشّفَاعة»، از معصوم «عليه السلام» نقل كرده كه فرموده: منظور كسانی است كه مردمى در دنيا آن ها را مى پرستيدند و در قيامت نمى توانند پرستندگان خود را شفاعت كنند.
و در كافى، به سند خود، از ابى هاشم جعفرى روايت كرده كه گفت: از امام ابى جعفر دوم: حضرت جواد الائمه «عليه السلام» پرسيدم: معناى «واحد» چيست؟ فرمود: اجماع و اتفاق زبان ها به وحدانيت اوست. چون قرآن كريم مى فرمايد: «وَ لَئِن سَألتَهُم مَن خَلَقَهُم لَيَقُولُنّ اللّه». يعنى: اگر از مشركان هم بپرسيد كه چه كسى ايشان را خلق كرده، خواهند گفت: «اللّه».
آيات ۱ - ۸ سوره دخان
سوره «دخان»، مكّى است و پنجاه و نه آيه دارد.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * حم (۱) وَ الْكتَبِ الْمُبِينِ(۲) إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فى لَيْلَةٍ مُّبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنذِرِينَ(۳) فِيهَا يُفْرَقُ كلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ(۴) أَمْراً مِّنْ عِندِنَا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ(۵) رَحْمَةً مِّن رَّبِّك إِنَّهُ هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ(۶) رَبّ السمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا إِن كُنتُم مُّوقِنِينَ(۷) لا إِلَهَ إِلا هُوَ يُحْیىِ وَ يُمِيت رَبُّكُمْ وَ رَبُّ ءَابَائكُمُ الاَوَّلِينَ(۸)
به نام خدايى كه هم رحمان است و هم رحيم. حم (۱).
سوگند به كتاب روشنگر (۲).
كه ما آن را در شبى مبارك نازل كرديم، چون از آغاز خلقت همواره سنت ما بر انذار خلق جريان داشته است (۳).
در آن شب مبارك، هر امر در هم فرو رفته، باز مى شود (۴).
البته هر امر بدان جهت كه نزد ما است، چون ما همواره فرستنده رسول بوده ايم (۵).
و نازل كردن اين كتاب رحمتى بود از ناحيه پروردگارت، چون كه او شنوا و داناى به حاجت خلق است (۶).
مالك و مدبر آسمان ها و زمين و موجودات بين آن دو است، اگر اهل يقين باشيد (۷).
جز او معبودى نيست، او است كه زنده مى كند و مى ميراند، هم مالك و مدبر شما است، و هم مالك و مدبر پدران گذشته شما (۸).
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |