تفسیر:المیزان جلد۱ بخش۱۱

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



قرآن كريم براى نفوس انبياء تأثيرى در معجزات قائل است

در پی آنچه در فصل سابق گفته شد، اضافه مى كنيم كه: بنابر آنچه از آيات كريمه قرآن استفاده مى شود؛ يكى از سبب ها در مورد خصوص معجزات نفوس انبياست. يكى از آن آيات، آيه: «و ما كان لرسول أن يأتى بآية إلّا بإذن اللّه، فإذا جاء أمر اللّه، قضى بالحقّ و خسر هنالك المبطلون»: (هيچ رسولى نمی تواند معجزه اى بياورد، مگر به اذن خدا. پس ‍ وقتى امر خدا بيايد، به حق داورى شده، و مبطلين در آن جا زيانكار می شوند).

از اين آيه بر مى آيد كه: آوردن معجزه از هر پيغمبرى كه فرض شود، منوط به اذن خداى سبحان است. از اين تعبير به دست مى آيد كه: آوردن معجزه و صدور آن از انبيا، به خاطر مبدئى است مؤثّر كه در نفوس شريفه آنان موجود است، كه به كار افتادن و تأثيرش، منوط به اذن خداست، كه تفصيلش در فصل سابق گذشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۲۵

آيه دیگری كه اين معنا را اثبات مى كند، آيه: «واتّبعوا ما تتلوا الشياطين على مُلك سليمان، و ما كفر سليمان ولكنّ الشياطين كفروا، يعلّمون النّاس السحر، و ما أنزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت، و ما يُعلّمان من أحد، حتّى يقولا إنّما نحن فتنة، فلا تكفر، فيتعلّمون منهما ما يُفرّقون به بين المرء و زوجه، و ما هم بضارّين به من أحد إلّا بإذن اللّه»: (آنچه شيطان ها بر مُلك سليمان می خواندند، پيروى كردند. سليمان خودش كفر نورزيد، ولیكن شيطان ها كفر ورزيدند كه به مردم سحر آموختند، آن سحری كه بر دو فرشته بابل، يعنى هاروت و ماروت نازل شده بود، با اين كه آن دو فرشته به هيچ كس ياد نمی دادند مگر بعد از آن كه زنهار می دادند كه: اين تعليم ما، مايه فتنه و آزمايش شماست. مواظب باشيد با اين سحر كافر نشويد، ولى آن ها از آن دو فرشته، تنها چيزی را فرا مى گرفتند كه مايه جدایى ميانه زن و شوهر بود، هرچند كه به احدى ضرر نمى رساندند، مگر به اذن خدا).

اين آيه - همان طور كه صحت علم سحر را فى الجمله تصديق كرده - بر اين معنا نيز دلالت دارد كه: سحر هم، مانند معجزه ناشى از يك مبدء نفسانى در ساحر است. براى اين كه در سحر نيز مسئله اذن آمده. معلوم می شود در خود ساحر، چيزى هست كه اگر اذن خدا باشد، به صورت سحر ظاهر می شود.

تمامى امور خارق العاده، به مبادئى نفسانى و مقتضياتى ارادى مستند هستند

و كوتاه سخن اين كه: كلام خدای تعالى اشاره دارد به اين كه: تمامى امور خارق العاده - چه سحر، و چه معجزه و چه غير آن - مانند كرامت هاى اوليا، و ساير خصالی كه با رياضت و مجاهده به دست مى آيد، همه مستند به مبادئى است نفسانى، و مقتضياتى ارادى است. چنان كه كلام خدای تعالى تصريح دارد به اين كه آن مبدئى كه در نفوس انبياء و اولياء و رسولان خدا و مؤمنان هست، مبدئى است مافوق تمامى اسباب ظاهرى، و غالب بر آن ها در همه احوال. و آن تصريح، اين است كه مى فرمايد:

«و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين، إنّهم لهم المنصورون، و إنّ جندنا لهم الغالبون»: (كلمه ما درباره بندگان مرسل ما سبقت يافته كه ايشان، آرى تنها ايشان يارى خواهند شد و به درستی كه لشگريان ما تنها غالب اند). و نيز فرموده: «كتب اللّه لأغلبنّ أنا و رسلى»: (خدا چنين نوشته كه من و فرستادگانم به طور مسلّم غالبيم). و نيز فرموده: «إنّا لننصر رسلنا و الّذين آمنوا فى الحياة الدنيا، و يوم يقوم الأشهاد»: (ما فرستادگان خود را و نيز آن هایى را كه در زندگى دنيا ايمان آوردند، در روزی كه گواهان بپا مى خيزند، يارى مى كنيم). و اين آيات - به طوری كه ملاحظه مى كنيد - مطلق اند و هيچ قيدى ندارند.

از اين جا ممكن است نتيجه گرفت كه: مبدء موجود در نفوس انبيا - كه همواره از طرف خدا منصور و يارى شده است - امرى است غير طبيعى و مافوق عالَم طبيعت و ماده. چون اگر مادى بود، مانند همه امور مادى مقدّر و محدود بود و در نتيجه، در برابر مادى قوى ترى مقهور و مغلوب می شد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۲۶

خواهى گفت: امور مجرّده هم مانند امور مادى همين طورند، يعنى در مورد تزاحم، غلبه با قوى تر است. در پاسخ می گویيم: درست است، ولیكن در امور مجرّده، تزاحمى پيش نمى آيد، مگر آن كه آن دو مجردى كه فرض كرده ايم، تعلّقى به ماديات داشته باشند. در اين صورت، اگر يكى قوى تر باشد، غلبه مى كند؛ و اما اگر تعلّقى به مادّيات نداشته باشند، تزاحمى هم نخواهند داشت، و مبدء نفسانى مجرد كه به اراده خداى سبحان همواره منصور است، وقتى به مانعى مادى برخورد، خدای تعالى نيرویى به آن مبدء مجرّد افاضه مى كند كه مانع مادى، تاب مقاومت در برابرش نداشته باشد.

قرآن كريم همان طور كه معجزات را به نفوس انبيا نسبت می دهد، به خدا هم نسبت می دهد.

بيان اين كه اراده و فعل انسان موقوف به اراده و فعل خداست

جملۀ اخير از آيه ای كه در فصل سابق آورديم، يعنى آيه اى كه می فرمود: «فإذا جاء أمر اللّه قضى بالحقّ» الخ، دلالت دارد بر اين كه تأثير مقتضى نامبرده منوط به امرى از ناحيه خدای تعالى است، كه آن امر با اذن خدا كه گفتيم جريان منوط به آن نيز هست، صادر می شود. پس تأثير مقتضى وقتى است كه مصادف با امر خدا و يا متحد با آن باشد. و اما اين كه امر چيست؟ در آيه: «إنّما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون»؛ كلمۀ ايجاد و كلمه «كن» تفسير شده.

و آيات زير، اين اناطه به امر خدا را آماده مى كنند: «إنّ هذه تذكرة، فمن شاء اتّخذ إلى ربّه سبيلا، و ما تشاؤن إلّا أن يشاء اللّه»: (به درستى اين قرآن تذكره و هشدارى است. پس هر كس خواست، به سوى پروردگارش راهى انتخاب كند، ولى نمى كنيد، مگر آن كه خدا بخواهد). و آيه: «إن هو إلّا ذكر للعالَمين، لمن شاء منكم أن يستقيم، و ما تشاؤن إلّا أن يشاء اللّه ربّ العالّمين»: (او نيست مگر هشداردهى براى عالَميان، براى هر كس كه از شما بخواهد مستقيم شود، ولى نمی خواهيد مگر آن كه خدا بخواهد، كه ربّ العالَمين است ).

اين آيات دلالت كرد بر اين كه: آن امرى كه انسان می تواند اراده اش كند، و زمام اختيار وى به دست آن است ، هرگز تحقق نمى يابد، مگر آن كه خدا بخواهد. يعنى خدا بخواهد كه انسان آن را بخواهد. و خلاصه اراده انسان را اراده كرده باشد، كه اگر خدا بخواهد، انسان اراده مى كند و می خواهد؛ و اگر او نخواهد، اراده و خواستى در انسان پيدا نمی شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۲۷

آرى، آيات شريفه ای كه خوانديد، در مقام بيان اين نكته اند كه: كارهاى اختيارى و ارادى بشر، هرچند به دست خود او و به اختيار اوست، ولیكن اختيار و اراده او ديگر به دست او نيست، بلكه مستند به مشيّت خداى سبحان است.

بعضى ها گمان كرده اند: آيات در مقام افاده اين معنا است كه هرچه را انسان اراده كند، خدا هم همان را اراده كرده؛ و اين خطایى است فاحش. چون لازمه اش اين است كه: در موردی كه انسان اراده اى ندارد و خدا اراده دارد، مراد خدا از اراده اش ‍ تخلّف كند، و خدا بزرگتر از چنين نقص و عجز است. علاوه بر اين كه اصلا اين معنا مخالف با ظواهر آياتى بى شمار است، كه در اين مورد وارد شده. مانند آيه: «و لو شئنا لأتينا كلّ نفس هديها»: (اگر می خواستيم، هدايت همه نفوس ‍ را به آن ها می داديم). يعنى هرچند كه خود آن نفوس نخواهند هدايت شوند. پس مشيّت خدا تابع خواست مردم نيست. و آيه شريفه: «ولو شاء ربّك لآمن من فى الإرض كلّهم جميعا»: (و اگر پروردگارت می خواست، تمامى مردم روى زمين همگيشان ايمان مى آوردند).

پس معلوم می شود: ارادۀ مردم، تابع ارادۀ خداست، نه بعكس. چون مى فرمايد: اگر او اراده مى كرد كه تمامى مردم ايمان بياورند، مردم نيز اراده ايمان مى كردند، و از اين قبيل آياتى ديگر.

پس اراده و مشيّت، اگر تحقق پيدا كند، معلوم می شود تحقق آن مراد به اراده خداى سبحان و مشيّت او بوده. و همچنين، افعالی كه از ما سر مى زند، مراد خداست، و خدا خواسته كه آن افعال از طريق ارادۀ ما و با وساطت مشيّت ما از ما سر بزند. و اين دو، يعنى اراده و فعل، هر دو موقوف بر امر خداى سبحان، و كلمۀ «كن» است.

پس تمامى امور، چه عادى و چه خارق العاده؛ و خارق العاده هم، چه طرف خير و سعادت باشد، مانند معجزه و كرامت، و چه جانب شرّش باشد، مانند سحر و كهانت، همه مستند به اسباب طبيعى است، و در عين اين كه مستند به اسباب طبيعى است، موقوف به اراده خدا نيز هست. هيچ امرى وجود پيدا نمى كند، مگر به امر خداى سبحان. يعنى به اين كه سبب آن امر، مصادف و يا متحد باشد با امر خداى تعالى.

و تمامى اشياء، هرچند از نظر استناد وجودش به خدای تعالى به طور مساوى مستند به اوست؛ به اين معنا كه هر جا اذن و امر خدا باشد، موجودى از مسير اسبابش وجود پيدا مى كند، و اگر امر و اجازه او نباشد، تحقق پيدا نمى كند. يعنى سببيّت سببش تمام نمی شود، الّا اين كه قسمى از آن امور يعنى معجزه انبيا و يا دعاى بندۀ مؤمن، همواره همراه اراده خدا هست. چون خودش چنين وعده اى را داده، و درباره خواست انبيائش فرموده: «كتب اللّه لأغلبنّ أنا و رسلى». و درباره اجابت دعاى مؤمن وعده داده و فرموده: «أجيب دعوة الداع إذا دعان» الخ. آياتى ديگر نيز، اين استثنا را بيان مى كنند، كه در فصل سابق گذشت.

قرآن معجزه را به سببى نسبت می دهد كه هرگز مغلوب نمی شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۲۸

در پنج فصل گذشته روشن گرديد كه: معجزه هم مانند ساير امور خارق العاده از اسباب عادى خالى نيست و مانند امور عادى، محتاج به سببى طبيعى است، و هر دو اسبابى باطنى غير آنچه ما مسبّب می دانيم، دارند. تنها فرقى كه ميان امور عادى و امور خارق العاده هست، اين است كه:

امور عادى مسبّب از اسباب ظاهرى و عادى و آن اسباب هم توأم با اسبابى باطنى و حقيقى هستند و آن اسباب حقيقى، توأم با اراده خدا و امر او هستند، كه گاهى آن اسباب با اسباب ظاهرى هماهنگى نمى كنند. در نتيجه، سبب ظاهرى از سببيّت مى افتد و آن امر عادى، موجود نمی شود. چون اراده و امر خدا بدان تعلّق نگرفته.

برخلاف امور خارق العاده كه چه در ناحيه شرور، مانند سحر و كهانت، و چه خيرات، چون استجابت دعا و امثال آن، و چه معجزات، به اسباب طبيعى عادى مستند نيستند، بلكه مستند به اسباب طبيعى غير عادى اند. يعنى اسبابى كه براى عموم قابل لمس نيست، و آن اسباب طبيعى غير عادى نيز، مقارن با سبب حقيقى و باطنى، و در آخر مستند به اذن و اراده خدا هستند.

تفاوت بين سحر و معجزات و كرامات

و تفاوتى كه ميان سحر و كهانت از يك طرف و استجابت دعا و كرامات اولياء و معجزات انبيا از طرفى ديگر هست، اين است كه: در اوّلى، اسباب غير طبيعى مغلوب می شوند، ولى در دو قسم اخير نمی شوند.

باز فرقى كه ميانه مصاديق قسم دوم هست، اين است كه: در مورد معجزه از آن جا كه پاى تحدّى و هدايت خلق در كار است، و با صدور آن، صحت نبوت پيغمبرى و رسالت و دعوتش به سوى خدا اثبات می شود. لذا شخص صاحب معجزه در آوردن آن صاحب اختيار است. به اين معنا كه هر وقت از او معجزه خواستند، می تواند بياورد، و خدا هم اراده اش را عملى می سازد. برخلاف استجابت دعا و كرامات اوليا، كه چون پاى تحّدى در كار نيست و اگر تخلّف بپذيرد، كسى گمراه نمی شود و خلاصه هدايت كسى وابسته بدان نيست؛ لذا تخلّف آن امكان پذير هست.

اشكال بر حجيت معجزه

حال اگر بگوئى : بنا بر آن چه گفته شد، اگر فرض كنيم كسى بتمامى اسباب و علل طبيعى معجزه آگهى پيدا كند، بايد او هم بتواند آن عوامل را بكار گرفته ، و معجزه بياورد، هر چند كه پيغمبر نباشد، و نيز در اينصورت هيچ فرقى ميان معجزه و غير معجزه باقى نمى ماند، مگر صرف نسبت ، يعنى يك عمل براى مردمى معجزه باشد، و براى غير آن مردم معجزه نباشد، براى مردمى كه علم و فرهنگى ندارند معجزه باشد، و براى مردمى ديگر كه علمى پيشرفته دارند، و به اسرار جهان آگهى يافته اند، معجزه نباشد، و يا يك عمل براى يك عصر معجزه باشد و براى اعصار بعد از آن معجزه نباشد، اگر پى بردن باسباب حقيقى و علل طبيعى قبل از علت اخير در خور توانائى علم و ابحاث علمى باشد، ديگر اعتبارى براى معجزه باقى نمى ماند، و معجزه از حق كشف نميكند، و نتيجه اين بحثى كه شما پيرامون معجزه كرديد، اين ميشود: كه معجزه هيچ حجيتى ندارد، مگر تنهابراى مردم جاهل ، كه باسرار خلقت و علل طبيعى حوادث اطلاعى ندارند، و حال آنكه ما معتقديم معجزه خودش حجت است ، نه اينكه شرائط زمان و مكان آنرا حجت مى سازد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۲۹

بيان جهت اعجاز معجزات و پاسخ به اشكال مذكور

در پاسخ اين اشكال ميگوئيم : كه خير، گفتار ما مستلزم اين تالى فاسد نيست ، چون ما نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه است كه مستند بعوامل طبيعى مجهول است ، تا شما بگوئيد هر جا كه جهل مبدل بعلم شد، معجزه هم از معجزه بودن و از حجيت مى افتد، و نيز نگفتيم معجزه از اين جهت معجزه استكه مستند بعوامل طبيعى غير عادى است ، بلكه گفتيم ، از اين جهت معجزه است كه عوامل طبيعى و غير عاديش مغلوب نميشود، و همواره قاهر و غالب است . مثلا بهبودى يافتن يك جذامى بدعاى مسيح عليه السلام ، از اين جهت معجزه است كه عامل آن امرى است كه هرگز مغلوب نميشود، يعنى كسى ديگر اينكار را نميتواند انجام دهد، مگر آنكه او نيز صاحب كرامتى چون مسيح باشد، و اين منافات ندارد كه از راه معالجه و دواء هم بهبودى نامبرده حاصل بشود، چون بهبودى از راه معالجه ممكن است مغلوب و مقهور معالجه اى قوى تر از خود گردد، يعنى طبيبى ديگر بهتر از طبيب اول معالجه كند، ولى نام آنرا معجزه نميگذاريم .

قرآن كريم معجزه را برهان بر حقانيت رسالت ميداند، نه دليلى عاميانه .

در اينجا سئوالى پيش مى آيد و آن اينست كه چه رابطه اى ميان معجزه و حقانيت ادعاى رسالت هست ؟ با اينكه عقل آدمى هيچ تلازمى ميان آندو نمى بيند، و نميگويد: اگر مدعى رسالت راست بگويد، بايد كارهاى خارق العاده انجام دهد، وگرنه معارفى را كه آورده همه باطل است ، هر چند كه دو دو تا چهار تا باشد. و از ظاهر قرآن كريم هم بر مى آيد كه نمى خواهد چنين ملازمه اى را اثبات كند، چون هر جا سخن از داستانهاى جمعى از انبياء، چون هود، و صالح ، و موسى ، و عيسى ، و محمد (ص )، بميان آورده ، معجزاتشان را هم ذكر مى كند، كه بعد از انتشار دعوت ، مردم از ايشان معجزه و آيتى خواستند، تا بر حقيت دعوتشان دلالت كند، و ايشان هم همانچه را خواسته بودند آوردند. و اى بسا در اول بعثت و قبل از درخواست مردم معجزاتى را دارا ميشدند، همچنانكه خدايتعالى بنقل قرآن كريم در شبى كه موسى را برسالت بر مى گزيند، معجزه عصا و يد بيضاء را باو و هارون داد «اذهب انت و اخوك بآياتى ، و لا تنيا فى ذكرى »، (تو و برادرت معجزات مرا بردار و برو در ياد من سستى مكنيد)، و از عيسى (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: «و رسولا الى بنى اسرائيل ، انى قد جئتكم بآية من ربكم ، انى اخلق لكم من الطين كهيئة الطير، فانفخ فيه ، فيكون طيرا باذن اللّه ، و ابرى الاكمه و الابرص ، و احيى الموتى باذن اللّه ، و انبئكم ، بما تاءكلون ، و ما تدخرون فى بيوتكم ، ان فى ذلك لاية لكم ان كنتم مؤ منين »، (و فرستاده اى بسوى بنى اسرائيل گسيل داشتم ، كه مى گفت : من آيتى از ناحيه پروردگارتان آورده ام ، من براى شما از گل مجسمه مرغى ميسازم ، بعد در آن ميدمم ، ناگهان باذن خدا مرغ زنده ميشود، و كور مادرزاد و جذامى را شفا ميدهم ، و مردگان را باذن خدا زنده مى كنم ، و بشما خبر ميدهم كه امروز چه خورده ايد، و در خانه چه ذخيره ها داريد، همه اينها آيتهائى است براى شما اگر كه ايمان بياوريد)، و هم چنين قبل از انتشار دعوت اسلام قرآن را بعنوان معجزه بوى داده اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۳۰

با اينكه همان طور كه در اشكال گفتيم ، هيچ تلازمى ميان حق بودن معارفى كه انبياء و رسل درباره مبدء و معاد آورده اند، و ميانه آوردن معجزه نيست ؟ علاوه بر نبودن ملازمه ، اشكال ديگر اينكه : اصلا معارفى كه انبياء آورده اند، تمام بر طبق برهانهائى روشن و واضح است ، و اين براهين هر عالم و بصيرى را از معجزه بى نياز مى كند، و بهمين جهت بعضى گفته اند: اصلا معجزه براى قانع كردن عوام الناس است ، چون عقلشان قاصر است از اينكه حقايق و معارف عقلى را درك كنند، بخلاف خاصه مردم ، كه در پذيرفتن معارف آسمانى هيچ احتياجى بمعجزه ندارند.

جواب اشكال مطرح شده

جواب از اين اشكال اينستكه انبياء و رسل ، هيچيك هيچ معجزه اى را براى اثبات معارف خود نياوردند، و نمى خواستند با آوردن معجزه مسئله توحيد و معاد را كه عقل خودش بر آنها حكم مى كند اثبات كنند، و در اثبات آنها بحجت عقل اكتفاء كردند، و مردم را از طريق نظر و استدلال هوشيار ساختند. همچنانكه قرآن كريم در استدلال بر توحيد مى فرمايد: «قالت رسلهم : اءفى اللّه شك فاطر السماوات و الارض ؟» (رسولان ايشان بايشان مى گفتند: آيا در وجود خدا پديد آرنده آسمانها و زمين شكى هست ؟!)، و در احتجاج بر مسئله معاد مى فرمايد: «و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا، ذلك ظن الذين كفروا، فويل للذين كفروا من النار، ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ؟ ام نجعل المتقين كالفجار؟» (ما آسمان و زمين و آنچه بين آندو است بباطل نيافريديم ، اين پندار كسانى است كه كافر شدند، پس واى بر كسانيكه كفر ورزيدند، از آتش ، آيا ما با آنانكه ايمان آورده و عمل صالح كردند، چون مفسدان در زمين معامله مى كنيم ؟ و يا متقين و فجار را بيك چوب ميرانيم ؟) نه اينكه براى اثبات اين معارف متوسل بمعجزه شده باشند، بلكه معجزه را از اين بابت آوردند كه مردم از ايشان در خواست آنرا كردند، تا بحقانيت دعويشان پى ببرند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۳۱

(و حق چنين در خواستى هم داشتند، براى اينكه عقل مردم بايشان اجازه نميدهد دنبال هر ادعائى را بگيرند، و زمام عقايد خود را بدست هر كسى بسپارند، بلكه بايد بكسى ايمان بياورند كه يقين داشته باشند از ناحيه خدا آمده ) آرى كسيكه ادعا ميكند فرستاده خدا است ، و خدا از طريق وحى يا بدون واسطه وحى باوى سخن ميگويد، و يا فرشته اى بسوى او نازل ميشود، ادعاى امرى خارق العاده ميكند، چون وحى و امثال آن از سنخ ادراكات ظاهرى و باطنى كه عامه مردم آنرا ميشناسند، و در خود مى يابند، نيست ، بلكه ادراكى است مستور از نظر عامه مردم ، و اگر اين ادعا صحيح باشد، معلوم است كه از غيب و ماوراى طبيعت تصرفاتى در نفس وى ميشود، و بهمين جهت با انكار شديد مردم روبرو ميشود.

دو نوع عكس العمل مردم در انكار دعوى انبياء (ع )

و مردم در انكار دعوى انبياء يكى از دو عكس العمل را نشان دادند، جمعى در مقام ابطال دعوى آنان بر آمده ، و خواستند تا با استدلال آنرا باطل سازند، از آنجمله گفتند: «ان انتم الا بشر مثلنا، تريدون ان تصدونا عما كان يعبد آباونا»، (شما جز بشرى مثل ما نيستيد، و با اينحال ميخواهيد ما را از پرستش چيزهائيكه پدران ما مى پرستيدند باز بداريد)، كه حاصل استدلالشان اينستكه شما هم مثل ساير مردميد، و مردم در نفس خود چنين چيزهائى كه شما براى خود ادعا مى كنيد نمى يابند، با اينكه آنها مثل شما و شما مثل ايشانيد، و اگر چنين چيزى براى يك انسان ممكن بود، براى همه بود، و يا همه مثل شما ميشدند. و از سوى ديگر يعنى از ناحيه انبياء جوابشان را بنا بر حكايت قرآن كريم چنين دادند: «قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم ، و لكن اللّه يمن على من يشاء من عباده »، (رسولان ايشان بايشان گفتند: ما (همانطور كه شما ميگوئيد) جز بشرى مثل شما نيستيم ، تنها تفاوت ما با شما منتى است كه خدا بر هر كسى بخواهد مى گذارد)، يعنى مماثلت را قبول كرده گفتند: رسالت از منت هاى خاصه خدا است ، و اختصاص بعضى از مردم به بعضى از نعمت هاى خاصه ، منافاتى با مماثلت ندارد، همچنانكه مى بينيم : بعضى از مردم به بعضى از نعمت هاى خاصه اختصاص يافته اند واگر خدا بخواهد اين خصوصيت را نسبت به بعضى قائل شود مانعى نيست كه جلوگيرش شود، نبوت هم يكى از آن خصوصيت ها است ، كه خدا انبياء را بدآن اختصاص داده ، هر چند كه ميتوانست بغير ايشان نيز بدهد.

احتجاجاتى كه عليه رسول اكرم (ص ) شده و خداوند آنها را رد كرده است

نظير اين احتجاج كه عليه انبياء كردند، استدلالى است كه عليه رسول اسلام (ص ) كردند، و قرآن آنرا چنين حكايت ميكند: «اانزل عليه الذكر من بيننا»، (آيا از ميانه همه ما مردم ، قرآن تنها باو نازل شود؟) و نيز حكايت مى كند كه گفتند: «لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم ؟» (چرا اين قرآن بر يكى از دو مردان بزرگ اين دو محل نازل نشد).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۳۲

باز نظير اين احتجاج و يا قريب بآن ، احتجاجى است كه در آيه : «و قالوا ما لهذا الرسول ياءكل الطعام و يمشى فى الاسواق ؟ لولا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا؟ او يلقى اليه كنز؟ او تكون له جنة ياءكل منها»، (گفتند: اين چه پيغمبرى است كه غذا ميخورد، و در بازارها راه مى رود؟ اگر پيغمبر است ، چرا فرشته اى بر او نازل نميشود، تا با او بكار انذار بپردازد، و چرا گنجى برايش نمى افتد، و يا باغى ندارد كه از آن بخورد؟) بچشم ميخورد. چون خواسته اند بگويند: ادعاى رسالت ، ايجاب مى كند كه شخص رسول مثل ما مردم نباشد، چون حالاتى از قبيل وحى و غيره دارد كه در ما نيست ، و با اين حال چرا اين رسول طعام ميخورد، و در بازارها راه مى رود، تا لقمه نانى بدست آورد؟ او بايد براى اينكه محتاج كاسبى نشود، گنجى نزدش بيفتد و ديگر محتاج بآمدن بازار و كار و كسب نباشد، و يا بايد باغى داشته باشد كه از آن ارتزاق كند، نه اينكه از همان طعامها كه ما ميخوريم استفاده كند، ديگر اينكه بايد فرشته اى با او باشد كه در كار انذار كمكش كند. و خدايتعالى استدلالشان را رد نموده فرمود: «انظر كيف ضربوا لك الامثال ، فضلوا فلا يستطيعون سبيلا» تا آنجا كه ميفرمايد: «و ما ارسلنا قبلك من المرسلين ، الا انهم لياءكلون الطعام ، و يمشون فى الاسواق ، و جعلنا بعضكم لبعض ‍ فتنة ، اءتصبرون ؟ و كان ربك بصيراء»، (ببين چگونه مثلها مى زنند، و اين بدان جهت است كه گمراه شده نميتوانند راهى پيدا كنند تا آنجا كه مى فرمايد و ما قبل از تو هيچيك از پيغمبران را نفرستاديم ، الا اينكه آنان نيز طعام ميخوردند، و در بازارها راه ميرفتند، و ما بعضى از شما را مايه فتنه بعضى ديگر كرده ايم ، ببينيم آيا خويشتن دارى مى كنيد يا نه ، البته پروردگار تو بينا است )

احتجاج بر توقع نزول فرشته و ديدن خداوند و ملائكه و رد آن در قرآن كريم

و در جاى ديگر از استدلال نامبرده آنان اين قسمت را كه مى گفتند: بايد فرشته اى نازل شود، رد نموده مى فرمايد: «و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا، و للبسنا عليهم ما يلبسون »، (بفرض هم كه آن رسول را فرشته مى كرديم باز در صورت مردى مى كرديم و امر را بر آنان مشتبه ميساختيم ).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۳۳

باز قريب بهمين استدلال را در آيه : ((و قال الذين لا يرجون لقاءنا، لولا انزل علينا الملائكه ؟ او نرى ربنا لقد استكبروا فى انفسهم ، و عتو عتوا كبيرا، (آنانكه اميد ديدار ما ندارند، گفتند: چرا ملائكه بر خود ما نازل نميشود؟ و چرا پروردگارمان را نمى بينيم ؟ راستى چقدر پا از گليم خود بيرون نهادند، و چه طغيان بزرگى مرتكب شدند؟!)، از ايشان حكايت كرده چون در اين گفتارشان خواسته اند با اين توقع كه خودشان نزول ملائكه و يا پروردگار را ببينند، دعوى رسالت رسول خدا (ص ) را باطل كنند، و بگويند: ما هم كه مثل اوئيم ، پس چرا خودمان نزول ملائكه را نبينيم ؟ و چرا خودمان پروردگارمان را ديدار نكنيم ؟! خدايتعالى استدلالشان را رد نموده و فرموده : ((يوم يرون الملائكة ، لا بشرى يومئذ للمجرمين ، و يقولون حجرا محجورا، (روزى خواهد رسيد كه ملائكه را ببينند، اما روزى كه مجرمين مژده اى ندارند و در امانخواهى فريادشان به حجرا حجرا بلند ميشود) و حاصل معناى آن اين استكه اين كفار با اين حال و وصفى كه دارند، ملائكه را نمى بينند، مگر در حال مردن ، همچنانكه در جاى ديگر همين پاسخ را داده و فرموده : «و قالوا: يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون ، لو ما تاءتينا بالملائكة ؟ ان كنت من الصادقين ، ما ننزل الملائكة الا بالحق ، و ما كانوا اذا منظرين »، (گفتند: اى كسيكه ذكر بر او نازل شده ، تو ديوانه اى ، اگر راست ميگوئى ، چرا اين ملائكه بسروقت خود ما نيايد؟ (مگر ما از تو كمتريم ؟) اينان ميدانند كه ما ملائكه را جز بحق نازل نميكنيم ، و وقتى بحق نازل كنيم ديگر بايشان مهلت نميدهند). اين چند آيه اخير علاوه بر وجه استدلال ، نكته اى اضافى دارد، و آن اين است كه اعتراف براستگوئى رسولخدا (ص ) كرده اند، چيزيكه هست ميگويند: خود او نميداند آنچه كه ميگويد، اما وحى آسمانى نيست ، بلكه هذيانهائى است كه بيمارى جنون در او پديد آورده ، همچنانكه در جاى ديگر از ايشان حكايت ميكند كه گفتند: «مجنون و ازدجر»، (اجنه او را آزار ميدهند). و كوتاه سخن آنكه امثال آيات نامبرده در مقام بيان استدلالهائى است كه كفار از طريق مماثلت بر ابطال دعوى نبوت انبياء كرده اند.

درخواست معجزه بعنوان حجت و شاهد از انبياء براى پذيرش دعوت آنها

عكس العمل دوم كه مردم در برابر دعوت انبياء نشان دادند، اين بود كه دعوت آنان را نپذيرفتند مگر وقتى كه حجت و شاهدى بر صدق دعوى خود بياورند، براى اينكه دعوى انبياء مشتمل بر چيزهائى بود كه نه دلها و نه عقول بشر آشنائى با آن نداشت ، و لذا باصطلاح فن مناظره از راه منع با سند وارد شدند، و منظورشان از شاهد همان معجزه است . توضيح اينكه ادعاى نبوت و رسالت ، از هر نبى و رسولى كه قرآن نقل كرده ، با ادعاى وحى و سخن گوئى با خدا، و يا به گفتگوى با واسطه و بى واسطه نقل كرده ، و اين مطلبى است كه هيچيك از حواس ظاهرى انسان با آن آشنائى ندارد، و حتى تجربه نيز نمى تواند انسانرا با آن آشنا سازد، در نتيجه از دو جهت مورد اشكال واقع ميشود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۳۴

اول اينكه شما انبياء چه دليلى بر اين ادعا داريد كه وحى بر ما نازل ميشود؟ دوم اينكه ، ما دليل بر نبود چنين چيزى داريم ، و آن اينستكه وحى و گفتگوى با خدا، و دنباله هاى آن ، كه همان تشريع قوانين و تربيت هاى دينى است ، همه از امورى استكه براى بشر قابل لمس نيست ، و بشر آنرا در خود احساس نميكند، و قانون جارى در اسباب و مسببات نيز منكر آنست ، پس اين ادعاء ادعاى بر امرى خارق العاده است ، كه قانون عمومى عليت آنرا جائز نميداند. بنابراين اگر پيغمبرى چنين ادعائى بكند، و در دعويش راستگو هم باشد، لازمه دعويش اين استكه با ماوراء طبيعت اتصال و رابطه داشته باشد، و مؤ يد به نيروئى الهى باشد، كه آن نيرو ميتواند عادت را خرق كند، و وقتى يك پيغمبر داراى نيروئى است كه عادت را خرق مى كند، بايد معجزه مورد نظر ما را هم بتواند بياورد، چون فرقى ميان آن خارق العاده و اين خارق العاده نيست ، و حكم امثال يكى است ، اگر منظور خدا هدايت مردم از طرق خارق العاده يعنى از راه نبوت و وحى است ، بايد اين نبوت و وحى را با خارق العادهى ديگرى تاءييد كند، تا مردم آنرا بپذيرند، و او بمنظور خود برسد.

بيان علت درخواست معجزه توسط امتهاى مختلف با ذكر يك مثل

اين آن علتى است كه امتهاى انبيا را وادار كرد تا از پيغمبر خود معجزه اى بخواهند، تا مصدق نبوتشان باشد، و منظورشان از درخواست معجزه ، همانطور كه گفته شد تصديق نبوت بوده ، نه اينكه بر صدق معارف حقه ايكه بشر را بدآن ميخواندند دلالت كند، چون آن معارف مانند توحيد و معاد همه برهانى است ، و احتياج به معجزه ندارد. مسئله درخواست امتها از پيامبرانشان كه معجزه بياورد، مثل اين استكه مردى از طرف بزرگ يك قوم پيامى براى آن قوم بياورد، كه در آن پيام اوامر و نواهى آن بزرگ هست ، و مردم هم ايمان دارند باينكه بزرگشان از اين دستورات جز خير و صلاح آنان را نميخواهد، در چنين فرض همينكه پيام آرنده احكام و دستورات بزرگ قوم را براى قوم بيان كند، و آنرا برهانى نمايد، كافى است در اينكه مردم بحقانيت ، آن دستورات ايمان پيدا كنند، ولى آن برهانها براى اثبات اين معنا كه پيام آرنده براستى از طرف آن بزرگ آمده ، كافى نيست ، لذا مردم اول از او شاهد و دليل ميخواهند، كه از كجا ميگوئى : بزرگ ما تو را بسوى ما گسيل داشته ؟ درست است كه احكامى كه براى ما خواندى همه صحيح است ، اما بايد اثبات كنى كه اين احكام دستورات بزرگ ما است ، يا باينكه دستخط او را بياورى ، يا باينكه مهر او در ذيل نامه ات باشد، و يا علامت ديگرى كه ما آنرا بشناسيم ، داستان انبياء و معجزه خواستن قومشان ، عيناء نظير اين مثال است ، و لذا قرآن از مشركين مكه حكايت مى كند: كه گفتند: «حتى تنزل علينا كتاباء نقروه »، (تا آنكه كتابى بياورى كه ما آنرا بخوانيم ).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱ صفحه : ۱۳۵

پس از آنچه تاكنون گفته شد چند مطلب روشن گرديد: اول اينكه ميانه دعوى نبوت و قدرت بر آوردن معجزه ملازمه هست ، و معجزه دليل بر صدق دعوى پيغمبر است ، و در اين دلالت فرقى ميان عوام و خواص مردم نيست . دوم اينكه وحيى كه انبياء از غيب مى گيرند، از سنخ مدركات ما، و آنچه كه ما با حواس و با عقل نظرى خود درك مى كنيم ، نيست ، و وحى غير فكر صائب است ، و اين معنا در قرآن كريم از واضحات قرآن است ، بطوريكه احدى در آن ترديد نمى كند، و اگر كسى كمترين تاءمل و دقت نظر و انصاف داشته باشد، آنرا درمى يابد.

انحراف جمعى از اهل علم معاصر با تفسير مادى حقائق دينى و از آنجمله معجزه

ولى متاسفانه جمعى از اهل علم معاصر، در همين جا منحرف شده اند، و همانطور كه در سابق نيز اشاره كرده ايم ، گفته اند: اساس معارف الهى و حقايق دينى بر اصالت ماده و تحول و تكامل آنست ، چون اساس علوم طبيعى بر همان است ، در نتيجه تمامى ادراك هاى انسانى را در خواص ماده دانسته اند، كه ماده دماغ ، آنرا ترشح ميدهد، و نيز گفته اند: تمامى غايات وجودى و همه كمالات حقيقى ، چه افراد براى درك آن تلاش كنند، و چه اجتماعات ، همه و همه مادى است . و در دنبال اين دعوى بدون دليل خود نتيجه گرفته اند: كه پس نبوت هم يك نوع نبوغ فكرى ، و صفاى ذهنى است ، كه دارنده آن كه ما او را پيغمبر مى ناميم بوسيله اين سرمايه كمالات اجتماعى قوم خود را هدف همت قرار ميدهد، و باين صراط مى افتد، كه قوم خويش را از ورطه وحشيت و بربريت بساحت حضارت و تمدن برساند، و از عقائد و آرائى كه از نسلهاى گذشته بارث برده ، آنچه را كه قابل انطباق با مقتضيات عصر و محيط زندگى خودش ‍ هست ، منطبق مى كند، و بر همين اساس قوانين اجتماعى و كليات عملى بر ايشان تشريع نموده ، با آن اصول و قوانين اعمال حياتى آنان را اصلاح مى كند، و براى تتميم آن ، احكام ، و امورى عبادى نيز جعل مى كند، تا بوسيله آن عبادتها خصوصيات روحى آنانرا نيز حفظ كرده باشد، چون جامعه صالح و مدينه فاضله جز با داشتن چنين مراسمى درست نمى شود.

→ صفحه قبل صفحه بعد ←