تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۲۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
از آن سو، بعد از آن كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نماز صبح را خواند، به طرف بيابان حنين سرازير شد، كه ناگهان ستون هایى از لشكر هوازن از چهار طرف حركت كردند، در همان برخورد اول، قبيله «بنوسليم» كه در پيشاپيش لشكر اسلام قرار داشتند، شكست خورده، دنبال ايشان بقيه سپاه هم كه به كثرت عدد خود تكيه كرده بودند، پا به فرار گذاشتند. تنها على بن ابی طالب «عليه السلام»، علمدار سپاه با عده قليلى باقى ماند كه تا آخر پايدارى كردند. فراريان آن چنان فرار كردند كه وقتى از جلو رسول خدا «صلى الله عليه و آله» عبور مى كردند، اصلا به آن جناب توجهى نداشتند.
عباس، عموى پيغمبر، زمام استر آن جناب را گرفته بود و «فضل»، پسرش، در طرف راست آن حضرت و «ابوسفيان بن حارث بن عبد المطلب»، در طرف چپش و «نوفل بن حارث» و «ربيعه بن حارث» با نُه نفر از بنى هاشم و نفر دهمى «ايمن»، پسر «اُمّ ايمن»، در پيرامون آن جناب قرار داشتند. عباس، عموى پيغمبر اين ابيات را در باره آن روز سرود:
نَصَرنَا رَسُولَ اللهِ فِى الحَربِ تِسعَةً * وَ قَد فَرَّ مَن قَد فَرَّ عَنهُ فَاَقشَعُوا
وَ قَولُى إذَا مَا الفَضلُ كَرَّ بِسَيفِهِ * عَلَى القَومِ اُخرَى يَا بَنِىَّ لِيَرجِعُوا
وَ عَاشِرُنَا لَاقِى الحَمَامَ بِنَفسِهِ * لَمَا نَالَهُ فِى اللهِ لَا يَتَوَجَّعُ
وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، فرار كردن مردم را ديد، به عمويش عباس - كه مردى بلند آواز بود - فرمود: از اين تپه بالا برو و فرياد برآور: اى گروه مهاجر و انصار! اى اصحاب سوره بقره! اى كسانى كه در زير درخت در حديبيه بيعت كرديد! به كجا مى گريزيد، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» اين جاست.
وقتى صداى عباس، به گوش فراريان رسيد، برگشتند و گفتند: لبيك لبيك! و مخصوصا انصار، بدون درنگ باز گشته و با مشركان كارزارى كردند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: الآن تنور جنگ گرم شد، من بدون دروغ پيغمبرم، من پسر عبدالمطلب ام. چيزى نگذشت كه نصرت خدا نازل گرديد، و هوازن ب طور فضيحت بارى فرار كرده، و هر كدام به طرفى گريختند، و مسلمانان به تعقيبشان برخاستند.
مالك بن عوف، به سرعت هرچه تمامتر گريخت و خود را به درون قلعه طائف افكند، و از لشكريانش نزديك صد نفر كشته شدند، و غنيمت وافرى از اموال و زنان نصيب مسلمانان گرديد.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دستور داد زنان و فرزندان اسير شده را به طرف جعرانه ببرند، و در آن جا نگه دارى نمايند و «بديل ابن ورقاء خزاعى» را مأمور نگهدارى اموال كرد، و خود به تعقيب فراريان پرداخت و قلعه طائف را براى دستگيرى «مالك بن عوف» محاصره كرد و بقيه آن ماه را به محاصره گذرانيد. وقتى ماه ذى القعده فرا رسيد، از طائف صرف نظر نمود و به جعرانه رفت، و غنيمت جنگ حنين و اوطاس را در ميان لشكريان تقسيم كرد.
سعيد بن مسيّب مى گويد: مردى كه در صف مشركان بود، براى من تعريف كرد كه وقتى ما با اصحاب رسول خدا «صلى الله عليه و آله» روبرو شديم، به قدر دوشيدن يك گوسفند در برابر ما تاب مقاومت نياوردند و بعد از آن كه صفوف ايشان را در هم شكستيم، ايشان را به پيش مى رانديم تا رسيديم به صاحب استر ابلق. يعنى رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، ناگهان مردان روسفيدى را ديديم كه به ما گفتند: «شَاهَتِ الوُجُوهُ اِرجِعُوا: زشت باد روی هاى شما، برگرديد»، و ما برگشتيم و در نتيجه همان ها كه فرارى بودند، برگشتند و بر ما غلبه كردند، و آن عده مردان روسفيد همان ها بودند.
منظور راوى اين است كه ايشان، همان ملائكه بودند.
زهرى مى گويد: شنيدم كه شيبه بن عثمان گفته بود: من دنبال رسول خدا را داشتم، و در كمين بودم كه به انتقام خون طلحه بن عثمان و عثمان بن طلحه كه در جنگ اُحُد كشته شده بودند، او را به قتل برسانم. خداى تعالى، رسول خود را از نيت من خبردار كرد. پس برگشت و به من نگاهى كرد و به سينه ام زد و فرمود: به خدا پناه مى برم از تو، اى شيبه!
من از شنيدن اين كلام، بندهاى بدنم به لرزه در آمد. آنگاه به او كه بسيار دشمنش مى داشتم، نگريستم و ديدم كه از چشم و گوشم، بيشتر دوستش مى دارم. پس عرض كردم: شهادت مى دهم به اين كه تو فرستاده خدایى، و خداوند تو را به آنچه كه در دل من بود، خبر داد.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، غنيمت هاى جنگى را در جعرانه تقسيم كرد، و در ميان آن غنائم، شش هزار زن و بچه بودند، و تعداد شتران و گوسفندان، به قدرى زياد بود كه تعداد آن ها معلوم نشد.
اعتراض انصار به كيفيت تقسيم غنائم جنگ حنين و خطابه رسول خدا «ص»
ابوسعيد خدرى مى گويد: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، غنائم را تنها ميان آن عده از قريش و ساير اقوام عرب تقسيم كرد كه با به دست آوردن غنيمت، دل هايشان متمايل به اسلام مى شد و اما به انصار هيچ سهمى نداد، نه كم و نه زياد.
پس سعد بن عباده نزد آن جناب رفت و عرض كرد: يا رسول الله! گروه انصار در اين تقسيمى كه كردى، اشكالى به تو دارند، زيرا همه آن ها را به اهل شهر خودت و به ساير اعراب دادى و به انصار چيزى ندادى. حضرت فرمود: حرف خودت چيست؟ عرض كرد: من هم يكى از انصارم.
فرمود: پس قوم خودت (انصار) را در اين محوطه جمع كن، تا جواب همه را بگويم. سعد، همه انصار را جمع كرد، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به ميان آنان تشريف برد و براى ايراد خطابه به پا خاست. نخست، خداى تعالى را حمد و ثنا گفت و سپس فرمود:
اى گروه انصار! آيا غير اين است كه من به ميان شما آمدم در حالى كه همه گمراه بوديد، و با آمدنم خدا هدايتتان فرمود؟ همه تهیدست بوديد، خدا بى نيازتان كرد؟ همه تشنه خون يكديگر بوديد و خداوند ميان دل هايتان، الفت برقرار نمود؟ گفتند: بله، يا رسول الله!
فرمود: حال جواب مرا مى دهيد، يا نه ؟ عرض كردند: چه جوابى دهيم، همه منت ها را خدا و رسولش به گردن ما دارند.
فرمود: اگر مى خواستيد جواب بدهيد، مى گفتيد: تو هم وقتى به ميان ما آمدى كه اهل وطنت از وطن بيرونت كرده بودند و ما به تو منزل و مأوا داديم، فقير و تهیدست بودى، با تو مواسات كرديم، ترسان از دشمن بودى، ايمنت ساختيم، بى يار و ياور بودى، ياری ات كرديم.
انصار مجددا به عرض رسانيدند: همه منت ها، از خدا و رسول اوست.
حضرت فرمود: شما براى خاطر پشيزى از مال دنيا كه من به وسيله آن، دل هایى را رام كردم تا اسلام بياورند، ناراحت شده ايد؟ و آن نعمت عظمایى كه خدا به شما قسمت كرده و به دين اسلام هدايتتان فرموده، هيچ در نظر نمى گيريد؟
اى گروه انصار! آيا راضى نيستيد كه يك مشت مردم مادى و كوته فكر، شتر و گوسفند سوغاتى ببرند و شما رسول خدا را به سلامت سوغاتى ببريد؟ به آن خدایى كه جان من در دست اوست، اگر مردم همه به يك طرف بروند، و انصار به طرف ديگرى بروند، من به آن طرف مى روم كه انصار مى روند. و اگر مسأله هجرت نبود، من خود را مردى از انصار مى خواندم. پروردگارا! به انصار رحم كن، و به فرزندان و فرزندزادگان انصار رحم كن!
اين بيان، آن چنان در دل هاى انصار اثر گذاشت كه همه به گريه درآمده و محاسن شان از اشك چشمانشان خيس شد. آنگاه عرض كردند: ما به خدایى خداى تعالى و به رسالت تو راضى هستيم، و نسبت به اين معنا كه قسمت و سهم ما توحيد و ولايت تو شد، خوشحال و مسروريم. آنگاه متفرق شدند.
و انس بن مالك گفته است: رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در روز اوطاس، جارزنى را دستور داد تا جار بزند كه: كسى دست به زن حامله دراز نكند تا بچه اش متولد شود، و به ساير زنان نيز دست نيازد تا از يك حيض پاك شوند.
آنگاه دسته دسته، مردم هوازن خود را در جعرانه، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» رسانيدند تا اسيران خود را بخرند و آزاد سازند.
سخنگوى ايشان برخاست و گفت: يا رسول الله! در ميان زنان اسير، خاله ها و دايه هاى خودت وجود دارند كه تو را در آغوش خود بزرگ كرده اند، و ما اگر با يكى از دو پادشاه عرب، يعنى ابن ابى شمر و يا نعمان بن منذر روبرو شده و بر سرمان مى آمد آنچه كه در برخورد با تو بر سرمان آمده، اميد مى داشتيم بر ما عطف و ترحم كنند، و تو از هر شخص ديگرى سزاوارتر به ترحمى. آنگاه ابياتى در اين باره انشاد كرد.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» پرسيد كه: از اموال و اسيران، كداميك را مى خواهيد و بيشتر دوست مى داريد؟ گفت: ما را ميان اموال و اسيران مخير كردى، و معلوم است كه علاقه ما به خويشاوندانمان بيشتر است، ما با تو در باره شتران و گوسفندان گفتگو نمى كنيم.
حضرت فرمود: از اسيران آنچه سهم بنى هاشم مى شود، مال شما، و اما بقيه را بايد با مسلمانان صحبت كنم و واسطه شوم، تا آن ها را به شما ببخشند. آنگاه خود شما نيز با ايشان صحبت كنيد، و اسلام خود را اظهار نمایيد.
بعد از آن كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نماز ظهر را خواند، هوازنی ها برخاسته و در برابر صفوف مسلمين به گفتگو پرداختند. بعد رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: من سهم خود و بنى هاشم را به ايشان بخشيدم، حال هر كه دوست مى دارد به طيب خاطر، سهم خود را ببخشد، و هر كه دوست ندارد، مى تواند بهاى اسير خود را بستاند، و من حاضرم بهاى آن را بدهم. مردم سهم خود را بدون گرفتن بهاء بخشيدند، مگر عده كمى كه درخواست فديه كردند.
آنگاه شخصى را نزد «مالك بن عوف» فرستاد كه اگر اسلام بياورى، تمامى اسيران و اموالت را به تو بر مى گردانم، و علاوه، صد شتر ماده نيز به تو مى دهم. «مالك»، از قلعه طائف بيرون آمد و شهادتين بگفت و آن جناب اموال و اسيرانش را بعلاوه صد شتر به او بداد، و او را سرپرست مسلمانان قبيله خود قرار داد.
مؤلف: قمى، در تفسير خود، نظير اين روايت را آورده، وليكن در نقل او، آن رجزى كه در اين روايت به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» نسبت داده شده، نيامده، و همچنين اسم راوى معينى را از قبيل مسيّب، زهرى، انس و ابوسعيد نبرده، و مضامينى كه در اين روايات است، به طرق بسيارى، از طرق اهل سنت نقل شده.
و روايت على بن ابراهيم قمى، به طورى كه خواهيد ديد، مختصر زيادتى هم دارد و آن، اين است كه گفته: وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» هزيمت مسلمانان را بديد، استر خود را به جولان درآورد و شمشيرش را برهنه نمود و به عباس فرمود: بالاى اين بلندى برو، و فرياد بزن: اى اصحاب (سوره) بقره! اى اصحاب شجره! به كجا مى گريزيد؟ رسول خدا، اين جاست.
آنگاه دست به آسمان بلند كرد و گفت: بار الها! حمد و شكر سزاوار تو است، و شكايت به درگاه تو مى آورم، و از تو يارى مى خواهم.
چيزى نگذشت كه جبرئيل نازل شد، و عرض كرد: يا رسول الله! دعايت، همان دعایى بود كه موسى بن عمران، در موقع شكافتن دريا و نجات از فرعون كرد.
آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به ابوسفيان بن حارث فرمود: كفى از خاك به من بده. ابوسفيان مشتى خاك به او تقديم كرد. حضرت آن را گرفت و به طرف مشركان پاشيد، و فرمود: «شَاهَتِ الوُجُوهُ: زشت باد روهاى شما». پس آنگاه براى دفعه دوم سر به آسمان بلند كرد و عرض كرد: بار الها! اگر اين گروه هلاك شوند، ديگر در زمين عبادت نمى شوى، حال اگر مصلحت مى دانى عبادت نشوى، خود دانى.
از آن سو، وقتى انصار صداى عباس را شنيدند، برگشتند، و اين بار، غلاف هاى شمشيرها را شكستند، و فرياد مى زدند: لبيك! و از كنار رسول خدا «صلى الله عليه و آله» عبور كرده و به رايت اسلام ملحق شدند، ليكن خجالت مى كشيدند از اين كه با او روبرو شوند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از عباس پرسيد: اين ها چه كسانى هستند؟ عرض كرد: انصارند. فرمود: الآن تنور جنگ گرم مى شود. و پس از آن يارى خدا نازل شد، و قوم هوازن شكست خوردند.
و در الدر المنثور است كه ابوالشيخ، از محمّد بن عبيدالله بن عمير ليثى نقل كرده كه گفت: در آن روز، از انصار چهار هزار نفر با رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بودند و از «جُهَينه»، هزار نفر و از «مُزَينه»، هزار نفر و از «اسلم»، هزار نفر و از «غِفار»، هزار نفر و از «اشجع»، هزار نفر و از مهاجران و طوائف ديگر هزار نفر، و مجموعا ده هزار نفر؛ ولى وقتى از مكه براى جنگ حنين بيرون مى آمد، دوازده هزار نفر با او بودند، و آيه شريفه: «وَ يَومَ حُنَينٍ إذ أعجَبَتكُم كَثرَتُكُم فَلَم تُغنِ عَنكُم شَيئاً» در اين مورد نازل شد.
و در سيره ابن هشام از ابن اسحاق روايت شده كه گفت : وقتى مردم فرار كردند و جفاكاران مكه فرار مردم را بديدند حرفهائى زدند كه از كينه هاى نهانى ايشان حكايت مى كرد، از آن جمله ابو سفيان بن حرب گفت : اينها تا كمتر از لب دريا فرار نمى كنند، بلكه تا آنجا خواهند گريخت . و نيز نقل مى كند كه در آن روز ابو سفيان تيرهاى فالگيرى (ازلام ) خود را در زه دان خود پنهان كرده و همراه آورده بود.
و از آن جمله جبله بن حنبل بود كه ابن هشام اسم او را كلات بن حنبل نقل كرده ، او با برادرش صفوان بن اميه در تمامى آن مدتى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى مشركين مهلت مقرر كرده بود بر شرك خود باقى بودند، او در آن روز فرياد زد امروز سحر باطل شد، برادرش نهيب زد كه ساكت باش خدا دهانت را بشكند، ارباب ما امروز از قريش است ، و اگر شكست بخوريم ارباب ما هوازنيها خواهند شد، و به خدا قسم اگر يك قريشى بر ما حكومت كند بهتر است از يك هوازنى .
ابن اسحاق نقل مى كند كه شيبه بن عثمان بن ابى طلحه كه از دودمان عبد الدار بوده نقل كرده كه با خود گفتم : امروز مى توانم داغ دلم را بگيرم و انتقام خون پدرم را كه در احد كشته شد بستانم و محمد را به قتل برسانم ، خود را آماده كردم ، و همه جا بدنبال او بودم تا در فرصتى مناسب او را به قتل برسانم ، ليكن چيزى پيش آمد و روى دلم را پوشاند، و ياراى اين كار بكلى از من سلب شد، من فهميدم كه اين از جانب خدا است و ديگر به او دست نمى يابم.
اسامى شهداى حنين و بيان نفرات وفادارى كه پيامبر «ص» را تنها نگذاشتند
در سيره ابن هشام ابن اسحاق مى گويد: در اين باب نام كسانى برده مى شود كه در روز حنين از سپاه اسلام كشته شدند.
از قريش و بنى هاشم : ايمن بن عبيد، و از بنى اسد بن عبد العزى : يزيد بن زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بود، او را اسبى كه نامش «جناح» بود وارونه كرد و بر روى زمين مى كشيد تا اينكه كشته شد.
و از انصار: سراقه بن حارث بن عدى از خاندان بنى عجلان ، و از اشعريها: ابوعامر اشعرى.
مؤلف : و اما عدد آن كسانى كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وفادار بوده و او را در ميان دشمن تنها نگذاشتند مورد اختلاف است ، برخى از روايات آنها را سه نفر و بعضى ديگر چهار نفر و در پاره اى روايات نه نفر ذكر شده كه دهمى ايشان ايمن بن عبيد فرزند ام ايمن بوده است . بعضى ديگر عدد آنان را هشتاد نفر دانسته ، و در بعضى ديگر كمتر از صد نفر آمده است.
از ميان اين روايات آن روايتى كه مورد اعتماد است روايتى است كه از عباس نقل شده ، و عدد پايداران را نه نفر و دهمى را ايمن دانسته است . قبلا هم اشعارى از عباس نقل شد كه از آن برمى آيد وى از ثابت قدمان بوده و در طول مدت جنگ شاهد جريان بوده ، و همو بوده كه در ميان فراريان فرياد مى زده و ايشان را به پيوستن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دعوت مى كرده ، و در شعرش به اين امر مباهات نموده است.
و ممكن است كه عده اى مدتى پايدارى نموده آنگاه به جمع فرار كنندگان ملحق شده باشند، همچنانكه ممكن است عده اى جلوتر از بقيه متنبه شده و برگشته باشند، و به يكى از اين دو جهت جزو پايداران و وفاداران بشمار رفته باشند؛ چون جنگ حنين جنگ عوان بوده يعنى بطول انجاميده و حمله هاى متعددى در آن واقع شده است، و معلوم است كه حسابها و احصائيه ها در چنين حالتى مثل حالت سلم و آرامش دقيق از آب در نمى آيد.
از همين جا اشكالى كه در گفتار بعضى است روشن مى شود، زيرا اين شخص روايت عبد الله بن مسعود را ترجيح داده، و همچنين روايت ابن عمر را كه برگشتش به همان روايت ابن مسعود است ، چون در آن دارد عدد نفرات وفادار كمتر از صد نفر بوده ، و دليل اين شخص اين است كه راويان اين گونه احاديث ، حافظ اند و كسى كه وقايع را حفظ مى كند كلامش حجت است.
اشكال اين حرف اين است كه هر چند كلام كسى كه حفظ كرده بر كسى كه حفظ نكرده حجت دارد، ليكن حفظ در حال جنگ با آنهمه تحول سريعى كه در اوضاع صحنه رخ مى دهد، غير از حفظ در حال غير جنگ است ؛ در حال جنگ تنها به آن روايت و حفظى مى توان اعتماد نمود كه قرائن بر صحتش دلالت كند، و با عقل و اعتبار نيز بسازد، و نسبت به حفظ و حافظش وثاقت در كار باشد، و در ميان راويان تنها عباس ماءموريتى داشته كه متناسب به حفظ اين داستان و ساير جزئيات مربوط به آن بوده است .
آيات ۲۹ - ۳۵ سوره توبه
قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الاَخِرِ وَ لا يحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكتَاب حَتى يُعْطوا الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ(۲۹)
وَ قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قَالَتِ النَّصارَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذَلِك قَوْلُهُم بِأَفْوَاهِهِمْ يُضهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كفَرُوا مِن قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنى يُؤْفَكونَ(۳۰)
اتخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَنَاهُمْ أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ مَا أُمِرُوا إِلا لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لا إِلَهَ إِلا هُوَ سبْحَانَهُ عَمَّا يُشرِكونَ(۳۱)
يُرِيدُونَ أَن يُطفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ يَأْبى اللَّهُ إِلا أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كرِهَ الْكَافِرُونَ(۳۲)
هُوَ الَّذِى أَرْسلَ رَسولَهُ بِالْهُدَى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلى الدِّينِ كلِّهِ وَ لَوْ كرِهَ الْمُشرِكُونَ(۳۳)
يَا أَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّ كثِيراً مِّنَ الاَحْبَارِ وَ الرُّهْبَانِ لَيَأْكلُونَ أَمْوَلَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَ يَصدُّونَ عَن سبِيلِ اللَّهِ وَ الَّذِينَ يَكْنزُونَ الذَّهَب وَ الْفِضةَ وَ لا يُنفِقُونهَا فى سبِيلِ اللَّهِ فَبَشرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ(۳۴)
يَوْمَ يحْمَى عَلَيْهَا فى نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِبَاهُهُمْ وَ جُنُوبهُمْ وَ ظهُورُهُمْ هَذَا مَا كنزْتُمْ لاَنفُسِكمْ فَذُوقُوا مَا كُنتُمْ تَكْنزُونَ(۳۵)
با كسانى كه از اهل كتابند و به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده حرام نمى دانند و به دين حق نمى گروند كارزار كنيد تا با دست خود و بذلت جزيه بپردازند(۲۹)
يهوديان گفتند: عزيز پسر خدا است ، و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است ، اين عقيده ايشان است كه به زبان هم جارى مى كنند، در عقيده مانند همان كسانى شدند كه قبلا كفر ورزيده بودند، خدا ايشان را بكشد چگونه افترائات كفار در ايشان اثر مى گذارد (۳۰)
بجاى خدا احبار و رهبانان خود را و مسيح پسر مريم را پروردگاران خود دانستند، و حال آنكه دستور نداشتند مگر به اينكه معبودى يكتا بپرستند كه جز او معبودى نيست ، و او از آنچه كه شريك او مى پندارند منره است (۳۱)
مى خواهند نور خدا را با دهنهاى خود خاموش كنند، و خدا نمى گذارد و دست برنمى دارد تا آنكه نور خود را به كمال و تماميت برساند، هر چند كافران كراهت داشته باشند (۳۲)
اوست كه پيغمبرش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه دينها غلبه دهد اگر چه مشركان كراهت داشته باشند (۳۳)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد (متوجه باشيد كه ) بسيارى از احبار و رهبان اموال مردم را بباطل مى خورند و از راه خدا جلوگيرى مى كنند و كسانى كه طلا و نقره گنجينه مى كنند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند به عذاب دردناكى بشارتشان ده (۳۴)
(و آن عذاب ) در روزگارى است كه آن دفينه ها را در آتش سرخ كنند و با آن پيشانيها و پهلوها و پشتهايشان را داغ نهند (و بديشان بگويند) اين است همان طلا و نقره اى كه براى خود گنج كرده بوديد اكنون رنج آنرا بخاطر آنكه رويهم انباشته بوديد بچشيد (۳۵)
اين آيات مسلمين را امر مى كند به اينكه با اهل كتاب كه از طوايفى بودند كه ممكن بود جزيه بدهند و بمانند و ماندنشان آنقدر مفسده نداشت كارزار كنند، و در انحرافشان از حق در مرحله اعتقاد و عمل ، امورى را ذكر مى كند.
«قَاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الاَخِرِ وَ لا يحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكتَاب»:
از آيات بسيارى برمى آيد كه منظور از اهل كتاب يهود و نصارى هستند، و آيه شريفه «ان الذين آمنوا و الذين هادوا و الصابئين و النصارى و المجوس و الذين اشركوا ان الله يفصل بينهم يوم القيمه ان الله على كل شئ شهيد» دلالت و يا حد اقل اشعار دارد بر اينكه مجوسيان نيز اهل كتابند، زيرا در اين آيه و ساير آياتى كه صاحبان اديان آسمانى را مى شمارد در رديف آنان و در مقابل مشركين بشمار آمده اند، و صابئين همچنانكه در سابق هم گفتيم يك طائفه از مجوس بوده اند كه به دين يهود متمايل شده و دينى ميان اين دو دين براى خود درست كرده اند.
و از سياق آيه مورد بحث برمى آيد كه كلمه «من» در جمله «من الذين اوتوا الكتاب» بيانيه است نه تبعيضى، براى اينكه هر يك از يهود و نصارى و مجوس مانند مسلمين ، امت واحد و جداگانه اى هستند، هر چند مانند مسلمين در پاره اى عقايد به شعب و فرقه هاى مختلفى متفرق شده و به يكديگر مشتبه شده باشند و اگر مقصود قتال با بعضى از يهود و بعضى از نصارى و بعضى از مجوس بود، و يا مقصود، قتال با يكى از اين سه طائفه اهل كتاب كه به خدا و معاد ايمان ندارند مى بود، لازم بود كه بيان ديگرى غير اين بيان بفرمايد تا مطلب را افاده كند.
و چون جمله «من الذين اوتوا الكتاب» بيان جمله قبل يعنى جمله «الذين لا يومنون...» است ، لذا اوصافى هم كه ذكر شده - از قبيل ايمان نداشتن به خدا و روز جزا و حرام ندانستن محرمات الهى و نداشتن دين حق - قهرا متعلق به همه خواهد بود.
اولين وصفى كه با آن توصيفشان كرده «ايمان نداشتن به خدا و روز جزا» است. خواهيد گفت اين توصيف با آياتى كه اعتقاد به الوهيت خدا را به ايشان نسبت مى دهد چگونه مى تواند سازگار باشد؟ و حال آنكه آن آيات ايشان را اهل كتاب خوانده ، و معلوم است كه مقصود از كتاب همان كتابهاى آسمانى است كه از ناحيه خداى تعالى به فرستاده اى از فرستادگانش نازل شده ، و در صدها آيات قرآنش اعتقاد به الوهيت و يا لازمه آن را از ايشان حكايت كرده ، پس چطور در آيه مورد بحث مى فرمايد «ايمان به خدا ندارند».
و همچنين در امثال آيه «و قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودة» و آيه «و قالوا لن يدخل الجنه الا من كان هودا او نصارى» اعتقاد به معاد را به ايشان نسبت مى دهد آنگاه در اين آيه مى فرمايد كه «ايشان ايمان به روز جزا ندارند».
جواب اين اشكال اين است كه خداى تعالى در كلام مجيدش ميان ايمان به او و ايمان به روز جزا هيچ فرقى نمى گذارد، و كفر به يكى از آن دو را كفر به هر دو مى داند، در باره كسانى كه ميان خدا و پيغمبرانش تفاوت قائل شده اند و به خود خدا و بعضى از پيغمبران ايمان آورده و به بعضى ديگر ايمان نياورده اند حكم به كفر نموده ، و از آن جمله فرموده: «ان الذين يكفرون بالله و رسله و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا».
و بنا بر اين ، اهل كتاب هم كه به نبوت محمد بن عبد الله (صلوات الله عليه ) ايمان نياورده اند كفار حقيقى هستند، و لو اينكه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند. و اين كفر را به لسان كفر به آيتى از آيات خدا كه همان آيت نبوت باشد نسبت نداده ، بلكه به لسان كفر به ايمان به خدا و روز جزا نسبت داده ، و فرموده اينها به خدا و روز جزا كفر ورزيدند، عينا مانند مشركين بت پرست كه به خدا كفر ورزيدند و وحدانيتش را انكار كردند، هر چند وجودش را اعتقاد داشته ، و او را معبودى فوق معبودها مى دانستند.
علاوه بر اينكه اعتقادشان به خدا و روز جزا هم اعتقادى صحيح نيست ، و مساله مبدا و معاد را بر وفق حق تقرير نمى كنند، مثلا در مساله مبدا كه بايد او را از هر شركى برى و منزه بدانند مسيح و عزير را فرزند او مى دانند، و در نداشتن توحيد با مشركين فرقى ندارند، چون آنها نيز قائل به تعدد آلهه هستند، يك اله را پدر الهى ديگر، و يك اله را پسر الهى ديگر مى دانند، و همچنين در مساله معاد كه يهوديان قائل به كرامتند و مسيحيان قائل به تفديه.
پس ظاهرا علت اينكه ايمان به خدا و روز جزا را از اهل كتاب نفى مى كند اين است كه اهل كتاب ، توحيد و معاد را آنطور كه بايد معتقد نيستند، هر چند اعتقاد به اصل الوهيت را دارا مى باشند، نه اينكه علتش اين باشد كه اين دو ملت اصلا معتقد به وجود اله نيستند، چون قرآن اعتقاد به وجود الله را از قول خود آنها حكايت مى كند، گر چه در توراتى كه فعلا موجود است اصلا اثرى از مساله معاد ديده نمى شود.
دومين وصفى كه براى ايشان ذكر كرده اين است كه «ايشان محرمات خدا را حرام نمى دانند» ، و همينطور هم هست ، زيرا يهود عده اى از محرمات را كه خداوند در سوره بقره و نساء و سور ديگر بر شمرده حلال دانسته اند، و نصارى خوردن مسكرات و گوشت خوك را حلال دانسته اند، و حال آنكه حرمت آندو در دين موسى (عليه السلام ) و عيسى (عليه السلام ) و خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله ) مسلم است. و نيز مال مردم خورى را حلال مى دانند، همچنانكه قرآن در آيه بعد از آيه مورد بحث آن را به ملايان اين دو ملت نسبت داده و مى فرمايد: «ان كثيرا من الاحبار و الره بان لياكلون اموال الناس بالباطل».
مراد از رسول در توصيف اهل كتاب به اين كه «آنچه را كه خدا و رسول او حرام كرده اند حرام نمى دانند» پيامبر اسلام (ص ) مى باشد
و منظور از «رسول» در جمله «ما حرم الله و رسوله» يا رسول خود ايشان است كه معتقد به نبوتش هستند، مثل موسى (عليه السلام ) نسبت به ملت يهود، و عيسى (عليه السلام ) نسبت به ملت نصارا ، كه در اين صورت معناى آيه اين مى شود: «هيچ يك از اين دو ملت حرام نمى دانند آنچه را كه پيغمبر خودشان حرام كرده». و معلوم است كه مى خواهد نهايت درجه بى حيائى و تجرى ايشان را نسبت به پروردگارشان اثبات كند، و بفرمايد با اينكه به حقانيت پيغمبر خودشان اعتراف دارند، معذلك دستورات الهى را با اينكه مى دانند دستورات الهى است بازيچه قرار داده و به آن بى اعتنائى مى كنند.
و يا منظور از آن ، پيغمبر اسلام است، و معنايش اين است كه «اهل كتاب با اينكه نشانهاى نبوت خاتم انبياء را در كتب خود مى خوانند؟ و امارات آن را در وجود آن جناب مشاهده مى كنند، و مى بينند كه او پليديها را بر ايشان حرام مى كند و طيبات را براى آنان حلال مى سازد، و غل و زنجيرهائى كه ايشان از عقايد خرافى بدست و پاى خود بسته اند مى شكند، و آزادشان مى سازد معذلك زير بار نمى روند و محرمات او را حلال مى شمارند».
و بنابراين احتمال ، غرض از توصيف آنها به عدم تحريم آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده اند سرزنش ايشان است ، و نيز تحريك و تهييج مؤمنين است بر قتال با آنها به علت عدم اعتنا به آنچه كه خدا و رسولش حرام كرده اند و نيز به علت گستاخى در انجام محرمات و هتك حرمت آنها.
و چه بسا يك نكته احتمال دوم را تاييد كند، و آن اين است كه اگر منظور از رسول در جمله «و رسوله» رسول هر امتى نسبت به آن امت باشد - مثلا موسى نسبت به يهود و عيسى نسبت به نصارى رسول باشند - حق كلام اين بود كه بفرمايد: «و لا يحرمون ما حرم الله و رسله» و رسول را به صيغه جمع بياورد، چون سبك قرآن هم همين اقتضاء را دارد، قرآن در نظائر اين مورد عنايت دارد كه كثرت انبياء را به رخ مردم بكشد.
مثلا در باره بيم ايشان مى فرمايد: «و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله». و نيز مى فرمايد: «قالت رسلهم أفى الله شك». و باز مى فرمايد: «و جاءتهم رسلهم بالبينات».
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |