تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۲۹

از الکتاب
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۲ توسط Adel (بحث | مشارکت‌ها)
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۳

و آن، اين است كه گفته اند: آيه شريفه، سياقش ردّ مشركان از قريش است كه مى پنداشتند بشر صلاحيت رسالت را ندارد، و اگر رسالتى باشد، بايد ملائكه حامل آن شود.

پس آيه در مقام ردّ اين پندار است، و مى فرمايد كه: سنّت الهى بر طبق حكمت جريان يافته و حكمت اقتضاء مى كند كه فرستاده بر بشر از جنس خود بشر باشد. منتهى تنها فرقى كه لازم است ميان او و مردم باشد، اين است كه معارف و اوامر و نواهى به وى وحى شود.

وجه اين كه گفتيم اين سخن صحيح نيست، اين است كه اين حرف با سياق آيه انطباق ندارد، و قبلا هم از خصوص مشركان قريش چنين پندارى نقل نشده بود، و حتى به صورت پيشنهاد و اقتراح فرستادن ملائكه هم نيامده بود، تا بگوييم آيه ناظر به آن است.

تنها سخنى كه قبلا از مشركان نقل شده بود، آن هم از مطلق مشركان، نه مشركان قريش، همان جملۀ «لَو شَاءَ اللهُ مَا عَبَدنَا مِن دُونِهِ مِن شَئ...» بود، كه گفتيم سياقش، اثبات استحاله نبوت است و در آن صحبتى از رسالت ملائكه نشده بود.

بعضى ديگر از مفسران به اين آيه استدلال كرده اند بر اين كه: خداى سبحان، بچه و زن را رسول قرار نداده، آن وقت به نبوت عيسى «عليه السلام» در گهواره به خود اشكال كرده، و پاسخ داده به اين كه: نبوت، اعم از رسالت است، و آنچه عيسى بن مريم «عليهما السلام» داشت، به شهادت قرآن كريم، نبوت بود، نه رسالت. زيرا قرآن از قول خود عيسى حكايت مى كند كه گفت: «إنِّى عَبدُ اللهِ آتَانِىَ الكِتَابَ وَ جَعَلَنِى نَبِيّاً».

ليكن در اين سخن، اشكال است. زيرا استدلال مذكور به آيه شريفه، وقتى تمام است كه جملۀ «وَ مَا أرسَلنَا» مخصوص رسولان باشد و حال آن كه عين اين عبارت، در باره انبيايى هم كه رسول نبوده اند، آمده و مثلا فرموده اند: «وَ مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ مِن رَسُولٍ وَ لَا نَبِىٍّ...: ما قبل از تو، هيچ رسول و نبيّى ارسال نكرديم، مگر آن كه...».

و اگر استدلال بالا صحيح باشد، بايد هيچ طفل و زنى نبى هم نباشد، و حال آن كه به اقرار خود شما، عيسى بنا به حكايت قرآن گفت: «من بنده خدايم كه مرا كتاب داده و نبيّم كرده است». و در باره حضرت يحيى فرموده: «وَ آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيّا»ً.

پس حقّ مطلب، همان است كه گفتيم: آيه شريفه «وَ مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ إلّا رِجَالاً»، در مقام بيان اين معنا است كه رسولان خدا مردانى از جنس بشر عادى بودند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۴

و هيچ عنايتى به اين جهت ندارد كه در اول بعثت به حدّ بلوغ رسيده باشند، يا نه. تنها غرض افادۀ اين است كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و يحيى - كه همه رسولان خدا بودند - رجالى از جنس بشر بودند، كه به ايشان وحى مى شد. نه اين كه اشخاصى بوده باشند مجهز به قدرت قاهره غيبى و اراده الهى تكوينى.

قريب به معناى آيه مورد بحث، آيه «مَا أرسَلنَا مِن قَبلِكَ إلّا رِجَالاً نُوحِى إلَيهِم فَاسئَلُوا أهلَ الذِّكرِ إن كُنتُم لَا تَعلَمُونَ * وَ مَا جَعَلنَاهُم جَسَداً لَا يَأكُلُونَ الطَّعَامَ وَ مَا كَانُوا خَالِدِين» است.

و ظاهر جملۀ «فَاسئَلُوا أهلَ الذِّكرِ إن كُنتُم لَا تَعلَمُونَ»، اين است كه خطاب به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و قومش باشد، هرچند كه خطاب در جملات قبل، تنها به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» بود، وليكن در آن ها نيز، معنا متوجه همه بود. پس در اين جمله، خطاب را هم عمومى گرفت تا هر كس راه خود را شناخته و پيروى كند، و آنان كه از حقيقت دعوت نبوى خبر ندارند، مانند مشركان، به اهل علم مراجعه نموده، از ايشان بپرسند. و اما آن كس كه اين معنا را مى داند، مانند خود رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و گروندگان به وى، كه ديگر غنى و بى نياز از سؤال هستند.

بعضى گفته اند: خطاب در آيه، فقط متوجه به مشركان است. زيرا آنان بودند كه منكر دعوت نبوى بودند، و همان ها بايد به اهل علم مراجعه نموده، بپرسند. وليكن لازمۀ اين حرف، اين است كه بدون هيچ نكته اى در آيه، التفات از فرد به جمع به كار رفته باشد. (و خدا داناتر است).

معنا و موارد استعمال كلمه: «ذكر»

كلمه «ذكر» به معناى حفظ معناى چيزى و يا استحضار آن است و به هر چيزى كه آدمى بوسيله آن حفظ شود و يا مستحضر گردد ذكر گفته مى شود. راغب در مفردات گفته است: ذكر، يك مرتبه گفته مى شود و از آن، آن هيئت و وضع درونى اراده مى شود كه براى انسان ممكن مى شود بوسيله آن، مطالب و آموخته هايش را حفظ كند، و ذكر به اين معنى مرادف با كلمه «حفظ» است با اين تفاوت كه حفظ را به اعتبار نگهدارى آن محفوظ به كار مى برند، و ذكر را به اعتبار اينكه محفوظ و مستحضر است،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۵

يك مرتبه هم ذكر گفته مى شود و از آن حضور مطلب در قلب و يا در زبان اراده مى شود، و به همين جهت است كه بعضى گفته اند: ذكر دو جور است ، ذكر به قلب و ذكر به زبان، و هر يك از اين دو جور خود دو نوع اند، يكى بعد از فراموشى كه در فارسى به آن به ياد آوردن مى گويند، و يكى هم بدون سابقه فراموشى كه در حقيقت ادامه حفظ است. و ظاهرا اصل در اين كلمه، ذكر قلبى است، و اگر لفظ را هم ذكر گفته اند به اعتبار اين است كه لفظ معنا را بر دل القاء مى كند و به همين اعتبار در قرآن كريم هم استعمال شده، چيزى كه هست در عرف قرآن اگر اين كلمه مقيد به قيدى نشد معنايش ياد خداست.

و به همين عنايت است كه قرآن كريم، وحى نبوت و كتابهاى فرستاده شده بر انبياء را ذكر خوانده است و آياتى كه شاهد بر اين معنا است بسيار است و حاجتى به ايراد آن ها در اين جا نيست، البته در آيه بعدى مورد بحث، قرآن كريم را هم ذكر خوانده است.

مراد از اهل ذكر، در آیه: «فاسئلوا اهل الذكر»

پس قرآن كريم ذكر است، همچنان كه كتاب نوح و «صحف» ابراهيم و «تورات» موسى و «زبور» داوود و «انجيل» عيسى (عليه السلام) كه همه كتاب هاى آسمانی اند، نيز ذكرند، و بعضى از اهل اين كتابها آنها كه اين كتابها براى ايشان نازل شده و گروندگان به اين كتابها اهل ذكرند. و چون اهل و متخصص هر چيزى نسبت به آن چيز عارف تر و بيناتر و به اخبار آن داناترند، پس كسانى كه مى خواهند نسبت به آن چيز اطلاع به دست آورند لازم است به اهل آن مراجعه كنند، و اهل كتابهاى آسمانى همان دانشمندانى هستند كه تخصصشان در علم آن كتاب و عمل به شرايع آن است آنها اهل خبره و عاملين به آن علم اند، اخبار انبياء را مى دانند، پس ديگران بايد به آنان مراجعه نمايند.

ليكن مشركين كه در آيه شريفه «فاسئلوا اهل الذكر» مورد خطاب هستند از آن جائی كه نمى خواستند تسليم گفته هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و نبوت او شده تصديقش كنند، و قرآن را مسخره مى كردند، همچنان كه خود قرآن حكايت مى كند كه «قالوا يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون»، لذا نمى توانند مورد خطاب در جمله «فاسئلوا اهل الذكر» بوده باشند، و اين جمله جز با يهوديان اهل تورات قابل انطباق نيست، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه يهوديان دشمن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند و نبوتش را رد مى كردند، و دلهاى مشركين با دشمنى آنان گرم بود، چون يهوديان از مشركين طرفدارى مى كردند، و گفتند: «هؤلاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا».

بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از «اهل ذكر»، اهل علم به تاريخ گذشتگان است، چه اين كه خود اهل ايمان باشند يا كافر، و اگر علم را ذكر ناميده براى اين بوده كه غالبا علم از تذكر و يادآورى دليل به دست مى آيد، و در حقيقت علم را ذكر ناميدن ، از باب نامگذارى مسبب به اسم سبب است.

ولى اين حرف صحيح نيست زيرا علم را ذكر ناميدن مجاز است كه اگر قرينه اى در كلام باشد به حكم اجبار بر آن حمل مى شود و در آيه قرينه اى بر اين معناى مجازى نيست، علاوه بر اين در ساير مواردى كه در قرآن كلمه ذكر آمده معهود غير اين معنا است.

بعضى ديگر گفته اند: مراد از اهل ذكر، اهل قرآن است، براى اين كه خداوند قرآن را ذكر ناميده، و اهل قرآن هم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و اصحاب و خواص مؤمنين اند. اين تفسير هم صحيح نيست، زيرا درست است كه قرآن ، ذكر بوده و اهل قرآن هم اهل ذكرند، وليكن اراده اين معنى از آيه با اتمام حجت نمى سازد، و معنى ندارد به كسانى كه نبوت خاتم النبيين (صلى الله عليه و آله و سلم) را قبول ندارند گفته شود اگر نمى دانيد برويد از پيروان او بپرسيد.

و به هر حال آيه شريفه ارشاد به يكى از اصول عقلايى و احكام عام عقلى است، و آن عبارت است از وجوب رجوع جاهل در هر فنى به عالم در آن فن، و به همين جهت معلوم است كه اين دستور دستور تعبدى نبوده و امرش هم امر مولوى نيست كه بخواهد بدون ملاك عقلى به جاهل دستور دهد كه به خصوص عالم مراجعه كن نه به غير او.

«بِالْبَيِّنَاتِ وَ الزُّبُرِ»:

اين جمله متعلق به مقدرى است كه مضمون آيه قبلى كه مى فرمود «و ما ارسلنا» به آن دلالت مى كند، و تقدير كلام چنين است: «ارسلناهم بالبينات و الزبر». يعنى انبياء را با بينات و زبر فرستاديم كه آنها عبارتند از ادله روشن و دلالت كننده بر حقانيت رسالت و كتابهاى نازله برايشان.

بيان مطلب اين است كه عنايت در آيه قبلى به اين بود كه بفهماند رسولان، تنها و تنها بشر عادی اند. پس از بيان اين حقيقت گويا در ذهن شنونده اين شبهه خلجان مى كند كه اگر بشر عادى هستند پس به چه چيز فرستاده شده اند؟ از اين سؤال جواب داده شد، و بعضى از مفسرين گفته اند: بر بينات و زبر، بينات براى اثبات رسالتشان، و زبر براى حفظ تعليماتشان.

بعضى ديگر از مفسرين نيز گفته اند: جمله مزبور متعلق است به جمله «و ما ارسلنا يعنى ما ارسلنا بالبينات و الزبر الا رجالا نوحى اليهم». اشكال اين وجه اين است كه هر چند در جاى خود حرف صحيحى است و ليكن آن نكته اى را كه گفتيم افاده نمى كند.

«وَ أَنزَلْنَا إِلَيْك الذِّكرَ لِتُبَينَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»:

شكى نيست در اينكه تنزيل كتاب بر مردم و انزال ذكر بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به يك معنا است و آن عبارت است از فرو فرستادن آن بر مردم ، براى اينكه مردم از آن اخذ نموده و عمل كنند همچنان كه فرموده «يا ايها الناس قد جاءكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نورا مبينا» و نيز فرموده: «لقد انزلنا اليكم كتابا فيه ذكركم افلا تعقلون».

بنابراين، خلاصه معنا اين مى شود كه مقصود از فرو فرستادن كتاب، براى همه بشر بود و در اين كار تو و همه افراد بشر يكسان هستيد و اگر شخص تو را مورد خطاب قرار داديم براى اين نبود كه قدرت غيبى و اراده تكوينى الهى را بر تو تحميل نموده و تو را بر آنان و بر هر چيز مسلط كنيم بلكه براى دو چيز بود: يكى اين كه: آنچه كه تدريجا براى مردم نازل مى شود براى ايشان بيان كن ، چون معارف الهى بدون واسطه به مردم نمی رسد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۷۸

و ناگزير بايد كسى از ميان ايشان به اين منظور منصوب گردد و اين همان غرض از رسالت است كه عبارت است از تحمل وحى و سپس ماموريت بر ابلاغ و تعليم و بيان آن.

دوم اين كه: مردم در باره تو تفكر نموده بينا شوند و بفهمند آنچه را كه آورده اى حق بوده و از ناحيه خداى تعالى است، زيرا اوضاع محيط و حوادث و احوالى كه از اول زندگيت بر تو احاطه نموده، از دوران يتيمى و دوران سكوت و خمودى و حرمان از تعليمات و كتابت و دوران نداشتن مربى صالح و فقر و گير كردن در ميان قومى جاهل و پست و تهیدست از مزاياى تمدن و فضائل انسانيت، همه اينها اسبابى بودند كه بطور قاطع نمى گذاشتند تو از چشمه زلال كمال قطره اى بنوشى و از رشته سعادت سر نخى به دست بياورى، ليكن خداى سبحان به سويت ذكرى فرستاد تا با آن بر جن و انس تحدى كنى، كتابى فرستاد كه بهترين و مافوق تمامى كتب آسمانى و بيان هر چيز و هدايت و رحمت و برهان و نور مبين است.

بنابراين، قدرى فكر كردن در باره زندگى تو براى مردم بهترين راهنماى ايشان است به اينكه خود تو در آنچه كه آورده اى هيچ كاره اى، و اين خدا است كه به علم خود تو را عالم و به قدرت خود تو را تاييد كرد بدون اين كه هيچ يك از اسباب عادى چنين سرنوشتى را برايت ايجاب كرده باشد.

اين آن نكته اى است كه آيه كريمه با در نظر گرفتن سياقش و سياق ما قبلش افاده مى كند، و محصل آن اين است كه جمله «لتبين...» غايت است براى انزال، اما نه فى نفسه، بلكه از حيث اينكه متعلق به شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، و متعلق «يتفكرون» حذف شده، و تقدير آن اين است كه: «در زندگى تو تفكر كند» نه در «ذكر».

وجوهى كه مفسرين در تفسير آيه گفته اند

وليكن مفسرين گفته اند كه جمله «لتبين» غايت است براى انزال، و مراد از «تفكر» تفكر در ذكر است، تا به اين وسيله بفهمند كه ذكر حق است ، و بنا بر اين تقدير معناى آيه چنين مى شود: ما به سويت ذكر، يعنى قرآن را فرستاديم تا براى همه مردم آنچه را كه در اين ذكر برايشان نازل شده و آنچه اين ذكر از اصول معارف و احكام و شرايع و تاريخ احوال امتهاى گذشته و آنچه از سنت خدا بر آنان جريان يافته را در بردارد بيان كنى، و ديگر براى اين اميد بود كه در ذكر، تفكر كنند تا باشد، كه به حقانيت و از طرف خدا بودن آن واقف گردند، و يا براى اينكه در آنچه برايشان بيان ميكنى تفكر كنند.

و خواننده عزيز خوب مى داند كه لازمه اين معنى (چند اشكال است):

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه : ۳۷۹

اولا - اين است كه آيه شريفه چيزى شبيه تحصيل حاصل مرتكب شده باشد، چون تفكر در ذكر بعد از بيان آن به وسيله رسول شبيه تحصيل حاصل است، و هيچ چاره اى هم ندارد مگر اينكه نظم كلام را به ترتيب زير عوض كرده باشد: «و انزلنا اليك الذكر لتبين لهم : كتاب را بر تو نازل كرديم تا براى ايشان بيان كنى».

ثانيا - در اين صورت كلمه اليك مستدرك و زيادى خواهد بود، مخصوصا با در نظر گرفتن جمله «و لعلهم يتفكرون» ديگر حاجتى به ذكر آن نبود، براى اينكه نتيجه و غايت انزال را چه به او نازل شده باشد و چه به غير او بيان كرده است و خلاصه نازل شدن به او در اين غرض ‍ دخالتى ندارد، و همچنين نتيجه اى كه از علم، اميد مى رود اين است كه در «ذكر» تفكر كنند و بفهمند كه ذكر حق و نازل از ناحيه خداست، حال به هر كس كه مى خواهد نازل شده باشد و نيز لازمه اين حرف اين است كه كلمه «اليك» هم كه در آخرين آيه مورد بحث آمده زيادى بوده باشد.

ثالثا - اين توجيه ، آيه را از سياق آيه قبلى قطع مى كند، و حال آنكه آيه مورد بحث با آيه قبلش: «و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم» و آيات قبل از آن در يك سياق است.

در اين جا وجه ديگرى هم هست كه ممكن است به وسيله آن بعضى از اشكالات سه گانه دفع شود، و آن اين است كه بگوييم مراد از ذكر نازل شده لفظ قرآن كريم، و مراد از «ما نزل اليهم» معناى آن يعنى: احكام و شرايع و ساير مطالب آن باشد، و آن وقت جمله لتبين غايت باشد براى انزال، و جمله «لعلهم يتفكرون» عطف باشد بر مقدر، و غايت باشد براى تبيين نه براى انزال، وليكن اين وجه خلاف ظاهر آيه است. (دقت بيشترى بفرمائيد).

و يكى از لطائف قرآن تعبيرى است كه در آيه «و انزلنا اليك» و در «ما نزل اليهم» به كار رفته و فعل «نزل» را تكرار كرده ، ولى يكى را از باب افعال آورده ، كه دلالت بر نزول يك جا و يك مرتبه مى كند و ديگرى را از باب تفعيل كه تدريج را مى رساند، و شايد وجه اين كه اين طور آورده اين باشد كه در جمله «و انزلنا اليك» عنايت به نازل كردن قرآن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و بس و هيچ عنايتى به خصوصيات مربوط به انزال (از حيث دفعى و تدريجى) ندارد، و به همين جهت (قرآن) ذكر را يكپارچه تصور نموده و از نزول آن از ناحيه خدا به كلمه «انزال» تعبير فرموده است.

و اما ربطى كه مردم با قرآن دارند، عبارت است از: اخذ و تعلم و عمل به آن، و اين مساله به خاطر اين كه تدريجى است لذا نازل شدن قرآن براى مردم را به كلمه تنزيل تعبير كرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۰

حجت بودن بيانات رسول خدا و عترت او «ع»

اين آيه دلالت دارد بر حجيت قول رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در بيان آيات قرآن و تفسير آن، چه آن آياتى كه نسبت به مدلول خود صراحت دارند و چه آنهايى كه ظهور دارند، و چه آنهايى كه متشابه اند، و چه آنهايى كه مربوط به اسرار الهى هستند، بيان و تفسير رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در همه آنها حجت است، و اين كه بعضى گفته اند: كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تنها در تفسير متشابهات و آن آياتى كه مربوط به اسرار الهى اند حجيت دارد، و اما آن آياتى كه در مدلول خود صريح و يا ظاهرند، و احتياج به تفسير ندارند، كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در آن موارد حجت نيست حرف صحيحى نيست، و نبايد به آن اعتناء نمود.

اين در خود بيان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و در ملحقات بيان آن جناب كه همان بيانات ائمه هدى (عليهم السلام) است نيز مطلب از اين قرار است، زيرا به حكم حديث ثقلين بيان ايشان هم بيان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ملحق به آن است، به خلاف ساير افراد، هر چند صحابه و يا تابعين و يا علماى امت باشند كلامشان حجت نيست ، براى اين كه آيه شريفه شامل آنان نمى شود، نصى هم كه بتوان به آن اعتماد نمود و دلالت بر حجيت على الاطلاق كلام ايشان كند، در كار نيست.

و اما اين كه فرموده: «فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون» در سابق گذشت كه ارشاد به حكم عقل است كه عقل، عقلا را ملزم مى كند به اين كه اگر در فنى جاهل بودند به عالم آن فن رجوع كنند، بدون اينكه حكم خود را به طائفه معين اختصاص داده باشد.

البته اين درباره بياناتى است كه بطور مشافهه و رو در رو از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و امامان (عليهم السلام) گرفته شده باشد، و اما اگر خود ما از آن حضرات چيزى نشنيده ايم ولى ديگران آن را نقل مى كنند در صورتى كه آن نقل به حد تواتر رسيده باشد و يا قرينه اى قطع آور يا نزديك به آن همراهش باشد آن نقل هم حجت است، چون آن هم بيان ائمه (عليهم السلام) است و اما چيزى كه حاكى آن بيان است اگر به حد تواتر نرسيده باشد و آنچنان قرينه اى هم همراه نداشته باشد چنين چيزى حجت نيست ، چه مخالف كتاب باشد و چه موافق آن، چون در اولى بيان نيست، و در دومى بيان بودنش احراز نشده و تفصيل اين مساله در جاى ديگر بايد بيايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۱

انذار و تهديد مشركين كه از در مكر، به خدا و پيامبرانش گناه مى كردند

«أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السيِّئَاتِ أَن يخْسِف اللَّهُ بهِمُ الاَرْض أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذَاب مِنْ حَيْث لا يَشعُرُونَ»:

اين آيه و دو آيه بعد از آن انذار و تهديد مشركين است كه غير خدا را عبادت نموده و احكام و شرايعى براى خود تشريع ميكردند و در زندگى، سنتهايى را براى خود به وجود مى آوردند و از شرايع خدا كه از راه نبوت رسيده بود اعراض مى جستند، و بر اين عمل به حجتهاى پوچ و بى اعتبارى استدلال مى كردند كه خود براى خويش تراشيده بودند، و همه حركت و سكون و اخذ ورد و فعل و تركشان گناه بود، و سربار همه اينها آن استكبار و غرورى بود كه در دماغ داشتند، همه اينها گناهانى بود كه از در مكر به خدا و به فرستادگان او كه بدين خدا و به لزوم سبيل او دعوت مى كردند مى ورزيدند.

پس كلمه «السيئات» در آيه شريفه مفعول كلمه «مكروا» است، كه معناى «عملوا» را متضمن است و «مكروا السيئات» يعنى «عملوا السيئات مكرا: از در مكر مرتكب سيئات شدند»، و اين كه بعضى احتمال داده اند كه سيئات وصفى باشد كه در جاى مفعول مطلق قرار گرفته و تقدير كلام: «يمكرون المكرات السيئات : مكر مى كردند مكرهاى بدى» صحيح نيست، زيرا از سياق آيه به دور است.

و كوتاه سخن اين كه: كلام، در تهديد مشركين و انذار ايشان است به عذاب الهى كه مشركين مكه هم داخل ايشانند، و اين كلام از فروعات مطالب گذشته است، و به همين جهت «فاء» تفريع بر سر جمله آورده، فرموده «افامن».

و معناى آيه (و خدا داناتر است) اين است كه وقتى آيات بينات دلالت كرد بر اينكه الله تعالى رب ايشان است، و در ربوبيت او شريكى نيست، و ثابت شد كه رسالت امرى محال نيست، بلكه دعوتى است بسوى آنچه اصلاح معاش و معاد مردم و خير دنيا و آخرتشان در آن است، و به وسيله مردانى انجام مى شود كه خدايشان برگزيده و برايشان وحى مى فرستد، بنا بر اين دسته اى كه از اين دعوت اعراض مى كنند، و با خدا و رسولش مكر ورزيده و به حجت هاى واهى، راه ترك دين و تشريع احكام دلبخواهى و عمل به گناهان را هموار مى سازند، آيا ايمنند از اينكه خدا در زمينشان فرو برد و يا عذابى ناگهانى بر سرشان بفرستد، بدون اين كه قبلا احتمالش را بدهند؟

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ فى تَقَلُّبِهِمْ فَمَا هُم بِمُعْجِزِينَ»:

فاعل «ياخذهم» خداى سبحان است و در قرآن كريم ، بسيار نسبت اخذ به خدا داده شده. بعضى گفته اند: فاعل آن عذاب است، يعنى عذاب آنان را بگيرد.

مراد از «اخذ در تقلب» و «اخذ بر تخوف» كه مشركين بدان تهديد شده اند

و كلمه تقلب به معناى حالى بحالى شدن است، و مراد، تحول مشركين در مقاصد و اعمال زشتشان و انتقال از نعمتى به نعمت ديگر از نعمتهاى مادى است، چنانچه در جاى ديگر فرموده: «لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد متاع قليل ثم ماويهم جهنم و بئس المهاد».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۲

پس مراد از اخذ ايشان در تقلبشان اين شد كه خدا (و يا عذاب) ايشان را در عين سرگرمى و تقلب در گناهان و مكر با خدا و رسول بگيرد، و ممكن هم هست كه معنا اين باشد كه خدا ايشان را با خود همان نعمتهايى كه در آن غوطه مى خورند عذابشان كند، يعنى نعمت آنان را بر ايشان نقمت سازد، و اين نسبت به جمله «فما هم بمعجزين» سازگارتر و مناسب تر است.

و اين كه فرمود: «فما هم بمعجزين» در مقام تعليل اخذ در تقلب و در مكر است، يعنى ايشان خدا را در آنچه مى خواهد عاجز نخواهند كرد به واسطه غلبه بر خدا و يا بواسطه فرار از حكم او. و معنا واضح است.

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَّحِيمٌ»:

كلمه «تخوف» به معناى تمكن و جاى گيرى ترس در دل است، پس «اخذ بر تخوف»، به معناى عذابى است كه با سابقه ترس فرا رسد، و خلاصه قبلا نشانه هايش برسد تا هر كه مى خواهد به وسيله توبه و ندامت و امثال آن از فرا رسيدن آن جلوگيرى كند و بنابراين، اخذ بر تخوف در مقابل آمدن «عذاب من حيث لا يشعرون» است، اولى عذاب با مقدمه و نشانه هاى قبلى و دومى عذاب بى خبر و ناگهانى است.

و چه بسا بعضى گفته اند كه: اخذ بر تخوف، به معناى عذاب به هر چيزى است كه ترسناك باشد ولى هلاكت نياورد، مانند زلزله و طوفان و غير آن دو.

و باز چه بسا بعضى گفته اند كه معناى تخوف ، تنقص است ، يعنى اينكه خداوند ايشان را به نقص ميوه ها و ساير نعمت ها مبتلا نمايد، و به تدريج يكى پس از ديگرى نعمتهاى خوبى را از ايشان سلب كند، مثلا امنيت و سپس باران و آنگاه ارزانى و فراوانى و در آخر سلامت بدنى را از ايشان بگيرد، و همين طور.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۳

و اينكه فرموده: «ان ربكم لرؤف رحيم» در مقابل تعليل، و بيان اخذ بر تخوف است، و معنايش اين است كه اگر خداى تعالى از ميان همه عذابها، عذاب اخذ بر تخوف را كه نسبت به عذاب هاى شمرده شده عذاب آسانترى است انتخاب فرمود از اين جهت بود كه او رؤف و مهربان است و در تعبير «ربكم» نيز اشاره اى به اين علت هست، و اين تعليل نسبت به دو وجه اول از وجوه تفسير روشن است.

اما نسبت به وجه سوم كه بعضى گفتند مراد از تخوف ناقص كردن نعمت ها است علت بودنش از اين باب است كه كم كردن نعمت ها خود مهلت و فرصتى است كه بدكاران در آن مهلت توانند توبه نموده مافات را به نحوى جبران نمايند.

البته اين را هم بايد دانست كه شمردن عذاب در آيه مورد بحث چنانچه بعضى گفته اند دليل بر اين نيست كه عذاب خدا منحصر در همانها است، بلكه انواعى از آن را مى شمارد.

گردش سايه اشياء نشانه خضوع و سجود موجودات در برابر خداست

«أَوَ لَمْ يَرَوْا إِلى مَا خَلَقَ اللَّهُ مِن شىْءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلَالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشمَائلِ سجَّداً لِّلَّهِ وَ هُمْ دَاخِرُونَ»:

مراد از «رؤيت» در اين آيه رؤ يت بصرى و نظرى حسى و ديدن موجودات جسمانى است، چون عنايت به اين است كه نظرها را متوجه اجسام سايه دار كند نه خود سايه.

و «تفيؤ» از «فى ء» به معناى سايه در هنگام برگشت است، و لذا گويند كلمه «ظل» به معناى سايه اول روز، و كلمه «فى ء» به معناى سايه بعد از ظهر تا آخر روز است، و ظاهرا همانطور كه گذشت ظل اعم از فى ء است، و آيه هم آن را تاييد مى كند، پس تفيؤ به معناى بازگشت سايه است در بعد از ظهر.

و كلمه «شمائل» جمع «شمال» (چپ) و مقابل يمين (راست) است، و جمع آوردن آن با اينكه طرف چپ يكى است به اعتبار اين بوده كه تمامى سمت هاى مفروض كه پشت سر و طرف چپ قرار بگيرند همه را چپ حساب كرده، و در مقابل همه آن ها را، راست قرار داده چنان كه اگر شى ء واحد را صاحب سايه هاى چند دانسته به همين اعتبار است كه سايه هاى طرف راست و چپ را سايه اى جداگانه اعتبار كرده و به اين اعتبار كه يك چيز را چند چيز حساب كرده كه داراى چند طرف چپ باشند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۴

نه اين كه لفظ «شى ء» را مفرد آورده و معنا را جمع اعتبار كرده باشد؛ و كلمه «دخور» به معناى خضوع و ذلت است.

و اين كه مراد از رؤيت، رؤيت بصرى حسى است خود قرينه است بر اين كه مراد از «ما خلق الله من شىء» با در نظر گرفتن اين كه كلمه «من شى ء» بيان «ما خلق الله» است همان موجودات ديدنى و محسوس است.

چيزى كه هست اين است كه بسيارى از آنها كه ديدنى هستند سايه ندارند، ولى جمله «يتفيؤا ظلاله» مطلب را منحصر در سايه دارها كرده، مانند: كوه ها و درختان و ساختمان ها و اجسام بر آمده از زمين پس كسى اشكال نكند كه ما خلق الله مخصوصا بعد از بيان آن با «شى ء» ديگر ملازم با سايه نيست مانند: ستارگان نورانى، اجسام شفاف مثل شيشه، و نيز اعراض اجسام، مثل رنگ و غير آن.

بعضى اين اشكال را پذيرفته و در دفع آن ، جمله «يتفيوا ظلاله...» را وصف كلمه «شىء» قرار داده اند، تا در نتيجه خصوص سايه دارها مورد سخن باشد، و اين توجيه خالى از وجه نيست.

آيه شريفه مى خواهد مشركين را كه منكر توحيد و نبوتند راهنمايى كند به اينكه در حال اجسام سايه دار كه سايه از چپ و راستش دور مى زند نظر كنند، چون اين حال سجود و خضوع در برابر عظمت و كبرياى خدا را مجسم مى كند، و همچنين سجود تمامى موجودات زمينى و آسمانى از جنبندگان و ملائكه.

پس همه اينها در برابر خدا خاضع و ذاتا در برابر امر او منقاد و فرمان بردارند و خضوع و ذلت خود را به اين نحو از عبادات تكوينى اظهار مى دارند.

و اين روشن ترين ادله است بر اينكه در عالم ، اله و معبودى يكتاست، و او خداى سبحان است، و يكى از حقوق وى بر خلائق اين است كه بر او سجده كنند، و در برابر امر او خاضع باشند، و همين سجده و خضوع عبارت از توحيد و نبوتى است كه مشركين آن را انكار مى كردند.

آرى مگر توحيد غير از اذعان به اين كه خداى سبحان الهى است كه واجب است در برابرش خاضع شد و با ذلت متوجهش گشت چيز ديگرى است؟ و مگر دين كه دعوت انبياء متضمن آن است غير از خضوع و انقياد در برابر امر او معناى ديگرى دارد؟

پس چرا مشركين آن را انكار مى كنند با اين كه مى بينند و مى دانند كه آنچه در روى زمين در اجسام سايه دار هست همه در برابر او سجده مى كنند، و آنچه در آسمانها و زمين از ملائكه و موجودات هست همه ساجد و منقاد امر اويند، حتى رب النوع هاى خود آنان كه ايشان آنها را الهه خود فرض كرده اند - و آن آلهه يا از ملائكه ، يا از جن و يا از كملين بشر هستند - و همه در برابر او خاضع اند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۵

پس معناى آيه (و خدا داناتر است) اين است كه آيا اين مشركين كه منكر توحيد ربوبيت و منكر دعوت انبياء هستند به مخلوقات خدا و اين اجسام كه از زمين سر بر آورده اند از قبيل كوهها و ساختمانها و درختان و يا هر جسمى كه بر زمين نصب شده كه سايه اش در پيرامونش آمد و شد مى كند نظر نمى كنند كه با گرداندن سايه ها از چپ و راست در برابر خدا سجده مى كنند، و از در تذلل و اظهار خضوع و تعبد سايه خود را به زمين مى اندازند.

ما سابقا در ذيل آيه شريفه «و ظلالهم بالغدو و الاصال» در جلد يازدهم اين كتاب در پيرامون معناى سجده سايه بحث نموديم.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←