تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۲۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«قَالَ يَابْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتى وَ لا بِرَأْسى ...»:
كلمۀ «يَابنَ أُمّ»، در اصل «يَابنَ أُمِّى» بوده، و اين تعبيرى است كه براى به رحم آوردن طرف، براى تحريك كردن و رأفت او آورده مى شود. هارون آن را گفت تا شايد غضب موسى را فرو بنشاند، و از اين كه گفت: «سر و ريش مرا مگير»، معلوم مى شود كه موسى از شدت غضب، سر و ريش هارون را گرفت تا او را بزند. همچنان كه قرآن كريم، در جاى ديگر نيز فرموده: «وَ أخَذَ بِرَأسِ أخِيهِ يَجُرُّهُ إلَيه».
«إنّى خَشِيتُ أن تَقُولَ فَرَّقتَ بَينَ بَنِى إسرَائِيلَ وَ لَم تَرقُب قَولِى» - اين جمله، تعليل مطلبى است كه حذف شده. چون كلام دلالت بر آن داشته.
و حاصل آن مطلب، اين است كه: اگر مى خواستم از پرستش گوساله جلوگيرشان شوم و مقاومت كنم، هرچند به هر جا كه خواست منجر شود، مرا جز عده مختصرى اطاعت نمى كردند، و اين باعث مى شد بنى اسرائيل دو دسته شوند: يكى مؤمن و مطيع، و ديگرى مشرك و نافرمان. و اين دو دستگى، باعث مى شد كه وحدت كلمه شان از بين برود و اتفاق ظاهرى شان، جاى خود را به تفرقه و اختلاف بسپارد، و چه بسا كار به كشتار هم مى انجاميد.
لذا به ياد سفارش تو افتادم كه مرا دستور به اصلاح دادى و فرمودى: «أصلِح وَ لَا تَتَّبِع سَبِيلَ المُفسِدِين». و لذا ترسيدم وقتى كه بر مى گردى تفرقه و دو دستگى قوم را ببينى، اعتراض كنى كه: «فَرَّقتَ بَينَ بَنِى إسرَائِيل وَ لَم تَرقُب قَولِى: رعايت سفارش مرا نكردى و ميان بنى اسرائيل تفرقه افكندى».
اين، آن عذرى است كه هارون به آن تمسك جست، و موسى «عليه السلام» عذرش را پذيرفت. هم او را و هم خود را دعا كرد، كه دعايش در سوره «اعراف» چنين آمده: «رَبِّ اغفِر لِى وَ لِأخِى وَ أدخِلنَا فِى رَحمَتِكَ وَ أنتَ أرحَمُ الرَّاحِمِين».
بازخواست موسی«ع» از سامری، و پاسخ او
«قَالَ فَمَا خَطبُك يَا سامِرِىُّ»:
در اين، جمله موسى «عليه السلام»، بعد از فراغت از بازخواست برادر، روى سخن را متوجه سامرى - كه يكى از مسؤولين سه گانه است و كسى است كه مردم را گمراه كرده - نموده است.
و كلمۀ «خَطب»، به معناى امر عظيم و كار بس بزرگى است، و از او مى پرسيد: كار بزرگى كردى؟
«قَالَ بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضتُ قَبْضةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَ كذَلِك سوَّلَت لى نَفْسى»:
راغب در مفردات مى گويد: «بَصَر»، نام عضوى است كه مى بيند و در قرآن، در مواردى استعمال شده. مانند: «كَلَمحِ البَصَر» و «إذ زَاغَتِ الأبصَارُ». و در نيرويى كه در باصره هست، و نيز در نيروى دراكه قلب استعمال مى شود. مانند آيه شريفه: «فَكَشَفنَا عَنكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَدِيدٌ». و نيز آيه شريفه: «مَا زَاغَ البَصَرُ وَ مَا طَغَى».
و جمع «بَصَر»، «الأبصار»، و جمع «بَصِيرَة»، «بَصَائر» مى آيد. مانند آيه شريفه: «فَمَا أغنَى عَنهُم سَمعُهُم وَ لَا أبصَارُهُم». و هرگز به عضو بينايى، بصيرت نمى گويند. در مورد «بَصَر» مى گويند: «أبصَرتُ»، و در مورد «بصيرت»، «أبصَرتُهُ وَ بَصُرتُ بِهِ». و كم مى شود كه در مورد حس بينايى، كلمۀ «بَصُرتُ» را به كار ببرند، مگر اين كه «بصيرت» را هم با آن جمع كنند.
و در معناى «قَبَضتُ قَبضَةً»، بعضى گفته اند: كلمۀ «قبضه»، مصدر به معناى اسم مفعول است، ولى به آن اشكال كرده اند و گفته اند كه: هرگاه مصدر به معناى اسم مفعول باشد، حرف «تاء» در آخرش در نمى آيد. مى گويند: اين حلّه، نسج (بافت) يمن است و نمى گويند: «نسجۀ یمن است». پس متعين آن است كه «قبضة» را در آيه، حمل بر مفعول مطلق كنيم.
شخصى ديگر به او ايراد كرده كه: در جايى حرف «تاء» در آخر مصدر به معناى مفعول در نمى آيد كه بخواهد بر تحديد و دفعة دلالت كند، نه بر صرف مؤنث بودن مثل كلمه مورد بحث. ولى اين اشكال وارد نيست. زيرا: اين كه «تاء قبضة»، براى صرف تأنيث باشد، اول حرف است و خود، عين مدّعا است، نه دليل.
كلمۀ «أثر»، در جملۀ «مِن أثَرِ الرَّسُول»، شكلى است كه از پاى آدمى در هنگام راه رفتن بر زمين مى افتد و در آن نقش مى بندد، و اصل در معناى آن، هر نشانه و علامتى است كه از هر چيزى، بعد از رفتن آن به جاى مى ماند، به طورى كه هر كس ببيند، به آن چيز پى مى برد. مانند ساختمانى كه اثر بنّا است، و مصنوع كه اثر صانع است، و علم كه اثر عالم است و... و از اين جهت، جاى پا را كه بر زمين نقش مى بندد، «اثر اقدام» گويند.
كلمۀ «رسول»، به معناى كسى است كه حامل پيامى باشد و در قرآن كريم، هم بر رسول بشرى، كه حامل رسالت خدا به سوى خلق است، اطلاق مى شود، و هم بر جبرئيل، كه حامل وحى الهى است. همچنان كه فرموده: «إنَّهُ لَقَولُ رَسُولٍ كَرِيمٍ». و هم همه ملائكه، «رُسُل» خوانده شده اند. مانند آيه: «بَلَى وَ رُسُلُناَ لَدَيهِم يَكتُبُون». و نيز مانند: «جَاعِلِ المَلَائِكَة رُسُلاً أُولِى أجنِحَة».
آيه مورد بحث، جواب سامرى از بازخواست موسى «عليه السلام» را حكايت مى كند كه پرسيد: «فَمَا خَطبُكَ يَا سَامِرِىُّ». و چون اين سؤال، به دو سؤال تجزيه مى شود: يكى اين كه: حقيقت اين عملى كه كردى، چيست؟ و دوم اين كه: چه چيز تو را وادار به اين عمل نمود؟
و به طورى كه از سياق بر مى آيد، جملۀ «وَ كَذَلِكَ سَوَّلَت لِى نَفسِى»، پاسخ از سؤال دوم است و حاصلش اين است كه: تسويل نفسانى من، باعث شد به اين كه من بكنم آنچه را كه كردم.
و اما پاسخ سؤال اول به اين كه حقيقت اين عمل چه بوده؟ مطلبى است كه جملۀ «بَصُرتُ بِمَا لَم يَبصُرُوا بِهِ فَقَبَضتُ قَبضَةً مِن أثَرِ الرَّسُول»، بدان اشاره مى كند، و در هيچ جاى قرآن كريم، نه در موارد نقل اين داستان، و نه در هيچ موردى كه ارتباطى با آن داشته باشد، بيانى كه جمله مذكور را توضيح دهد، نيست ، و به همين جهت، مفسران در معناى آن اختلاف كرده اند.
بيشتر مفسران، بر طبق روايات وارده در اين داستان گفته اند: سامرى، جبرئيل را در هنگامى كه به موسى «عليه السلام» نازل مى شد، تا به او وحى برساند، ديد و يا ديد كه بر اسبى بهشتى سوار است و نازل شد تا فرعون و لشكريانش را براى غرق شدن به دريا راهنمايى كند. در آن موقع، مشتى از خاك زير پاى اسب او، يا زير پاى خود جبرئيل برداشته، با خود نگه داشت.
و از خاصيت هاى اين خاك، اين بوده كه به هر چيز مى ريختند، جان مى گرفت و زنده مى شد. سامرى خاك را همچنان داشت، تا روزى كه آن گوساله را ساخت و خاك را در آن ريخت و در دم جان گرفت و حركت كرد و به صدا در آمد.
پس مراد از اين كه فرمود: «بَصُرتُ بِمَا لَم يَبصُرُوا بِهِ: من چيزى ديدم كه مردم نديدند»، ديدن جبرئيل است در هنگامى كه يا پياده و يا سواره نازل مى شد. خلاصه مفادش اين است كه من او را شناختم و مردم نشناختند.
و مراد از اين كه گفت: «فَقَبَضتُ قَبَضَةً مِن أثَرِ الرَّسُول فَنَبَذتُها»، اين است كه من مشتى از خاك زير پاى جبرئيل و يا خاك زير پاى اسب جبرئيل گرفتم. و مقصود از «رسول»، جبرئيل است، و مراد از «نَبَذتُهَا»، اين است كه آن را بر طلاهايى كه آب كرده و به صورت گوساله در آورده بودم، ريختم، زنده شد و صداى گوساله در آورد.
و بزرگترين اشكالى كه به اين روايات وارد مى شود، اين است كه به طورى كه در بحث روايتى خواهيد ديد، مخالف با ظاهر كتاب است. براى اين كه كلام خداى تعالى تصريح دارد بر اين كه گوساله مذكور، جسدى بوده كه صداى گوساله داشته و كلمۀ «جسد» به معناى جثه اى است كه روح نداشته باشد، و بر جسم جاندار و زنده اطلاق نمى شود.
علاوه بر اين، اشكالات ديگرى بر آن روايات وارد شده، كه در همان بحث روايتى آينده، نقل خواهد شد.
و از ابومسلم نقل شده كه در تفسير آيه گفته است: در قرآن، تصريحى به اين معنا - كه مفسران گفته اند - نشده و در اين جا، وجه ديگرى است، و آن، اين است كه: مراد از «رسول»، موسى «عليه السلام»، و مراد از «اثر رسول»، سنت و رسم او باشد كه بدان امر شده بود و بر آن روش عمل مى كرد. زيرا گاهى گفته مى شود: «فلانٌ يَقفُو أثَرَ فُلان وَ تَفِيضُ أثره». يعنى: فلانى امر فلان كس را امتثال و مرام او را پيروى مى كند.
و بيان آن در آيه شريفه، اين مى شود كه:
وقتى موسى روى به سامرى آورد، و شروع به ملامت و بازخواست كردن وى نمود، در برابر عملى كه كرد و مردم را گمراه نمود، سامرى گفت: «بَصُرتُ بِمَا لَم يَبصُرُوا بِهِ». يعنى من به دست آوردم كه آنچه مردم بر آن شده اند حق نيست، و من چيزى را كه از دين تو گرفته بودم، آن را طرح كردم و بدان تمسك ننمودم.
و اگر به جاى تعبير از لفظ «موسى»، به غايب تعبير كرد، از باب سخن گفتن رعيت در برابر سلطان است، كه با اين كه در برابر او قرار دارد، مى گويد: «فرمايش امير در اين باره، چنين و چنان است». و اگر از ناحيه سامرى به موسى اطلاق رسول كرده، براى اين بوده كه نوعى استهزاء را برساند. چون مردى كافر بوده و رسالت موسى را قبول نداشته. همچنان كه قرآن كريم، از كفار حكايت كرده كه به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گفتند: «يَا أيُّهَا الَّذِى نُزِّلَ عَلَيهِ الذِّكرُ إنَّكَ لَمَجنُون».
اين بود كلام ابومسلم. و معلوم است كه بنابراين وجه، صداى گوساله، تصنصى و ساختگى بوده، نه اين كه گوساله مزبور، جان پيدا كرده باشد.
و اشكال آن، اين است كه:
اولا: سياق آيه شهادت مى دهد بر اين كه ريختن متفرع بر گرفتن بوده، و گرفتن هم، متفرع بر ديدن بوده. خلاصه چون چيزى ديدم كه ديگران نديدند، قبضه اى از آن برداشتم، و چون برداشتم، آن را ريختم.
و لازمۀ وجه مزبور، اين مى شود كه: ريختن، متفرع بر ديدن و ديدن، متفرع بر قبض بوده. (يعنى چون ديدم آن را ريختم، و چون ريختم، آن را گرفتم). و اگر كلام مذكور صحيح بود، جا داشت بگويد: «بَصُرتُ بِمَا لَم يَبصُرُوا بِهِ فَنَبَذتُ مَا قَبَضتُهُ مِن أثَرِ الرَّسُول: چون به رازى برخوردم كه ديگران نديده بودند، آنچه را كه از دين رسول گرفته بودم، رها كردم». و يا بگويد: «قَبَضتُ قَبضَةً مِن أثَرِ الرَّسُول فَبَصَرتُ بِمَا لَم يَبصُرُوا بِهِ فَنَبَذتُهَا: اثرى از دين رسول گرفته بودم، ولى چون چيزى ديدم كه ديگران نديده بودند، آن را رها كردم».
و ثانیا: لازمۀ توجيه آن، اين است كه: جملۀ «وَ كَذَلِكَ سَوَّلَت لِى نَفسِى»، اشاره باشد به علت ساختن گوساله، و جواب باشد از پرسش موسى كه پرسيد: «مَا خَطبُكَ»، و حاصل آن، اين باشد كه: اگر گوساله را ساخته، تنها از اين جهت بوده كه نفسش او را تسويل كرد، تا مردم را گمراه كند.
پس مدلول صدر آيه، اين است كه او موحد نبوده، و مدلول ذيلش اين مى شود كه او وثنى هم نبوده. نه موحد بوده و نه بت پرست، با اين كه كلام موسى «عليه السلام» به حكايت قرآن كه مى فرمايد: «وَ انظُر إلَى إلَهِكَ الَّذِى ظَلتَ عَلَيهِ عَاكِفاً لَنُحرِقَنَّهُ: به معبودت نگاه كن كه او را مى پرستيدى، كه چگونه آتشش مى زنيم»، دلالت دارد بر اين كه سامرى، وثنى بوده.
و ثالثا: تعبير از موسى به «رسول»، با اين كه با خود او حرف مى زد، بعيد است.
ممكن است براى آيه، معنايى ديگر تصور كرد - كه ديگران هم احتمالش را داده اند - و آن اين كه: مقصود از (اوزارى از زينت قوم)، زيورهايى از طلا كه از قبطيان بوده باشد و موسى دستور داده بوده كه آن ها را جمع آورى نموده و با خود حمل كنند، و چون طلا هاى مذكور، مال موسى «عليه السلام» و يا منسوب به او بوده، لذا مراد از «اثر رسول»، همان ها باشد.
پس سامرى در جملۀ «قَبَضتُ قَبضَةً مِن أثَرِ الرَّسُول» مى خواهد بگويد: من در كار ريخته گرى و مجسمه سازى ماهرم. مقدارى از اموال رسول را گرفته، ريخته گرى كردم و اطلاعاتى دارم كه مردم ندارند. پس وسوسه مرا گرفت كه خوب است با طلا هاى رسول، مجسمه اى بسازم. پس مشتى از اثر رسول را - كه همان زيورهاى طلايى باشد - گرفتم و در آتش انداختم، و براى مردم گوساله اى در آوردم كه صدا مى كرد. طورى ساختم كه هر وقت هوا در جوف آن وارد مى شد و با فشار از دهانش بيرون مى آمد، صداى گوساله در مى آورد.
تا اين جا، معنا رو به راه است. باقى مى ماند اين كه چرا از موسى، با اين كه با خود او صحبت مى كرد، تعبير به رسول نمود؟ و چرا طلاهاى مردم را اثر رسول خواند؟ و چرا با اين كه خودش به گوساله ارادت مى ورزيد، ساختن آن را وسوسه نفسانى ناميد؟
مجازات سنگین حضرت موسى «ع»، براى سامری
«قَالَ فَاذْهَب فَإِنَّ لَك فى الْحَيَوةِ أَن تَقُولَ لا مِساس وَ إِنَّ لَك مَوْعِداً لَّن تُخْلَفَهُ»:
اين آيه، مجازات موسى سامرى را بيان مى كند، كه موسى، بعد از آن كه جرم او ثابت شد، چگونه مجازاتش كرد.
جملۀ «قَالَ فَاذهَب»، حكم به طرد او از ميان اجتماع است. او را از اين كه با كسى تماس بگيرد و يا كسى با او تماس بگيرد، ممنوع كرد و قدغن نمود از اين كه كسى به او منزل دهد و با او همكلام شود، و با او بنشيند. و به طور كلى، آنچه از مظاهر اجتماع انسانى است، از وى قدغن نمود، و اين خود، يكى از سخت ترين انواع شكنجه ها است.
و در جملۀ «فَإنَّ لَكَ فِى الحَيَوةِ أن تَقُولَ لَا مِسَاسَ»، حاصل كلام اين است كه: موسى چنين مقرر كرد كه تا زنده است، تنها و تك زندگى كند. و اين تعبير، كنايه است از حسرت دائمى و تنهايى و وحشت بى سرانجام.
بعضى گفته اند: جملۀ مذكور، حكم خود موسى «عليه السلام» نيست، بلكه نفرين او به جان سامرى است، و اثر اين نفرين، اين شد كه وى به مرض عقام (درد بى درمان) مبتلا شد، كه احدى نزديكش نمى شد، مگر آن كه دچار تبى شديد مى گرديد و ناگزير هر كس مى خواست نزديكش شود، فرياد مى زد: «با من تماس مگير و نزديك من ميا».
بعضى ديگر گفته اند: مبتلا به مرض وسواس شد، به طورى كه از مردم وحشت مى كرد و مى گريخت و فرياد مى زد: «لَا مِسَاسَ لَا مِسَاسَ»، و اين وجه خوبى است، اگر روايتش صحيح باشد.
و در جملۀ «وَ إنَّ لَكَ مَوعِداً لَن تُخلَفَهُ»، ظاهرش اين است كه از هلاكت وى و سرآمدى كه خداى تعالى برايش معين و حتمى نموده، خبر مى دهد. البته احتمال هم دارد كه اين نيز، نفرين باشد.
بعضى گفته اند: مراد از آن، عذاب آخرت است.
سرنوشت خداى ساختگى سامرى!
«وَ انظُرْ إِلى إِلَهِك الَّذِى ظلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً لَّنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنسِفَنَّهُ فى الْيَمِّ نَسفاً»:
در مجمع البيان مى گويد: وقتى گفته مى شود: فلانى گندم را نسف كرد، معنايش اين است كه آن را با منسف بالا انداخت تا پوست هايش بپرد. (خلاصه همان كارى را كه با غربال انجام مى دهند، و گندم را به طرف بالا پرتاب مى كنند، تا كاه و سبوسش بپرد).
و معناى جملۀ «وَ انظُر إلَى إلَهِكَ الَّذِى ظَلتَ عَلَيهِ عَاكِفاً»، اين است كه دائما براى آن اله خود عبادت مى كردى و ملازم آن بودى. و اين جمله دلالت دارد بر اين كه سامرى گوساله را براى آن ساخت، تا او را معبود خود بگيرد و عبادتش كند.
و معناى اين كه فرمود: «لَنُحرِقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنسِفَنَّهُ فِى اليَمِّ نَسفاً»، اين است كه سوگند كه ما آن را مى سوزانيم و او را در دريا مى ريزيم.
بعضى ها به اين سخن كه فرمود: «آن را مى سوزانيم»، استدلال كرده اند بر اين كه گوساله مزبور حيوانى داراى گوشت و خون بوده. چون كه اگر طلا بود، سوزاندن آن معنا نداشت و اين خود مؤيد تفسيری است كه گفتيم بيشتر مفسران كرده اند كه با ريختن آن خاك، گوساله مزبور حيوانى جاندار شده، وليكن حق مطلب اين است كه این قدر دلالت دارد كه طلاى خالص نبوده و اما اين كه خون و گوشت داشته باشد، نه.
بعضى از مفسران هم احتمال داده اند كه جملۀ «لَنُحرِقَنَّهُ»، از باب حرق الحديد باشد و حرق الحديد به اين معنا است كه آهن را با سوهان براده كنند، و در آيه شريفه، به اين معنا است كه ما گوساله را با سوهان براده مى كنيم و سپس براده آن را در دريا مى پاشيم. و اين احتمال، مناسب تر است.
«إِنَّمَا إِلَهُكُمُ اللَّهُ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَسِعَ كُلَّ شئٍ عِلْماً»:
ظاهر چنين مى نمايد كه اين آيه، تتمه كلام موسى «عليه السلام» در خطاب به سامرى و بنى اسرائيل باشد، و با اين جمله از كلام خود، خداى را در الوهيت يكتا دانسته، مى فهماند كه هيچ چيز، نه گوساله و نه چيزى ديگر، شريك او نيست. و اين طرز سخن در چنين سياقى، لطيف ترين استدلال است. چون (در كوتاه ترين بيان)، بر دو مسأله استدلال كرده است. يكى بر اين كه معبودى جز خدا نيست. به اين دليل كه چون او اللّه است، و دوم بر اين كه معبودى غير خدا براى ايشان نيست. به اين دليل كه جز او معبودى نيست، چون اللّه است.
بعضى از مفسران گفته اند: جملۀ «وَسِعَ كُلَّ شَئٍ عِلماً» دلالت مى كند بر اين كه معدوم، نيز شئ ناميده مى شود. چون معدوم هم، معلوم خدا است. ولى اين سخن مغالطه است. چون آيه بيش از اين دلالت ندارد كه هر چيزى كه شئ ناميده شود، معلوم خدا است و مشمول علم او است، و اما اين كه هر چيزى كه علم او شامل شود، شئ است، مطلبى است كه هيچ ربطى به مدلول آيه و هيچ سودى براى مستدل ندارد.
بحث روايتى
در كتاب توحيد، به سند خود، از حمزة بن ربيع، از كسى كه او نام برد، روايت كرده كه گفته است: در مجلس ابى جعفر «عليه السلام» بودم كه «عَمرو بن عُبَيد» بر او وارد شد و گفت: فدايت شوم! اين كه در قرآن آمده «وَ مَن يَحلُل عَلَيهِ غَضَبِى فَقَد هَوَى»، چگونه غضبى است؟
فرمود: غضب او، عقاب است. اى عَمرو! هر كه بپندارد كه خداى عزوجل، از حالى به حالى ديگر منتقل مى شود و حال قبلى را از دست مى دهد، او را به صفت مخلوق توصيف كرده است. چون خداى عزوجل دستخوش و تحت تأثير هيچ عاملى قرار نمى گيرد و چيزى او را دگرگون نمى سازد.
مؤلف: طبرسى، در احتجاج، روايتى بدون سند، در معناى اين حديث آورده است.
و در كافى، به سند خود، از عبدالرحمان بن ابى ليلى، از ابى عبداللّه، امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرمود:
خداى تعالى قبول نمى كند مگر عمل صالح را، و نيز قبول نمى كند مگر وفاى به شرط و عهد را. پس هر كس به شرط خدا وفا كند و آنچه را كه او در عهد خود قيد كرده، به كار بندد، به آنچه نزد وى است، مى رسد و وعده خود را تكميل كرده. زيرا خداى تعالى، بندگان خود را به راه هدايت خبر داده و براى آنان در آن راه هدايت، علامت ها نصب كرده و بيان كرده كه چگونه آن راه را سلوك كنند، و فرموده «وَ إنِّى لَغَفَّارٌ لِمَن تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اهتَدَى». و نيز فرموده: «إنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ المُتَّقِينَ». پس هر كس، از خدا در آنچه دستور داده بترسد، خداى را مؤمن ملاقات مى كند، مؤمن به آنچه رسول خدا آورده.
و در مجمع البيان گفته است: امام ابى جعفر «عليه السلام» فرموده: مقصود از جملۀ «ثُمَّ اهتَدَى»، اهتداء به ولايت اهل بيت است. زيرا به خدا سوگند، اگر كسى خدا را در تمام عمرش در بين ركن و مقام عبادت كند، آنگاه بدون ولايت ما بميرد، به صورت، در آتشش مى كند.
و اين روايت را، حاكم ابوالقاسم حسكانى، به سند خود، نقل نموده و عياشى هم، در تفسير خود، به چند طريق نقل كرده است.
مؤلف: كافى هم آن را به سند خود، از سُدَير، از آن جناب آورده. و قمى در تفسيرش، به سند خود، از حارث بن عمر، از آن جناب، و نيز ابن شهرآشوب، در مناقب، از ابى الجارود و ابى الصباح كناسى، از امام صادق و از ابى حمزه، از امام سجاد نظير آن را روايت كرده اند. چيزى كه هست، در اين چند روايت، به جاى كلمۀ «اهتداء به ولايت اهل بيت»، «اهتداء به ما اهل بيت» آمده است.
و مراد از ولايت در آن حديث، ولايت امور مردم در دين و دنيا است، كه معنايش همان مرجعيت است در اخذ معارف دين و شرايع آن و در اداره امور مجتمع.
همچنان كه رسول خدا، به نصّ قرآن كريم، داراى چنين ولايتى بود، و در امثال آيه «النَّبِىُّ أولَى بِالمُؤمِنِينَ مِن أنفُسِهِم»، بدان تصريح شده. سپس اين مقام بعد از پيغمبر، براى عترت او قرار داده شد. آيه ولايت در قرآن كريم و احاديث متواترى كه از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» رسيده، از قبيل حديث «ثقلين» و حديث «منزلت» و نظایر آن دو، بر اين مسأله دلالت دارند.
آيه مذكور، هرچند در بين آياتى قرار دارد كه روى سخن در آن ها با بنى اسرائيل است، و ظاهرش همين است، وليكن مقيد به هيچ خصوصيتى كه مختص به آنان باشد و نگذارد شامل ديگران گردد، نيست، بلكه در غير بنى اسرائيل نيز جارى است، همان طور كه در ايشان جارى است.
اما اين كه در بنى اسرائيل جارى است، براى اين است كه موسى «عليه السلام» نيز، از جهت اين كه امام در امت خود بود، چنين ولايتى داشته، آن مقدار كه ساير انبياء در امت خود داشته اند. چون امت موسى نيز، مأمور بوده اند به وسيله آن جناب، اهتداء يابند و در تحت ولايت او قرار گيرند.
و اما اين كه گفتيم مختص به بنى اسرائيل نبوده، شامل حال ديگران نيز مى شود، براى اين است كه آيه شريفه، عام است و مختص به يك قوم و دو قوم نيست. مقام ولايت در زمان رسول خدا، مردم را به ولايت او و بعد از آن جناب، به ولايت ائمه هدى راهنمايى مى كند. پس ولايت، يك ولايت است و به هر كس مى خواهد منسوب باشد، يك معنا دارد.
مراد از ولايت اهل بيت «ع»، كدام نوع ولایت است
حال كه اين معنا معلوم شد، به خوبى برايت روشن گرديد كه كلام آلوسى، در تفسير روح المعانى، از درجه اعتبار ساقط است. وى بعد از نقل روايت سابق، كه ما از مجمع از امام ابى جعفر آورديم، مى گويد:
«ولايت ائمه اهل بيت و محبت ايشان، مطلبى است كه نزد ما اهل سنت، جاى هيچ اشكال نيست، و ما نيز به وجوب آن معتقديم، وليكن حمل كلمۀ «اهتداء» در آيه مورد بحث در اين مسأله، با اين كه اين كلمه در آيه اى قرار دارد كه خطاب در آن به بنى اسرائيل معاصر موسى «عليه السلام» است، صحيح نيست، و مستلزم اين است كه بگویيم: خداى تعالى، ائمه اهل بيت را براى بنى اسرائيل نيز معرفى نموده و ولايت آن حضرات را بر آنان نيز واجب كرده است و اين مطلب در اخبار صحيح نرسيده است». اين بود آن مقدار حاجت از كلام آلوسى.
و چيزى كه او را در اشتباه انداخته، اين است كه او ولايت را به معناى محبت گرفته است و آنگاه آيه را مخصوص به بنى اسرائيل دانسته و چنين نتيجه گرفته كه جملۀ «ثُمَّ اهتَدَى» نمى تواند ناظر به اهل بيت باشد. غافل از اين كه «ولايت» در هيچ يك از آياتى كه درباره آن هست، مخصوص به معناى محبت نيست، بلكه به معناى «مالكيت تدبير» و «صاحب اختيار» و تصرف قانونی در اموری است که
تصرف در آن ها، مستلزم پيروى و تبعيت ديگران و وجوب طاعت او بر ديگران باشد، و اين، همان معنايى است كه ائمه اهل بيت، آن را براى خود ادعاء مى كنند. و اما صرف محبت معنايى است كه اگر واژه «ولايت» را توسعه دهيم، شامل آن مى شود. چون بيرون از معناى حقيقى كلمه است، بلكه از لوازم عاديه معناى حقيقى است كه ادله مودت ذى القربى از آيه و روايت به مطابقه، بر آن دلالت دارد.
براى «ولايت اهل بيت»، غير از اين دو معنايى كه گفتيم - يكى حقيقى و ديگرى از لوازم آن - معناى ديگرى نيز هست، كه معناى سوم آن مى شود، و آن، اين است كه:
خداوند اداره امور بندگان خود را به دارندۀ آن مقام واگذار كند و از آن پس، او مدبّر امور بندگان و متصرف در شؤون ايشان باشد. خداوند اين مقام را به او، به خاطر اخلاصش در عبوديت بدهد و اين ولايت در اصل و بالأصاله از خدا است و اوست «ولىّ» و بس، و غير از او، كسى «ولىّ» نيست. و اگر اهل بيت به چنين ولايتى منسوب شوند، به خاطر اين است كه ايشان از سابقين و از اولين امت اند، و ايشان اين باب را گشوده اند. اين معنا نيز، به معناى دوم از لوازم معناى حقيقى است و از باب توسع در نسبت، لفظ را در آن استعمال مى كنيم، همان طور كه صراط مستقيم در كلام خداى تعالى، بالأصاله منسوب به خدا است و به نوعى توسع به كسانى كه مورد انعام خدا قرار گرفته اند، خدا از قبيل نبييّن و صدّيقين و شهداء و صالحين منسوب مى شود.
پس خلاصه كلام اين شد كه ولايت در حديث مجمع، به معناى مالكيت تدبير است و آيه شريفه عمومى است، در غير بنى اسرائيل هم جريان دارد، همان طور كه در خود آنان جريان دارد. و امام ابى جعفر «عليه السلام» هم كه كلمه «اهتداء» در آيه شريفه را به «ولايت» تفسير كرده اند، به همين جهت بوده و معناى متعين هم، همان است.
روايتی در باره سامرى و گوساله پرستى بنى اسرائيل
و در تفسير قمى، در ذيل آيه «فَإنّا قَد فَتَنَّا قَومَكَ مِن بَعدِكَ»، از امام نقل كرده كه فرمود: «فتنه» به معناى آزمايش است. يعنى: «ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم و سامرى ايشان را گمراه كرد». فرمود: يعنى به وسيله گوساله اى كه پرستيدند، گمراه كرد.
و سبب آن اين بود كه: وقتى خداى تعالى، به موسى وعده داد كه تورات و الواح را تا سى روز ديگر بر او نازل مى كند، به بنى اسرائيل مژده داد و گفت كه براى گرفتن تورات، سى روز به ميقات مى روم، برادر خود، هارون را جانشين خود كرد. سى روز تمام شد و موسى نيامد. بنى اسرائيل سر به طغيان نهاده و از فرمان هارون بيرون شدند و خواستند تا او را بكشند. مى گفتند: موسى دروغ گفته و از ما فرار كرده. در اين ميان، ابليس به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت: موسى از شما فرار كرده و ديگر تا ابد بر نمى گردد. براى اين كه بدون خدا نمانيد، زيورهاتان را جمع كنيد تا برايتان معبودى بسازم، كه عبادتش كنيد.
آن روزى كه لشگر موسى به دريا زدند و دنبال سرِ آنان، فرعون و يارانش هم به دريا زدند و غرق شدند. سامرى پيشاپيش لشگر موسى بود، و جبرئيل را ديد كه در حيوانى به صورت اسب رمكه سوار بود، و ديد كه آن اسب، پاى خود را به هر نقطه زمين مى گذارد، خاك زير پايش حركت مى كند.
سامرى كه از نيكان اصحاب موسى بود، مقدارى از خاك زير پاى اسب جبرئيل را برداشت و چون حركت مى كرد، آن را در انبانى ريخت و به عنوان افتخار بر بنى اسرائيل، نزد خود نگاه مى داشت، تا آن روزى كه گفتيم ابليس آمد و پيشنهاد ساختن معبودى كرد.
آن روز بعد از آن كه گوساله ساخته شد، ابليس گفت: حالا آن خاك را بياور. سامرى خاك را آورد. ابليس آن را در جوف گوساله ريخت. به محض اين كه در جوف آن قرار گرفت، گوساله به حركت در آمده و صداى گوساله معمولى در آورد. پشم و موى بر بدنش روييد. بنى اسرائيل در برابر آن به سجده افتادند، و عدد آن هايى كه به سجده افتادند، هفتاد هزار نفر بود.
هارون - بنا به حكايت قرآن - به ايشان فرمود: «يَا قَومِ إنَّمَا فُتِنتُم بِهِ وَ إنَّ رَبَّكُمُ الرَّحمَنُ فَاتَّبِعُونِى وَ أطِيعُوا أمرِى قَالُوا لَن نَبرَح عَلَيهِ عَاكِفِينَ حَتَّى يَرجِعَ إلَينَا مُوسَى». بعد از اين گفت و شنود، مردم تصميم گرفتند هارون را به قتل برسانند، كه هارون از ميان ايشان بگريخت. در همين هنگام بود كه ميقات موسى (چهل روزش) تمام شد.
روز دهم ذى الحجه، خداى تعالى، الواح را كه تورات در آن قرار داشت و مشتمل بر احكام اخلاقى و داستان ها بود، نازل كرد، و در آن به موسى وحى فرستاد كه: ما قوم تو را بعد از آمدنت، آزموديم و سامرى آنان را گمراه كرد. گوساله اى كه صداى گوساله داشت، پرستيدند. موسى پرسيد: پروردگارا! گوساله را سامرى ساخت، صدا را چه كسى به آن داد. فرمود: من دادم اى موسى! چون ديدم مرا با يك گوساله عوض كردند، خواستم به عنوان مجازات، آزمايششان را دشوارتر كنم.
موسى - به حكايت قرآن كريم - با خشم و تأسف به ميان قوم خود برگشت و به ايشان فرمود: مگر پروردگارتان وعده اى نيكو به شما نداد، آيا صرفا به خاطر اين كه (ده روز) عهد من طول كشيد از راه خدا منحرف شديد، يا آن كه مى خواستيد عذابى از پروردگارتان بر شما نازل گردد و بدين جهت وعده مرا
تخلف كرديد؟ آنگاه الواح را از شدت خشم به زمين زد و ريش و سر برادرش را گرفته، كشيد و گفت: «چرا وقتى ديدى گمراه مى شوند، مرا متابعت نكردى، آيا تو هم از دستور من سر برتافتى»؟
هارون - به حكايت قرآن كريم - گفت: اى پسر مادرم! ريش و سر مرا مگير، من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه افكندى و رعايت فرمان مرا نكردى.
بنى اسرائيل، در پاسخ وى گفتند: ما به اختيار خودمان، از وعده تو تخلف نكرديم، وليكن زيور آلات قبطيان را با خود حمل مى كرديم، پس آن ها را انداختيم و آن خاكى كه سامرى با خود داشت، در جوف آن ريختيم، آنگاه سامرى گوساله اى ساخت كه داراى صدا بود. موسى گفت: اى سامرى! تو چرا اين كار را كردى و چنين امرى بزرگ پديد آوردى؟
سامرى گفت: من چيزى ديدم كه آنان نديدند. ناگزير مشتى از اثر رسول گرفتم، يعنى از زير پاى اسب جبرئيل، خاكى بر داشتم، و آن را در گوساله فلزى كه درست كرده بودم، ريختم. يعنى در آن نگهدارى كردم (و اين تسويلى بود كه نفسم برايم كرد). يعنى نفسم اين عمل را در نظرم جلوه داد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |