تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
البته همه اين ها با صرف نظر از آيه ۲۴ سوره نساء است، و گرنه آن آيه تصريح به حليت دارد و مى فرمايد: «فَمَا استَمتَعتُم بِهِ مِنهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ».
و نيز لازمه زنا بودن متعه اين است كه: آيه سوره مورد بحث كه مى فرمايد: «إلاّ عَلَى أزوَاجِهِم أو مَا مَلَكَت أيمَانُهُم... العَادُون»، ناسخ اباحه تمتع باشد و آنگاه دوباره تحليل رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» و آيه سوره نساء، ناسخ همه آيات مكّى كه از زنا نهى مى كرد و بعضى از آيات مدنى كه قبل از تحليل نازل شده، بوده باشد.
و مخصوصا لازمۀ قول كسانى كه مى گويند رسول خدا «صلى الله عليه و آله» اول آن را حلال كرده و سپس چند نوبت پشت سرِ هم، آن را حرام نمود - كه ما روايات دالّ بر اين را در بحث روايتى، در ذيل آيه «فَمَا استَمتَعتُم بِهِ مِنهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنّ»، در جلد چهارم اين كتاب ايراد كرديم - اين مى شود كه:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» آيات نهى كننده از زنا را نسخ كرده باشد و دوباره آن را محكم ساخته و بار سوم باز نسخ كرده و بار چهارم محكم ساخته باشد، و حال آن كه هيچ كس از مسلمانان نگفته كه آيات زنا، حتى يك بار هم نسخ شده باشد، تا چه رسد به نسخ بعد از نسخ، و آيا اين سخنان، بازى كردن با آيات خدا نيست؟ و آيا ساحت رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، اجلّ از چنين عملى نيست؟
علاوه بر اين، آيات نهى كننده از زنا، با آن سياقى كه دارند و آن تعليل هايى كه دنباله آن ها هست، قابل نسخ نيست. چطور تصور مى شود بعد از آن كه خداى تعالى عملى را فاحشه و يا فحشاء و يا راه زشت (سبيل سوء) دانست و فرمود: كسى كه چنين كند، عذابش مضاعف مى شود، و خوار و ذليل در آتش جاويد مى گردد، آن وقت دوباره ارتكابش را جايز دانسته، بارِ ديگر منع و بار سوم باز تجويز كند؟
و علاوه براين، اصلا نسخ قرآن به وسيله حديث معنا ندارد، و اين به طور مفصل در علم اصول ثابت شده.
قرائن و شواهد ديگرى بر مشروعيت متّعه
از اين هم كه بگذريم، عده اى از كسانى كه به متعه در زمان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» عمل مى كردند، از معروفين صحابه بودند، و اين گونه افراد با آن همه مراقبتى كه در حفظ ظواهر احکام دین
داشتند، چطور ممكن است از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» توقع داشته باشند كه حرام خدا را بر ايشان حلال كند، و چطور خود آن ها، آن را كارى زشت ندانستند، و چطور به چنين عار و ننگى تن در دادند؟ از جمله كسانى كه متعه كرد، «زبير» بود كه اسماء دختر ابوبكر را صيغه كرد و از او، عبداللّه بن زبير و برادرش عروه بن زبير متولد شدند، و هر دو از زبير ارث بردند، و پدر و فرزندان همه از صحابه بودند.
باز از اين هم كه بگذريم، روايات دالّ بر نهى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از متعه آن قدر تهافت و تناقض دارد كه نمى شود به آن ها تمسك كرد. دليل محكمى هم كه به آن تمسك شده و همه قبولش كرده اند، يعنى كلام عمر بن خطاب، كه در ايام خلافتش از متعه نهى نمود، و رواياتى كه از او پيرامون اين داستان نقل شده، همه روايات نهى و داستان نسخ را رد مى كند.
و ما در اين باره، پاره اى مطالب در تفسير آيه «وَ أُحِلَّ لَكُم مَا وَرَاءَ ذَلِكُم أن تَبتَغُوا بِأموَالِكُم مُحصِنِينَ غَيرَ مُسَافِحِينَ فَمَا استَمتَعتُم بِهِ مِنهُنَّ فَآتوُهُنَّ أُجُورَهُنّ فَرِيضَة» ايراد نموديم. و از جمله لطايفى كه دلالت دارد بر اين كه متعه، نكاح و زوجيت است، نه زنا و سفاح، اين است كه جملۀ «فَمَا استَمتَعتُم بِهِ...» بعد از جمله «مُحصِنِينَ غَيرَ مُسَافِحِينَ» قرار گرفته، و متعه را به عنوان يكى از مصاديق احصان و غير سفاح دانسته.
پس از آنچه ذكر كرديم، معلوم شد كه متعه در شرع اسلام و در عرف قرآن، نكاح و زوجيت است، نه زنا و سفاح. چه اين كه بگوييم بعدها به وسيله آيات و يا روايات نسخ شده - همچنان كه بيشتر اهل سنت اين را مى گويند - و يا مانند شيعه به پيروى از امامان اهل بيت، معتقد باشيم كه نسخ نشده است.
در نتيجه، نكاح داراى دو قسم مى شود: يكى «نكاح دائم»، كه براى خود احكام دارد، مثل اين كه ازدواج با بيش از چهار زن دائمى جايز نيست و مانند: مسأله احصان، نفقه، فراش، عدّه و غير ذلك.
نوع دوم «نكاح موقت»، كه آن را نيز احكامى است كه به منظور سهولت ازدواج تشريع شده و احكامى چند از نكاح دائم دارد. يكى اين كه زنى كه متعه شده، همسر شوهر خويش است و ديگران نمى توانند با او ازدواج كنند. دوم اين كه اگر فرزندى آورد، ملحق به پدرش است. سوم اين كه بايد عدّه نگه دارد.
بيان فساد گفتار كسانى كه زوجيت متعه را انكار كرده اند
با اين بيان، فساد گفتار جمعى از مفسران روشن شد كه گفته اند: متعه، زوجيت نيست. براى اين كه اگر زوجيت بود، احكام زوجيت در آن جارى مى شد. مثلا بيش از چهار متعه جايز نمى بود، و ميراث، نفقه، احصان (كه زنايش محصنه باشد) و غيره در آن جريان مى يافت.
و وجه فساد آن، اين است كه زوجيت دو قسم است: يكى «دائمى»، كه احكامى مخصوص به خود دارد، و ديگرى «موقت»، كه آن هم احكامى مخصوص به خود دارد، كه بعضى از احكام آن، همان احكام نكاح دائمى است. چون بناى متعه بر تسهيل است.
و اگر كسى بگويد كه تشريع ازدواج براى اين بود كه نسل باقى بماند، و اين با ازدواج دائمى ميّسر است و عقد متعه، تنها براى دفع شهوت و انزال منى است و درست همان غرضى از آن مطلوب است كه در زنا است. پس متعه هم زنا است!
در جواب مى گوييم: بقاى نسل، حكمت ازدواج است، نه علت آن، تا صدق ازدواج دائر مدار آن باشد. به شهادت اين كه مى دانيم كه ازدواج دائمى زن نازا و يائسه و يا كودك و دختر بچه، صحيح است، با اين كه توليد نسل نمى شود. علاوه بر اين، مگر متعه با توليد نسل منافات دارد؟ مگر نگفتيم كه عبداللّه و عروة بن زبير، هر دو از اسماء، دختر ابوبكر بودند، كه متعه زبير بود.
و اگر كسى اشكال كند كه تشريع متعه و قانونى بودن آن، يك قسم توهين به زن است. زيرا زن را ملعبه و بازيچه مردان مى سازد كه چون توپ بازى، هر دم دست كسى بيفتد. (اين اشكال را صاحب المنار و غيره ذكر كرده اند).
در پاسخش مى گوييم: اول اين كه نخستين كسى كه اين اشكال به او وارد مى شود، خود شارع اسلام است. چون در اين كه شارع متعه را در صدر اسلام تا مدتى تشريع كرده بود، هيچ حرفى نيست، هر جوابى كه شارع داد، همان جواب ما نيز خواهد بود.
و دوم اين كه: تمام آن اغراضى كه در متعه هست - از قبيل لذت بردن و دفع شهوت، توليد فرزند، اگر انس و محبت (و به قول شما بازيچه شدن) در مرد و زن مشترك است، و ديگر معنا ندارد بگويى در متعه فقط زن ملعبه مى شود، مگر اين كه بخواهى لجبازى و جدال كنى.
البته اين بحث تتمه اى دارد كه به زودى، در بحثى جداگانه خواهد آمد، إن شاء الله تعالى.
و در الدرالمنثور است كه ابن منذر و ابن ابى حاتم و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از ابن ابى مليكه روايت كرده اند كه گفت: از عايشه پيرامون متعه پرسيدم.
گفت: بين من و شما، حَكَم، كتاب خدا است. آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: «وَ الّذِينَ هُم لِفُرُوجِهِم حَافِظُون إلّا عَلَى أزوَاجِهِم أو مَا مَلَكَت أيمَانُهُم». سپس گفت: اگر كسى جز آنچه كه خدا به او تزويج كرده و يا ملك او نموده است، زن ديگرى بخواهد، او از تجاوزكاران است.
مؤلف: نظير اين روايت، از قاسم بن محمد نقل شده. جواب اين دو روايت، همان طور كه گفتيم، اين است كه زن متعه شده، زوجه است، و آيه شريفه، على رغم اين روايت، آن را تجويز كرده.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «فَمَنِ ابتَغَى وَرَاءَ ذَلِكَ فَأُولَئِكَ هُمُ العَادُون» گفته: يعنى كسى كه از اين حدّ و مرز تجاوز كند.
و نيز در همان كتاب، در ذيل آيه: «وَ الَّذِينَ هُم عَلَى صَلَوَاتِهِم يُحَافِظُون» گفته: يعنى اوقات نماز و حدودش را حفظ مى كنند.
و در كافى، به اسناد خود، از فضيل روايت كرده كه مى گويد: از حضرت باقر «عليه السلام» پرسيدم: منظور از آيه «الَّذِينَ هُم عَلَى صَلَوَاتِهِم يُحَافِظُون» چيست؟
فرمود: مقصود نمازهاى واجب است. آنگاه پرسيدم: منظور از آيه «وَ الَّذِينَ هُم عَلَى صَلَوَاتِهِم دَائِمُون» چيست؟ فرمود: نمازهاى نافله است.
و در مجمع البيان مى گويد: روايت از رسول خدا «صلى الله عليه و آله» رسيده كه فرمود: هيچيك از شما نيست مگر آن كه داراى دو منزل است، منزلى در بهشت و منزلى در آتش. اگر كسى بميرد و داخل آتش شود، اهل بهشت، منزلش را ارث مى برند.
مؤلف: نظير اين روايت را قمى، در تفسير خود، به سندى كه به ابوبصير دارد، از امام صادق «عليه السلام» در ضمن حديثى مفصل آورده. و باز نظير آن، در ذيل آيه: «وَ أنذِرهُم يَومَ الحَسرَةِ إذ قُضِىَ الأمرُ»، در جلد چهاردهم اين كتاب گذشت.
بحث حقوقی و اجتماعی
جاى هيچ ترديدى نيست كه حوائج زندگى، بشر را وادار كرده كه براى اجتماع خود قوانينى وضع نمايد، و به سنن اجتماعى جارى در مجتمع خود عمل كند.
و اين احتياج هرچه ساده تر و طبيعى تر باشد، كوشش براى رفع آن واجب تر و سهل انگارى در دفع آن مضرتر است. و پُر واضح است كه احتياج به اصل تغذّى كه زنده ماندن دائر مدار آن است، غير از احتياج به تنعم در غذا و انواع ميوه ها است، و به همين قياس است ساير شؤون زندگى.
يكى از حوائج اوليه انسان، احتياج هر يك از دو جنس نر و ماده اش، به جنس مخالف است، به اين كه با او درآميزد، و عمل جنسى با او انجام دهد، هرچند كه صانع بشر، احساس اين احتياج را در بشر قرار داده، و طرفين را به غريزه شهوت مجهز كرده است، تا نسل بشر باقى بماند.
و به همين جهت است كه مجتمعات انسانى در گذشته و امروز، همگى داراى سنت ازدواج بوده اند، و خانواده تشكيل مى داده اند، و اين، بدان جهت است كه تنها ضامن بقاى نسل بشر، ازدواج است.
ممكن است شما بگوييد: نه، اين انحصار را قبول نداريم. زيرا در تمدن جديد، راه ديگرى غير از اصل تناسل و يا ارضاى غريزه براى دفع اين حاجت پيشنهاد كرده اند و آن، اصل اشتراك در زندگى است، به اين كه مردان با آميختن با يكديگر و همچنين زنان با همجنس خود، اين احتياج را بر طرف سازند.
ليكن در پاسخ مى گوييم: دليل بر غيرطبيعى بودن روش مذكور اين است كه هيچ اجتماعى سراغ نداريم كه اصل اشتراك در ميان آن ها شايع شده باشد، و از ازدواج و تشكيل خانواده بى نياز شده باشند.
و كوتاه سخن اين كه: ازدواج، سنّتى است طبيعى كه از آغاز پيدايش بشر تاكنون در مجتمعات بشرى داير بوده، و هيچ مزاحمى به غير از زنا، سدّ راه و مزاحم آن نبوده.
آرى، تنها مزاحم ازدواج، زنا است كه نمى گذارد خانواده اى تشكيل شود و طرفين، بارِ سنگين ازدواج را تحمل كنند و به همين بهانه، شهوات را به سوى خود مى خواند، و خانواده ها را مى سوزاند و نسل ها را قطع مى كند.
و باز به همين جهت است كه همه مجتمعات دينى و يا طبيعى ساده و سالم، عمل زنا را شنيع و زشت مى دانند و آن را فاحشه و منكر مى خوانند، و به هر وسيله اى كه شده، عليه آن مبارزه مى كنند، و مجتمعات متمدن هم، اگرچه به كلّى از آن جلوگيرى نمى كنند، وليكن در عين حال آن را كار نيكى نمى شمارند، چون مى دانند كه اين كار عميقا با تشكيل خانواده ضدیت دارد و از زیادی نفوس و بقای نسل جلوگیری می کند.
و لذا به هر وسيله اى كه شده، آن را كمتر مى كنند و سنت ازدواج را ترويج مى نمايند، و براى كسانى كه فرزند بيشترى بياورند، جايزه مقرر مى دارند و درجات آنان را بالا مى برند و همچنين مشوقات ديگر به كار مى بندند.
چيزى كه هست، على رغم همه آن سختگيرى ها عليه زنا و اين تشويق ها در امر ازدواج، باز مى بينيم كه در تمامى بلاد و ممالك، چه كوچك و چه بزرگ، اين عمل خانمانسوز و ويرانگر، يا علنى و يا به طور پنهانى انجام مى شود، كه البته علنى و يا سرى بودن آن، بستگى به اختلاف سنت هاى جارى در آن اجتماع دارد.
و اين، خود روشن ترين دليل است بر اين كه سنت ازدواج دائم براى نوع بشر، كافى براى رفع اين احتياج حيوانى نيست و انسانيت و بشريت، با داشتن سنت ازدواج، باز در پى تتميم نقص آن است. پس آن هايى كه در جوامع بشرى زمام قانون را به دست دارند، بايد در مقام توسعه و تسهيل امر ازدواج برآيند.
و به همين جهت است كه شارع اسلام، سنت ازدواج دائم را با ازدواج موقت توأم نموده، تا امر ازدواج آسان گردد و در آن شروطى قرار داده، تا محذورهاى زنا را از قبيل آميخته شدن نطفه ها، اختلال انساب، واژگون شدن رشته خانوادگى، انقطاع نسل و مشخص نشدن پدر آن فرزند نداشته باشد.
و آن شرايط اين است كه: يك زن، مختص به يك مرد باشد و زن بعد از جدايى از شوهرش، عدّه نگه دارد و آنچه بر شوهرش شرط كرده، در آن ذى حق باشد.
پس با جعل اين مقررات، محذورهاى زنا را بر طرف كرده و با القاى ساير قوانين ازدواج دائم، از قبيل حق نفقه و... مشقت ازدواج دائم را بر داشته است.
و به خدا سوگند اين حكم، (تشريع متعه) از افتخارات اسلام در شريعت سهل و آسان آن به شمار مى رود، مانند طلاق و تعدد زوجات، و بسيارى از قوانين ديگرش، ولیکن به فرموده قرآن كريم: «مَا تُغنِى الآيَاتُ وَ النُّذُرُ عَن قَومٍ لَا يُؤمِنُون»؛ حرف منطقى و مستدل كجا و مردم كر و ناشنوا كجا؟ آن ها هنوز حرف خود را مى زنند، كه من زنا را از متعه بيشتر دوست مى دارم!
آيات ۱۲ - ۲۲ سوره مؤمنون
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الانسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِّن طِينٍ(۱۲)
ثمَّ جَعَلْنَاهُ نُطفَةً فى قَرَارٍ مَّكِينٍ(۱۳)
ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضغَةَ عِظاماً فَكَسوْنَا الْعِظامَ لحَْماً ثُمَّ أَنشأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَك اللَّهُ أَحْسنُ الخَْالِقِينَ(۱۴)
ثمَّ إِنَّكُم بَعْدَ ذَلِك لَمَيِّتُونَ(۱۵)
ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ تُبْعَثُونَ(۱۶)
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طرَائقَ وَ مَا كُنَّا عَنِ الخَْلْقِ غَافِلِينَ(۱۷)
وَ أَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءَ بِقَدَرٍ فَأَسكَنَّاهُ فى الاَرْضِ وَ إِنَّا عَلى ذَهَابِ بِهِ لَقَدِرُونَ(۱۸)
فَأَنشأْنَا لَكُم بِهِ جَنَّاتٍ مِّن نخِيلٍ وَ أَعْنَابٍ لَّكُمْ فِيهَا فَوَاكِهُ كَثِيرَةٌ وَ مِنهَا تَأْكلُونَ(۱۹)
وَ شجَرَةً تخْرُجُ مِن طورِ سيْنَاءَ تَنبُت بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِّلاَكلِينَ(۲۰)
وَ إِنَّ لَكُمْ فى الاَنْعَامِ لَعِبرَةً نُّسقِيكم مِّمَّا فى بُطُونهَا وَ لَكُمْ فِيهَا مَنَافِعُ كَثِيرَةٌ وَ مِنهَا تَأْكُلُونَ(۲۱)
وَ عَلَيهَا وَ عَلى الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ(۲۲)
و همانا ما آدميان را از خلاصه اى از گِل آفريديم. (۱۲)
پس آنگاه او را نطفه اى كرديم، در قرارگاهى محفوظ قرارش داديم. (۱۳)
آنگاه نطفه را، علقه و علقه را مضغه (چيزى شبيه به گوشت جويده) كرديم و سپس آن مضغه را استخوان كرديم، پس بر آن استخوان ها گوشتى پوشانديم، پس از آن خلقتى ديگرش كرديم، پس آفرين بر خدا كه بهترين آفرينندگان است.(۱۴)
باز (شما آدميان كه بدينسان خلق شده ايد) همه خواهيد مُرد. (۱۵)
سپس در روز قيامت، به يقين، مبعوث مى شويد. (۱۶)
و همانا بالاى سرش ما (ساكنان زمين) هفت آسمان خلق كرديم و هرگز از (توجه به) خلق غافل نبوده ايم. (۱۷)
و ما براى شما آب را به قدر معين از آسمان نازل كرده و در زمين نگاهش داشتيم، در حالى كه بر نابود كردن آن نيز قادريم. (۱۸)
آنگاه ما با آن آب براى شما باغ ها و نخلستان هاى خرما و انگور ايجاد كرديم و ميوه هاى بسيار، كه از آن مى خورديد، آفريديم. (۱۹)
و درختى (آفريديم) كه از طور سينا بر مى آيد و روغن زيت و خورش مردم بار مى آورد. (۲۰)
و براى شما در مطالعه حال چارپايان عبرتى است، كه از شيرش به شما مى نوشانيم (با اين كه اين شربت گوارا از شكم او بيرون مى آيد) و در آن چارپايان براى شما منافع بسيارى است و از خود آن ها مى خوريد. (۲۱)
و بر آن چارپايان و نيز بر كشتى ها در سفر دريا، سوار مى شويد. (۲۲)
بعد از آن كه خداى سبحان، رستگارى مؤمنان را به خاطر اوصافى كه دارند بيان فرمود، به شرح خلقتشان و نعمت هايى كه به آنان ارزانى داشته، كه چگونه تدبير امورشان را كرده و تدبير خود را با خلقت خود توأم ساخته، مى پردازد تا معلوم شود اوست ربّ انسان و ربّ هر موجود ديگر، و بر همه واجب است كه تنها او را بپرستند و شريكى برايش نگيرند.
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإنسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِّن طِينٍ»:
در مجمع البيان مى گويد: كلمۀ «سُلالة»، اسم براى هر چيزى است كه از چيزى كشيده و بيرون آورده شود، بر وزن «كُسَاحة»، كه اسم است براى چيزى كه جاروب شود.
و ظاهر سياق اين است كه مراد از انسان، نوع بشر باشد، كه در نتيجه شامل آدم «عليه السلام» و همه ذريه او مى شود. و مراد از «خلق»، خلق ابتدايى است كه در آن آدم «عليه السلام» را از گِل آفريده و آنگاه نسل او را از نطفه قرار داده است. اين آيه و آيه بعدش در معنى اين آيه است كه فرموده: «وَ بَدَءَ خَلقَ الإنسانَ مِن طِينٍ ثُمّ جَعَلَ نَسلَهُ مِن سُلَالَةٍ مِن مَاءٍ مَهِين».
و مؤيد اين ظاهر، قول خداى تعالى بعد از اين جمله است كه مى فرمايد: «ثُمّ جَعَلنَاهُ نُطفَةً». چون اگر مراد از انسان، فرزندان آدم «عليه السلام» بود و بس، و شامل خود آدم «عليه السلام» نمى شد، و مراد از خلقت انسان از گِل، اين بود كه نطفه فرزندان آدم «عليه السلام» هم در آغاز گِل بوده، بايد - به قول بعضى - مى فرمود: «ثُمّ خَلَقنَاهُ نُطفَةً ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقنَا العَلَقَةَ مُضغَةً...: پس خلق كرديم او را نطفه اى، پس خلق كرديم نطفه را علقه اى، پس خلق كرديم علقه را مضغه اى...».
با اين بيان، روشن مى شود اين كه بعضى از مفسران گفته اند: منظور از انسان، جنس بنى آدم است؛ و قول بعضى ديگر كه گفته اند: «منظور از انسان، خود آدم «عليه السلام» است»، صحيح نيست.
كلمۀ «خلق» - به طورى كه گفته اند - در اصل به معناى تقدير و اندازه گيرى بوده. مثلا وقتى مى گويند: «خَلَقَ الثَّوبَ»، معنايش اين است كه پارچه را براى بريدن اندازه گيرى كردم. پس معناى آيه اين مى شود كه: ما انسان را در آغاز از چكيده و خلاصه اى از اجزاى زمين، كه با آب آميخته بود، اندازه گيرى كرديم.
«ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطفَةً فى قَرَارٍ مَّكِينٍ»:
«نطفه»، به معناى آبى اندك است كه بسيار اطلاق مى شود بر مطلق آب. و كلمۀ «قرار»، مصدر است كه از آن معناى قرارگاه اراده شده تا مبالغه را برساند. و منظور از «قرارگاه مكين»، رحم زنان است كه نطفه در آن قرار مى گيرد. و كلمۀ «مكين»، صفت رحم است، و توصيف رحم به «مكين»، يا از اين جهت است كه تمكّن نگهدارى و حفظ نطفه را از فساد و هدر رفتن دارد، و يا از اين باب است كه نطفه در آن، تمكن زيست دارد.
و معناى جمله، اين است كه: سپس ما انسان را نطفه اى كرديم كه در رحم متمكن باشد، همچنان كه آن را در اول از خلاصه اى از گِل درست كرديم. و اين تعبير مى رساند كه: ما طريق خلقت انسان را از آن شكل به اين شكل مبدل نموديم.
«ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً...فَكَسوْنَا الْعِظامَ لحَْماً»:
بيان مفردات آيه در جزء پانزدهم سوره «حج»، جلد قبلى اين كتاب گذشت و در اين كه فرموده: «فَكَسَونَا العِظَامَ لَحماً»، استعاره اى است به كنايه اى لطيف.
«ثُمَّ أَنشأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ»:
كلمۀ «إنشاء»، به طورى كه راغب مى گويد، به معناى ايجاد چيزى و تربيت آن است، همچنان كه «نشاء» و «نشاة»، به معناى احداث و تربيت چيزى است و از همين جهت به جوان نورس مى گويند: «ناشئ».
در اين جمله، سياق را از خلقت، به انشاء تغيير داده و فرموده: «ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقاً آخَر»، با اين كه ممكن بود بفرمايد: «ثُمَّ خَلَقنَاهُ...»، و اين به خاطر آن است كه دلالت كند بر اين كه آنچه به وجود آورديم، چيز ديگرى، و حقيقت ديگرى است غير از آنچه در مراحل قبلى بود.
مثلا «علقه»، هرچند از نظر اوصاف و خواص و رنگ و طعم و شكل و امثال آن با نطفه فرق دارد، الا اين كه اوصافى كه نطفه داشت، از دست داد و اوصافى همجنس آن را به خود گرفت.
خلاصه اگر عين اوصاف نطفه در علقه نيست، ليكن در همجنس آن هست. مثلا اگر سفيد نبود، قرمز مى باشد و هر دو از يك جنس اند به نام رنگ. به خلاف اوصافى كه خدا در مرحله اخير به آن داده و آن را انسان كرده، كه نه عين آن اوصاف در مراحل قبلى بودند و نه همجنس آن. مثلا در «انشاء» اخير، او را صاحب حيات و قدرت و علم كرد.
آرى، به او جوهره ذاتى داد (كه ما از آن تعبير مى كنيم به «من») كه نسخه آن، در مراحل قبلى، يعنى در نطفه و علقه و مضغه و عظام پوشيده به لحم، نبود. همچنان كه در آن مراحل، اوصاف علم و قدرت و حيات نبود. پس در مرحله اخير، چيزى به وجود آمده كه كاملا مسبوق به عدم بود، يعنى هيچ سابقه اى نداشت.
ضمير در «أنشَأنَاهُ» - به طورى كه از سياق بر مى آيد - به انسان در آن حالى كه استخوان هايى پوشيده از گوشت بود، بر مى گردد. چون او بود كه در مرحله اخير خلقتى ديگر پيدا كرد. يعنى صرف ماده اى مرده و جاهل و عاجز بود. سپس موجودى زنده و عالم و قادر شد. پس ماده بود و صفات و خواص ماده را داشت، سپس چيزى شد كه در ذات و صفات و خواص مغاير با سابقش مى باشد و در عين حال اين همان است، و همان ماده است.
پس مى شود گفت آن را به اين مرحله در آورديم و در عين حال، غير آن است. چون نه در ذات با آن شركت دارد و نه در صفات و تنها با آن، نوعى اتحاد و تعلق دارد تا آن را در راه رسيدن به مقاصدش به كار گيرد. مانند آلتى كه در دست صاحب آلت است، و در انجام مقاصدش استعمال مى كند. نظير قلم براى نويسنده. پس تن آدمى هم، آلتى است براى جان آدمى.
و اين، همان حقيقتى است كه از آيه «وَ قَالُوا ءَإذَا ضَلَلنَا فِى الأرضِ ءَإنَّا لَفِى خَلقٍ جَدِيدٍ بَل هُم بِلِقَاءِ رَبِّهِم كَافِرُون * قُل يَتَوَفَّاكُم مَلَكُ المَوتِ الَّذِى وُكّل بِكُم» هم استفاده مى شود.
پس آن كه ملائكه در حين مرگ او را مى گيرند، آن انسان است، و آنچه در قبر متلاشى مى شود و مى پوسد، آن بدن انسان است، نه خود انسان.
در آيه مورد بحث، چند گونه حرف عطف به كار برده شده. چند جا با «ثُمّ» عطف شده، و چند جا با «فاء». بعضى از مفسران در وجه آن گفته اند:
مواردى كه با «ثُمّ» عطف شده، معطوف كاملا با معطوف عليه مغايرت دارد. مانند سه جملۀ «ثُمَّ جَعَلنَاهُ نُطفَةً»، و «ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً»، و «ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقاً آخَر»، و مواردى كه با «فاء» عطف شده، آن مغايرت را ندارد. مانند سه جملۀ «فَخَلَقنَا العَلَقَةَ مُضغَةً»، «فَخَلَقنَا المُضغَةَ عِظَاماً» وَ «فَكَسَونَا العِظَامَ لَحماً».
معناى «بركت» و اين كه فرمود: «فَتَبَارَكَ اللهُ أحسَنُ الخَالِقِينَ»
«فَتَبَارَك اللَّهُ أَحْسنُ الخَْالِقِينَ»:
راغب مى گويد: اصل ماده «بَرك» - با فتح باء و سكون راء وكاف - به معناى سينه شتر است. وقتى مى گويند: «بَرَكَ البَعِيرُ»، معنايش اين است كه شتر، زانو به زمين زد و از همين معنا، معناى لزوم را اعتبار كرده اند.
و نيز مى گويد: آب انبار را هم از اين جهت «بِركه» به كسر باء و سكون راء - مى گويند كه آب در آن توقف مى كند. بركت را هم كه به معناى خير الهى است، از اين جهت كه نحوه ثبوتى دارد، بركت گفته اند. و «مبارك»، به چيزى مى گويند كه آن خير الهى در آن باشد.
باز ايشان اضافه كرده: چون خير الهى از جايى و به نحوى صادر مى شود كه نه محسوس كسى است و نه شمردنى و نه محدود شدنى، از اين جهت، هر چيزى را كه در آن زيادى غير محسوس ديده شود، مبارك خوانده و مى گويند: چقدر با بركت است.
پس «تبارك» از خداى تعالى، به معناى اختصاص او به خير كثيرى است كه به بندگان خود افاضه مى كند و چون همان طور كه قبلا هم گفتيم كه «خلق» به معناى «تقدير» است، پس اين خير كثير، همه اش در تقدير او هست، و آن، عبارت است از: ايجاد موجودات و تركيب اجزاء آن، به طورى كه هم اجزايش با يكديگر متناسب باشد، و هم با موجودات ديگر سازگارى داشته باشد، و خير كثير هم از همين جا بر مى خيزد و منتشر مى شود.
اشاره به اين كه خلقت، اختصاص به خداى تعالى ندارد
و از اين كه فرمود: او بهترين خالق ها است، فهميده مى شود كه خلقت، تنها مختص به او نيست و همين طور هم هست. چون همان طور كه قبلا هم گفتيم كه خلقت به معناى تقدير است و تقدير يعنى مقايسه چيزى با چيز ديگر و اين اختصاص به خداى تعالى ندارد، علاوه براين، در كلام خود خداى عزّوجلّ، خلقت به غير خدا هم نسبت داده شده، آن جا كه فرموده: «و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير» و نيز فرموده: «و تخلقون افكا».
«ثمَّ إِنَّكم بَعْدَ ذَلِك لَمَيِّتُونَ»:
اين جمله بيان آخرين مراحل تدبير الهى است و مى رساند كه مرگ از مراحلى است كه در مسير تقدير به طور وجوب و حتم بايد باشد و همه بايد آن را طى كنند. و همان طور كه قبلا گذشت، مرگ يكى از حقايق است، همچنان كه فرموده: «كل نفس ذائقة الموت و نبلوكم بالشر و الخير فتنة».
«ثُمَّ إِنَّكمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ تُبْعَثُونَ»:
و اين همان تماميت تدبير و آخرين نقطه در مسير آدمى است، چون هر كه بدانجا قدم بگذارد، ديگر بيرون شدنى نيست.
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَكمْ سبْعَ طرَائقَ وَ مَا كُنَّا عَنِ الخَْلْقِ غَافِلِينَ»:
مقصود از «طرائق» در آيه: «و لقد خلقنا فوقكم سبع طرائق»
مراد از طرائق هفتگانه، به قرينه كلمه «فوقكم»، آسمان هاى هفتگانه است و اگر آسمان ها را «طرائق» (جمع طريقه، يعنى راه هاى عبور و مرور) ناميده، از اين باب است كه آسمان ها محل نازل شدن امر از ناحيه خدا به سوى زمين است، همچنان كه فرموده: «يتنزل الامر بينهن» و نيز فرموده: «يدبّر الامر من السّماء الى الارض ثم يعرج اليه».
و نيز راه هايى است كه اعمال ما در صعودش به سوى خداى سبحان، و ملائكه در هبوطشان و عروجشان طى مى كنند، همچنان كه درباره عمل فرموده: «اليه يصعد الكلم الطيّب و العمل الصالح يرفعه» و درباره ملائكه فرموده: «و ما نتنزّل الا بامر ربك».
با اين بيان روشن شد كه چطور ذيل آيه، يعنى جمله «و ما كنا عن الخلق غافلين»، مربوط و متصل به صدر آن است. چون معنا چنين شد كه: شما از ما منقطع و بى ارتباط با ما نيستيد و از تحت مراقبت ما بيرون نمى باشيد، بلكه اين راه هاى هفتگانه، ميان ما و شما نصب شده، تا فرستادگان ملكى ما، دائما در نزول و صعود باشند، و امر ما را به سوى شما و اعمال شما را به سوى ما بياورند.
از مطالب گذشته روشن مى گردد: اين كه بعضى از مفسرين در تفسير آيه گفته اند: «طرائق، به معناى طبقات روى هم چيده آسمان است، و از باب «طرق نعل» است، كه به معناى طاقه هاى روى هم چيده كفش است»؛ و بعضى ديگر كه گفته اند: «طرائق، به معناى گسترده شده و از باب «طرق آهن» است، چون طرق آهن اين است كه آهنى را با پتك بكوبند تا گسترده شود»، صحيح نيست. صرف نظر از اين كه بنابر اين دو معنا، صدر و ذيل آيه به هم مربوط نمى شود.
يادآورى نعمت باران، رويانيدن اشجار، فوائد چهارپايان و...
«و انزلنا من السّماء ماء بقدر فاسكناه فى الارض و انا على ذهاب به لقادرون»:
منظور از «سماء» طرف بلندى است، زيرا عرب به هر چيزى كه بالاى سر آدمى قرار داشته باشد و سايه بر سر آدمى بيندازد، «سماء» مى گويد. و مراد از آب نازل از سماء، آب باران است. و در اين كه فرمود: «بقدر»، اشاره است به اين كه آنچه آب باران مى بارد، بر مقتضاى تدبير تام الهى است كه هر چيزى را اندازه گيرى مى كند. حتى يك قطره كم و بيش از آنچه تدبير اقتضا مى كند، نمى بارد. و نيز در آن اشاره است به آيه «و ان من شئ الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم».
و معناى آيه اين است كه: ما آبى به اندازه - كه همان آب باران باشد - از جهت بالا نازل مى كنيم و در زمين ساكنش مى سازيم - يعنى در انبارهاى زير زمينى ذخيره اش مى كنيم و به صورت چشمه سارها و نهرها و چاه ها، از كوه ها و زمين هاى هموار بيرونش مى دهيم، در حالى كه ما مى توانستيم آن را از بين ببريم، به طورى كه شما نفهميد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |