تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۲۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس با بيانى كه گذشت، روشن شد كه جملۀ «كَذَلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ... وَ أحسَنَ تَفسِيراً»، به دو طريق، كلام آنان را كه گفتند: «لَولَا نُزِّلَ عَلَيهِ القُرآنُ جُملَةً وَاحِدَة» جواب مى دهد:
اول اين كه: علت نازل نشدن بدان گونه را از آن ناحيه كه مربوط به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» است، بيان نموده مى فرمايد: علتش اين است كه ما خواستيم فؤآد تو را تثبيت كنيم. لذا آن را تدريجى نازل كرديم.
دوم اين كه: علت آن را از آن ناحيه كه مربوط به مردم مى شود، بيان نموده، مى فرمايد: خواستيم تا هر وقت دشمنان ما ايرادى به پيامبرمان بگيرند و مَثَل و وصف باطلى برايش بياورند، در همان وقت جوابشان را داده، حق را بيان كنيم. اگر آن ها با ايرادهاى خود، حق را از صورتى كه دارد، تغيير داده، از جاى خود تحريف كردند، ما با بهترين تفسير، دوباره حق را به جاى خودش برگردانيم، و اين غرض، با نزول تدريجى حاصل مى شود.
جملۀ بعدى هم كه مى فرمايد: «الَّذِينَ يُحشَرُونَ عَلَى وُجُوهِهِم إلى جَهَنَّمَ أُولَئِكَ شَرٌّ مَكَاناً و أضَلُّ سَبِيلاً» نيز، ملحق به همين جواب دومى و نظير متمم آن است كه توضيحش - إن شاء اللّه - خواهد آمد.
و نيز، روشن گرديد كه آيات سه گانه، همه اش، در مقام بيان يك غرض است، و آن پاسخ، از ايرادى است كه به قرآن كرده اند - اين بود نظريه ما.
بیان ضعف وجوهى كه مفسران، در توجيه نزول تدريجى قرآن گفته اند
ولى بعضى از مفسرين بين مضامين آيات مذكور، تفرقه انداخته اند و جمله «كذلك لنثبت » به فوادك را جواب از «لو لا نزل عليه القرآن جملة واحدة » گرفته و جمله «رتلناه ترتيلا» را خبر از ترسيل قرآن در نزول ، يادر قرائت بر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و بى ربط به ما قبل دانسته اند. و جمله «و لا ياتونك بمثل » را نظير بيانى براى جمله «كذلك لنثبت به فوادك » دانسته اند كه كيفيت تثبيت فوآد را روشن مى كند.
بعضى ديگر از مفسرين آن را ناظر به خصوص مثلى كه براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زده اند دانسته و گفته اند: خداى تعالى در اين جمله حق مطلب را در آن باره
با احسن التفسير بيان كرده . بعضى ديگر، غير اين را گفته اند و جمله «الّذين يحشرون ...» را به كلى از غرض دو آيه قبل ، اجنبى دانسته اند.
ولى ، دقت در آنچه ما در توجيه مضمون دو آيه اول آورديم ، و نيز آنچه به زودى در معناى آيه سوم خواهيم آورد، فساد و بطلان تفسيرهاى گذشته را روشن مى كند. و معلوم مى سازد كه آيات سه گانه همه اش، در مقام بيان يك غرض است و آن عبارت است از پاسخ ايرادى كه به عنوان طعنه بر قرآن كريم زدند كه چرا تدريجى نازل شده .
و نيز بعضى از مفسرين گفته اند: جواب از طعنه كفار، به جمله «كذلك لنثبت به فوادك » جوابى است از راه بيان پاره اى از فوائد نزول تدريجى و گرنه فوائد ديگرى غير آنچه خداى تعالى بيان كرده دارد،و آن فوائد را (به صورتى كه در ذيل مى آيد) ذكر كرده اند:
اول اينكه : كتب آسمانى سابق ، اگر يكباره نازل شدند به اين جهت است كه انبياء گذشته سواد داشتند و مى توانستند بخوانند و بنويسند و لذا احتياجى نبود كه به تدريج نازل شوند، به خلاف قرآن كريم ، كه چون بر پيغمبرى نازل مى شد كه سواد نداشت و خواندن و نوشتن را نمى دانست ، لذا چاره اى جز اين نبود كه قسمت ، قسمت نازل شود و تكرار شود تا آن جناب بتواند حفظ كند.
دوم اينكه : كتب آسمانى قبل از قرآن ، دليل بر صحتش و اينكه از ناحيه خدا نازل شده اعجازش نبود. به خلاف قرآن كه دليل صحت آن ، اعجاز و نظم معجزه آساى آن است كه تا روز قيامت كسى نمى تواند نظيرش را بياورد و اين اعجاز، در جزء جزء آن حتى در كوتاهترين جزء كه هر يك به نام سوره اى ناميده شده هست .
و اين هم واضح است كه معجزه بودن يك كتاب ، دائر مدار اين است كه مطابق با مقتضاى حال باشد و چون احوال ، تدريجى و تجدد پذير است به ناچار قرآن هم لازم بود به تدريج نازل شود.
سوم اينكه : در قرآن كريم ناسخ و منسوخ هست و ممكن نيست ميان آن دو جمع كرد و هر دو را يكباره نازل نمود، چون ناسخ چيزى مى گويد و منسوخ چيزى ديگر، و با هم منافات دارند. و نيز در قرآن پاسخ هايى است از سوالاتى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده اند، و باز در آن آياتى است كه پاره اى از امور را كه رخ مى داده ناشايست دانسته ، و نيز در آن آياتى است كه بعضى از آنچه را كه پيش مى آمده حكايت كرده است و يا از آنچه به زودى و در زمان خود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رخ مى دهد خبر داده مانند: اخبار از فتح مكه و دخول در مسجد الحرام و اخبار از غلبه روم بر فارس (ايران ) و امثال آن ، به همين
جهت حكمت الهى نزول تدريجى قرآن را اقتضا مى كرد.
ولى ، هيچ يك از اين وجوه آن طور قوى نيست كه نزول دفعى قرآن را محال و يا غلط كند.
اما وجه اول : براى اينكه بى سواد بودن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هيچ دلالتى ندارد بر اينكه حتما بايد قرآن به تدريج نازل شود، چون همواره با آن جناب اشخاصى با سواد بودند و ممكن بود قرآن يكباره نازل شود ولى آنان كم كم براى آن حضرت بخوانند تا حفظ شود. علاوه بر اين ، خداى تعالى به آن جناب وعده داده بود كه قرآن را از ياد نمى برد و فرموده بود: «سنقرئك فلا تنسى» و نيز فرموده بود: «انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون» باز فرموده بود: «انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه» و قدرت خداى تعالى بر حفظ كتابش در دو صورت نزول دفعى و نزول تدريجى ، يكسان است .
اما وجه دوم : آن نيز، وجه صحيحى نيست ، براى اينكه همان طور كه كتابى كه جزء جزء نازل شده ، اگر به مقتضاى حال باشد بليغ است و الا، نه ، همچنين كتابى هم كه دفعه نازل شده چنانچه در نظم آن رعايت مقتضاى حال شده باشد بليغ است ، و اگر نشده باشد بليغ نيست . خلاصه ، همان طور كه اولى براى خود مقتضاى حالى دارد دومى نيز دارد، پس بلاغت يك كتاب به نازل شدن تدريجى آن بستگى ندارد، تا اگر دفعى نازل شود بليغ نباشد.
اما وجه سوم : ناتمامى آن نيز، از اين جهت است كه گوينده آن خيال كرده نسخ ، ابطال حكم سابق است (لذا گفته : نزول دفعى كتابى كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است معقول نيست ، چون بايد به حكم منسوخ مدتى عمل شود بعدا ناسخ نازل شود و آن را نسخ كند) ولى نسخ ، ابطال نيست بلكه تعيين مدت اعتبار منسوخ است. بنابراين ، چه مانعى دارد كتابى كه مشتمل بر ناسخ و منسوخ است ، يكباره نازل شود؟ آنگاه از ناسخ آن بفهمند كه حكم منسوخ تا فلان مدت اعتبار دارد، البته اين در صورتى است كه مصلحت هم اقتضاى آن را بكند.
همچنان كه ممكن است بيان حكم مسائلى كه هنوز از آنها سؤالى نشده ، جلوتر نازل
شود تا هر وقت سؤ ال شد به آن پاسخ ها مراجعه نمايد. و نيز، ممكن است انكار و تقبيح پاره اى كارها كه هنوز واقع نشده و همچنين حكايت پاره اى جريانات كه هنوز رخ نداده است و يا اخبار به بعضى مغيبات ، جلوتر نازل شود. پس ، هيچ يك از موانع مذكور مانع نازل شدن دفعى قرآن نيست ، لذا حق همان است كه ما گفتيم و بيانى كه ما در تفسير آيه گذرانديم بيا نى است تمام كه با وجود آن ، هيچ احتياجى به اين وجوه نيست .
مفاد آيه : «الذين يحشرون على وجوههم الى جهنم ...»
«الَّذِينَ يحْشرُونَ عَلى وُجُوهِهِمْ إِلى جَهَنَّمَ أُولَئك شرُّ مَّكاناً وَ أَضلُّ سبِيلاً»:
اتصال اين آيه با آيات سابق و سياقى كه داشتند، اين معنا را مى رساند كه افرادى كه به قرآن طعنه زده اند خواسته اند از طعنه خود نتيجه اى بگيرند كه لايق به مقام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نبوده ،مثلا، او را به سوء مكانت و گمراهى متهم كنند، ولى قرآن كريم به منظور حفظ احترام و صيانت مقام نبوت ، آن را حكايت نكرده ، تنها فرموده است كسانى كه بر صورت به سوى جهنم سرازير مى شوند داراى سوء مكانتى بيشتر و گمراهى شديدترند و با همين تعبير فهمانده كه آنها چه گفته بودند.
پس اينكه فرمود: «الّذين يحشرون على وجوههم الى جهنم » كنايه است از كسانى كه كافر شدند و به قرآن كريم طعنه زده و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را به آن اوصاف توصيف كردند، و معلوم است كه كنايه ، از تصريح ، بليغ تر است . پس مراد از آيه شريفه اين است كه اين طعنه زنندگان به قرآن ، كه تو را به اوصاف چنين و چنان وصف مى كنند خودشان بد مكان تر و گمراه ترند، نه تو.
بنابراين ، اساس اين آيه بر «قصر قلب » است - كه بارها در اين تفسير معنا شده - و دو لفظ «شر» و «اضل » از معناى تفضيل ، منسلخ شده ، يعنى ديگر معناى «بدتر» و «گمراه تر» نمى دهد، و يا اگر بدهد به عنوان استهزاء يا چيزى مانند آن مى باشد.
به عبارت ساده تر اينكه : معناى آيه اين نيست كه آنان بد مكان تر و گمراه تر از تو هستند تا كسى بگويد مگر آن جناب بد مكان و گمراه بود تا كفار گمراه تر از او باشند؟ بلكه معنايش اين است كه اينها كه به تو مى گويند بد مكان و گمراه ، خودشان بد مكان و گمراهند، و يا اينكه بر فرض هم كه او بد مكان و گمراه باشد، اين گمراهى در خود آنان بيشتر است ، پس اين اعتراض را ديگران بايد بكنند نه آنها.
در اين آيه به طور كنايه فرموده: به صورت به سوى جهنم محشور مى شوند و اين وصف كسانى است كه منكر معاد هستند و خدا گمراهشان كرده. همچنان كه در جاى ديگر در باره شان فرموده است: «و من يهد اللّه فهو المهتد و من يضلل فلن تجد لهم اولياء من دونه و نحشرهم يوم القيمة على وجوههم عميا و بكما و صما ماءويهم جهنم كلما خبت زدناهم سعيرا ذلك جزاوهم باءنهم كفروا باياتنا».
پس در اين كنايه ، افزون بر اينكه كنايه بليغ تر از تصريح است ، تهديد كفار است به شر مكان و به عذاب اليم و نيز در معناى احتجاجى است بر ضلالت آنان ، چون هيچ ضلالتى بدتر از اين نيست كه انسان با صورت ، خود را روى زمين بكشد و بدون اينكه جايى را ببيند پيش برود و هيچ نداند كه به كجا منتهى مى شود و در پيش رو با چه چيرهايى مواجه مى گردد و اين ضلالتى كه در حشرشان بر صورت ، به سوى جهنم دارند مجسم و ممثل ضلالتى است كه در دنيا داشتند براى اينكه در دنيا هم به بيراهه مى رفتند و هيچ توجهى به صداى انبياء كه راهداران سعادت بشرند و از هر طرف ايشان را صدا مى زدند نمى كردند. پس مثل اينكه فرموده : اينها گمراهانى هستند كه در روز حشر بر صورتهايشان محشور مى شوند و كسى به چنين بلايى مبتلا نمى شود مگر آنكه در دنيا از گمراهان باشد.
مفسرين در وجه اتصال اين آيه به ما قبلش اختلاف كرده اند. بعضى به كلى آن را مسكوت گذاشته اند. در مجمع البيان گفته : مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و مؤ منين مى گفتند: اينها بدترين خلقند، خداى تعالى در پاسخشان فرموده : «اولئك شر مكانا و اضل سبيلا» بعضى گفته اند: اين آيه متصل است به آيه «و اصحاب الجنة يومئذ خير مستقرا و احسن مقيلا» كه قبل از اين آيات مورد بحث بود، ولى خواننده توجه فرمود كه از سياق چه بر مى آمد.
و وجوهى كه در معناى حشر بر وجوه گفته شده است
و نيز مفسرين در مراد از «حشر برصورت » اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند: همان معناى ظاهرش مراد است كه با صورت به سوى جهنم مى افتند. بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن اين است كه او را در حالى كه صورتش روى زمين است به سوى جهنم مى كشند.
بعضى گفته اند: به معناى انتقال از مكانى به مكانى ديگر است به طور منكوس و
وارونه ، يعنى دستها پايين و پاها بالا. ولى اگر اين مراد بود جا داشت بفرمايد برسرهايشان محشور مى شوند، همچنان كه قرآن كريم در جاى ديگر درباره احوال بعد از اين گونه محشور شدن ، مى فرمايد: «يوم يسحبون فى النار على وجوههم »
بعضى ديگر گفته اند: مراد شدت ذلت و خوارى است كه از باب مجاز اين طور تعبير آورده . ولى اين حرف باطل است چون حمل بر مجاز وقتى صحيح است كه نشود كلام را بر حقيقت حمل كرد.
بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير اصطلاحى است از عرب كه وقتى مى خواهند بگويند فلانى بدون هدف به راه افتاد مى گويند «فلان مر على » وجهه . ولى اين حرف هم صحيح نيست براى اينكه برگشتش به اين است كه اينها نمى دانند به سوى چه مكانى محشور مى شوند و اين با تصريح آيه به اينكه حشرشان به جهنم است مناسبت ندارد.
بعضى ديگر گفته اند: اين تعبير از باب كنايه و يا استعاره تمثيليه (مثل زدن ) است و مراد اين است كه اينان محشور مى شوند در حالى كه دلهايشان علاقه مند به دنياى پست و زخارف آن ، و صورتهايشان متوجه آن است . بعضى ديگر به اين تفسير ايراد گرفته اند كه : شدت حشر كجا مهلت مى دهد كه كسى دلبستگى به دنيا داشته باشد و شايد مراد از اين تفسير اين باشد كه آثار آن دلبستگى در آنجا ظاهر مى شود.
ولى ، حل اشكال اين طور صحيح است كه بگوئيم : مقتضاى آيات تجسم اعمال اين است كه همين دلبستگى به دنيا به صورت عذاب برايشان مجسم مى شود و به غير آن شغل و همى ندارند.
يادآورى هلاك ساختن اقوام كافر پيشين و اقوام بسيار ديگر
«وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسى الْكتَاب وَ جَعَلْنَا مَعَهُ أَخَاهُ هَارُونَ وَزِيراً»:
در اين آيه در قبال تكذيب كفار قريش به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و كتابش ، به نبوت و رسالت موسى و كتابش و اينكه هارون را در كار او شريك كرد استشهاد شده تا زمينه را براى بيان عذاب آل فرعون و هلاكت آنان باز نمايد، و معناى آيه روشن است .
«فَقُلْنَا اذْهَبَا إِلى الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِئَايَاتِنَا فَدَمَّرْنَاهُمْ تَدْمِيراً»:
در مجمع البيان گفته : كلمه «تدمير» به معناى هلاك كردن به خاطر امر عجيبى است و از اين قبيل است «تنكيل »، مثلا گفته مى شود: فلانى بر فلانى تدمير كرد، يعنى
به نحوى ناخوشايند به او حمله كرد))
و مراد از «آيات »، آيات آفاق و انفس است ، كه همه بر يكتايى خدا كه كفار منكر آن بودند دلالت مى كند.
ابوالسعود در تفسير خود گفته : مقصود از آن ، معجزات نه گانه اى است كه به دست موسى (عليه السلام ) ظاهر شد، ممكن است شما خواننده اشكال كنيد كه آيه شريفه مى فرمايد: ما به موسى و هارون گفتيم آيات ما را ببريد نزد اين قوم كه آيات ما را تكذيب كردند و ما آنها را هلاك كرديم و چگونه آيات را قبل از آنكه موسى و هارون برايشان ببرند تكذيب كردند؟ و موسى و هارون كه هنوز اين تكذيب را از قوم نديده چطور خداوند مى فرمايد آيات ما را ببرند نزد قومى كه آيات ما را تكذيب كردند؟ خلاصه ، تكذيب آيات بايد بعد از آوردن آن باشد و آوردن آن هم بايد بعد از ماءموريت باشد.
در جواب مى گوييم : اين توصيف ، توصيف فرعونيان در زمان رسالت موسى و هارون به سوى ايشان نيست تا اين اشكال وارد شود، بلكه توصيف ايشان است در هنگامى كه داستانشان براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حكايت مى شود، تا علت استحقاقشان را - استحقاق تدمير و هلاكى كه بعدا بدان اشاره مى كند - بيان كرده باشد. و معنايش اين است كه موسى و هارون نزد فرعونيان رفتند و همه آيات ما را نشانشان دادند، ولى آن را تكذيب كردند و به تكذيب خود ادامه دادند، پس ما ايشان را هلاك كرديم . اگر مجبور باشيم آيات را حمل بر معجزات موسى كنيم نظريه ابو السعود خوب است .
اما وجه اتصال اين آيه به ماقبلش ، اين است كه طعنه زنندگان به كتاب خدا و نبوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را تهديد مى كند به اينكه بپرهيزند از اينكه به سرنوشت فرعونيان دچار شوند كه آنان نيز با اينكه خدا به موسى و برادرش ماءموريت داده بود به سوى ايشان بروند و كتاب هم بر او نازل كرده بود، مع ذلك زير بار نرفتند، و خدا همه شان را به طرز اعجاب انگيزى هلاك كرد.
و به خاطر همين نكته ، مساءله فرستادن كتاب را، بر ارسال موسى و هارون و هلاكت فرعون مقدم داشت با اينكه از نظر زمان ارسال موسى و هارون و غرق فرعون ، قبل از نزول تورات بود. پس غرض از ذكر اين داستان ، تنها اشاره به فرستادن كتاب و رسالت موسى و
هتلاكت فرعونيان به جرم تكذيب بوده است . بعضى از مفسرين گفته اند: اين دو آيه متصل به جمله «و كفى بربك هاديا و نصيرا» است . ولى اين نظريه بعيدى است .
«وَ قَوْمَ نُوحٍ لَّمَّا كذَّبُوا الرُّسلَ أَغْرَقْنَاهُمْ وَ جَعَلْنَاهُمْ لِلنَّاسِ ءَايَةً وَ أَعْتَدْنَا لِلظالِمِينَ عَذَاباً أَلِيماً»:
ظاهر اين است كه كلمه «قوم » به فعلى مقدر، منصوب شده باشد كه جمله «اغرقناهم » بر آن دلالت مى كند.
مراد از تكذيب قوم نوح رسولان را، همان تكذيب نوح است ، چون تكذيب يك رسول تكذيب همه رسولان است براى اينكه همه رسولان بر كلمه حق اتفاق دارند. علاوه بر اين ، اين امتها اقوام متعددى از بت پرستان بودند كه به كلى منكر مساءله نبوت بودند، نه اينكه با شخص نوح (عليه السلام ) غرض خاصى داشته باشند.
و معناى اينكه فرمود: «و جعلناهم للناس » آيه اين است كه ما ايشان را براى مردمى كه بعد از آنها باقى ماندند و از ذريه هاى آنان بودند، آيت و مايه عبرت قرار داديم - و بقيه الفاظ آيه روشن است
«وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَاب الرَّس وَ قُرُونَا بَينَ ذَلِك كَثِيراً»:
در مجمع البيان گفته : كلمه «رس » به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده باشد، و مى گويند «اصحاب رس » مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى كار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشان گسيل داشت ، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد.
بعضى ديگر گفته اند: (رس)، نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آن منزل داشتند. و روايات شيعه نيز مؤ يد اين احتمال است .
و كلمه «عادا...» عطف است بر جمله «قوم نوح » و تقدير چنين است : «و دمرنا عادا و ثمود و اصحاب الرس ... - ما عاد و ثمود و اصحاب رس را هلاك كرديم »
«و قرونا بين ذلك كثيرا» - كلمه «قرن » به معناى مردمى است كه در يك عصر زندگى مى كنند و چه بسا بر خود عصر هم اطلاق بشود، و كلمه «ذلك » اشاره است به
طوائفى كه قبلا نام برده شد كه اول آنان قوم نوح ، و آخرشان اصحاب رس و يا قوم فرعون بودند.
معناى آيه اين است كه : ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى كردند، يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم .
«وَ كلاًّ ضرَبْنَا لَهُ الاَمْثَالَ وَ كلاًّ تَبرْنَا تَتْبِيراً»:
كلمه «كلا» منصوب به فعلى است تقديرى كه جمله «ضربنا له الامثال » بر آن فعل دلالت دارد، چون مثل زدن در معناى تذكر و موعظه و انذار است . و كلمه «تتبير» به معناى پاره پاره كردن است . و معناى آيه اين است كه : ما براى هر امتى مثالها زديم و يك يك را پاره پاره ساختيم .
«وَ لَقَدْ أَتَوْا عَلى الْقَرْيَةِ الَّتى أُمْطِرَت مَطرَ السوْءِ أَ فَلَمْ يَكونُوا يَرَوْنَهَا بَلْ كانُوا لا يَرْجُونَ نُشوراً»:
اين قريه اى كه باران بلا، بر آن باريد قريه قوم لوط است كه خداى تعالى بارانى از سنگ سجيل بر آن بباريد، و تفصيل داستانش در سوره هاى قبل گذشت .
جمله «افلم يكونوا يرونها» استفهامى است توبيخى ، چون قريه مذكور سر راه اهل حجاز به سوى شام قرار داشته است .
و اينكه فرمود: «بل كانوا لا يرجون نشورا» معنايش اين است كه از معاد نمى ترسند، و يا اصلا از معاد ماءيوسند، و چنين احتمالى نمى دهند، و اين تعبير نظير جمله «بل كذبوا بالساعة » است كه قبلا گذشت . و مراد از آن اين است كه : منشاء اصلى تكذيب آنان بر كتاب و رسالت ، و اندرز نگرفتن به اين موعظه شافيه ، و عبرت نگرفتنشان به آن چيرهايى كه مايه اعتبار عبرت گيرندگان است ، همانا اين مساءله اساسى است كه اينان منكر معادند و به همين جهت دعوت انبياء در آنان كمترين اثر را نداشته و هيچ حكمت و موعظه اى به دلهايشان راه نمى يابد.
بحث روايتى
(رواياتى درباره اصحاب رس و عذاب آنان و...)
در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه امير المؤ منين (عليه السلام ) در حديثى طولانى كه راجع به داستان اصحاب رس
است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را «شاه درخت » نهاده بودند و آن درختى بود كه «يافث » فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام «روشن آب » كاشته بود و اين قوم ، دوازده شهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردين ، ارديبهشت ، خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى را بر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند،
قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا به چهارپاى خود مى داد به قتلش مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا بستگى به آب اين نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايان را كم كند.
و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى كردند، و آن قربانيها را در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درخت صنوبر به سجده مى افتادند و به گريه و زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت ، با آنان حرف مى زد.
اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مى رسيد، نام اين شهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و همه اهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز عيد مى گرفتند، و تا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى مى آوردند و عبادت مى كردند، ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايى كه شيطانهاى ديگر در اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند
سالهاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان ، ادامه دادند تا آنكه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى ايشان فرستاد آن رسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند، ولى ايشان ايمان نياوردند پيغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرين كرد تا خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو كرد، عده اى گفتند: نه ، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مرد نكرديم و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم ، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.
لذا همگى راءى رابر اين نهادند كه نسبت به آلهه خود غيرتى نشان دهند، يعنى آن
پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و سر چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براى هميشه خاموش گشت . دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه همه را هلاك ساخت .
و در نهج البلاغه ، على (عليه السلام ) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى رس كه پيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش ، و سنتهاى جباران را احياء كردند؟.
بيان حد مسلحقه (جماع زنان با يكديگر)
و در كافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه : چند نفر زن به خدمت امام صادق (عليه السلام ) وارد شدند يكى از ايشان از مساحقه (جماع زنان با يكديگر) پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است . آن ديگرى پرسيد آيا خداى تعالى اين مساءله را در قرآن كريم ذكر كرده ؟ فرمود: بلى ، پرسيد در كجا است ؟ فرمود: زنان رس .
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى ) و بيهقى و ابن عساكر از جعفر بن محمد بن على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه دو نفر زن از آن جناب پرسيدند: آيا افتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا حرام مى دانى ؟
فرمود: بلى ، اين عمل همان زنان است كه در عهد تبع مى زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آنگاه اضافه كرده اند كه هر نهر و چاهى را رس گويند، سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند بر ايشان جلباب و زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده روى همه آنها پارچه اى غليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند، آنگاه جعفر فرمود: اين مساءله را به همه زنان خود ياد دهيد.
مؤ لف : قمى هم از پدرش از ابن ابى عمير از جميل از امام صادق (عليه السلام ) روايتى در اين معنا آورده .
باز در تفسير قمى به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه: «و كلا تبرنا تتبيرا» فرمود: يعنى «كسرنا تكسيرا - شكستيم شكستنى » و آنگاه فرمود: اين كلمه ، لغت نبطى ها است .
باز در همان كتاب در روايت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: اما آن قريه كه باران بلا بر او باريد، سدوم قريه قوم لوط بود كه خداوند سنگهايى از سجيل ، يعنى از گل بر سرشان بباريد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |