تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۳۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و در روايت حذيفه آمده كه على «عليه السلام»، پاهاى عمرو را با شمشير قطع كرد، و او به پشت، به زمين افتاد، و در اين گير و دار، غبار غليظى برخاست و هيچ يك از دو لشكر نمى دانستند، كدام يك از آن دو نفر پيروزند. تا آن كه صداى على به تكبير بلند شد.
رسول خدا فرمود: به آن خدايى كه جانم در دست اوست، على او را كشت، و اولين كسى كه به سوى گرد و غبار دويد، عُمَر بن خطّاب بود، كه رفت و برگشت و گفت: يا رسول الله! «عَمرو» را كشت.
پس على، سر از بدن «عَمرو» جدا نمود و نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آورد، در حالى كه رويش از شكرانه اين موفقيت، چون ماه مى درخشيد.
حذيفه مى گويد: پس رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» به وى فرمود:
«اى على! بشارت باد تو را كه اگر عمل امروز تو در يك كفۀ ميزان، و عمل تمامى امت در كفه ديگر گذاشته شود، عمل تو سنگين تر است. براى اين كه هيچ خانه اى از خانه هاى شرك نماند، مگر آن كه مرگ «عَمرو»، خوارى را در آن وارد كرد، همچنان كه هيچ خانه اى از خانه هاى اسلام نماند، مگر آن كه با كشته شدن «عَمرو»، عزّت در آن داخل گرديد».
و از حاكم ابوالقاسم نيز آمده كه به سند خود، از سفيان ثورى، از زبيد ثانى، از مره، از عبدالله بن مسعود، روايت كرده كه گفت: وى آيه را چنين مى خواند: «وَ كَفَى اللهُ المُؤمِنِينَ القِتاَلَ بِعَلِىٍّ».
همراهان «عَمرو»، بعد از مرگ وى فرار كردند و از خندق پريدند و مسلمين، به دنبالشان شتافتند. «نوفل بن عبدالعُزّى» را ديدند كه در داخل خندق افتاده، او را سنگ باران كردند. «نوفل» به ايشان گفت: كشتن از اين بهتر است. يكى از شما پايين بيايد، تا با او بجنگم. زبير بن عوام پايين رفت، و او را كشت.
ابن اسحاق مى گويد: على «عليه السلام»، با ضربتى كه به ترقوه او وارد آورد، به قتلش رسانيد، و ضربتش آن چنان شديد بود، كه نيزه فرو رفت، و از آن جا بيرون آمد.
آنگاه مشركان به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» پيام دادند كه مردار «عَمرو» را به ده هزار به ما بفروش!
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: مردار او، مال شما، و ما از مرده فروشى، رزق نمى خوريم. و در اين هنگام على «عليه السلام» اشعارى سرود، كه چند بيت آن را مى خوانيد:
نَصرُ الحِجَارَةِ مِن سَفَاهَةِ رَأيِهِ * وَ نَصَرتُ رَبَّ مُحَمَّدٍ بِصَوَابٍ
فَضَرَبتُهُ وَ تَرَكتُهُ مُتجَدِّلاً * كَالجِذعِ بَينَ دَكَادِكٍ وَ رَوَابٍ
وَ عَفَفتُ عَن أثوَابِهِ لَو أنَّنِى * كُنتُ المُقَطَّرَ بَزَّنِى أثوَابِى
يعنى: او راه سفاهت پيمود، و به يارى بت هاى سنگى برخاست، و من راه صواب رفتم و پروردگار محمّد «صلى الله عليه و آله و سلم» را يارى كردم.
در نتيجه، با يك ضربت كارش را بساختم و جيفه اش را، چون تنۀ درخت خرما، در ميان پستى و بلندی ها، روى زمين گذاشتم و رفتم.
و به جامه هاى جنگى اش طمع نكردم، و از آن چشم پوشيدم، با اين كه مى دانستم اگر او بر من دست مى يافت و مرا مى كشت، جامه هاى مرا مى برد.
ابن اسحاق مى گويد: «حنان بن قيس عرفه»، تيرى به سوى «سعد بن معاذ انداخت» و بانگ زد: اين را بگير كه من فرستادم، و من ابن عرفه ام.
تير، رگ اكحل (شاهرگ دست) «سعد» را پاره كرد، و «سعد» او را نفرين كرد و گفت: خدا رويت را با آتش آشنا سازد. و بارالها! اگر از جنگ قريش چيزى باقى گذاشته اى، مرا هم باقى بدار، تا به جهادى قيام كنم، كه محبوب ترين جهاد در نظرم باشد. و خلاصه با مردمى كه پيامبر تو را اذيت كردند، و او را تكذيب نموده و از وطنش بيرون نمودند، آن طور كه دلم مى خواهد، جنگ كنم، و اگر ديگر جنگى بين ما و ايشان باقى نگذاشته اى، همين بريده شدن رگ اكحلم را شهادت قرار ده، و مرا نميران، تا آن كه چشمم را از «بنى قريظه» روشن كنى.
نيرنگ جنگی پیامبر«ص»، در ايجاد تفرقه بين سپاهیان دشمن
آنگاه مى گويد: «نعيم بن مسعود اشجعى»، به خدمت رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آمده، عرضه داشت: يا رسول الله! من در حالى مسلمان شده ام كه هيچ يك از اقوام و آشنايانم، از مسلمان شدنم خبر ندارند. حال هر دستورى مى فرمايى انجام دهم، و با لشكر دشمن، به عنوان اين كه من نيز مشرك هستم، نيرنگ بزنم.
آن حضرت فرمود: از هر طريق بتوانى جلو پيشرفت كفار را بگيرى، مى توانى. چون جنگ، خدعه و نيرنگ است، و ممكن است يك نفر با نيرنگ، كار يك لشكر كند.
«نعيم بن مسعود»، بعد از اين كسب اجازه، نزد «بنى قُرَيظه» رفت و به ايشان گفت: من دوست شمايم، و به خدا سوگند شما با «قريش» و «غطفان» فرق داريد. چون مدينه (يثرب)، شهر شماست، و اموال و فرزندان و زنان شما، در دسترس محمّد «صلى الله عليه و آله و سلم» قرار دارد.
و اما «قريش» و «غطفان»، خانه و زندگى ايشان، جاى ديگر است. آن ها آمده اند و به شما وارد شده اند، اگر فرصتى به دست آورند، آن را غنيمت شمرده، و اگر فرصتى نيافتند، و شكست خوردند، به شهر و ديار خود بر مى گردند، و شما را در زير چنگال دشمنتان تنها مى گذارند. و شما هم خوب مى دانيد كه حريف او نيستيد. پس بياييد و از قريش و غطفان گروگان بگيريد. آن هم بزرگان ايشان را گرو بگيريد، تا به اين وسيله، وثيقه اى به دست آورده باشيد، كه شما را تنها نگذارند. «بنى قُرَيظه»، اين رأى را پسنديدند.
از سوى ديگر، به طرف لشكر قريش روانه شد و نزد «ابوسفيان» و اشراف قريش رفت و گفت: اى گروه قريش! شما واقفيد كه من دوستدار شمايم، و فاصله ام را از محمّد و دين او مى دانيد. اينك آمده ام شما را با نصيحتى خيرخواهى كنم، به شرط آن كه به احدى اظهار نكنيد.
گفتند: مطمئن باش كه به احدى نمى گوييم، و تو در نزد ما متهم نيستى.
گفت: هيچ مى دانيد كه «بنى قُرَيظه» از اين كه پيمان خود را با محمّد شكستند و به شما پيوستند، پشيمان شده اند؟ و نزد محمّد «صلى الله عليه و آله و سلم» پيام فرستاده اند كه: براى اين كه تو از ما راضى شوى، مى خواهيم بزرگان لشكر دشمن را گرفته، به دست تو دهيم، تا گردن هايشان را بزنى، و بعد از آن، همواره با تو باشيم، تا لشكر دشمن را از اين سرزمين بيرون برانيم، و او قبول كرده.
پس هوشيار باشيد! اگر «بنى قُرَيظه» نزد شما آمدند، و چند نفر از شما را به عنوان رهن خواستند، قبول نكنيد. حتى يك نفر هم به ايشان ندهيد، و زنهار از ايشان برحذر باشيد.
از آن جا برخاسته نزد «بنى غطفان» رفت و گفت: اى مردم! من يكى از شمايم، و همان حرف هايى را كه به قريش زده بود، به ايشان زد.
فردا صبح، كه روز شنبه و ماه شوال و سال پنجم هجرت بود، «ابوسفيان»، «عكرمة بن ابى جهل» با چند نفر ديگر از قريش را نزد «بنى قُرَيظه» فرستاد كه ابوسفيان مى گويد: اى گروه يهود! آذوقه گوشتى ما تمام شد، و ما در اين جا از خانه و زندگى خود دور هستيم و نمى توانيم تجديد قوا كنيم، از قلعه ها بيرون شويد، تا با محمّد بجنگيم.
يهوديان گفتند: امروز، روز شنبه است، كه ما يهوديان هيچ كارى را جایز نمى دانيم. و گذشته از اين، اصلا ما حاضر نيستيم در جنگ با محمّد، با شما شركت كنيم، مگر آن كه از مردان سرشناس خود، چند نفر را به ما گروگان دهيد، كه از اين شهر نرويد، و ما را تنها نگذاريد، تا كار محمّد را يكسره كنيد.
«ابوسفيان»، وقتى اين پيام يهوديان را شنيد، گفت: به خدا سوگند، «نعيم» درست گفت. ناگزير، كسى نزد «بنى قُرَيظه» فرستاد كه احدى را به شما گروگان نمى دهيم. مى خواهيد در جنگ شركت كنيد و مى خواهيد در قلعه خود بنشينيد.
يهوديان هم گفتند: به خدا قسم، «نعيم» درست گفت. در پاسخ قريش پيام دادند كه: به خدا سوگند با شما شركت نمى كنيم، مگر وقتى گروگان بدهيد!
و خداوند، به اين وسيله، اتحاد بين لشكر را به هم زد. آنگاه در شب هاى زمستانى آن روز، بادى بسيار سرد بر لشكر كفر مسلط نمود و همه را از صحنه جنگ، مجبور به فرار ساخت.
خاطرات «حُذَيفه»، از لحظه های آخر جنگ خندق
محمد بن كعب مى گويد: «حُذَيفة بن اليمان» گفت: به خدا سوگند، در ايام خندق، آن قدر در فشار بوديم كه جز خدا كسى نمى تواند از مقدار خستگى و گرسنگى و ترس ما آگاه شود. شبى از آن شب ها، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» برخاست و مقدارى نماز گذاشته، سپس فرمود: آيا كسى هست برود و خبرى از اين قوم براى ما بياورد و در عوض، رفيق من در بهشت باشد؟
«حُذَيفه» سپس اضافه كرد: و چون شدت ترس و خستگى و گرسنگى به احدى اجازه پاسخ نداد، ناگزير مرا صدا زد، و من كه چاره اى جز پذيرفتن نداشتم، عرضه داشتم: بله، يا رسول الله! فرمود: برو و خبرى از اين قوم براى ما بياور، و هيچ كارى مكن تا برگردى.
من به طرف لشكرگاه دشمن رفتم، ديدم (با كمال تعجب)، در آن جا باد سردى و لشكرى از طرف خدا به لشكر دشمن مسلط شده، آن چنان كه بيچاره شان كرده، نه خيمه اى برايشان باقى گذاشته، و نه بنايى، و نه آتشى و نه ديگى مى تواند روى اجاق قرار گيرد.
همان طور كه ايستاده بودم و وضع را مى ديدم، ناگهان «ابوسفيان» از خيمه اش بيرون آمد، فرياد زد: اى گروه قريش! هر كس رفيق بغل دستى خود را بشناسد. مردم، در تاريكى شب از يكديگر پرسيدند: تو كيستى؟ من پيشدستى كردم و از كسى كه در طرف راستم ايستاده بود، پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: من فلانی ام.
آنگاه «ابوسفيان» به منزلگاه خود رفت و دوباره برگشت، و صدا زد: اى گروه قريش! به خدا ديگر اين جا، جاى ماندن نيست. براى اين كه همه چهار پايان و مركب هاى ما هلاك شدند، و «بنى قَُرَيظه» هم با ما بى وفايى كردند. اين باد سرد هم چيزى براى ما باقى نگذاشت، و با آن هيچ چيزى در جاى خود قرار نمى گيرد. آنگاه به عجله سوار بر مركب خود شد. آن قدر عجول بود كه بند از پاى مركب باز نكرد، و بعد از سوار شدن باز كرد.
مى گويد: من با خود گفتم: چه خوب است همين الآن او را با تير از پاى در آورم، و اين دشمن خدا را بكشم، كه اگر اين كار را بكنم، كار بزرگى كرده ام. پس زه كمان خود را بستم و تير در كمان گذاشتم. همين كه خواستم رها كنم و او را بكشم، به ياد دستور رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» افتادم كه فرمود: «هيچ كارى صورت مده، تا برگردى».
ناگزير كمان را به حال اول برگردانده، نزد رسول خدا برگشتم. ديدم همچنان مشغول نماز است. همين كه صداى پاى مرا شنيد، ميان دو پاى خود را باز كرد، و من بين دو پايش پنهان شدم، و مقدارى از پتويى كه به خود پيچيده بود، رويم انداخت، و با همين حال، ركوع و سجده را به جا آورد. آنگاه پرسيد: چه خبر؟ من جريان را به عرض رساندم.
و از «سليمان بن صُرَد» نقل شده كه گفت: رسول خدا، بعد از پايان يافتن احزاب فرمود: ديگر از اين به بعد، كفار به ما حمله نخواهند كرد، بلكه ما با ايشان مى جنگيم، و همين طور هم شد. و بعد از «احزاب»، ديگر قريش هوس جنگيدن نكرد، و رسول خدا با ايشان جنگيد، تا آن كه مكه را فتح كرد.
مؤلف: اين جريان را، صاحب مجمع البيان، مرحوم طبرسى نقل كرده، كه ما خلاصه آن را در اين جا آورديم. و مرحوم قمى، در تفسير خود، قريب همان را آورده، و سيوطى، در الدر المنثور، روايات متفرقه اى در اين قصه نقل كرده است.
جنگ مسلمانان، با یهودیان پیمان شکن «بنی قُرَیظه»
و نيز در مجمع البيان گفته: زهرى، از عبدالرحمن بن عبدالله بن كعب بن مالك، از پدرش «مالك» نقل كرده كه گفت:
وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» از جنگ خندق برگشت، و ابزار جنگ را به زمين گذاشت و استحمام كرد، جبرئيل برايش نمودار شد، و گفت: در انجام جهاد هيچ عذرى باقى نگذاشتى. حال مى بينيم لباس جنگ را از خود جدا مى كنى، و حال آن كه ما نكنده ايم.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، از شدت ناراحتى از جاى پريد، و فورا خود را به مردم رسانيد، كه نماز عصر را نخوانند، مگر بعد از آن كه «بنى قُرَيظه» را محاصره كرده باشند. مردم، مجددا لباس جنگ به تن كردند، و هنوز به قلعه «بنى قريظه» نرسيده بودند كه آفتاب غروب كرد، و مردم با هم، بگو مگو كردند.
بعضى گفتند: ما گناهى نكرده ايم، چون رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» به ما فرمود: نماز عصر را نخوانيد، مگر بعد از آن كه به قلعه «بنى قُرَيظه» برسيد، و ما امر او را اطاعت كرديم.
بعضى ديگر به احتمال اين كه دستور آن جناب منافاتى با نماز خواندن ندارد، نماز خود را خواندند، تا در انجام وظيفه، مخالفت احتمالى هم نكرده باشند. ولى بعضى ديگر نخواندند، تا نمازشان قضاء شد، و بعد از غروب آفتاب كه به قلعه رسيدند، نمازشان را قضاء كردند، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، هيچ يك از دو طايفه را ملامت نفرمود.
عروه مى گويد: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، على بن ابى طالب «عليه السلام» را به عنوان مقدمه جلو فرستاد، و لواء جنگ را به دستش داد و فرمود: همه جا پيش برو، تا لشكر را جلو قلعه «بنى قُرَيظه» پياده كنى!
على «عليه السلام» از پيش براند، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به دنبالش به راه افتاد. در بين راه به عده اى از انصار كه از تيره «بنى غنم» بودند برخورد، كه منتظر رسيدن آن جناب بودند، و چون آن جناب را ديدند، خيال كردند كه آن حضرت از دور به ايشان فرمود ساعتى قبل، لشكر از اين جا عبور كرد؟
در پاسخ گفتند: «دحيه كلبى»، سوار بر قاطرى ابلق از اين جا گذشت، در حالى كه پتويى از ابريشم بر پشت قاطر انداخته بود. حضرت فرمود: او «دحيه كلبى» نبود، بلكه جبرئيل بود، كه خداوند او را مأمور «بنى قُرَيظه» كرده، تا ايشان را متزلزل كند، و دل هايشان را پر از ترس سازد.
مى گويند: على «عليه السلام» همچنان برفت تا به قلعه «بنى قُرَيظه» رسيد. در آن جا، از مردم قلعه، ناسزاها به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» شنيد. پس برگشت تا در راه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را بديد، و عرضه داشت: يا رسول الله! سزاوار نيست شما نزديك قلعه بياييد، و به اين مردم ناپاك نزديك شويد.
حضرت فرمود: مثل اين كه از آنان سخنان زشت نسبت به من شنيده اى؟ عرضه داشت: بله، يا رسول الله. فرمود: به محضى كه مرا ببينند، ديگر از آن سخنان نخواهند گفت. پس به اتفاق نزديك قلعه آمدند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: اى برادرانِ مردمى كه به صورت ميمون و خوك مسخ شدند! آيا خدا خوارتان كرد، و بلا بر شما نازل فرمود؟
يهوديان «بنى قُرَيظه» گفتند: اى ابا القاسم! تو مردى نادان نبودى.
پس رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، بيست و پنج شب آنان را محاصره كرد، تا به ستوه آمدند، و خدا ترس را بر دل هايشان مسلط فرمود. تصادفا بعد از آن كه «قريش» و «غطفان» فرار كردند، «حُيَى بن اخطب (بزرگ خيبريان)، با مردم «بنى قُرَيظه» داخل قلعه ايشان شده بود، و چون يقين كردند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» از پيرامون قلعه بر نمى گردد، تا آن كه با ايشان نبرد كند، «كعب بن اسد»، به ايشان گفت:
اى گروه يهود! بلايى است كه مى بينيد به شما روى آورده، و من يكى از سه كار را، به شما پيشنهاد مى كنم. هر يك را صلاح ديديد، عملى كنيد.
پرسيدند: بگو ببينيم، چيست؟
گفت: اول اين كه بياييد با اين مرد بيعت كنيم، و دين او را بپذيريم. براى همه شما روشن شده كه او، پيغمبرى است مُرسَل، و همان شخصى است كه در كتاب آسمانى خود، نامش را يافته ايد. اگر اين كار را بكنيم، هم جان و مال و زنانمان محفوظ مى شود، و هم دين خدا را پذيرفته ايم.
گفتند: ما هرگز از دين تورات جدا نخواهيم شد، و آن را با دينى ديگر، معاوضه نخواهيم نمود.
گفت: دوم اين كه اگر آن پيشنهاد را مى پذيريد، بياييد فرزندان و زنان خود را به دست خود بكشيم، و سپس با محمد نبرد كنيم. و حتى اموال خود را نيز نابود كنيم، تا بعد از ما چيزى از ما باقى نماند، تا خدا بين ما و محمد حكم كند. اگر كشته شديم، بدون دل واپسى كشته شده ايم. چون نه زنى داريم، و نه فرزندى و نه مالى. و اگر غلبه كرديم، تهيه زن و فرزند آسان است.
گفتند: مى گويى اين يك مشت بيچاره را بكشيم؟ آن وقت ديگر چه خيرى در زندگى بدون آنان هست؟
گفت: اگر اين را هم نمى پذيريد، بياييد همين امشب كه شب شنبه است، و محمد و يارانش مى دانند كه ما در اين شب نمى جنگيم، از اين غفلت آنان استفاده نموده، به ايشان شبيخون بزنيم.
گفتند: آيا حرمت شب شنبه خود را از بين ببريم؟ و همان كارى را كه گذشتگان ما كردند، بكنيم و به آن بلایى كه می دانى دچار شدند، و مسخ شدند، ما نيز دچار شويم؟ نه، هرگز اين كار را نمى كنيم.
«كعب بن اسد»، وقتى ديد هيچ يك از پيشنهادهايش پذيرفته نشد، گفت: عجب مردم بى عقلى هستيد، خيال مى كنم از آن روز كه به دنيا آمده ايد، حتى يك روز هم در خود، حزم و احتياط نداشته ايد.
زهرى مى گويد: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، در پاسخ «بنى قُرَيظه» كه پيشنهاد كردند يك نفر را حَكَم قرار دهد، فرمود: هر يك از اصحاب مرا كه خواستيد، مى توانيد حَكَم خود كنيد. «بنى قُرَيظه»، سعد بن معاذ را اختيار كردند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» قبول كرد، و دستور داد تا هرچه اسلحه دارند، در قبّه آن جناب جمع كنند، و سپس دست هايشان را از پشت بستند، و به يكديگر پيوستند و در خانه «اُسامه» باز داشت كردند. آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» دستور داد سعد بن معاذ را بياورند. وقتى آمد، پرسيد: با اين يهوديان چه كنيم؟
عرضه داشت: جنگى هايشان كشته شوند، و ذرارى و زنانشان اسير گردند، و اموالشان به عنوان غنيمت، تقسيم شود، و مِلك و باغاتشان، تنها بين مهاجران تقسيم شود. آنگاه به انصار گفت كه: اين جا، وطن شما است، و شما مِلك و باغ داريد و مهاجران ندارند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» تكبير گفت و فرمود: بين ما و آنان، به حكم خداى عزّوجلّ، داورى كردى. و در بعضى روايات آمده كه فرمود: به حكمى داورى كردى كه خدا از بالاى هفت «رقيع» رانده، و «رقيع»، به معناى آسمان دنيا است.
آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» دستور داد مقاتلان ايشان را - كه به طورى كه گفته اند ششصد نفر بودند - كشتند. بعضى ها گفته اند: چهار صد و پنجاه نفر كشته و هفتصد و پنجاه نفر اسير شدند. و در روايت آمده كه: در موقعى كه «بنى قُرَيظه» را دست بسته مى بردند، نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم»، به «كعب بن اسد» گفتند: هيچ مى بينى با ما چه مى كنند؟
كعب گفت: حالا كه بيچاره شديد، اين حرف را مى زنيد؟ چرا قبلا به راهنمايی هاى من اعتناء نكرديد؟ اى كاش، همه جا اين پرسش را مى كرديد، و چاره كار خود را از خيرخواهان مى پرسيديد. به خدا سوگند، دعوت كنندۀ ما دست بردار نيست، و هر يك از شما برود، ديگر بر نخواهد گشت. چون به خدا قسم، با پاى خود به قتلگاهش مى رود.
در اين هنگام، «حُيَى بن اخطب»، دشمن خدا را، نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آوردند، در حالى كه حُلّه اى فاختى در بر داشت، و آن را از هر طرف پاره پاره كرده بود، و مانند جاى انگشت، سوراخ كرده بود، تا كسى آن را از تنش بيرون نكند، و دست هايش با طناب به گردنش بسته شده بود. همين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» او را ديد، فرمود:
آگاه باش! كه به خدا سوگند، من هيچ ملامتى در دشمنى با تو ندارم، و خلاصه تقصيرى در خود نمى بينم، و اين بيچارگى تو از اين جهت است كه خواستى خدا را بيچاره كنى. آنگاه فرمود: اى مردم! از آنچه خدا براى بنى اسرائيل مقدر كرده، ناراحت نشويد. اين همان سرنوشت و تقديرى است كه خدا عليه بنى اسرائيل نوشته، و مقدر كرده. آنگاه نشست و سر از بدن او جدا كردند.
بعد از اعدام جنگجويان عهدشكن بنى قريظه، زنان و كودكان و اموال ايشان را در بين مسلمانان تقسيم كرد، و عده اى از اسراى ايشان را به اتفاق «سعد بن زيد انصارى» به «نَجد» فرستاد، تا به فروش برساند، و با پول آن، اسب و سلاح خريدارى كند.
مى گويند: وقتى كار «بنى قُرَيظه» خاتمه يافت، زخم «سعد بن معاذ» باز شد، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» او را به خيمه اى كه در مسجد برايش زده بودند، برگردانيد، (تا به معالجه اش بپردازند).
جابر بن عبدالله مى گويد: در همين موقع، جبرئيل نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آمد و پرسيد: اين بنده صالح كيست كه در اين خيمه از دنيا رفته، درهاى آسمان برايش باز شده، و عرش به جنب و جوش در آمده؟ رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به مسجد آمد، ديد «سعد بن معاذ»، از دنيا رفته است.
سرانجام حق ستيزى «كعب بن اسید» يهودى، پس از جنگ خندق
مؤلف : اين داستان را، قمى در تفسير خود، به طور مفصل آورده، و در آن آمده كه: «كعب ابن اسید» را در حالى كه دست هايش را به گردنش بسته بودند، آوردند. همين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» نظرش به وى افتاد، فرمود:
اى كعب! آيا وصيت «ابن الحواس،» آن خاخام هوشيار كه از شام نزد شما آمده بود، سودى به حالت نبخشيد؟ با اين كه او وقتى نزد شما آمد، گفت من از عيش و نوش و زندگى فراخ شام صرف نظر كردم، و به اين سرزمين اخمو، كه غير از چند دانه خرما چيزى ندارد، آمده ام و به آن قناعت كرده ام. براى اين كه به ديدار پيغمبرى نايل شوم كه در مكه مبعوث مى شود، و بدين سرزمين مهاجرت مى كند. پيغمبرى است كه با پاره اى نان و خرما قانع است، و به الاغ بى پالان سوار مى شود، و در چشمش سرخى، و در بين دو شانه اش، مُهر نبوت است. شمشيرش را به شانه اش مى گيرد، و هيچ باكى از احدى از شما ندارد. سلطنتش تا جايى كه سواره و پياده از پا درآيند، گسترش مى يابد؟!
«كعب» گفت: چرا، اى محمّد! همه اين ها كه گفتى درست است، ولى چه كنم كه از سرزنش يهود پروا داشتم. ترسيدم بگويند كعب از كشته شدن ترسيد، و گرنه به تو ايمان مى آوردم، و تصديقت مى كردم، ولى من چون عمرى به دين يهود بودم و به همين دين زندگى كردم، بهتر است به همان دين نيز بميرم.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: بياييد گردنش را بزنيد. مأموران آمدند، و گردنش را زدند.
باز در همان كتاب آمده كه آن جناب، يهوديان «بنى قُرَيظه» را در مدت سه روز، در سردى صبح و شام اعدام كرد و مكرر مى فرمود: آب گوارا به ايشان بچشانيد و غذاى پاكيزه به ايشان بدهيد، و با اسيرانشان نيكى كنيد، تا آن كه همه را به قتل رسانيد. و اين آيه نازل شد: «وَ أنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم مِن أهلِ الكِتَابِ مِن صَيَاصِيهِم... وَ كَانَ اللهُ عَلَى كُلِّ شَئٍ قَدِيراً».
و در مجمع البيان آمده كه: ابوالقاسم حسكانى، از عمرو بن ثابت، از ابى اسحاق، از على «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: آيه «رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللهَ عَلَيهِ»، درباره ما نازل شد، و به خدا سوگند ماييم، و من به هيچ وجه آنچه نازل شده، بر خلاف معنا نمى كنم.
آيات ۲۸ - ۳۵ سوره احزاب
يَا أَيُّهَا النَّبىُّ قُل لاَزْوَاجِك إِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا وَ زِينَتَهَا فَتَعَالَينَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسرِّحْكُنَّ سرَاحاً جَمِيلاً(۲۸)
وَ إِن كُنتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَ رَسولَهُ وَ الدَّارَ الآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَاتِ مِنكُنَّ أَجْراً عَظِيماً(۲۹)
يَا نِساءَ النَّبىِّ مَن يَأْتِ مِنكُنَّ بِفَاحِشةٍ مُّبَيِّنَةٍ يُضاعَف لَهَا الْعَذَاب ضِعْفَينِ وَ كانَ ذَلِك عَلى اللَّهِ يَسِيراً(۳۰)
وَ مَن يَقْنُت مِنكُنَّ للَّهِ وَ رَسولِهِ وَ تَعْمَلْ صالِحاً نُّؤْتِهَا أَجْرَهَا مَرَّتَينِ وَ أَعْتَدْنَا لهََا رِزْقاً كرِيماً(۳۱)
يَا نِساءَ النَّبىِّ لَستُنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتنَّ فَلا تخْضعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطمَعَ الَّذِى فى قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَّعْرُوفاً(۳۲)
وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبرَّجْنَ تَبرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الاُولى وَ أَقِمْنَ الصَّلَوةَ وَ آتِينَ الزَّكوةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسولَهُ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِب عَنكمُ الرِّجْس أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطهِّرَكُمْ تَطهِيراً(۳۳)
وَ اذْكُرْنَ مَا يُتْلى فى بُيُوتِكُنَّ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ وَ الحِْكمَةِ إِنَّ اللَّهَ كانَ لَطِيفاً خَبِيراً(۳۴)
إِنَّ الْمُسلِمِينَ وَ الْمُسلِمَاتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ الْقَانِتِينَ وَ الْقَانِتَتِ وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقَتِ وَ الصَّابرِينَ وَ الصَّابرَتِ وَ الْخَاشِعِينَ وَ الْخَاشِعَاتِ وَ الْمُتَصدِّقِينَ وَ الْمُتَصدِّقَاتِ وَ الصَّائمِينَ وَ الصَّائمَتِ وَ الحَْافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحَافِظاتِ وَ الذَّاكرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَ الذَّاكرَاتِ أَعَدَّ اللَّهُ لهَُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْراً عظِيماً(۳۵)
اى پيامبر! به همسرانت بگو اگر زندگى دنيا و زينت آن را مى خواهيد، بياييد تا چيزى از دنيا به شما بدهم، و رهايتان كنم، طلاقى نيكو و بى سر و صدا. (۲۸)
و اگر خدا و رسول او و خانه آخرت را مى خواهيد، بدانيد كه خدا براى نيكوكاران از شما اجرى عظيم تهيه ديده است. (۲۹)
اى زنان پيامبر! هر يك از شما كه عمل زشتى روشن انجام دهد، عذابش دو چندان خواهد بود، و اين بر خدا آسان است. (۳۰)
و هر يك از شما براى خدا و رسولش مطيع شود، و عمل صالح كند، اجر او نيز دو چندان داده مى شود، و ما برايش رزقى آبرومند فراهم كرده ايم. (۳۱)
اى زنان پيامبر! شما مثل احدى از ساير زنان نيستيد، البته اگر تقوا پيشه سازيد، پس در سخن دلربايى مكنيد، كه بيماردل به طمع بيفتد، و سخن نيكو گوييد. (۳۲)
و در خانه هاى خود بنشينيد، و چون زنان جاهليت نخست خودنمايى نكنيد، و نماز به پا داريد، و زكات دهيد، و خدا و رسولش را اطاعت كنيد، خدا جز اين منظور ندارد كه پليدى را از شما اهل بيت ببرد، و آن طور كه خود مى داند، پاكتان كند. (۳۳)
و آنچه در خانه هاى شما از آيات خدا و حكمت كه تلاوت مى شود، به ياد آوريد، كه خدا همواره داراى لطف و با خبر است. (۳۴)
به درستى كه مردان مسلمان، و زنان مسلمان و مردان مؤمن و زنان مؤمن، مردان عابد و زنان عابد، مردان راستگو و زنان راستگو، مردان صابر و زنان صابر، مردان خاشع و زنان خاشع، مردان و زنانى كه صدقه مى دهند، مردان و زنانى كه روزه مى گيرند، مردان و زنانى كه شهوت و فرج خود را حفظ مى كنند، مردان و زنانى كه خدا را بسيار ذكر مى گويند، و ياد مى كنند، خداوند برايشان، آمرزشى و اجرى عظيم آماده كرده است. (۳۵)
مفاد آيات مربوط به همسران رسول خدا «ص»
اين آيات، مربوط به همسران رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» است، كه اولا به ايشان تذكر دهد كه از دنيا و زينت آن، جز عفت و رزق كفاف بهره اى ندارند. البته اين در صورتى است كه بخواهند همسر او باشند.
و گرنه مانند ساير مردم اند. و سپس به ايشان خطاب كند كه متوجه باشند در چه موقفى دشوار قرار گرفته اند، و به خاطر افتخارى كه نصيبشان شده، چه شدايدى را بايد تحمل كنند. پس اگر از خدا بترسند، خداوند اجر دو چندانشان مى دهد، و اگر هم عمل زشتى كنند، عذابشان نزد خدا دو چندان خواهد بود.
آنگاه ايشان را امر مى كند به عفت، و اين كه ملازم خانه خود باشند، و چون ساير زنان، خود را به نامحرم نشان ندهند، و نماز بگزارند، و زكات دهند، و از آنچه در خانه هايشان نازل و تلاوت مى شود، از آيات قرآنى و حكمت آسمانى ياد كنند. و در آخر، عموم صالحان، از مردان و زنان را، وعدۀ مغفرت و اجر عظيم مى دهد.
مخير كرد پيامبر اكرم (ص ) همسران خود را بين دو امر
يَأَيهَا النَّبىُّ قُل لاَزْوَجِك ...أَجْراً عَظِيماً سياق اين دو آيه اشاره دارد به اينكه گويا از زنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) يا از بعضى ايشان سخنى و يا عملى سرزده كه دلالت مى كرده بر اينكه از زندگى مادى خود راضى نبوده اند، و در خانه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ايشان سخت مى گذشته ، و نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از وضع زندگى خود شكايت كرده اند و پيشنهاد كرده اند كه كمى در زندگى ايشان توسعه دهد، و از زينت زندگى مادى بهره مندشان كند دنبال اين جريان خدا اين آيات را فرستاده ، و به پيغمبرش دستور داده كه ايشان را بين ماندن و رفتن مخير كند، يا بروند و هر جورى كه دلشان مى خواهد زندگى كنند، و يا بمانند و با همين زندگى بسازند، چيزى كه هست اين معنا را چنين تعبير كرد، كه اگر حيات دنيا و زينت آن را مى خواهيد، بياييد تا رهايتان كنم . و اگر خدا و رسول و دار آخرت را مى خواهيد بايد با وضع موجود بسازيد، و از اين تعبير بر مى آيد كه : اولا جمع بين وسعت در عيش دنيا، و صفاى آن ، كه از هر نعمتى بهره بگيرى و به آن سرگرم شوى ، با همسرى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و زندگى در خانه او ممكن نيست ، و اين دو با هم جمع نمى شوند ثانيا دلالت مى كند بر اينكه هر يك از دو طرف تخيير مقيد به مقابل ديگرش است ، و مراد از اراده حيات دنيا و زينت آن ، اين است كه انسان دنيا و زينت آن را اصل و هدف قرار دهد، چه اينكه آخرت را هم در نظر بگيرد يا نه ، و مراد از اراده حيات آخرت نيز اين است كه آدمى آن را هدف و اصل قرار دهد، و دلش همواره متعلق بدان باشد، چه اينكه حيات دنياييش هم توسعه داشته باشد، و به زينت و صفاى عيش نائل بشود، يا آنكه از لذائذ مادى به كلى بى بهره باشد
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |