تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۳۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مقصود از اينكه قرآن ((ذكر مبارك (( است
وَ هَذَا ذِكْرٌ مُّبَارَكٌ أَنزَلْنَهُ أَ فَأَنتُمْ لَهُ مُنكِرُونَ
كلمه ((هذا - اين (( اشاره است به قرآن و اگر آن را ذكر مبارك خواند بدين جهت بود كه قرآن ذكرى است ثابت و دائم و كثير البركات ، هم مؤ من از آن بهره مند مى شود و هم آسايش كافر را در جامعه بشرى تاءمين نموده است ، و خلاصه همه اهل دنيا از آن منتفع مى گردند، چه آن را قبول داشته باشند و چه نداشته باشند چه به حقانيت آن اقرار داشته باشند و چه منكر آن باشند. دليل بر اين معنا تجزيه و تحليل آثار رشد و صلاحى است كه همين امروز در مجتمع بشرى مشاهده مى كنيم زيرا اگر به عقب برگرديم و تا به عصر نزول قرآن و ما قبل آن پيش برويم مى فهميم كه در اثر قرآن بشر از كجا به كجا رسيد، چه بود و چه شد، آن وقت مى فهميم كه قرآن ذكرى است مبارك كه همه افراد بشر به وسيله آن رشد يافتند، حال چه اينكه خودشان با زبان اقرار كنند و يا آنكه از اقرار زبانى به حقانيت آن خوددارى نمايند و منكرين حق آن را از زير پا بگذارند و نعمت عظماى آن را كفران كنند گو اينكه مسلمين هم در انكار منكرين و كفران آنان بى دخالت نبوده اند چون مسلمانان در امر قرآن كريم اهمال نمودند، همچنان كه خود قرآن از زبان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل مى كند كه در قيامت مى گويد ((يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا((
مقصود از اينكه فرمود: ما به ابراهيم رشد او را داديم
وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا إِبْرَهِيمَ رُشدَهُ مِن قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِ عَلِمِينَ در اين آيه به ما قبل موسى و هارون ، و نزول تورات ، انعطافى شده ، و كلمه ((من قبل (( آن را به خوبى مى رساند و مراد اين است كه بفرمايد: دادن تورات به موسى و هارون از ما امر نو ظهورى نيست ، بلكه سوگند مى خورم كه ما قبل از موسى و هارون اين رشد را به ابراهيم داده بوديم . و مقصود از ((رشد(( معنايى است كه در مقابل ((غى (( و گمراهى قرار دارد، و آن رسيدن به واقع است ، و در ابراهيم اهتداى فطرى و تام و تمام او به توحيد و به ساير معارف حقه است ، و اضافه رشد به ضميرى كه به ابراهيم بر مى گردد، اختصاص رشد را به وى مى رساند،
و مى فهماند كه ابراهيم خود لايق چنان رشدى بود، مؤ يد اين معنا جمله ((و كنا به عاملين - ما هم او را مى شناختيم (( است ، و اين كنايه است از علم به خصوصيات حال او، و مقدار استعدادش . و معناى آيه اين است كه سوگند مى خورم كه ما به ابراهيم داديم آنچه را كه وى مستعد و لايق آن بود، و آن عبارت بود از رشد، و رسيدنش به واقع ، و ما او را از پيش مى شناختيم . و همانطور كه گذشت مراد از آنچه خداى سبحان به ابراهيم داد، همان دين توحيد و ساير معارف حقه است كه ابراهيم (عليه السلام ) بدون تعلم از معلمى ، و يا تذكر مذكرى ، و يا تلقين ملقنى ، با صفاى فطرت ونور بصيرت خود درك كرد.
گفتگوى ابراهيم (عليه السلام ) با قوم بت پرست خود
إِذْ قَالَ لاَبِيهِ وَ قَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتى أَنتُمْ لهََا عَكِفُونَ كلمه ((تمثال ((، به معناى هر چيزى است كه صورتگرى شده باشد، كه جمع آن ((تماثيل (( مى آيد، و كلمه : ((عكوف (( به معناى روى آوردن به سوى چيزى و ملازمت و مداومت برتعظيم آن است ، راغب در معناى آن چنين گفته . و مقصود آن جناب از كلمه ((اين تماثيل (( همان بتهايى است كه به منظور پرستش و پيشكش قربانى نصب كرده بودند، و پرسش آن جناب از حقيقت آنها براى اين بود كه از خاصيت آنها سر در آورد، چون اين سؤ ال را در اولين بارى كه به داخل اجتماع قدم نهاد كرده ، وقتى وارد اجتماع شده ، اجتماع را اجتماعى دينى يافته ، كه سنگ و چوبهايى را مى پرستيدند و با اين همه سؤ ال او دو سؤ ال است يكى از پدر و ديگرى از قوم و سؤ الش از پدر قبل از سؤ ال از مردم بوده ، چنانكه از آيات سوره انعام چنين بر مى آيد، و معناى آيه روشن است . قَالُوا وَجَدْنَا ءَابَاءَنَا لهََا عَبِدِينَ اين جمله جوابى است كه مردم به وى دادند، وچون برگشت سؤ ال آن جناب از حقيقت اصنام به سؤ ال از علت پرستش آنها است لذا ايشان هم در پاسخ دست به دامان سنت قومى خود شده ، گفتند: اين عمل از سنت ديرينه آباء و اجدادى ما است . قَالَ لَقَدْ كُنتُمْ أَنتُمْ وَ ءَابَاؤُكمْ فى ضلَلٍ مُّبِينٍ و وجه اينكه در ضلال مبين بوده اند، همان است كه به زودى در محاجه با قوم و بعد از شكستن بتها، خاطر نشان مى كند و مى فرمايد: ((افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم و لا يضركم - آيا به جاى خدا چيزى را مى پرستيد كه نه منفعتى برايتان دارد، و نه ضررى ؟((
قَالُوا أَ جِئْتَنَا بِالحَْقِّ أَمْ أَنت مِنَ اللَّعِبِينَ سؤ ال تعجب و استبعاد است ، و شيوه مردم مقلد و تابع بدون بصيرت همين است كه وقتى مى بينند شخصى منكر روش و سنت ايشان است ، استبعاد مى كنند، و به هيچ وجه احتمال نمى دهند كه ممكن است آن شخص درست بگويد، و لذا مردم زمان ابراهيم هم از او مى پرسند: راستى نمى دانى اينها چيستند، و يا شوخى مى كنى ، و مراد از اينكه گفتند: ((حق آورده اى ((، - به طورى كه از سياق بر مى آيد - اين است كه جدى اين حرف را مى زنى ، و يا شوخى مى كنى ؟. قَالَ بَل رَّبُّكمْ رَب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ الَّذِى فَطرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى ذَلِكم مِّنَ الشهِدِينَ ابراهيم (عليه السلام ) به طورى كه ملاحظه مى كنيد حكم مى كند به اينكه رب مردم ، رب آسمانها و زمين است ، و همين رب ، آن كسى است كه آسمانها و زمين را بيافريده ، و او اللّه تعالى است ، و در اين تعبير مقابله كاملى در بر ابر مذهب مردم در دو مساءله ربوبيت و الوهيت نموده است ، چون مشركين معتقدند كه يك و يا چند اله دارند، غير آن اله كه آسمان و زمين دارد، و همه آن آلهه غيراللّه سبحان است ، و مشركين اللّه تعالى را اله خود، و اله آسمانها و زمين نمى دانند، بلكه معتقدند كه اللّه تعالى اله آلهه ، و رب ارباب ، و خالق همه است . پس اينكه فرمود: ((بل ربكم رب السموات و الارض الذى فطرهن ((، مذهب مشركين را در الوهيت از همه جهاتش رد كرده ، و اثبات نموده كه هيچ معبودى نيست جز اللّه تعالى ، و اين همان توحيد است . آنگاه با جمله ((و انا على ذلكم من الشاهدين ((، از اين حقيقت كشف كرده كه وى متصرف به اين حقيقت ، و ملتزم به لوازم و آثار آن است ، و بر آن شهادت مى دهد شهادت اقرار و التزام ، آرى علم به هر چيز، غير التزام به آن است ، و چه بسيار مى شود كه از هم جدا مى شوند، همچنان كه قرآن كريم فرموده : ((و جحدوابها و استيقنتها انفسهم (( و با اين شهادت جواب از پرسش قبلى ايشان را هم داد، و آن اين بود كه راستى و جدى منكر بتها است ، يا شوخى مى كند؟ جواب داد كه نه بلكه به آن يقين و تدين دارم . اين آن مطالبى بود كه سياق در معناى آيه گنجانيده ، و مفسرين در تفسير آيه مطالب ديگرى ، و در معانى ساير آيات گذشته و آينده قصه ابراهيم وجوه ديگرى آورده اند كه چون
فايده اى در تعرض آن نديديم ، از نقل آنها صرفنظر كرديم ، چون نه با سياق آيات سازگارى دارد و نه با مذاهب وثنيت منطبق است . وَ تَاللَّهِ لاَكيدَنَّ أَصنَمَكم بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ اين جمله عطف است بر جمله ((بل ربكم ...(( يعنى گفت : ((لاكيدن اصنامكم ((، كلمه ((كيد((، به معناى تدبير و چاره جويى پنهانى عليه كسى و به ضرر او است ، و اينكه فرمود: ((بعد ان تولوا مدبرين (( دلالت دارد بر اينكه مردم آن شهر گاهگاهى دسته جمعى به بيرون شهر مى رفتند، حال يا عيدشان بوده و يا مراسمى ديگر، و در آن روز شهر خالى مى شده ، و ابراهيم (عليه السلام ) مى توانسته نقشه خود را عملى كند. سياق داستان ، و طبع اين كلام اقتضا دارد كه جمله ((و تاللّه لاكيدن اصنامكم (( به معناى تصميم عزم آن جناب عليه بتها باشد، چون بسيار مى شود كه از تصميم عزم ، تعبير به قول مى كنند، مثلا مى گويند: من اين كار را حتما مى كنم ، چون حرفش را زده ام ، يعنى تصميمش را عزم كرده ام . و بعيد است كه مخاطب به اين كلام مردم شهر، يعنى امت وثنيت باشد، چون امت نامبرده امتى نيرومند، و داراى شوكت و حميت و تعصب نسبت به بتها بوده اند، و ابراهيم (عليه السلام ) هم براى آنان مردى ناشناس بوده ، چون در ميان آنان نشو و نما نكرده ، و اين ابتداى دعوت ابراهيم (عليه السلام ) به دين توحيد بوده ، و جز او هيچ كس دين توحيد را نداشته ، و از همه اينها گذشته اين با حزم و احتياط سازگار نيست ، كه ابراهيم (عليه السلام ) دشمن خود را كه يك امت است ، به نيت خود خبر دهد، آن هم به اين صراحت كه به ايشان بگويد: روزى كه همه به بيرون شهر مى رويد، من به حساب بتهايتان مى رسم ، و اين در مثل به آن مى ماند كه شخصى راز دل خود را نزد كسى كه بايد از او پنهان باشد فاش سازد. مگر اينكه احتمال دهيم اين حرف را به بعضى از مردم شهر گفته ، به كسانى كه مى دانسته از آن ها تجاوز نمى كند، و اما اينكه به عموم مردم چنين حرفى را زده باشد به هيچ وجه معقول نيست .
ابراهيم (ع ) بتها را قطعه قطعه كرد مگر بزرگترين آنها را
فَجَعَلَهُمْ جُذَذاً إِلا كبِيراً لهَُّمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ راغب گفته : كلمه ((جذ(( به معناى خرد كردن چيزى است ، به شمش خرده شده طلا، و يا طلاهاى تكه تكه هم جذاذ مى گويند، و از اين باب است آيه شريفه ((فجعلهم جذاذا(( و بنا به گفته وى معناى آيه اين مى شود كه : ابراهيم (عليه السلام ) بتها را قطعه قطعه
كرد، مگر بزرگ تر از همه را، كه آن را خرد نكرد. و از ظاهر سياق بر مى آيد كه اظهار اميد ابراهيم (عليه السلام ) در جمله ((لعلهم اليه يرجعون (( به منظور بيان آن صحنه اى است كه عملش آن را مجسم مى كند، چون عمل وى يعنى شكستن همه بتها، و سالم گذاشتن بت بزرگ عمل كسى است كه مى خواهد مردم ببينند كه چه بر سر بتهايشان آمده ، و بت بزرگشان سالم مانده ، ناگزير نزد آن رفته آن را متهم كنند، كه اين كار زير سر او است ، مثل كسى كه مردمى را بكشد، و يكى از آنها را زنده نگ هدارد، تا او به دام بيفتد. و بنابراين ضمير در كلمه ((اليه (( به كلمه ((كبيرا(( بر مى گردد، و مؤ يد اين معنا گفتار آينده ابراهيم (عليه السلام ) است كه در پاسخ آنان فرمود: ((بلكه بزرگ آنها چنين كرده (( ولى بيشتر مفسرين بر اين رفته اند كه : ضمير مذكور به ابراهيم (عليه السلام ) بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه ابراهيم (عليه السلام ) همه بتها را خرد كرد، مگر بزرگ آنها را، باشد كه مردم به وى مراجعه كنند، و او در پاسخ ايشان با ايشان محاجه نموده ، مجابشان سازد، و بطلان الوهيت بتها را برايشان روشن سازد. بعضى از مفسرين ضمير مذكور را به كلمه ((اللّه (( برگردانيده و گفته اند: معناى آيه اين است كه بتها را شكست ، و بزرگ آنها را باقى گذاشت ، باشد كه مردم به سوى خدا برگردند و او را عبادت كنند، و از خرد شدن خدايان خود متنبه شده و بفهمند كه آنها معبود نيستند و آنچه درباره آنها معتقد بودند باطل است . و اين معنا روشن است كه لازمه دو تفسيرى كه نقل كرديم اين است كه جمله ((الا كبيرا لهم (( جمله اى زيادى و مستدرك باشد، هر چند كه بعضى از اين مفسرين براى حل اين اشكال دست و پايى كرده ، ولى كارى از پيش نبرده ، و گويا آن علتى كه نگذاشته ايشان ضمير را به كلمه ((كبير(( برگردانند اين بوده كه فكر كرده اند بنابراين تقدير ديگر اظهار اميد معنا ندارد. و ليكن خواننده محترم توجه كرد كه منظور از اظهار اميد، اظهار اميد واقعى نيست ، بلكه منظور از آن بيان آن صحنه ايست كه عمل او به وجود مى آورد.
قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِئَالِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظلِمِينَ استفهامى كه مردم كردند به داعى تاءسف و در عين حال تحقيق از مرتكب جرم است ، مؤ يد اين معنا جمله بعدى آيه است كه مى گويد: ((قالوا سمعنا فتى يذكرهم ...((، پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه ((من (( موصوله و به معناى ((كسى كه (( مى باشد، صحيح نيست . و جمله ((انه لمن الظالمين (( نظريه اى است كه مردم عليه مرتكب اين جرم داده اند، و آن اين است كه هر كه بوده مردى ستمكار بوده ، كه بايد به جرم ستمى كه كرده سياست شود، چون هم به خدايان توهين و ظلم كرده و حق آنها را كه همان تعظيم است پامال كرده ، و هم به مردم ظلم كرده و حرمت خدايان ايشان را رعايت نكرده و مقدسات آنان را توهين نموده ، و هم به خودش ظلم كرده چونكه به كسانى تعدى كرده كه نبايد مى كرد، و عملى مرتكب شده كه نبايد مى شد. قَالُوا سمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَهِيمُ مراد از ذكر - به طورى كه از مقام استفاده مى شود - ذكر به بدى است ، و معناى آيه اين است كه : ما شنيديم جوانى هست كه به خدايان بد مى گويد، و نامش ابراهيم است ، اگر كسى اين كار را كرده باشد قطعا او كرده ، چون جز او كسى چنين جراءتى به خود نمى دهد. و در جمله ((يقال له ابراهيم (( كلمه ((ابراهيم (( به صداى پيش خوانده مى شود، تا خبر مبتدايى محذوف باشد، و تقدير آن ((هو ابراهيم (( است ، اين نظريه اى است كه زمخشرى در اين باره دارد. قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْينِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشهَدُونَ مراد از آوردن ابراهيم ((على اعين الناس (( اين است كه او را در محضر عموم مردم ، و مرآ و منظر ايشان احضار كنند، و معلوم مى شود اين انجمن در همان بتخانه بود به شهادت اينكه ابراهيم در جواب مى فرمايد: ((بل فعله كبيرهم هذا(( و به آن اشاره مى كند. و گويا مراد از اينكه گفتند: ((لعلهم يشهدون (( اين است كه مردم همه شهادت دهند كه از او بدگويى به بتها را شنيده اند، و به اين وسيله او را وادار به اقرار بكنند. و اما اينكه بعضى گفته اند كه : مراد حضورشان در هنگام عقاب ابراهيم است ، سخن بعيد است .
قَالُوا ءَ أَنت فَعَلْت هَذَا بِئَالهَِتِنَا يَإِبْرَهِيمُ اين استفهام - به طورى كه گفته اند - براى تقرير به فاعل است ، زيرا اصل فعل مسلم و به اصطلاح مفروغ عنه است ، و همه وقوع آن را مى دانند (و منظور از سؤ ال تعيين فاعل است ) و در اينكه گفتند: ((به خدايان ما(( اشاره است به اينكه مردم مى دانستند كه ابراهيم جزو پرستندگان بت نيست .
محاجه آن جناب (عليه السلام ) با قوم خود بعد از شكستن بتها:((
قال بل فعله كبيرهم ...(( قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كبِيرُهُمْ هَذَا فَسئَلُوهُمْ إِن كانُوا يَنطِقُونَ ابراهيم (عليه السلام ) به داعى الزام خصم و ابطال الوهيت اصنام ، گفت : بزرگ ايشان اين كار را كرده . همچنان كه در جملات بعدى صريحا منظور خود را بيان نموده ، مى فرمايد: ((افتعبدون من دون ال له ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم ...(( نه اينكه بخواهد به طور جدى خبر دهد كه بزرگ آنها اين كار را كرده . و اينگونه تعبيرات در مخاصمات و مناظرات بسيار است ، پس معناى آيه اين است كه : ابراهيم گفت : ((از شاهد حال كه همه خرد شده اند، و تنها بزرگشان سالم مانده ، بر مى آيد كه اين كار كار همين بت بزرگ باشد((، اين را به آن جهت گفت ، تا زمينه براى جمله بعدى فراهم شود كه گفت : ((از خودشان بپرسيد...(( در جمله : ((فسئلوهم ان كانوا ينطقون (( دستور داده كه حقيقت حال را از خود بتها بپرسيد، كه آن كسى كه اين بلا را بر سرشان آورده كه بود؟ تا اگر مى تواند حرف بزند - پاسخشان را بدهد؟! پس جمله ((ان كانوا ينطقون (( جمله شرطيه اى است كه جزاى آن حذف شده ، و جمله ((فسئلوهم (( بر آن دلالت دارد. پس حاصل كلام اين شد كه : آيه شريفه به ظاهرش و بدون اينكه چيزى در آن تقدير بگيريم ، و يا تقديم و تاءخيرى در آن مرتكب شويم ، و يا دچار محذور نقيصه گرديم مضمون خود را با بيانى ايفاء كرده كه نظاير آن در محاورات بسيار است ، صدر آن شكستن بتها را مستند به بت بزرگ كرده ، تا زمينه براى ذيل آن فراهم شود و بتوانند به ايشان بگويد: از بتها بپرسيد، تا اگر حرف مى زنند جوابتان را بدهند، و در نتيجه مردم اعتراف كنند به اينكه بت حرف نمى زند. و چه بسا بعضى از مفسرين گفته اند: جمله ((ان كانوا ينطقون ((، قيد براى جمله ((بل فعله كبيرهم (( است ، و تقدير آن چنين است كه : اين كار را بت بزرگ كرده ، اگر چنانچه
بت حرف مى زند، و چون حرف زدن بت محال است ، پس انجام اين كار، و هر كار ديگرى نيز از آن محال است . و آنگاه اين مفسرين جمله ((فسئلوهم (( را جمله معترضه گرفته اند. و چه بسا مفسرينى ديگر كه گفته اند: فاعل در ((فعله (( محذوف است ، و تقدير كلام ((بل فعله من فعله (( است ، يعنى اين كار را هر كه كرده ، كرده ، آنگاه خودش ابتدا كرده و گفته : ((كبيرهم هذا فسئلوهم ان كانوا ينطقون (( و چه بسا وجوه ديگرى گفته اند كه هيچ يك خالى از تكلف نيست ، آن هم تكلفى كه كلام را دچار نقيصه مى كند، و خداى تعالى منزه است از آن .
تنبه مردم بعد از شنيدن كلام ابراهيم (ع )
فَرَجَعُوا إِلى أَنفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنتُمُ الظلِمُونَ اين جمله تفريع و نتيجه بر جمله ((فسئلوهم ان كانوا ينطقون (( است ، چون مردم وقتى كلام ابراهيم (عليه السلام ) را شنيدند و منتقل شدند به اينكه اصنام جماداتى بى شعورند كه حرف نمى زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل خود را خطا كار دانسته ، حكم كرد به اينكه ظالم او است ، نه ابراهيم . پس جمله ((فرجعوا الى انفسهم (( استعاره به كنايه است ، و با كنايه از تنبه مردم و تفكرشان در دل خبر مى دهد، و معناى جمله ((فقالوا انكم انتم الظالمون (( اين است كه هر يك به نفس خود خطاب كرد كه : تو چقدر ظالمى كه جماد بى زبان را مى پرستى ؟. بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه اين است كه بعضى به بعضى ديگر مراجعه نموده گفتند: شما ظالميد. ولى خواننده خود مى داند كه چنين معنايى با مقام ، كه مقام اتمام حجت بر همه است ، همه اى كه در جرم و ظلم شريكند، سازگار نيست . و بر فرض هم كه از بى تناسبى با مقام صرفنظر كنيم ، و معناى مزبور را اختيار كنيم ، اشكال ديگرى در آن هست ، و آن اين است كه در چنين مقامى بايد گفته باشند: ما ستمكاريم نه ابراهيم ، همچنان كه در نظاير آن همينطور آمده مثلا فرموده : ((فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون ، قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين (( و يا فرموده : ((فظلتم تفكهون انا لمغرمون بل نحن محرومون .
ثمَّ نُكِسوا عَلى رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْت مَا هَؤُلاءِ يَنطِقُونَ راغب در مفردات گفته : كلمه ((نكس (( به معناى سرازير كردن هر چيزى است ، و از اين باب است ((نكس فرزند((، وقتى كه پاهايش قبل از سرش بيرون آيد و در قرآن آمده : ((ثم نكسوا على روسهم (( پس اينكه فرمود: ((ثم نكسوا على روسهم (( كنايه و يا استعاره به كنايه است از اينكه باطل را در جاى حقى كه برايشان روشن شده جا دادند، و حق را در جاى باطل ، گويا حق در دلهايشان بالاى باطل قرار داشت ، ولى چون سر را پايين ، و پاها را بالا گرفتند، قهرا باطل رو قرار گرفت و حق در زير آن ، چون خود آنان به حق ظلم كردند، و آن وقت نسبت ظلم به حق را به ابراهيم داده گفتند: ((لقد علمت ما هولاء ينطقون .(( و معناى اينكه گفتند: تو كه مى دانى كه اينها حرف نمى زنند اين است كه اين دفاع كه از خود مى كنى (كه از بت بزرگ اگر حرف مى زند بپرسيد چه كسى بتها را شكسته با اينكه خودت مى دانى كه بتها حرف نمى زنند )، خود دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است ، و تو اين ظلم را مرتكب شده اى . پس جمله مذكور كنايه از ثبوت جرم و حكم عليه ابراهيم است . قَالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لا يَنفَعُكمْ شيْئاً وَ لا يَضرُّكُمْ... أَ فَلا تَعْقِلُونَ بعد از اينكه از دهانشان جست كه : ((اين بتها حرف نمى زنند((، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت ، از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آنها براى دعوت حقه خود استفاده كرده ، با لازمه گفتار آنان ، عليه آنان احتجاج نموده ، حجت را بر آنان تمام كرد، و گفت : پس اين اصنام بى زبان اله و مستحق عبادت نيستند. پس حاصل تفريع جمله ((افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم (( اين شد كه : لازمه بى زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتى نداشته باشند، و لازمه آن هم اين است كه هيچ نفع و ضررى نداشته باشند، و لازمه اين بيم اين است كه عبادت و پرستش آنها لغو باشد، چون عبادت يا به اميد خير است ، و يا از ترس شر، و در اصنام نه اميد خيرى هست نه ترسى از شر، پس اله نيستند. و جمله ((اف لكم و لما تعبدون من دون اللّه (( اظهار انزجار و بيزارى آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است و اين را بعد از ابطال الوهيت آنها اظهار نمود همچنان كه
شهادتش بر وحدانيت خداى تعالى را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود ((و انا على ذلكم من الشاهدين (( و در جمله ((افلا تعقلون (( ايشان را توبيخ نمود. قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ انصرُوا ءَالِهَتَكُمْ إِن كنتُمْ فَعِلِينَ ابراهيم (عليه السلام ) گو اينكه با كلام سابقش الوهيت اصنام را باطل نمود و لازمه ضمنى كلامش اين بود كه شكستن بتها ظلم نيست و ليكن اين را نيز به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و اگر به ايشان گفت از بتها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود بلكه همه عنوان زمينه چينى براى ابطال الوهيت بتها را داشت . به خاطر همين مقدار از سكوت و دفاع نكردن از خود، جرم را به گردن او انداخته محكومش كردند به اينكه بايد در آتش سوخته شود. و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آنها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آنها اهانت كرده مجازات كنيد و اين تهييج و تحريك از جمله ((ان كنتم فاعلين - اگر مرد عمليد(( به خوبى نمايان است . اشاره به اينكه ((برد(( و ((سلام (( شدن آتش براى ابراهيم (عليه السلام ) به امرتكوينى خداى تعالى خارج از محدوده اطلاعات ما از سلسله علل و اسباب است قُلْنَا يَنَارُ كُونى بَرْداً وَ سلَماً عَلى إِبْرَهِيمَ اين جمله حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابود كنندگى است از آن گرفت و آن را از راه معجزه براى ابراهيم (عليه السلام ) خنك و سالم گردانيد، و به همين جهت كه معجزه بوده ديگر راهى براى ما باقى نمى ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم ، چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم تنها در سلسله علل و معلولات ، آنهم علل و معلولاتى كه تاكنون بدان وقوف يافته ايم و همه روزه برايمان تكرار مى شود جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آنها نداريم از حيطه آن ابحاث خارج است . بله اينقدر مى دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اينكه به طور تفصيل به حقيقت آنها پى ببريم نه ، و ما در جلد اول اين كتاب در مباحث اعجاز به طور مفصل در اين مساءله گفتگو كرديم . و اگر جمله ((قلنا(( به طور فصل آمده نه وصل (با واو ) بدين جهت بوده كه در معنا پاسخ از سؤ الى مقدر بوده و تقدير كلام اين بوده : آتشى بيفروزيد و او را در آن بيفكنيد. آنگاه گويا كسى پرسيده بعدا چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براى ابراهيم خنك و سالم باش . و همچنين فصل در جمله ((قال (( و جمله ((قالوا(( در آيات سابق اين داستان ، از همين جهت بوده .
وَ أَرَادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنَهُمُ الاَخْسرِينَ يعنى عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثى سازند، پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم ، چون كيدشان باطل و بى اثر گشت ، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده ، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد. وَ نجَّيْنَهُ وَ لُوطاً إِلى الاَرْضِ الَّتى بَرَكْنَا فِيهَا لِلْعَلَمِينَ منظور از اين سرزمين ، سرزمين شام است ، كه ابراهيم (عليه السلام ) بدان مهاجرت كرد، و لوط اولين كسى است كه به وى ايمان آورده و با وى مهاجرت نمود، همچنان كه قرآن كريم فرموده : ((فامن له لوط و قال انى مهاجر الى ربى (( وَ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَقَ وَ يَعْقُوب نَافِلَةً كلمه ((نافله (( به معناى عطيه است ، و چون درباره مضمون دو آيه مذكور مكرر بحث كرده ايم ديگر بدان نمى پردازيم . وَ جَعَلْنَهُمْ أَئمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا... ظاهر آيه به طورى كه آيات راجعه به امامت ذريه ابراهيم هم دلالت دارد، اين است كه ضمير در ((جعلناهم (( به ابراهيم و اسحاق و يعقوب برگردد. و ظاهر جمله ((يهدون بامرنا(( اين است كه هدايت به امر، جارى مجراى مفسر معناى امامت است و ما در ذيل آيه ((انى جاعلك للناس اماما(( در جلد اول اين كتاب بحثى در معناى هدايت امام به امر خدا گذرانديم . بيان اينكه در جمله :((و جعلنا هم ائمة يهدون بامرنا(( مراد از هدايت رساندن به مقصد ومراد از ((امر(( امر تكوينى است و اما آنچه در خصوص اين مقام خاطر نشان مى كنيم ، اين است كه اين هدايت كه خدا آن را از شؤ ون امامت قرار داده ، هدايت به معناى راهنمايى نيست ، چون مى دانيم كه خداى تعالى ابراهيم را وقتى امام قرار داد كه سالها داراى منصب نبوت بود، همچنان كه توضيحش در ذيل آيه ((انى جاعلك للناس اماما(( گذشت ، و معلوم است كه نبوت منفك از منصب هدايت به معناى راهنمايى نيست ، پس هدايتى كه منصب امام است معنايى نمى تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است ، كه با آن تصرف راه را براى بردن دلها به سوى كمال ، و انتقال دادن آنها از موقفى به موقفى بالاتر، هموار مى سازد.
و چون تصرفى است تكوينى ، و عملى است باطنى ، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى گيرد نيز امرى تكوينى خواهد بود نه تشريعى ، كه صرف اعتبار است ، بلكه همان حقيقى است كه آيه شريفه ((انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء(( آنرا تفسير مى كند. و مى فهماند كه هدايت به امر خدا از فيوضات معنوى و مقامات باطنى است كه مؤ منين به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى شوند، و به رحمت پروردگارشان ملبس مى گردند. و چون امام به وسيله امر، هدايت مى كند - با در نظر گرفتن اينكه باء در ((بامره (( باء سببيت و يا آلت است - مى فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است ، و از او به ساير مردم منتشر مى شود، و بر حسب اختلافى كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره مند مى شود، از اينجا مى فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است ، همچنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى ، يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته ، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى شود. و نيز مى فهميم كه امام دليلى است كه نفوس را به سوى مقاماتش راهنمايى مى كند همچنان كه پيغمبر دليلى است كه مردم را به سوى اعتقادات حق و اعمال صالح راه مى نمايد، البته بعضى از اولياى خدا تنها پيغمبرند، و بعضى تنها امامند، و بعضى داراى هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش . توضيح اينكه مراد از وحى در آيه : ((واوحينا اليهمفعل الخيرات ...(( وحى تسديد است نه وحى تشريع و مؤ يد بودن ائمه به تسديد وتاءييد الهى را افاده مى كند ((و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه (( - اضافه مصدر ((فعل ((، به معمولش ((خيرات (( اين معنا را مى رساند كه معناى آن در خارج تحقق دارد، حال اگر بخواهند اضافه مزبور اين معنا را افاده نكند، آن را مقطوع از اضافه مى كنند و يا كلمه ((ان ((، و ((ان (( (مشدد ) كه خاصيت تاءويل بردن به مصدر را دارند بر سر آن فعل مى آورند، اين قاعده را جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز آورده .
و بنابراين اگر بگوييم ((يعجبنى احسانك و فعلك الخير - احسان و كار نيكت مرا خوش آمد(( و يا قرآن كريم فرموده :((ما كان اللّه ليضيع ايمانكم (( دليل بر اين است كه عمل مورد كلام قبلا واقع شده و اما اگر بگوييم : ((يعجبنى ان تحسن و ان تفعل الخير - خوش دارم كه احسان كنى و كار نيك انجام دهى (( و يا خداى تعالى فرموده : ((ان تصوموا خير لكم (( اين دلالت را ندارد يعنى نمى فهماند كه عمل مورد سخن قبلا واقع شده است . و به همين جهت معهود و ماءلوف از آيات در آيات دعوت و آيات تشريع اين است كه كلمه ((ان (( را روى فعل مى آورد، نه مصدر مضاف ، مثلا مى فرمايد: ((امرت ان اعبد اللّه (( و ((الا تعبدوا الا اياه (( و ((و ان اقيموا الصلوه (( بنابراين ، پس آيه مورد بحث كه مى فرمايد: ((واوحينا اليهم فعل الخيرات ...(( كه مصدر مضاف در آن به كار رفته ، دلالت دارد بر اينكه فعل خيرات تحقق يافته ، به اين معنا كه وحى متعلق به فعل صادر از ايشان شده . و ساده تر اينكه عمل خيرات كه از ايشان صادر مى شده ، به وحى و دلالتى باطنى و الهى بوده كه مقارن آن صورت مى گرفته و اين وحى غير وحى مشرعى است كه اولا فعل را تشريع مى كند و سپس انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده بر آن مترتب مى سازد. مؤ يد اين معنا جمله بعدى است كه مى فرمايد: ((و كانوا لنا عابدين ((، زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه ائمه قبل از وحى هم خداى را عبادت مى كرده اند و وحى ، ايشان را تاءييد نموده است ، و عبادتشان با اعمالى بوده كه وحى تشريعى قبلا برايشان تشريع كرده بود، پس اين وحى كه متعلق به فعل خيرات شده ، وحى تسديد (تاءييد ) است ، نه وحى تشريع .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |