تفسیر:المیزان جلد۱۸ بخش۲۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
در نتيجه، برگشت معناى آيه به اين مى شود كه بگوييم: «و خدا آسمان ها و زمين را به حق و عدالت بيافريد». در نتيجه، به حق بودن خلقت، اقتضاء مى كند كه در ماوراى اين عالَم و بيرون از آن، عالَمى ديگر باشد كه در آن عالَم، موجودات جاودانه شوند. و به عدل بودن خلقت هم، اين اقتضاء را دارد كه به هر نفسى، آن جزايى كه استحقاق دارد، داده شود. به نيكوكار جزايى نيكو، و به بدكار جزايى بد داده شود. و چون اين عالَم گنجايش آن جزاء را ندارد، قهرا بايد جزاى مذكور در نشئه اى ديگر باشد.
و با اين بيان مى توان گفت: آيه شريفه، دو حجت بر معاد اقامه نموده: يكى حجتى است كه جمله «وَ خَلَقَ اللّهُ السّماوَاتِ وَ الأرضَ بِالحَقّ» بدان اشاره مى كند، كه حجتى است از طريق حق. و دومى حجتى است كه جمله «وَ لِتُجزَى» از آن خبر مى دهد. حجتى كه از طريق عدالت اقامه شده است.
پس برگشت اين دو حجت، به همان دو حجتى است كه آيه شريفه: «وَ مَا خَلَقنَا السّمَاءَ وَ الأرض وَ مَا بَينَهُمَا بَاطِلاً ذَلِكَ ظَنُّ الّذِينَ كَفَرُوا فَوَيلٌ لِلّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ أم نَجعَلُ الّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحَاتِ كَالمُفسِدِينَ فِى الأرضِ أم نَجعَلُ المُتّقِينَ كَالفُجّار»، متضمّن آن است.
ابطال پندار كفار در يكسان دانستن مرگ نيكوكار و بدكار
و آيه شريفه مورد بحث با حجتى كه در بردارد، پندار كفار را كه مى پندارند مرگ نيكوكار و بدكار يك جور است، باطل مى كند. چون داستان مجازات در قيامت، و ثواب دادن در مقابل اطاعت و عقاب در برابر معصيت، اين يكسان بودن مرگ مطيع و عاصى را نفى مى كند.
و لازمه يكسان نبودن آن، اين است كه: پس پندار ديگرشان كه خيال مى كردند زندگى اين دو طايفه، مثل هم است، نيز باطل باشد. براى اين كه وقتى ثابت شد كه در قيامت جزايى در كار است، قهرا بايد در دنيا خدا را اطاعت كنند، و اين محسن و نيكوكار است كه به خاطر داشتن بصيرت در زندگى، مى تواند آنچه را كه وظيفه است، انجام دهد و در نتيجه، توشۀ آخرت خود را برگيرد. و اما مُسئ و بدكار، به خاطر كورى و ضلالتش، نمى تواند اين راه را پيدا نموده، و آنچه فردا به دردش مى خورد، انجام دهد. پس «محسن» و «مُسئ» در دنيا هم، مثل هم نيستند.
«أَ فَرَءَيْت مَنِ اتّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ ...»:
از ظاهر سياق چنين به نظر مى رسد كه جمله «أفَرَأيتَ» در مقام شگفت انگيزى شنونده است. مى خواهد بفرمايد: آيا تعجب نمى كنى از كسى كه حالش چنين حالى است؟
و مراد از جمله «اتّخَذَ إلهَهُ هَويهُ»، از آن جا كه كلمه «إلهَهُ» مقدم بر كلمه «هَويهُ» آمده، (با اين كه مى توانست بفرمايد كسى كه هواى خود را خداى خود گرفته)، اين است كه: بفهماند چنين كسى مى داند كه إله و خدايى دارد كه بايد او را بپرستد - و او خداى سبحان است - وليكن به جاى خداى سبحان، هواى خود را مى پرستد، و در جاى خدا قرار داده، اطاعتش مى كند. پس چنين كسى آگاهانه به خداى سبحان كافر است، و به همين جهت، دنبال جمله مورد بحث فرمود: «وَ أضَلّهُ اللّهُ عَلى عِلمٍ» - خدا او را در عين داشتن علم گمراه كرد».
حقيقت عبادت اطاعت كردن است
و معناى گرفتن اله، پرستيدن آن است. و مراد از پرستش هم، اطاعت كردن است. چون خداى سبحان، اطاعت را عبادت خوانده، و فرموده: «ألَم أعهَد إلَيكُم يَا بَنِى آدَم أن لَا تَعبُدُوا الشّيطَانَ إنّه لَكُم عَدُوٌّ مُبِينٌ وَ أنِ اعبُدُونِى». و نيز فرموده: «اتّخَذُوا أحبَارَهُم وَ رُهبَانَهُم أربَاباً مِن دُونِ اللّه». و نيز فرموده: «وَ لَا يَتّخِذُ بَعضُنَا بَعضاً أربَاباً مِن دُونِ اللّه».
و اعتبار عقلى هم موافق با اين معنا است. چون عبادت چيزى به جز اظهار خضوع و مجسّم نمودن بندگى بنده نيست. عابد در عبادتش مى خواهد اين معنا را مجسم سازد، كه من به جز آنچه معبودم اراده كرده، اراده نمى كنم، و به جز آنچه او راضى است، عمل نمى كنم. و بنابراين، هر كس هر چيزى را اطاعت كند، در حقيقت او را عبادت كرده و او را معبود خود گرفته است. پس اگر هواى نفس خود را اطاعت كند، آن را إله خود گرفته و پرستيده، با اين كه غير خدا و غير هر كسى كه خدا دستور دهد، نبايد اطاعت شود.
پس معناى اين كه فرمود: ((افرايت من اتخذ الهه هويه (( اين مى شود: آيا عجب نيست كه كسى هواى نفس خود را بپرستد، و آن را اطاعت و پيروى كند با اينكه مى داند غير از هواى نفس معبودى دارد كه بايد او را بپرستد و اطاعت كند، و ليكن در عين حال معبود و مطاع خود را هواى نفس خود مى گيرد؟
مفاد جمله : ((و اضله الله على علم (( و بيان عدم منافات بين ضلالت و علم
و معناى اينكه فرمود: ((و اضله اللّه على علم (( اين است كه : چنين كسى با اضلالى از خداى تعالى گمراه شده ، و اگر خداى تعالى گمراهش كرده از باب مجازات بوده ، براى اينكه او هواى نفس خود را پيروى كرده ، و خدا او را گمراه كرد، در عين اينكه او عالم بود، و مى دانست كه بيراهه مى رود.
خواهى گفت : چطور ممكن است كسى با بلد بودن راه در عين حال بيراهه برود؟ و يا چگونه تصور مى شود كه انسان با داشتن يقين به چيزى آن را انكار كند، كه آيه شريفه ((و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم (( آن را از پاره اى انسانها حكايت مى كند؟
در جواب مى گوييم : منافات ندارد كه آدمى راه را بداند، و در عين حال بيراهه برود، و يا به چيزى يقين داشته باشد در عين حال آن را انكار كند، براى اينكه علم ملازم هدايت نيست ، همچنان كه ضلالت ملازم با جهل نيست ، بلكه آن علمى ملازم با هدايت است كه تواءم با التزام عالم به مقتضاى علمش باشد؛ يعنى عالم ملتزم به لوازم علم خود نيز باشد و به آن عمل كند تا دنبالش هدايت بيايد. و اما اگر عالم باشد، ولى به خاطر اينكه نمى تواند از هواى نفس صرفنظر كند ملتزم به مقتضا و لوازم علم خود نباشد، چنين علمى باعث اهتداء او نمى شود، بلكه چنين علمى در عين اينكه علم است ضلالت هم هست . و همچنين يقين ، اگر تواءم با التزام به لوازم آن نباشد، با انكار منافات ندارد.
و اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند مراد ((از علم در اين آيه علم خداى تعالى است ، يعنى خدا با علم خودش به حال اين بنده او را گمراه كرده (( معنايى است كه از سياق آيه دور است .
«و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه» - اين قسمت از آيه به منزله عطف تفسيرى است براى جمله ((و اضله اللّه على علم ((. و ((ختم بر سمع و قلب (( مهر بر گوش و دل زدن است ، به طورى كه ديگر حق را نشنود و تعقل نكند. و ((غشاوه قرار دادن بر بصر(( اين است كه ديگر حق را؛ يعنى آيات خدا را، نبيند. و حاصل همه اينها اين است كه گوش و قلب و چشم اثر خود را - كه همان التزام به حقى است كه درك مى كند - نداشته باشد، و استكبار و پيروى هواى نفس او را نگذارد كه زير بار حق برود. قبلا هم خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم ضلالت از راه ، منافاتى با علم به راه ندارد، چون ممكن است آدمى راه را بشناسد ولى به آن التزام نداشته باشد.
«فمن يهديه من بعد اللّه» - ضمير در ((يهديه (( به همان كسى برمى گردد كه هواى نفس خود را معبود خود گرفته . و حرف ((فاء(( كه بر سر جمله است ، جمله را نتيجه حال و وضع او مى كند، و چنين معنا مى دهد: وقتى حال او چنين حالى بود كه خدا او را با اينكه دانا است گمراه كرده ، ديگر بعد از خدا چه كسى مى تواند او را هدايت كند؛ مسلما هيچ كس ، براى اينكه خداى تعالى خودش فرموده : ((قل ان هدى اللّه هو الهدى (( و نيز فرموده : ((و من يضلل اللّه فما له من هاد((.
«افلا تذكرون» - يعنى آيا باز هم در حال و وضع چنين كسى تفكر نمى كنيد، تا متذكر شويد كه او و هر كه مثل او است مادام كه پيرو هواى نفسند راهى به سوى هدايت ندارند، و در نتيجه شما از حال آنان عبرت و پند بگيريد؟
«وَ قَالُوا مَا هِىَ إِلا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوت وَ نحْيَا وَ مَا يهْلِكُنَا إِلا الدَّهْرُ ...»:
راغب گفته : كلمه ((دهر(( در اصل به معناى طول مدت عالم از اول پيدايش تا آخر انقراض آن بوده ، و در آيه شريفه ((هل اتى على الانسان حين من الدهر(( به همين معنا است ، ولى بعد از آن هر مدت طولانى را هم دهر گفته اند. و معناى اين كلمه با معناى كلمه ((زمان (( فرق دارد، براى اينكه كلمه زمان هم به مدت بسيار اطلاق مى شود و هم به مدت اندك .
و آيه شريفه به طورى كه از سياقش استفاده مى شود - چون سياقش سياق احتجاج عليه وثنى مذهبان است كه صانع را قبول دارند ولى منكر معادند - بايد حكايت كلام مشركين باشد كه گفتيم منكر معادند، نه كلام دهرى مذهبان كه هم مبداء را منكرند و هم معاد را و تمامى بود و نبود حوادث را كار دهر مى دانند، بخاطر اينكه در آيات قبل هيچ سخنى از دهريها به ميان نيامده بود تا بگوييم اين آيه هم مربوط به ايشان است .
پس ضمير ((هى (( در جمله ((ما هى الا حياتنا الدنيا(( به ((حيات (( برمى گردد،
معناى سخن منكران معاد: «ما هى الا حياتنا الدنيا...»
معنايش اين است كه : ما هيچ حياتى نداريم ، مگر همين حيات دنيا، و ديگر ماوراى آن ، حياتى نيست ، پس آن حياتى كه دين الهى ادعا دارد كه بعد از مردن روزى زنده - مى شويم و حيات ديگرى را از سر مى گيريم به نام حيات آخرت ، وجود ندارد. و اين خود قرينه اى است كه اين احتمال را تاءييد مى كند كه مراد از جمله ((نموت و نحيا(( جمله ((يموت بعضنا و يحيا بعضنا الاخر(( باشد، يعنى همواره بعضى مى ميريم و بعض ديگر زنده مى مانيم ؛ بزرگسالان مى ميرند و نوباوگان جاى آنها را مى گيرند و به اين وسيله بقاء نسل انسانى استمرار مى يابد. اين احتمال را جمله ((و ما يهلكنا الا الدهر(( نيز تا اندازه اى تاءييد مى كند، براى اينكه اشعار به استمرار دارد.
بنابر اين ، معناى آيه چنين مى شود: مشركين گفتند حياتى نيست مگر همين حيات دنيايى ما كه با آن در دنيا زندگى مى كنيم ، پس لايزال بعضى از ما يعنى سالخوردگان مى ميرند، و بعضى ديگر يعنى اخلاف و نسلهاى جديد زنده مى مانند، و ما را جز دهر و روزگار كسى هلاك نمى كند، اين گذشت زمان است كه هر نوى را كهنه ، و هر سالمى را فاسد، و هر زنده اى را آماده مرگ مى سازد، پس مساءله مرگ عبارت از انتقال از خانه اى به خانه ديگر كه منتهى به بعث و بازگشت به سوى خدا باشد نيست .
و چه بسا كه اين كلام ، گفتار بعضى از جاهلان و عوام از وثنيت عرب باشد، و گر نه با عقيده وثنيت سازگار نيست ، چون عقيده اى كه در بين وثنى ها دائر است عقيده تناسخ است ، و آن اين است كه وقتى انسان (البته انسان تكامل نيافته ) مى ميرد، جانش به كالبدى منتقل مى شود كه در حال خلقت است ، حال اگر جانى كه از بدن قبلى جدا شده در آن بدن سعادتى كسب كرده بوده ، منتقل به بدنى جديد مى شود، و در آن بدن متنعم و سعادتمند مى گردد، و اگر در بدن اول شقاوت كسب كرده باشد، به بدنى متعلق مى شود كه در آن معذب باشد، تا كيفر عمل خود را ببيند، و همچنين از اين بدن به بدنى ديگر. و اين وثنى ها منكر استناد مرگ به وساطت ملائكه نيستند، آنها نيز قائلند كه مرگ هم مانند زندگى به وساطت ملائكه انجام مى شود.
گفتار برخى مفسرين كه مراد آيه را نتاسخ و ثنى ها دانسته اند و نقد گفتار آنان
و به همين جهت كه گفتيم اعتقاد به تناسخ در بين وثنى ها دائر بوده است . بعضى از مفسرين گفته اند: مراد آيه ، همان تناسخ وثنى ها است ، و معنايش اين است كه : وثنى ها مى گويند زندگى همين زندگى دنيايى ما است ، و ما تا ابد از دنيا بيرون نمى شويم ، و اگر در دنيا مى ميريم بعد از مردن به بدنى ديگر متعلق مى شويم ، و همچنين بعد از مردن آن بدن باز به بدنى ديگر مى رويم ، و ما را نابود نمى كند مگر دهر.
و اين تفسير بد نيست ، و ليكن با گفتارى كه در ذيل از ايشان نقل مى كند كه گفته اند ((و ما يهلكنا الا الدهر(( نمى سازد؛ چون بنا بر قول به تناسخ ديگر هلاكتى در كار نيست ، مگر اينكه آن را چنين توجيه كنيم كه مرادشان از هلاك كردن دهر اين است كه دهر وسيله اى است كه فرشته موكل بر مرگ از آن استفاده نموده ، هر كسى را بخواهد به آن وسيله مى ميراند.
و نيز اشكال ديگرى كه در اين توجيه است اين است كه با حجتى كه بعدا از ايشان نقل كرده كه گفته اند ((ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين (( نمى سازد، چون ظاهر اين كلام اين است كه گويندگان آن معتقد بوده اند كه پدرانشان به كلى معدوم شده اند، و ذواتشان باطل گشته .
البته در معناى آيه وجوه ديگرى نيز آورده اند كه قابل اعتناء نيست ، مثل اينكه بعضى از ايشان گفته اند: معناى آيه اين است كه : ما قبل از اينكه روح در كالبدمان دميده شود مردگانى بوديم ، و سپس هنگامى كه روح در كالبد ما دميده شد زنده شديم . و اين آيه همان را مى گويد كه آيه ((و كنتم امواتا فاحياكم (( آن را خاطرنشان مى سازد.
و بعضى ديگر گفته اند: مراد از - ((حيات بقاء(( نسل است كه مجازا آن را حيات خوانده ، و معنايش اين است كه ما مى ميريم و نسل ما باقى مى ماند - و وجوهى ديگر از اين قبيل .
((و ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون (( - يعنى اينكه گفته اند ((ان هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيى (( كه منظورشان از آن انكار معاد بود، سخنى است بدون علم ، و تنها پندارى است كه پنداشته اند، به دليل اينكه هيچ دليلى بر نفى معاد ندارند با اينكه ادله بسيارى بر ثبوت آن هست .
وَ إِذَا تُتْلى عَلَيهِمْ ءَايَتُنَا بَيِّنَاتٍ مَّا كانَ حُجَّتهُمْ إِلا أَن قَالُوا ائْتُوا بِئَابَائنَا إِن كُنتُمْ صادِقِينَ
اين آيه شريفه مى خواهد همان مضمون جمله قبلى را كه مى گفت ((انكار معاد و منحصر كردن زندگى به زندگى دنيا سخنى است بدون دليل از مشركين (( تاءكيد كند.
و مراد از ((آيات بينات (( آياتى است كه مشتمل بر حجت هايى بر اثبات معاد است ، و بينات بودن آن حجت ها، همان روشن بودن دلالت آنها بر ثبوت معاد است ، به طورى كه ديگر شكى باقى نمى گذارد. و اگر جمله ((ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين (( را حجت مشركين خوانده ، و فرموده : حجتى بر انكار معاد نداشتند، مگر اين جمله ، با اينكه جمله مزبور حجت نيست ، بلكه صرف پيشنهاد است ، آن هم پيشنهادى گزاف و غير منطقى (چون به عنوان حجت بر ثبوت معاد اقامه شده ) از اين باب بوده كه خواسته است بفهماند: همه حرفهايشان نظير اين حرف ، غير منطقى است .
پس گويى فرموده : حجت مشركين بر انكار معاد همانا بى حجتى و زورگويى است . و معناى آيه اين است كه : چون آيات ما كه مشتمل بر حجت هايى بر اثبات معاد است ، بر اين مشركين منكر معاد تلاوت مى شود، در عين اينكه آياتى است واضح الدلاله ، و به روشنى معاد را اثبات مى كند، در مقابل غير از گزافه گويى جوابى ندارند براى اينكه در مقابل مى گويند: اگر معاد ممكن باشد بايد زنده كردن پدران گذشته ما هم ممكن باشد، و بايد شما بتوانيد پدران ما را زنده كنيد.
قُلِ اللَّهُ يحْيِيكمْ ثمَّ يُمِيتُكمْ ثمَّ يجْمَعُكمْ إِلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لا رَيْب فِيهِ وَ لَكِنَّ أَكْثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ ... وَ الاَرْضِ
سخن گزافى كه آوردند هر چند لياقت آن را نداشت كه به آن پاسخ داده شود، و ليكن با اين حال رسول گرامى خود را ماءمور كرد تا در پاسخشان بفرمايد: همين زنده كردن پدرانتان كه آن را بعيد مى شماريد، امرى است ممكن ، و به زودى خداى تعالى آنان را زنده خواهد كرد.
و حاصل پاسخ اين است كه : آن كسى كه شما را براى نخستين بار زنده مى كند، و بعد مى ميراند و سپس همه شما در روز قيامت كه شكى در آن نيست زنده مى كند، خداى سبحان است ، و ملك تمامى آسمانها و زمين از آن او است ، و در آن به هر طور كه بخواهد حكم مى راند، و تصرف مى كند، پس او مى تواند حكم كند به بازگشت مردم به سويش ، و آنگاه در شما تصرف نموده همگى شما را در روز قيامت يكجا جمع آورد و در بينتان داورى نموده و سپس جزايتان دهد. بقيه الفاظ آيه روشن است .
وَ يَوْمَ تَقُومُ الساعَةُ يَوْمَئذٍ يخْسرُ الْمُبْطِلُونَ
راغب مى گويد: كلمه ((خسر(( و ((خسران (( به معناى كم شدن سرمايه است ، و اين كلمه را به خود انسان هم نسبت مى دهند، مى گويند ((فلانى خسران (( يافت و به فعل او نيز نسبت داده مى گويند ((تجارت فلانى خسران يافت ((. و در قرآن كريم آمده : ((تلك اذا كره خاسره : اين برگشتى است خاسرانه (( و در دست آوردهاى خارج نيز استعمال مى شود، مانند مال ، و جاه كه بيشتر موارد استعمالش هم همين موارد است ، و در دست آوردهاى نفسى و معنوى نيز استعمال مى شود، مانند صحت ، سلامت ، عقل ، ايمان و ثواب . و اين قسم خسران همان است كه خداى تعالى آن را ((خسران مبين (( خوانده .
آنگاه مى گويد: و هر خسرانى كه خداى تعالى در قرآن ذكر كرده به همين معناى اخير است ، نه خسران به معناى دست آوردهاى مالى و تجارتى .
و در معناى كلمه ((مبطلون (( گفته : ((ابطال (( به معناى فاسد كردن و از بين بردن چيزى است ، چه اينكه آن چيز حق باشد و چه باطل ، و در قرآن هر دو موردش آمده ؛ در باره ابطال حق مى فرمايد: ((خسر هنالك المبطلون (( و در باره ابطال باطل مى فرمايد: ((ليحق الحق و يبطل الباطل ((. و گاهى هم در مورد گفتن چيزى كه حقيقت ندارد استعمال مى شود، مانند آيه ((و لئن جئتهم بايه ليقولن الذين كفروا ان انتم الا مبطلون : هر آيت و معجزه اى كه برايشان بياورى ، آنهايى كه كافرند مى گويند آنچه شما مى گوييد باطل و خالى از حقيقت است ((.
در اين آيه شريفه قيامت مظروف يوم ، و يوم ظرف آن شده ، با اينكه قيامت خودش يوم است ، و هر دو يك چيزند، لذا در توجيهش آنچه به ذهن نزديك تر است اين است كه بگوييم : منظور از ساعت (قيامت ) فعليت حوادث آن روز است ، فعليت بعث و جمع خلائق و حساب و جزاء كه در اين صورت مى توان كلمه ((يوم (( را ظرف اين حوادث قرار داده . و نيز در باره تكرار كلمه ((يوم (( در ((يومئذ(( نزديك تر به ذهن آن است كه بگوييم : اين كلمه تاءكيد همان ((يوم تقوم الساعه (( است .
و معناى آيه اين است : روزى كه ساعت ؛ يعنى روز بازگشت به سوى خدا، بر پا مى شود در آن روز مبطلون ، آنهايى كه حق را باطل جلوه مى دادند و از آن اعراض مى كردند زيانكار مى شوند.
وَ تَرَى كلَّ أُمَّةٍ جَاثِيَةً كلُّ أُمَّةٍ تُدْعَى إِلى كِتَابهَا ...
كلمه ((جاثيه (( اسم فاعل از مصدر ((جثو(( است . و ((جثو(( به معناى نشستن بر روى دو زانو است ، همچنان كه در مقابلش ((جذو(( به معناى نشستن بر روى انگشتان پا است .
و خطاب در آيه شريفه هر چند متوجه يك نفر است ، كه همان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، و ليكن نه به عنوان اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، بلكه به عنوان كسى كه مى تواند ببيند، پس خطاب به عموم بينندگان است . و منظور از اينكه فرمود: در آن روز هر امتى را به سوى كتابش مى خوانند، اين است كه هر امتى در برابر نامه عملش قرار مى گيرد تا به حسابش رسيدگى شود. به شهادت اينكه دنبالش مى فرمايد ((امروز جزاء داده مى شويد هر آنچه كرده ايد((.
و معناى آيه اين است كه : تو و هر بيننده ديگرى مى بينيد هر امت از امتها را كه بر روى زانو مى نشينند، به حالت خضوع و ترس ، و هر امتى به سوى كتاب مخصوص به خودش ، يعنى نامه اعمالش دعوت مى شود، و به ايشان گفته مى شود: امروز به عنوان جزاء، همانهايى به شما داده مى شود كه انجام داده ايد. و از ظاهر اين آيه استفاده مى شود كه در روز قيامت علاوه بر نامه عملى كه فرد فرد انسانها دارند و آيه ((و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمه كتابا يلقيه منشورا(( از آن خبر مى دهد؛ هر امتى هم نامه عملى مخصوص به خود دارد.
هَذَا كِتَابُنَا يَنطِقُ عَلَيْكُم بِالْحَقِّ إِنَّا كُنَّا نَستَنسِخُ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ
در صحاح مى گويد: نسخ كتاب و انتساخ و استنساخ آن به يك معنا است . و كلمه ((نسخه (( اسمى است براى استنساخ شده از كتاب . و راغب مى گويد: كلمه ((نسخ (( به معناى از بين بردن چيزى است به وسيله چيزى كه دنبال آن قرار دارد، مانند از بين رفتن سايه به وسيله آفتاب ، و از بين رفتن آفتاب به وسيله سايه اى كه دنبالش مى آيد، و از بين رفتن جوانى به وسيله پيرى ، كه به دنبالش مى آيد. تا آنجا كه مى گويد: و نسخ كتاب عبارت از آن است كه صورت آن كتاب را به كتابى ديگر منتقل سازى ، به طورى كه مستلزم از بين رفتن صورت اول نباشد، بلكه صورتى مثل آن در ماده اى ديگر پديد آرى ، مانند نقش كردن خطوط يك مهر در موم هاى متعدد. و استنساخ به معناى پيشى گرفتن در نسخ چيزى است .
و مقتضاى آنچه وى نقل كرده اين است كه مفعول فعل استنساخ در عبارت : ((من كتاب را استنساخ كردم (( كتاب اصلى باشد، كه از آن نسخه بردارى كرده ايم ، و لازمه اين معنا در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: ((انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون (( اين است كه اعمال ما نسخه اصلى باشد، و از آنها نسخه بردارند. و يا به عبارتى ديگر: اعمال در اصل كتابى باشد و از آن كتاب نقل شود.
و اگر مراد از اين عبارت اين بوده باشد كه بخواهد بفرمايد: اعمال خارجى كه قائم به انسان است ، از راه كتابت ضبط مى شود، بايد مى فرمود: ((انا كنا نكتب ما كنتم تعملون (( يعنى ما همواره آنچه مى كنيد مى نويسيم ؛ چون در اين صورت هيچ نكته اى ايجاب نمى كند كه اعمال را كتاب و نسخه اصلى فرض كنيم ، تا نامه اعمال از آن كتاب استنساخ شود. و اگر كسى بگويد كلمه ((يستنسخ (( به معناى ((يستكتب (( است ، همچنان كه بعضى گفته اند، جوابش اين است كه هيچ دليلى بر اين معنا نداريم .
معنا و تفسير آيه : ((هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون (( وتوضيحى درباره كتابت اعمال
و لازمه اين كه گفتيم - بنا بر نقل راغب - بايد اعمال ، خود كتابى باشد تا از آن استنساخ كنند، اين است كه مراد از جمله ((ما كنتم تعملون (( اعمال خارجى انسانها باشد، بدين جهت كه در لوح محفوظ است (چون هر حادثه اى ، و از آن جمله اعمال انسانها هم يكى از آن حوادث است ، قبل از حدوثش در لوح محفوظ نوشته شده )، در نتيجه استنساخ اعمال عبارت مى شود از نسخه بردارى آن ، و مقدمات و حوادث و عواملى كه در آن اعمال دخيل بوده ، از كتاب لوح محفوظ. و بنابر اين ، نامه اعمال در عين اينكه نامه اعمال است ، جزئى از لوح محفوظ نيز هست ، چون از آنجا نسخه بردارى شده ، آن وقت معناى اينكه مى گوييم ملائكه اعمال را مى نويسند اين مى شود كه ملائكه آنچه را كه از لوح محفوظ نزد خود دارند، با اعمال بندگان مقابله و تطبيق مى كنند.
و اين همان معنايى است كه در روايات از طرق شيعه از امام صادق (عليه السلام ) و از طرق اهل سنت از ابن عباس نيز نقل شده كه به زودى - ان شاء اللّه - در بحث روايتى آينده از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت .
و بنابر اين توجيه ، جمله ((هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق (( جزو كلام خداى تعالى است ، نه كلام ملائكه . و خطابى است كه خداى تعالى در روز جمع ، يعنى روز قيامت ، به اهل جمع مى كند، و امروز آن را در قرآن براى ما حكايت كرده ، در نتيجه معنايش اين مى شود: ((يقال لهم هذا كتابنا...((، يعنى آن روز به ايشان گفته مى شود اين كتاب ما است كه عليه شما چنين و چنان مى گويد.
و اشاره با كلمه ((هذا(( - به طورى كه از سياق برمى آيد - اشاره به نامه اعمال است ، كه بنا بر توجيه ما در عين حال اشاره به لوح محفوظ نيز هست ، و اگر كتاب را بر ضمير خداى تعالى اضافه كرد، و فرمود ((اين كتاب ما است (( از اين نظر بوده كه نامه اعمال به امر خداى تعالى نوشته مى شود، و چون گفتيم نامه اعمال لوح محفوظ نيز هست ، به عنوان احترام آن را كتاب ما خوانده . و معناى جمله ((ينطق عليكم بالحق (( اين است كه كتاب ما شهادت مى دهد بر آنچه كه كرده ايد، و دلالت مى كند بر آن ، دلالتى روشن و تواءم با حق .
و جمله ((انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون (( تعليل مى كند كه چگونه كتاب عليه ايشان به حق نطق مى كند، و معنايش اين است كه : چون كتاب ما دلالت مى كند بر عمل شما، دلالتى بر حق ، و بدون اينكه از آن تخلف كند، چون كتاب ما لوح محفوظ است كه بر تمامى جهات واقعى اعمال شما احاطه دارد.
و اگر نامه اعمال خلائق را طورى به ايشان نشان ندهد كه ديگر جاى شكى و راه تكذيبى باقى نگذارد، ممكن است شهادت آن را تكذيب كنند، و بگويند كتاب شما غلط نوشته ، ما چنين و چنان نكرده ايم ، به همين جهت مى فرمايد كتاب ما به حق گواهى مى دهد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : ((يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تودلو ان بينها و بينه امدا بعيداه ((.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |