تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۲۵
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
بيان اين كه «آيات عتاب»، به روشنى متوجه پيامبر «ص» نيست و اعراض آن حضرت از اُمّ مكتوم، از جهات مختلف مخدوش و مردود است
ليكن آيات سوره مورد بحث، دلالت روشنى ندارد بر اين كه مراد از شخص مورد عتاب، رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است، بلكه صرفا خبرى مى دهد و انگشت روى صاحب خبر نمى گذارد. از اين بالاتر اين كه در اين آيات، شواهدى هست كه دلالت دارد بر اين كه منظور، غير رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» است. چون همه مى دانيم كه صفت «عبوس» از صفات رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نبوده و آن جناب، حتّى با كفّار عبوس نمى كرده، تا چه رسد به مؤمنان رشد يافته. از اين كه بگذريم، اشكال سيد مرتضى - رحمة اللّه عليه - بر اين روايات وارد است كه مى گويد: اصولا از اخلاق رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نبوده، و در طول حيات شريفش سابقه نداشته كه دل اغنياء را به دست آورد و از فقراء روبگرداند.
و با اين كه خود خداى تعالى، خُلق آن جناب را عظيم شمرده، و قبل از نزول سوره مورد بحث، در سوره «نون» كه به اتفاق روايات وارده در ترتيب نزول سوره هاى قرآن، بعد از سورۀ «إقرَء بِاسمِ رَبّك» نازل شده، فرموده: «وَ إنّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ»؛ چطور تصور دارد كه در اول بعثتش، خُلقى عظيم (آن هم به طور مطلق) داشته باشد، و خداى تعالى به اين صفت او را به طور مطلق بستايد، بعدا برگردد و به خاطر پاره اى اعمال خُلقى، او را مذمت كند، و چنين خُلق نكوهيده اى را به او نسبت دهد كه تو به اغنياء متمايل هستى، هرچند كافر باشند، و براى به دست آوردن دل آنان، از فقراء روى مى گردانى، هرچند كه مؤمن و رشد يافته باشند؟
افزون بر همه اين ها، مگر خداى تعالى در يكى از سوره هاى مكّى، يعنى در سورۀ «شعراء»، به آن جناب نفرموده بود: «وَ أنذِر عَشِيرَتَكَ الأقرَبِينَ وَ اخفِض جَنَاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ ِمنَ المُؤمِنينَ»؛ و اتفاقا اين آيه در سياق آيه: «وَ أنذِر عَشِيرَتَكَ الأقرَبِين» است، كه در اوائل دعوت نازل شده.
از اين هم كه بگذريم، مگر به آنجناب نفرموده بود: «لَا تَمُدَّنَ عَينَيكَ إلى مَا مَتَّعنَا بِهِ أزوَاجاً مِنهُم وَ لَا تَحزَن عَلَيهِم وَ اخفِض جَنَاحَكَ لِلمُؤمِنِين»، پس چطور ممكن است در سورۀ «حجر» - كه در اول دعوت علنى اسلام نازل شده - به آن جناب دستور دهد اعتنايى به زرق و برق زندگى دنياداران نكند و در عوض، در مقابل مؤمنان تواضع كند.
و در همين سوره و در همين سياق او را مأمور سازد كه از مشركان اعراض كند و بفرمايد: «فَاصدَع بِمَا تُؤمَر وَ أعرِض عَنِ المُشرِكِين»، آن وقت خبر دهد كه آن جناب به جاى اعراض از مشركان، از مؤمنان اعراض نموده، و به جاى تواضع در برابر مؤمنان، در برابر مشركان تواضع كرده است!
افزون بر اين، زشتى عمل مذكور چيزى است كه عقل به زشتى آن حكم مى كند، و هر عاقلى از آن متنفر است، تا چه رسد به خاتم انبياء «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، و چنين قبيح عقلى احتياج به نهى لفظى ندارد. چون هر عاقلى تشخيص مى دهد كه دارايى و ثروت، به هيچ وجه ملاك فضيلت نيست، و ترجيح دادن جانب يك ثروتمند به خاطر ثروتش بر جانب فقير، و دل او را به دست آوردن، و به اين رو ترش كردن، رفتارى زشت و ناستوده است.
با در نظر گرفتن اين اشكال ها، جواب از گفتار بعضى از مفسّران روشن مى شود كه گفته اند: خداى تعالى، آن جناب را از اين رفتار نهى نكرده مگر در اين مورد، پس اين كار معصيت نبوده، مگر بعد از نهى. اما قبل از آن، آن جناب مى توانسته چنين رفتارى داشته باشد.
وجه نادرستى اين سخن، اين است كه: اولا به چه دليل آن جناب نهى نشده مگر در آن هنگام، نه بعدش و نه قبلش ؟ و ثانيا گفتيم اين رفتار، به حكم عقل ناستوده است، و صدورش از شخصى كريم الخلق - كه خدايش قبلا او را به خُلُق عَظيم ستوده - محال است. آن هم با بيانى مطلق و بدون قيد، وى را ستوده و فرموده: «وَ إنّك لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ». علاوه براين، كلمۀ «خُلُق»، به معناى ملكۀ راسخه در دل است، و كسى كه داراى چنين ملكه اى است، عملى منافى با آن انجام نمى دهد.
روايتى ديگر حاكى از نزول «آيات عتاب»، در مورد مردى از بنى اميّه
و در مجمع البيان، از امام صادق «عليه السلام» روايت آورده كه فرموده است: اين آيات، درباره مردى از بنى اميّه نازل شده كه در حضور رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» نشسته بود، ابن اُمّ مكتوم آمد، مرد اموى وقتى او را ديد، قيافه اش را در هم كشيد، و او را كثيف پنداشته، دامن خود را از او جمع كرد و چهرۀ خود را عبوس نموده، رويش را از او گردانيد. و خداى تعالى، داستانش را در اين آيات حكايت نموده، عملش را توبيخ نمود.
و نيز، در مجمع البيان است كه از امام صادق «عليه السلام» روايت شده كه فرموده: رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، هر وقت ابن اُمّ مكتوم را ملاقات مى كرد، مى فرمود: مرحباً مرحباً،
به خدا سوگند، خداى تعالى، ابدا مرا در مورد تو عتاب نخواهد كرد، و اين سخن را از درِ لطف به او مى گفت، و او از اين همه لطف شرمنده مى شد. «حَتّى كَانَ يَكُفُّ النّبِىّ «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» مِمّا يَفعَلُ بِهِ = حتى بسيار مى شد كه به همين خاطر، از آمدن به خدمت آن جناب خوددارى مى كرد».
مؤلّف: اشكالى كه به اين حديث وارد است، همان اشكالى است كه به حديث قبل وارد بود، و معناى اين كه فرمود: «حَتّى أنّهُ كَانَ يَكُفّ ...» اين است كه: ابن اُمّ مكتوم از حضور در نزد آن جناب، خوددارى مى كرد. چون آن حضرت، اين سخن را بسيار مى گفت، و او سخت شرمنده مى شد و خجالت مى كشيد.
آيات ۱۷ - ۴۲ سوره عبس
قُتِلَ الإنسانُ مَا أَكْفَرَهُ(۱۷) مِنْ أَىّ شىْءٍ خَلَقَهُ(۱۸) مِن نُّطفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ(۱۹) ثُمَّ السّبِيلَ يَسّرَهُ(۲۰) ثمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبرَهُ(۲۱) ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنشرَهُ(۲۲) َكلّا لَمَّا يَقْضِ مَا أَمَرَهُ(۲۳) فَلْيَنظرِ الإنسانُ إِلى طعَامِهِ(۲۴) أَنَّا صبَبْنَا الْمَاءَ صبًّا(۲۵) ثمَّ شقَقْنَا الاَرْضَ شقًّا(۲۶) فَأَنبَتْنَا فِيهَا حَبًّا(۲۷) وَ عِنَباً وَ قَضباً(۲۸) وَ زَيْتُوناً وَ نخْلاً(۲۹) وَ حَدَائقَ غُلْباً(۳۰) وَ فَاكِهَةً وَ أَبًّا(۳۱) مَّتَعاً لَّكمْ وَ لاَنْعَامِكمْ(۳۲) فَإِذَا جَاءَتِ الصّاخَّةُ(۳۳) يَوْمَ يَفِرُّ المَْرْءُ مِنْ أَخِيهِ(۳۴) وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ(۳۵) وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ(۳۶) لِكلِّ امْرِىٍ مِّنهُمْ يَوْمَئذٍ شأْنٌ يُغْنِيهِ(۳۷) وُجُوهٌ يَوْمَئذٍ مُّسفِرَةٌ(۳۸) ضاحِكَةٌ مُّستَبْشِرَةٌ(۳۹) وَ وُجُوهٌ يَوْمَئذٍ عَلَيهَا غَبرَةٌ(۴۰) تَرْهَقُهَا قَترَةٌ(۴۱) أُولَئك هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ(۴۲)
خدا بكشد انسان را، كه چقدر كفرانگر است. (۱۷)
مگر خدا او را از چه خلق كرده، كه به خود اجازه كفران مى دهد. (۱۸)
مبداء خلقتش، نطفه اى بوده كه بعدا او را در ذات و صفات و افعال تقدير نمود. (۱۹)
و سپس راه سعادتش را آسان و فراهم كرد. (۲۰)
آنگاه دچار مرگ و سپس داخل قبرش ساخت. (۲۱)
و سپس آيا انسانى كه خلقت و تدبير و هدايت و مُردن و زنده شدنش به دست خدا است، شكر او را به جاى آورد؟ نه هرگز، بلكه كفر و عصيان ورزيد. (۲۳)
پس انسان بايد به غذاى خود بنگرد. (۲۴)
اين ما بوديم كه آب را به كيفيتى كه انسان ها خبر ندارند، از آسمان فرستاديم. (۲۵)
و سپس زمين را باز به كيفيتى ناگفتنى و به وسيله دانه ها شكافتيم. (۲۶)
و در آن دانه ها رويانديم. (۲۷)
و انگور و سبزيجاتى. (۲۸)
و زيتون و نخلى. (۲۹)
و باغ هاى پُر درخت سر به هم كرده اى. (۳۰)
و ميوه و چراگاه. (۳۱)
تا وسيله زندگى شما و حيوانات شما باشد. (۳۲)
پس وقتى آن صيحه شديد آسمانى بيايد. (۳۳)
و روزى رسد كه هر كس از برادرش هم فرار مى كند. (۳۴)
و از مادر و پدرش. (۳۵)
و از همسر و فرزندانش. (۳۶)
در آن روز، هر كس آن قدر گرفتار است كه به ياد غير خودش نمى افتد. (۳۷)
در آن روز، چهره ها دو جورند: چهره هايى نورانى. (۳۸)
خندان و خوشحال. (۳۹)
و چهره هايى غبار آلود و اندوهبار. (۴۰)
كه ظلمت و كدورت از آن مى بارد. (۴۱)
آنان همين كافران فاجرند. (۴۲)
در اين فصل، نخست انسان را نفرين مى كند، و از اين كه در كفر به ربوبيّت ربّ خود اصرار و مبالغه مى ورزد، تعجب مى كند، و آنگاه به حدوث و بقاى او اشاره نموده، مى فهماند كه انسان، نه مالك چيزى از آفرينش خويش است، و نه مالك چيزى از تدبير امورش، بلكه خداى سبحان است كه او را از نطفه اى بى مقدار آفريده و سپس اندازه گيرى اش كرد، و آنگاه راه را برايش آسان ساخت، و در آخر هم، اوست كه وى را مى ميراند، و به قبر داخلش مى كند، و هر وقت كه بخواهد، دوباره زنده اش مى سازد.
پس خداى سبحان، يگانه ربّ و خالق و مدبّر امر اوست، آن هم نه تنها در حدوثش، بلكه در بقايش، و تا آخرين لحظه هستى اش، مدببر اوست. ولى اين انسان كفرانگر، فرمان او را نمى برد، و به هدايت او مهتدى نمى شود.
و اگر انسان، تنها و تنها، به طعامى كه مى خورد، نگاه كند - كه يكى از مظاهر تدبير خدا، و مشتى از درياى رحمت اوست - آن وقت به تدبير وسيع پروردگارش و لطيف صُنع او پى مى برد، آن چنان كه عقلش مبهوت شود، و هوشش از سر به در رود، در حالى كه نعمت هاى خدا، تنها طعام نيست؛ و در اين ميان، نعمت هاى ديگرى است كه از حيطۀ شمار بيرون است: «وَ إن تَعُدُّوا نِعمَةَ اللّه لا تُحصُوهَا».
با اين حال، اين عجب است كه انسان، تدبير پروردگار خود را نديده مى گيرد و شكر نعمتش را به جا نمى آورد، و راستى، انسان ظلوم و كَفّار است. و به زودى، آثار خوب و بد شكر و كفران خود را مى بيند كه يا سرور و بشارت است، و يا روسياهى و عذاب.
و اين آيات - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - بيگانه از آيات گذشته نيست، هرچند بعضى ها گفته اند: علت نزول اين فصل، چيز ديگرى بوده، ولى با بيانى كه خواهد آمد، اثبات خواهيم كرد كه هر دو دسته، سياقى واحد دارند.
مراد از کفر در آيه «قُتِلَ الإنسَانُ مَا أكفَرَهُ»
«قُتِلَ الإنسانُ مَا أَكْفَرَهُ»:
اين جمله، نفرينى است بر انسان كه طبعش، طبع دلدادن به شهوات، و پيروى هواى نفس، و فراموش كردن پروردگار خود، و استكبار ورزيدن از پيروى اوامر اوست.
و جملۀ «مَا أكفَرَهُ»، شگفت انگيزى از اصرار انسان در كفران، و پوشاندن حق صريح است، با اين كه او خودش مى بيند و احساس مى كند كه مدبّر خود نيست، و كسى جز خداى سبحان، مالك تدبير امر او نمى باشد.
پس مراد از «كفر» در اين جمله، مطلق حق پوشى است، كه دو مصداق دارد: يكى انكار ربوبيّت خدا، و يكى ترك عبادت اوست. و مؤيّد اين سخن، ذيل آيه است كه به جهات تدبير ربوبى اشاره مى كند. البته آن جهاتى كه با حق پوشى و ترك عبادت تناسب دارد. ولى بعضى از مفسّران، «كفر» در اين آيه را، به ترك شكر و كفران نعمت معنا كرده اند.
و اين توجيه، هرچند در جاى خود صحيح است، ولى مناسب تر از نظر سياق، همان معنايى است كه ما براى «كفر» كرديم.
در «كشّاف» گفته: جملۀ «قُتِلَ الإنسانُ»، نفرينى است بر انسان و اين نفرين در اصطلاح عرب، از هر نفرين ديگر شنيع تر است. چون كشته شدن، بزرگترين شداید دنيايى و رسوايى هاى آن است؛ و جملۀ «مَا أكفَرَه»، شگفت انگيزى از افراط انسان در كفران نعمت خداى تعالى است. و آنگاه گفته: اين دو جمله، با همه كوتاهی اش، خشن ترين نفرينى است كه به گوش عرب مى خورد و غليظ ترين اسلوب و پُر دلالت ترين كلام بر سخط و خشم گوينده است. و از اين دو جمله، با همه تقاربى كه در دو طرف آن است، هيچ كلامى در مذمت دامنه دارتر از آن ديده نشده، و هيچ كلامى جامع تر از آن در ملامت يافت نمى شود.
بعضى هم گفته اند كه: جملۀ «مَا أكفَرَهُ»، استفهاميه است، و مى پرسد كه: چه چيز انسان را كافر كرده. ولى وجه قبلى بليغ تر است.
نفى عذر از بشر در كفر ورزيدن و استكبارش ، با بيان حقارت و ناچيزى مبدأ خلقت او...
«مِنْ أَىّ شىْءٍ خَلَقَهُ»:
معناى اين جمله - با كمكى كه مقام مى دهد - اين است كه: خداى تعالى، انسان را از چه چيز خلق كرده كه به خود اجازه طغيان و استكبار را مى دهد. استكبار از ايمان و اطاعت. و اگر فاعل در فعل «خَلَقَهُ» را در اين جمله و در جملات بعدى حذف كرده، براى اين بوده كه اشاره كند به اين كه فطرت هر كسى مى داند كه فاعل فعل خلقت و تقدير سبيل، كسى به جز خداى تعالى نيست. حتى مشركان هم به اين معنا اعتراف دارند.
و اگر مطلب را در قالب استفهام آورد، به اين انگيزه بود كه عجيب بودن مفاد «مَاأكفَرَهُ» را تأكيد كند - و چون معمولا از چيزى تعجب مى شود كه علت و سبب روشنى نداشته باشد - استفهام مذكور، قهرا مى فهماند كه اوّلا: اين اصرار بشر در كفرش، امرى عجيب است. و سپس مى پرسد: آيا در اين خلقت عجيب علتى بوده كه باعث شده اين طور در كفرش افراط كند؟ آنگاه خودش پاسخ مى دهد به اين كه: انسان، هيچ دليل و عذرى ندارد كه كفران گرى خود را، بدان مستند كند. چون او كسى است كه از آبى پست، خلق شده و چيزى از خلقت و تدبير امور زندگى و مرگ و بعث خود را مالك نيست. و كوتاه سخن اين كه: استفهام مذكور، زمينه چينى است براى پاسخى كه در جملۀ «مِن نُطفَةٍ خَلَقَهُ...» مى دهد.
«مِن نُّطفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ»:
نكره آمدن كلمۀ «نُطفة»، به منظور تحقير آن است. يعنى از نطفه اى خوار و بى مقدارش آفريده. پس كسى كه اصل و نَسَبَش، آبى چنين پشيز است، حق ندارد با كفر خود، طغيان كند و از اطاعت، استكبار بورزد.
«فَقَدَّرَهُ»: يعنى به او، در ذات و صفات و افعالش، قدرت و توانايى داد. پس او نبايد از آن حدّى كه برايش مقدّر شده، تجاوز كند. چون تدبير ربوبى از هر سو به وى احاطه دارد، و او نمى تواند خودش مستقلا به خواسته خود برسد، اگر خدا برايش مقدّر نكرده باشد.
«ثُمَّ السّبِيلَ يَسّرَهُ»:
ظاهر سياق اين آيات - كه سياقى نفى عذر از بشر در برابر كفر و استكبارش است - اين است كه: مراد از سبيل - آن هم به طور مطلق - راه اطاعت خدا و امتثال او امر او باشد. و يا به عبارت ديگر، راه خير و سعادت باشد.
اشاره به عدم منافات اينكه خلقت و تقدير از ناحيه خدا است با مختار بودن انسان
در نتيجه آيه شريفه در معناى دفع دخل است ، چون وقتى گفته مى شود «من نطفه خلقه فقدره » ممكن است شنونده پيش خود خيال كند كه وقتى خلقت و تقدير از هر جهت به انسان احاطه دارد، ديگر انسان در افعال ذات و صفاتش اختيارى از خود ندارد، زيرا همه آنها مقدر و از پيش معين شده است ، چون با تقدير، ضرورى الوجود و واجب التحقق مى شود، و ديگر اختيارى براى انسان باقى نمى ماند، پس انسان در كفر و فسقش هيچ دخالتى ندارد اگر فاسق مى شود به تقدير الهى است ، و اگر كافر مى شود به تقدير او است ، و انسان آنچه را كه خدا خواسته و امر كرده به كرسى مى نشاند، و همين به كرسى نشاندنش نيز به تقدير الهى است ، پس ديگر نبايد او را در مورد هيچ عملى ملامت كرد، و دعوت دينى براى او كارى بيهوده است ، چون دعوت فرع داشتن اختيار است ، وقتى او از خودش اختيارى ندارد، ديگر انبياء به چه منظورى او را دعوت كنند. به همين جهت اين شبهه را با جمله «ثم السبيل يسره » دفع نموده و فرمود: خلقت و تقدير هر چند كه خاص خدا است ، ولى اين منافات ندارد با اينكه خود انسان هم اختيار داشته باشد، و به همين خاطر صحيح باشد كه خدا هم در آنچه به او امر نموده از ايمان و اطاعت را كه راه رسيدن يك انسان به سعادت خويش است به او ياد دهد، و از او بخواهد كه به اراده و اختيار خودش چنين و چنان كند، پس فعلى كه از انسان سر مى زند به اختيار خودش سر مى زند، ولى در عين حال همين عمل متعلق تقدير الهى نيز هست ، پس انسان در آنچه مى كند هم مختار است و هم مسؤ ول ، هر چند كه آنچه مى كند متعلق قدر هم هست ، و ما پيرامون جبر و اختيار مكرر در ذيل آياتى كه با اين مساءله تناسبى داشت بحث كرديم .
بعضى گفته اند مراد از «تيسير سبيل » اين است كه خداى تعالى خروج انسان از شكم مادرش را آسان كرده ، و معناى عبارت : «سهل للانسان سبيل الخروج من بطن امه » است ، يعنى راه بيرون شدن انسان مخلوق از نطفه را كه در شكم مادر جنين شده بود از شكم مادر آسان ساخت . بعضى ديگر گفته اند: مراد هدايت بسوى دين و روشنگرى راه خير و شر است ، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «و هديناه النجدين ». ولى وجه قبلى بهتر است .
مراد از اينكه فرمود خدا انسان را اقبار (دفن ) كرد ثم امانه فاقبره
ثمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبرَهُ كلمه «اماته » به معناى تحقق دادن به مرگ انسان است ، و مراد از «اقبار» دفن كردن مرده آدمى و پوشاندنش در شكم زمين است ، البته اين بر اساس غالب است ، كه عادت مردم بر آن جارى شده ، و به همين جهت نسبت در گور كردن را به خداى تعالى داده ، چون او (بوسيله كلاغ در داستان هابيل ) هدايتشان كرده و يا به دلها الهام كرد كه مردگان خود را دفن كنند پس اين عمل با خداى تعالى نسبتى دارد، همانطور كه به خود مردم هم نسبتى دارد. بعضى گفته اند: منظور از اقبار اين است كه خداى تعالى او را صاحب قبر كرد، يعنى دستور داد زنده ها، او را دفن كنند، و با اين عمل مرده او را احترام نموده ، از اينكه جيفه اش متعفن شود، و مردم از بوى آن متنفر و متاذى گردند جلوگيرى نموده . ليكن وجه قبلى با سياق آيات مناسب تر است ، چون آيات در اين زمينه سخن دارند كه تدبير تكوينى خداى تعالى را گوشزد كنند، نه تدبير تشريعى او را، كه يكى از آن تشريع حكم غسل و كفن و دفن اموات است . ثمَّ إِذَا شاءَ أَنشرَهُ در مجمع البيان گفته : كلمه «انشار» به معناى زنده كردن بعد از مرگ به منظور تصرف است ، همچنان كه جامه را بعد از تا كردن و پيچيدن دوباره باز مى كنند، (تا در آن تصرفى كنند) پس مراد از اين جمله اين است كه خداى تعالى هر وقت بخواهد مردگان در قبر را مبعوث مى كند، و در اين تعبير اشاره اى هم به اين معنا است كه روز بعث را جز خداى تعالى كسى نمى داند.
معناى آيه : «كلا لما يقض ما امره » كه متضمن ملامت انسانهاى مبتلا به كفر است َكلا لَمَّا يَقْضِ مَا أَمَرَهُ آنچه از سياق به دست مى آيد اين است كه كلمه «كلا» از سؤ الى كه از سياق بر مى خيزد ردع و جلوگيرى كند، سؤ الى كه جمله «لما يقض ما امره » به آن اشاره دارد، گويا بعد از آنكه اشاره شد به اينكه انسان مخلوقى است كه از اولين لحظه وجودش تا به آخر تحت تدبير خداى تعالى است ، او است كه وى را خلق مى كند و تقدير مى نمايد، و راه را برايش هموار مى سازد، مى ميراند و در قبر مى كند، و مجددا از قبر بيرونش مى آورد، همه اينها نعمت هايى است از خداى تعالى ، شخص مى پرسد: حال كه جريان بدين قرار است پس انسان چه بايد بكند و چه كرد، آيا در برابر مقام ربوبيت خاضع گرديد يا نه ؟ و آيا شكر نعمت را بجاى آورد يا نه ؟ در پاسخ فرموده : «كلا»، نه انسان چنين نكرد، آنگاه مطلب را چنين توضيح داد كه : «لما يقض ما امره » هرگز آنچه را خداى تعالى دستور داد به انجام نرساند بلكه كفران و نافرمانى كرد. پس ، از آنچه گذشت روشن شد كه ضمير در «يقض » به انسان بر مى گردد، و مراد از قضاء نكردن انسان ، به انجام نرساندن دستورات الهى است . و بعضى گفته اند: ضمير به خداى تعالى بر مى گردد، و معناى عبارت اين است كه : خداى تعالى اين قضاء را براى كفار نرانده كه امر او را به انجام برسانند و ايمان آورده اطاعتش كنند، بلكه اگر هم به ظاهر به ايشان امر فرموده از باب اتمام حجت بوده است . ولى اين وجه بعيد به نظر مى رسد. و نيز اين معنا روشن شد كه مذمت و ملامتى كه در آيه آمده متوجه انسان طبيعى است يعنى مى خواهد بفرمايد طبع انسان چنين است كه اگر به خودش واگذار شود در كفر افراط مى كند، و اين همان مطلبى است كه آيه زير افاده اش مى كند «ان الانسان لظلوم كفار»، كه قهرا با انسانهايى منطبق مى شود كه فعلا مبتلا به كفر و افراط در آن هستند، و با حق دشمنى مى ورزند. و از اين معنا روشن مى شود اينكه از بعضى نقل شده كه گفته اند: عموميتى كه در آيه است منظور نظر است ، چون هيچ انسانى چه كافر و چه مؤ من آنطور كه بايد خدا را عبادت نكرده ، و دستورات او را به انجام نرسانيده ، درست نيست .
و وجه نادرستيش اين است كه : ضمير (به حسب قواعد عربى ) به انسان بر مى گردد كه در صدر آيات آمده بود، و عموميت آن هم بر حسب طبع انسان منظور است ، كه طبعا افراطگر در كفر است ، و اما بر حسب فعليت قهرا به انسانهايى تطبيق مى كند كه فعلا داراى كفر هستند. معناى آيه : «كلا لما يقض ما امره » كه متضمن ملامت انسانهاى مبتلا به كفر است فَلْيَنظرِ الانسنُ إِلى طعَامِهِ اين جمله به شهادت حرف «فاء» كه در اولش آمده ، متفرع بر جملات قبل است ، البته تفرع تفصيل بر اجمال مى باشد، پس در اين صورت ، نظر و مطالعه انسان را پيرامون طعامى كه مى خورد و با آن سد رمق مى كند و بقاى خود را تضمين مى نمايد لازم مى داند - با اينكه نعمت طعام يكى از ميليونها نعمتى است كه تدبير ربوبى آنها را براى رفع حوايج بشر در زندگيش فراهم كرده - و دستور مى دهد اگر در همين يك نعمت مطالعه كند، سعه تدبير ربوبى را مشاهده خواهد كرد، تدبيرى كه عقلش را متحير و مبهوت خواهد كرد، آن وقت خواهد فهميد كه خداى تعالى چقدر نسبت به صلاح حال انسان و استقامت امر او عنايت دارد، آن هم چه عنايتى دقيق و محيط. و مراد از انسان - بطورى كه گفته شده - غير آن انسانى است كه نامش در اول اين فصل از آيات ذكر شد، چون مراد از آن انسان ، خصوص افرادى است كه در كفر ورزيدن مبالغه مى كنند، به خلاف انسان در آيه مورد بحث ، كه ماءمور شده به طعام خود نظر كند، چون منظور از آن عموم انسانها است ، و همين جهت بود كه دوباره كلمه انسان را ذكر كرد، وگر نه اگر منظور همان انسان مى بود مى فرمود: «فلينظر الى طعامه » يعنى همان انسان كه نامش را برديم بايد به طعام خود نظر كند. أَنَّا صبَبْنَا الْمَاءَ صبًّا ... وَ لاَنْعَمِكمْ قرائتى كه فعلا دائر در بين مسلمين است كلمه «انا» را با فتحه همزه مى خوانند، كه بنابر آن جمله مورد بحث بيانى تفصيلى براى تدبير خداى تعالى مى شود، كه چگونه طعام انسان را مى آفريند، بله البته اين مرحله ابتدايى از آن تدبير تفصيلى است ، وگرنه بيان مستوفا و كامل آن خصوصيات كه در نظام آفرينش طعام برقرار است ، و نظام وسيعى كه در همه اين امور و روابط كونى كه بين هر يك از آن امور و بين انسان برقرار است ، چيزى نيست كه بتوان در چند آيه بيانش كرد، و عادتا از وسع و طاقت بيان بشرى بيرون است .
و كوتاه سخن اينكه : كلمه «صب » در جمله مورد بحث به معناى ريختن آب از بلندى است ، و منظور در اينجا فرو فرستادن بارانها بر زمين براى روياندن گياهان است ، و بعيد نيست كه شامل جارى ساختن چشمه ها و نهرها نيز بشود، چون آبهاى زير زمينى هم از ذخائرى است كه بوسيله باران پديد مى آيد. «ثم شققنا الارض شقا» - ظاهر اين آيه اين است كه منظور از «شق » شكافتن زمين بوسيله جوانه گياهانى است كه از زمين سر در مى آورند، و به همين جهت اين جمله را با كلمه «ثم » و جمله بعدى را با حرف «فاء» به جمله «انا صببنا الماء» عطف كرد. «فانبتنا فيها حبا» - ضمير در «فيها» به كلمه «ارض » بر مى گردد، و مراد از حب جنس حبوباتى است كه به مصرف غذاى انسان مى رسد، مانند گندم و جو و نخود و عدس و امثال اينها، و همچنين منظور از كلمه «عنب » در جمله بعدى جنس آن است ، و همچنين «قضب » و غير اينها. «و عنبا و قضبا» - عنب به معناى انگور است ، ولى به درخت آن نيز عنب گفته مى شود، و شايد در اينجا منظور همين درخت انگور باشد، نظير زيتون كه هم به ميوه درخت گفته مى شود، و هم به درخت آن و كلمه «قضب » به معناى سبزيجات تر و تازه است ، كه انسان آن را مى خورد. و اين كلمه در اصل به معناى قطع است ، و سبزيجات را اگر قضب خوانده اند بخاطر اين است كه پى در پى قطع مى شود. بعضى هم گفته اند: منظور همه گياهانى است كه از زمين قطع مى شود، حتى علف حيوانات را هم شامل مى شود. «و زيتونا و نخلا» - معناى اين دو كلمه معروف است . «و حدائق غلبا» - كلمه «حدائق » جمع حديقه است ،كه به معناى بوستانى تفسير شده كه اطرافش ديوار كشيده باشند، و كلمه «غلب » جمع غلباء است ، گفته مى شود «شجره غلباء» يعنى درختى بزرگ و كلفت ، پس حدائق غلب به معناى بوستانى است كه درختانش عظيم و كلفت باشد)). «و فاكهه و ابا» - بعضى گفته اند: كلمه «فاكهه » به معناى مطلق ميوه ها است . و بعضى گفته اند: همه ميوه ها را شامل مى شود، الا انگور و انار را. بعضى ديگر گفته اند: اگر در بين مصاديق فاكهه ، خصوص زيتون و نخل را آورد، براى اين بود كه نسبت به آن دو اعتناى بيشترى داشته ، و كلمه «اب » - با تشديد «باء» - به معناى گياه و چراگاه است .
«متاعا لكم و لانعامكم » - كلمه «متاعا» مفعول له است ، مى فرمايد: «ما آنچه از خوردنيها كه رويانديم براى اين بود كه شما را و چهار پايان را كه شما به خود اختصاص داده ايد، بهره مند و سير كنيم ، و اگر در اين جمله از سياق غيبت ((فلينظر الانسان » به خطاب «كم » التفات شده ، براى آن بوده كه منت تدبير خود و انعام نعمتش را تاءكيد كرده باشد. فَإِذَا جَاءَتِ الصاخَّةُ اين جمله اشاره است به سرانجام آن تدبيرى كه در اين آيات ذكر شده بود، تدبير عام ربوبى و تدبير خصوصيش در رابطه با انسان ، و اينكه اين تدبير سرانجامش به كجا منتهى مى شود، و امرى كه خداى تعالى به انسانها كرد تا او را بندگى كنند، آيا انسان اين امر را به انجام رسانيد يا خير ؟ و آن سرانجام همان روز صاخه (قيامت ) است ، كه انسان جزاى اعمال خود را دريافت مى كند. كلمه صاخه به معناى صيحه شديدى است كه از شدتش گوشها كر شود، و منظور از آن نفخه صور است .
اشاره به شدت و سختى روز قيامت به نحوى كه انسان حتى از كسان و نزديكانش مىگريزد
يَوْمَ يَفِرُّ المَْرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ اين آيه به شدت روز قيامت اشاره مى كند، شدت آن روز به حدى است كه اقرباى انسان و نزديكانش كه يك روز طاقت فراقشان را نداشت و آنها را ياور و بازوى خود در زندگى مى پنداشت ، و همواره به آنان پناه مى برد، امروز از همه آنان مى گريزد، براى اينكه شدت آنچنان احاطه مى كند كه نمى گذارد آدمى به ياد چيزى و كسى بيفتد، و اعتنايى بغير خود كند، حال غير خودش هر كه مى خواهد باشد، آرى بلا و مصيبت وقتى عظيم باشد و شدت يابد، و بر آدمى چيره گردد، آنچنان آدمى را به خود جذب مى كند كه از هر فكر و تلاشى منصرفش مى سازد. دليل بر اين معنا آيه بعدى است كه مى فرمايد: «لكل امرى ء منهم يومئذ شان يغنيه » يعنى براى هر فردى از ايشان ، بقدر كفايت كه نگذارد به چيز ديگرى بينديشد گرفتارى هست . و بعضى در سبب فرار انسان از اقرباء و بستگان نزديك خود در آن روز، وجوه ديگرى آورده اند كه چون دليلى بر آن نبود از ايرادش صرفنظر كرديم . وُجُوهٌ يَوْمَئذٍ مُّسفِرَةٌ ضاحِكَةٌ مُّستَبْشِرَةٌ اين آيه بيان مى كند كه در آن روز مردم به دو قسم منقسم مى شوند، قسمى اهل سعادت ، و قسمى ديگر اهل شقاوت ، و اشاره مى كند به اينكه هر يك از اين دو طايفه با سيما و قيافه اش شناخته مى شود،
اهل سعادت چهره هايى نورانى و درخشنده دارند، كه فرح و سرور و انتظار آينده اى خوش از آن چهره ها هويداست ، پس معناى «مستبشره » همين است كه از ديدن منزلگاه خود كه به زودى بدانجا منتقل مى شوند خوشحالند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |