تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
سپس دوباره همين قصه را از سر گرفته، در نتيجه، هر سال در يك ماهى حج به جاى آوردند، تا آن كه در سال آخرى كه ابوبكر به حج رفت، آن سال، عمل حج مصادف با ذى القعده شده بود، و در سال بعد كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به حج رفت، اعمال حج مصادف به ذى الحجّه شد، و به همين جهت بود كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در آن سال، در خطبه اش فرمود: «روزگار دور خود را زد، و به صورتى كه در روز اول خلقت آسمان ها و زمين داشت، باز گشت».
مؤلف: حاصل اين روايت با همه تشويش و اضطرابى كه در آن مى باشد، اين است كه عرب قبل از اسلام، نخست همه ساله زيارت حج را در ذى الحجّه انجام مى دادند، و بعداً بنا را بر اين گذاشتند كه هر سال حج را در ماهى به جا آورند، و بدين طريق عمل حج را در ماه هاى سال مى گردانيدند، و نوبت به هر ماهى كه مى رسيد، آن سال، آن ماه را ذى الحجّه نام مى گذاشتند، و اسم اصلى اش را نمى بردند.
و لازمۀ اين كار - به طورى كه از روايت بر مى آيد - اين بود كه هر سالى كه عمل حج در آن بوده، مركب از سيزده ماه باشد، و اسم پاره اى از ماه ها، دو بار و يا بيشتر تكرار شود و به همين جهت، طبرى گفته: اعراب سال را سيزده ماه قرار مى دادند. و در بعضى روايات آمده كه دوازده ماه و بيست و پنج روز به حساب مى آوردند.
و نيز لازمۀ اين كار اين بوده كه تمام ماه ها در هر سال، اسامی شان تغيير كند، و هيچ وقت اسم هيچ يك از ماه ها با خود ماه موافق نشود، مگر در هر دوازده سال يك بار. البته به شرطى كه اين تغيير و تبديل منظم صورت مى گرفت، و گرنه دوازده سال يك بار هم، چنين اتفاقى نمى افتاد.
و چنين تغييرى را «إنساء» و «تأخير» نمى گويند، و اين روايت نمى تواند مفسر آيه باشد. براى اين كه سال را سيزده ماه گرفتن و ماه آخرى را ذى الحجّه نام نهادن، در حقيقت تغيير اصل ماهيت سال است، نه تأخير بعضى از ماه هاى آن، و «إنساء» كه در آيه آمده، به معناى تأخير است، نه تغيير.
علاوه بر اين، اين روايت مخالف با اخبار و آثار منقوله است، و هيچ مأخذى براى اين گفتار وجود ندارد، مگر همين روايت و آن رواياتى كه شبيه به آن است، مانند روايت عمرو بن شعيب، از پدرش، از جدّش، كه گفت:
«عرب در يك سال، يك ماه را حلال مى كرد، و در سال بعد، دو ماه را، و در هيچ سالى ذى الحجّه آن ها، ذى الحجّه واقعى نبود، مگر در بيست و شش سال يك بار، و اين است معناى «نسئ» كه خداى تعالى، در قرآن كريمش، آن را زيادت بر كفر ناميده، تا آن كه سال حج اكبر فرا رسيد و در سال بعدش، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به حج رفت و مردم قربانى آوردند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله» فرمود: زمان دور خود را زد تا رسيد به هيئتى كه در آغاز خلقت آسمان ها و زمين داشت».
و اين روايت نيز در اضطراب، دست كمى از روايت مجاهد ندارد.
و اما مسأله به حج رفتن ابوبكر در ذى القعده، اگرچه مورد اتفاق و مورد تأييد روايات ديگرى از اهل سنت است كه دارد آن جناب ابوبكر را در سال نهم اميرالحاج كرد و او با مردم به حج رفت. و همچنين، رواياتى ديگر كه دارد حج آن سال در ذى القعده بوده، ولى به هر حال نمى تواند دليلى بر صحت آن دو روايت باشد. زيرا فقط آن سفر به امر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» و به امضاء آن جناب بوده، و او هيچ امرى نمى كند و هيچ عملى را امضاء نمى نمايد، مگر به امر پروردگار متعالش، و حاشا از خداى سبحان كه خودش دستور حج در ماه «نسئ» را بدهد، آن وقت «نسئ» را «زيادت در كفر» بخواند.
پس حق مطلب همان است كه گفتيم: عرب از اين كه سه ماه پى در پى از جنگ و غارت محروم و ممنوع باشد، ناراحت بود. ناگزير يك سال، حرمت «مُحرّم» را به «صفر» داده، سالى ديگر، باز «مُحرّم» را حرام مى كرد.
و اما حج كردن ايشان هر سال در يك ماهى و يا هر دو سال در يك ماهى؛ و يا در يك سال يك ماه و در ماهى ديگر دو سال به ثبوت نرسيده، و مأخذ واضحى كه بتوان بر آن اعتماد نمود، ندارد.
و بعيد نيست كه بگویيم:
اعراب جاهليت در كار «نسئ» روش واحدى نداشته اند، و هر گروهى براى خود سليقه اى به كار مى برد. چون قبيله هاى مختلف و عشاير متفرقى بودند، وليكن اين احتمال با اين كه مى دانيم منظورشان از اين تحريم و تحليل، ايمنى از دستبرد ناگهانى به دشمن بوده، درست نيست.
زيرا اگر ماه هاى معينى در نزد همه طوايف حرام نباشد، يكى حرام بداند، ديگرى آن ماه ها را حلال و ماه هاى ديگرى را حرام بداند، آن غرض حاصل نشده، بلكه نقض غرض شان مى شد. زيرا در آن ماهى كه آن قبيله ديگر كه حلالش مى دانسته، به ايشان حمله مى كردند، و اين خود روشن است.
آيات ۳۸ - ۴۸ سوره توبه
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُوا فى سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلى الاَرْضِ أَرَضِيتُم بِالْحَيَوةِ الدُّنْيَا مِنَ الاَخِرَةِ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا فى الاَخِرَةِ إِلّا قَلِيلٌ(۳۸)
إِلّا تَنفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَ يَستَبْدِلْ قَوْماً غَيرَكُمْ وَ لا تَضُرُّوهُ شيْئاً وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَئٍ قَدِيرٌ(۳۹)
إِلّا تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كفَرُوا ثَانىَ اثْنَينِ إِذْ هُمَا فى الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سكينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَ جَعَلَ كلِمَةَ الَّذِينَ كفَرُوا السُّفْلى وَ كلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيَا وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ(۴۰)
انفِرُوا خِفَافاً وَ ثِقَالاً وَ جَاهِدُوا بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنفُسِكُمْ فى سَبِيلِ اللَّهِ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ(۴۱)
لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سفَراً قَاصِداً لاتَّبَعُوك وَ لَكِن بَعُدَت عَلَيهِمُ الشُّقَّةُ وَ سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَوِ استَطعْنَا لخَرَجْنَا مَعَكُمْ يُهْلِكُونَ أَنفُسَهُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ(۴۲)
عَفَا اللَّهُ عَنك لِمَ أَذِنتَ لَهُمْ حَتّى يَتَبَيّنَ لَك الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ(۴۳)
لا يَستَئْذِنُك الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ أَن يُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِالْمُتَّقِينَ(۴۴)
إِنَّمَا يَستَئْذِنُك الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ ارْتَابَت قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فى رَيْبِهِمْ يَترَدَّدُونَ(۴۵)
وَ لَوْ أَرَادُوا الْخُرُوجَ لاَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً وَ لَكِن كرِهَ اللَّهُ انبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطهُمْ وَ قِيلَ اقْعُدُوا مَعَ الْقَاعِدِينَ(۴۶)
لَوْ خَرَجُوا فِيكُم مَّا زَادُوكُمْ إِلّا خَبَالاً وَ لاَوْضعُوا خِلَالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لهَُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِالظَّالِمِينَ(۴۷)
لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِن قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَك الاُمُورَ حَتّى جَاءَ الْحَقُّ وَ ظهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ(۴۸)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شما را چه شده كه وقتى به شما گويند در راه خدا بيرون شويد و كوچ كنيد، به زمين سنگينى مى كنيد، مگر از آخرت به زندگى دنيا راضى شده ايد (اگر چنين است بدانيد كه) بهره گرفتن از دنيا در قبال آخرت، جز اندكى نيست. (۳۸)
اگر كوچ نكنيد، خداوند به عذاب دردناكى عذابتان داده و گروهى غير از شما مى آورد، و شما (با تخلف خود) به او ضرر نمى زنيد، و او بر هر چيزى توانا است. (۳۹)
اگر او را يارى نكنيد (خدا ياری اش خواهد كرد)، همچنان كه در آن ايامى كه كفار بيرونش كردند و در حالى كه او دومى از دو تن بود، همان موقعى كه در غار بودند و او به همراه خود مى گفت: غم مخور، خدا با ماست، پس خداوند (در چنان شرائط سختى)، سكينت خود را بر او نازل نمود (و در عين بى كسى) با جنودى كه شما رؤيت شان نكرديد، تأييدش كرد، و كلمۀ آنان كه كافر شدند، پست نمود. (آرى)، كلمۀ خدا است كه همواره غالب و والاست و خدا نيرومند و شايسته كار است. (۴۰)
سبكبار و يا سنگين بار كوچ كنيد و با مال ها و جان هاى خويش در راه خدا جهاد كنيد كه اين براى شما بهتر است، اگر مى دانستيد. (۴۱)
اگر سود و خواسته اى دست مى داد و يا مسافرتى كوتاه بود، تو را پيروى مى كردند، ولى اين مسافت به نظرشان دور آمد، به خدا قسم خواهند خورد كه اگر مى توانستيم با شما بيرون آمده بوديم، خويشتن را هلاك مى كنند، و خدا مى داند كه آن ها دروغگويند. (۴۲)
خدايت ببخشيد، چرا پيش از آن كه راستگويان برايت مشخص شوند و دروغگويان را بشناسى، اجازه شان دادى. (۴۳)
كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان دارند، براى اين كه با مال ها و جان هاى خويش جهاد كنند، از تو اجازه نمى خواهند. (آرى)، خداوند پرهيزكاران را مى شناسد. (۴۴)
تنها كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان ندارند و دل هايشان به شك افتاده و در شك خويش سرگردانند، از تو اجازه مى خواهند. (۴۵)
اگر بنا داشتند بيرون شوند، براى آن جنب و جوشى از خود نشان داده، در صدد تهيه لوازم سفر بر مى آمدند، ولى خدا حركتشان را مكروه داشت و به همين جهت بازشان داشت و گفته شد با نشستگان (كودكان و سالخوردگان و بيماران) بنشينيد. (۴۶)
اگر با شما بيرون شده بودند، در كارتان جز فساد نمى افزودند و ميان شما اراجيف انتشار داده فتنه جویى مى كردند و (چون) در ميان شما زودباوران (نيز) بودند، (در نتيجه تحت تأثير اراجيف آنان قرار مى گرفتند) و خدا ستمكاران را خوب مى شناسد. (۴۷)
قبلا هم فتنه جویى كرده بودند و كارها را بر تو آشفته مى ساختند تا آن كه حق بيامد و امر خدا (بر نقشه هاى شيطانى آنان) با وجودى كه ايشان كراهت داشتند، غلبه كرد. (۴۸)
اين آيات، متعرض حال منافقان و بيان پاره اى از اوصاف و علامت هاى آنان و تلخى هایى كه اسلام از كيد و مكر ايشان ديد و مسلمين از نفاق ايشان كشيدند، مى باشد. در مقدمه آن، مؤمنان را مورد عتاب قرار مى دهد كه چرا از جهاد شانه خالى مى كنند، و داستان يارى خدا را از پيغمبرش به رُخ آنان مى كشد، كه با آن كه بى يار و بى كس از مكه بيرون آمد، چگونه خداى تعالى نصرتش داد.
سرزنش مؤمنان، به دلیل سستى به هنگام جنگ
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انفِرُوا فى سبَِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلى الاَرْضِ ...»:
كلمۀ «اثَّاقَلتُم»، اصلش «تَثَاقَلتُم» بوده، مانند «ادَّارَكُوا» كه اصلش «تَدَارَكُوا» بوده، و همچنين كلماتى ديگر نظير آن، و گويا در اين كلمه معناى ميل نهفته شده، و به همين جهت با كلمۀ «إلى» متعدى شده، و گفته شده است: «اثَّاقَلتُم إلَى الأرض» و معنايش اين است كه با گرانى ميل كرديد به سوى زمين، و يا اين است كه تثاقل ورزيديد، در حالى كه ميل مى كرديد به زمين. و مقصود از «نفر در راه خدا»، سفر كردن براى جهاد است.
«أَ رَضِيتُم بِالْحَيَوةِ الدُّنْيَا مِنَ الآخِرَةِ»:
مثل اين كه در اين جا در كلمۀ «رضا»، معناى قناعت نهفته كه با حرف «مِن» متعدى است، همچنان كه خود ما هم مى گویيم: «من از مال به خوبش راضيم»، يعنى قانعم. و يا مى گویيم: «من از همه اين مردم به دوستى با فلانى راضيم»، يعنى قانعم.
و بنابراين، در حقيقت در كلام نوعى عنايت مجاز به كار رفته، و چنين مى فهماند كه زندگى دنيا يك درجه پستى از زندگى آخرت است، و زندگى دنيا و آخرت يكى حساب شده، و مردم مورد نظر آيه از اين زندگى به درجه پستش قناعت كرده اند، و جملۀ «فَمَا مَتَاعُ الحَيَوة الدُّنيَا فِى الآخِرَة إلّا قَلِيلٌ» هم، به اين عنايت مجاز، إشعار دارد.
بنابر آنچه كه گذشت، معناى آيه شريفه اين است: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چه شده است شما را وقتى كه پيغمبر «صلى الله عليه و آله و سلم»، (به منظور تعظيم اسم آن جناب در آيه ذكر نشده)، به شما مى گويد براى جهاد بيرون شويد، تثاقل و كُندى مى كنيد، مثل اين كه دلتان نمى خواهد به جهاد برويد، مگر از زندگى آخرت به زندگى دنيا قناعت كرده ايد؟ اگر چنين است، بدانيد كه زندگى دنيا نسبت به زندگى آخرت، جز يك زندگى پست و اندكى نيست.
در اين آيه و آيه بعدش، به مؤمنان عتابى شديد و تهديدى سخت شده، و همچنان كه در روايات شأن نزول آمده، اين آيات با داستان جنگ تبوك انطباق دارد.
«إِلّا تَنفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَ يَستَبْدِلْ قَوْماً غَيرَكُمْ ...»:
عذابى كه در اين آيه بدان انذار و تهديد شده اند، مطلق است و قيدى بدان نخورده، و به همين جهت هيچ وجهى نيست كه ما آن را به عذاب آخرت اختصاص دهيم. و چه بسا سياق خود آيه اين معنا را تأييد كند كه منظور از عذاب، عذاب دنيا و يا حدّاقل عذاب دنيا و آخرت است.
و اين كه فرمود: «و گروهى را غير از شما مى آورد»، يعنى گروهى را كه چون شما در امتثال اوامر خدا و كوچ كردن در راه او تثاقل و كُندى نمى ورزند. دليل اين معنا، قرينه مقام است.
« وَ لَا تَضُرُّوهُ شَيئاً » - اشاره است به ناچيزى مخالفت هاى ايشان در درگاه خداى سبحان، و اين كه اگر او بخواهد ايشان را از ميان برداشته، قوم ديگرى را جايگزين ايشان كند، كارى از دستشان برنخواهد آمد. زيرا خداى تعالى از اطاعت ايشان، منفعت و از مخالفتشان ضررى نمى بيند، بلكه نفع و ضررشان، عايد خودشان مى شود.
« وَ اللهُ عَلَى كُلّ شَئٍ قَدِيرٌ » - اين جمله، تعليل است براى جملۀ «يُعَذّبكُم عَذَاباً ألِيماً وَ يَستَبدِل قَوماً غَيرَكُم».
«إِلّا تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كفَرُوا ثَانىَ اثْنَينِ إِذْ هُمَا فى الْغَارِ»:
كلمۀ «ثَانِىَ اثنَين»، به معناى يكى از آن دو تا است. و كلمۀ «غار»، به معناى سوراخ وسيعى است كه در كوه باشد، و مقصود از آن در اين جا، غارى است كه در كوه «ثور» قرار داشته، و اين غار، غير از غاری است كه در كوه «حرا» قرار داشت. و بنابر اخبار بسيارى، رسول خدا «صلى الله عليه و آله» قبل از بعثت، بسيارى از اوقات در آن جا به سر مى برده. و مقصود از «صاحب: همراه» او، بنابر نقل قطعى ابوبكر است.
«إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا»:
مقصود از «حزن»، اندوهى است كه از ترس ناشى مى شود. يعنى به همراهش گفت: از ترس تنهایى و غربت و بى كسى و فراوانى دشمن و يكدلى دشمنان من، و اين كه مرا تعقيب كرده اند، غم مخور كه خداى سبحان با ماست، او مرا بر دشمنانم يارى مى دهد.
«فَأَنزَلَ اللَّهُ سكينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا ...»:
يعنى: خداوند سكينت خود را بر رسول خود نازل و رسول خويش را به جنودى كه دشمنان نمى ديدند، تأييد نمود، و آن جنود دشمنان را از راه هاى مختلفى از وى منصرف مى كردند، و آن راه هاى مختلف همان عواملى بود كه در انصراف مردم از وارد شدن در غار و دستگير كردن آن جناب مؤثر بود. و در اين كه آن عوامل چه بوده، رواياتى وارد شده كه - إن شاء الله - در بحث روايتى خواهد آمد.
چند دليل بر اين كه ضمير «عليه» در آیه شریفه، به رسول خدا «ص» بر مى گردد
در اين جا خواهيد پرسيد:
چرا ضمير «عَلَيه» را به ابوبكر برنگردانديد، و آن را به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» عايد ساختيد؟
در جواب مى گویيم: به چند دليل:
اول: به خاطر اين كه همه ضميرهایى كه قبل و بعد از اين ضمير هست، يعنى ضميرهاى «إلّا تَنصُرُوهُ»، «نَصَرَهُ»، «أخرَجَهُ»، «لِصَاحِبِه» و «أيَّدَهُ»، همه به آن جناب بر مى گردد، و با اين حال و با اين كه قرينه قطعيه اى در كار نيست، معنا ندارد كه در ميان همه اين ضمائر، تنها ضمير «عليه» را به ابوبكر برگردانيم.
دوم اين كه: اصل بناى كلام بر اساس تشريح و بيان نصرت و تأييدى است كه خداى تعالى نسبت به پيغمبر گرامى اش نموده، و از اين جا شروع شده كه اگر شما او را يارى نكنيد، خداوند در روزى كه احدى نبود تا بتواند ياری اش كند، او را يارى فرمود، و سكينت بر او نازل كرد، و به وسيله جنودى از نصر كمك نموده، از كيد دشمنان حفظ فرمود، و همه اين ها مختص به رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بوده.
به دليل اين كه كلمۀ «إذ»، سه مرتبه تكرار شده و در هر بار، جمله ماقبل تشريح شده. در بار اول كه فرمود: «إذ أخرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا» بيان مى كند آن زمانى را كه به طور اجمال در جمله «فَقَد نَصَرَهُ اللهُ» بود، و مى فهماند در آن زمانى او را يارى كرد كه كفار او را بيرون كردند.
و در بار دوم كه فرمود: «إذ هُمَا فِى الغَار» بيان مى كند، تشخيص حالى را كه قبل از آن ذكر شده بود، يعنى حال «ثَانِىَ اثنَين» را، و مى فهماند كه زمان اين حال چه وقت بود. يعنى در چه وقت او يكى از دو نفر بود. و در بار سوم كه فرمود: «إذ يَقُولُ لِصَاحِبِه» بيان كرد تشخيص آن زمانى را كه در غار بودند.
سوم اين كه: آيه شريفه همچنان در يك سياق ادامه دارد، تا آن جا كه مى فرمايد: «وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفلَى وَ كَلِمَةُ الله هِىَ العُليَا»، و جاى هيچ ترديد نيست كه اين جمله بيان جملات قبل، و مقصود از «كلمه كسانى كه كافر شدند»، همان رأيى است كه مشركان مكه در «دارالندوه» دادند، كه دسته جمعى آن جناب را به قتل رسانيده، نورش را خاموش كنند. و مقصود از «كلمه خدا»، وعده نصرت و اتمام نورى است كه به وى داده.
و با اين حال چطور ممكن است ميان بيان و مبيّن، جمله اى آورده شود كه بيان مبيّن نباشد. يعنى بيان راجع به نصرتى باشد كه خداى تعالى از آن جناب كرده، و مبيّن راجع باشد به نصرت غير او.
پس با در نظر داشتن اين چند جواب، بايد گفت معناى آيه، اين است كه:
اگر شما مؤمنان، او را يارى نكنيد، بارى خداوند يارى خود را نسبت به او هويدا ساخت، (و همه به ياد داريد) در آن روزى كه احدى ياور و دافع از او نبود و دشمنان بى شمار او با هم يكدل و يك جهت و براى كشتنش از هر طرف احاطه اش كردند، و او ناگزير شد به اين كه از مكه بيرون رود و جز يك نفر كسى با او نبود، در آن موقعى كه در غار جاى گرفت و به همراه خود (ابوبكر) مى گفت: «از آنچه مى بينى اندوهناك مشو كه خدا با ماست و يارى به دست اوست»، چگونه خداوند ياری اش كرد.
سكينت خود را بر او نازل و او را با لشكريان غير مرئى كه به چشم شما نمى آمدند، تأييد فرمود، و كلمۀ آن هایى را كه كفر ورزيدند - يعنى آن حكمى كه بر وجوب قتل او صادر نموده و دنبالش دست به اقدام زدند - خنثى و مغلوب نمود.
آرى، كلمۀ خدا - يعنى آن وعده نصرت و اظهار دين و اتمام نورى كه به پيغمبرش داد - غالب و برتر است و خدا عزيز و مقتدرى است كه هرگز مغلوب نگشته، حكيمى است كه هرگز دچار جهل و در اراده و فعلش دچار خبط و غلط نمى شود.
از آنچه گذشت، چند امر روشن مى گردد:
امر اول اين كه: جملۀ «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيه»، در عين اين كه متفرع بر جملۀ «إذ يَقُولُ لِصَاحِبِه لَا تَحزَن» شده، متفرع بر جملۀ «فَقَد نَصَرَهُ اللهُ» نيز هست. چون همان طور كه گفتيم ظرف «إذ: زمانی كه» ظرف براى نصرت است، و كلام در مقام بيان يارى خداى تعالى از آن جناب است، و لا غير. در نتيجه تفريع نيز، تفريع بر ظرف است با مظروف.
به بيان ساده تر: جملۀ «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ»، تفريع است بر جملۀ «فَقَد نَصَرَهُ اللهُ»، نه بر جملۀ «يَقُولُ لِصَاحِبِه لَا تَحزَن».
استدلال بعضى به اين كه «سكينت»، بر ابوبكر نازل شده
و چه بسا بعضى با اين آيه، بر نزول سكينت بر ابوبكر استدلال كرده اند، به اين بيان كه: رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، لايزال بر سكينتى از پروردگار خود بود و ديگر معنا ندارد كه در خصوص اين جا بفرمايد «ما سكينت خود را بر وى نازل كرديم»، پس بهطور مسلّم، اين سكينت بر ابوبكر نازل شده.
ليكن چند اشكال بر اين استدلال وارد است:
اول اين كه: با آيه «ثُمَّ أنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى المُؤمِنِين»، كه مربوط به داستان جنگ «حُنين» است نمى سازد. زيرا مى بينيم كه صريحا مى فرمايد: «خداوند، سكينت خود را بر آن جناب و بر مؤمنان نازل كرد». و اگر آن جناب در آن روز سكينت داشت، حاجتى بر سكينت مجدد نبود.
و اگر بگویى: ممكن است در آن روز اضطراب جديدى بر آن جناب دست داده باشد، به خلاف داستان غار.
در جواب مى گویيم: اين قول بى دليل است، براى اين كه آيه مربوط به جنگ «حُنين» اضطراب و اندوه و هيچ چيز ديگرى را از آن جناب نقل نمى كند، تنها و تنها متعرض فرار مؤمنان است.
علاوه بر اين كه، اين حرف خود دليل بر بطلان اصل دعوى است. زيرا اگر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دائما داراى سكينتى از پروردگار خود بود، ديگر معنا نداشت در جنگ حُنين مضطرب شود، تا در نتيجه سكينت مجددى بر او نازل گردد. مگر اين كه بگويند مقصود ما اين نيست كه در تمامى عمر هميشه بر سكينتى از پروردگار خود بوده، بلكه مقصودمان اين است كه آن جناب در غار دائما داراى سكينت بود.
نظير آيه حُنين، آيه سوره «فتح» است كه صريحا از نزول سكينت بر آن جناب و بر مؤمنان خبر داده، مى فرمايد: «إذ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِى قُلُوبِهِمُ الحَمِيَّة حَمِيّةَ الجَاهِلِيّة فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى المُؤمِنِينَ».
اشكال دوم اين كه: اگر نتيجه «فَأنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَيهِ» مربوط به ابوبكر باشد، بايد نتيجه ديگر، يعنى جملۀ «وَ أيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَم تَرَوهَا» نيز، مربوط به وى باشد. زيرا وحدت سياق شهادت مى دهد كه اين نتيجه ها همه فرع بر يك جاست و تفكيك در سياق واحد صحيح نيست، و لازمۀ اين حرف، اين است كه تأييد به جنود غير مرئى، راجع به آن جناب نباشد.
حتى بعضى از صاحبان اين قول براى فرار از تفكيك در سياق واحد، به اين لازمه هم ملتزم شده و گفته اند: ضمير در «أيَّدَهُ» هم، به ابوبكر بر مى گردد.
بعضى ديگر اين معنا را تأييد نموده اند به اين كه: «هر چند در آيات راجع به نزول جنود غير مرئى، مانند آيه راجع به داستان حُنين و آيات راجع به داستان احزاب و واقعه بدر نيامده كه اين جنود بر مؤمنان نازل شده، و تصريح نكرده به اين كه جنود نامبرده مؤمنان را تأييد كرده اند، ليكن از آن جایى كه مى دانيم اين جنود براى يارى و امداد، نازل شده اند، قهرا مؤمنان را هم يارى و امداد كرده اند؛ پس چه مانعى دارد كه بگوئيم جنود غير مرئى در داستان غار، ابوبكر را هم تأييد كرده اند، با اين كه مى دانيم تأييد همه مؤمنان و يا فقط ابوبكر، در حقيقت، تأييد رسول خدا «صلى الله عليه و آله» است.
من خيال مى كنم خوب بود آقايان كه با كمال بى پروایى جملۀ «وَ أيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَم تَرَوهَا» را نيز در شأن ابوبكر گرفته اند، با كمى بى پروایى ديگرى، فرع سوم يعنى جملۀ «وَ جَعَلَ كَلِمَة الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفلَى...» را هم نازل در شأن وى مى شمردند، تا هيچ تفكيكى در سياق لازم نيايد.
و خواننده محترم توجه دارد كه اين معنایى كه آقايان بدان ملتزم شده اند، آيه را از معناى واحدى كه دارد به معناى متناقض الاطرافى بر مى گرداند، كه اولش منافى با آخرش و ذيلش مناقض با صدرش است، براى اين كه صدر آيه اين معنا را افاده مى كند كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» در نظر خداى تعالى، گرامى تر از آن است كه او را ذليل و محتاج نصرت مردم معاصرش كند، بلكه ولىّ نصرتش، خود اوست، به شهادت اين كه در آن روزگارى كه احدى از اين مردم پيرامون او نبودند، او را يارى فرمود.
آنگاه وقتى در ذيل شروع مى كند به بيان آن نصرت، گفتگو از نصرت غير پيغمبر را به ميان مى آورد. و مى فرمايد: خداوند سكينت خود را بر آن غير نازل نمود. و او را به لشكريانى نامرئى تأييد نمود...
و به فرضى هم كه نصرت خدا نسبت به ابوبكر و يا همه مؤمنان در حقيقت نصرت آن جناب باشد، بارى آيه شريفه با اين معنا نمى سازد، بلكه سياق آيه آن را دفع مى كند. زيرا آيه قبلى همه مؤمنان را در يك خطاب جمع نموده و همه را عتاب و تهديد مى كرد كه چرا از اجابت رسول خدا «صلى الله عليه و آله» تثاقل مى ورزيد.
در آيه دوم همه را به كوچ دادن در راه جهاد امر مى فرمود. و در آيه بعدی اش به عذاب و به استبدال قومى ديگر تهديدشان كرده براى همه مؤمنان معاصر آن جناب روشن مى ساخت كه خدا و رسولش از يارى ايشان بى نياز است و آن ها نمى توانند به خدا ضررى برسانند.
و در آيه سوم مى فرمايد: خداوند در روزى كه پاى يكى از آنان در كار نبود، آن جناب را يارى فرمود، و آن روزى بود كه كفار بيرونش كرده و او با يك نفر ديگر به غار پناهنده شد، آن روزى كه به همراهش گفت غم مخور كه خدا با ماست.
و پُر واضح است كه مقتضاى اين مقام، بيان يارى و تأييدى است كه خداوند از شخص آن حضرت كرده، نه يارى و تأييدى كه به وسيله مؤمنان و يا يك نفر از ايشان كرده، آن هم با اين سابقه كه همه مؤمنان را مورد عتاب قرار داده است، همچنان كه در چنين مقامى هيچ تناسبى ندارد كه به شرح نصرت خدا از يكى از مؤمنان كه در آن روز با وى بود، بپردازد.
و يا با جملۀ «إذ أخرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِىَ اثنَين» به طور اجمال به نصرتى كه از خود آن حضرت نموده، اشاره كند، و آنگاه در تفصيل اين اجمال شروع كند به نصرتى كه از همراه او كرده و سكينتى كه بر همراه او نازل نموده، و تأييدى كه با فرستادن جنود غيرمرئى از همراه او به عمل آورده است، چون مقام به هيچ وجه مناسبتى با اين وضع ندارد.
اشكال سوم اين كه: صاحبان اين سخن معناى سكينت را نفهميده اند؛ ما در تفسير آيه: «ثُمَّ أنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَ عَلَى المُؤمِنِين»، به معناى سكينت اشاره كرديم.
امر دوم اين كه: منظور از «تأييد آن جناب به جنود غيرمرئى»، تأييدى است كه در همان روز خداى تعالى نمود، و سياق آيه همين معنا را افاده مى كند.
پس از اين كه بعضى ها گفته اند منظور از آن جنود، جنود ملائكه در جنگ احزاب و حنين بوده است و آيات خود اين دو داستان بدان صراحت دارد، گفتاری است كه هيچ گونه دلالتى در الفاظ آيه مورد بحث بر آن ديده نمى شود.
مراد از «كلمة الذين كفروا» و «كلمة الله»، در آيه شريفه
امر سوم كه از بيان گذشته ما روشن گرديد، اين است كه: منظور از «كلمه» در جملۀ «وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفلَى»، همان رأيى است كه از مجلس شوراى معروف به «دار الندوه» گذرانيده، براى اجراء آن و كشتن آن جناب و خاموش كردن نور دعوت حقه اش دامن به كمر زدند. و منظور از «كلمه» در جملۀ «وَ كَلِمَةُ الله هِىَ العُليَا»، آن وعده اى است كه خداوند به رسول گرامى اش داده بود كه دين او را يارى نموده، بر همه اديان غلبه مى دهد.
چون آيه شريفه: «فَقَد نَصَرَهُ اللهُ إذ أخرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا»، مضمونش همان مضمونى است كه آيه: «وَ إذ يَمكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثبِتُوكَ أو يَقتُلُوكَ أو يُخرِجُوكَ وَ يَمكُرُونَ وَ يَمكُرُ اللهُ وَ اللهُ خَيرُ المَاكِرِين»، آن را افاده مى كند.
ذيل آيه هم كه مى فرمايد: خداوند كلمۀ ايشان را باطل و كلمۀ الهيه را احقاق مى كند، قطعا مربوط به همان صدر آيه، يعنى داستان اخراج، و يا به عبارتى اضطرار به خروج از مكه است. و امرى كه آن جناب را مضطر و ناگزير كرد به اين كه از مكه بيرون رود و خدا آن امر را باطل ساخت، آن رأيى است كه در دار الندوه گذرانيدند، و آن تصميم بر قتل آن جناب بود. پس كلمه اى كه خدا باطلش كرد و آن را مغلوب نمود، همين تصميم قريش بود. و در مقابل، آن كلمۀ الهى را كه احقاق نمود، همان نصرت آن جناب و پيشبرد دين او بود.
اين را گفتيم تا به خوبى معلوم شود اين كه بعضى از مفسران منظور از «كلمۀ كفار» را كفر و شرك، و منظور از «كلمة الله» را توحيد و ايمان دانسته اند، صحيح نيست، زيرا هر چند كفر و شرك كلمۀ كفار و توحيد كلمة الله هست، اما لازمۀ آن، اين است كه منظور از كلمۀ كفار و كلمة الله، همه جا و حتى در جایى كه قرينه بر خلاف هم باشد، اين دو معنا است.
در راه جهاد عذر و بهانه نياوريد و با جان و مال، جهاد كنيد
«انفِرُوا خِفَافاً وَ ثِقَالاً وَ جَاهِدُوا بِأَمْوَالِكمْ وَ أَنفُسِكُمْ فى سبِيلِ اللَّهِ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ»:
«خفاف» جمع «خفيف»، و «ثقال» جمع «ثقيل» است. و ثقل در اين آيه شريفه به قرينه مقام ، كنايه است از وجود موانعى كه نگذارد انسان براى جهاد در راه خدا بيرون رود، نظير كثرت مشاغل مربوط به امور مالى و بازارى ، يا علاقه فراوان نسبت به زن و فرزند و خويشان و دوستان ، به حدى كه دورى و جدائى از آنان در دل انسان مكروه و ناپسند آيد، و همچنين نداشتن زاد و راحله و اسلحه و هر مانع ديگرى كه آدمى را از شركت در جهاد باز بدارد، و در مقابل منظور از «خفت: سبكبارى» اين است كه هيچ يك از اينها مانع او نشود.
پس اينكه امر فرمود چه خفافا و چه ثقالا به جهاد رويد با اينكه اين دو حال معناى متقابل يكديگر را دارند معنايش اين است كه على اى حال به جهاد برويد، و هيچ بهانه اى را عذر نياوريد، همچنانكه معناى اينكه فرمود: «به اموال و انفستان» اين است كه بهر وسيله كه برايتان ممكن است جهاد كنيد.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |