تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۱۷
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
مؤلف: جا دارد اين روايت بر بيان بعضى مصاديق آن حمل شود، علاوه بر اين كه هم در سندش ضعف هست و هم در متنش.
و در كتاب روضة الواعظين ابن فارسى است كه از جعفر بن محمّد، از پدرش، از جدّش «عليهم السلام» روايت شده كه آن جناب فرموده: در عرش تمثال تمامى مخلوقات برّى و بحرى عالَم هست. آنگاه امام جعفر بن محمّد فرموده: اين است تأويل آيه: «وَ إن مِن شَئٍ إلّا عِندَنَا خَزَائِنُهُ...».
و در معانى الاخبار، به سند خود، از مقاتل بن سليمان روايت كرده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرمود: وقتى موسى از كوه طور بالا رفت، پروردگارش را ندا داد و عرضه داشت: «پروردگارا! خزائن خودت را به من نشان بده». خطاب آمد: اى موسى! خزائن من اين است كه وقتى چيزى را بخواهم، مى گويم «كُن»، آن چيز موجود مى شود.
و در الدر المنثور است كه بزار و ابن مردويه - در كتاب العظمة - از ابوهريره روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرموده: خزائن خدا، كلام خداست. وقتى چيزى را اراده كند، مى گويد «كُن»، و او، موجود مى شود.
مؤلف: اين سه روايت اخير، بيان گذشته ما را تأييد مى كند.
و منظور از كلمۀ «كُن»، كلمه ايجاد است كه همان وجود اشياء مى باشد. و نيز اين، تأييد مى كند نظريه ما را كه گفتيم كلمۀ «شَئ» در آيه شريفه، تمامى موجودات را شامل مى شود و مخصوص به موجودى معين نيست. و مى رساند كه صحابه و اهل عصر نزول قرآن نيز، همين عموميت را مى فهميدند، همچنان كه اين عموميت را، روايت الدر المنثور، از ابن ابى حاتم، از معاويه نيز تأييد مى كند كه گفت: آيا شما به اين قرآن ايمان نداريد و آن را حق نمى پنداريد؟
گفتند: بله. گفت: پس بخوانيد اين آيه را: «وَ إن مِن شَئٍ إلّا عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعلُوم»، آيا شما به اين آيه ايمان نداشتيد و آن را حق نمى دانستيد؟ گفتند: چرا؟
گفت: پس چرا بعد از چنين علمى، مرا ملامت مى كنيد كه چرا اموال مردم را به خود اختصاص داده اى؟!
احنف برخاست و در جوابش گفت: اى معاويه! به خدا سوگند، ما تو را بر خزائن خدا ملامت نمى كنيم، بلكه ملامتت مى كنيم كه چرا بعد از آن كه خدا ارزاق خلق را از خزائنش نازل كرد، تو در خزائن خودت قرارش دادى و درِ خزائن را به روى خلق بستى. معاويه از شنيدن اين جواب ساكت ماند.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه و حاكم، از مروان بن حكم روايت كرده كه گفت: مردانى در صفوف جماعت به صف آخر مى پيوستند تا به صفوف زنان نزديك تر باشند، لذا اين آيه نازل شد: «وَ لَقَد عَلِمنَا المُستَقدِمِينَ مِنكُم...».
مؤلف: و نيز از عده اى، از ابى الجوزاء، از ابن عباس روايت شده كه گفت: زنى زيبا پشت سرِ رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» نماز مى خواند و از زيباترين زنان بود. بعضى از مردان سعى مى كردند كه در صف اول بايستند و او را نبينند، و بعضى سعى مى كردند در صف آخر بايستند و او را در حال ركوع، از زير بغل خود تماشا كنند. لذا اين آيه نازل شد: «وَ لَقَد عَلِمنَا المُستَقدِمِينَ مِنكُم وَ لَقَد عَلِمنَا المُستَأخِرِين».
وليكن اين آيه با اين دو روايت انطباق ندارد، نه از جهت لفظ و نه از جهت سياقى كه در آن قرار گرفته است، و جهتش روشن است.
باز، در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم، از طريق معتمر بن سليمان، از شعيب بن - عبدالملك، از مقاتل بن سليمان نقل كرده كه در ذيل آيه «وَ لَقَد عَلِمنَا المُستَقدِمِينَ مِنكُم...» گفته است: به ما چنين رسيده كه اين آيه در مورد جنگ نازل شده. معتمر گفته است: من اين معنا را براى پدرم نقل كردم، گفت: اين آيه وقتى نازل شد كه هنوز جنگ و جهاد واجب نشده بود.
مؤلف: يعنى در مكه نازل شده بود.
و در تفسير عياشى، از جابر، از امام باقر «عليه السلام» روايت كرده كه در ذيل آيه «وَ لَقَد عَلِمنَا المُستَقدِمِينَ مِنكُم وَ لَقَد عَلِمنَا المُستَأخِرِين» فرموده: اين ها، مؤمنان از اين امت اند.
و در تفسير برهان، از شيبانى - در كتاب نهج البيان - از صادق جعفر بن محمّد «عليهما السلام» روايت كرده كه فرمود: «مستقدمين»، اصحاب حسنات و «مستأخرين»، اصحاب سيئات اند.
آيات ۲۶ - ۴۸ سوره حجر
وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الإنسانَ مِن صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَّسنُونٍ(۲۶)
وَ الجَْانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ(۲۷)
وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَائكَةِ إِنّى خَالِقُ بَشراً مِن صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَّسنُونٍ(۲۸)
فَإِذَا سوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِى فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ(۲۹)
فَسَجَدَ الْمَلَائكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ(۳۰)
إِلّا إِبْلِيس أَبى أَن يَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ(۳۱)
قَالَ يَا إِبْلِيس مَا لَك أَلّا تَكُونَ مَعَ السّاجِدِينَ(۳۲)
قَالَ لَمْ أَكُن لاَسجُدَ لِبَشرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَّسنُونٍ(۳۳)
قَالَ فَاخْرُجْ مِنهَا فَإِنَّك رَجِيمٌ(۳۴)
وَ إِنَّ عَلَيْك اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ(۳۵)
قَالَ رَبّ فَأَنظِرْنى إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ(۳۶)
قَالَ فَإِنَّك مِنَ الْمُنظرِينَ(۳۷)
إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ(۳۸)
قَالَ رَبّ بمَا أَغْوَيْتَنى لاُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فى الاَرْضِ وَ لاُغْوِيَنهُمْ أَجْمَعِينَ(۳۹)
إِلّا عِبَادَك مِنهُمُ الْمُخْلَصِينَ(۴۰)
قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلىَّ مُستَقِيمٌ(۴۱)
إِنَّ عِبَادِى لَيْس لَك عَلَيهِمْ سُلْطانٌ إِلّا مَنِ اتَّبَعَك مِنَ الْغَاوِينَ(۴۲)
وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ(۴۳)
لهََا سبْعَةُ أَبْوَابٍ لِكُلِّ بَابٍ مِنهُمْ جُزْءٌ مَّقْسومٌ(۴۴)
إِنَّ الْمُتَّقِينَ فى جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ(۴۵)
ادْخُلُوهَا بِسلَامٍ آمِنِينَ(۴۶)
وَ نَزَعْنَا مَا فى صُدُورِهِم مِنْ غِلٍّ إِخْوَاناً عَلى سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ(۴۷)
لا يَمَسُّهُمْ فِيهَا نَصبٌ وَ مَا هُم مِنهَا بِمُخْرَجِينَ (۴۸)
و به تحقيق، ما انسان را از گلى خشكيده، از لايه اى سياه آفريديم. (۲۶)
و جنّ را قبل از وى، از آتشى زهرآگين آفريده بوديم. (۲۷)
و چون پروردگارت به ملائكه گفت: می خواهم بشرى از گلى خشكيده، از لايه اى سياه خلق كنم. (۲۸)
پس چون كار او را به پايان رسانيدم و از روح خود در او دميدم، بايد كه برايش به سجده افتيد. (۲۹)
ملائكه همگى و تمامی شان، سجده كردند. (۳۰)
مگر ابليس، از اين كه با سجده كنندگان باشد، امتناع ورزيد. (۳۱)
پروردگارت به او گفت: اى ابليس! چه غرضى در نظر گرفتى كه از ساجدين نباشى؟(۳۲)
گفت: من چنين كسى نبوده ام كه براى بشرى كه تو آن را از گلى خشكيده، از لايه اى سياه آفريدى، سجده كنم. (۳۳)
پروردگارت گفت: پس بيرون شو، كه تو از رانده شدگانى. (۳۴)
و بر توست لعنت تا روز جزا. (۳۵)
گفت: پروردگارا! پس مرا تا روزى كه خلايق مبعوث مى شوند، مهلت بده. (۳۶)
پروردگارت گفت: تو از مهلت داده شدگانى. (۳۷)
تا روز وقت معلوم. (۳۸)
گفت: پروردگارا! به خاطر اين كه اغوايم كردى، هر آينه در زمين زينت مى دهم در نظر آنان، و هر آينه همگی شان را اغواء مى كنم. (۳۹)
مگر بندگان مخلصت را. (۴۰)
گفت: همين است راه مستقيم، كه من قضاءاش را رانده ام. (۴۱)
به درستى كه تو بر بندگان من تسلط ندارى، مگر آن هایى كه خودشان رام تو گردند. (۴۲)
و به درستى جهنم وعده گاه همه آنان است. (۴۳)
جهنم كه داراى هفت در است و براى هر درى، جزئى از ايشان اختصاص يافته. (۴۴)
به درستى كه پرهيزگاران در بوستان ها و چشمه هايند. (۴۵)
آن روز به ايشان گفته مى شود: به سلامت و ايمنى درآیيد. (۴۶)
و بيرون كشيم آنچه درسينه هاى ايشان باشد، از عداوت و كينه (كه در دار دنيا داشتند)، در حالى كه برادران يكديگر مى باشند كه بر تخت ها، برابر هم قرار مى گيرند. (۴۷)
در آن جا، خستگى برايشان نيست و بيرون آمدن هم ندارند. (۴۸)
اين بيست و سه آيه سوم، از آياتى است كه به دنبال آغاز سوره، كه در باره استهزاى كفار به كتاب خدا و پيغمبرش و درخواست آيتى غير قرآن بود، ايراد مى شود.
در اين آيات، خداى سبحان، آغاز خلقت جنّ و انس و دستور دادنش به ملائكه و ابليس كه بر او سجده كنند، و سجده ملائكه، و امتناع ابليس را كه از جنّ است، و رجم او و گمراهى بنى آدم به دست او، و به كرسى نشستن قضاى خدا در سعادت متقين و شقاوت گمراهان، را بيان كند.
معناى خلقت انسان از «صلصال من حماء مسنون»
«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الانسَانَ مِن صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسنُونٍ»:
راغب در مفردات گفته: اصل معناى «صلصال» عبارت است از: صدايى كه از هر چيز خشكى چون ميخ و امثال آن به گوش برسد، و اگر گل خشكيده را هم «صلصال» گفته اند كه در قرآن هم آمده «مِن صَلصَالٍ كَالفَخَّار» و «مِن صَلصَالٍ مِن حَمَاءٍ مَسنُون: از گِل خشكيده اى از لايه اى متعفّن بدين جهت است كه وقتى روى آن راه مى روند، صدا مى كند. كلمۀ «صَلصَله»، به معناى آب باقيمانده است، و از اين جهت «صَلصَلة» گفته اند، كه حكايت از صداى حركتش در مزاده (مشگ) مى كند.
و بعضى گفته اند: «صَلصَال»، به معناى گِل متعفّن است كه از «صلّ اللَّحم: گوشت گنديد»، گرفته شده است.
راغب در خصوص كلمۀ «حَمَأ» گفته: «حَمَأ» و «حماءة»، گلى سياه و متعفن است. و در باره اين آيه: «مِن حَمَاءٍ مَسنُون» گفته: بعضی ها گفته اند: يعنى لايه اى متغير. و در خصوص «لَم يَتَسَنَّهُ» گفته: معنايش اين است كه «لَم يَتَغَيَّر: متغير نشده»، و در باره «هاى» آخر آن، گفته كه «هاى» استراحت است.
و مقصود از اين كه فرمود: «وَ لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ»، ابتداى خلقت انسان است. به دليل اين كه در جاى ديگر در باره خلقت آدمى از گِل مى فرمايد: «وَ بَدَءَ خَلقَ الإنسَانَ مِن طِينٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسلَهُ مِن سُلَالَةٍ مِن مَاءٍ مَهِين». بنابراين، آيه شريفه، خلقت نوع انسان را بيان مى كند، زيرا خلق كردن اولين موجودى كه بقيه افرادش از آن منشعب مى شوند، در حقيقت خلق كردن همه آن ها است.
در مجمع البيان مى گويد: اصل آدم از خاك بوده، چون قرآن مى فرمايد: «خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ: آدم را از خاك خلق كرد». چيزى كه هست، خاك مذكور را گِل كرد، همچنان كه فرموده: «وَ خَلَقتَهُ مِن طِينٍ: تو آدم را از گِل آفريدى»، آنگاه آن گِل را گذاشت تا متعفن شد، همچنان كه فرموده: «مِن حَمَاءٍ مَسنُون: آدمى را از گِل گنديده خلق كردم». آنگاه آن گِل را گذاشت تا خشك شد: «مِن صَلصَالٍ: از گِل خشكيده». بنابر اين تناقضى در اين تعبيرهاى مختلف قرآن نيست، زيرا حالات مختلف مبدأ خلقت آدمى را بيان مى كند.
توضيحاتى درباره حقیقت «جانّ» و «جنّ»
«وَ الجَْانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَارِ السَّمُومِ»:
راغب، در باره كلمۀ «سموم» گفته: باد داغى است كه اثر سمى دارد. و اصل كلمۀ «جنّ»، به معناى پوشاندن است، و همين معنا در همه مشتقات كلمه جريان دارد. نظير جنّ چون از نظر پوشيده است، و «مجنة» و «جنة» (سپر) چون آدمى را از شمشير دشمن مى پوشاند، و «جنين» و «جَنان» - به فتح جيم - (قلب)، چون از نظرها پنهان است. و همچنين در اين جمله قرآن: «جَنَّ عَلَيهِ اللَّيلَ» و مشتقات ديگر آن، اين معنا جريان دارد.
«جنّ»، طايفه اى از موجودات اند كه بالطبع از حواس ما پنهانند، و مانند خود ما شعور و اراده دارند، و در قرآن كريم، بسيار اسمشان برده شده، و كارهاى عجيب و غريب و حركات سريع از قبيل كارهايى كه در داستان هاى سليمان انجام دادند، به ايشان نسبت داده شده، و نيز مانند ما مكلف به تكاليف اند، و چون ما زندگى و مرگ و حشر دارند و همه اين ها از بسيارى از آيات متفرق قرآنى استفاده مى شود.
و اما «جانّ» و اين كه آيا «جانّ» هم، همان «جنّ» است، و يا به گفته ابن عباس، پدر «جنّ» است، همان طور كه آدم پدر بشر مى باشد،
و يا به گفته حسن، همان ابليس است، و يا به گفته راغب، نسل جنّى ابليس و يا نوع مخصوصى از جنّ است، اقوال مختلفى است كه بيشترش بى دليل است.
آنچه كه تدبّر در آيات قرآن كريم به دست مى دهد، اين است كه در دو آيه مورد بحث، «جانّ» را مقابل «انس» گرفته و آن دو را، دو نوع گرفته، و همين دو نوع گرفتن آن دو، دليل و يا حداقل اشاره دارد بر اين كه يك نوع ارتباطى در خلقت آن دو هست، و نظير دو آيه مورد بحث، آيه «خَلَقَ الإنسَانَ مِن صَلصَالٍ كَالفَخَّارِ وَ خَلَقَ الجَانَّ مِن مَارِجٍ مِن نَارٍ» است.
سياق آيات مورد بحث هم خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه ابليس از جنس «جنّ» بوده، و گرنه جملۀ «وَ الجَانَّ خَلَقنَاهُ مِن قَبل...» لغو مى شد. در جاى ديگر از كلام خود هم فرموده كه ابليس از «جنّ» بود، و آن آيه «كَانَ مِنَ الجِنِّ فَفَسَقَ عَن أمرِ رَبِّهِ» است، از اين آيه به خوبى بر مى آيد كه «جانّ» (در آيه مورد بحث) همان جن بوده، و يا يك نوعى از انواع آن بوده، در غير اين دو آيه، ديگر اسمى از «جانّ» برده نشده، و هر جا بحثى از موجود مقابل انسان اسمى رفته، به عنوان «جنّ» بوده. حتى در مواردى كه عموميت كلام، ابليس و همجنسان او را هم مى گرفته - مانند آيه: «شَيَاطِينَ الإنسِ وَ الجِنّ»، و آيه «وَ حَقَّ عَلَيهِمُ القَول فِى أُمَمٍ قَد خَلَت مِن قَبلِهِم مِنَ الجِنِّ وَ الإنسِ» و آيه: «سَنَفرُغُ لَكُم أيُّهَ الثَّقَلَان»، و آيه: «يَا مَعشَرَ الجِنِّ وَ الإنسِ إن استَطَعتمُ أن تَنفُذُوا مِن أقطَارِ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض فَانفُذُوا» - به لفظ «جنّ» تعبير شده است.
و ظاهر اين آيات، با در نظر گرفتن اين كه ميان انسان و «جانّ» در يكى، و انسان و «جنّ» در ديگرى مقابله افتاده، اين است كه «جنّ» و «جانّ»، هر دو يكى باشد و تنها تعبير دو تا است.
و نيز ظاهر مقابله اى كه ميان جملۀ «وَ لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ...»، و جملۀ «وَ خَلَقنَا الجَانَّ مِن قَبلُ...» برقرار شده، اين است كه همان طور كه جملۀ اولى در صدد بيان اصل خلقت بشر است، جملۀ دومى هم در مقام بيان همين معنا باشد. پس نتيجه اين مى شود كه خلقت «جانّ» در آغاز، از آتشى زهرآگين بوده است.
حال آيا نسل هاى بعدى «جانّ» هم، مانند فرد اولشان از «نار سموم» بوده، به خلاف آدمى كه فرد اولش از «صَلصَال» و افراد بعدش از نطفه او، و يا «جنّ» هم مانند بشر است، از كلام خداى سبحان نمی توان استفاده كرد. زيرا كلام خدا از بيان اين جهت خالى است.
تنها چيزى كه در آن به چشم مى خورد و می توان از آن استشمام پاسخى از اين سؤال نمود، اين است كه يك جا براى شيطان ذريه سراغ داده و فرموده: «أفَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أولِيَاءَ مِن دُونِى». و جاى ديگر هم نسبت مرگ و مير به آن ها داده و فرموده: «قَد خَلَت مِن قَبلِهِم مِنَ الجِنِّ وَ الإنس».
و از اين دو نشانى مى توان فهميد كه تناسل در ميان «جنّ» نيز جارى است. زيرا معهود و مألوف از هر جاندارى كه ذريه و مرگ و مير دارد، اين است كه تناسل هم داشته باشد. چيزى كه هست اين سؤال بدون جواب مى ماند كه آيا تناسل «جنّ» هم مانند «انس» و ساير جانداران با عمل آميزش انجام مى يابد و يا به وسيله ديگرى؟ در جملۀ «خَلَقنَاهُ مِن قَبل» اضافه قطع شده و تقدير: «مِن قَبل خَلقِ الإنسَان» بوده، و چون قرينه مقابله دو خلقت در كار بوده، از ذكر مضافٌ اليه، صرف نظر شده است.
و اگر در آيه مورد بحث، مبدأ خلقت «جنّ» از «نار سموم» دانسته شده، با آيه سوره «الرحمن» كه آن را «مارجى از نار» ناميده و فرموده: «وَ خَلَقَ الجَانَّ مِن مَارِجٍ مِن نَارٍ» منافات ندارد. زيرا مارج از آتش، شعله ای است كه همراه دود باشد. پس دو آيه در مجموع، مبدأ خلقت «جنّ» را باد سمومى معرفى مى كند كه مشتعل گشته و به صورت مارجى از آتش در آمده.
پس معناى دو آيه اين مى شود: سوگند مى خوريم كه ما خلقت نوع آدمى را از گِلى خشكيده كه قبلا گِلى روان و متغير و متعفن بود، آغاز كرديم، و نوع «جنّ» را از بادى بسيار داغ خلق كرديم كه از شدت داغى مشتعل گشته و آتش شده بود.
معناى كلمه «بشر»، در آیه شریفه
«وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَائكَةِ إِنى خَالِقُ بَشراً...»:
در مفردات گفته: كلمۀ «بَشَرَة»، به معناى ظاهر پوست و كلمۀ «ادمه»، به معناى باطن آن است. عموم ادباء چنين گفته اند - تا آن جا كه مى گويد - اگر از انسان هم به «بشر» تعبير كرده اند، به اعتبار هويدا بودن پوست بدن اوست، چون ساير حيوانات، پوست بدن هايشان با پشم، مو و يا كرك پوشيده شده است.
و در اين كلمه، مذكّر و مؤنث و همچنين جمع و مفرد يكسان است، و تنها تثنيه دارد. به يك فرد و جماعتى گفته مى شود «بشر»، ولى تنها بر دو فرد آن مى گوييم: «بَشَرَين»، همچنان كه قرآن مجيد فرموده: «أنُؤمِنُ لِبَشَرَين».
در قرآن كريم، هر وقت جثّه و ظاهر بدن انسان مورد بحث باشد، از او به «بشر» تعبير مى شود، مانند: «وَ هُوَ الَّذِى خَلَقَ مِنَ المَاءِ بَشَراً: اوست كه از آب، بشرى خلق كرد».
در جملۀ «وَ إذ قَالَ رَبُّكَ لِلمَلَائِكَةِ إنِّى خَالِقٌ بَشَراً»، فعلى در تقدير است، و تقدير آن: «وَ اذكُر إذ قَالَ» است.
و نيز در اين جمله، التفاتى از تكلم با غير به غيبت به كار رفته. چون قبلا مى فرمود: «خلق كرديم»، در اين جا، خدا غايب حساب شده و فرموده: «چون پروردگارت گفت». و گويا عنايت در اين التفات، مثل آن عنايتى باشد كه در جملۀ «وَ إنَّ رَبَّكَ هُوَ يَحشُرُهُم» گذشت. چون اين آيات نيز كشف مى كند از يك خبرى كه بالاخره به حشر و مسأله سعادت و شقاوت دائمى منتهى مى گردد.
علاوه بر اين كه تكلم با غير - كه در آيه قبلى بود -از قبيل تكلم بزرگان است كه در هنگام سخن از خود و خدم و اعوان، به عنوان تعظيم كلمۀ «ما» را استعمال مى كنند، خداى تعالى هم، ملائكه كرام را در آن مورد با خود به حساب آورده و فرموده: «وَ لَقَد خَلَقنَا»، ولى در اين جا، ملائكه مورد خطاب، جداى از خدا به حساب آمده اند و خداوند به ايشان خبر مى دهد كه «مى خواهم آدم را خلق كنم، و شما بايد بعد از آن كه روحم را در او دميدم، به او سجده كنيد»، و در چنين مقامى، مناسب نيست تكلم با غير آن جا را تكرار كند - دقت بفرمایيد.
توضیحی پیرامون معناى «تسویه» و «نفخ روح الهی در انسان»
«فَإِذَا سوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُوحِى فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»:
«تسوية»، به معناى اين است كه چيزى را به گونه اى معتدل و مستقيم كنى كه خود، قائم به امر خود باشد، به طورى كه هر جزء آن در جايى و به نحوى باشد كه بايد باشد، و «تسويه انسان» نيز، اين است كه هر عضو آن در جايى قرار گيرد كه بايد قرار بگيرد، و در غير آن جا غلط است، و به حالى و وصفى هم قرار بگيرد كه غير آن، سزاوار نيست.
و بعيد نيست از جملۀ «إنِّى خَالِقٌ» و جملۀ «فَإذَا سَوَّيتُهُ» استفاده شود كه خلقت بدن انسان اولى، به تدريج و در طول زمانى صورت گرفته. ابتداء، «خلق» بوده كه عبارت است از: جمع آورى اجزاء و سپس «تسويه» بوده كه عبارت است از: تنظيم اجزاء و نهادن هر جزيى را در جاى مناسب، و به حال و وضع مناسب خود، آنگاه نفخ روح بوده.
و اگر در جاى ديگر فرموده: «خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُون»، با اين استفاده ما منافات ندارد. براى اين كه جملۀ «ثُمَّ قَالَ لَهُ...»، ناظر به ايجاد روح، يعنى نفس انسانيت است، نه راجع به بدن. (پس ميان خلقت از تراب تا نفخ روح در اين آيه مورد نظر نبوده، لذا افتاده)، همچنان كه در جاى ديگر، بعد از آن كه خلقت تدريجى را بيان مى كند، در باره خلقت روح چنين تعبير مى نمايد: «ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقاً آخَر».
و در جملۀ «وَ نَفَختُ فِيهِ مِن رُوحِى»، «نفخ» به معناى دميدن هوا در داخل جسمى است به وسيله دهان يا وسيله اى ديگر - اين معناى لغوى نفخ است، ولى آن را به طور كنايه در تأثير گذاشتن در چيزى و يا القاء امر غيرمحسوسى در آن چيز استعمال مى كنند، و در آيه شريفه، مقصود از آن، ايجاد روح در آدمى است.
البته اين كه مى گوييم در آدمى، معنايش اين نيست كه روح مانند باد كه در جسم باد كرده، داخل است در بدن آدمى داخل باشد، بلكه معنايش ارتباط دادن و بر قرار كردن رابطه ميان بدن و روح است، همچنان كه در آيه: «ثُمَّ جَعَلنَاهُ نُطفَةً فِى قَرَارٍ مَكِينٍ * ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقنَا العَلَقَةَ مُضغَةً فَخَلَقنَا المُضغَةَ عِظَاماً فَكَسَونَا العِظَامَ لَحماً ثُمَّ أنشَأنَاهُ خَلقاً آخَر»، و آيه: «قُل يَتَوَفَّيكُم مَلَكُ المَوتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُم»، به اين معنا اشاره شد.
چون در آيه اول، همان طور كه ملاحظه مى كنيد، مى فرمايد: روح انسانى، همان بدنى است كه خلقت ديگر به خود گرفته، بدون اين كه چيزى بر آن اضافه شده باشد. و در آيه دوم مى فرمايد: روح در هنگام مرگ از بدن گرفته مى شود، در حالى كه بدن به حال خود باقى است، و چيزى از آن كم نمى گردد.
پس «روح»، امر وجودى است كه فى نفسه، يك نوع اتحاد با بدن دارد و آن، اين است كه متعلق به بدن است، و در عين حال، يك نوع استقلال هم از بدن دارد، به طورى كه هر وقت تعلقش از بدن قطع شد، از او جدا مى شود.
در تفسير آيه: «وَ لَا تَقُولُوا لِمَن يُقتَلُ فِى سَبِيلِ اللهِ أموَاتٌ»، در جلد اول اين كتاب، پاره اى مطالب كه مربوط به اين مقام است، گذشت، و اميدواريم كه بتوانيم در ذيل آيه: «قُلِ الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى»، إن شَاء الله - در اين مسأله بحثى كامل و مستوفى بنماييم.
در آيه مورد بحث، اگر «روح» را به خود نسبت داده و اضافه كرده، به منظور تشريف و احترام بوده، و از باب اضافۀ «لامى» است، كه اختصاص و ملكيت را مى رساند. و جملۀ «فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»، به اين معنا است كه سجده كنيد. و بعيد نيست معنايش اين باشد كه براى سجده او، به رو به زمين بيفتيد، كه اگر اين باشد، تأكيد در خضوع ملائكه را براى اين مخلوق تازه مى رساند، و بعضى از مفسران، همين معنا را گرفته اند.
و معناى آيه، اين مى شود: وقتى من تركيب آن را تعديل نموده و صنع بدنش را تمام كردم، و سپس روح بزرگ منسوب به خود را كه من ميان آن و بدن او ارتباط برقرار كرده، ايجاد نمودم، شما براى سجده بر او، به زمين بيفتيد.
«فَسَجَدَ الْمَلَائكَةُ كلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلّا إِبْلِيس أَبى أَن يَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ»:
لفظ «أجمَعُون»، تأكيد بعد از تأكيد است، تا تأكيد اول را تشديد كند، و منظور اين است كه: ملائكه، همه سجده كردند، به طورى كه حتى يك نفر هم باقى نماند. و اگر «ابليس» را از ملائكه استثناء نموده، با اين كه از ملائكه نبود - به شهادت آيه: «كَانَ مِنَ الجِنِّ فَفَسَقَ عَن أمرِ رَبِّهِ»، سؤالى است كه بعضى در جوابش گفته اند: طایفه اى از ملائكه نامشان جنّ بوده، و ابليس از آن ها بوده است.
و يا «جنّ» به معناى لغوى، يعنى پنهان و ناديدنى است، كه شامل ملائكه و غير ملائكه نيز مى شود. وليكن هيچ يك صحيح و قابل اعتناء نيست. ما در تفسير سوره «اعراف»، گفتارى در پيرامون اين كه چطور دستور سجده، شامل ابليس هم شد، با اين كه جزو ملائكه نبود، گذرانده و دو آيه مورد بحث را آن جا معنا كرديم.
«قَالَ يَا إِبْلِيسُ مَا لَك أَلّا تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِينَ»:
جملۀ «مَا لَكَ»، مبتداء و خبر است، و معنايش اين است كه: چيست آنچه كه براى توست؟ و جملۀ «أن لَا تَكُونَ»، از قبيل منصوب به نزع خافض (يعنى كلمه اى كه حرف جرّ آن را كه بايد بر سرش باشد، حذف كنند و آن را مفتوح بخوانند)، و تقدير «فِى أن لَا تَكُونَ» است. يعنى چه سودى بود براى تو (در اين كه از ساجدين نباشى). و مقصود از «ساجدين»، ملائكه است. خلاصه معنا اين است كه: چرا سجده نكردى؟
«قَالَ لَمْ أَكُن لاَسجُدَ لِبَشرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسنُونٍ»:
اگر گفت: «لَم أكُن لِأسجُدَ» و نگفت: «لَا أسجُدُ»، و يا «لَستُ أسجُدُ»، براى اين است كه دلالت كند بر اين كه سرپيچى اش از سجده، به مقتضاى ذاتش بوده. اگر خودش از جوهره ذاتش خبر مى داشت، مى دانست كه غير اين از او انتظار نمى رفت. پس آيه، به كنايه آن نكته اى را افاده مى كند كه آيه «أنَا خَيرٌ مِنهُ خَلَقتَنِى مِن نَارٍ وَ خَلَقتَهُ مِن طِينٍ»، آن را تصريح مى نمايد.
در سابق، در معناى سجود براى آدم، و مأموريت ملائكه و ابليس به اين عمل و اطاعت ملائكه و سرپيچى ابليس، كلامى گذرانديم كه در اين باب هم نافع است. به تفسير دو سوره «بقره» و «اعراف» اين كتاب، مراجعه شود.
«فَاخْرُجْ مِنهَا فَإِنَّك رَجِيمٌ * وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلى يَوْمِ الدِّينِ»:
كلمۀ «رجيم»، بر وزن «فعيل» و به معناى مفعول از «رجم»، به معنى طرد است. يعنى رجم شده و مطرود. اين كلمه استعمالش در رجم با سنگ و ريگ شايع شده. و كلمۀ «لعن»، به معناى طرد و دور كردن از رحمت است.
از همين جا روشن مى شود كه جملۀ «وَ إنَّ عَلَيكَ اللَّعنَةَ...»، به منزله بيان است براى جملۀ «فَإنَّكَ رَجِيمٌ»، چون رجم باعث شد ابليس از ميان ملائكه و از آسمان، يا از مقام و منزلت الهى، و كوتاه سخن از مقام قرب، كه مستواى رحمت خاص الهى است، رانده شود. و بنابر اين، منطبق بر ابعاد و دور كردن از رحمت مى شود، كه همان «لعن» است.
وجه تقييد و تحديد لعنت بر شيطان، تا روز جزا
خداوند «لعنت» بر ابليس را در جاى ديگر به خود نسبت داده و فرموده: «وَ إنَّ عَلَيكَ لَعنَتِى إلَى يَومِ الدِّين»، و در هر دو آيه، آن را مقيد به «يَومِ الدِّين» كرده است.
و اما اين كه در اين آيه، مطلق «لعنت» را بر او قرار داده و فرموده: «عَلَيكَ اللَّعنَةَ»، براى اين است كه «لعن» در جايى به كار مى رود كه معصيتى باشد، و چون هيچ معصيتى از هيچ كس سر نمى زند، مگر آن كه دست اغواء و و سوسه شيطان در آن دخالت داشته باشد، پس در حقيقت، ريشه فسادى است كه برگشت هر معصيتى به اوست. در نتيجه، همۀ لعنت ها و وبال ها، حتى همان مقدارى كه به خود گنهكاران متوجه مى شود، متوجه او نيز مى گردد.
در اين جا، لازم مى دانم تذكر دهم كه براى بيشتر روشن شدن مطلب، به بيانى كه ما در تفسير آيه: «لِيَمِيزَ اللهُ الخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَ يَجعَلُ الخَبِيثَ بَعضَهُ عَلَى بَعضٍ فَيَركُمَهُ جَمِيعاٌ فَيَجعَلَهُ فِى جَهَنَّم»، در جلد نهم اين كتاب گذرانديم، مراجعه شود.
علاوه بر آنچه گفتيم، اصولا ابليس - كه خدا عذابش را زياد كند - اولين كسى بود كه معصيت را در بشر فتح باب كرد، و خداى را در فرمانش معصيت نمود. پس به اين اعتبار هم، وبال و لعنت گناه هر گناهكارى به او بر مى گردد.
و اما اين كه خداى تعالى، «لعنت» خود را به او اختصاص داد و فرمود: «عَلَيكَ لَعنَتِى»، جهتش اين است كه دور كردن از رحمت، وقتى اثر خود را مى بخشد كه از ناحيه خداى تعالى باشد، و چون كسى مالك رحمت او نيست تا بدهد و يا دريغ دارد مگر به اذن او، پس حقيقت اعطا و منع، به او باز مى گردد.
علاوه بر اين كه «لعن» غير خدا، در حقيقت درخواست از خداست كه او، طرف را از رحمت خود دور فرمايد، و خود دور كردن از رحمت كه نتيجه دعا است، كار خدا و صنع او و قائم به اوست، و حقيقتش مبالغه در منع رحمت است.
در مجمع البيان گفته: بعضى از محققين گفته اند: سرّ اين كه در اين آيه فرمود: «وَ إنَّ عَلَيكَ اللَّعنَةَ»، و «لعنت» را با الف و لام آورده، و در سوره «ص» به خود اضافه كرده، و فرموده «لَعنَتِى»، اين است كه در آن جا قبلا فرموده بود: «چرا سجده نكردى بر كسى كه من به دست خودم خلقش كردم»، و به مناسبت مقابله، دنبالش فرمود: «بر تو باد لعنت من»، ولى در اين جا قبلا فرموده بود: «چه شد تو را كه با سجده گزاران نبودى»، و به خاطر رعايت الف و لام در «السَّاجِدِين»، دنبالش فرمود: «وَ لَقَد خَلَقنَا الإنسَانَ»، و نيز «الجَانّ»، و چون در همه اين ها رعايت الف و لام را كرد، در لعنتش هم آن را آورد و فرمود: «وَ إنَّ عَلَيكَ اللَّعنَةَ».
البته در تفسير آيه مورد بحث، اين را هم گفته كه در آيه، اين نكته بيان شده كه ابليس هرگز ايمان آور نبود.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |