تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و ثانيا - جمله «تريدون ان تصدونا عما كان يعبد آباونا» از قبيل جمله معترضه است كه بين انكار، و سند انكار فاصله انداخته، و معنايش اين است كه شما بشرى مانند ما هستيد و هيچ فضيلت و شرافتى بر ما نداريد.
بنابراين، هيچ وجهى ندارد كه ما ادعاى شما را بدون دليل بپذيريم، آن هم ادعائى كه ما در خود و امثال خود سراغ نداريم، و اگر هم از كسى ديده و شنيده باشيم، از كسانى شنيده ايم كه منافع و اغراض مادى محركشان بوده است، اينك حق داريم بگوئيم كه شما مى خواهيد ما را از سنت ديرينه و دين آباء و اجدادى مان برگردانيد.
پاسخ انبياء به ايراد كافران
«قَالَت لَهُمْ رُسلُهُمْ إِن نحْنُ إِلا بَشرٌ مِّثْلُكمْ وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَمُنُّ عَلى مَن يَشاءُ...»:
در اين آيه، انبياء پاسخ ايراد كفار را مى دهند كه مى گفتند: شما بشرى مانند ما هستيد و داراى هويتى مانند فرشتگان ملكوتى و متصل به غيب نيستيد چون اگر چنين ادعائى بكنيد، بايد براى صدق ادعاى خود، عملى انجام دهيد كه دلالت بر داشتن قدرت غيبى شما بكند.
حاصل جواب رسولان اين است كه درست است كه ما مانند شما بشر هستيم، وليكن اين كه گفتيد: مانند شما بشر بودن مستلزم نداشتن امتياز و خصايصى فوق العاده، از قبيل وحى و رسالت است، صحيح نيست، زيرا مماثلت و همانندى در بشريت ، باعث همانندى در جميع كمالات صورى و معنوى انسانى نيست، همچنان كه مى بينيم افراد عادى مردم در اعتدال و موزون بودن قد و قامت و زيبائى منظر، مثل هم نيستند.
و همچنين در رزانت عقل و درستى راى و فهم و ذكاوت همانند هم نيستند، در بعضى (اين كمالات ظاهرى و معنوى) يافت مى شود و در بعضى نمى شود. بنابراين، چه استبعادى دارد كه خداوند به بعضى از افراد بشر، تفضل و عنايت مخصوص كرده ، و او را به وحى و رسالت، بر ساير مردم ترجيح داده باشد، و خدا به هر كس از بندگان خويش بخواهد منت مى نهد.
دليلى هم كه آورديد و گفتيد: «بايد عملى انجام دهيد كه دلالت بر داشتن قدرت غيبى شما بكند»، صحيح و تمام نيست، زيرا اين سخن وقتى صحيح است كه ما ادعاى شخصيت ملكوتى و قدرت غيبى كرده باشيم، قدرتى كه دارنده اش هر چه بخواهد مى كند، و ما چنين ادعائى نكرده ايم، ما خود و ساير انبياء را جز بشرى مانند شما نمى دانيم، تنها تفاوتى كه قائل هستيم، اين است كه به ما انبياء وحى مى شود، ما را فرمان رسالت مى دهند، و اگر معجزه اى هم مى آوريم به اذن خدا و مشيت او است.
بنابراين، جمله «ان نحن الا بشر مثلكم» در حقيقت تسليمى است از انبياء (عليهم السلام) نسبت به كلام كفار كه مى گفتند: «ان انتم الا بشر مثلنا»، يعنى در برابر سخن كفار تسليم شدند تا از همان سخن، عكس آن نتيجه اى را كه خود آنان مى گرفتند بگيرند. و جمله «و لكن الله يمن على من يشاء» اشاره به مقدمه اى است كه به انضمام آن، نتيجه مطلوب به دست مى آيد، و اصل جواب عبارت است از جمله «و ما كان لنا ان ناتيكم بسلطان الا باذن الله» كه از بشر بودن خود، نتيجه گرفته اند.
و اگر اين بحث را با جمله «و على الله فليتوكل المومنون» خاتمه داده است براى اشاره به مطلبى است كه به منزله دليل ديگرى است كه اختصاص به مومنين دارد، و آن اين است كه: ايمان مومنين به خداى سبحان، اقتضاء مى كند كه معتقد باشند به اين كه آوردن معجزه، امرى است كه به خداى تعالى مربوط مى باشد چون حول و قوه همه، مال خدا و مخصوص او است و كسى بدون اذن او مالك چيزى از آن حول و قوه نيست.
توضيح اين كه: بعد از آن كه مومنين معتقد شدند كه معبود آنها خدائى است كه تمامى عالم از او مبدا گرفته و به او منتهى مى شود، و قوام هر چيزى به وجود او است، بايد معتقد گردند كه تنها او رب تمامى موجودات و مالك تدبير آنها است ، و هيچ موجودى مالك چيزى بدون اذن و عنايت او نيست، پس او وكيل هر چيز، و قيوم تمامى امور مربوط به آن است.
پس مومنين، بايد رب خود را وكيل خود در همه امور مربوط به خود بدانند حتى در اعمالى كه به خودشان نسبت مى دهند چون گفتيم: حول و قوه همه از اوست، رسول او نيز بايد اعتراف كند كه خودش نمى توانند از پيش خود معجزه اى بياورد، مگر آن كه خدا اذنش بدهد.
اين آيه شريفه ظهور در اين مطلب دارد كه، انبياء (عليهم السلام) چنين ادعايى نكرده اند كه: آوردن معجزه، كه آن را سلطان مبين ناميده اند، از ايشان محال است، بلكه خواسته اند بگويند در آوردن آن، استقلال نداريم، و چنين نيست كه اگر بخواهيم بياوريم، به اذن خدا محتاج نباشيم، و براى بيان اين معنى، دو دليل بالا را آورده اند. يكى براى كفار، و يكى براى مومنين نه براى امتناع و محال بودن آن.
«وَ مَا لَنَا أَلا نَتَوَكلَ عَلى اللَّهِ وَ قَدْ هَدَانَا سبُلَنَا وَ لَنَصبرَنَّ عَلى مَا ءَاذَيْتُمُونَا وَ عَلى اللَّهِ فَلْيَتَوَكلِ الْمُتَوَكلُونَ»:
كلمه «ما» كه در اول اين آيه است استفهامى است، آن هم استفهام انكارى، كه معناى «چرا نبايد چنين باشيم» را مى دهد، و جمله «و قد هدينا سبلنا»، حال از ضمير در «لنا» است، و سبل انبياء و رسل، همان شريعت هايى است كه مردم را به سوى آن دعوت مى كردند، هم چنان كه فرمود: «قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره».
و معناى آيه اين است كه: ما چه عذرى مى توانيم داشته باشيم در اين كه به خدا توكل نكنيم، و حال آن كه خداى تعالى ما را به راه هايمان هدايت فرمود، و ما خود در اين سعادت و اين نعمت بزرگ كه بر ما منت نهاده دخالتى نداشته ايم، چون كه خداى سبحان، اين كار را با ما كرده و چنين نعمتى كه تمامى خيرات در آن است به ما ارزانى داشته، لازم است در ساير امور خود هم ، بر او توكل كنيم.
و اين كلام، در حقيقت حجت دومى است بر وجوب توكل بر خدا چون در اين حجت، مطلب را از راه دلالت ثبوت ملازمى بر ملازم ديگر اثبات نموده است يعنى از راه ثبوت هدايت، وجوب توكل را اثبات كرده همچنان كه در حجت قبلى از راه خود موثر، برهان آورد.
بيان اين حجت اين است كه: هدايت خدا ما را به راه هايمان، خود دليل بر وجوب توكل ما بر اوست زيرا مى دانيم كه او به بندگان خود خيانت نمى كند، و جز خير براى ايشان چيز ديگرى نمى خواهد، و با اين كه چنين دليلى بر وجوب توكل داريم، ديگر چه دليلى بر عدم آن مى توانيم داشته باشيم تا عذر ما باشد. و چون با بودن دليل بر وجوب توكل، معقول نيست دليلى هم بر عدم وجوب باشد، ناگزير هيچ راه و عذرى براى عدم توكل بر خدا، نخواهيم داشت.
پس جمله «و على الله فليتوكل المومنون» به منزله دليل «لمى» و جمله «و ما لنا الا نتوكل على الله و قد هدينا سبلنا» به منزله دليل «انى» است. از خواننده گرامى تمنا مى شود در اين بيان شيرين و احتجاج «سهل و ممتنع» كه قرآن كريم، در كوتاه ترين عبارت، در اختيار متدبرين خود قرار داده است دقت فرمايند.
در جمله «و لنصبرن على ما آذيتمونا»، صبر در برابر آزار و اذيت امت را، فرع بر وجوب توكل بر خدا قرار داده است و معنايش اين است كه:
حال كه واجب شد بر او توكل كنيم، و حال كه ما به او ايمان داريم، و حال كه مى بينيم او ما را به راه هايمان دلالت و رهبرى فرموده است، جا دارد كه در راه دعوت شما به سوى او، در برابر آزار شما صبر كنيم، تا او به آنچه كه مى خواهد حكم فرمايد و هر چه مى خواهد بكند، بدون اينكه ما به حول و قوه خيالى خودمان اعتمادى بكنيم.
و جمله «و على الله فليتوكل المتوكلون» مطلب را ترقى داده، مى فهماند كه: نه تنها ما بايد چنين باشيم، بلكه هر كسى كه داراى توكل به خدا است بايد وصفش چنين باشد، چه مومن و چه كافر، زيرا غير او دليل و راهنماى ديگرى نيست، هر چند كه غير مومن نمى توانند متوكل حقيقى باشد، چون كسى كه داراى توكل حقيقى است، فكر مى كند كه همه امور به دست خدا است، و با چنين فكرى جز اطاعت در آنچه دستور مى دهد و دست بردارى از آنچه نهى مى كند و رضا به آنچه كه راضى مى شود و خشم بر آنچه كه او را به خشم در مى آورد چاره اى ندارد، و اين همان ايمان است.
«وَ قَالَ الَّذِينَ كفَرُوا لِرُسلِهِمْ لَنُخْرِجَنَّكم مِّنْ أَرْضِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فى مِلَّتِنَا»:
اين كلام، تهديدى است كه كفار بعد از درماندن در بحث و مناظره با پيغمبران خود، به ايشان كرده اند، و خطاب در «لنخرجنكم... حتما شما را بيرون مى كنيم»، به پيغمبران و مومنين به ايشان است، و از آن بر مى آيد كه حتى به اين مقدار هم راضى نبودند كه پيغمبران از دين خدا دست بردارند، ولى مومنين همچنان بر دين توحيد پايدار باشند، بلكه از ايشان خواسته اند كه با اتباع خود از دين توحيد دست برداشته، به ملت كفر آنان روى آورند، و خداوند اين معنا را در آيه «قال الملاء الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا» تصريح فرموده است.
توضيح معناى «عود» در تهديد كفار، به پيامبران و مؤمنان: «او لتعودن فى ملتنا»
كلمه «لتعودن» از ماده «عاد» به معناى «صار» است، و به همين جهت، جزء افعال ناقصه است، و معنايش برگشتن از حالى به حال ديگر است، چه اين كه حال دوم را قبلا داشته و يا نداشته، خلاصه، مى خواهيم بگوييم:
كلمه «عود» در اين آيه، دليل بر اين نيست كه انبياء قبلا در ملت كفر بوده اند، و حال به حكم كفار، بايد دوباره به آن آيين برگردند، چون اگر چنين معنايى در كلمه عود خوابيده بود بايستى مى گفتند: «لتعودن الى ملتنا: بايد به ملت ما برگردند»، ولى چنين نگفتند، بلكه گفتند: «بايد در ملت ما درآييد» و اين خود، همان طور كه ديگران نيز گفته اند دليل بر اين است كه انبياء، قبلا در ملت كفر نبوده اند.
و از بيانى كه كرديم فساد گفتار بعضى ظاهر مى شود كه گفته اند: ظاهر آيه اين است كه رسل، قبل از رسالت در ملت خود بوده اند، (بعد از رسالت هم) كفار، ايشان را مجبور كرده اند كه دوباره به آنچه كه قبلا در آن بوده اند برگردند.
بعلاوه خطاب كفار و روى سخنشان ، تنها به انبياء نبوده، بلكه مومنين به ايشان را نيز مخاطب قرار داده اند، و به خاطر اين كه مومنين قبلا در ملت كفر بوده اند، قرآن كريم هم تعبير به «عود برگشتن» كرده، چون بيشتر و بلكه همه منهاى يك نفر ايشان قبلا در كفر بوده اند.
و از لطايف فصاحتى كه در آيه به كار رفته، اين است كه يك لام قسم و يك نون تاكيد بر يك طرف ترديد يعنى «لنخرجنكم» و يك لام و يك نون تاكيد هم بر طرف ديگر يعنى «لتعودن»، در آورده است، با اين كه كلمه «او» براى استدراك است كه مفيد استثناء مى باشد، و اگر كسى پيش خود فكر كند كه معنا ندارد بگوييم: «به خدا قسم بايد از شهر ما حتما بيرون شويد مگر اين كه به خدا قسم به ملت ما برگرديد». پس قرآن كريم چرا اين طور تعبير كرده است؟
جوابش اين است كه: با اين عمل خواسته است بفهماند، از آن جايى كه برگشتن ايشان به ملت كفر، به اختيار خودشان نبوده، و بر حسب فرض، كفار ايشان را بر مى گرداندند. پس در حقيقت طرف ديگر ترديد: «لتعودن: شما را به خدا قسم بر مى گردانيم» مى شود، و و قتى معنا چنين شد، لام قسم و نون تاءكيد بر سرش در مى آيد و برگشت معنا به اين مى شود كه: «به خدا قسم يا از ديار خودتان بيرونتان مى كنيم و يا آن كه به خدا قسم شما را به ملت خود بر مى گردانيم».
پاسخ خداوند در مقابل تهديد كافران تکذیبگر
«فاوحى اليهم ربهم لنهلكن الظالمين و لنسكننكم الارض من بعدهم ...»:
از ظاهر سياق بر مى آيد كه ضمير جمع اولى كه در «اليهم» است و همچنين دومى كه در «ربهم» است به رسل، و ضمير جمع سومى در «من بعدهم» به كفار بر مى گردد، و اگر از ايشان به ظالمين تعبير كرده، براى اين بوده كه سبب هلاكت آنان همان ظلمشان بوده است، كه مى گويند: «تعليق حكم بر وصف، مشعر به عليت وصف است»، همچنان كه در جمله «ذلك لمن خاف مقامى و خاف وعيد» مشعر بر اين است كه علت پيروز كردن مؤمنين و اسكانشان در زمين، همان ترس از قيامت است.
كلمه «مقام»، مصدر ميمى است كه مقصود از آن، قيام خدا بر همه امور است، و اگر آن را اسم بگيريم، مقصود مرتبه قيوميت خداى تعالى نسبت به همه امور خواهد بود، مراد از «وعيد» هم تهديداتى است كه خداوند به متخلفين از اوامرش نموده است.
پس مراد از: «ترس از مقام خداى تعالى»، ترس از خدا به اين جهت است كه او قائم به همه امور بندگان است، و مقصود از: «ترس از وعيد خدا» ترس از خدا است به اين جهت كه او كسى است كه به وسيله انبيايش بندگان را از مخالفت اوامرش تهديد نموده، كه البته برگشت اين هم، باز به تقوى و ترس از خدا است. آن وقت همان طور كه كشاف هم اشاره كرده، آيه شريفه بر كلام موسى (عليه السلام) منطبق مى شود كه به قوم خود فرموده: «استعينوا بالله واصبروا ان الارض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين».
و معناى آن اين مى شود كه: پروردگار رسولان به ايشان وحى فرستاد كه - صفت ربوبيت خاصه خدا نسبت به انبياء را به خاطر توكلى كه ايشان كردند و در تنيجه رحمت خدا و عنايت خاصه او را به خود جلب نمودند ذكر كرده - من سوگند مى خورم كه اين مردم كافر را - كه شما را بظلم خود تهديد مى كنند - هلاك خواهم كرد، و زمين را (آرى همين سرزمينى كه آن ها تهديد مى كنند شما را از آن بيرون كنند)، در اختيار شما قرار خواهم داد، و اين پاداش ترسى است كه از من و از تهديد من داشتيد، و اين خواست ما است كه زمين رابه بندگان پرهيزگار خود بدهيم.
«وَ استَفْتَحُوا وَ خَاب كلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ»:
«استفتاح»، فتح و پيروزى خواستن، و «خيبه» نااميد شدن و زيان كردن و هلاكت است، «عنيد» هم مانند «معاند» به معناى لجوج است.
ضمير در «استفتحوا» به رسولان بر مى گردد، يعنى رسولان وقتى دستشان از همه جا كوتاه شد و ظلم ظالمان و تكذيب معاندين به نهايت رسيد، از خدا طلب فتح و پيروزى كردند،
مانند حضرت نوح كه گفت: «انى مغلوب فانتصر».
ممكن هم هست ضمير مذكور را هم به رسولان و هم به كفار برگردانيم، چون كفار هم اصرار داشتند كه انبياء آن نصرتى را كه براى خود پيشگويى كرده بودند نشان دهند و مكرر سركوب مى كردند كه پس چه شد نصرتى كه مى گفتيد؟ «متى هذا الفتح»، يا «متى هذا الوعد».
بنابراين تقدير معناى آيه چنين مى شود كه، رسولان از يكسو و كفار از سوى ديگر فتح خدايى را مى خواستند، و سرانجام، خيبت و نوميدى و هلاكت نصيب كفار شد.
«مِّن وَرَائهِ جَهَنَّمُ وَ يُسقَى مِن مَّاءٍ صدِيدٍ... وَ مِن وَرَائهِ عَذَابٌ غَلِيظٌ»:
كلمه «صديد» به معناى چركى است كه از رحم سرازير شود، و اين معرفى آبى است كه كفار در جهنم مى نوشند. و كلمه «تجرع» به معناى نوشيدن مشروب به طور جرعه جرعه و دائم است. و كلمه «اساغه» به معناى جريان دادن نوشيدنى ها در حلق است.
وقتى گفته مى شود«ساغ الشراب»، معنايش اين است كه نوشيدنى را در حلق خود مى ريخت، و وقتى گفته مى شود «اسغته الشراب»، معنايش اين است كه من نوشيدنى را در حلق او ريختم، در مجمع البيان چنين آمده، بقيه كلمات اين دو آيه هم روشن است.
«مَّثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَادٍ اشتَدَّت بِهِ الرِّيحُ فى يَوْمٍ عَاصِفٍ ...»:
«روز عاصف» روزى را مى گويند كه: در آن بادهاى تند بوزد، در اين آيه، اعمال كفار را از اين جهت كه به نتيجه نمى رسد و اثر سعادتى براى آنان ندارد به خاكسترى مثل مى زند كه دچار بادهاى تند گشته در يك لحظه نابود گردد. مانند آيه شريفه اى كه مى فرمايد: «و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا». پس اعمال كفار، هر يك به منزله يك ذره خاكسترى است كه در برابر تندباد روزى طوفانى قرار گيرد و اثرى از آن باقى نماند.
و از اين جا معلوم مى شود كه كلام تمام است و حاجت به تقدير چيزى ندارد و لازم نيست مانند برخى بگوئيم تقدير آيه «مثل اعمال الذين كفروا...» است و به طورى كه از ظاهر آيه بر مى آيد اين مثال تتمه كلام موسى (عليه السلام) نيست، بلكه نتيجه اى است كه از كلام او گرفته شده است.
بحث روايتى: در ذيل آيات گذشته
در كافى به سند خود، از معاويه بن وهب، از ابى عبدالله (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: هر كه خداوند توفيق شكرش داده باشد، نعمتش را هم زياد مى كند، همچنان كه خودش فرمود: «لئن شكرتم لازيدنكم ».
و در الدر المنثور است كه ابن ابى الدنيا و بيهقى در كتاب «شعب الايمان » از ابى زهير يحيى بن عطارد بن مصعب، از پدرش روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: به هيچ كس چهار چيز ندادند كه از چهار چيزش دريغ كرده باشند، به كسى توفيق شكر ندادند كه از زيادى نعمتش دريغ كرده باشند، زيرا خداى تعالى فرمود: «لئن شكرتم لازيدنكم » و به كسى توفيق دعا ندادند كه اجابت را از وى دريغ كرده باشند چون خداى تعالى فرموده :«ادعونى استجب لكم » و به كسى توفيق استغفار ندادند كه از آمرزشش دريغ كرده باشند، زيرا خداى تعالى فرموده: «استغفروا ربكم انه كان غفارا» و به كسى توفيق توبه ندادند كه از قبول توبه اش دريغ كرده باشند، چون خداى تعالى فرموده: و «هو الذى يقبل التوبه عن عباده».
و در همان كتاب است كه ابونعيم، در كتاب «حليه » از طريق مالك ابن انس ، از جعفر بن محمد بن على بن الحسين روايت كرده كه گفت: وقتى سفيان ثورى به جعفر بن محمد گفت: من از محضرت بر نمى خيزم تا اين كه مرا حديث كنى، جعفر بن محمد گفت: پس گوش كن كه براى تو حديثى مى گويم كه از احاديث زيادى بهتر باشد، چون حديث زياد، براى تو خوب نيست: وقتى خداوند به تو نعمتى داد و خواستى هميشه برايت بماند شكر و سپاس خداى را بر آن زياد به جاى آر چون خداى تعالى در كتاب مجيدش فرموده: «لئن شكرتم لازيدنكم »، و هر وقت محروميت از نعمتى طول كشيد زياد استغفار كن، چون خداى تعالى در كتاب مجيدش فرموده:
«استغفروا ربكم انه كان غفارا يرسل السماء عليكم مدرارا و يمددكم باموال و بنين » - يعنى در دنيا و آخرت -«و يجعل لكم جنات و يجعل لكم انهارا»، اى سفيان! اگر از ناحيه سلطان و يا كس ديگرى اندوهى به تو روى آورد زياد بگو: «لا حول و لا قوه الا بالله »، كه اين كلمه ، كليد فرج و گنجى از گنج هاى بهشت است.
مؤلف: در اين معنا، روايات بسيارى از طريق شيعه و سنى رسيده است.
و در كافى به سند خود، از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت: از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: شكر هر نعمتى، هر قدر هم كه بزرگ باشد، اين است كه حمد خدا گوئى.
و در همان كتاب به سند خود، از حماد بن عثمان روايت كرده كه گفت: امام صادق (عليه السلام) از مسجد بيرون آمد، ديد مركبش گم شده، فرمود: اگر خدا مركبم را به من برگرداند حق شكر او را ادا خواهم كرد، چيزى نگذشت مركبش را آوردند، حضرت در شكر آن گفت: الحمد لله. شخصى پرسيد: فدايت شوم، مگر شما نفرموديد: هر آينه شكر خدا را آن طور كه حق او است بجا مى آورم؟ فرمود: مگر نشنيديد گفتم الحمد لله.
و در همان كتاب به سند خود، از ابى بصير روايت كرده كه گفت: خدمت امام صادق (عليه السلام) عرضه داشتم: آيا شكر خدا حدى دارد كه اگر بنده خدا به آن حد شكر كند، شكر خداى را كرده باشد؟ فرمود: آرى. عرضه داشتم: چيست؟ فرمود: در مقابل هر نعمتى، از اهل و مال كه به او داده، بگويد: الحمد لله، و اگر در نعمتى كه خداوند به او داده حقى باشد آن حق را ادا كند، و از همين باب است كه خداى تعالى به ما تعليم داده، در هنگام سوار شدن بر مركب بگوئيم «سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين » و نيز تعليم داده كه بگوئيم: «رب انزلنى منزلا مباركا و انت خير المنزلين » و همچنين آيه شريفه «رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق و اجعل لى من لدنك سلطانا نصيرا».
و در تفسير عياشى، از ابى ولاد روايت شده كه گفت: به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم مگر غير از اين است كه اين نعمتى كه داريم (ولايت اهل بيت) از ناحيه خدا است؟
حال اگر شكرش را به جاى آورديم آن را زيادتر مى كند چون خودش فرموده: «لئن شكرتم لازيدنكم »؟ فرمود: چرا، هر كس خداى را بر هر نعمتى شكر و سپاس بگويد، و بداند كه نعمتش از ناحيه او است نه غير، خداوند نعمتش را بر او زياد مى كند.
مؤلف: دو روايت آخرى به بهترين وجهى شكر را تفسير مى كنند، و بيان گذشته ما هم كه گفتيم: شكر، اظهار نعمت است، هم در اعتقاد و هم به زبان و هم به عمل با آن انطباق دارد، زيرا روايت ابى ولاد، شكر اعتقادى، و روايت ابى بصير شكر عملى، و هر دو روايت شكر زبانى را بيان مى كنند، و آيه شريفه «و اما بنعمه ربك فحدث » هم آن را تاييد مى كند. و در تفسير قمى مى گويد: پدرم مرفوعا و بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حديث كرد كه ايشان فرمود: هر كه همسايه خود را به طمع منزلش اذيت كند، خداوند خانه خود او را به ارث، به آن همسايه مى دهد، و اين كلام خداى تعالى است كه مى فرمايد: «و قال الذين كفروا لرسلهم ...فاوحى اليهم ربهم لنهلكن الظالمين و لنسكننكم الارض من بعدهم».
و در تفسير مجمع و روح المعانى، از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده كه هر كه همسايه اش را بيازارد، خداى تعالى، خانه اش را نصيب همان همسايه اش مى فرمايد.
و درالدر المنثور است كه ابن ضريس از ابى مجلز روايت كرده كه گفت: مردى خدمت على بن ابى طالب (عليه السلام) عرض كرد: من داناترين مردم به انساب هستم. فرمود: تو نمى توانى همه مردم را به دودمانى نسبت دهى؟ عرض كرد: چرا مى توانم. فرمود: بگو ببينم، در آيه «و عادا و ثمود و قرونا بين ذلك كثيرا» مى دانى اين قرون بسيار چه كسانى هستند؟ عرض كرد: بله، من همه آن ها را نسبت مى دهم (و مى گويم كدام پسر كدام و نوه كدام بود). فرمود: مگر آيه «الم ياتكم نبوا الذين من قبلكم قوم نوح و عاد و ثمود و الذين من بعدهم لا يعلمهم الا الله » را نخوانده اى؟ آن مرد، ساكت ماند.(زيرا آيه شريفه صريحا مى فرمايد كه انسابى هستند كه جز خدا كسى آنها را نمى داند).
رواياتى درباره معناى «صديد»
و در مجمع از ابى عبدالله (عليه السلام) روايت مى كند كه فرموده است: كلمه «صديد» به معناى چرك و خونى است كه از عورت زنان فاحشه به آتش دوزخ مى ريزد.
و در الدر المنثور است كه احمد و ترمذى و نسائى و ابن ابى الدنيا در كتاب «صفه النار» و ابويعلى و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابو نعيم در كتاب «حليه » (وى حديث را صحيح دانسته) و ابن مردويه و بيهقى در كتاب «البعث و النشور» از ابى امامه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده اند كه در ذيل آيه «و يسقى من ماء صديد يتجرعه » فرموده: آن را نزديكش مى برند و او خود را پس مى كشد، و هرچه نزديكترش مى آورند صورتش از حرارت آن كباب مى شود و پوست سرش كنده مى شود، و چون آن را مى آشامد امعاء و اعضاى داخلى اش پاره پاره مى گردد و از پايين تنش مى ريزد، خداى تعالى هم فرموده: «فسقوا ماء حميما فقطع امعاءهم » و نيز فرمود: «و ان يستغيثوا يغاثوا بماء كالمهل يشوى الوجوه».
و در تفسير قمى در ذيل همين آيه، از يكى از معصومين (عليهم السلام) نقل كرده كه فرمود: چون نزديكش مى شوند بدش مى آيد، و چون نزديكش مى آورند صورتش كباب گشته پوست سرش كنده مى شود، و چون آن را مى خورد اعضاى داخلى اش پاره پاره گشته و نيز كف پاهايش بريده بريده مى گردد و از بعضى از ايشان صديد و چرك مانند سيل بيرون مى آيد....
و در همان كتاب در روايت ابى الجارود، از امام باقر (عليه السلام) چنين آمده: «عنيد» به معناى روى گردان از حق است.
آيات ۱۹ - ۳۴ سوره ابراهيم
أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ خَلَقَ السمَوَتِ وَ الاَرْض بِالحَْقِّ إِن يَشأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بخَلْقٍ جَدِيدٍ(۱۹) وَ مَا ذَلِك عَلى اللَّهِ بِعَزِيزٍ(۲۰) وَ بَرَزُوا للَّهِ جَمِيعاً فَقَالَ الضعَفَؤُا لِلَّذِينَ استَكْبرُوا إِنَّا كنَّا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنتُم مُّغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللَّهِ مِن شىْءٍ قَالُوا لَوْ هَدَانَا اللَّهُ لهََدَيْنَكمْ سوَاءٌ عَلَيْنَا أَ جَزِعْنَا أَمْ صبرْنَا مَا لَنَا مِن مَّحِيصٍ(۲۱) وَ قَالَ الشيْطنُ لَمَّا قُضىَ الاَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكمْ وَعْدَ الحَْقِّ وَ وَعَدتُّكمْ فَأَخْلَفْتُكمْ وَ مَا كانَ لىَ عَلَيْكُم مِّن سلْطنٍ إِلا أَن دَعَوْتُكُمْ فَاستَجَبْتُمْ لى فَلا تَلُومُونى وَ لُومُوا أَنفُسكم مَّا أَنَا بِمُصرِخِكمْ وَ مَا أَنتُم بِمُصرِخِىَّ إِنى كفَرْت بِمَا أَشرَكتُمُونِ مِن قَبْلُ إِنَّ الظلِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ(۲۲) وَ أُدْخِلَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ جَنَّتٍ تجْرِى مِن تحْتهَا الاَنهَرُ خَلِدِينَ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ تحِيَّتهُمْ فِيهَا سلَمٌ(۲۳) أَ لَمْ تَرَ كَيْف ضرَب اللَّهُ مَثَلاً كلِمَةً طيِّبَةً كَشجَرَةٍ طيِّبَةٍ أَصلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فى السمَاءِ(۲۴) تُؤْتى أُكلَهَا كلَّ حِينِ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَ يَضرِب اللَّهُ الاَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكرُونَ(۲۵) وَ مَثَلُ كلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّت مِن فَوْقِ الاَرْضِ مَا لَهَا مِن قَرَارٍ(۲۶) يُثَبِّت اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فى الحَْيَوةِ الدُّنْيَا وَ فى الاَخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظلِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشاءُ(۲۷) أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَت اللَّهِ كُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ(۲۸) جَهَنَّمَ يَصلَوْنَهَا وَ بِئْس الْقَرَارُ(۲۹) وَ جَعَلُوا للَّهِ أَندَاداً لِّيُضِلُّوا عَن سبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكمْ إِلى النَّارِ(۳۰) قُل لِّعِبَادِى الَّذِينَ ءَامَنُوا يُقِيمُوا الصلَوةَ وَ يُنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً مِّن قَبْلِ أَن يَأْتىَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلَلٌ(۳۱) اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السمَوَتِ وَ الاَرْض وَ أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَتِ رِزْقاً لَّكُمْ وَ سخَّرَ لَكُمُ الْفُلْك لِتَجْرِى فى الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ وَ سخَّرَ لَكُمُ الاَنْهَرَ(۳۲) وَ سخَّرَ لَكُمُ الشمْس وَ الْقَمَرَ دَائبَينِ وَ سخَّرَ لَكُمُ الَّيْلَ وَ النهَارَ(۳۳) وَ ءَاتَاكُم مِّن كلِّ مَا سأَلْتُمُوهُ وَ إِن تَعُدُّوا نِعْمَت اللَّهِ لا تحْصوهَا إِنَّ الانسنَ لَظلُومٌ كفَّارٌ (۳۴)
«ترجمه آيات»
مگر نمى دانى كه خدا آسمان ها و زمين را به حق آفريد؟ اگر بخواهد، شما را مى برد و خلقى تازه مى آورد (۱۹)
و اين كار، براى خدا دشوار نيست (۲۰)
(در روز قيامت) همه براى خدا و در پيشگاه او ظاهر مى شوند در اين هنگام ضعفا به مستكبران مى گويند: ما پيروان شما بوديم، آيا (امروز) چيزى از عذاب خدا را مى توانيد از ما دفع كنيد؟ آنها مى گويند: اگر خدا هدايتمان كرده بود ما نيز شما را هدايت كرده بوديم. (اما حالا) چه بيتابى كنيم و چه صبر كنيم بر ايمان يكسان است، و گريزگاهى نداريم (۲۱)
و همين كه كار خاتمه پذيرد، شيطان مى گويد: خدا به شما وعده درست داد. و من نيز به شما وعده (باطل و نادرست) دادم و تخلف كردم، من بر شما تسلطى نداشتم جز اين كه دعوتتان كردم و شما اجابتم كرديد، مرا ملامت نكنيد، خودتان را ملامت كنيد، من فريادرس شما نيستم، و شما نيز فريادرس من نيستيد من آن شركتى كه پيش از اين (در كار خدا) برايم قائل بوديد انكار دارم. به درستى ستمگران، عذابى دردناك دارند (۲۲)
و كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند به بهشت هايى كه جويها در آن روان است برده مى شوند در حالى كه به اذن پروردگارشان در آن جاودانند و درود گفت نشان (به يكديگر) در آنجا سلام است (۲۳)
مگر نديدى خدا چگونه مثالى زد و سخن نيك را به درخت پاكيره اى تشبيه كرد كه ريشه اش (در زمين) ثابت و شاخه آن در آسمان است؟!(۲۴)
هميشه به اذن پروردگارش ميوه خود را مى دهد، خدا اين مثل ها را براى مردم مى زند، شايد متذكر شوند (۲۵)
و سخن بد را به درخت ناپاكى شبيه كرد كه از زمين كنده شده و قرار و ثباتى ندارد (۲۶)
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |