تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۱۱

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



پس ، از ميان احكام و سنتها آن حكم و سنتى براى بشر متعين شده كه هستى عام عالمى به آن دعوت مى كند، عالمى كه بشر جزئى حقير و ناچيز از آن است ، و جزئى است كه بر خلاف ساير اجزاء مجهز به جهازى است كه او را به مرحله كمال وجودش سوق مى دهد. و بنابراين ، هستى عام عالمى كه اجزاء آن مرتبط و چون زنجير بهم پيوسته است ، و محل اراده خداى تعالى است ، همو حامل شريعت فطرت انسانى و داعى به سوى دين حنيف الهى است . پس ، دين حق عبارت است از «حكم خداى سبحان كه غير از حكم او حكمى نيست » و همين حكم است كه منطبق بر خلقت الهى است ، و ماوراى حكم او هر حكمى باشد باطل است ، چون آدمى را جز به سوى شقاوت و هلاكت نميكشاند، و جز به سوى عذاب سعير هدايت نميكند. از همين جا است كه آن دو اشكال قبلى حل و گشوده مى شود، اشكال اول اين بود كه چرا تقسيم رزق حلال و حرام را منحصر به دو قسم كرد، يكى «حلال و حرام به اذن خدا( ((و ديگرى ((حلال و حرام بدون اذن او»، با اينكه ممكن است بشر احكامى را به مقتضاى مصلحتى كه يا قطعى است و يا خيالى ، و يا صرف هواى نفس است براى خود تشريع كند واصلا به خدا نسبت ندهد، نه به حق و نه به افتراء؟ و اشكال دوم اين بود كه از اين انحصار به دست مى آيد كه حكم مختص به خداى تعالى است ، در حالى كه مى بينيم بسيارى از سنتها در بين جوامع بشرى دائر است و عادت قومى و عوامل ديگر منشا تشريع آن بوده است . وجه اينكه گفتيم با بيان گذشته ما هر دو اشكال حل مى شود اين است كه وقتى ثابت شد كه حكم مختص به خداى سبحان است قهرا تمامى احكام و قوانينى كه داير بين مردم است يا در حقيقت حكم خداى تعالى و ماخوذ از ناحيه او به وسيله وحى و يا رسالت است ، و يا حكمى است كه به خدا افتراء بستهاند، و شق سوم ندارد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۲۶

علاوه بر اين مشركين احكامى را كه بدعت نهاده و در بين خود باب كرده بودند به خداى سبحان نسبت مى دادند و مى گفتند اين احكام احكام خدا است ، همچنانكه قرآن كريم به اين معنا اشاره نموده و مى فرمايد: «و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آباءنا و اللّه امرنا بها». وَ مَا ظنُّ الَّذِينَ يَفْترُونَ عَلى اللَّهِ الْكذِب يَوْمَ الْقِيَمَةِ... از آنجا كه پاسخ از استفهام سابق كه پرسيد: «اللّه اذن لكم ام على اللّه تفترون » از مورد كلام معلوم بود، و آن اين بود كه : نه ، خداى تعالى به آنان اذن نداده بلكه به خدا افتراء بستهاند، اينك در آيه مورد بحث و خامت عاقبت امر اين پاسخ را بيان مى كند، مى فرمايد: افتراء بستن به خداى تعالى به حكم بداهت عقلى از گناهان بزرگ است ، و قهرا اثر بدى خواهد داشت . و يا از باب تهديد مى فرمايد: «اينها كه بر خداى تعالى افتراء ميبندند فكر ميكنند چه وضعى در قيامت دارند»؟ و اما جمله «ان اللّه لذو فضل على الناس و لكن اكثرهم لا يشكرون »، شكايت و عتابى است كه بوسيله آن اشاره شده به عادت نكوهيده مردم ، كه بيشترشان نعمتهاى الهى را كفران مى كنند، و در مقابل عطيه و نعمتى كه او به آنان ارزانى داشته شكر نميگزارند. و منظور از «فضل » در اين جمله همان عطيه الهى است ، چون گفتگو درباره رزقى بود كه خدا براى بشر نازل كرده و رزق هم فضل است ، و اينكه مردمى پاره اى از عطاياى خداى تعالى را بر خود حرام كرده اند، كفران آن نعمت و بجا نياوردن شكر آن است . و با برگشتن ذيل آيه به صدر آن ، افتراء بر خداى تعالى از مصاديق كفران نعمت خدا مى شود، و معناى آن چنين مى شود: خداى تعالى داراى فضل و عطاء بر مردم است . و ليكن بيشتر مردم كفرانگر نعمت و فضل اويند، بنابراين آنها كه نعمت خدا و رزق او را كفران نموده ، از باب كفرانگرى نعمت و فضل اويند، بنا بر اين آنها كه نعمت خدا و رزق او را كفران نموده ، از باب كفرانگرى ، پاره اى از عطاياى او را بر خود حرام مى كنند، و اين تحريم را به خدا افتراء ميبندند فكر مى كنند در قيامت چه وضعى خواهند داشت ؟ وَ مَا تَكُونُ فى شأْنٍ وَ مَا تَتْلُوا مِنْهُ مِن قُرْءَانٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلا كنَّا عَلَيْكمْ شهُوداً ... راغب گفته : كلمه «شان » به معناى حال و امرى است كه بر وفق و به صلاحيت پيش مى آيد، و اين كلمه استعمال نمى شود مگر در احوال و امور بزرگ همچنانكه در آيه ( «كل يوم هوفى شاءن » در همين معنا آمده . و در جمله «و ما تتلوا منه من قرآن » ظاهرا ضمير «منه » به خداى سبحان برميگردد، و حرف «من » در اول ، ابتدايى و نشوى ، و در دوم بيانى است ، و معناى جمله اين است : تو اى پيامبر! هيچ چيز كه نام آن قرآن باشد، يعنى ناشى از ناحيه خدا باشد، نميخوانى مگر آنكه خدا شاهد و ناظر آن است . «و لا تعملون من عمل الا كنا عليكم شهودا اذ تفيضون فيه » - افاضه در فعل به معناى آن است كه چند نفر دسته جمعى آنچنان سرگرم كارى بشوند كه از هر چيز ديگرى غافل گردند و در جمله «الا كنا عليكم شهودا» التفاتى از غيبت به تكلم مع الغير بكار رفته ، در جمله قبلى در كلمه «منه » خداى تعالى غايب فرض شده بود و در اينجا متكلم مع الغير به حساب آمده ، و نكته اين التفات اين است كه خواسته است اشاره كند به اينكه شهود و گواهان بر اعمال شما تنها خداى تعالى نيست ، بلكه بسيارند، هم ملائكه شاهدند و هم مردم ، و خداى تعالى هم در ماوراى اينها محيط بر شما است ، و وقتى كه گوينده شخصى بزرگ و داراى اعوان و خدمه باشد، از سوى خود و اعوانش سخن ميگويد، و چه بزرگى بزرگتر از خداى تعالى . البته اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه اصل اين التفات از اول آيه شروع ميشود، چون آيات قبل از اين آيه خطاب را متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كرده و مشركين را غايب به حساب آورده بودند و با واسطه ، با آنان سخن مى گفتند چون رسول خدا مخاطب آيات بود و منظور مشركين بودند، و هيچ سخنى متوجه خود آن جناب نبود، و ناگهان در اين آيه سخن را متوجه شخص آن جناب نموده و مطلبى كه خاص آن حضرت است گوشزد مينمايد، مى فرمايد: «و ما تكون فى شان و لا تتلوا منه من قرآن ...» آنگاه قبل از اينكه به آن جناب بفرمايد: «خدا ناظر بر آن است » آن حضرت را با مشركين يك جا به حساب آورده و در يك خطاب مخاطب قرار داده و فرموده : «و لا تعملون من عمل - و هيچ عملى از تو و از مشركين سر نميزند»، «الا كنا عليهم شهودا - مگر آنكه ما به آن ناظريم » كه در اين خطاب مشركين را ضميمه رسول گرامى خود كرد با اينكه مشركين غايب بودند. و اينگونه سخن گفتن يعنى خطاب را به نوعى تغليب گسترده كردن شايع و رايج است ، خود ما نيز به يكديگر ميگوئيم تو و قومت چنين و چنان مى كنيد (با اينكه مخاطب ما يك نفر است ).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۲۸

دليل بر اينكه خطاب در آيه به نوعى تغليب و به نحو انضمام است ، جمله بعدى است كه مى فرمايد: «و ما يعزب عن ربك ...» كه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نموده ، از اين ميفهميم كه خطاب به آن جناب بر طبق سياق قبلى جريان يافته است .

سلطنت و احاطه تام الهى بر اعمال بشر، شهادت و عملى استكامل و فراگيرنده همه اعمال از همه خلايق حتى پيامبر خدا(ص )

و به هر حال ، تحول مذكور در خطاب آيه براى اين است كه اشاره كند به اينكه سلطنت و احاطه تام الهى كه بر اعمال واقع مى شود، شهادت و علمى است به كاملترين وجهش ، و شهادت و علمى است بر كل اعمال و بر همه جهات اعمال ، و احدى از خلائق از آن مستثناء نيست ، نه هيچ پيامبرى ، نه هيچ مومنى و نه هيچ مشركى ، شهادت و علمى است كه هيچ عملى از اعمال نيز از آن مستثناء نيست ، پس مبادا كسى توهم كند كه از اعمال رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) چيزى بر خداى تعالى پوشيده مى ماند و در روز قيامت به حساب اعمال آن جناب رسيدگى نمى شود، نه ، شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم بايد همين اعتقاد را درباره پروردگارش داشته و مراقب اعمال خود باشد. در آيه مورد بحث با اينكه جمله «و ما تكون فى شان » تمامى اعمال رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را شامل بود، مع ذلك تنها بر يكى از اعمال آن جناب انگشت گذاشته شده و آن مساءله «تلاوت قرآن » است ، و اين به منظور اشاره به اهميت اين عمل و عنايت بيشتر به آن است . در اين آيه دو نكته به چشم ميخورد، اول اينكه در موعظه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و به امتش تشديد شده ، و دوم اينكه آنچه از قرآن كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) براى مردم ميخوانده به وحى الهى بوده و كلام خداى تعالى نه دستخوش تغيير مى شود و نه باطل در آن راه مى يابد، نه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در گرفتن آن وحى دچار اشتباه مى شود و نه در تلاوت آن براى مردم ، و بنابراين مضمون آيه شريفه نزديك به مضمون آيه زير است كه مى فرمايد: «عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم ». «و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة ...» - كلمه «عزوب » كه فعل مضارع ((يعزب ) ))از آن گرفته شده به معناى غيب و دورى و خفاء است ، و اين تعبير اشاره دارد به اينكه همه اشياء عالم نزد خداى تعالى حاضرند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۲۹

و هيچ چيز از ساحت مقدس او غايب نيست ، و او هر چيزى را در كتابى حفظ و ضبط كرده و از آن كتاب چيزى زايل نمى شود. ما در سابق (جلد هفتم ) در تفسير آيه «و عنده مفاتح الغيب » مطالبى مربوط به اين بحث ايراد كرديم . أَلا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ ... اين آيه جمله اى است استينافيه (يعنى سخنى از نو آغاز كرده ) چيزى كه هست با غرض سوره كه همان دعوت به ايمان آوردن به كتاب خدا و تشويق اعتقاد به توحيد خدا به معناى وسيعش مى باشد، ارتباط دارد. و از آنجا كه مطلب اهميت داشته ، آيه را با لفظ «أ لا: آگاه و به هوش ‍ باشيد» افتتاح كرده ، و اين كلمه به منظور هشدار بكار مى رود، و خداى سبحان در اين آيه و دو آيه بعدش مطلب مهمى آورده و آن عبارت است از معرفى اوليايش و بيان آثارى كه ولايت آنان دارد و خصائصى كه مختص به ايشان است . معناى «ولايت » و مراد از ولايت خدا كلمه «ولايت » هر چند كه اهل لغت معانى بسيارى براى آن بر شمرده اند، ليكن اصل در معناى آن بر طرف شدن واسطه در بين دو چيز است ، به گونه اى كه بين آن دو، واسطه اى كه از جنس آنها نيست وجود نداشته باشد (كه در اين صورت هر يك ولى ديگرى محسوب مى شوند). و ليكن از باب استعاره در معناى ديگرى نيز استعمال شده ، و آن نزديكى چيزى به چيز ديگر است ، حال اين نزديكى به هر وجهى كه باشد، چه نزديكى به مكان باشد و چه به نسب و خويشاوندى و چه به مقام و منزلت و چه به دوستى و صداقت و چه به غير اينها، كه با اين حساب كلمه «ولى » بر هر دو طرف ولايت اطلاق مى شود، (اين ولى او است ، و او ولى اين است ، يعنى از نظر مكان و يا خويشاوندى و يا مقام و يا دوستى و يا غير اينها نزديك وى است )، مخصوصا اگر معناى اصلى كلمه را در نظر بگيريم كه عبارت بود از اتصال دو چيز به يكديگر و نبودن واسطه اى بين آن دو اين اطلاق طرفينى روشن تر مى شود، چون يكى از آن دو چيز آن چنان در دنبال آن ديگرى قرار گرفته كه هيچ چيز ديگرى غير اين ، به دنبال آن قرار نگرفته . پس ، وقتى مى گوئيم خداى تعالى ولى بنده مؤ منش مى باشد، معنايش ‍ اين است كه آن چنان وصل به بنده است و آن چنان متولى و مدبر امور بنده است كه هيچ كس ديگرى اين چنين ارتباطى را با آن بنده ندارد، او است كه بنده را به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند، امر مى كند، نهى مى كند، به آنچه سزاوار است وا مى دارد، از آنچه نكوهيده است باز مى دارد و او را در زندگى دنيائى و آخرتيش يارى مى كند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۰

همچنانكه از اين طرف نيز مى گوئيم مؤ من واقعى ولى خدا است ، زيرا آن چنان وصل به خدا است كه متولى اطاعت او در همه او امر و نواهى او است ، و تمامى بركات معنوى از قبيل هدايت ، توفيق ، تاءييد، تسديد و به دنبالش اكرام به بهشت و رضوان را از خداى تعالى مى گيرد. پس ، اولياى خدا - به هر حال - تنها مؤ منين اند، زيرا خداى تعالى خود را ولى آنان در حيات معنويشان دانسته و فرموده : «و اللّه ولى المؤ منين »

اشاره به مراتب ايمان و بيان اينكه خداى تعالى ولى مؤ منين است كه از مرتبه بالاىايمان برخوردارند

چيزى كه هست آيه بعد از اين آيه كلمه «ولايت » را طورى تفسير مى كند كه با اين ادعاء كه خداى تعالى ولى همه مؤ منين باشد، نمى سازد، چون ما مى دانيم در بين مؤ منين كسانى هستند كه در عين داشتن ايمان مبتلا به شركند، همچنانكه خود خداى تعالى فرموده : «و ما يؤ من اكثرهم باللّه الا و هم مشركون ». آيه بعد از آيه مورد بحث مؤ منين ولى خدا را چنين معرفى كرده : «الذين آمنوا و كانوا يتقون »، تازه به صرف داشتن ايمان و تقوا معرفى نكرده بلكه با آوردن كلمه «كانوا» فهمانده كه اولياى خدا قبل از ايمان آوردن تقوائى مستمر داشته اند، فرموده : «الذين آمنوا» و سپس بر اين جمله عطف كرده كه : «و كانوا يتقون »، و با آوردن اين جمله مى فهماند كه اولياى خدا قبل از تحقق اين ايمان از آنان ، دائما تقوا داشته اند، و معلوم است كه ايمان ابتدايى مسبوق به تقوا نيست ، بلكه ايمان و تقوا در افراد معمولى متقاربند و با هم پيدا مى شوند، و يا بر عكس اولياى خدا اول ايمان در آنان پيدا مى شود، بعدا به تدريج داراى تقوا مى گردند، آن هم تقواى مستمر و دائمى . پس منظور از اين ايمان مرتبه ديگرى از مراتب ايمان است ، غير آن مرتبه اول كه در افراد معمولى يافت مى شود. در جلد اول اين كتاب در تفسير آيه ۱۳۰ سوره بقره نيز گفتيم كه براى هر يك از ايمان و اسلام و همچنين براى شرك و كفر مراتب مختلفى است كه بعضى فوق بعضى ديگر است . مرتبه اول از اسلام عبارت است از اينكه آدمى كلمه شهادتين را بر زبان جارى سازد، و به ظاهر تسليم دستورات دين گردد. دنبال اين مرتبه ، مرتبه دوم اسلام است كه اولين مرتبه ايمان شمرده مى شود، و آن عبارت است از اينكه گوينده شهادتين قلبا به مضمون آن دو شهادت معتقد شود،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۱

و بطور اجمال و بى چون و چرا قبول داشته باشد كه اسلام دين حق است ، هر چند كه بطور تفصيل به همه عقائد حقه دين معتقد نشده باشد، به همين جهت است كه در آيه سوره يوسف اين معنا را ممكن شمرده كه ايمان به خدا از پاره اى جهات با شرك جمع شود، و فرموده : «و ما يؤ من اكثرهم باللّه الا و هم مشركون » و اين مرحله از اسلام و ايمان به تدريج صفا و نمو پيدا مى كند تا آنجا كه بنده خدا از هر جهت و در تمامى امورى كه به خداى تعالى برگشت مى كند - كه قهرا همه امور عالم است ، زيرا برگشت تمامى امور به خداست - بى چون و چرا تسليم خدا شود، و هر درجه كه اسلام آدمى بالا برود يك درجه نيز به ايمان او اضافه مى شود، يعنى داراى ايمانى مناسب با لوازم آن مرتبه از اسلام مى گردد، تا آنجا كه بنده خدا به حقيقت معناى الوهيت تسليم امر پروردگارش مى شود، و حقيقتا خود را عبد و خدا را اله و معبود خود مى داند. اينجاست كه ديگر اعتراض و خشم از او سر نمى زند، در برابر هيچ امرى از قضاء و قدر و حكم پروردگارش ناراحت نمى شود و بر هيچيك از خواسته هاى او اعتراض نمى كند. در مقابل اين مرحله از تسليم ايمانى قرار دارد كه همان يقين به اللّه است ، و يقين به تمامى آنچه كه به اللّه برگشت دارد، و اين ايمان كاملى است كه به وسيله آن عبوديت عبد به حد تمام مى رسد، و ديگر نقصى در ايمانش باقى نمى ماند. خداى تعالى درباره چنين ايمانى فرموده : «فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما» و به نظر مى رسد كه همين مرتبه از ايمان و يا مرتبه اى نزديك به اين مرتبه ، مراد آيه شريفه «الذين آمنوا و كانوا يتقون » باشد؛ چون گفتيم ايمان در اين جمله ايمانى است بعد از تقواى مستمر نه ايمان ابتدائى كه ايمان مرتبه اول است ، به بيانى كه گذشت .

توجيه و توضيحى در مورد اينكه خداى ، ترس و اندوهى ندارند و بيان اينكه اطلاق جمله: «

لاخوف عليهم و لا هم يحزنون » شامل نفى ترس و اندوه هم در دنيا و هم در آخرت مىشود علاوه بر اين ، در آيه مورد بحث اهل اين مرتبه از ايمان را اينطور معرفى و توصيف كرده كه : «لا خوف عليهم و لا هم يحزنون »، و اين جمله به خوبى دلالت مى كند بر اينكه منظور از اين ايمان ، درجه عالى از ايمان است ، آن ايمانى كه با آن معناى عبوديت و مملوكيت صرف ، براى بنده به حد كمال مى رسد، و بنده غير از خداى واحد بى شريك مالكى نمى بيند و معتقد مى شود كه خودش چيزى ندارد تا از فوت آن بترسد و يا به خاطر از دست دادن آن اندوهناك گردد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۲

چون خوف هميشه از اينجا سرچشمه مى گيرد كه نفس ، احتمال ضررى را بدهد كه ضرر او است ، و از اين راه اندوه به دل وارد مى شود كه آدمى چيزى را كه دوست داشته از دست بدهد، و يا چيزى را كه كراهت داشته گرفتارش شود. و خلاصه ، خوف و اندوه به خاطر از دست دادن نفع و يا برخورد با ضرر دست مى دهد، و تحقق اين خوف و اندوه وقتى قابل تصور است كه آدمى براى خود ملك و يا حقى نسبت به آن چيزى كه از آن خوف و اندوه دارد قائل باشد، مثلا خود را مالك فرزند و يا جاه ، و يا آنها و غير آنها را متعلق حق خود بداند، و اما چيزى را كه مى داند به هيچ وجه بين او و آن چيز علقه و رابطه اى نيست ، هيچ وقت درباره آن نه ترسى پيدا مى كند و نه اندوهى . و بر اين حساب اگر كسى را فرض كنيم كه معتقد است به اينكه تمامى عالم و تك تك موجودات آن و حتى وجود خودش ملك مطلق خداى سبحان است و احدى در اين ملكيت شريك او نيست قهرا خود را نيز مالك هيچ چيز نمى داند، و هيچ چيزى را متعلق حق خود به حساب نمى آورد تا درباره آن دچار خوف و يا اندوه گردد، و اين حالت همان وضعى است كه خداى تعالى اولياى خود را به داشتن آن توصيف نموده و فرموده : «الا ان اولياء اللّه لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ». پس اولياى خدا نه از چيزى مى ترسند، و نه براى چيزى اندوه مى خورند - نه در دنيا و نه در آخرت - مگر آنكه خداى تعالى اراده كند كه آنان از چيزى بترسند و يا درباره آن اندوه خورند، همانطور كه از آنان خواسته است تا از پروردگارشان بترسند، و از فوت كرامتى الهى كه از آنان فوت شده اندوه بخورند، و همه اينها مراحلى است از تسليم خدا شدن - دقت بفرمائيد. بنابراين ، اطلاق آيه كه خوف و اندوه را بطور مطلق از اولياى خدا نفى مى كند، دلالت دارد بر اينكه اولياى خدا هم در دنيا متصف به نداشتن خوف و اندوهند، و هم در آخرت . و اما امثال آيات : «الا المتقين يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون الذين آمنوا بآياتنا و كانوا مسلمين »، منافاتى با اين اطلاق ندارد، زيرا هر چند ظاهر آن آيات اين است كه در مقام معرفى اولياى خدا است به آن معنائى كه آيه مورد بحث براى اولياى خدا كرده الا اينكه صرف اثبات عدم خوف و عدم حزن در روز قيامت ثابت نمى كند كه در دنيا خوف و حزن دارند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۳

(چون به قول معروف اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند).بله ، البته بين دو نشاءة دنيا و آخرت فرق هست ، و آن اين است كه در آخرت نعمتها و كرامتها همه خالصند و نهايت درجه از صفا و خلوص را دارند، ولى همين نعمتها و كرامتها در دنيا مشوب و ناخالصند. و نظير آن آيات آيه زير است كه مى فرمايد: «ان الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ان لا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التى كنتم توعدون ، نحن اولياوكم فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة » هر چند اين آيات ظاهرند در اينكه اين نازل شدن و بشارت آوردن ملائكه در روز مرگ صورت مى گيرد، چون فرموده : «كنتم توعدون - وعده اش به شما داده شده بود» و نيز فرموده : «ابشروا - مژده باد شما را به بهشت »، و ليكن همانطور كه قبلا نيز گفتيم صرف اثبات يك زمان ، كافى نيست در نفى زمان ديگر. اين بود نظريه ما، كه اطلاق لفظ آيه بر آن دلالت مى كرد، و آيات ديگر هم آن را تاءييد مى نمود، ولى بيشتر مفسرين جمله «لا خوف عليهم و لا هم يحزنون » را مقيد به روز مرگ و روز قيامت نموده ، و در اين نظريه به آيات مربوط به آخرت استناد جسته اند و خصوصيتى را كه لفظ «الذين آمنوا و كانوا يتقون » دارد در نظر نگرفته خيال كرده اند كه ايمان و تقوا دو امر متقارب و ملازم يكديگرند، و چنين نتيجه گرفته اند كه آيه مى خواهد بگويد: اولياى خدا كه همان متقين از اهل ايمان هستند در آخرت نه خوفى دارند و نه اندوهى ولى خواننده محترم خود مى داند كه اين تقييد هيچ دليلى ندارد. و بعضى از مفسرين نظريه ما را اختيار كرده و گفته اند ((جمله مورد بحث هم شامل خوف و اندوه دنيا مى شود و هم خوف و اندوه آخرت ) )) و ليكن از يك جهت ديگر معناى آيه را تباه كرده و گفته اند: «مراد از اولياى خدا آنطور كه آيه بعدى تفسيرش مى كند همه متقين از مؤ منين اند، و مراد از اينكه فرمود: خوف و اندوهى ندارند اين است كه مؤ منين با تقوا، نه آن خوفى را كه بر كفار و فاسقان و ظالمان عارض ‍ مى شود - كه همان اهوال موقف محشر و عذاب آن موقف و عذاب آخرت است - دارند، و نه اندوه آنان را، چون كفار اين اندوه را دارند كه چرا تا در دنيا بودند براى امروز خود كارى نكردند، و مؤ منين با تقوا نه آن خوف را دارند و نه اين اندوه را، نه در دنيا و نه در آخرت .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۴

بررسى سخن يكى از مفسرين درباره نفى ترس و اندوه اولياى خدا و رد آن گفته

يكى از مفسرين بعد از اين نتيجه گيرى گفته : اما اصل خوف و حزن يكى از احوال عارضه بر بشر است ، و هيچ بشرى نيست كه اين عوارض و احوال را نداشته باشد، چيزى كه هست افراد مؤ من با تقوا و صالح از آنجا كه علم و اعتقاد دارند به اينكه اگر خداى تعالى آنان را گرفتار خوف و اندوه كند از باب تربيت و تكميل نفوس آنان و خالص كردنشان از راه جهاد در راه اوست ، و گرفتارشان مى كند تا در اثر صبر بر مصائب ، اجرشان را زياد كند - و آيات بسيارى بر اين معنا دلالت دارد - لذا در برابر خوفها و اندوه ها صبر مى كنند، و به اين سنتى كه خداى تعالى در ميان همه افراد بشر جارى ساخته راضى هستند. و اما اينكه آيه را مقيد كرد به اينكه آن چيزى را كه از اولياى خدا نفى شده همان خوف و حزنى است كه بر كفار عارض مى شود نه آن خوف و حزنى كه بر حسب طبيعت بشرى و سنت الهى به عموم مؤ منين دست مى دهد، و در اين گفتارش استناد جسته به آيات بسيارى از قرآن كريم ، نه اصل گفته اش درست است و نه استنادش ، زيرا هيچ آيه اى از قرآن كريم خوف و اندوه مورد بحث را مقيد به آن نمى سازد. و اما اينكه گفت : اصل خوف و اندوه از لوازم طبع بشرى و از سنن جارى الهى در بين بشر است و احدى از آن مستثناء نيست چيزى كه هست مؤ منين صالح در برخورد با ناملايمات خويشتندارتر و نسبت به سنن الهى راضى ترند، سخنى است نادرست و ناشى است از اينكه منظور از آيه را نفهميده و در بحث از اخلاق عاليه و مقامات معنوى انسانى تعمق نكرده و همين سطحى نگرى او را واداشته به اينكه حال بندگان مكرم و مقرب الهى يعنى انبياء و اولياء را به حال افراد متوسط از عامه مردم قياس كند و گمان كند آن حالات و عوارضى كه به قول او عوارض طبيعى بشرى است ، همانطور كه بر عامه مردم عارض مى شود بر خواص نيز عارض مى گردد، و احوالى كه بر متوسطين از مردم سنگين و تلخ است بر كاملين از بشر نيز ناگوار و تلخ است ، و غفلت كرده از اينكه لازمه اين سخن اين است كه بين دارندگان مقامات معنوى و درجات حقيقى و بين ساير مردم هيچ فرقى نباشد، و آنچه براى متوسط ها متعذر و دشوار است براى اولياى خدا و انسانهاى كامل نيز چنين باشد، و در نتيجه به نظر اين مفسر مقامات معنوى و درجات حقيقى غير از عناوين و اسمائى بى معنا چيزى نيست و در ماوراى اين الفاظ حقيقتى و واقعيتى نباشد، اعتباراتى باشد كه مردم در بين خود قرار داده و اصطلاح كرده اند، نظير مقامات وهمى و درجات رسمى اجتماعى كه جوامع به منظور حفظ نظام اجتماعى خود قرار مى دهند كه فلان شخص پادشاه و آن ديگرى وزير و آن ديگرى رئيس و بقيه مرئوس و رعيت باشند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۵

پس ، معلوم شد كه اين مفسر حق بحث علمى را اداء نكرده و آن مقدار كه بايد، تعمق ننموده تا به نتيجه حقيقى بحث هدايت شود و بفهمد كه توحيد كامل ، حقيقت ملك را منحصر در خداى سبحان مى كند و بر اين اساس غير از خداى تعالى هيچ چيزى استقلال در تاءثير ندارد، تا حب و بغض ما انسانها و يا خوف و اندوه و يا فرح و تاءسف و يا حالات ديگرمان متعلق به آن شود، و كسى كه اعتقاد به توحيد، سراسر وجودش را فرا گرفته خوف و اندوه و حب و كراهتش را از خدا مى داند، اينجاست كه ديگر بين اين دو گفتار ما تناقض نخواهد بود، كه از يك سو بگوئيم : موحد جز از خدا از هيچ چيز ديگر نمى ترسد، و از سوى ديگر بگوئيم : موحد از بسيارى چيزها كه مضر است مى ترسد، و از بسيارى از امور كه كراهت دارد حذر مى نمايد - دقت فرماييد. پس مفسر نامبرده نه معناى توحيد كامل را فهميده و نه در بحث قرآنى راهى متقن رفته است تا برايش روشن شود كه جمله ((الا ان اولياء اللّه لا خوف عليهم و لا هم يحزنون » خوف و حزن را بطور مطلق نفى كرده ، و نفى آن را مقيد به هيچ قيدى و هيچ حالى نفرموده ، تنها قيدى كه براى اين جمله در قرآن كريم مى بينيم آياتى است كه مى فرمايد: اولياى خدا از خدا مى ترسند، پس اين اولياء از هيچ چيزى نه در دنيا و نه در آخرت نمى ترسند و اندوهناك نمى شوند، تنها ترسى كه دارند از خداى سبحان است . و اما اينكه گفت : آيات بسيارى تصريح دارد بر اينكه مؤ منين در هنگام مرگ و يا در روز قيامت خوف و حزنى ندارند، منظور آن آيات ، بيان حال مؤ منين است در يك ظرف خاص ، و اين باعث نمى شود كه همين مؤ منين در ظرفى ديگر دچار خوف و حزن بشوند. آرى ، نفى و يا اثبات چيزى در يك مورد منافات ندارد به اينكه در موردى ديگر خلاف آن ، يعنى آن نفى شده را اثبات ، و آن اثبات شده را نفى نمود، و اين بر كسى پوشيده نيست . علاوه بر اين ، خود آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه اين صفت ، صفت تمامى مومنين نيست بلكه صفت طايفه خاصى از مؤ منين است ، طايفه اى كه از سايرين به داشتن مرتبه خاصى از ايمان ممتاز شده اند، مرتبهاى كه ساير مومنين آن را ندارند و جمله «الذين آمنوا و كانوا يتقون » - به بيانى كه درباره دلالت آن گذشت - آن مرتبه خاص را تفسير مى كند. و كوتاه سخن اينكه ، نفى و برداشتن خوف از غير خدا و نفى حزن از اولياى او به اين معنا نيست كه براى اولياء اللّه خير و شر،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۶

نفع و ضرر، نجات و هلاكت ، راحت و خستگى ، لذت و درد و نعمت و بلاء يكسان ، و درك اولياى خدا درباره آنها شبيه به هم باشد، چون عقل انسانى بلكه شعور عام حيوانى هم اين معنا را نمى پذيرد، بلكه معنايش ‍ اين است كه اولياى خدا براى غير خداى تعالى هيچ استقلالى در تاءثير نمى بينند و مؤ ثر مستقل را تنها خداى تعالى مى دانند و مالكيت و حكم را منحصر در خداى عزوجل دانسته ، در نتيجه از غير آن جناب نمى ترسند، و جز از چيزى كه خدا دوست مى دارد و مى خواهد كه از آن برحذر باشند و يا به خاطر آن اندوهگين شوند، برحذر نشده و اندوهگين نمى گردند. لَهُمُ الْبُشرَى فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فى الاَخِرَةِ لا تَبْدِيلَ لِكلِمَتِ اللَّهِ ذَلِك هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ خداى تعالى در اين آيه شريفه اولياى خود را بشارتى اجمالى مى دهد، بشارتى كه در عين اجمالى بودن مايه روشنى چشم آنان است ، حال اگر منظور از جمله «لهم البشرى » انشاى بشارت باشد، و معنايش اين باشد: «بشارت باد آنان را كه ...» در نتيجه معنايش اين خواهد بود كه اين بشارت هم در دنيا براى آنان واقع مى شود و هم در آخرت واقع خواهد شد، و اگر انشاء نباشد بلكه خبر باشد، و خواسته باشد بفرمايد: «خداى تعالى بزودى اولياى خود را در دنيا و آخرت بشارت مى دهد» و بعدها بشارت در دنيا و آخرت واقع مى شود، ولى آيا آن نعمتى هم كه بشارت آن را داده تنها در آخرت تحقق مى يابد، و يا هم در دنيا و هم در آخرت ؟ آيه شريفه از آن ساكت است . و اينكه فرمود: «لا تبديل لكلمات اللّه » اشاره است به اينكه اين بشارت قضاى حتمى الهى است . و در كلام خداى تعالى مواردى ديگر نيز هست كه در آن موارد به مؤ منين بشارتهائى داده كه بر اولياى خدا منطبق است ، مثل اين آيه كه مى فرمايد: «و كان حقا علينا نصر المومنين »، و اين آيه كه مى فرمايد: «انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا فى الحيوة الدنيا و يوم يقوم الاشهاد»، و اين آيه كه مى فرمايد: «بشريكم اليوم جنات تجرى من تحتها الانهار»، و آياتى ديگر از اين قبيل .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۱۳۷


→ صفحه قبل صفحه بعد ←