تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۱۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
تسلى دادن به پيامبر «ص»: از سخنان جاهلانه مشركان رنجیده نشو، زيرا «عزّت»، از آنِ خداست
«وَ لا يَحْزُنك قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ للَّهِ جَمِيعاً هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ»:
اين آيه شريفه، همان طور كه آيه بعدى مى رساند، تأديبى است براى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، تأديبى از راه تسليت نسبت به اذيت هایى كه مشركان به آن جناب مى كردند، و به پروردگار او دشنام داده، به دين او طعنه مى زدند و به خدايان دروغين خود افتخار مى كردند. به حدّى كه اى بسا آن جناب دلش مى سوخت و براى خدا غصه مى خورد.
لذا خداى تعالى، او را از اين راه تسليت و دلگرمى داد، كه مطالبى به يادش بياورد و حقايقى را تذكرش دهد كه اندوهش زايل گردد، و آن حقايق، اين است كه:
خداى تعالى، با اين سخنان زشت كه مشركان درباره او دارند، شكست نمى خورد ،تا تو برايش غصه بخورى، و او سخن مشركان را مى شنود و به حال آن جناب و حال مشركان آگاه است، و چون همۀ عزت ها از آنِ اوست، پس به اين افتخارها كه مشركان مى كنند و اين عزت نمایى هايشان اعتناء مكن، كه عزت آنان، موهوم و سخنانشان هذيان است. و چون خداى تعالى، «سميع» و «عليم» است، اگر بخواهد، مى تواند آنان را به عذاب خود بگيرد، و اگر نمى گيرد، براى حفظ مصلحت دعوت دينى و رعايت خير عاقبت است.
از اين جا روشن مى گردد كه هر يك از دو جملۀ «إنّ العِزّةَ لِلّه» و «هُوَ السَّمِيعُ العَلِيم»، علتى مستقل براى نهى از غصه خوردن است، و به همين جهت، دو جمله مذكور به فصل ذكر شده، نه به وصل.
ساده تر بگويم: بدون «واو» عاطفه آمده، تا بفهماند اين كه گفتيم غصه مخور، به علت اين است كه عزت، همه اش از خداست، و به علت اين است كه خدا، «سميع» و «عليم» است.
«أَلا إِنَّ للَّهِ مَن فى السَّمَاوَاتِ وَ مَن فى الاَرْضِ ...»:
اين آيه شريفه، مالكيت خداى تعالى را نسبت به تمامى آن هایى كه در آسمان ها و زمين هستند، بيان مى كند. مالكيتى كه به وسيله آن، معناى ربوبيت براى اله تمام مى شود، و بدون آن، هيچ معبودى نمى تواند «ربّ» باشد.
چون «ربّ»، عبارت است از مالكى كه مدبّر امر مملوك خود باشد و چنين ملكيتى، منحصر در خداى واحد بى شريك است، و در اين ملكيت، احدى شريك خدا نيست. پس اين شريك هایى كه براى خداى تعالى درست كرده اند، معناى شركت در آن ها وجود ندارد، مگر صرف آن مفاهيم فرضى و موهومى كه مشركان براى آن ها فرض كرده اند. مفاهيمى كه تنها جايش عالَم فرض است و در عالَم خارج و واقعيت، مصداقى ندارد.
پس آيه شريفه، خدايان مشركان را با خداى تعالى مقايسه مى كند، و آنگاه حكم مى كند به اين كه نسبت آن خدايان با خدا، نسبت خرص (تخمين) و گمان است، با حقيقت و حق - و بقيه مطالب آيه روشن است.
و اگر در اين آيه فرموده: «مَن فِى السَّمَاوَاتِ وَ الأرض: هر كس كه در آسمان ها و زمين است»، و نفرموده: «مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ الأرض: آنچه در آسمانها و زمين است»، براى اين بوده كه زمينه گفتار، مسأله ربوبيت غير خداى تعالى، نسبت به عالم بود، كه مشركان معتقد به آن هستند.
مى خواهد بفرمايد: خدايانى كه شما براى آن ها قائل به ربوبيت هستيد و همه آن ها را از صاحبان عقل و شعور - كه عبارتند از فرشتگان و جن و انس - مى دانيد، هيچ يك از آن ها، نه در آسمان ها و نه در زمين، مالك چيزى و حتى مالك خود نيستند.
«هُوَ الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الَّيْلَ لِتَسكُنُوا فِيهِ وَ النَّهَارَ مُبْصِراً...»:
اين آيه، بيانى را كه آيه قبلى در اثبات ربوبيت خداى تعالى داشت، تمام و تكميل مى كند، و ربوبيت - همان طور كه مى دانيد - به معناى ملك و تدبير است. خداى تعالى در آيه قبل، مالكيت خود را بيان كرد، اينك در اين آيه، با ذكر يك نمونه از تدبير عمومى خود، كه به تنهایى مايه قوام معيشت آن ها و بقاى زندگى آنان است (يعنى پديد آوردن شب و روز)، معناى ربوبيت خود را تمام كرده است.
و به خاطر اشاره به اين تدبير است كه به صرف پديد آوردن شب و روز اكتفا نكرد، بلكه دخالت آن دو در زندگى انسان ها را نيز ذكر كرد، و آن سكونت انسان ها در شب و ديدنشان در روز است.
آرى، شب را مايه سكونت انسان ها و روز را مايه ديدن آنان قرار داد، تا بتوانند انواع حركات و آمد و شدها را براى كسب مواد حيات و اصلاح شؤون معاش انجام دهند. زيرا امر زندگى بشرى، به گونه اى است كه تنها با حركت و يا تنها با سكون تمام نمى شود. بدين جهت خداى سبحان، امر او را در اين باب با ظلمت شب و روشنى روز تدبير كرد. شب را ظلمانى كرد تا مردم مجبور شوند دست از كار كشيده، خستگى و تعب و كوفتگى روز را، با استراحت و با انس با زن و فرزند و بهره مندى از آنچه از راه كسب روزانه به دست آورده، برطرف ساخته و با خوابيدن تجديد قوا كنند، و با روشنى روز، كه وسيله ديدن اشياء و اشتياق به آن هاست، به طلب آن اشياء برخيزند.
استدلال محال بودن فرزند داشتن خداى تعالى
«قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحَانَهُ هُوَ الْغَنىُّ لَهُ مَا فى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فى الاَرْضِ ...»:
عمل «استيلاد» (فرزند گرفتن)، به همان معنایى است كه در بين مردم معروف است، و آن، اين است كه بعضى از اجزاى ماده (نطفه) موجود جاندار از او جدا شود و در رحم - به وسيله حمل - و يا به وسيله تخم گذارى در تحت تربيت تدريجى قرار گيرد، تا از آن نطفه و يا آن تخم، موجود ديگرى مثل خود او تكون يابد.
و در خصوص انسان در بين همه جانداران، شايد منظور از اين استيلاد، صرف تكون يافتن موجودى مثل خود نباشد، بلكه بسيارى از انسان ها، منظورى ديگر از اين كار دارند، و آن، اين است كه آن فرزند، وى را در گرفتاری هاى دهر يارى كند و ذخيره براى روز فقر و فاقه و پيرى و كورى او باشد.
و اين معنا، يعنى استيلاد به تمامى جهاتش در مورد خداى تعالى محال است. زيرا اولا خداى تعالى، منزّه از داشتن اجزاء است، و ثانيا در كار او تدريج نيست، و ثالثا او منزّه از داشتن مثل است، تا بخواهد توليد مثل كند، و رابعا او پيوسته بى نياز است، تا براى روز نيازمندی اش، يار و مددكارى پديد آورد.
خود خداى تعالى هم، هر جا فرزند داشتن را از خود نفى كرده، از همه جهات مذكور نفى كرده و بر آن استدلال فرموده. مثلا در آيه زير از تمامى جهاتش نفى كرده و فرموده: «وَ قَالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً سُبحَانَهُ بَل لَهُ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ وَ إذَا قَضَى أمراً فَإنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ»، كه در تفسير همين آيه و آيات قبل و بعدش، در جلد اول اين كتاب، معنايش گذشت.
و اما آيه مورد بحث، تنها در مسأله نفى ولد از يك جهت استدلال شده و آن جهت اخير، يعنى بى نيازى خداى سبحان است، و فرموده كه غرض از وجود فرزند اين است كه پدر در هنگام حاجت از كمك و يارى او استفاده كند، و اين درباره كسى تصور دارد كه به حسب طبع فقير و محتاج باشد، و خداى سبحان، بى نيازى است كه بی نيازی اش، آميخته با فقر و حاجت نيست. زيرا هر آن موجودى كه در آسمان ها و زمين باشد و يا فرض بشود، مالكش خداست، و معنا ندارد كه مالك، نيازمند آن چيز باشد.
«إن عِندَكُم مِن سُلطَان» - كلمۀ «سلطان» در اين جا، به معناى برهان است. مى فرمايد: شما در اين ادعايتان كه مى گوييد: «خدا فرزند گرفته»، هيچ دليلى نداريد و سخنتان، از روى جهل و بدون مدرك است.
بنابراين، حاصل معناى آيه چنين مى شود كه: نه تنها دليلى بر گفتار شما نيست، بلكه دليل بر خلاف آن هست و آن، اين است كه خداى تعالى، غنىّ مطلق و بى نياز از هر جهت است، و كسى كه براى خود فرزند مى گيرد، حتما به داشتن فرزند نيازمند است، و اين سنخ استدلال را در اصطلاح فن مناظره، «منع با سند» مى نامند.
«أتَقُولُونَ عَلَى اللّهِ مَا لَا تَعلَمُونَ » - اين جمله، گويندگان آن سخن بيهوده را توبيخ مى كند كه چرا چيزى مى گویيد كه علمى بدان نداريد. آرى، اين عمل از اعمالى است كه عقل بشر آن را قبيح مى داند، مخصوصا اگر سخن بدون علم درباره ربّ العالمين - عزّ اسمه - باشد.
«قُلْ إِنَّ الَّذِينَ يَفْترُونَ عَلى اللَّهِ الْكَذِب لا يُفْلِحُونَ»:
در اين آيه شريفه، گويندگان آن سخن كفرآميز را تهديد و انذار مى كند به اين كه اين افتراء، عاقبت شومى دارد. در اين دو آيه، التفات لطيفى به كار رفته كه براى همه روشن است. چون در آغاز گويندگان آن سخن را غايب فرض كرده و از آنان حكايت كرده كه چنين و چنان مى گويند: «قَالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً»، و سپس همانان را با خطابى خشم آلود مخاطب قرار داده، كه شما در اين نسبتى كه به خدا مى دهيد و اين افترایى كه بر او مى بنديد، هيچ دليلى نداريد: «إن عِندَكُم مِن سُلطَانٍ بِهَذَا أتَقُولُونَ عَلَى اللّهِ مَا لَا تَعلَمُونَ»؟
و در اين خطاب، صاحب خطاب را معرفى نكرده، و نفرموده كه خداى تعالى مى فرمايد: شما دليلى بر اين گفته خود نداريد، بلكه خداى تعالى را غايب به حساب آورده و فرموده: «أتَقُولُونَ عَلَى اللّه...»، آيا بر خدا افترایى مى بنديد كه هيچ علمى به آن نداريد؟ و نفرموده: «أتَقُولُونَ عَلَىَّ: آيا بر من افتراء مى بنديد؟» و يا «أتَقُولُونَ عَلَينَا: آيا بر ما افتراء مى بنديد؟»
و اين، به خاطر آن بوده كه عظمت مقام خود را از اين كه با مشتى نفهم هم كلام شود، حفظ نمايد، و سپس بار ديگر از آنان روى گردانيده، خطاب را متوجه رسول گرامى اش كرده كه تو بگو: «إنَّ الَّذِينَ يَفتَرُونَ عَلَى اللّهِ الكَذِبَ لَا يُفلِحُون»، تا با اين تغيير سياق، هم ساحت مقدس خود را از جهل آنان منزه داشته و هم به زبان رسول گرامی اش، تهديدشان كرده باشد. چون تهديد و انذارشان، كار رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و وظيفه اوست.
«مَتَاعٌ فى الدُّنْيَا ثُمَّ إِلَيْنَا مَرْجِعُهُمْ ثُمَّ نُذِيقُهُمُ الْعَذَاب الشدِيدَ بِمَا كانُوا يَكْفُرُونَ»:
اين آيه شريفه، خطابى است به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، كه در آن علت رستگار نشدن كفار چنين بيان شده كه: اين كفار در مقابل كفر به خداى تعالى، چيزى به دست نياوردند، جز متاعى اندك و لذتى دنيایى و موقت، كه سرانجامش بازگشت به خداى تعالى و عذاب شديدى است كه خواهند چشيد.
بحث روایتی: (چند روايت ذیل آیات گذشته)
شيخ، در امالى خود مى گويد: ابوعمرو، به ما خبر داد و گفت كه: يعقوب بن زياد، از نصر بن مزاحم، از محمد بن مروان، از كلبى، از ابى صالح، از ابن عباس برايمان حديث كرد كه وى، در تفسير جملۀ «بِفَضلِ اللّهِ وَ بِرَحمَتِهِ» گفت: فضل خدا، رسول اللّه «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، و رحمت خدا، على «عليه السلام» است.
مؤلف: اين حديث را طبرسى و ابن الفارسى نيز، از ابن عباس، بدون سند نقل كرده اند. و نيز الدر المنثور، آن را از خطيب و ابن عساكر، از ابن عباس نقل كرده است.
و طبرسى، در مجمع البيان گفته: امام ابوجعفر باقر «عليه السلام» فرموده: فضل خدا، رسول اللّه «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، و رحمت او، على «عليه السلام» است.
مؤلف: علت اين كه در اين روايات، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، فضل و اميرالمؤمنين على «عليه السلام»، رحمت خوانده شده، اين است كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، نعمتى است كه خداى تعالى، او را به عالميان ارزانى داشته. چون به وسيله آن جناب، پيام هایى فرستاده كه مواد هدايت عالميان است، و على «عليه السلام»، اولين فاتح باب ولايت و فعليت دهنده نعمت هدايت است. پس آن جناب رحمت است، و در نتيجه، اين روايات منطبق با بيانى است كه ما در تفسير آيه داشتيم.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم و بيهقى، از ابن عباس روايت كرده اند كه در تفسير جملۀ «قُل بِفَضلِ اللّهِ وَ بِرَحمَتِهِ» گفته است: منظور از فضل خدا، «قرآن» است، و از رحمت خدا، اين است كه مسلمانان را، از اهل قرآن قرار داده.
مؤلف: اين روايت مى خواهد بگويد منظور از «فضل خدا»، مواد معارف و احكامى است كه در قرآن آمده و مراد از «رحمت خدا»، فعليت و تحقق آن مواد در مردم عالم است. در نتيجه برگشت اين حديث نيز، به همان بيانى است كه ما در تفسير آيه داشتيم - دقت فرماييد - بنابراين، هيچ مخالفت و ناسازگارى بين اين حديث و حديث هاى سابق نيست.
در تفسير قمى، در ذيل جملۀ «وَ مَا تَكُونُ فِى شَأن...» آمده كه امام فرمود: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، هر وقت اين آيه را مى خواند، به سخنى مى گريست.
مؤلف: اين روايت را، مرحوم طبرسى نيز، در مجمع البيان، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده است.
رواياتى درباره معناى ولايت خدا و وصف اولياء اللّه
و در امالى شيخ مفيد، به سند خود، از عباية الاسدى، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: شخصى از امام اميرالمؤمنين، على بن ابيطالب «عليه السلام»، معناى آيه: «ألَا إنّ أولِيَاءَ اللّهِ لَا خَوفٌ عَلَيهِم وَ لَا هُم يَحزَنُونَ» را پرسيد و عرضه داشت: اولياء اللّه چه كسانى اند؟
امام اميرالمؤمنين «عليه السلام» فرمود: اولياى خدا، مردمى هستند كه عبادت را خالص براى خدا به جا آورند، و به باطن دنيا نظر كنند، در حالى كه ساير مردم، تنها ظاهر آن را مى بينند. اولياى خدا، آثار ديررس زندگى را شناختند، در حالى كه ساير مردم، به آثار زودرس آن مغرور شدند، و به دنبال اين شناخت، چيزى را كه فهميدند به زودى تركش خواهند كرد، رها نمودند، و از دنيا آنچه را كه فهميدند به زودى مايه مرگ و هلاكت آنان خواهد شد، از نظر انداخته، تحت تأثير آن قرار نگرفتند.
آنگاه فرمود: هان! اى كسى كه خود را با دنيا مشغول ساخته اى و دام هایى براى به دست آوردن آن نصب كرده، به طرف آن مى دوى و در آباد كردن آنچه به زودى خراب خواهد شد، تلاش مى كنى!
آيا آرامگاه پدرانت را در خاك هاى كهنه و پوسيده نديدى و آيا به خوابگاه فرزندانت در زير سنگ ها و خاك ها برنخوردى؟ چقدر بيمار را عيادت كردى و با دو دست خود برايش دوا جوشاندى و درست كردى، حال و وضعشان را براى پزشكان تشريح مى نمودى، و از دوستان خواهش مى كردى كه از جرم آنان بگذرند و آنان را حلال كنند و ديدى كه تلاشت، به حال آنان سودی نكرد و دوايت آنان را نجات نداد.
و در تفسير عياشى، از مرثد عجلى، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:
در كتاب على بن الحسين «عليهما السلام» چنين يافتيم كه در تفسير جملۀ «ألَا إنّ أولِيَاءَ اللّهِ لَا خَوفٌ عَلَيهِم وَ لَا هُم يَحزَنُون» فرموده: مشمولين اين آيه، وقتى اولياى خدا هستند و خوف و اندوهى ندارند، كه واجبات خداى را انجام دهند، و به سنت هاى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» عمل كنند و از حرام هاى خدا بپرهيزند و از لذائذ نقد و فريبنده دنيا زهد بورزند، و به آنچه در نزد خداى تعالى است، دل بسته و علاقمند باشند، و رزق حلال و پاك خدا را به دست آورند، و منظورشان از كسب،
اين تفاخر و تكاثر (كه بين دنياپرستان هست)، نبوده باشد و آنگاه از آنچه به دست آورده اند، حقوق واجبى كه به گردنشان هست، بپردازند. اين ها هستند آن كسانى كه خدا در آنچه كسب مى كنند، بركت قرار مى دهد، و در آنچه براى آخرت خود از پيش مى فرستند، پاداش مى دهد.
و در الدرالمنثور است كه احمد، حكيم و ترمذى، از عمرو بن جموح روايت كرده اند كه وى، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» شنيده كه فرموده:
بنده خدا، حقّ صريح ايمان را دارا نمى شود، مگر وقتى كه خدا را دوست بدارد و هر كه و هر چه را دوست مى دارد، به خاطر خدا دوست بدارد، و هر كه و هر چه را دشمن مى دارد، به خاطر خدا دشمن بدارد، كه اگر چنين باشد، آن وقت است كه از ناحيه خدا، مستحق «ولاء» او خواهد شد...
مؤلف: اين سه روايت، در مقام معنا كردن «ولايت» است، كه بعضى به بعض ديگر برگشت دارد، و همه آن ها با بيانى كه ما در تفسير آيه آورديم، منطبق مى شود.
و در همان كتاب است كه ابن المبارك، ابن ابى شيبه، ابن جرير، ابوالشيخ، ابن مردويه، از سعيد بن جبير، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده اند كه در تفسير جملۀ «ألَا إنَّ أولِيَاءَ اللّهِ لَا خَوفٌ عَلَيهِم وَ لَا هُم يَحزَنُون» فرموده: اولياى خدا، كسانى هستند كه مردم با ديدن آنان، به ياد خدا مى افتند.
مؤلف: جا دارد اين روايت را حمل كنيم بر اين كه مى خواهد يكى از آثار ولايت اولياى خدا را بيان كند، نه اين كه خواسته باشد بفرمايد: هر كس چنين باشد، از اولياى خدا است، مگر آن كه خواسته باشد بفرمايد: اولياى خدا، در تمامى احوال و اعمالشان چنين هستند.
و در معناى اين حديث، آن روايتى است كه در تفسير همين آيه، از ابى الضحى و سعد، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت شده كه فرمود: وقتى ديده مى شوند، بينندگان به ياد خداى تعالى مى افتند.
و در همان كتاب است كه ابن ابى الدنيا، در كتاب ذكر الموت و ابوالشيخ، ابن مردويه و ابوالقاسم بن منده، در كتاب «سؤال القبر»، از طريق ابى جعفر، از جابر بن عبداللّه روايت كرده اند كه گفت:
مردى از اهل باديه، نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آمد و عرضه داشت: يا رسول اللّه! مرا از معناى اين كلام خداى تعالى خبر ده كه مى فرمايد: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ البُشرَى فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ فِى الآخِرَة».
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: اما اين كه فرمود: «لَهُمُ البُشرَى فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا»، منظور از بشراى دنيایى، اين است كه خواب هاى خوب مى بينند، و مؤمن از ديدن آن خواب ها، بشارت هایى براى زندگى دنيایى خود مى گيرد. و اما اين كه فرمود: «وَ فِى الآخِرَة»، بشارت آخرتى آنان، آن بشارتى است كه مؤمن هنگام مُردن مى گيرد، كه به او مى گويند: خدا تو را آمرزيده و كسانى را هم كه تو را تا قبرت به دوش مى كشند، آمرزيد.
مؤلف: در اين معنا، روايات بسيارى از طرق اهل سنت رسيده، و مرحوم صدوق، آن ها را بدون ذكر سند نقل كرده است. و جملۀ «تُرَى لِلمُؤمن» كه در روايت آمده، به صيغه مجهول (يعنى به ضمه تاء و الف) خوانده مى شود، و در نتيجه، هم شامل رؤياهايى مى شود كه خود مؤمن مى بيند و هم آنچه كه ديگران درباره اش مى بينند. و اين كه فرمود: «هنگام مُردن»، در بعضى از روايات، جمله ديگرى بر آن اضافه شده و آن، اين است كه در روز قيامت هم، بشارت به بهشت مى گيرد.
و در مجمع البيان، در ذيل جملۀ «لَهُمُ البُشرَى فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ فِى الآخِرَة»، از امام ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه در معناى بشارت داشتن در دنيا فرموده:
منظور از «بشارت دنيوى»، رؤيایى است كه مؤمن براى خود مى بيند و يا ديگران درباره اش مى بينند، و معناى «بشارت در آخرت»، به بهشت، همان بشارتى است كه فرشتگان در قيامت و در همه احوال آن، بعد از برخاستن مؤمنان از قبور، به آنان مى دهند.
مؤلف: صاحب مجمع البيان، بعد از نقل اين حديث گفته است: «اين معنا در حديثى كه از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل شده نيز، آمده است». و نظير آن، از امام صادق «عليه السلام» نيز روايت شده، و آن روايت را قمى، در تفسير خود، به طور مضمر آورده. (يعنى نام امام «عليه السلام» را نبرده و تنها گفته است: از آن جناب).
و در تفسير برهان، از ابن شهرآشوب، از زريق، از امام صادق روايت شده كه در ذيل جملۀ «لَهُمُ البُشرَى فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا» فرموده: آن بشارت، اين است كه هنگام مُردن، او را به بهشت مژده مى دهند. يعنى محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و على «عليه السلام»، اين بشارت را به آنان مى دهند.
و در كافى، به سند خود، از أبان بن عثمان، از عقبه روايت كرده كه او، از امام صادق «عليه السلام» شنيده است كه فرموده: هر زمان كه جان آدمى به سينه رسد، آن وقت مى بيند.
عرضه داشتم: فدايت شوم در آن هنگام چه مى بيند؟ فرمود: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را مى بيند، و آن جناب، خود را براى او معرفى مى كند، كه من رسول اللّه هستم، بشارت باد به تو!
آنگاه فرمود: سپس على بن ابی طالب را مى بيند. آن جناب نيز، خود را معرفى مى كند كه من، على بن ابى طالبم، همان كسى كه تو دوستش مى داشتى، و ما امروز، به تو سود خواهيم رسانيد.
عقبه مى گويد: به آن جناب عرض كردم: هيچ ممكن هست كسى در دمِ مرگ، آن صحنه ها را ببيند و دوباره به دنيا برگردد؟
فرمود: همين كه اين صحنه را ببيند، براى ابد مرده است، «وَ أعظَمَ ذَلِكَ». آنگاه فرمود: اين مطلب در قرآن كريم آمده، آن جا كه خداى عزوجل فرموده: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ لَهُمُ البُشرَى فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ فِى الآخِرَةِ لَا تَبدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللّه».
مؤلف: اين معنا، به طرق بسيارى ديگر، از ائمه اهل بيت «عليهم السلام» روايت شده. و اين كه در روايت بالا فرمود: «وَ أعَظَمَ ذَلِكَ»، معنايش اين است كه آنچه مى بيند، به نظرش سخت عظيم مى آيد.
و در اين حديث، جملۀ «الَّذِينَ آمَنُوا وَ كَانُوا يَتَّقُونَ» را، كلامى مستقل گرفته و به تفسيرش پرداخته، همچنان كه همين كار را حديث الدر المنثور، از جابر بن عبداللّه، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده. با اين كه از ظاهر سياق بر مى آيد كه آيه شريفه، كلامى مستقل نيست، بلكه مفسر و بيانگر آيه قبل است كه فرمود: «ألَا إنَّ أولِيَاءَ اللّه...»، و همين خود مؤيد مطلبى است كه ما، در بعضى از مباحث گذشته، گفتيم كه از تركيبات كلام الهى، هر احتمالى كه به ذهن برسد، حجتى است كه به آن احتجاج مى شود. همچنان كه در تفسير آيه «قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرهُم فِى خَوضِهِم يَلعَبُون»، گفتيم كه چند جور ممكن است تركيب شود.
يكى اين كه: از اول تا به آخر، يك كلام باشد.
دوم اين كه: جملۀ «قُلِ اللّهَ ثُمَّ ذَرهُم فِى خَوضِهِم»، يك كلام و يك تركيب باشد.
سوم اين كه: جملۀ «قُلِ اللّهَ ثُمَّ ذَرهُم»، تركيبى مستقل باشد.
و چهارم اين كه: جملۀ «قُلِ اللّه»، تركيبى جداگانه باشد.
چند روايت درباره «رؤيا» و اقسام آن
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى شيبه، احمد و ترمذى، (وى حديث را صحيح دانسته)، و ابن مردويه، از انس روايت كرده اند كه گفت:
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: رشته رسالت و نبوت قطع شد و بعد از من، ديگر نه رسولى خواهد آمد و نه كسى به مقام نبوت خواهد رسيد، وليكن مبشّراتى خواهد بود.
اصحاب پرسيدند: يا رسول اللّه! مبشّرات چيست؟
فرمود: رؤياهایى كه مسلمان مى بيند كه خود، جزئى از اجزاى نبوت است.
مؤلف: در معناى اين حديث، احاديثى ديگر، از ابى قتادة و عايشه، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل شده است.
و در همان كتاب آمده كه: ابن ابى شيبه، مسلم، ترمذى، ابو داوود و ابن ماجه، از ابوهريره روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود:
وقتى آن زمان نزديك شود، به هيچ وجه رؤياى مؤمن دروغ نمى شود، و در بين مؤمنان، آن كسى رؤيايش صادق تر است كه خودش راستگوتر باشد، و رؤياى مسلم، يك جزء از چهل و شش جزء از نبوت است، و همه رؤياها سه گونه هستند:
يكى: «رؤياى صالحه»، كه بشارتى است از ناحيه خداى تعالى. دوم: «رؤياهاى اندوه آور». و سوم: رؤياهایى است كه در حقيقت سخنانى است كه آدمى در عالم رؤيا، با نفس خود گفته...
و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه، از عوف بن مالك اشجعى روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: «رؤيا»، سه گونه است:
۱ - رؤيايى كه شيطان آن را صحنه سازى مى كند، تا بنى آدم اندوهناك گردند.
۲ - رؤيايى كه در حقيقت يادآورى و مجسم شدن گفتگوهایى است كه آدمى در بيدارى با دل خود دارد.
۳ - رؤيايى كه خود، جزئى است از چهل و شش جزء نبوت.
مؤلف: اما اين كه «رؤيا»، بنا به گفته اين دو روايت، سه قسم باشد، مطلبى است كه در معناى آن، روايات ديگرى، از طرق اهل سنت و نيز از طرق ائمه اهل بيت «عليهم السلام» نقل شده، و ما - إن شاء اللّه تعالى - در تفسير سوره «يوسف»، آن را توضیح خواهيم داد.
و اما در اين زمينه كه «رؤياى صالحه، جزئى از چهل و شش جزء نبوت است»، روايات بسيارى از طرق اهل سنت وارد شده، كه جمعى از صحابه، مانند ابوهريره، عبادة بن صامت، ابوسعيد خدرى و ابو رزين، آن ها را روايت كرده اند. انس، ابوقتاده و عايشه نيز، آن ها را از آن جناب نقل كرده اند، ولى در نقل اين سه نفر، همان طور كه قبلا گذشت، عدد چهل و شش نيامده.
و از صفدى نقل شده كه حديث بالا را چنين توجيه كرده كه:
مدت نبوت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، بيست و سه سال طول كشيد، كه سيزده سال آن را قبل از هجرت در مكه معظمه، مردم را به سوى پروردگار خود دعوت فرمود، و ده سال بعد از آن را، در مدينه دعوت كرد. و در روايات وارد شده كه وحى از روزى كه آغاز شد تا شش ماه، به طريق رؤياى صالحه صورت مى گرفت، تا آن كه قرآن نازل شد. و معلوم است كه نسبت شش ماه، با بيست و سه سال، نسبت يك در چهل و شش است.
اين توجيه، از يك نظر قابل خدشه است و آن، اين است كه در روايتى كه از ابن عمرو، ابوهريره، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل شده، آمده كه آن جناب فرمود: «رؤيا، جزئى است از هفتاد جزء نبوت». و بنابراين، اگر اين روايت درست باشد، منظور از آن، صرف تكثير است، نه خصوصيت عدد هفتاد. و ساده تر اين كه: منظور اين است كه نبوت، آن قدر عظيم و پر اهميت است، كه رؤياى صادقه، جزء ناچيزى از آن است.
و بايد دانست كه كلمۀ «رؤيا» در لسان قرآن و حديث، در بسيارى از موارد، به صحنه هایى اطلاق مى شود كه يك بيننده آن را مى بيند، و غير او كسى نمى بيند، هر چند كه او، اين صحنه را در خواب طبيعى نبيند. (بلكه در حالتى بين خواب و بيدارى و يا در حالت كشف و شهود ببيند).
و ما، در مباحث نبوت، در جلد دوم اين كتاب، به اين معنا اشاره كرديم و بهترين تفسيرى كه براى اين احاديث شده، گفتار خود رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است كه فرمود: «چشم من مى خوابد، ولى قلبم نمى خوابد».
آيات ۷۱ - ۷۴ سوره يونس
وَ اتْلُ عَلَيهِمْ نَبَأَ نُوحٍ إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ إِن كانَ كَبُرَ عَلَيْكُم مَّقَامِى وَ تَذْكِيرِى بِآيَاتِ اللَّهِ فَعَلى اللَّهِ تَوَكّلْتُ فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكاءَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلىَّ وَ لا تُنظِرُونِ(۷۱)
فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَمَا سأَلْتُكُم مِّنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِى إِلّا عَلى اللَّهِ وَ أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْمُسلِمِينَ(۷۲)
فَكَذَّبُوهُ فَنَجَّيْنَاهُ وَ مَن مَّعَهُ فى الْفُلْكِ وَ جَعَلْنَاهُمْ خَلَائف وَ أَغْرَقْنَا الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَانظُرْ كَيْف كانَ عَاقِبَةُ المُْنذَرِينَ(۷۳)
ثُمَّ بَعَثْنَا مِن بَعْدِهِ رُسُلاً إِلى قَوْمِهِمْ فجَاءُوهُم بِالْبَيِّنَاتِ فَمَا كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمَا كَذَّبُوا بِهِ مِن قَبْلُ كَذَلِك نَطبَعُ عَلى قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ(۷۴)
(علاوه بر آنچه گذشت)، داستان نوح را (نيز) براى آنان از قرآن بخوان، آن زمان كه به قوم خود گفت: اى قوم! اگر مأموريت من و تذكراتى كه مى دهم، بر شما گران مى آيد، من بر خدا تكيه مى كنم، (و سپس اعلام مى كنم كه هر كارى از دستتان و از دست خدايانتان بر مى آيد، با من بكنيد) و آنگاه تصميم خود را از يكديگر پنهان مداريد و بدون اين كه به من مهلتى بدهيد، به كشتنم اقدام كنيد. (۷۱)
(و بدانيد كه هيچ كارى نمى توانيد بكنيد و به جاى آن كمى بينديشيد و علت اعراضتان از دعوتم را به دست آوريد). اگر اعراضتان، به خاطر اين است كه من از شما مزدى خواسته ام، (كه نخواسته ام)، مزد من، تنها بر خدا است، و (اگر انتظار داريد دست از دعوتم بردارم)، من خود مأمورم كه تسليم فرمان او باشم. (۷۲)
(با همه اين احوال)، او را تكذيب كردند. پس ما او را و هر كس كه در راه او بود، در يك كشتى نشانده، نجاتشان داديم و آنان را باز مانده بقيه كرديم و بقيه را به خاطر اين كه آيات ما را تكذيب كردند، غرق نموديم. (حال تو اى پيامبر)، ببين سرانجام قومى كه از ناحيه ما انذار مى شوند، ولى اعتنایى به انذار ما نمى كنند، چگونه بوده است. (۷۳)
ما بعد از نوح، پيامبرانى ديگر نيز مبعوث كرده، هر يك را به سوى قوم خودش گسيل داشتيم و آنان معجزاتى روشن ارائه دادند، ولى مردمشان، بدانچه پدرانشان تكذيب كرده بودند، ايمان نياوردند. آرى، اين چنين بر دل هاى تجاوزكاران مُهر مى زنيم. (۷۴)
اين آيات، اجمالى از داستان نوح «عليه السلام» و رسولان بعد از آن جناب - تا زمان موسى و هارون «عليهم السلام» - را بيان نموده، و به ذكر معامله اى كه خداى سبحان، با امت هایى كه رسولان خود را تكذيب كردند، مى پردازد، و فرموده كه: آن امت ها را هلاك و مؤمنان به انبياء را نجات داد.
و غرض از بيان اين سرگذشت، اين است كه اهل تكذيب، از اين امت عبرت بگيرند.
«وَ اتْلُ عَلَيهِمْ نَبَأَ نُوحٍ...»:
كلمۀ «مقام»، مصدر ميمى و اسم زمان و مكان از ماده «قيام» است، و منظور از اين كلمه در اين جا، يا مصدر ميمى است و يا اسم مكان، و در نتيجه معناى آيه، اين است كه:
نوح به قوم خود گفت: اگر قيام من در امر دعوت به سوى توحيد خدا، بر شما گران است، و يا اگر مكانت و منزلت من در دعوتم به سوى خدا كه همان منزلت رسالت است، بر شما گران مى آيد، من بر خدا توكل مى كنم.
كلمۀ «اجماع»، به معناى تصميم گيرى و عزم است، و چه بسا كه اين كلمه با حرف «على» متعدى نشود. راغب گفته: ماده «اجماع»، بيشتر در مواردى استعمال مى شود كه جمع و تصميم، نتيجه حاصل از تفكر باشد، و در آيه «فَأجمِعُوا أمرَكُم وَ شُرَكَاءَكُم»، به همين معنا آمده.
كلمه «غُمّة» - به ضمّه غين - به معناى اندوه و سختى است، و در آن، معناى پوشش نيز هست. گويا كربت و اندوه روى قلب را مى پوشاند. و اگر ابر آسمان را هم «غمام» مى گويند، به همين جهت است كه ابر روى آسمان را مى پوشاند.
و كلمه «قضاء»، كه جمله «ثُمّ اقضُوا» از آن گرفته شده، وقتى با حرف «الى» متعدى شود، به معناى تمام كردن كار مفعول خويش است. حال يا با كشتن و نابود كردنش باشد، و يا به نحوى ديگر.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |