تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۴۴: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۲۰۵: خط ۲۰۵:
<span id='link354'><span>
<span id='link354'><span>


==اهميت مبادلات مالى در حيات اجتماعى انسان، و آثار سؤ كم فروشى ==
==اهميت مبادلات مالى، در حيات اجتماعى انسان ==
توضيح اينكه: اجتماع مدنى كه بين افراد نوع انسانى تشكيل مى شود اساسش حقيقتا بر مبادله و دادوستد است، پس هيچ مبادله و اتصالى بين دو فرد از افراد اين نوع برقرار نمى شود مگر آنكه در آن اخذى و اعطائى باشد.
توضيح اينكه: اجتماع مدنى كه بين افراد نوع انسانى تشكيل مى شود اساسش حقيقتا بر مبادله و دادوستد است، پس هيچ مبادله و اتصالى بين دو فرد از افراد اين نوع برقرار نمى شود مگر آنكه در آن اخذى و اعطائى باشد.



نسخهٔ ‏۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۴

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



* ۴ - داستان لوط و قومش در تورات:

تورات، در اصحاح يازدهم و دوازدهم از سفر تكوين مى گويد:

لوط، برادر زاده «ابرام» (ابراهيم)، و نام پدرش (كه برادر ابرام باشد)، «هاران بن تارخ» بود، و «هاران» با برادرش «ابرام»، در خانۀ «تارخ»، در «اوركلدانيان» زندگى مى كردند، و سپس تارخ از «اور»، به سوى سرزمين كنعانيان مهاجرت كرد، و در شهر «حاران» اقامت گزيد، در حالى كه ابرام و لوط با او بودند.

آنگاه «ابرام»، به امر رب، از «حاران» خارج شد و لوط نيز با او بود و اين دو، مال بسيار زياد و غلامانى در حاران به دست آورده بودند. پس به سرزمين كنعان آمدند، و «ابرام»، پشت سرِ هم، به طرف جنوب كوچ مى كرد، تا آن كه به مصر آمد و در مصر نيز، به سمت جنوب، به طرف بلندی هاى «بيت ايل» آمده و در آن جا اقامت گزيد.

لوط هم، كه همه جا با ابرام حركت مى كرد، براى خود گاو و گوسفند و خيمه هايى داشت، و يك سرزمين، جوابگوى احشام اين دو نفر نبود. بناچار بين چوپان هاى او و چوپان هاى ابرام، دشمنى و نزاع درگرفت و از ترس اين كه كار به نزاع بكشد، از يكديگر جدا شدند. لوط سرزمين «دائره» اردن را اختيار كرد، و در شهرهاى دائره اقامت گزيد، و خيمه هاى خود را به «سدوم» انتقال داد، و اهل سدوم، مردمى اشرار و از نظر رب بسيار خطاكار بودند، و ابرام، خيام خود را به بلوطات ممرا كه در حبرون بود، نقل داد.

در اين زمان، جنگى بين پادشاهان سدوم و عموره و ادمه و صبوييم و صوغر از يك طرف، و چهار همسايه آنان از طرف ديگر درگرفت، و پادشاه سدوم و ديگر پادشاهانى كه با او بودند، شكست خوردند و دشمن، همۀ املاك سدوم و عموره و همه مواد غذايى آنان را بگرفت، و لوط در بين ساير اسرا، اسير شد و همه اموالش به غارت رفت.

وقتى اين خبر به ابرام رسيد، با غلامان خود، كه بيش از سيصد نفر بودند، حركت كرد و با آن قوم جنگيد و آنان را شكست داده، لوط را از اسارت و همه اموالش را از غارت شدن نجات داد و او را به همان محلى كه سكونت گزيده بود، برگردانيد.

تورات، در اصحاح هجدهم از سفر تكوين مى گويد:

ربّ، براى او (يعنى ابرام)، در بلوطات ممرا ظهور كرد، در حالى كه روز گرم شده بود، و او جلوى در خيمه نشسته بود. ناگهان چشم خود را بلند كرد و نگريست كه سه نفر مرد، نزدش ايستاده اند. همين كه آنان را ديد، از درِ خيمه برخاست تا استقبالشان كند و به زمين سجده كرد و گفت: اى آقا! اگر نعمتى در چشم خود مى يابى، پس از بنده ات رو بر متاب و از اين جا مرو، تا بنده ات كمى آب بياورد، پاهايتان را بشوييد و زير اين درخت تكيه دهيد، و نيز بنده ات پاره نانى بياورد، دل هايتان را نيرو ببخشيد. سپس برويد، چون شما بر عبد خود گذر كرده ايد، ما اين طور رفتار مى كنيم، همان طور كه خودت تكلم كردى.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۳۳

بناچار ابرام به شتاب به طرف خيمه نزد ساره رفت و گفت: بشتاب، سه كيل آرد سفيد تهيه كن و نانى مغز پخت بپز. آنگاه خودش به طرف گله گاو رفته، گوساله پاكيزه و چاقى انتخاب نموده، به غلام خود داد تا به سرعت غذايى درست كند. سپس مقدارى كره و شير با آن گوساله اى كه كباب كرده بود، برداشته، نزد ميهمانان نهاد و خود در زير آن درخت ايستاد، تا ميهمانان غذا بخورند.

ميهمانان پرسيدند: ساره، همسرت كجاست؟ ابرام گفت: اينك او، در خيمه است.

يكى از ميهمانان گفت: من در زمان زندگی ات، بار ديگر نزد تو مى آيم، و براى همسرت ساره، پسرى خواهد آمد. ساره، در خيمه سخن او را كه در پشت خيمه قرار داشت، شنيد و ابراهيم و ساره، هر دو پيرى سالخورده بودند، و ديگر اين احتمال كه زنى مثل ساره عادتا بچه بياورد، قطع شده بود. ساره بناچار در دل خود خنديد و در زبان گفت: آيا سرِ پيرى، بار ديگر متنعمى و بچه دار شدنى به خود مى بينم، با اين كه آقايم نيز پير شده؟

ربّ به ابراهيم گفت: ساره چرا خنديد و چرا چنين گفت كه آيا به راستى من مى زايم، با اين كه پيرى فرتوت شده ام؟ مگر بر ربّ، انجام چيزى محال مى شود؟ من در ميعاد در طول زندگى به سويت باز مى گردم و ساره فرزندى خواهد داشت. ساره در حالى كه مى گفت: اين بار نمى خندم، منكر آن شد. چون ترسيده بود. ابراهيم گفت: نه بلكه خنديد.

آنگاه مردان نامبرده از آن جا برخاسته، به طرف سدوم رهسپار شدند. ابراهيم (نيز) با آن ها مى رفت تا بدرقه شان كند.

ربّ با خود گفت: آيا سزاوار است كارى را كه مى خواهم انجام دهم، از ابراهيم پنهان بدارم؟ با اين كه ابراهيم، امتى كبير و قوى است و امتى است كه همه امت هاى روى زمين، از بركاتش برخوردار مى شوند؟ نه، من حتما او را آگاه مى سازم تا فرزندان و بيت خود را كه بعد از او مى آيند، توصيه كند تا طريق رب را حفظ كنند، و كارهاى نيك كنند و عدالت را رعايت نمايند، تا رب به آن وعده اى كه به ابراهيم داده، عمل كند.

پس ربّ (به ابراهيم) گفت: سر و صداى سدوميان و عموديان زياد شده. يعنى چيزهاى بدى از آن جا به من مى رسد و خطايا و گناهانشان بسيار عظيم گشته. لذا من خود به زمين نازل مى شوم، تا ببينم آيا همه اين گناهانى كه خبرگزاران خبر داده اند، مرتكب شده اند، يا نه و اگر نشده اند، حداقل از وضع آن جا باخبر مى شوم.

آنگاه مردان (ميهمانان ابراهيم)، با او خدا حافظى كرده و به طرف سدوم رفتند. و اما ابراهيم كه تا آن لحظه در برابر ربّ ايستاده بود، به طرف ربّ جلو آمد و پرسيد: آيا نيكوكار و گناهكار را با هم هلاك مى كنى؟ شايد پنجاه نفر نيكوكار در شهر سدوم باشد، آيا آن شهر را يكجا نابود مى كنى و به خاطر آن پنجاه نيكوكار كه در آن جا هستند، عفو نمى كنى؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۳۴

حاشا بر تو كه چنين رفتارى داشته باشى و نيكوكار را با گنهكار بميرانى و در نتيجه، خوب و بد، در درگاهت فرق نداشته باشند. حاشا بر تو، كه جزا دهنده كل زمينى، عدالت را رعايت نكنى؟

ربّ گفت: من اگر در سدوم، پنجاه نيكوكار پيدا كنم، از عذاب آن شهر و همه ساكنان آن به خاطر پنجاه نفر، صرف نظر مى كنم.

ابراهيم جواب داد و گفت: من كه با مولا سخن آغاز كردم، خاكى و خاكسترى هستم. ممكن است نيكوكاران پنج نفر كمتر از پنجاه نفر باشند و فرض كن چهل و پنج نفر باشد، آيا همه شهر را و آن چهل و پنج نفر را هلاك مى كنى؟ ربّ گفت: من اگر در آن جا چهل و پنج نفر نيكوكار بيابم، شهر را هلاك نمى كنم. ابراهيم دوباره با ربّ به گفتگو پرداخت و گفت: احتمال مى رود در آن جا چهل نفر نيكوكار باشد. ربّ گفت: به خاطر چهل نفر هم، عذاب نمى كنم.

ابراهيم با خود گفت: حال كه ربّ عصبانى نمى شود، سخن را ادامه دهم. چون ممكن است سى نفر نيكوكار در سدوم پيدا شود. ربّ گفت: اگر در آن جا سى نفر يافت شود، آن كار را نمى كنم. ابراهيم گفت: من كه سخن با مولايم آغاز كردم، براى اين بود كه نكند در آن جا بيست نفر نيكوكار باشد. ربّ گفت: به خاطر بيست نفر هم، اهل شهر را هلاك نمى كنم.

ابراهيم گفت: (من خواهش مى كنم) ربّ عصبانى نشود. فقط يك بار ديگر سخن مى گويم و آن سخنم اين است كه: ممكن است ده نفر نيكوكار در آن محل يافت شود. رب گفت: به خاطر ده نفر نيز، اهل شهر را هلاك نمى كنم. ربّ بعد از آن كه از گفتگوى با ابراهيم فارغ شد، دنبال كار خود رفت. ابراهيم هم به محل خود برگشت.

در اصحاح نوزدهم، از سفر تكوين آمده كه:

ملائكه، هنگام عصر به سدوم رسيدند. لوط در آن لحظه، دمِ دروازه شهر سدوم نشسته بود. چون ايشان را بديد، برخاست تا از آنان استقبال كند و با صورت به زمين افتاد و سجده كرد و به آنان گفت: آقاى من! به طرف خانه بنده خودتان متمايل شويد و در آن جا بيتوته كنيد و پاهايتان را بشوييد. آنگاه صبح زود، راه خود پيش بگيريد و برويد.

آن دو مَلَك گفتند: نه، بلكه ما در ميدان شهر بيتوته مى كنيم. لوط بسيار اصرار ورزيد و آن دو، سرانجام قبول نموده، با او به راه افتادند و به خانه او در آمدند. لوط ضيافتى به پا كرد و نان و مرغى پخت، و آنان خوردند.

قبل از اين كه به خواب بروند، رجالى از اهل شهر، يعنى از سدوم، خانه را محاصره كردند. رجالى از پير و جوان و بلكه كلّ اهل شهر، حتى از دورترين نقطه، حمله ور شدند و لوط را صدا زدند كه: آن دو مردى كه امشب بر تو وارد شده اند، كجايند؟ آنان را بيرون بفرست، تا بشناسيمشان.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۳۵

لوط، خودش به طرف درب خانه آمد و آن را از پشت ببست و گفت: اى برادران من! شرارت مكنيد، اينك اين دو دختران من، در اختيار شمايند و با اين كه تاكنون مردى را نشناخته اند، من آن دو را بيرون مى آورم، شما با آن دو، هر عملى كه مايه خوشايند چشم شما است، انجام دهيد و اما اين دو مرد را كار نداشته باشيد، زيرا زير سايه سقف من داخل شده اند.

مردم گفتند: تا فلان جا دور شو. آنگاه گفتند: لوط، يك مرد غريبه اى است كه به ميان ما آمده و اختياردار ما شده. اى لوط! ما الآن شرى به تو مى رسانيم، بدتر از شرّى كه مى خواهيم به آن دو برسانيم.

پس اصرار بر لوط را از حد گذراندند و جلو آمدند تا درب خانه را بشكنند و آن دو مرد ميهمان، دست خود را دراز كرده و لوط را به طرف خود، در داخل خانه بردند و درب را به روى مردم بستند. و اما مردان پشت در را، صغير و كبيرشان را كور كردند و ديگر نتوانستند درب خانه را پيدا كنند.

آن دو تن ميهمان به لوط گفتند: غير از خودت در اين شهر، چه دارى، دامادها و پسران و دختران و هر كس ديگر كه دارى، همه را از اين مكان بيرون ببر، كه ما هلاك كننده اين شهريم. زيرا خبرگزاری ها، خبرهاى عظيمى از اين شهر نزد ربّ برده اند و ربّ، ما را فرستاده تا آنان را هلاك سازيم.

لوط از خانه بيرون رفت و با دامادها كه دختران او را گرفته بودند، صحبت كرده، گفت: برخيزيد و از اين شهر بيرون شويد، كه ربّ مى خواهد شهر را هلاك كند.

دامادها به نظرشان رسيد كه لوط دارد مزاح مى كند، ولى همين كه فجر طالع شد، دو فرشته با عجله به لوط گفتند: زود باش، دست زن و دو دخترت كه فعلا در اين جا هستند، بگير تا به جرم مردم اين شهر هلاك نشوند. ولى وقتى سستى لوط را ديدند، دست او و دست زنش و دست دو دخترش را گرفته، به خاطر شفقتى كه ربّ بر او داشت، در بيرون شهر نهادند.

و وقتى داشتند لوط را به بيرون شهر مى بردند، به او گفتند: جانت را بردار و فرار كن و زنهار، كه به پشت سرِ خود نگاه مكن، و در هيچ نقطه از پيرامون شهر توقف مكن، به طرف كوه فرار كن، تا هلاك نشوى.

لوط به آن دو گفت: نه، اى سيّد من، اينك بنده ات شفقت را در چشمانت مى بيند. لطفى كه به من كردى، عظيم بود و من توانايى آن را ندارم كه به كوه فرار كنم. مى ترسم هنوز به كوه نرسيده، شرّ مرا بگيرد و بميرم. اينك در اين نزديكى شهرى است به آن شهر مى گريزم، شهر كوچكى است (و فاصله اش كم است)، آيا اگر به آن جا بگريزم، جانم زنده مى ماند.

ربّ بدو گفت: من در پيشنهاد نيز روى تو را به زمين نمى اندازم و شهرى كه پيشنهاد كردى زير و رويش نكنم، زير و رويش نمى كنم. پس به سرعت بدان جا فرار كن، كه من استطاعت آن را ندارم كه قبل از رسيدنت به آن جا كارى بكنم. به اين مناسبت، نام آن شهر را «صوغر» نهادند، يعنى شهر كوچك.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۳۶

وقتى خورشيد بر زمين مى تابيد، لوط وارد شهر صوغر شد. ربّ بر شهر سدوم و عموره، كبريت و آتش باريد. كبريت و آتشى كه از ناحيه رب از آسمان مى آمد و آن شهرها و همه اطراف آن و همه ساكنان آن شهرها و همه گياهان آن سرزمين را زير و رو كرد. زنش كه نافرمانى كرد و از پشت به شهر نظر انداخت، ستونى از نمك شد.

روز ديگر، ابراهيم به طرف اين سرزمين آمده، در برابر ربّ ايستاد و به سوى سدوم و عموره و به سرزمين هاى اطراف آن دو شهر نظر انداخت. ديد كه دود از زمين بالا مى رود، مانند دودى كه از گلخن حمام بر مى خيزد. و چنين پيش مى آمد كه وقتى خدا، شهرهاى آن دايره (و آن افق) را ويران كرد، به ابراهيم اطلاع داد كه لوط را از وسط انقلاب و در لحظه اى كه شهرهاى محل اقامت لوط را ويران مى كرد، بيرون فرستاد. (و خلاصه اين كه: به ابراهيم اطلاع داد دلواپس لوط نباشد، خداى تعالى، او را نجات داده است).

و اما لوط از صوغر نيز بالاتر رفت و در كوه منزل كرد و دو دخترش با او بودند. چون از اقامت در صوغر نيز بيمناك بود. لذا او و دو دخترش، در غارى منزل كردند. دختر بكر بزرگ به (دختر) كوچكتر گفت: پدر ما پير شده و در اين سرزمين هيچ كس نيست كه مانند عادت ساير نقاط به سر وقت ما بيايد، و از ما خواستگارى كند، بيا تا به پدرمان شرابى بنوشانيم و با او همخواب شويم و از پدر خود، نسلى را زنده كنيم.

پس پدر را شراب خوراندند و در آن شب دختر بزرگتر (بكر) به رختخواب پدر رفت و پدر هيچ نفهميد كه دخترش با او خوابيده (جماع كرده و) برخاست. فرداى آن شب، چنين پيش آمد كه بكر به صغيره گفت: من ديشب با پدرم خوابيدم، امشب نيز به او شرابى مى دهيم، تو با او بخواب، تا هر دو از او نسلى را زنده كنيم. پس آن شب نيز شرابش دادند و دختر كوچك برخاسته، با پدر جمع شد و پدر، نه از همخوابگى او خبردار شد و نه از برخاستن و رفتنش. نتيجه اين كار آن شد كه هر دو دختر، از پدر حامله شدند.

دختر بزرگتر (بكر) يك پسر آورد و نام او را «موآب نهاد، و اين پسر، كسى است كه نسل دودمان «موآبيين»، به او منتهى مى شود و تا به امروز اين نسل ادامه دارد.

اين بود ماجراى داستان لوط در تورات، و ما همه آن را نقل كرديم، تا روشن شود كه تورات، در خود داستان و در وجوه غير داستانى آن، چه مخالفتى با قرآن كريم دارد.

تفاوت بين داستان قوم لوط، در تورات فعلى و قرآن

در تورات آمده كه: فرشتگان مرسل براى بشارت دادن به ابراهيم و براى عذاب قوم لوط، دو فرشته بودند، ولى قرآن، از آنان به «رُسُل» تعبير كرده، كه صيغه جمع است و أقلّ جمع، سه نفر است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۳۷

و در تورات آمده كه: ميهمانان ابراهيم، غذايى را كه او درست كرده بود، خوردند، ولى قرآن اين را نفى كرده، مى فرمايد: ابراهيم وقتى ديد ميهمانان، دست به طرف غذا دراز نمى كنند، ترسيد.

در تورات آمده كه: لوط دو دختر داشت، ولى قرآن تعبير به لفظ «بنات» كرده، كه صيغه جمع است و گفتيم كه اقل جمع، سه نفر است.

و در تورات آمده كه: ملائكه، لوط را بيرون بردند و قوم را چنين و چنان عذاب كردند و زن او، ستونى از نمك شد و جزئياتى ديگر، كه قرآن از اين ها ساكت است.

و در تورات، به طور صريح، نسبت تجسّم به خداى تعالى داده و نسبت زناى با مَحرَم، آن هم با دختران را، به يك پيامبر داده، ولى قرآن كريم، هم خداى سبحان را منزّه از تجسّم مى داند، و هم انبياء و فرستادگان خداى را، از ارتكاب گناه برى دانسته و ساحت آنان را از اين آلودگی ها، پاك مى داند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۳۸

آيات ۸۴ - ۹۵ سوره هود

وَ إِلى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ وَ لا تَنقُصُوا الْمِكيَالَ وَ الْمِيزَانَ إِنّى أَرَاکُم بخَيرٍ وَ إِنّى أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَاب يَوْمٍ مُحِيطٍ(۸۴)

وَ يَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكيَالَ وَ الْمِيزَانَ بِالْقِسطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاس أَشيَاءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فى الاَرْضِ مُفْسِدِينَ(۸۵)

بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ وَ مَا أَنَا عَلَيْكُم بحَفِيظٍ(۸۶)

قَالُوا يَا شعَيْبُ أَصلَوتُك تَأْمُرُك أَن نَّترُك مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَوْ أَن نَّفْعَلَ فى أَمْوَالِنَا مَا نَشاؤُا إِنَّك لاَنت الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ(۸۷)

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأیتُمْ إِن كُنتُ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَّبى وَ رَزَقَنى مِنْهُ رِزْقاً حَسناً وَ مَا أُرِيدُ أَنْ أُخَالِفَكُمْ إِلى مَا أَنْهَاکُمْ عَنْهُ إِنْ أُرِيدُ إِلّا الإصلَاحَ مَا استَطعْتُ وَ مَا تَوْفِيقِى إِلّا بِاللَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ (۸۸)

وَ يَا قَوْمِ لا يجْرِمَنَّكُمْ شِقَاقى أَن يُصِيبَكُم مِثْلُ مَا أَصابَ قَوْمَ نُوحٍ أَوْ قَوْمَ هُودٍ أَوْ قَوْمَ صالِحٍ وَ مَا قَوْمُ لُوطٍ مِنكُم بِبَعِيدٍ(۸۹)

وَ استَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبّى رَحِيمٌ وَدُودٌ(۹۰)

قَالُوا يَا شعَيْبُ مَا نَفْقَهُ كَثِيراً مِمَّا تَقُولُ وَ إِنَّا لَنرَاك فِينَا ضَعِيفاً وَ لَوْلا رَهْطُك لَرَجَمْنَاك وَ مَا أَنت عَلَيْنَا بِعَزِيزٍ(۹۱)

قَالَ يَا قَوْمِ أَرَهْطِى أَعَزُّ عَلَيْكُم مِنَ اللَّهِ وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَرَاءَكُمْ ظِهْرِياًّ إِنَّ رَبّى بِمَا تَعْمَلُونَ مُحِيطٌ(۹۲)

وَ يَا قَوْمِ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنّى عَامِلٌ سَوْف تَعْلَمُونَ مَن يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَ مَنْ هُوَ كَاذِبٌ وَ ارْتَقِبُوا إِنّى مَعَكُمْ رَقِيبٌ(۹۳)

وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا شُعَيْباً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصبَحُوا فى دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ(۹۴)

كَأَن لَّمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَمَا بَعِدَت ثَمُودُ(۹۵)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۳۹
«ترجمه آیات»

و (همچنين) به برادر مردم مدين، يعنى شعيب وحى كرديم، او نيز به مردمش گفت: اى قوم! خدا را بپرستيد، چون غير او معبودى نداريد و در معاملات، ترازو و قپان را به نفع خود، زياد و به ضرر مردم كم نگيريد. من خيرخواه شما هستم، من بر شما از عذاب روزى مى ترسم كه عذابش، از هر جهت فراگير است. (۸۴)

و اى مردم! پيمانه و وزن را با عدالت وفا كنيد و بر اشياء مردم عيب مگذاريد و از حق آنان نكاهيد و در زمين فساد مكنيد. (۸۵)

سودى كه خدا در معامله برايتان باقى مى گذارد، برايتان بهتر است و بدانيد كه (ضامن كنترل شما در دورى از كم فروشى و قناعت به خير خدا، تنها و تنها، ايمان شما است و) من مسؤول كنترل شما نيستم.(۸۶)

گفتند: اى شعيب! آيا نمازت به تو دستور مى دهد كه ما آنچه را پدرانمان مى پرستيدند، ترك گوييم و آنچه را مى خواهيم، در اموالمان انجام ندهيم؟ كه همانا تو مرد بردبار و رشيدى هستى. (۸۷)

شعيب گفت: اى قوم من! هرگاه من دليل آشكارى از پروردگارم داشته و رزق خوبى به من داده باشد (آيا مى توانم بر خلاف فرمان او رفتار كنم؟) من هرگز نمى خواهم چيزى كه شما را از آن باز مى دارم، خودم مرتكب شوم. من جز اصلاح تا آن جا كه توانايى دارم، نمى خواهم، و توفيق من جز به خدا نيست، بر او توكل كردم و به سوى او باز گشت. (۸۸)

و اى قوم من! دشمنى و مخالفت با من، سبب نشود كه شما به همان سرنوشتى كه قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شويد، و قوم لوط از شما چندان دور نيست. (۸۹)

از پروردگار خود آمرزش بطلبيد و به سوى او بازگرديد كه پروردگارم، مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است. (۹۰)

گفتند: اى شعيب! بسيارى از آنچه را مى گويى، ما نمى فهميم، و ما تو را در ميان خود ضعيف مى يابيم، و اگر به خاطر احترام قبيله كوچكت نبود، تو را سنگسار مى كرديم، و تو در برابر ما قدرتى ندارى. (۹۱)

گفت: اى مردم، (همشهريان من)! آيا چند نفر خويشاوند من در نظر شما عزيزتر از خدايند، كه او را به كلى از ياد برده، اعتنايى به او نداريد، با اين كه پروردگار من بدانچه شما مى كنيد، محيط است. (۹۲)

و اى قوم من! شما هر قدرتى كه داريد، به كار بزنيد، من نيز كار خودم را مى كنم، به زودى مى فهميد كه عذاب خوار كننده به سراغ چه كسى مى آيد و چه كسى دروغگو است، شما منتظر باشيد كه من نيز با شما منتظر مى مانم.(۹۳)

و همين كه امر ما (عذاب موعود) آمد، شعيب و گروندگان به وى را، با رحمت خود نجات داديم، و صيحه همه آن هايى را كه ستم كردند، بگرفت و در محل سكونتشان، به صورت جسدى بى جان در آورد.(۹۴)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۴۰

آن چنان كه گويى اصلا در آن سرزمين زندگى نكرده اند (و فرمان الهى رسيد) كه قوم مَديَن، از رحمت من دور باشند، همان طور كه قوم ثمود دور شدند.(۹۵)

«بیان آیات»

اين آيات، داستان شعيب «عليه السلام» و قوم او را كه همان اهل مَديَن باشند، مى سرايد. اهل مَديَن، بت ها را مى پرستيدند و بيمارى كم فروشى، در بين آنان شايع و فسادهاى ديگر نيز در ميان ايشان رايج شده بود.

خداى سبحان، شعيب «عليه السلام» را به سوى آنان مبعوث كرد و آن جناب، قوم مَديَن را به سوى دين توحيد و كيل و وزن به سنگ تمام و عادلانه و ترك فساد در زمين دعوت نموده، بشارت ها داد و اندرز كرد و در موعظه آنان، سعى بليغ نمود، تا جايى كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: شعيب «عليه السلام»، خطيب انبياء بود.

ليكن جز با رد و عصيان، جوابى به او ندادند و حتى تهديدش كردند كه تو را سنگسار مى كنيم. و يا گفتند: تو را از ديار خود تبعيد مى كنيم، و آزار و اذيت او و عدّه كمى كه به او ايمان آورده بودند را، به نهايت رساندند و نمى گذاشتند مردم به او ايمان بياورند، و راه خدا را به روى مردم مى بستند، و به اين رفتار خود ادامه دادند تا آن جا كه جناب شعيب «عليه السلام» از خدا خواست تا بين او و آنان حكم نموده و آنان را هلاك كند.

مبعوث شدن شعيب «ع»، به سوى قوم خود

«وَ إِلى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً ...»:

اين آيه شريفه، عطف است بر داستان هايى كه در سابق از انبياء و امت هايشان گذشت، و كلمه «مَديَن»، نام شهرى است كه در قديم بوده و جناب شعيب در آن جا مى زيسته. پس اگر نسبت ارسال شعيب را به مَديَن داده و حال آن كه آن جناب به سوى اهل مَديَن فرستاده شده بود، نه به سوى مَديَن. (چون خودش در آن جا زندگى مى كرد)، از باب مجاز در اسناد است، مثل اين كه مى گوييم: ناودان جارى شد (يعنى آب ناودان جارى شد) و اين كه شعيب را «برادر» آن مردم خوانده، دليل بر اين است كه با آن مردم، خويشى و نسبت داشته است.

«قَالَ يَا قَومِ اعبُدُوا اللّهَ مَا لَكُم مِن إلَهٍ غَيرُهُ » - تفسير اين جمله، در جمله هاى نظير آن در سابق گذشت.

«وَ لَا تَنقُصُوا المِكيَالَ وَ المِيزَانَ » - كلمۀ «مكيال» و همچنين كلمه «ميزان»، اسم آلت اند و به معناى آن آلتى هستند كه كالاها به وسيله آن، كيل و يا وزن مى شود و اين دو آلت، نبايد به نقص توصيف شوند و نبايد گفت قپان و ترازوى ناقص، بلكه آنچه به صفاتى از قبيل نقص و زيادت و مساوات توصيف مى شود، كالاى كيل شده و وزن شده است، نه آلت كيل و وزن. پس اگر در آيه شريفه نسبت نقص به خود آلت داده، از باب مجاز عقلى است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۴۱

و اين كه از ميان همه گناهان قوم، خصوص كم فروشى و نقص در مكيال و ميزان را نام برده، دلالت دارد بر اين كه اين گناه در بين آنان شيوع بيشترى داشته و در آن افراط مى كرده اند، به حدّى كه فساد آن چشمگير و آثار سوء آن روشن شده بوده، و لازم بوده كه داعى به سوى حق، قبل از هر دعوتى آنان را به ترك اين گناه دعوت كند و از ميان همه گناهانى كه داشته اند، انگشت روى اين يك گناه مى گذارد.

«إنّى أرَيكُم بِخَيرٍ» - يعنى: من شما را در خير مشاهده مى كنم و مى بينم كه خداى تعالى، به شما مال بسيار و رزقى وسيع و بازارى رواج داده، باران هاى به موقع، محصولات زراعى شما را بسيار كرده و با اين همه نعمت كه خدا به شما ارزانى داشته، چه حاجتى به كم فروشى و نقص در مكيال و ميزان داريد؟ و چرا بايد از اين راه در پى اختلاس مال مردم باشيد و به مال اندك مردم طمع ببنديد و در صدد به دست آوردن آن، از راه نامشروع و به ظلم و طغيان برآييد؟

بنابراين، جملۀ «إنّى أرَاكُم بِخَيرٍ»، در اين صدد است كه جملۀ «وَ لَا تَنقُصُوا المِكيَالَ وَ المِيزَان» را تعليل كند.

ممكن هم هست كه كلمۀ «خَير» را عموميت داده، بگوييم: منظور اين است كه شما مردم، مشمول عنايت الهى هستيد و خداى تعالى، اراده كرده كه نعمت هاى خود را به شما ارزانى بدارد، عقل و رشد كافى و رزق وسيع بدهد، و اين نعمت ها را به شما داده، پس ديگر هيچ مجوّزى نداريد كه خدايانى دروغين را به جاى خداى تعالى بپرستيد، و غير او را شريك او بگيريد و با كم فروشى در زمين فساد كنيد.

و بنابر اين احتمال، جمله مورد بحث، هم تعليل جملۀ «وَ لَا تَنقُصُوا...» خواهد بود و هم تعليل جملۀ قبل از آن كه مى فرمود: «يَا قَومِ اعبُدُوا اللّه...»، همچنان كه تهديد «وَ إنّى أخَافُ عَلَيكُم عَذَابَ يَومٍ مُحِيط»، مربوط به هر دو جمله است.

پس حاصل جملۀ «إنّى أرَاكُم ...»، اين شد كه: شما در اين ميان، دو رادع و جلوگير داريد كه بايد شما را از معصيت خدا رادع شوند و جلوگير باشند. يكى اين كه شما در خير هستيد، يعنى غرق در نعمت هاى خداييد و احتياجى به كم فروشى و خوردن مال مردم به باطل و از راه نامشروع نداريد. ديگر اين كه در وراء و پشت مخالفت امر خدا، روزى است محيط و همه جاگير، كه بايد از عذاب آن ترسيد.

و خيلى بعيد نيست كه مراد از جملۀ «إنّى أرَاكُم بِخَير» اين باشد كه من به نظر خير به شما مى نگرم. يعنى جز خيرخواهى و شفقت هيچ نظرى ندارم، همچنان كه هيچ دوست مشفق، نظرش جز خير

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۴۲

نمی تواند باشد، و اين دوست شما و خيرخواهتان، غير از سعادت شما چيز ديگرى نمى خواهد. و بنابر اين احتمال، جملۀ «وَ إنّى أخَافُ عَلَيكُم عَذَابَ يَومٍ مُحِيط»، به منزله عطفى است تفسيرى، براى جمله مورد بحث.

«وَ إنّى أخَافُ عَلَيكُم عَذَابَ يَومٍ مُحِيط» - در اين جمله، به روز قيامت و يا روزى كه عذاب الهى نازل شود و قوم را منقرض نمايد، اشاره كرده است، و معناى اين كه فرمود: «آن روز (يعنى روز قضاء به عذاب) محيط است»، اين است كه در آن روز، راهى براى فرار از عذاب نيست و غير از خداى تعالى، هيچ پناهى وجود ندارد.

پس هيچ كسى نيست كه با يارى و اعانت خود عذاب را دفع كند، روزى است كه در آن روز، توبه و شفاعتى هم نيست، و برگشت معناى احاطه روز، به اين است كه عذاب آن روز قطعى است و مفرّى از آن نيست. و معناى آيه اين است كه: براى كفر و فسق عذابى است غير مردود، و من مى ترسم كه آن عذاب به شما برسد.

«وَ يَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكيَالَ وَ الْمِيزَانَ بِالْقِسطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاس أَشيَاءَهُمْ ...»:

كلمۀ «أوفُوا»، امر حاضر از باب «إيفاء» إفعال است و «إيفا»، به معناى آن است كه حق كسى را به طور تمام و كامل بپردازى. به خلاف «بخس»، كه به معناى نقص است.

در اين آيه، بار ديگر، سخن از مكيال و ميزان را تكرار كرد و اين، از باب تفصيل بعد از اجمال است، كه شدت اهتمام گوينده به آن كلام را مى رساند و مى فهماند كه سفارش به ايفاى كيل و وزن، آن قدر مهم است كه مجتمع شما از آن بى نياز نيست.

چون جناب شعيب در بار اول، با نهى از نقص كيل و وزن، آنان را به سوى صلاح دعوت كرد و در نوبت دوم، به ايفاء كيل و وزن امر كرد، و از بخس مردم و ناتمام دادن حق آنان نهى نمود، و اين، خود اشاره است به اين كه صرف اجتناب از نقص مكيال و ميزان در دادن حق مردم، كافى نيست - و اگر در اول از آن نهى كرد، در حقيقت براى اين بود كه مقدمه اى اجمالى باشد براى شناختن وظيفه به طور تفصيل - بلكه واجب است ترازو دار و قپاندار در ترازو و قپان خود ايفاء كند. يعنى حق آن دو را بدهد و در حقيقت خود ترازودار و قپاندار طورى باشند كه اشياى مردم را در معامله كم نكنند و خود آن دو بدانند كه امانت ها و اشياى مردم را به طور كامل به آنان داده اند.

«وَ لَا تَعثَوا فِى الأرضِ مُفسِدِين » - راغب، در مفردات مى گويد: مادۀ «عَيث»، با ماده «عِثِى» معناى نزديك به هم دارند، نظير مادۀ «جَذَبَ»، با مادۀ «جَبَذَ». چيزى كه هست ماده «عَيث»، بيشتر در فسادهايى استعمال مى شود كه با حس مشاهده مى شود، ولى ماده «عِثِى»، در فسادهايى به كار مى رود كه عقل آن را درك مى كند، نه حس. و گفته مى شود: «عَثَى - يَعثِى - عِثِيّاً»، و بر اين قياس است آيه شريفه «وَ لَا تَعثَوا فِى الأرضِ مُفسِدِين»، و نيز گفته مى شود: «عَثَا يَعثُو عُثُوّاً».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۵۴۳

و بنابراين، كلمۀ «مُفسِدِين»، حال است از ضميرى كه در كلمه «تَعثَوا» است. يعنى ضمير «أنتُم» و اين حال تأكيد را افاده مى كند و مثل اين است كه گفته باشيم: «لَا تُفسِدُوا إفسَاداً».

و اين جمله، يعنى جملۀ «وَ لَا تَعثَوا فِى الأرض مُفسِدِين»، نهى جديدى است از فساد در ارض. يعنى از كشتن و زخمى كردن مردم و يا هر ظلم مالى و آبرويى و ناموسى، وليكن بعيد نيست كه از سياق استفاده شود كه اين جمله، عطف تفسير باشد براى نهى سابق، نه نهى جديد. و بنابراين احتمال، نهيى تأكيدى خواهد بود از كم فروشى و خيانت در ترازودارى. چون اين نيز، مصداقى است از فساد در ارض.

اهميت مبادلات مالى، در حيات اجتماعى انسان

توضيح اينكه: اجتماع مدنى كه بين افراد نوع انسانى تشكيل مى شود اساسش حقيقتا بر مبادله و دادوستد است، پس هيچ مبادله و اتصالى بين دو فرد از افراد اين نوع برقرار نمى شود مگر آنكه در آن اخذى و اعطائى باشد.

بنابراين بناچار افراد مجتمع در شؤ ون زندگى خود تعاون دارند، يك فرد چيزى از خود به ديگرى مى دهد تا از چيزى مثل آن و يا بيشتر از آن كه از او مى گيرد استفاده كند، و يا به ديگرى نفعى مى رساند تا از او بسوى خود نفعى ديگر جذب كند، كه ما اين را معامله و مبادله مى گوييم.

و از روشن ترين مصاديق اين مبادله ، معاملات مالى است ، معاملاتى كه در كالاهاى داراى وزن و حجم صورت مى گيرد، كالاهايى كه به وسيله ترازو و قپان سنجش مى شود، و اين قسم دادوستدها از قديميترين مظاهر تمدن است كه انسان به آن متنبه شده ، چون چاره اى از اجراى سنت مبادله در مجتمع خود نداشته است.

پس معاملات مالى و مخصوصا خريد و فروش ، از اركان حيات انسان اجتماعى است ، آنچه را كه يك انسان در زندگيش احتياج ضرورى دارد و آنچه را هم كه بايد در مقابل بعنوان بها بپردازد با كيل و يا وزن اندازه گيرى مى كند و زندگى خود را بر اساس اين اندازه گيرى و اين تدبير اداره مى كند.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←