۱۸٬۲۱۰
ویرایش
خط ۱۷۵: | خط ۱۷۵: | ||
==داستان ادريس پيامبر«ع» == | ==داستان ادريس پيامبر«ع» == | ||
۱ - در قرآن | ۱ - در قرآن كريم، داستان آن جناب، جز در دو آيه از سوره «مريم» نيامده، و آن دو آيه، اين است كه مى فرمايد: «وَ اذكُر فِى الكِتَابِ إدرِيسَ إنَّهُ كَانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً * وَ رَفَعنَاهُ مَكَاناً عَلِيّاً». | ||
و در اين | |||
و دو آيه از سوره «انبياء» كه مى فرمايد: «وَ إسمَاعِيلَ وَ إدرِيسَ وَ ذَا الكِفلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرِينَ * وَ أدخَلنَاهُم فِى رَحمَتِنَا إنَّهُم مِنَ الصَّالِحِينً». | |||
و در اين آيات، خداى تعالى، او را به ثنايى جميل ستوده و او را پيامبرى صدّيق و از زمرۀ صابران و صالحان شمرده، و خبر داده كه او را به «مكانى منيع» بلند كرده است. | |||
<span id='link74'><span> | <span id='link74'><span> | ||
ابتداء نبوت ادريس چنين بوده | ۲ - از جمله روايات وارده در داستان ادريس، روايتى است كه كتاب «كمال الدين و تمام النعمة»، به سند خود، از ابراهيم بن ابى البلاد، از پدرش، از امام محمد باقر «عليه السلام» نقل كرده، و چون حديث طولانى بود، ما آن را تلخيص كرديم. و خلاصه اش، اين است كه: | ||
ابتداء نبوت ادريس چنين بوده كه در عهد وى، سلطانى جبّار بوده. روزى براى گردش سوار شده و به سير و تنزّه مشغول گشت. در ضمن راه، به سرزمينى سبز و خرّم رسيد و از آن جا خوشش آمد و دلش خواست تا آن جا را به مِلك خود در آورد، و آن زمين، مال بنده اى مؤمن بود. دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگو پرداخت، ولى مرد حاضر به فروش نشد. | |||
پادشاه به شهر خود | پادشاه به شهر خود بازگشت، در حالى كه درباره اين پيشامد اندوهناك و متحير بود. با همسرش مشورت كرد. البته در همۀ مهمات خود، با او مشورت مى كرد. زن چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهى دهند كه فلان شخص، از دين پادشاه بيرون شده، دادگاه حكم قتلش را صادر كند و مِلكش را به تصرف در آورد. شاه همين كار را كرد، و زمين آن مرد مؤمن را غصب نمود. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۸ </center> | ||
زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و | خداوند، به ادريس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته، اين پيام را از ناحيه خدا به وى برساند كه: آيا به كشتن بندۀ مؤمن و بى گناه من راضى نشدى، زمينش را هم مصادره كردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهیدست ساختى؟ به عزت خودم سوگند، كه در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنيا هم، سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملكتت را ويران و عزّتت را به ذلّت مبدّل خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زيرا حلم من، تو را فريب داده. | ||
ادريس با رسالت خداوند، به نزد آن شاه آمده و پيام خداى را در ميان بزرگان دربارش به او رسانيد. شاه او را از مجلس خود بيرون رانده، به اشاره همسرش، افرادى را فرستاد تا او را به قتل برسانند. بعضى از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند كه از شهر خارج شده، مهاجرت كند. | |||
ادريس با بعضى از يارانش، همان روز از شهر بيرون شدند. آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه ديده بود، شكوه نمود. خداى تعالى، در پاسخش وحى فرستاد كه از شهر بيرون شو، كه به زودى وعده اى كه دادم، درباره شاه انفاذ مى كنم. | |||
ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران | ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران نمايد، از اهل شهر حبس كند. خداى تعالى، اين درخواست وى را نيز اجابت نمود. پس ادريس جريان را با ياران باايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر خارج گردند. | ||
يارانش كه بيست نفر بودند، هر يك به شهر و ديارى متفرق شدند، و داستان وحى ادريس و بيرون شدنش، همه جا منتشر گشت. خود ادريس به غارى كه در كوهى بلند قرار داشت، پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد. همه روزه فرشته اى برايش افطار مى آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاك ساخت. | |||
در اين | چيزى نگذشت كه پادشاه جبّارى ديگر، جاى او را گرفت، و بنا به دعاى ادريس، آسمان مدت بيست سال از باريدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود، تا كار مردم به فلاكت و تيره روزى كشيد. | ||
وقتى كارد به استخوانشان رسيد، بعضى به بعضى گفتند: اين چوب ها را از ناحيه نفرين ادريس مى خوريم، و قطعا باران نخواهد آمد، مگر اين كه او دعا كند. ولى چه كنيم كه نهانگاه او را نمى دانيم كجا است. چاره كار همين است كه به سوى خدا بازگشت نموده و توبه كنيم، و درخواست باران كنيم. زيرا او از ادريس به ما مهربانتر است. | |||
در اين هنگام، خداى تعالى به ادريس وحى فرستاد كه مردم، رو به توبه نهاده اند، و ناله ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ايشان ترحم كردم، ولى چون به تو وعده داده ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاى تو، اينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم. | |||
ادريس گفت: بار الها! من چنين درخواستى نمى كنم. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۸۹ </center> | ||
ادريس طعام | پس خداى عزوجل، به آن فرشته اى كه برايش طعام مى برد، وحى فرستاد كه ديگر براى ادريس طعام مبر. سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پايش در آورد. پس ندا كرد كه: بار الها! رزق مرا از من حبس كردى، با اين كه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى؟ | ||
خداى تعالى به او وحى فرستاد: از اين كه سه روز غذا به تو نرساندم، جزع مى كنى، ولى از گرسنگى اهل قريه ات هيچ ناراحت نيستى، با اين كه آن بینوايان بيست سال است دچار قحطى هستند. تازه وقتى به تو مى گويم دعا كن تا برايشان باران بفرستم، از دعا هم بخل مى ورزى. اينك با گرسنگى ادبت كردم (تا بدانى چه مزه اى دارد) و حال بايد از اين غار و كوه پایين روى و به دنبال كار و كسب باشى. از اين به بعد، رزقت را به كار و كوشش خودت محول كردم. | |||
ادريس از كوه پايين آمده، به دهى در آن نزديكی ها رسيد. خانه اى ديد كه دود از آن بلند است. به عجله بدان سو رفت. زنى پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود را روى ساج مى پزد. ادريس گفت: اى زن! قدرى طعام به من بده كه از گرسنگى از پاى در آمدم. | |||
زن گفت: اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما چيزى باقى نگذاشته، تا به كسى انفاق كنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص، هيچ چيز ندارم. اگر معاشى مى طلبى، از غير اهل اين ده بطلب. | |||
ادريس گفت: لااقل مقدارى به من طعام بده كه بتوانم جانم را حفظ كنم و راه بروم، تا به طلب معاش برخيزم. گفت: اين نان بيش از دو قرص نيست، يكى براى خودم است و يكى براى فرزندم. اگر سهم خودم را بدهم، مى ميرم، و اگر سهم پسرم را بدهم، او مى ميرد، و چيزى زايد بر آن هم نداريم. | |||
گفت: | گفت: فرزند تو صغير است، نصف نان براى او بس است، و نصف ديگرش را به من بده. زن راضى شد و نصف قرص را به او داد. | ||
مادر | فرزند آن زن، وقتى ديد كه ادريس سهم نان او را مى خورد، از شدت نگرانى افتاد و مُرد. مادرش گفت: اى بنده خدا! پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لايموتش كشتى؟ | ||
گفت: مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده اش مى كنم. آنگاه دو بازوى كودك را گرفت، گفت: اى روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده اى، به اذن خدا برگرد كه من ادريس پيغمبرم، روح كودك برگشت. | |||
مادر كودك، وقتى كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت: من ادريسم، و نيز ديد كه فرزندش زنده شده، فرياد زد كه: شهادت مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى. پس از خانه بيرون شده، با بانگ هرچه بلندتر در ده فرياد زد: مژده! مژده! كه فرج نزديك شد، و ادريس به داخل قريه آمد. | |||
پس ادريس خود را به آن مكانى كه پادشاه جبار زندگى مى كرد و به صورت تلى خاك در آمده بود، رسانيد. در آن جا نشست و جمعى از اهل قريه گردش جمع شده، التماس كردند و طلب ترحم نموده، درخواست كردند دعا كند تا باران بر آنان ببارد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۹۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۹۰ </center> | ||
گفت: دعا نمى كنم تا آن پادشاه | گفت: دعا نمى كنم تا آن پادشاه جبّارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حركت كند، و از من درخواست دعا كند. | ||
اين خبر به گوش آن جبّار رسيد. چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند. وقتى آمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبّار رويم. ادريس نفرين كرد و هر چهل نفر تا آخرين نفرشان مُردند. جبّار، پانصد نفر را فرستاد. وقتى نزد ادريس آمده، تكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند. ادريس، كشتۀ چهل نفر همكارانشان را نشانشان داده، فرمود: من نزد او نمى آيم و دعا براى باران هم نمى كنم، تا اين كه او و همه اهل قريه، پاى برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند. | |||
افراد نامبرده، نزد آن جبّار شده، جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين كار تن در دهد. شاه جبّار با خانواده و اهل قريه اش، با كمال خضوع و تذلل، نزد ادريس آمده، درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد. | |||
در اين هنگام، ادريس درخواست باران كرد. پس ابرى در آسمان برخاسته، بر آنان سايه افكند، و شروع به رعد و برق نموده، لحظه اى بعد، رگبارى زد كه ترس غرق شدن پديد آمد، و مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند. | |||
و در | و در كافى، به سند خود، از عبداللّه بن ابان، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده كه در حديثى كه درباره مسجد سهله است، فرموده: مگر نمى دانى كه آن جا، جاى خانه ادريس پيغمبر است، كه در آن جا مشغول خياطى بوده. | ||
مؤلف: در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس «عليه السلام»، اولين كسى بوده كه با قلم خط نوشته، و اولين كسى بوده كه خياطت كرده است. | |||
و در تفسير قمى مى گويد: اگر ادريس را | و در تفسير قمى مى گويد: اگر ادريس را «ادريس» ناميده اند، به خاطر كثرت دراست كتاب بوده است. | ||
روايتى در معناى آيه | ==روايتى در معناى آيه «وَ رَفَعنَاهُ مَكَانًا عَلِيّا»== | ||
مؤلف: در بعضى از روايات، در معناى آيه: «وَ رَفَعنَاهُ مَكَاناً عَلِيّا» آمده كه خداى تعالى، بر فرشته اى از فرشتگان، غضب نمود. پس بال او را قطع نموده و در جزيره اى بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت. مدت ها كه خدا مى داند چقدر بوده، در آن جا ماند تا آن كه خداى تعالى، ادريس را مبعوث نمود. فرشته، نزد ادريس آمده، درخواست كرد كه از خدا مسئلت نمايد تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند. ادريس دعا كرد و خدا بالش را برگردانيد و از او راضى شد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۹۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۹۱ </center> | ||
فرشته، در تلافى احسان ادريس به او گفت: آيا حاجتى دارى؟ گفت: بلى، دوست مى دارم مرا به آسمان ببرى، تا مَلَك الموت را ببينم. چون هر وقت به ياد او مى افتم، زندگى بر من تلخ مى شود. پس فرشته او را بر بال خود گرفته، به آسمان چهارم آورد. در آن جا، مَلَكُ الموت را ديد كه از تعجب سر خود را تكان مى داد. ادريس بر وى سلام كرد و پرسيد: چرا سر خود را تكان مى دهى؟ | |||
گفت : خداى | گفت: خداى ربّ العزه، مرا دستور داده بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم. من عرضه داشتم: پروردگارا! ميان هر يك از آسمان ها پانصد سال، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه، فعلا فاصله ميان من و ادريس چهار آسمان است. چگونه او خود را بدين جا مى رساند. اينك مى بينم كه خودت آمدى. پس او را قبض روح نمود. اين است معناى آيه: «وَ رَفَعنَاهُ مَكَاناً عَلِيّا». | ||
مؤلف: اين حديث را، على بن ابراهيم قمى، در تفسير خود، از پدرش، از ابى عمير، از شخصى از امام صادق «عليه السلام» آورده. | |||
و در معناى | و در معناى آن، كافى نيز، از على بن ابراهيم، از پدرش، از عمرو بن عثمان، از مفضّل بن صالح، از جابر، از ابوجعفر «عليه السلام»، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده اند. | ||
و اين دو | و اين دو روايت، و مخصوصا روايت دومى، با ضعف سندى كه دارند، نمى شود مورد اعتماد قرار گيرند. چون با ظاهر كتاب، كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطا دارد، مخالف مى باشند. | ||
<span id='link76'><span> | <span id='link76'><span> | ||
ویرایش