تفسیر:المیزان جلد۱۵ بخش۴۴: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۶: | خط ۱۶: | ||
همچنان كه در همين آيات بدان اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا...»، و اين، از اين نظر است كه در كلام مجيدش، مسأله معاد با ادله قاطعه اثبات شده، و در اين جا به عنوان اصل مسلّم اخذ شده است. آنگاه در آيات بعد به عنوان استدراك مى فرمايد كه همه اين روگردانی ها، به خاطر اين است كه مشركان معاد را منكرند و يا در آن شك دارند. | همچنان كه در همين آيات بدان اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا...»، و اين، از اين نظر است كه در كلام مجيدش، مسأله معاد با ادله قاطعه اثبات شده، و در اين جا به عنوان اصل مسلّم اخذ شده است. آنگاه در آيات بعد به عنوان استدراك مى فرمايد كه همه اين روگردانی ها، به خاطر اين است كه مشركان معاد را منكرند و يا در آن شك دارند. | ||
بعضى از مفسران در تفسير آيه مورد بحث گفته اند: «مراد از | بعضى از مفسران در تفسير آيه مورد بحث گفته اند: «مراد از «بَدَءَ الخَلقَ» و سپس اعاده آن، ايجاد فردى از يك نوع و از بين بردن آن و دوباره ايجاد نظير آن است. خلاصه مراد ايجاد مثلى، بعد از مثل ديگر است. و به عبارت ديگر، تكرار عمل ايجاد است. پس ديگر كسى اشكال نكند كه مشركان قائل به معاد نبودند، پس چرا در اين آيه، با مسأله معاد، عليه ايشان احتجاج شده است». وليكن تفسيرى است كه از ظاهر آيه بعيد است. | ||
<span id='link377'><span> | <span id='link377'><span> | ||
== | ==در عالَم وجود، بطلان و نيستى راه ندارد == | ||
يكى از آن لطايفى كه آيه شريفه از حقايق قرآنى دارد، بر مى آيد كه | يكى از آن لطايفى كه آيه شريفه از حقايق قرآنى دارد، بر مى آيد كه به طور كلّى، بطلان | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۵۵۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۵ صفحه : ۵۵۱ </center> | ||
و نيستى در عالم وجود راه ندارد، بلكه آنچه را كه خداى تعالى براى اولين بار هستى | و نيستى در عالم وجود راه ندارد، بلكه آنچه را كه خداى تعالى براى اولين بار هستى داده، به زودى با اعاده به سوى او بر مى گردد. و اگر به چشم خود مى بينيم كه موجوداتى معدوم مى شوند، ما آن را فقدان و نيستى بعد از هستى مى بينيم، و گرنه در واقع چنين نيست، بلكه - همان طور كه گفتيم - براى ما فقدان است. | ||
و اما | و اما اين كه علماى كلام اتفاق كرده اند بر اين كه «إعاده معدوم» در بعضى موجودات، مانند عَرَض ها (يعنى هر چيزى كه اگر بخواهد موجود باشد، محتاج به محلى است تا در آن خودنمايى كند، مانند رنگ ها و هيئت ها و كيفيت ها و امثال آن)، محال است و در بعضى موجودات ديگر، مانند جواهر (هر چيزى كه در هستى اش، محتاج به موضوعى نيست، مانند اجسام)، اختلاف كرده اند، ربطى به مسأله مورد بحث ما نيست. | ||
زيرا مسأله بعثت در قيامت، آن هم آن طور كه آيه شريفه تقرير كرده، از باب اعاده معدوم نيست، تا آقايان آن را محال و يا مورد اختلاف بدانند، بلكه «بعث» عبارت است از: برگشتن خلق و رجوع آن - در حالى كه همان خلق اول است - به سوى پروردگارى كه مبدء آن است. | |||
«'''وَ مَن يَرزُقُكُم مِنَ السَّمَاءِ وَ الأرض '''» - اين جمله، اشاره است به تدبير امرى كه ميان «بدء خلقت» و عود آن، در موجودات واقع شده و آن، عبارت است از: رزق آن ها با اسباب آسمانى، مانند باران ها، و اسباب زمينى مانند روييدنی ها، كه انسان از آن ها غذا تهيه مى كند. | |||
<span id='link378'><span> | <span id='link378'><span> | ||
==نفى الوهيت آلهه مشركين از طريق نفى ربوبيت آنها و انحصار ربوبيت در خداى سبحان == | ==نفى الوهيت آلهه مشركين از طريق نفى ربوبيت آنها و انحصار ربوبيت در خداى سبحان == |
نسخهٔ ۱۴ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۳۰
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
«أَمَّن يَهْدِيكمْ فى ظُلُمَاتِ الْبرِّ وَ الْبَحْرِ وَ مَن يُرْسِلُ الرِّيَحَ بُشرَا بَينَ يَدَى رَحْمَتِهِ...»:
مراد از «ظلمات برّ و بحر»، ظلمت هاى شب ها در خشكى و دريا است. بنابراين، در آيه شريفه، مجاز عقلى به كار رفته. (يعنى ظلمت شب دريا را به دريا و ظلمت شب خشكى را به خشكى نسبت داده). و مراد از «إرسال رياح بُشراً»، اين است كه: بادها را قبل از فرستادن باران مى فرستد، تا مردم را با آمدن باران مژده دهد. و مراد از «رحمت»، همان باران است، و بقيه الفاظ آيه روشن است.
«أَمَّن يَبْدَؤُا الخَْلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ مَن يَرْزُقُكُم مِّنَ السَّمَاءِ وَ الاَرْضِ...»:
«بدء خلق»، به معناى ايجاد خلق است ابتداءً و براى اولين بار. و «إعاده خلق»، به معناى دوباره خلق كردن و برگرداندن آنان در قيامت است.
در اين آيه شريفه، مشركان را ملزم و مجاب مى كند به اين كه چرا شرك ورزند. آيا آن كسى كه عالَم را براى بار اول و نيز در قيامت براى بار دوم خلق مى كند، بهتر است يا سنگ و چوبى كه آنان مى پرستند؟ و حال آن كه مشركان اصلا قيامت و معاد را قبول ندارند.
همچنان كه در همين آيات بدان اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا...»، و اين، از اين نظر است كه در كلام مجيدش، مسأله معاد با ادله قاطعه اثبات شده، و در اين جا به عنوان اصل مسلّم اخذ شده است. آنگاه در آيات بعد به عنوان استدراك مى فرمايد كه همه اين روگردانی ها، به خاطر اين است كه مشركان معاد را منكرند و يا در آن شك دارند.
بعضى از مفسران در تفسير آيه مورد بحث گفته اند: «مراد از «بَدَءَ الخَلقَ» و سپس اعاده آن، ايجاد فردى از يك نوع و از بين بردن آن و دوباره ايجاد نظير آن است. خلاصه مراد ايجاد مثلى، بعد از مثل ديگر است. و به عبارت ديگر، تكرار عمل ايجاد است. پس ديگر كسى اشكال نكند كه مشركان قائل به معاد نبودند، پس چرا در اين آيه، با مسأله معاد، عليه ايشان احتجاج شده است». وليكن تفسيرى است كه از ظاهر آيه بعيد است.
در عالَم وجود، بطلان و نيستى راه ندارد
يكى از آن لطايفى كه آيه شريفه از حقايق قرآنى دارد، بر مى آيد كه به طور كلّى، بطلان
و نيستى در عالم وجود راه ندارد، بلكه آنچه را كه خداى تعالى براى اولين بار هستى داده، به زودى با اعاده به سوى او بر مى گردد. و اگر به چشم خود مى بينيم كه موجوداتى معدوم مى شوند، ما آن را فقدان و نيستى بعد از هستى مى بينيم، و گرنه در واقع چنين نيست، بلكه - همان طور كه گفتيم - براى ما فقدان است.
و اما اين كه علماى كلام اتفاق كرده اند بر اين كه «إعاده معدوم» در بعضى موجودات، مانند عَرَض ها (يعنى هر چيزى كه اگر بخواهد موجود باشد، محتاج به محلى است تا در آن خودنمايى كند، مانند رنگ ها و هيئت ها و كيفيت ها و امثال آن)، محال است و در بعضى موجودات ديگر، مانند جواهر (هر چيزى كه در هستى اش، محتاج به موضوعى نيست، مانند اجسام)، اختلاف كرده اند، ربطى به مسأله مورد بحث ما نيست.
زيرا مسأله بعثت در قيامت، آن هم آن طور كه آيه شريفه تقرير كرده، از باب اعاده معدوم نيست، تا آقايان آن را محال و يا مورد اختلاف بدانند، بلكه «بعث» عبارت است از: برگشتن خلق و رجوع آن - در حالى كه همان خلق اول است - به سوى پروردگارى كه مبدء آن است.
«وَ مَن يَرزُقُكُم مِنَ السَّمَاءِ وَ الأرض » - اين جمله، اشاره است به تدبير امرى كه ميان «بدء خلقت» و عود آن، در موجودات واقع شده و آن، عبارت است از: رزق آن ها با اسباب آسمانى، مانند باران ها، و اسباب زمينى مانند روييدنی ها، كه انسان از آن ها غذا تهيه مى كند.
نفى الوهيت آلهه مشركين از طريق نفى ربوبيت آنها و انحصار ربوبيت در خداى سبحان
«قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين » - خداى تعالى در آيات و جملات قبل ، فصولى در خلقت عمومى عالم و تدبير آنها، با اشاره به ارتباط تدبير بعضى با تدبير بعض ديگر و ارتباط و به هم پيوستگى همه با خلقت ، ذكر فرمود و در نتيجه معلوم شد كه خلقت و تدبير در سراسر عالم امرى است واحد و مستند به او و قائم به او، (و وقتى ثابت كند كه تدبير، همان خلقت است با در نظر گرفتن اينكه مشركين اعتراف دارند كه خلقت تنها مستند به خداست ناگزيرند اعتراف كنند كه تدبير نيز مستند به خدا به تنهايى است ) پس ثابت شد كه خداى تبارك و تعالى تنها رب تمامى موجودات است و شريكى ندارد و لازمه اين بحث اين است كه الوهيت آلهه اى كه مشركين به جاى خدا مى خوانند باطل باشد.
براى اينكه الوهيت كه به معناى استحقاق عبادت است ملازم با ربوبيت است ، چون كسى مستحق عبادت و پرستش است كه رب باشد، يعنى مالك و مدبر باشد، پس عبادت مشركين به هر طريقى كه معمول ايشان است يا به اين منظور است كه شكر نعمت معبود باشد، يا اينكه باعث شود كه معبود عابد را از شر و نقمت حفظ كند و هر چه باشد و به هر منظورى باشد عبادت مشرك مربوط به تدبيرى است كه از شوون ربوبيت است .
و چون غرض در فصول مذكور ابطال الوهيت خدايان دروغى است ، همچنان كه ديديم بعد از هر فصلى مى فرمود: «ءاله مع اللّه - آيا با خدا خدايى ديگر است»؟ لذا در جمله مورد بحث ، رسول گرامى خود را دستور مى فرمايد از مشركين مطالبه برهان كند، كه به چه دليل خدايان شما خدايند؟ تا وقتى از آوردن برهان عاجز ماندند خود بفهمند كه در ادعاى خويش گزافگو و در عقيده شان خرافى هستند، چون اگر بخواهند به راستى درباره الوهيت ، دليلى بياورند بايد آن دليل تدبير ناحيه اى از عالم باشد، در حالى كه ثابت شد كه تدبير تمامى خلايق از خدا به تنهايى است .
برهانى ديگر بر ابطال الوهيت آلهه مشركين با بيان اينكه آنان علمى به غيب و قيامت ندارند
«قُل لا يَعْلَمُ مَن فى السمَوَتِ وَ الاَرْضِ الْغَيْب إِلا اللَّهُ وَ مَا يَشعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ»:
در آيه قبلى - گفتيم - بعد از آنكه الوهيت آلهه مشركين را ابطال نمود و ثابت كرد كه خلقت و تدبير همه عالم از خداى تعالى به تنهايى است ، به آن جناب دستور داد تا از مشركين بخواهد تا بر خدايى آلهه خود اقامه برهان كنند و اينك در اين آيه براى نوبت دوم دستورش مى دهد تا با برهان ديگرى بر بطلان الوهيت آنان با ايشان روبرو شود، و آن برهان اين است كه خدايان آنان علمى به غيب و به قيامت ندارند، و نمى دانند كه در چه زمانى مبعوث مى شوند، درست است كه هيچ كس از موجودات زمينى و آسمانى علمى بدان ندارد ولى شان معبود اين است كه امر پرستندگان خود را تدبير كند و يكى از امور خلق همانا مساءله جزاء در روز بعث است ، كه بايد آن را نيز تدبير كند و در نتيجه روز و تاريخ آن را بداند و حال آنكه آلهه ايشان چه ملائكه و چه جن و چه قديسين از بشر، هيچ يك از روز بعث اطلاعى ندارند، پس إ له و معبود نيستند.
با اين بيان روشن مى شود كه جمله «لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا اللّه» برهان مستقلى است بر ابطال الوهيت آلهه مشركين ، و اختصاص الوهيت به خداى تعالى به تنهايى و اينكه جمله «و ما يشعرون ايان يبعثون»، از قبيل عطف روشنترين فرد غيب است بر آن ، چون گفتيم مهمترين چيزى كه معبود بايد علم به آن داشته باشد و آن را تدبير كند مساءله جزا در روز بعث است .
و نيز، اين معنا روشن گرديد كه دو ضمير جمع در «يشعرون» و «يبعثون» به «من فى السموات و الارض» بر مى گردد، چون بيان قبلى بدون اين جمله و تتمه ، تمام نمى شود.
پس اينكه بعضى گفته اند: «دو ضمير مذكور به مشركين بر مى گردد، هر چند كه
بى اطلاعى از روز قيامت مختص به آلهه نيست و عمومى است و ليكن به خاطر اينكه بين اين دو ضمير جمع، با ضميرهاى آينده تفكيك نشود»، - چون ضمائر آينده بطور قطع همه به مشركين بر مى گردد - بناچار اين نيز بايد به آنان برگردد، تا تفكيك نشود حرف صحيحى نيست .
براى اينكه مخالف با بيانى است كه سياق آيه براى افاده آن است ، چون همانطور كه گفتيم آيه شريفه مى خواهد برهانى ديگر اقامه كند، كه جز با برگشتن ضميرها به «من فى السموات - هر كس كه در آسمانها و زمين است»، تمام نمى شود و با وجود چنين قرينه اى روشن ، تفكيك در ضميرها عيبى ندارد.
توصيف بى خبرى و استعباد و انكار مشركين نسبت به قيامت
«بَلِ ادَّرَك عِلْمُهُمْ فى الاَخِرَةِ بَلْ هُمْ فى شكٍ مِّنهَا بَلْ هُم مِّنْهَا عَمُونَ»:
كلمه «ادارك» در اصل «تدارك بوده ، و تدارك به معناى اين است كه اجزاى چيزى يكى پس از ديگرى (مانند حلقه زنجير) بيايد تا تمام شود و چيزى از آن باقى نماند و در اينجا معناى «تدارك علمشان در آخرت» اين است كه ايشان علم خود را تا آخرين جزءش درباره غير آخرت مصرف كردند، تا بكلى تمام شد، و ديگر چيزى از آن نماند، تا با آن امر آخرت را دريابند بنا بر اين ، جمله مذكور در معناى اين آيه است كه مى فرمايد: «فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم» و كلمه «عمون» جمع عمى است .
بعد از آنكه احتجاج خداى تعالى در آيه قبل بدينجا منتهى شد كه احدى غير از خداى تعالى هنگام بعث را نمى داند و با همين جمله مشركين را مجاب كرد، در آيه مورد بحث رو به پيغمبر خود مى كند و به يادش مى آورد كه مشركين قابل خطاب نيستند و از اين مرحله ها بدورند، چون هيچ خبرى از امور آخرت ندارند، تا چه رسد به وقت و ساعت آن ، و اين بدان جهت است كه ايشان آنچه استعداد براى درك و علم داشتند، همه را در ماديات و زندگى دنيا مصرف كردند، در نتيجه نسبت به امور آخرت در جهل مطلقند، بلكه اصلا در باره آخرت ترديد مى كنند، چون از طرز احتجاجاتشان بر نبود قيامت كه جز استبعاد، اساسى ندارد، همين معنا برمى آيد، بلكه از اين بالاتر، آنان نسبت به امور آخرت كورند، يعنى خدا دلهايشان را از تصديق بدان و اعتقاد به وجود آن كور كرده است .
پس از اين بيان معلوم شد كه چرا كلمه «بل» كه براى اعراض است در يك آيه تكرار شده ؟ و روشن گرديد كه مراتب محروميت مشركين از علم به آخرت مختلف است و آيه شريفه
آن مراتب را مى فهماند و مى فرمايد كه مشركين در اعلا مرتبه آن محروميتند، پس معناى جمله «بل ادارك علمهم فى الا خرة» اين است كه علمى بدان ندارند، به گوششان نخورده و معناى جمله «بل هم فى شك منها» اين است كه اگر هم خبر قيامت به گوششان خورده و به دلهاشان وارد شده ، ليكن يقين بدان نيافته اند و درباره آن در شكند و تصديقش نكرده اند و معناى اينكه فرمود: «بل هم منها عمون» اين است كه اگر از اعتقاد به قيامت بى بهره شدند. به اختيار خود نشده اند و اصولا مربوط به آنان نيست ، بلكه خداى سبحان قلوبشان را از درك آن كور كرده ، و در نتيجه ديگر نخواهند توانست آن را درك كنند.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از تدارك علم مشركين ، تكامل علم ايشان و رسيدنش به حد يقين است ، يعنى علم مشركين به خاطر تكامل حجتهاى ما كه بر حقيقت بعث دلالت مى كند تكامل يافته است ، و اين را از باب استهزاء فرموده ، و ليكن به نظر ما اين معنا با دنباله آن كه دو نوبت اضراب مى كند - يك بار در شك ، و يك بار در كورى آنان - نمى سازد.
«وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَ ءِذَا كُنَّا تُرَاباً وَ ءَابَاؤُنَا أَ ئنَّا لَمُخْرَجُونَ لَقَدْ وُعِدْنَا هَذَا نحْنُ وَ ءَابَاؤُنَا مِن قَبْلُ إِنْ هَذَا إِلا أَساطِيرُ الاَوَّلِينَ»:
اين آيه شريفه ، حجتى را از مشركين حكايت مى كند كه بر نبود بعث و قيامت اقامه كرده اند و اساس آن بر استبعاد است و حاصلش اين است كه : چگونه ممكن است ما از دل زمين به صورت انسانى تام الخلقه درآييم ، همانطور كه الا ن هستيم ، با اينكه بعد از مردن ميدانيم كه همه خاك مى شويم و پدرانمان نيز همه خاك شدند؟
و جمله «لقد وعدنا هذا نحن و آباءنا من قبل» حجتى ديگر است از ايشان ، كه اساس آن نيز بر استبعاد است و آن اين است كه : اين بعث را قبلا هم انبياى گذشته به ما و به پدران ما وعده دادند و چيز نو ظهورى نيست ، بلكه خيلى قديمى است و اگر درست بود و خبرى صادق بود تا به امروز اتفاق مى افتاد و مردم گذشته از قبرهايشان برمى خاستند، و چون بر نخاستند، مى فهميم كه جزو خرافاتى است كه گذشتگان آن را درست كرده اند، چون آنان خيلى در جعل اوهام و خرافات و شنيدن داستانهاى خرافى علاقهمند و حريص بودند.
«قُلْ سِيرُوا فى الاَرْضِ فَانظرُوا كيْف كانَ عَقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ»:
در اين جمله ، خداى تعالى دستور مى دهد تا مشركين را در برابر انكار بعث ، تهديد و
انذار كند و دستورشان دهد كه در زمين سير كنند و عاقبت مجرمينى كه انبياء را تكذيب كردند و انذار آنان از روز قيامت را به هيچ گرفتند، ببينند، چون نظر و تفكر در عاقبت امر ايشان ، آنطور كه خانهه اى خرابشان و آباديهاى ويران و دلالت مى كند براى صاحب بصيرتى كه بخواهد عبرت بگيرد كافى است .
و اگر در آيه شريفه از تكذيب كنندگان ، به مجرمين تعبير فرمود، خواست تا نسبت به مؤ منين كه ترك جرائم گفته اند لطف فرموده باشد، (بعضى اين چنين گفته اند)
و ممكن هم هست بگوييم : آيه شريفه ، حجتى را بر معاد اقامه كرده ، به اين بيان كه منتهى شدن عاقبت امر مجرمين به عذاب انقراض ، خود دليل است بر اينكه جرائم و ظلمها اين اثر را در پى دارد كه صاحبش را گرفتار مؤ اخذه و عذاب كند و بطور كلى عمل چه احسان و چه ظلم براى صاحبش نگهدارى مى شود، تا روزى طبق آن محاسبه گردد و اگر حساب تمامى اعمال مردم و كيفر آنها - مخصوصا پاداش اعمال صالح - در دنيا واقع نمى شود قطعا نشاءه ديگرى هست كه در آنجا واقع خواهد شد و آن نشاءه آخرت است .
پس آيه شريفه در معناى آيه «ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار» مى باشد و مؤيد اين بيان ، جمله «عاقبة المجرمين» است ، زيرا اگر مراد، تهديد مكذبين رسالت و تحريف ايشان بود، مناسبتر آن بود كه بفرمايد: «عاقبة المكذبين»، همچنان كه قبلا نيز اشاره كرديم .
«وَ لا تحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُن فى ضيْقٍ مِّمَّا يَمْكُرُونَ»:
يعنى از اينكه ايشان اصرار بر كفر و انكار مى ورزند خيلى غم مخور و حوصله ات سر نرود كه چرا با مكرشان دعوتت را باطل نموده . مردم را از راه خدا باز مى دارند، براى اينكه هر چه مى كنند در حضور خدا مى كنند و نمى توانند خدا را به تنگ و عجز بياورند، و او به زودى كيفر اعمالشان را مى دهد. پس ، آيه شريفه در اين صدد است كه رسول گرامى اش (صلى اللّه عليه و آله ) را تسليت و دلخوشى دهد و جمله «و لا تكن فى ضيق» عطف تفسير است براى ما قبلش .
«وَ يَقُولُونَ مَتى هَذَا الْوَعْدُ إِن كُنتُمْ صادِقِينَ»: ظاهرا مراد از «وعد»، وعده به عذاب مجازات است اعم از عذاب در دنيا و آخرت و
سياق ، مويد اين معناست ، بقيه الفاظ آيه روشن است .
معناى آيه : «قل عسى ان يكون ردف لكم بعض الذى تستعجلون» و مفاد كلمه «عسى» و امثال آن در كلام خداى تعالى
«قُلْ عَسى أَن يَكُونَ رَدِف لَكُم بَعْض الَّذِى تَستَعْجِلُونَ»:
گفته اند: لام در «ردف لكم» زايد و براى افاده تاءكيد است مانند حرف باء در آيه «و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة» و معناى جمله مورد بحث ، اين است كه بگو اميد است كه شما را متابعت كند، و به شما ملحق شود بعضى از آنچه درباره اش عجله مى كنيد.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه «ردف» معناى فعلى را متضمن است كه همواره با لام متعدى مى شود.
و مراد از «بعضى از آنچه درباره اش عجله مى كنند» همانا عذاب دنيا است ، كه قبل از عذاب آخرت فرا مى رسد، چون كفار همواره درباره آن عجله مى كردند و به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى گفتند: پس چه شد آن عذاب كه ما را از آن مى ترسانى و آن حكم فصلى كه خدا وعده آن را داده ، و حكم فصل خود ملازم با عذاب است و عذاب دنيا هم بعضى از آن عذابها است كه درباره اش عجله مى كردند آن قسمتش است كه كفار در باره اش عجله مى كردند و شايد مراد آيه عذاب روز بدر باشد، همچنان كه ديگران نيز احتمالش را داده اند.
مفسرين درباره كلمه «عسى» گفته اند: اين كلمه و كلمه «لعل» درباره خداى تعالى معناى وجوب را مى دهد، زيرا اصولا كسى مى گويد «شايد و يا اميد است» كه به سر نوشت آينده خود جاهل باشد، و چون جهل بر خداى تعالى محال است ، در نتيجه معناى «عسى ان يكون ردف لكم» اين مى شود كه «سيردفكم و ياتيكم العذاب محققا- به زودى به دنبال سرتان عذاب خواهد آمد».
ليكن اين حرف صحيح نيست ، زيرا معناى اميدوارى و آرزومندى و امثال آن ، همانطور كه ممكن است قائم به نفس و جان گوينده باشد، (يعنى گوينده خودش در دل آرزومند و اميدوار باشد)، همچنين ممكن است قائم به مقام و يا به شنونده و يا غير آن دو باشد و در اين آيه و هر جاى ديگر از كلام مجيد خداى تعالى ، قائم به غير گوينده ، يعنى خداست ، حال يا قائم است به مقام ، يا به غير مقام و جوابى كه در آيه آمده از آنجا كه راجع است به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، پس اميدى هم كه از كلمه عسى استفاده مى شود راجع مى شود به آن جناب و قائم است به نفس شريف او و معناى آيه اين مى شود كه : به
ايشان بگو من اميدوارم كه چنين و چنان شود.
و در تفسير ابى السعود آمده كه كلمه «عسى و لعل و سوف» در تهديدهاى پادشاهان به منزله حكم جزمى است و اگر حكم قطعى خود را به اين عبارات تعبير مى كنند، به منظور اظهار وقار سلطنت ، و اشعار به اين معناست ، كه رمز از امثال ايشان مانند تصريح از ديگران است و همه وعده هاى خدا و تهديدهايش نيز بر اين منوال است ، و اين گفته ابى السعود وجه خوبى است .
و معناى آيه اين است كه : به اين درخواست كنندگان عذاب كه از وقت رسيدن آن مى پرسند، بگو من اميدوارم كه بعضى از تهديدهاى خدا كه شما در آن عجله مى كنيد، يعنى عذاب دنيا كه شما را به عذاب آخرت نزديك مى كند و به آن مى رساند به زودى شما را دنبال كند و همين هم كه تعبير كرد به «ردف لكم - دنبالتان كند» باز براى اشاره است به نزديكى آن عذاب .
«وَ إِنَّ رَبَّك لَذُو فَضلٍ عَلى النَّاسِ وَ لَكِنَّ أَكثرَهُمْ لا يَشكُرُونَ»:
معناى آيه شريفه از نظر خود آيه روشن است ، ليكن وقوع آن در سياق تهديد و تخويف ، اين نكته را افاده مى كند كه : اگر خداى تعالى عذاب ايشان را تاءخير انداخت ، با اينكه استحقاق آن را دارند، از اين جهت است كه او داراى فضل و كرم است و درباره آنان به فضل خود رفتار كرده و ايشان بايد شكر همين را هم به جاى آرند، اما بجاى نمى آورند، بلكه عجله در آن عذاب را مى خواهند.
«وَ إِنَّ رَبَّك لَيَعْلَمُ مَا تُكِنُّ صدُورُهُمْ وَ مَا يُعْلِنُونَ»:
يعنى تاءخير عذاب از ايشان ، ناشى از جهل خداى تعالى نيست ، بلكه او از حال ايشان و آنچه كه به كيفر كفر و جحودشان مستحقند آگاه است ، چون او خبر دارد از آنچه كه سينه هاى آنان در خود پنهان مى كند و يا آشكار مى سازد. آنگاه با آيه «و ما من غائبة فى السماء و الا رض الا فى كتاب مبين» همان معنا را تاءكيد فرمود.
«إِنَّ هَذَا الْقُرْءَانَ يَقُص عَلى بَنى إِسرائيلَ أَكثرَ الَّذِى هُمْ فِيهِ يخْتَلِفُونَ وَ إِنَّهُ لهَُدًى وَ رَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ إِنَّ رَبَّك يَقْضى بَيْنهُم بحُكْمِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ»:
اين آيه شريفه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را تسليت و دلگرمى مى دهد و نيز زمينه را براى بعد كه به زودى از حقانيت دعوتش و تقويت ايمان مؤ منين سخن مى گويد،
فراهم مى كند، و به همين بيان وجه اتصال آيه به ما قبل كه فرمود: «فلا تحزن عليهم ...»، كه باز به حقيقت دعوتش اشعار دارد، معلوم مى شود.
پس جمله «ان هذا القرآن يقص على بنى اسرائيل اكثر الذى هم فيه يختلفون - اين قرآن براى بنى اسرائيل بيشتر آن مسائلى كه مورد اختلافشان است بيان مى كند»، به داستانهايى از قصص انبياء اشاره مى كند و حق را در آنچه كه در آن اختلاف مى كنند بيان مى نمايد و يكى از آن داستانها داستان مسيح (عليه السّلام ) است ، كه حق مطلب را در آن معارف و احكام كه مورد اختلافشان بود بيان مى كند.
و اينكه فرمود: «و انه لهدى و رحمة للمؤ منين» به اين معنا اشاره مى كند كه با اين داستانها كه بر بنى اسرائيل مى خواند، مؤ منين را به سوى حق هدايت مى كند و نيز رحمتى است براى آنان كه دلهايشان را آرامش مى دهد و به اين وسيله ايمان را هم در دلهايشان ريشه دار و ثابت مى كند.
و اينكه فرمود: «ان ربك يقضى بينهم بحكمه و هو العزيز العليم» اشاره است به اينكه قضاء و داورى ميان آنان با خداست ، پس همان خدا پروردگار اوست كه عزيز است ، يعنى كسى است كه هيچگاه مغلوب نمى شود و عليم است ، يعنى هرگز جهل و خطاء در حكمش راه ندارد، پس اوست كه با حكم خود در بين آنان قضاوت مى كند، پس بايد كه دل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به قضاء پروردگار عزيز و عليمش راضى شود و امر را به او محول نمايد، همچنان كه جا دارد عين اين رفتار را در حق مشركين داشته باشد، نه اينكه از شرك و كفر آنان و از مكر و حيله ايشان اندوهناك و دلتنگ شود.
«فَتَوَكلْ عَلى اللَّهِ إِنَّك عَلى الْحَقِّ الْمُبِينِ»:
اين جمله تفريع و نتيجه گيرى است از مجموع چند امرى كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در خصوص شرك مشركين و اختلاف بنى اسرائيل فرمود و معنايش اين است كه امر همه آنان محول به خداى تعالى است ، نه به تو، پس بايد كه تو او را وكيل بگيرى ، كه او كافى تو است و بايد كه از هيچ چيز نترسى كه تو در امنيتى از حق هستى .
«إِنَّك لا تُسمِعُ الْمَوْتى وَ لا تُسمِعُ الصمَّ الدُّعَاءَ إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ وَ مَا أَنت بهَدِى الْعُمْىِ عَن ضلَلَتِهِمْ إِن تُسمِعُ إِلا مَن يُؤْمِنُ بِئَايَتِنَا فَهُم مُّسلِمُونَ»:
اين جمله ، امر به توكل در آيه قبل را تعليل مى كند و مى فرمايد كه ما تو را در مساءله ايمان و كفر مردم ، امر به توكل بر خدا كرديم و اين بدان جهت است كه ايشان مرده اند و در طاقت تو نيست كه دعوتت را به مردگان بشنوانى ، زيرا كه ايشان كرند و نمى شنوند و كورند و
گمراه و تو نمى توانى دعوتت را به گوش كران آن هم «در حالى كه پشت مى كنند و مى روند» برسانى - و چه بسا قيد در حالى كه پشت مى كنند و مى روند براى همين باشد كه اگر پشت نمى كردند، باز ممكن بود و لو با اشاره حرف را به ايشان فهمانيد - و نيز تو نمى توانى كور را از گمراهيش رهانيده و هدايتش كنى ، تنها قدرتى كه تو دارى اين است كه دعوتت و آيات ما را كه دلالت بر ما مى كند به گوش مؤ منين برسانى ، چون مؤ منين به خاطر اذعان و ايمانى كه به اين حجتهاى حقه دارند تسليم ما هستند و تو را در آنچه كه دلالت مى كنى تصديق مى كنند.
با اين بيان چند نكته روشن گرديد:
اولا: مراد از سماع هدايت است .
ثانيا:مراد از آيات ، ادله و حجتهايى است كه بر توحيد و معارف حقى كه از فروع توحيد است دلالت مى كند.
ثالثا: اينكه هر كس حجتهاى حق را چه از آيات آفاق باشد و چه از آيات انفس ، با سلامت عقل تعقل كند و آنگاه با ايمان و انقياد تسليم آن شود، چنين كسى از مردگان و از مهر شدگان ، كه خدا بر گوش و چشمشان مهر نهاده نيست .
بحث روايتى
در تفسير قمى در ذيل جمله «و سلام على عباده الذين اصطفى» آورده كه امام فرمود: منظور از اين بندگان آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) هستند.
رواياتى در مراد از بندگان در (وسلام على عباد الذين اصطفى )
مؤ لف : اين روايت را تفسير جمع الجوامع نيز، از ائمه اهل بيت (عليه السلام ) به دو نحو آورده ، يكى بدون سند، و ديگرى هم بطور مضمر (يعنى گفته : از آن جناب و معين نكرده از كدام يك از ائمه نقل كرده)
خواننده عزيز به خاطر دارد كه در بيان گذشته خود كه در ذيل همين آيه آورديم ، گفتيم : از سياق برمى آيد كه مراد از اين بندگان به حسب مورد آيه انبياء (عليه السلام ) هستند كه به نعمت اصطفاء متنعم بودند و خداى تعالى داستانهاى جمعى از ايشان را در قرآن كريم آورده . بنا بر اين ، اگر روايت صحيح باشد از قبيل جرى و تطبيق فرد بر كلى خواهد بود.
و نظير روايت مذكور روايتى است كه الدر المنثور از عدهاى از صاحبان كتب از ابن عباس روايت كرده ، كه در ذيل آيه مورد بحث گفته : منظور از اين بندگان ، اصحاب محمدند اين روايت نيز - اگر صحيح باشد - از باب جرى و تطبيق است .
بنا بر اين ، آن روايت ديگرى كه الدر المنثور از عبد بن حميد و ابن جرير، از سفيان ثورى ، در ذيل آيه نقل كرده كه گفت : آيه شريفه تنها مربوط به اصحاب محمد است صحيح نيست ، زيرا اولا گفتيم درباره انبياء است و در ثانى اگر هم از باب تطبيق شامل اصحاب شود بارى شامل خصوص آنان نيست .
و در تفسير قمى نيز در ذيل آيه «بل هم قوم يعدلون» نقل كرده كه فرمودند: يعنى از حق عدول مى كنند.
و نيز در همان تفسير در ذيل آيه «امن يجيب المضطر اذا دعاه ...» مى گويد: پدرم از حسن بن على بن فضال ، از صالح بن عقبه ، از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: اين آيه درباره قائم آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شده ، به خدا سوگند مضطر او است ، كه در مقام ابراهيم دو ركعت نماز مى خواند و خداى عزوجل را مى خواند، پس او اجابتش مى فرمايد و خليفه در زمينش مى سازد.
مؤ لف : اين روايت هم از باب جرى و تطبيق مصداق بر كلى است ، زيرا آيه درباره عموم مضطرين است.
روايتى كه در آن از جمله : «و يجعلكم خلفاء الارض» وجوب مطلق فرمانبرى از خليفه(حاكم ) استفاده شده و بيان مجعول بودن آن
و در الدر المنثور است كه طبرانى از سعد بن جناده روايت كرده كه گفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر كس از جماعت جدا و دور شود در آتش است ، آن هم با صورتش ، براى اينكه خداى تعالى مى فرمايد: «امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء و يجعلكم خلفاء الا رض»، پس به حكم اين آيه خلافت از خداى عزوجل است ، اوست كه خليفه را خليفه مى كند، چيزى كه هست اگر خير باشد كه هيچ و اگر شر باشد باز خود او مواخذه اش مى كند، اما تو! بر تو واجب است كه هر چه خدا گفته اطاعت كنى.
مؤ لف : اين روايت خالى از بوى جعل و دسيسه نيست ، براى اينكه در سابق معلوم شد كه مراد از خلافت در آيه - بطورى كه از سياقش برمى آيد - خلافت زمينى است ، كه براى هر انسانى مقدر شده و معنايش اين است كه نوع بشر جانشين خداست در زمين و در اينكه انواع
تصرفات را در زمين بكند (و خداوند زمين و آنچه در شكم آن و در دريا و خشكى آنست ، براى بشر مسخر و رام كرده است ، تا بتواند در آنها تصرف كند)، نه خلافت به معناى حكومت بر امت و چرخاندن آسياى مجتمع آن ، (تا معنايش اين شود كه هر كس خليفه مسلمين شود خدايش خليفه كرده ، اگر خوب باشد كه هيچ اگر هم بد باشد خدا خودش مى داند با او چه معامله كند و اما افراد امت بايد اوامر آن خليفه را هر چند مثلا كشتن اخيار و ابرار باشد اطاعت كنند)
از اين هم كه صرف نظر كنيم اصلا متن روايت اضطراب دارد و صدر و ذيلش با هم تطبيق نمى كند، براى اينكه اگر مراد از اينكه گفت خلافت از جانب خداست اين باشد كه تسلط خليفه بر مردم به تقدير خداست و به عبارت ديگر تكوين آن منسوب به خداى سبحان است ، همچنان كه درباره سلطنت نمرود فرموده : «ان اتيه اللّه الملك - اينكه خدا سلطنتش داده» و از فرعون حكايت كرده كه گفت : «اليس لى ملك مصر»، كه خود بسيار روشن است كه خلافت به اين معنا مستلزم وجوب اطاعت خليفه و حرمت مخالفت با وى نيست و گر نه لازم مى آيد كه اصل دعوت دينى نقض شود و اطاعت امثال نمرودها و فرعونها و صدها نظائر آن واجب باشد.
و اگر مراد از اين جمله در صدر روايت اين باشد كه خدا به حكم دين خلافت او را امضاء كرده و به عبارت ديگر قانونا منسوب به خداى تعالى است و در نتيجه اطاعتش در آنچه امر مى كند واجب است ، هر چند كه امر به گناه و خيانت باشد، اين هم كه نقض صريح احكام دينى است و اگر بگويى در غير معصيت خدا اطاعتش واجب است ، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرموده بود: «لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق»، در اين صورت پس جدا شدن از جماعت و نافرمانى خليفه جايز است ولى اين با صدر روايت نمى سازد.
و نظير اين اشكال در ذيل روايت وارد است ، كه مى گفت : «اما تو! بر تو واجب است كه هر چه خدا گفته اطاعت كنى»، زيرا اگر مقصود از هر چه خدا امر كرده اين است كه هر چه خليفه گفته ، گر چه نافرمانى خدا باشد، اطاعت كنى ، باز نقض صريح تشريع احكام مى شود و اگر مراد از آن اطاعت خدا است ، هر چند نافرمانى خليفه باشد نقض صريح صدر روايت مى شود.
و امروز در ابحاث اجتماعى مسلم و روشن شده كه امضاء و پذيرفتن حكومت كسى كه احترامى براى قوانين مقدس و جاريه قائل نيست ، امضايى است كه عقل آن را نمى پذيرد و افراد يك جامعه عاقل و رشيد زير بار چنين كسى نمى روند، به همين دليل بايد ساحت شارع و آورنده دين را از چنين روايت و سفارشهايى منزه دانست .
و اگر بگويى حفظ يك پارچگى مملكت و اتحاد كلمه و اتفاق امت مهمتر است از حفظ بعضى از احكام ، در جواب مى گوييم معناى اين حرف اين است كه جايز باشد حقيقت دين را به خاطر حفظ اسم آن هدم نمود و حقيقت دين را فداى نام آن كنيم .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |