تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۳۰: تفاوت میان نسخهها
خط ۴۸: | خط ۴۸: | ||
در پاسخ مى گوييم: «حقيقت ترس»، عبارت است از: تأثر و انكسار و كوچك شدن، و خلاصه پريدن رنگ روى ضعيف در مقابل قویّ اى كه با قوّتش ظهور يافته و شناخته شده، و تپش قلب زيردست در قبال بالادست كبير متعال كه با كبريائی اش بر همه چيز قاهر شده. پس ترس ملائكه، همين تأثّر ذاتى ايشان است از آنچه از مقام پروردگار خود مى بينند و هرگز از ياد او غافل نمى شوند. | در پاسخ مى گوييم: «حقيقت ترس»، عبارت است از: تأثر و انكسار و كوچك شدن، و خلاصه پريدن رنگ روى ضعيف در مقابل قویّ اى كه با قوّتش ظهور يافته و شناخته شده، و تپش قلب زيردست در قبال بالادست كبير متعال كه با كبريائی اش بر همه چيز قاهر شده. پس ترس ملائكه، همين تأثّر ذاتى ايشان است از آنچه از مقام پروردگار خود مى بينند و هرگز از ياد او غافل نمى شوند. | ||
مؤيد گفتار ما هم، قيد «مِن فَوقِهِم» است كه جملۀ «يَخَافُونَ رَبَّهُم» با آن مقيد شده. زيرا قيد مذكور اشاره به اين است كه مافوق بودن خداى تعالى و قاهر بودنش نسبت به ايشان، سبب مخافت و ترس | مؤيد گفتار ما هم، قيد «مِن فَوقِهِم» است كه جملۀ «يَخَافُونَ رَبَّهُم» با آن مقيد شده. زيرا قيد مذكور اشاره به اين است كه مافوق بودن خداى تعالى و قاهر بودنش نسبت به ايشان، سبب مخافت و ترس ايشان است. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۳۸۸ </center> | ||
پس ترس، علت ديگرى جز مقام خداى عزوجل ندارد، مسأله عذاب مطرح نيست. پس خوف، خوف ذاتى است كه به تعبير ديگر، نداشتن استكبار ذاتى است. | پس ترس، علت ديگرى جز مقام خداى عزوجل ندارد، مسأله عذاب مطرح نيست. پس خوف، خوف ذاتى است كه به تعبير ديگر، نداشتن استكبار ذاتى است. |
نسخهٔ ۲۵ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۰۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
سجده جنبندگان آسمان ها و زمين براى خدا، به معناى خضوع آنان در برابر خداست
«وَ للَّهِ يَسجُدُ مَا فى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فى الاَرْضِ مِن دَابَّةٍ وَ الْمَلَائكَةُ... وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ»:
آيه سابق، سجده سايه ها را كه به طور محسوس سجده براى خدا را مجسم مى ساخت، ذكر كرد، ولى اين آيه، سجده جنبندگان را ذكر مى كند. زيرا كلمۀ «دَابّة»، به معناى هر چيزى است كه از جايى به جايى تحرك و انتقال داشته باشد، و اين حقيقت سجده است، كه خود نهايت درجه تذلل و تواضع در برابر عظمت و كبرياى خداست. براى اين كه سجده عبارت است از: به رو افتادن آدمى بر خاك، كه البته در صورتى عبادت است كه منظور، مجسم ساختن ذلّت درونى باشد. پس حقيقت سجده، همان تذلل درونى است.
و عموميت كلمۀ «دَابّة»، هم انسان را شامل مى شود و هم جنّ را. چون خدا در كلام خود، براى جن نيز «دبيب» (جنبش) را كه براى ساير جنبندگان از انسان و حيوان هست، اثبات مى كند، و از اين كه ملائكه را جداگانه اسم برد، كاملا مى توان فهميد كه هرچند ملائكه نيز آمد و شد و حركت و انتقال از بالا به پایين و به عكس دارند، ليكن حركت آنان از نوع حركت جنبندگان و انتقال مكانى آنان نيست.
پس اين كه فرمود: «وَ لِلّهِ يَسجُدُ مَا فِى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِى الأرضِ مِن دَابَّةٍ»، معنايش اين است كه آنچه جنبنده در زمين و آسمان هست، در برابر خدا خضوع نموده و انقياد ذاتى را، كه همان حقيقت سجده است، دارند. پس حقّ خداى تعالى است كه پرستش و سجده شود.
اين آيه دلالت دارد بر اين كه در غير كره زمين از كرات آسمان نيز، جنبندگانى هستند كه در آن جا مسكن داشته و زندگى مى كنند.
«وَ المَلَائِكَةُ وَ هُم لَا يَستَكبِرُونَ » - «استكبار» و «تكبّر» از انسان، به اين است كه خود را بزرگ شمرده و در موضعى قرار دهد كه لايق آن نيست. و از همين جهت جزء رذائل اخلاقى شمرده شده، ليكن همين كلمه، گاهى بر بزرگى خداى سبحان اطلاق مى شود، با اين كه كبرياى او به حق است، و او، هم «كبير» و «متعال» است و هم متكبّر، ولى مستكبر بر او اطلاق نمى شود، و شايد از نظر لفظ، اطلاقش صحيح نباشد.
زيرا «استكبار»، به معناى طلب بزرگى است، و لازمۀ طلب كردن نداشتن است، و خلاصه كسى استكبار مى كند كه بخواهد به صرف ادعا، خود را از ديگرى بزرگتر بداند و اين، مذموم است.
و اما «تكبّر» به معناى ظهور با كبرياء است، چه اين كه متكبّر، فى نفسه داراى آن باشد، مانند خداى سبحان كه در اين صورت، تكبّرش، تكبّر حق است، و چه نداشته باشد و صرفا از راه غرور مدعى آن شود، كه تكبّرش، تكبّر باطل و مذموم است. مانند تكبّر غير خدا.
پس از اين جا معلوم شد كه استكبار هميشه مذموم است، - ولى تكبّر در هر جا كه اطلاق شود، مذموم نيست، بلكه در غير خدا مذموم است.
توضيحى درباره استکبار در مقابل مخلوق و در مقابل خالق
و اين استكبار، يا استكبار شخص نسبت به مخلوق است و يا استكبار نسبت به خالق.
اما «استكبار به مخلوق»، از اين حيث مذموم است كه او و آن كس كه وى بر او استكبار مى كند، هر دو در فقر و احتياج مساويند، و هيچ يك از آن دو، مالك نفع و ضرر خويش نيستند. پس استكبار يكى بر ديگرى، بيرون شدن از حدّ خويش و تجاوز از زىّ خويشتن است و اين، خود ظلم و طغيان است.
و اما «استكبار مخلوق به خالق»، از اين جهت مذموم است كه جز با فرض استقلال و غناى ذاتى، تحقق نمى پذيرد، و چنين فرضى، همانا غفلت ورزيدن از مقام پروردگار است. زيرا نسبت ميان عبد و پروردگارش، نسبت ذلت و عزت، و فقر و غنا است، و مادامى كه آدمى از اين نسبت غافل نباشد و از مشاهده مقام پروردگارش غفلت نورزد، هرگز استكبار بر خداى خود را تعقل هم نمى كند، تا چه رسد به اين كه آن را باور نمايد. زيرا كوچك و افتاده در برابر بزرگ و متعالى، همواره خود را ذليل و او را كبير مى بيند، و ديگر ممكن نيست براى نفس خود، كبريایى و عزتى احساس كند، مگر اين كه دچار غفلت و بى خودى شود.
و وقتى كبرياء و علوّ، مخصوص خداى تعالى شد، ادعاى آن براى خود نوعى ياغيگرى در برابر پروردگار و غصب مقام او و استكبار بر اوست و اين، همان استكبار به «حسب ذات» است، و دنبال آن، استكبار به «حسب عمل» است، به اين كه امر او را اطاعت نكند و از نهى او منهى نشود. چنين كسى مادامى كه براى خود در قبال اراده الهى، اراده اى مستقل و مغاير اراده خدا قائل نباشد، هرگز به خود اجازه مخالفت امر و نهى او را نمى دهد.
بنابراين، اين كه در تعريف ملائكه فرمود: «وَ هُم لَا يَستَكبِرُون»، با در نظر داشتن اين كه زمينه و سياق در عبوديت است، خود دليل بر اين است كه ملائكه هرگز به پروردگار خود استكبار ننموده، و از او غافل نمى شوند و ياد و مقام او را فراموش نمى كنند.
وجه عدم استكبار عملى ملائكه، در برابر خداى سبحان
در آيه مورد بحث، «استكبار» را به طور مطلق از ملائكه نفى نموده، بدون اين كه مقيد كند كه به حسب ذات و يا به حسب فعل بر خدا استكبار نمى كنند. پس افاده مى كند كه ايشان بر خدا استكبار نمى كنند، نه در ذات و نه در فعل، اما به حسب ذات (استكبار نمى كنند، چون) هرگز از ياد او غافل نمى مانند. و اما به حسب فعل، (چون) هرگز از عبادت او سرپيچى نمى كنند، و امر او را مخالفت نمى نمايند. آنگاه براى بيان اين اطلاق و شمول توضيحى داده و دنبالش فرمود: «يَخَافُونَ رَبَّهُم مِن فَوقِهِم وَ يَفعَلُونَ مَا يُؤمَرُونَ»، و با جمله اول، استكبار به حسب ذات را از ملائكه نفى نموده، و با جمله دوم استكبار به حسب عمل را.
توضيح اين كه: «يَخَافُونَ رَبَّهُم مِن فَوقِهِم»، ترس از خداى را براى ملائكه اثبات مى كند، و با در نظر داشتن اين كه نزد خدا شر و سبب شرى وجود ندارد كه كسى از شرش بترسد و نزد او، جز خير چيزى نيست، و نيز با در نظر گرفتن اين نكته كه فرمود: «از پروردگار خود» مى ترسند و نفرمود: «از عذاب پروردگار خود»، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ يَرجُونَ رَحمَتَهُ وَ يَخَافُونَ عَذَابَهُ».
اين ترس، همان ترس از خود خداست، هرچند كه نزد خدا، جز خير چيزى نباشد. و اگر بگويى: وقتى نزد خدا شرّى سراغ ندارند، پس چرا از او می ترسند؟
در پاسخ مى گوييم: «حقيقت ترس»، عبارت است از: تأثر و انكسار و كوچك شدن، و خلاصه پريدن رنگ روى ضعيف در مقابل قویّ اى كه با قوّتش ظهور يافته و شناخته شده، و تپش قلب زيردست در قبال بالادست كبير متعال كه با كبريائی اش بر همه چيز قاهر شده. پس ترس ملائكه، همين تأثّر ذاتى ايشان است از آنچه از مقام پروردگار خود مى بينند و هرگز از ياد او غافل نمى شوند.
مؤيد گفتار ما هم، قيد «مِن فَوقِهِم» است كه جملۀ «يَخَافُونَ رَبَّهُم» با آن مقيد شده. زيرا قيد مذكور اشاره به اين است كه مافوق بودن خداى تعالى و قاهر بودنش نسبت به ايشان، سبب مخافت و ترس ايشان است.
پس ترس، علت ديگرى جز مقام خداى عزوجل ندارد، مسأله عذاب مطرح نيست. پس خوف، خوف ذاتى است كه به تعبير ديگر، نداشتن استكبار ذاتى است.
و اما جملۀ «وَ يَفعَلُونَ مَا يُؤمَرُون»، اشاره است به نداشتن استكبار عملى، و قبلا گفتيم كه وقتى بنده استكبار ذاتى نسبت به خداى تعالى نداشته باشد، قهرا استكبار عملى هم نخواهد داشت. از همين جهت است كه در آيه مورد بحث در باره ملائكه، پس از نفى استكبار ذاتى، استكبار عملى را هم نفى نموده مى فرمايد: «خداى سبحان را عصيان نمى كنند، بلكه هرچه دستور دهد، انجام مى دهند». و اگر فرمود: «مَا يُؤمَرُون: آنچه امر مى شوند»، و نفرمود: «مَا يَأمُرُهُمُ الله: آنچه خدا به ايشان امر مى كند»، براى تعظيم مقام خداى سبحان بود.
پس روشن گرديد كه ملائكه، نوعى از مخلوقات خدا هستند كه هرگز دچار غفلت از مقام پروردگار خود نمى شوند و غفلت و فراموشى و سهو و نسيان بر آنان عارض نمى گردد، و هيچ شاغلى ايشان را به خود مشغول نمى كند و جز آنچه خدا اراده مى كند، اراده نمى كنند.
و اگر در آيه شريفه از ميان ساجدين، ملائكه را به ذکر اختصاص داد، و فقط سجده آنان را مورد تعريف و توصيف قرار داد، از اين جهت بود كه بيشتر خدايان مشركان از همين نوع بودند. مانند إله آسمان، إله زمين، إله رزق، إله جمال و غير آن ها، جهت ديگر اين اختصاص اين بود كه دلالت كند بر اين كه ملائكه، على رغم پندار بت پرستان از همه انواع بندگان، فرو رفته تر در عبوديت خداى تعالى هستند.
و از استدلال هاى عجيب، استدلالى است كه بعضى از مفسران به اين آيه كرده بر اين كه: ملائكه نيز مانند ما آدميان، مكلف به تكاليف بوده و در ميان دو قطب «خوف» و «رجاء» قرار دارند. اما دلالت آيه بر اين كه مكلف اند، از اين رو است كه آيه در مكان امر است، يعنى نسبت مأموريت به ايشان داد، و اما خوف و رجاء داشتن آنان، از اين رو است كه آيه شريفه، نسبت خوف را به ايشان داده و خوف هم، مستلزم رجاء است.
ولى فساد اين استدلال روشن است. براى اين كه به كار رفتن صيغه امر در جايى كه تكليف در بين نيست، در قرآن كريم بسيار است. مانند آن جا كه در باره آسمان و زمين و ديگر موجودات به كار رفته، مثل آيه: «فَقَالَ لَهَا وَ لِلأرضِ ائتِيَا طَوعاً أو كَرهاً قَالَتَا أتَينَا طَائِعِين»، و آيه «وَ يَومَ يَقُولُ كُن فَيَكُونُ».
و اما اين كه گفت: داشتن خوف، مستلزم داشتن رجاء است، آن خوفى است كه از نزول عذاب و رسيدن مكروه باشد، و ما در سابق گفتيم كه: خوف در آيه، خوف ذاتى و از مهابت در برابر جلال و كبرياى خداست، و تأثّر ضعيف از قوى و انكسار صغير و حقير در قبال عظيم و كبيرى است كه به عظمت و كبرياى خود جلوه نموده است، و چنين خوفى با رجاء مقابله ندارد.
استدلال ديگرى كه به اين آيه شده، استدلال بر افضليت ملائكه از بشر است، وليكن استدلال صحيحى نيست، و آيه بيش از اين ظهور ندارد كه ملائكه از افراد گناهكار و كافر بشر، افضل اند. چون آيه، در مقام مدح است و افراد نامبرده آن صفات پسنديده ملائكه را ندارند، و اما در مورد غير كفار و گنهكاران از بشر، آيه شريفه متعرض اثبات و نفى افضليت ملائكه از ايشان نيست، و به زودى، بحث مفصلى در باره ملائكه در جاى مناسبش خواهد آمد، إن شاء الله.
«وَ قَالَ اللَّهُ لا تَتَّخِذُوا إِلَهَينِ اثْنَينِ إِنَّمَا هُوَ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَإِيَّاى فَارْهَبُونِ»:
كلمۀ «رهبه»، به معناى ترس در مقابل رغبت است، كه به معناى نزديكى از روى انس است، به خلاف خوف، كه به معناى ترس در مقابل اميد است.
سخن در اين آيه، عطف به جملۀ «وَ لِلّهّ يَسجُدُ» است. بعضى گفته اند: عطف است به جملۀ «وَ أنزَلنَا إلَيكَ الذِّكر». بعضى هم گفته اند: عطف است به جملۀ «مَا خَلَقَ اللهُ»، و نظير جملۀ معروف «عَلَّفتُهَا تِبناً وَ مَاءً بَارِداً: آن شتر را با كاه و آب خنك علوفه دادم» است، كه تقديرش «وَ سَقَيتُهَا مَاءً بَارِداً: و آشاماندم آن را آب خنك» مى باشد. و اين آيه در تقدير، «أوَلَم يَرَوا إلَى مَا خَلَقَ اللهُ مِن شَئ»، و «أوَلَم يَسمَعُوا إلَى مَا قَالَ اللهُ لَا تَتَّخِذُوا...» مى باشد، وليكن وجه اول صحيح است.
مقصود از جمله: «لا تتخدوا الهين اثنين» و معنايى كه از نهى از دو خدا گرفتن استفاده مى شود
و مقصود از جمله «لا تتخذوا الهين اثنين» - و خدا داناتر است - نهى از تعدى از يك خدا و گرفتن چند خداست ، پس خصوص دو تا مقصود نيست ، بيش از دو خدا گرفتن را هم نهى مى كند،
و مؤيد اين معنا تاكيد در جمله «انما هو اله واحد» است و كلمه «اثنين» صفت «الهين» است، همچنان كه كلمه «واحد» صفت «اله» است، و اين دو صفت به منظور احتياج و بيان مطلب آمده است.
و به عبارت روشن تر اين که: عنايت در آيه شريفه به نهى از پرستيدن غير خدا با خداست ، چه اينكه آن غير خدا يكى باشد يا بيشتر از يكى ، ليكن از آنجايى كه هر عددى را كه مشركين در اله اختيار كرده بودند بالاتر از دو تا بوده، و حداقل شرك آنان دو خدايى بوده، و بعد از عدد دو هيچ عددى تحقق نمى يابد مگر بعد از تحقق عدد دو لذا نهى از شرك را برده است روى عدد دو و از هر عددى ديگر به همان اكتفاء كرده.
ممكن هم هست اعتبار عدد دو به خاطر دأب و عادت مشركين بوده كه در مساله الوهيت به اله صنع و ايجاد معتقد بوده اند، يعنى آن خدايى كه تنها مساله خلقت به دست اوست، و اله همه آلهه و ايجاد كننده همه آنهاست، و يكى هم اله عبادت ، و آن خدايى است كه ربوبيت و تدبير عالم به دست اوست ، و اين احتمال با جملات بعدى آيه مناسب تر است.
بنابراين ، معناى آيه چنين مى شود: معبود دوگانه نگيريد، و براى خلقت ، الهى، و براى تدبير و عبادت ، الهى ديگر نپنداريد، و بدانيد كه معبود، اله واحد است كه هم خلقت به دست اوست و هم تدبير، زيرا همه تدبيرها به ايجاد منتهى مى گردد، و با اقرار به اين كه من اله خالق و ايجاد كننده ام. پس من مدبر نيز هستم، و به همين جهت پرستش هم حق من به تنهايى است، «فاياى فارهبون : تنها از من حساب ببريد و تنها مرا عبادت كنيد».
از همين بيان روشن مى گردد كه چرا جمله «فاياى فارهبون» متفرع بر بيان قبلش شد، و معلوم مى گردد كه اين تفريع از استدلال هاى لطيف قرآنى است، و جمله مزبور افاده حصر مى كند، زيرا مفعول كه «اياى» باشد مقدم بر فعل «فارهبون» آمده، و اين تقدم مفعول بر فعل از باب اشتغال و قصر قلب است ، نه قصر افراد، آن چنان كه از كلمات مفسرين بر مى آيد، براى اينكه قرشيها اينطور نبودند كه هم خدا را بپرستند و هم آلهه خود را، بلكه تنها آلهه را مى پرستيدند، و چنين عذر مى آوردند كه عبادت ، فرع شناسائى و احاطه است ، كه به خداى سبحان نمى توان احاطه يافت ، پس نمى شود او را پرستيد، و لازم است بزرگان و اقوياى از مخلوقات او چون ملائكه و كملين از جن و بشر را پرستيد چون آنهايند كه تدبير امر عالم را به دست دارند، و اگر ما عبادتشان كنيم خيراتى را كه بدست آنان است متوجه خود مى سازيم،
و از شرورى كه باز بدست ايشان است بر حذر مى مانيم معناى تقرب به خدا با شفاعت آلهه هم همين است، پس معلوم شد كه تقدم مفعول بر فعل از باب قصر قلب است نه قصر افراد.
و ظاهرا امر به رهبه ، كنايه باشد از امر به عبادت ، و خلاصه معناى «از من بترسيد»، «مرا بپرستيد» است، و اگر بجاى اين ، آن را آورد براى اين بود كه قبلا گفتگو از سجده تمامى موجودات در بين بود كه خود، اصل در تشريع عبادت و ترس ملائكه بود، و در آنجا گفتيم كه ترس ملائكه ترس از جلال و مهابت خدا بود نه ترس از عقاب ، در اينجا نيز مقصود همان است (دقت فرمائيد).
«وَ لَهُ مَا فى السمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ لَهُ الدِّينُ وَاصِباً أَ فَغَيرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ»:
راغب در مفردات گفته: كلمه «وصب» به معناى بيمارى مزمن و غير قابل علاج است، گفته مى شود «وصب فلان» يعنى فلانى بيمار شد، و «فلان وصب» يعنى فلانى بيمار است. در باب افعال هم همين معنا را مى دهد، گفته مى شود «اوصبه كذا» يعنى فلان پيش آمد او را بيمار كرد، و «يتوصب» به معنى يتوجع (درد مى برد) است، خداى تعالى فرموده «و لهم عذاب واصب: براى ايشان است عذابى لازم»، و نيز فرموده: «و له الدين واصبا: براى او است دينى دائم».
آيه اول تهديدى است به كسانى كه دو اله براى خود گرفتند، و كلمه واصب مى فهماند كه جزاى مذكور، عذابى هميشگى و شديد است.
«دين» در اين آيه به معناى طاعت، و «واصب» به معناى دايم است، يعنى حق انسان است كه خدا را دائما و در همه احوال اطاعت كند، همچنان كه ملائكه را اين طور توصيف كرد كه: «لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون» و گفته مى شود «وصب وصوبا» يعنى دايم شد دايم شدنى، و «وصب الدين» يعنى دين واجب و لازم شد، «و مفازة واصبة» يعنى بيابانى دور، به حدى كه آخر ندارد.
لازمه مالكيت مطلقه خدا اين است كه: فقط او، معبود و دين دائما از او باشد
آيه شريفه و آيه بعد از آن بر وحدانيت خدا در الوهيت به معنى معبوديت به حق احتجاج مى كند و مى فرمايد كه: دين تنها و تنها براى او است و احدى حق تشريع شريعت ندارد، و نيز حق ندارد كه مردم اطاعتش كنند، و بنابراين، اين آيه و ما بعد آن در مقام تعليل جمله سابق است، كه مشركين آن را انكار مى كردند.
پس جمله «و له ما فى السموات و الارض» احتجاج بر وحدانيت خدا در ربوبيت است به اين بيان كه آنچه ميان زمين و آسمان است،
به حقيقت معناى ملك ، ملك خدا و مملوك اوست ، چون آنچه در عالم محسوس و مشهود است با همه صفات و افعالش قائم به ذات او و موجود به ايجاد او و ظاهر به اظهار اوست، بطورى كه حتى يك لحظه هم نمى توانند با او ارتباط نداشته باشد پس اشياء، قائم به او است (همانند) قيام ملك به مالكش، و مملوك اوست به معناى حقيقى ملك ، و به هيچ وجه از آنچه كه هست نمى توانند تغيير يا انتقال بپذيرد، همچنانكه خاصيت ملك حقيقى همين است ، مانند مالكيت انسان نسبت به چشم و گوش خودش (البته من باب مثل).
و وقتى قضيه بدين قرار باشد، خداى تعالى مدبر عالم نيز خواهد بود، براى اينكه متصور نيست كه خدا مالك عالم، آن هم به اين معناى از مالكيت بوده باشد، در عين حال ديگرى هم مدبر عالم و مستقل در تدبير و تصرف در آن باشد، و مالك حقيقى اش از دخل و تصرف در آنچه خلق كرده و مالك آن است منعزل باشد، و وقتى هم او رب العالمين است واجب است كه از او پرهيز نمود، و در برابرش خضوع كرد چون رب غير از مالك مدبر معناى ديگرى ندارد.
«و له الدين واصبا» - يعنى دين دائما براى او است، توضيح اين كه چون خداى تعالى رب عالم است به خاطر اينكه مالك همه اجزاى آن و مدبر آنها است، و از لوازم تدبير و واجبات آن اين است كه عالم انسانى بر طبق سنت او رفتار كند، تا به آن نتيجه اى كه او برايش در نظر گرفته نائل شود يعنى به سعادتش رهنمون شود، و با در نظر گرفتن اين معنا كه سنت و طريقه اى كه او براى تدبير، از خصوص انسان دارد همان چيزى است كه قرآن نامش را دين نهاده ، ناگزير واجب مى شود كه تنها او متصدى وضع و جعل قوانين و سنت هاى خود گردد، و او بايد اين طريقه را تشريع كند، پس تنها او است كه مالك دين است، همچنانكه خودش فرموده: و له الدين واصبا و به عهده اوست كه آنچه مايه صلاح و تدبير امور انسان ها است تشريع نمايد، همچنان كه فرموده: «و على الله قصد السبيل...».
بعضى گفته اند: مراد از دين ، طاعت است. بعضى ديگر آن را ملك ، و بعضى جزاء دانسته اند، و هر يك براى نظريه خود وجهى آورده اند كه تامل در آنها بر اهل دقت پوشيده نيست، و از همه وجيه تر همان وجهى است كه ما آورديم ، چون با سياق آيه و آيات قبل و بعد آن كه در باره توحيد ربوبيت و تشريع دين از راه وحى رسالت بحث مى كند مناسب تر است.
جمله «افغير الله تتقون»، استفهام انكارى است و على الظاهر متفرع بر هر دو جمله قبلى است ، و معنايش اين است كه: وقتى مطلب از اين قرار بود پس باز هم از غير خدا پرهيز مى كنيد و غير خدا را اطاعت مى كنيد؟
«وَ مَا بِكُم مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذَا مَسكُمُ الضرُّ فَإِلَيْهِ تجْئَرُونَ»:
اين آيه بيان ديگرى است براى اثبات وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت ، كه خدا توبيخ و مذمت مشركين را بر شرك و تشريعشان متفرع بر آن نموده است ، و از اينجا تا چند آيه ديگر مطلب دنبال همين موضوع جريان دارد.
مراد از كلمه «ضر» بد حالى از جهت فقدان نعمتى است كه در بودنش صلاح حال آدمى است، و كلمه «جؤار» - به ضم جيم - به معناى صداى حيوانات وحشى است ، و جمله «اليه تجئرون: به درگاه او نعره مى زنيد» كنايه از دعا و تضرع و استغاثه است كه به نعره حيوانات تشبيه شده.
و كلام در جمله «و ما بكم من نعمة فمن الله» كلامى است عمومى و با دليل نه اينكه ادعايى بى دليل باشد، خداوند دليل آن را در آيات قبلى بيان كرده علاوه بر اين شنوندگان اين خطاب هر كه باشند خود اعتراف به اين معنا دارند كه در هنگام بيچارگى به درگاه خدا متوسل شده ، داد و فرياد مى كنند.
پس معناى جمله مذكور چنين است كه تمامى نعمتهايى كه نزد شماست همه از انعام خدا بر شما است، و خودتان هم اين معنا را مى دانيد و همين شماييد كه وقتى حالتان بد مى شود صدايتان را به تضرع و زارى به درگاه او بلند مى كنيد، آرى تنها به درگاه او، نه به درگاهى ديگر، زيرا اگر درگاه ديگرى هم سراغ مى داشتيد و لو براى يكبار هم كه شده به آن درگاه متوجه شديد، و ليكن نشديد و نخواهيد شد، پس تنها خداى سبحان منعم نعمتهاى شما و بر طرف سازنده گرفتاريهاى شما است ، پس چرا با اين حال در برابرش به عبادت خاضع نمى شويد و او را اطاعت نمى كنيد.
در تنگناها و شدائد، اميد بستن به مسبب الاسباب و دست به دامان او شدن، فطرى انسان است
و استغاثه به خداى تعالى و تضرع به درگاه او در هنگام برخورد با مصائب و هجوم شدايدى كه اميد انسان از هر جا و از هر سببى از اسباب ظاهرى قطع مى شود مطلبى است ضرورى كه احدى در آن شك ندارد.
آرى انسان هر چند هم كه دين نداشته باشد و به خداى سبحان ايمان نياورده باشد مع ذلك در هنگام هجوم شدايد اگر به وجدان خود مراجعه نمايد مى يابد كه اميدش قطع نشده و هنوز به جايى دل بسته است.
و ممكن نيست اميدى بدون اميدوار كننده اى تحقق يابد، پس همين وجود اميد دليل است بر وجود كسى كه به او اميد برده شود، همچنانكه تحقق هر حالتى در انسان كه معناى تعلق در آن باشد مانند حب و بغض و اراده و كراهت و جذب و نظائر آن بدون طرف تعلقش در خارج ممكن نيست ، پس اگر در خارج مراد و مطلوب و جاذبه اى نباشد ممكن نيست اراده و طلب و جذبى تحقق پيدا كند، و اين ، وضع تمامى موجوداتى است كه خالى از نسبت نيستند.
پس همين كه در هنگام شدايد، در نهاد آدمى چيزى به نام رجاء و اميد هست با اينكه اسباب ظاهرى همه و همه قطع شده، خود دليل بر اين است كه مافوق اين سبب هاى قطع شده سببى است كه حوادث بزرگ نمى توانند آن را قطع كند، و آدمى به هيچ وجه از آن بريده نيست، و سببى است كه زوال و فنا و سهو و نسيان نمى پذيرد.
اين حقيقتى است كه انسان در ذات خود آن را يافته و فطرتش بدان حكم مى كند، هر چند كه اشتغال به اسباب ظاهرى او را غافل ساخته و يا زخارف مادى و محسوس او را به خود جلب و جذب كرده باشد، ليكن همين انسان وقتى در محاصره بلايا قرار گرفت و چاره از هر جهت از دستش بريده شد، و راه نجات را به روى خود بسته ديد، و همه اسباب ظاهرى از پيش رويش ناپديد شد و موانع بلايا همه از نظرش پريدند، و ديگر چيزى از شواغل نماند كه او را مشغول كرده و دلش به آن بستگى پيدا كند، آن وقت است كه آن حقيقتى كه اسباب ظاهرى تاكنون پنهانش ميداشت و وى از او در غفلت مى زيست ، ظهور كرده دلش به آن متعلق مى شود، و آن عبارت است از سببى كه فوق همه اسباب است و او خداى عز اسمه است.
«ثُمَّ إِذَا كَشف الضرَّ عَنكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنكم بِرَبهِمْ يُشرِكُونَ»:
از اينجا مذمت و توبيخ مشركين شروع مى شود مذمت و توبيخى كه سرانجام به تهديد منتهى مى گردد، و اين حق است بر آنان ، براى اينكه كشف ضر از استغاثه ايشان و رجوع فطريشان به پروردگار خود اقتضاء مى كرد كه او را يكتاى در ربوبيت بدانند وليكن بعد از آنكه حقيقت برايشان با دفع بلاها و نزول رحمت كشف شد باز هم گروهى از اينها دل به اسباب ظاهرى بسته و بشرك قبلى خود بازگشته، و رذائل اخلاقى در دل هايشان بيدار شد و قوت گرفت ، و هواها در دلهايشان كوران كرد، و باز غير خداى را شريك خدا كردند، و يكى از چيزهايى كه شريك قرار دادند همان سببهاى ظاهرى بود، و معناى آيه روشن است.
توضيح اين كه كفران نعمت غایت و غرض شرك ورزيدن مشركين است
«لِيَكْفُرُوا بِمَا ءَاتَيْنَهُمْ فَتَمَتَّعُوا فَسوْف تَعْلَمُونَ»:
«لام» در ابتداى جمله، لام غايت است و چنين معنا مى دهد كه : مشركين براى اين شرك ورزيدند كه نعمتهاى ما را كفران كنند، و آن بلاهايى كه از ايشان برگردانديم شكر نگزارند.
و اگر كفران نعمت را غرض و نتيجه شرك ايشان قرار داد بدين جهت است كه اينان در مسير زندگى جز كفران، هدف ديگرى ندارند، تنها هدفشان كفران نعمتهاى خدا و ترك شكر او است ، و اين بدان جهت است كه اشتغال به محسوسات و ماديات، در دلهايشان ملكه ماديگرى و دلبستگى به اسباب ظاهرى و استناد نعمتها به آن اسباب را ملكه راسخى قرار داده، و آن ملكه پرده ضخيمى ميان آنان و معرفت فطريشان شده، توحيد خدايشان در ربوبيت را از يادشان برده ، در برخورد با هر نعمتى سبب ظاهرى آن را به ياد مى آورند و هيچ به ياد مسبب اسباب يعنى خداى تعالى نمى افتند، و قهرا در برابر همان اسباب خاضع گشته و از انقطاع آنها نگران مى شوند، ولى در برابر خدا نه خضوع دارند و نه خشوع و نه دلواپسى، پس گويا - و بلكه حتما - غايتى جز كفر به نعمت خدا و ترك شكر آن ندارند.
پس كفر به خداى سبحان غايت عمومى آنان در هر ثنائى كه داخل مى شوند و در هر عملى كه بجا مى آورند مى باشد، و اگر بعد از كشف ضر و رفع گرفتارى باز هم شرك مى ورزند و به ساير ارباب، دلبسته گشته و خاضع و خاشع آنها مى شوند براى اين است كه نعمت خدا را كفران كنند، و چون اين كفرانشان كه كفران دائمى است و بر آن اصرار ورزيده بر خدا استكبار مى ورزند با اينكه خداى سبحان فرموده: «لئن شكرتم لازيدنكم و لان كفرتم ان عذابى لشديد» - غضب الهى را بر انگيخت تا آن تهديد را بكند.
لذا روى سخن را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بسوى ايشان كه تاكنون غايب فرض شده بودند برگردانيده و بدون وساطت آن جناب به خود آنان خطاب كرده و فرمود: «فتمتعوا فسوف تعلمون: پس سرگرم باشيد كه بزودى خواهيد فهميد».
از اينكه در اينجا نفرمود: سرگرم چه باشيد، براى اين بود كه اطلاق كلام شامل همه ماديات شده و بفهماند كه بطور كلى به هر چيزى كه دل ببنديد بزودى در قيامت بر آن مؤ اخذه خواهيد شد، و چيزى از آن به دردتان نمى خورد و از هيچ يك آن امور منتفع نخواهيد شد،
و نيز علت اين كه: نفرمود: بزودى چه چيز را خواهيد فهميد و همينقدر فهمانيد كه سر انجام بدى در پيش دارند، براى اين بود كه مشركين نفهمند چه عذابى در پيش دارند و عذاب مذكور ناگهانى سر برسد، و چيزى ببينند كه هرگز احتمالش را نميدادند و اين در تهديد دردناكتر است.
بعضى از مفسرين گفته اند: «لام» در جمله «ليكفروا بما آتيناهم» لام امر است ، و مراد، تهديد به نحو تعجيز است ليكن توجيهى است كه به زحمت قبول مى شود.
مقصود از اينكه مشركين بخشى از روزى خود را نصيب «ما لا يعملون» قرار مى دهند
«وَ يجْعَلُونَ لِمَا لا يَعْلَمُونَ نَصِيباً مِّمَّا رَزَقْنَاهُمْ تَاللَّهِ لَتُسئَلُنَّ عَمَّا كُنتُمْ تَفْترُونَ»:
مفسرين گفته اند اين آيه عطف است بر ساير جنايت هاى ايشان كه آيات گذشته بر آنها دلالت مى كرد و تقدير كلام چنين است: «مشركين علاوه بر آنچه برايتان گفتيم مرتكب مى شدند و براى چيزهايى كه علم نداشتند نصيبى قرار مى دادند».
و ظاهرا كلمه «ما» در جمله « ما لا يعلمون» موصوله است، و مراد از آن همان آلهه ايشان است، و ضمير در «لا يعلمون » به مشركين بر مى گردد، و مفعول «لا يعلمون» حذف شده، و معناى جمله چنين است:
مشركين براى آلهه خود كه خبر ندارند كه آن آلهه نفع و ضررى ندارند نصيبى از آنچه روزيشان كرده ايم قرار مى دهند. و مقصود از اين قرار دادن، آن نذرى است كه براى بتهاى خود مى كردند، و در سوره انعام آن را چنين حكايت كرده است: «و جعلوا لله مما ذرا من الحرث و الانعام نصيبا فقالوا هذا لله بزعمهم و هذا لشركائنا فما كان لشركائهم فلا يصل الى الله و ما كان لله فهو يصل الى شركائهم ساء ما يحكمون». اين وجهى است كه در تفسير آيه گفته اند، وليكن پذيرفتنش بى زحمت نيست.
وجه ديگرى كه ممكن است گفته شود اين است كه عطف بر جمله «يشركون» باشد
كه در سابق گذشت و تقديرش چنين باشد: «اذا فريق منكم بربهم يشركون و يجعلون لما لا يعلمون نصيبا مما رزقناهم» و مقصود از «ما لا يعلمون» اسباب ظاهرى باشد كه آثار را بطور استقلال به آنها نسبت مى دادند و به حقيقت حال آنها جاهل بودند و جزما نمى دانستند كه آنها نفع و ضررى دارند، با اينكه احيانا مى ديدند كه از آن آثار كه توقع آن را داشتند تخلف مى كنند.
در اين آيه فرموده مشركين سهمى از رزق خود را به اسباب ظاهرى نسبت مى دادند و حال آنكه مشركين تمامى رزقهاى خود را مستقلا از اسباب مى پنداشتند و اصولا خدا را مؤثر در رزق نمى دانستند، و اين بدان جهت است كه بفهماند مشركين هر چند مرامشان چنين بود، ليكن علم فطرى داشتند به اينكه خدا هم تاثير در رزق دارد، حتى چند آيه قبل از اين فرموده بود كه در هنگام بيچارگى به درگاه خدا نعره مى زنند و وقتى اين اعترافشان در نظر گرفته شود و اسناد تاثير به اسبابشان نيز ملاحظه شود اين نتيجه بدست مى آيد كه ايشان اسباب را با خدا شريك در رزاقيت مى دانستند و سهمى از ارزاق را به اسباب نسبت مى دادند، و لذا در آخر بيان مورد بحث پس از توبيخ و ملامت ، تهديد شان كرده مى فرمايد: «تا لله لتسئلن عما كنتم تفترون».
«وَ يجْعَلُونَ للَّهِ الْبَنَاتِ سبْحَانَهُ وَ لَهُم مَّا يَشتهُونَ»:
عتاب ديگرى است به مشركين در خصوص حكمى كه از روى جهل و بدون هيچ دليلى به آن حكم كرده و خود را احترام كرده و نسبت به پروردگار اسائه ادب نموده بودند، بر خداى سبحان جسارت نموده و پسرانى كه برايشان متولد مى شد براى خود دانسته و ليكن از دختران اكراه داشته و ايشان را به خدا نسبت مى دادند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |