تفسیر:المیزان جلد۱۲ بخش۱۸: تفاوت میان نسخهها
(۵ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱۵۷: | خط ۱۵۷: | ||
و اين كه ابليس گفت: «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُم فِى الأرض»، منظورش اين است كه باطل را - و يا به طورى كه بعضى گفته اند گناهان را - در نظر بشر زينت مى دهم. | و اين كه ابليس گفت: «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُم فِى الأرض»، منظورش اين است كه باطل را - و يا به طورى كه بعضى گفته اند گناهان را - در نظر بشر زينت مى دهم. | ||
البته معناى اول جامع تر است و به هر حال مفعول حذف شده و ظاهرا از آن اعراض شده، و فعل «أُزَيِّنَنَّ»، به جاى لازم استعمال شده و غرض اصلى، بيان همان لازم است كه عبارت است از فريب دادن. چون وقتى گفته مى شود: | البته معناى اول جامع تر است و به هر حال مفعول حذف شده و ظاهرا از آن اعراض شده، و فعل «أُزَيِّنَنَّ»، به جاى لازم استعمال شده و غرض اصلى، بيان همان لازم است كه عبارت است از فريب دادن. چون وقتى گفته مى شود: «زَيَّنَ لَهُ كَذَا وَ كَذَا»، معنايش اين است: فلانى او را فريب داد و به آن كار وادار نمود. | ||
و ضمير «هُم»، به دلالت سياق، به آدم و ذرّيه اش بر مى گردد. و مقصود از «زينت دادن براى آنان در زمين»، اين است كه: آدميان را در زندگى زمينی شان - كه همان زندگى دنيا باشد - فريب مى دهم، و چون مسأله زينت دادن، نزديك ترين سبب است براى مسبّب - كه همان گمراهى است - لذا عطف جملۀ «وَ لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِين» بر آن، عطف مسبّب است بر سبب. | و ضمير «هُم»، به دلالت سياق، به آدم و ذرّيه اش بر مى گردد. و مقصود از «زينت دادن براى آنان در زمين»، اين است كه: آدميان را در زندگى زمينی شان - كه همان زندگى دنيا باشد - فريب مى دهم، و چون مسأله زينت دادن، نزديك ترين سبب است براى مسبّب - كه همان گمراهى است - لذا عطف جملۀ «وَ لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِين» بر آن، عطف مسبّب است بر سبب. | ||
خط ۱۶۸: | خط ۱۶۸: | ||
==مراد از «بندگان مخلَصین»، كه از اغواى شيطان مصون هستند== | ==مراد از «بندگان مخلَصین»، كه از اغواى شيطان مصون هستند== | ||
«''' | «'''إلّا عِبَادَكَ مِنهُمُ المُخلَصِين '''» - ابليس در اين جمله، طایفه متقين را از اغواى خود استثناء نموده و آن ها عبارتند از: «مُخلَصين»، كه بنابه قرائت مشهور به فتح «لام» خوانده مى شود. از سياق كلام بر مى آيد كه مقصود از اين طایفه، كسانی اند كه خود را براى خدا خالص كرده باشند، و معلوم است كه جز خدا، كسى خالصشان نكرده، پس «مُخلَص» اند - به فتح «لام». | ||
ما در تفسير سوره | ما در تفسير سوره «يوسف»، كه بحثى پيرامون اخلاص داشتيم، اين معنا را گذرانديم كه: «مُخلَصِين»، آن هايند كه پس از آن كه ايشان خود را براى خدا خالص كردند، خدا آنان را براى خود خالص گردانيده. يعنى غير خدا، كسى در آن ها سهم و نصيبى ندارد، و در دل هايشان، محلّى كه غير خدا در آن منزل كند، باقى نمانده است، و آنان جز به خدا، به چيز ديگرى اشتغال ندارند. هر چه هم كه شيطان از كيدها و وسوسه هاى خود را در دل آنان بيفكند، همان وساوس سبب ياد خدا مى شوند، و همان ها كه ديگران را از خدا دور مى سازد، ايشان را به خدا نزديك مى كند. | ||
از همين جا معلوم مى شود كه اگر | از همين جا معلوم مى شود كه اگر مستثنا منه را إغواء بگيريم، بهتر است از اين كه هم اغواء و هم تزيين را مستثنا منه بگيريم. چون همان طور كه گفتيم، او - كه خدا لعنتش كند - تزيين خود را در باره همه بشر، حتى «مُخلَصِين» به كار مى برد، وليكن تنها غير مُخلَصين را اغواء مى كند. | ||
و از اين كه گفت: «مگر بندگان | و از اين كه گفت: «مگر بندگان مُخلَصت» و اول «بندگان» را استثناء كرد، و سپس ايشان را به وصف «مُخلَص» توصيف نمود، اين معنا استفاده مى شود كه اصولا حق بندگى و عبوديت، همين است كه مولى، بنده خود را خالص براى خود كند، و غير او، كسى مالك آن بنده نباشد، و آن، به اين است كه آدمى براى خود مالك و مولايى به غير از خدا سراغ نداشته باشد، | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۴۴ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۴۴ </center> | ||
و حتى خود را مالك چيزى از نفس خود و از صفات نفسش و آثار و اعمالش | و حتى خود را مالك چيزى از نفس خود و از صفات نفسش و آثار و اعمالش نداند، و ملك - به كسر ميم و ضمّه آن - را تنها براى خدا بداند. | ||
==معناى آیه: | ==معناى آیه: «هَذَا صِرَاطٌ عَلَىَّ مُستَقِيمٌ»== | ||
«'''قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلىَّ مُستَقِيمٌ'''»: | «'''قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلىَّ مُستَقِيمٌ'''»: | ||
ظاهر | ظاهر كلام، به طورى كه از سياق بر مى آيد، اين است كه: جملۀ مورد بحث، كنايه باشد از اين كه همه امور به دست خداست، حتى شيطان هم در اين فضولى هايش، بى نياز از خدا نيست. همچنان كه اگر دريا به دريانورد بگويد: «راه تو، بر پشت من است»، به او فهمانده كه چاره اى جز اين ندارد كه خود را مجهز به وسائل عبور از دريا بنمايد. | ||
و | و همچنين، اگر كوه به كوهنورد بگويد: «راه تو منحصرا بر پشت من است»، به او فهمانده كه بايد وسائل عبور از قله هاى بلند و كوره راه هاى تنگ را فراهم نمايد. همچنين بر خدا بودن راه شيطان، معنايش اين است كه راه شيطان هم، مانند همه امور از هر جهت، موقوف به حكم و قضاى خداست. اوست كه هر چيزى از ناحيه اش آغاز مى گردد و به سويش انجام مى پذيرد. پس هيچ امرى نيست مگر اين كه او، ربّ و قيّوم بر آن است. | ||
و | و نيز، از ظاهر سياق بر مى آيد كه «هَذَا صِرَاطٌ»، اشاره به كلام ابليس است كه گفت: «لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِينَ إلّا عِبَادَكَ مِنهُمُ المُخلَصِين». چون ابليس با اين كلامش كه: «به زودى از بشر انتقام مى گيرم و با تزيين و اغواء، سلطه خود را بر همه آنان مى گسترانم، به طورى كه جز عدّۀ قليلى رهايى نداشته باشند»، چنين اظهار كرد كه او به زودى نسبت به آنچه كه تصميم گرفته، مستقل و بى نياز از خدا خواهد شد، و خواستش بر خواست خدا پيشى خواهد گرفت. چون خدا از خلقت انسان ها اين را خواسته بود كه خليفه خود در زمين شان نموده و ايشان را بندگان خود كند، ولى او مى خواهد نگذارد اين خواسته خدا صورت بندد. و جملۀ «وَ لَا تَجِدُ أكثَرَهُم شَاكِرِين»، اشاره روشنى به اين معنا دارد. | ||
خداى | خداى تعالى، در قبال اين اظهار پاسخ داده است كه: | ||
آنچه گفتى كه به زودى همه آن ها را گمراه مى كنى، و آنچه كه استثناء نمودى و چنين اظهار نمودى كه به زودى مستقل مى شوى، و همه اين كارها را به حول و قوّه و مشيت خود می كنى، سخت اشتباه كرده اى. زيرا غير من، كسى مستقل نيست، و كسى جز من، مالك اين تصرفات و حاكم در آن نيست. از هر كسى هم كه سر زند، به حكم و قضاى من است. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۴۵ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۲ صفحه ۲۴۵ </center> | ||
اگر اغواء | اگر اغواء كنى، به اذن من كردى و اگر نتوانى و ممنوع شوى، به مشيّت من ممنوع شده اى، و تو از ناحيه خود، مالك هيچ چيزى نيستى. تنها مالك و اختياردار آن امورى هستى كه من مالكت كرده ام، و آنچه كه من قضائش را رانده باشم، و من چنين رانده ام كه تو نسبت به «بندگان من»، هيچ كار نتوانى بكنى، مگر تنها آن هايى كه پيروی ات كنند... | ||
نسخهٔ کنونی تا ۲۴ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۱۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و اما اين كه «لعنت» را مقيد به «يَومِ الدِّين» نمود، براى اين است كه «لعنت» عنوان و نشانى گناه و وبال است كه از ناحيه معصيت عايد نفس مى گردد و نفس را نشاندار مى كند. و چون دنيا جاى عمل است، نه جزاء، و آخرت محل جزاء است، نه عمل، پس آثار معصيت محدود به روز جزا خواهد بود. و اگر خواستى، مى توانى بگويى: دنيا، جاى نوشتن اعمال و ضبط آن هاست و روز قيامت، جاى حساب و جزاء است.
و اما اين كه بعضى گفته اند: «تقييد لعنت به روز جزاء، دليل بر اين است كه مدت لعنت تا آن روز است، و آن روز، خداوند، لعنت را از او بر مى دارد»، سخنى است كه همه آيات عذاب آن را دفع مى كنند. چون روز قيامت، روز عذاب است و همه پاداش ها و كيفرها، آن جا شروع مى شود.
مؤيد اين معنا، تعبير آيه مورد بحث، از قيامت به «يَومِ الدّين» است كه إشعار دارد بر اين كه شيطان تا آن روز ملعون است و آن روز، مجزىّ به لعن است. يعنى عذاب لعنت هاى تا آن روز را مى چشد، و اگر عذاب با آمدن قيامت بر طرف شود، بايد اسم قيامت را «يَومَ انقِطَاعِ الدِّين» بنامند، نه «يَومُ الدِّين».
و چه بسا كه در دفع اين اشكال گفته اند: اين تعبير، از باب اين است كه ديگر طولانى تر از آن، مدتى نيست و مانند تعبير «خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّماوَاتُ وَ الأرضُ» است.
ولى همان طور كه خواننده عزيز ملاحظه مى كند، وجه درستى نيست و ما معناى «خَالِدِينَ فِيهَا» را كه «يَومُ الدين» را به آن قياس كرده اند، در تفسير سوره «هود» گذرانديم.
و چه بسا كه اين طور گفته اند: مراد از «لعنت» در آيه، لعن خلائق است، كه پُر واضح است كه در روز قيامت تمام مى شود. به خلاف «لعنت» خدا، كه روز قيامت هم هست و تا ابد ادامه دارد.
و گويا اين گوينده غفلت كرده از اين كه خداوند لعنت خودش را هم تا روز قيامت محدود نموده، و در سوره «ص» فرموده: «وَ إنَّ عَلَيكَ لَعنَتِى إلَى يَومِ الدِّين».
«قَالَ رَبِّ فَأَنظِرْنى إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»:
«انظار»، به معنى مهلت دادن است. و اگر در ابتداى كلامش، خدا را به كلمه «ربّ» ستوده، با اين كه در مقام مخاصمه و عصيان و استكبار بوده، براى اين است كه در همين حال، در مقام دعا و سؤال هم بوده است، و در اين مقام، چاره نداشته جز اين كه او را به اسمى بخواند كه رحمت الهيه مطلقه اش را تحريك نمايد. لذا به مقام ربوبيت ملتجى شد تا در عين اين كه بر او خشم گرفته، درخواستش را اجابت نمايد.
ابليس مأمور به سجده بر نوع بشر بودند، نه تنها آدم
و اگر ابليس در هنگام درخواست خود كلامش را با «فاء» تفريع آغاز كرد و گفت «فَأنظِرنِى: پس مرا مهلت بده» و در ضمن كلامش، سخن از مبعوث شدن عموم بشر كرد - نه تنها آدم كه به خاطر امتناع از سجده بر او مبتلا به رجم و لعن شد - براى اين بود كه - همان طور كه در تفسير آيات اين داستان در سوره «اعراف» گفتيم - بفهماند لجبازى و دشمنی اش، تنها با آدم نبوده، و از همين جا آن نكته كه در آن جا گفتيم تأييد مى شود، و آن، اين بود كه ابليس مأمور سجده بر عموم و جنس بشر بوده، نه تنها آدم، و آدم، به منزله قبله اى بوده كه نوع بشر را مجسّم مى نموده است.
توضيح اين كه: ما در ذيل آيه «لَقَد خَلَقنَاكُم ثُمَّ صَوَّرنَاكُم ثُمَّ قُلنَا لِلمَلَائِكَةِ اسجُدُوا لِآدَم فَسَجَدُوا إلّا إبلِيسَ» گفتيم كه ملائكه مأمور شده بودند بر نوع بشر سجده كنند، نه بر شخص آدم. و خلاصه خصوصيات فردى آدم دخالتى در اين امر نداشته، بلكه خصوصيات نوعی اش باعث شده، و اين سجده هم صرفا از باب تشريفات اجتماعى نبوده، نتيجه اى حقيقى و واقعى باعث شده است، و آن عبارت است از خضوع به حسب خلقت.
پس ملائكه بر حسب غرضى كه در خلقشان بوده، خاضع براى انسان اند، آن هم بر حسب غرضى كه در خلقت او بوده. (يعنى نتيجه خلقت بشر اشرف از نتيجه خلقت ملائكه است)، و ملائكه مسخّر براى بشر و در راه سعادت زندگى او است. و به عبارت ديگر: انسان منزلتى از قرب و مرحله اى از كمال دارد كه ما فوق قرب و كمال ملائكه است.
پس اين كه مى بينيم همه ملائكه مأمور به سجده بر آدم شدند، مى فهميم همه آنان مسخّر در راه به كمال رساندن سعادت بشرند و براى فوز و فلاح او كار مى كنند. يك طایفه از ايشان مأمور حيات، طایفه اى ديگر مأمور مرگ و طایفه سوم دست در كار رزق، و طایفه چهارم مشغول رساندن وحی اند. طایفه اى معقبات اند، گروهى حفظه، گروهى نويسنده و همچنين مابقى ملائكه، هر كدام مشغول يكى از كارهاى بشرند، و اين معنا از آيات متفرقه قرآنى، هر كدامش از يك گوشه قرآن به چشم مى خورد. پس ملائكه اسبابى الهى و اعوانى براى انسان اند، كه او را در راه رساندنش به سعادت و كمال يارى مى كنند.
اين جاست كه براى كسانى كه متدبر و فطن باشند، روشن مى گردد كه امتناع ابليس از سجده به خاطر استنكافى بوده كه از خضوع در برابر نوع بشر داشت، و او نمى خواست مانند ملائكه در راه سعادت بشر قدم بردارد و او را در رسيدنش به كمال مطلوب كمك نمايد، ولى ملائكه در اين باب اظهار خضوع نمودند.
پس همان طور كه در جملۀ «مَا لَكَ ألَّا تَكُونَ مَعَ السَّاجِدِين» نيز استفاده مى شود، ابليس با امتناع اش از سجده از جمع ملائكه بيرون شد و اظهار دشمنى با نوع بشر نمود، و از ايشان بيزارى جست و اعلام نمود كه تا بشرى وجود دارد، از دشمنى با او براى ابد دست بر نمى دارد.
مؤيد اين معنا جواب خداست كه لعنت مطلقه اش را از روز نافرمانی اش تا روز قيامت (تا روزى كه بشر در زمين زندگى مى كند)، شامل حال او كرد، با اين كه هنوز ابليس نگفته بود كه من همه آن ها را و براى هميشه اغواء مى كنم و اين، خود مشعر بر اين است كه دشمنی اش، تنها با شخص آدم نبوده، بلكه با نوع بنى آدم بود.
پس كأنّه از كلام خدا كه فرمود: «وَ إنَّ عَلَيكَ اللَّعنَةَ إلَى يَومِ الدِّين» فهميده بود كه او با نوع بشر تا روز قيامت رابطه اى دارد، و آن، اين است كه فساد اعمال بشر و شقاوتشان ناشى از سجده نكردن وى و مربوط به وى است، و به همين جهت، درخواست كرد كه «پس مرا تا روزى كه مبعوث مى شوند، مهلت بده»، و نگفت مرا تا روزى كه آدم مى ميرد و يا تا زنده است، مهلت بده، بلكه عمر آدم و ذرّيه اش، همگى را در نظر گرفت و درخواست كرد تا روزى كه مبعوث مى شوند، مهلتشان دهد.
و اين معنا را متفرع بر لعنت تا روز جزا نمود. در نتيجه معناى كلامش، اين مى شود: حالا كه مرا تا قيامت لعنت كردى، تا قيامت هم عمرم بده، و وقتى در خواستش مستجاب شد، آنچه كه در دل پنهان كرده بود، اظهار داشته گفت: هر آينه همگى آنان را گمراه می كنم.
«وقت معلوم» به چه معناست و برای چه کسی معلوم است؟
«قَالَ فَإِنَّك مِنَ الْمُنظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ»:
اين جمله، جواب خداى تعالى به ابليس است و در آن اجابت قسمتى از خواسته او و هم ردّ قسمتى ديگر آن است. اجابت است نسبت به اصل عمر دادن و ردّ است نسبت به قيدى كه او به كلام خود زد، و آن اين كه اين مهلت تا قيامت باشد، و لذا فرمود: مهلت می دهم، اما تا روزى معلوم، نه تا قيامت. و با در نظر گرفتن سياق دو آيه مورد بحث بسيار روشن به نظر مى رسد كه «يَوم وقت معلوم»، غير از «يَوم يُبعَثُون» است. و معلوم مى شود خداى تعالى دريغ ورزيده از اين كه او را تا قيامت مهلت دهد، و تا روز ديگرى مهلت داده كه قبل از روز قيامت است.
از اين جا می توان فهميد كه گفتار آن مفسّرى كه گفته «خداوند دعاى او را مستجاب نمود و همه خواسته اش را انجام داده و دو تعبير «يوم وقت معلوم» و «يَومَ يُبعَثُون» به يك معنا است»، صحيح نيست. همچنين دليلى كه آورده و گفته است: «خداوند در سوره «اعراف» به طور مطلق جواب داده كه تو از منظرين هستى: قَالَ فَإنَّك مِنَ المُنظَرِين»، ناتمام است.
و اما اين كه گفت: هر دو روز (يوم وقت معلوم، و يوم يبعثون) به يك معنا است، فسادش از گفتار گذشته ما معلوم شد. و اما ناتمام بودن دليلش، از اين رو است كه همواره مطلقات قرآن بر مقيداتش حمل مى شود، چون بعضى از قرآن بعضى ديگرش را معنا مى كند، در سوره «اعراف» مطلق آورده و در آيه مورد بحث و همچنين در سوره «ص»، مقيدش كرده است.
حال مى پردازيم به اين كه: «وقت معلوم»، به چه معنا است، و براى چه كسى معلوم است؟
در قرآن كريم، موارد متعددى است كه چيزى را موقت به «وقت معلوم»، و يا مقدّر به «قدر معلوم» مى كند، نظير آيه: «وَ مَا نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعلُومٍ» كه در همين سوره گذشت، و آيه «أُولَئِكَ لَهُم رِزقٌ مَعلُومٌ»، مقصود از آن، وقت و قدر، و رزقى است كه نزد خدا معلوم است. و اما اين كه در آيه مورد بحث، وقت مذكور براى ابليس هم معلوم است، يا نه، از لفظ آيه فهميده نمى شود.
و اين كه بعضى گفته اند: براى ابليس معلوم نبوده، چون معلوم بودنش مستلزم وادارى اوست به معصيت، سخنى بى دليل است.
چون اگر جواب خداى تعالى به ابليس، براى ما مبهم است، دليل نمى شود بر اين كه براى ابليس هم مبهم بوده، و اشكال اغواء به معصيت هم در اين مورد، يعنى در مورد ابليس - كه ريشه همه معصيت هاست - وارد نمى شود - دقت فرماييد. علاوه بر اين كه ابليس براى بار دوم گفت: «همۀ آنان را اغواء مى كنم» و اين، خود شاهد است بر اين كه او مى دانسته كه تا آخرين فردى كه از بشر زنده است و او دسترسى به اغوايشان دارد، زنده مى ماند.
پس معلوم مى شود كه او از جملۀ «تا روز وقت معلوم» فهميده كه مقصود آخرين روز عمر بشر، و آخرين روز زندگی اش در زمين، و آخرين فرصتى است كه او مى تواند به كار اغواى خود ادامه دهد.
به ابن عباس هم نسبت داده اند كه او گفته: منظور از «يوم» در آيه، آخرين روز تكليف است كه همان روز «نفخ اول» است كه تمامى خلائق مى ميرند و بيشتر مفسران نيز، اين سخن را پذيرفته اند.
و گويا ابن عباس از اين جا استفاده كرده كه ابليس تا آن روز به كار خود مشغول است، زيرا تا تكليف است، مخالفت و معصيت تصور دارد، و قهرا چنين روزى با روز نفخ اول تطبيق مى گردد.
پس «يوم وقت معلوم»، كه خدا تا آن روز ابليس را مهلت داده، همان روز «نفخ اول» است، و ميان نفخه اول و دوم، كه همه را زنده مى كند، چهار صد و يا چهل سال (به اختلاف روايات) فاصله دارد، و تفاوت ميان آنچه كه ابليس خواسته و آنچه كه خدا اجابت فرموده، همين چند سال است.
و اين، وجه خوبى است، اما عيبى كه دارد، اين است كه: دعوى «تا تكليف هست، مخالفت و معصيت تصور دارد»، مقدمه ای است كه نه در حد خود روشن است، و نه دليلى بر آن است. براى اين كه بيشتر اعتماد مفسران در اين دعوى، به آيات و رواياتى است كه هر كفر و فسق موجود در نوع آدمى را، مستند به اغواى ابليس و وسوسه او مى داند.
مانند آيه: «ألَم أعهَد إلَيكُم يَا بَنِى آدَمَ أن لَا تَعبُدُوا الشَّيطَانَ إنَّهُ لَكُم عَدُوٍّ مُبِينٌ»، و آيه: «وَ قَالَ الشَّيطَانُ لَمَّا قُضِىَ الأمرُ إنَّ اللهَ وَعَدَكُم وَعدَ الحَقِّ وَ وَعَدتُكُم فَأخلَفتُكُم...» و آياتى ديگر، كه مقتضاى آن ها اين است كه تا تكليف باشد، ابليس هم هست، و تكليف هم باقى است تا آدمى باقى باشد، و از اين جا، نتيجه بالا را گرفته اند.
وليكن در اين كه استناد معصيت آدميان به اغواى شيطان، تا اندازه اى مستفاد از آيات و روايات است، حرفى نيست. چيزى كه هست، اين آيات و روايات، تنها اقتضاء دارند كه تا معصيت و گمراهى در زمين باشد، ابليس هم هست. نه اين كه تا تكليف هست، ابليس هم باشد. چون دليلى نداريم كه ملازمه ميان وجود معصيت و وجود تكليف را اثبات كند.
بلكه دليل عقلى و نقلى قائم است بر اين كه بشر به سوى سعادت سير نموده و اين نوع به زودى به كمال سعادت خود مى رسد و مجتمع انسانى از گناه و شر رهايى يافته، به خير و صلاح خالص مى رسد، به طورى كه در روى زمين، جز خدا، كسى پرستش نمى شود و بساط كفر و فسوق برچيده مى گردد، و زندگى نيكو گشته، مرض هاى درونى و وساوس قلبى از ميان مى رود.
ما تفصيل اين مطلب را در مباحث نبوت، در جلد دوم اين كتاب، و نيز در قصص نوح، در جلد دهم بحث نموديم، و از آيه: «ظَهَرَ الفَسَادُ فِى البَرِّ وَ البَحرِ بِمَا كَسَبَت أيدِى النَّاس لِيُذِيقَهُم بَعضَ الَّذِى عَمِلُوا لَعَلَّهُم يَرجِعُون»، و نيز آيه: «وَ لَقَد كَتَبنَا فِى الزَّبُورِ مِن بَعدِ الذِّكرِ أنَّ الأرضَ يَرِثُهَا عِبَادِىَ الصَّالِحُون» هم، اين معنا به خوبى به دست مى آيد.
پس دليلى كه مفسران به آن استناد جستند، اين دلالت را دارد كه «روز وقت معلوم» كه سرآمد مهلت ابليس است، روز اصلاح آسمانى بشر است، كه ريشه فساد به كلّى كنده مى شود و جز خدا، كسى پرستش نمى گردد. نه روز مرگ عمومى بشر، با نفخه اول.
«قَالَ رَبِّ بمَا أَغْوَيْتَنى لاُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فى الاَرْضِ وَ لاُغْوِيَنهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلّا عِبَادَك مِنهُمُ الْمُخْلَصِينَ»:
حرف «باء» در جملۀ «بِمَا أغوَيتَنِى»، «باء» سببيت است، و حرف «ما»، مصدريه است، كه جمله را چنين معنا مى دهد: «پروردگارا! من اغواء كردنت را سبب قرار مى دهم براى اين كه فساد را در نظر بشر جلوه دهم و بدين وسيله، اغواى خودم را در دل آن ها هم بيندازم». و اين، همان معنايى است كه از جملۀ «أغوَينَاهُم كَمَا غَوَينَا» نيز، استفاده مى شود.
و اين كه بعضى از مفسران گفته اند كه: «باء»، براى قسم است و معناى جمله، اين است كه: پروردگارا! به اين كه مرا اغواء كردى، سوگند كه چنين و چنان مى كنم»، از بى پايه و بى مايه ترين تفسيرهاست. چون نه در قرآن و نه در سنت، جايى ديده نشده كه به مثل اغواء يا اضلال سوگند خورده شود. علاوه بر اين كه اصلا معناى قسم كه تعظيم (مقسم به) است، در اغواء و اضلال مورد ندارد.
چرا شیطان، اغوای خود را به خدا نسبت داد و گفت: «رَبِّ بِمَا أغوَيتَنِى...»
و از اين كه ابليس اغواى خود را به خدا نسبت داد و خدا هم، نه آن را رد كرد، نه جوابش داد، مى فهميم كه:
مقصود از آن «غوايت»، قضيه سرپيچى از سجده بر آدم نبوده، براى اين كه هيچ رابطه اى ميان سرپيچى او و معصيت انسان نيست، تا آن سبب اين شود، و ابليس با سرپيچى خودش، وسيله معصيت بشر را فراهم كند.
بلكه مقصود از اين «اغواء»، آن غوايتى است كه از خطاب خدايى استشمام نمود، و فهميد كه لعنت مطلقه خدا - كه همان دورى از رحمت او و گمراهى از طريق سعادت است - براى هميشه در باره اش مسلّم شده. البته اين استقرار لعنت، گزافى و بيهوده نبوده، بلكه اثر آن اغوايى است كه خودش براى خود پسنديد.
پس اضلال خداى تعالى، در باره او، اضلال ابتدایى نيست، بلكه اضلال مجازاتى است، كه مكرر گفته ايم جائز است و هيچ اشكالى ندارد. و به همين جهت بود كه خداى تعالى هم، آن را انكار نكرد، و در آيه: «يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهدِى بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلّا الفَاسِقِين»، به بيانى كه در ذيل آن و در چند جاى اين كتاب گذرانديم، به آن اعتراف و تصريح نموده است.
اين جاست كه معناى سببيت اغواى شيطان براى غوايت مردم درست در مى آيد. يعنى به خاطر اين كه او خودش دور از رحمت خدا و دور از سعادت شده و اين دورى به خاطر لزوم و هميشگى لعنت خدا لازمۀ او گشته، لذا هر وقت كه با وسوسه ها و تسويلات خود به درون دلى رخنه كند و نزديك شود، همين نزديكى او باعث دور شدن آن دل است از خدا و رحمت او. و اين كه مى گوييم: او مردم را اغواء مى كند، معنايش اين است كه اثر غوايت خود را در آن دل مى اندازد.
اين، آن حقيقتى است كه دقت و تدبر در آيات قرآنى، آن را به دست مى دهد. و خلاصه اش اين شد كه:
منظور از «اغواى خداى تعالى»، شيطان را، اغواء و اضلال ابتدايى نيست، بلكه به عنوان مجازات است، و جملۀ «وَ إنَّ عَلَيكَ لَعنَتِى» هم، آن را افاده مى كند.
و اما مفسران اين معنا را مانند مسلميات پنداشته اند كه جملۀ «بِمَا أغوَيتَنِى»، در صورتى كه به ظاهرش حمل شود، از اضلال ابتدايى سر در مى آورد. و مسلّم پنداشته اند كه مقصود از «غوايت»، همان سجده نكردن بر آدم است. آنگاه براى اين كه اشكال اضلال ابتدايى را دفع كنند، در مقام توجيه آيه بر آمده، و در اصل استناد شرّ و صدورش از خدا كه آيا جایز است يا ممتنع، اختلاف كرده اند.
بعضى از ايشان كه همان جبرى مسلك ها باشند، گفته اند:
«استناد اغواء به خداى تعالى هيچ اشكالى ندارد، و همين، خود دليلى است بر اين كه خير و شر، همه مستند به خداست، و معناى سخن شيطان هم اين است كه: خدايا! به خاطر اين كه مرا گمراه كردى و نگذاشتى بر آدم سجده كنم، و چون فتنه اين كار از توست، من هم تمامى مخلوقاتت را گمراه مى سازم».
بعضى ديگر كه جبرى مذهب نيستند، گفته اند: «جايز نيست خير و شر و هر زشت و زيبا را به خداى تعالى نسبت داد»، آنگاه آيه شريفه را به وجوهى توجيه نموده اند.
اول اين كه: «اغوا» در آيه، به معناى نااميد كردن است و معناى آيه، اين است كه: خدايا! به خاطر اين كه مرا از رحمتت نااميد كردى، من هم بشر را با دعوت به معصيت از رحمتت نااميد مى كنم.
دوم اين كه: مراد از «اغواء»، اضلال از راه بهشت است و معناى آيه، اين است كه: خدايا! اين كه مرا به خاطر نافرمانی ام از راه بهشت گمراه كردى، من نيز ايشان را با دعوت خود، از راه بهشت گمراه مى كنم.
سوم اين كه: مراد از جملۀ «بِمَا أغوَيتَنِى» اين است: خدايا! به خاطر اين كه مرا دستورى دادى و اطاعتت نكردم، و وادار به نافرمانی ات شدم، و آدم را سجده نكردم. پس در حقيقت، اضلال ناميدن اين جريان، از باب توسّع و مجاز است.
خواننده گرامى، با دقت در آنچه ما گفتيم، اين معنا را در مى يابد كه معناى آيه مورد بحث بسيار واضح است و هيچ حاجتى به اين وجوه ندارد.
نظير اين بحث، بحثى است كه پيرامون انظار (مهلت دادن) كه در جملۀ «إنَّكَ مِنَ المُنظَرِين» است، كرده اند كه اين مهلت دادن به ابليس و او را براى هميشه به جان بشر انداختن كار قبيحى است، و ترجيح دادن مرجوح بر راجح است.
آنان كه اين عمل را جایز شمرده اند - يعنى دسته اول - گفته اند: آيه شريفه، دلالت مى كند بر اين كه حُسن و قبح كه عقل، افعال ما را با آن توجيه و تعليل مى كند، تنها ملاك و محك افعال ما است، و در افعال خداى تعالى تأثير ندارد، و خلاصه دست عقل از داورى نسبت به افعال او كوتاه است.
پس خداى سبحان به هر كه، هرچه بخواهد ثواب مى دهد، و هر كسى را بخواهد، عقوبت مى كند، بدون اين كه جهتى را ترجيح دهد، و حتى در جهت خلاف واقع مى تواند عمل كند.
سپس گفته اند: اگر كسى بگويد شخصى حكيم، مردمى را در خانه اى محبوس كرد و آتش فراوان بر آنان افروخت و مارهاى زهرآگين به جانشان انداخت و در عين حال هيچ قصد آزار ايشان را نداشت، نه مى خواست بسوزند، و نه مى خواست مسموم شوند. چنين كسى عقل و فطرت انسانى خود را از دست داده، و بنابراين به حكم فطرت، خداى تعالى كه شيطان را مهلت داده، خواسته است تا بندگانش گمراه گردند و او عذابشان كند و هيچ معطلى هم ندارد.
دسته دوم آيه را چنين توجيه كرده اند كه:
خداى تعالى، از ازل مى دانسته كه ابليس و پيروانش با كفر و گناه مى ميرند و به جرم كفر و فسقشان دوزخى شوند. چه او ابليس را مهلت بدهد و چه ندهد. علاوه بر اين كه خداى تعالى اگر او را مهلت داد، و جانبش را رعايت نمود، جانب مؤمنان را هم رعايت نموده، ثواب بيشترى به ايشان مى دهد. از اين هم كه بگذريم، شيطان گفته «لَأُغوِيَنَّهُم»، چه ربطى به خداى تعالى دارد. اگر «اغواء» كار خدا بود، از خود دفاع مى نمود و آن را انكار مى كرد.
و از اين قبيل، وجوه ديگرى كه در توجيه آيه كريمه، بيان كرده اند.
جواب كلى به مفسران مزبور
و اى كاش مى فهميديم كه چرا غفلت كرده اند از آن همه آياتى كه مسأله امتحان و ابتلاء را عنوان مى كند. مانند آيه: «لِيَمِيزَ اللهُ الخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ»، و آيه: «وَ لِيَبتَلِىَ اللهُ مَا فِى صُدُورِكُم وَ لِيُمَحِّصَ مَا فِى قُلُوبِكُم»، و مى فرمايد: كه اصولا نظام سعادت و شقاوت و ثواب و عقاب بشر، مبتنى بر اساس امتحان و ابتلاء است، تا انسان ها، همواره در ميان خير و شر و سعادت و شقاوت قرار داشته، به اختيار خود و با در نظر گرفتن نتيجه، بر طبق هر كدام كه خواستند، عمل كنند.
و بر اين اساس، اگر در اين ميان كسى كه چون ملائكه و اگر خواستى بگو چون خدا، بشر را به سوى خيرش دعوت نكند و كسى نباشد كه او را به سوى شر تشويق بنمايد، ديگر امتحانى نخواهد بود، و حال آن كه گفتيم امتحان در كار هست. لذا مى بينيم كه خداى تعالى، در امثال آيه: «الشَّيطَانُ يَعِدُكُمُ الفَقرَ وَ يَأمُرُكُم بِالفَحشَاءِ وَ اللهُ يَعِدُكُم مَغفِرَةً مِنهُ وَ فَضلاً»، به اين دو سنخ دعوت تصريح نموده است.
آرى، اگر خداى تعالى، ابليس را عليه بشر تأييد نموده و او را تا وقت معلوم مهلت داده است، خود بشر را هم به وسيله ملائكه، كه تا دنيا باقى است، باقى اند، تأييد فرموده است.
و لذا مى بينيم در پاسخ ابليس نفرموده: «وَ إنَّكَ مُنظَرٌ: تو مهلت داده شدى»، بلكه فرمود: «إنَّكَ مِنَ المُنظَرِين: تو از زمره مهلت داده شدگانى». پس معلوم مى شود غير از ابليس، كسان ديگرى هم هستند كه تا آخرين روز زندگى بشر زنده اند.
و نيز، اگر ابليس را تأييد كرده تا بتواند باطل و كفر و فسق را در نظر بشر جلوه دهد، انسان را هم با هدايت به سوى حق تأييد نموده و ايمان را در قلبش زينت داده و محبوب ساخته، و به او فطرت توحيدى ارزانى داشته، و به فجور و تقوايش ملهم نموده و نورى پيش پايش نهاده، تا اگر ايمان آورد، با آن نور در ميان مردم آمد و شد كند، و همچنين تأييدات ديگر.
و در اين معانى فرموده: «قُلِ اللهُ يَهدِى لِلحَقّ»، «وَلَكِنَّ اللهَ حَبَّبَ إلَيكُمُ الإيمَانَ وَ زَيَّنَهُ فِى قُلُوبِكُم»، و «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا»، و «وَ نَفسٍ وَ مَا سَوَّيهَا * فَألهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقوَيهَا»، و «أوَ مَن كَانَ مَيتاً فَأحيَينَاهُ وَ جَعَلنَا لَهُ نُوراً يَمشِى بِهِ فِى النَّاسِ»، و «إنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِى الحَيَوةِ الدُّنيَا وَ يَومَ يَقُومُ الأشهَاد». اين آيه را بدان جهت شاهد آورديم كه به صيغه متكلم با غير مى فرمايد: «ما يارى مى كنيم» و اين تعبير، اشعار به وساطت ملائكه دارد.
بنابراين، آدمیزاد آفريده ای است كه خودش به خودى خود، ليسيده از هر اقتضایى است. نه اقتضاى سعادت دارد و نه شقاوت، و در بدو خلقتش، نسبت به هر دو، يك نسبت دارد. هم مى تواند راه خير و اطاعت را - كه راه ملائكه است، كه جز اطاعت از آن ها ساخته نيست - اختيار كند، و هم راه شر و فساد و گناه را كه راه ابليس و لشگريان اوست و جز مخالفت و معصيت، چيزى ندارند.
بشر به هر راه كه در زندگی اش ميل كند، به همان راه مى افتد و اهل آن راه كمكش نموده و آنچه كه دارند، در نظر وى جلوه مى دهند و او را به سرمنزلى كه راهشان به آن منتهى مى گردد، هدايت مى كنند. حال، آن سرمنزل، يا بهشت است و يا دوزخ، يا شقاوت است و يا سعادت.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه:
مهلت دادن ابليس تا روز وقت معلوم، از باب تقديم مرجوح بر راجح و يا ابطال قانون عليت نيست، بلكه در باب آسان ساختن امر امتحان است. و لذا مى بينيم دو طرفى است و در مقابل ابليس، ملائكه را هم مهلت داده، پس ديگر چه جاى اشكال است.
معناى جملۀ شیطان که گفت: «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُم فِى الأرض»
و اين كه ابليس گفت: «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُم فِى الأرض»، منظورش اين است كه باطل را - و يا به طورى كه بعضى گفته اند گناهان را - در نظر بشر زينت مى دهم.
البته معناى اول جامع تر است و به هر حال مفعول حذف شده و ظاهرا از آن اعراض شده، و فعل «أُزَيِّنَنَّ»، به جاى لازم استعمال شده و غرض اصلى، بيان همان لازم است كه عبارت است از فريب دادن. چون وقتى گفته مى شود: «زَيَّنَ لَهُ كَذَا وَ كَذَا»، معنايش اين است: فلانى او را فريب داد و به آن كار وادار نمود.
و ضمير «هُم»، به دلالت سياق، به آدم و ذرّيه اش بر مى گردد. و مقصود از «زينت دادن براى آنان در زمين»، اين است كه: آدميان را در زندگى زمينی شان - كه همان زندگى دنيا باشد - فريب مى دهم، و چون مسأله زينت دادن، نزديك ترين سبب است براى مسبّب - كه همان گمراهى است - لذا عطف جملۀ «وَ لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِين» بر آن، عطف مسبّب است بر سبب.
اين آيه إشعار و بلكه دلالت دارد بر آنچه كه ما در تفسير آيات راجع به بهشت آدم، در جلد اول اين كتاب گذرانديم. چون آن جا گفتيم: معصيت آدم، يعنى خوردنش از آن درخت كه نهى شده بود، معصيت امر مولوى نبود تا گناه شمرده شود، بلكه مخالف امر ارشادى بود، كه هيچ منافاتى با عصمت انبياء ندارد.
وجه إشعار و يا دلالت آيه، اين است كه: ابليس در كلام خود، زمين را ظرف اغواء و تزيين و فريب دادن آدم و همسرش قرار داده. پس فريب دادنش آدم و حوا را به اين بود كه آن دو را به مخالفت امر ارشادى خدا وادار كند،
و از بهشت بيرون نموده، زمين نشين شان سازد، تا قهرا صاحب فرزندانى شوند، كه وى به اغواى آنان مشغول گردد و ايشان را از راه حق، دور و از صراط مستقيم گمراه نمايد. و لذا مى بينيم خداى تعالى، در آيه: «يَا بَنِى آدَمَ لَا يَفتِنَنَّكُمُ الشَّيطَانُ كَمَا أخرَجَ أبَوَيكُم مِنَ الجَنَّةِ يَنزِعُ عَنهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوآتِهِمَا»، مقصد ابليس را در اغواى آدم و همسرش، برهنه شدن و متوجه شهوت گشتن قرار داد.
مراد از «بندگان مخلَصین»، كه از اغواى شيطان مصون هستند
«إلّا عِبَادَكَ مِنهُمُ المُخلَصِين » - ابليس در اين جمله، طایفه متقين را از اغواى خود استثناء نموده و آن ها عبارتند از: «مُخلَصين»، كه بنابه قرائت مشهور به فتح «لام» خوانده مى شود. از سياق كلام بر مى آيد كه مقصود از اين طایفه، كسانی اند كه خود را براى خدا خالص كرده باشند، و معلوم است كه جز خدا، كسى خالصشان نكرده، پس «مُخلَص» اند - به فتح «لام».
ما در تفسير سوره «يوسف»، كه بحثى پيرامون اخلاص داشتيم، اين معنا را گذرانديم كه: «مُخلَصِين»، آن هايند كه پس از آن كه ايشان خود را براى خدا خالص كردند، خدا آنان را براى خود خالص گردانيده. يعنى غير خدا، كسى در آن ها سهم و نصيبى ندارد، و در دل هايشان، محلّى كه غير خدا در آن منزل كند، باقى نمانده است، و آنان جز به خدا، به چيز ديگرى اشتغال ندارند. هر چه هم كه شيطان از كيدها و وسوسه هاى خود را در دل آنان بيفكند، همان وساوس سبب ياد خدا مى شوند، و همان ها كه ديگران را از خدا دور مى سازد، ايشان را به خدا نزديك مى كند.
از همين جا معلوم مى شود كه اگر مستثنا منه را إغواء بگيريم، بهتر است از اين كه هم اغواء و هم تزيين را مستثنا منه بگيريم. چون همان طور كه گفتيم، او - كه خدا لعنتش كند - تزيين خود را در باره همه بشر، حتى «مُخلَصِين» به كار مى برد، وليكن تنها غير مُخلَصين را اغواء مى كند.
و از اين كه گفت: «مگر بندگان مُخلَصت» و اول «بندگان» را استثناء كرد، و سپس ايشان را به وصف «مُخلَص» توصيف نمود، اين معنا استفاده مى شود كه اصولا حق بندگى و عبوديت، همين است كه مولى، بنده خود را خالص براى خود كند، و غير او، كسى مالك آن بنده نباشد، و آن، به اين است كه آدمى براى خود مالك و مولايى به غير از خدا سراغ نداشته باشد،
و حتى خود را مالك چيزى از نفس خود و از صفات نفسش و آثار و اعمالش نداند، و ملك - به كسر ميم و ضمّه آن - را تنها براى خدا بداند.
معناى آیه: «هَذَا صِرَاطٌ عَلَىَّ مُستَقِيمٌ»
«قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلىَّ مُستَقِيمٌ»:
ظاهر كلام، به طورى كه از سياق بر مى آيد، اين است كه: جملۀ مورد بحث، كنايه باشد از اين كه همه امور به دست خداست، حتى شيطان هم در اين فضولى هايش، بى نياز از خدا نيست. همچنان كه اگر دريا به دريانورد بگويد: «راه تو، بر پشت من است»، به او فهمانده كه چاره اى جز اين ندارد كه خود را مجهز به وسائل عبور از دريا بنمايد.
و همچنين، اگر كوه به كوهنورد بگويد: «راه تو منحصرا بر پشت من است»، به او فهمانده كه بايد وسائل عبور از قله هاى بلند و كوره راه هاى تنگ را فراهم نمايد. همچنين بر خدا بودن راه شيطان، معنايش اين است كه راه شيطان هم، مانند همه امور از هر جهت، موقوف به حكم و قضاى خداست. اوست كه هر چيزى از ناحيه اش آغاز مى گردد و به سويش انجام مى پذيرد. پس هيچ امرى نيست مگر اين كه او، ربّ و قيّوم بر آن است.
و نيز، از ظاهر سياق بر مى آيد كه «هَذَا صِرَاطٌ»، اشاره به كلام ابليس است كه گفت: «لَأُغوِيَنَّهُم أجمَعِينَ إلّا عِبَادَكَ مِنهُمُ المُخلَصِين». چون ابليس با اين كلامش كه: «به زودى از بشر انتقام مى گيرم و با تزيين و اغواء، سلطه خود را بر همه آنان مى گسترانم، به طورى كه جز عدّۀ قليلى رهايى نداشته باشند»، چنين اظهار كرد كه او به زودى نسبت به آنچه كه تصميم گرفته، مستقل و بى نياز از خدا خواهد شد، و خواستش بر خواست خدا پيشى خواهد گرفت. چون خدا از خلقت انسان ها اين را خواسته بود كه خليفه خود در زمين شان نموده و ايشان را بندگان خود كند، ولى او مى خواهد نگذارد اين خواسته خدا صورت بندد. و جملۀ «وَ لَا تَجِدُ أكثَرَهُم شَاكِرِين»، اشاره روشنى به اين معنا دارد.
خداى تعالى، در قبال اين اظهار پاسخ داده است كه:
آنچه گفتى كه به زودى همه آن ها را گمراه مى كنى، و آنچه كه استثناء نمودى و چنين اظهار نمودى كه به زودى مستقل مى شوى، و همه اين كارها را به حول و قوّه و مشيت خود می كنى، سخت اشتباه كرده اى. زيرا غير من، كسى مستقل نيست، و كسى جز من، مالك اين تصرفات و حاكم در آن نيست. از هر كسى هم كه سر زند، به حكم و قضاى من است.
اگر اغواء كنى، به اذن من كردى و اگر نتوانى و ممنوع شوى، به مشيّت من ممنوع شده اى، و تو از ناحيه خود، مالك هيچ چيزى نيستى. تنها مالك و اختياردار آن امورى هستى كه من مالكت كرده ام، و آنچه كه من قضائش را رانده باشم، و من چنين رانده ام كه تو نسبت به «بندگان من»، هيچ كار نتوانى بكنى، مگر تنها آن هايى كه پيروی ات كنند...
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |