تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۲۴: تفاوت میان نسخهها
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۲۱۶: | خط ۲۱۶: | ||
<span id='link201'><span> | <span id='link201'><span> | ||
==بى نيازی قرآن برای ثبوت حقانیت | ==بى نيازی قرآن برای ثبوت کمال و حقانیت خود، به ايمان مشركان== | ||
«'''قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لَا تُؤْمِنُوا...وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً'''»: | «'''قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لَا تُؤْمِنُوا...وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً'''»: | ||
مراد از «الَّذِينَ أُوتُوا العِلمَ مِن قَبلِهِ»، كسانى اند كه قبل از نزول قرآن، خدا و آيات او را مى شناختند. چه از يهود و چه از نصارا و چه از غير ايشان. بنابراين، هيچ جهتى ندارد كه ما آن را به طایفه معينى اختصاص دهيم. | مراد از «الَّذِينَ أُوتُوا العِلمَ مِن قَبلِهِ»، كسانى اند كه قبل از نزول قرآن، خدا و آيات او را مى شناختند. چه از يهود و چه از نصارا و چه از غير ايشان. بنابراين، هيچ جهتى ندارد كه ما آن را به طایفه معينى اختصاص دهيم. | ||
مگر آن كه كسى بگويد: از سياق استفاده مى شود كه مقصود از آن، علماى اهل حق اند، كه دينشان منسوخ نشده باشد و چنين | مگر آن كه كسى بگويد: از سياق استفاده مى شود كه مقصود از آن، علماى اهل حق اند، كه دينشان منسوخ نشده باشد و چنين كسانى، منحصرا علماى مسيحيت خواهند بود. چون قبل از نزول قرآن، دين غيرمنسوخ، همان نصرانيت بود، و منظور از علماى ايشان، آن هايند كه از دين خدا روى برنگردانده و آن را دستخوش تحريف نكردند. | ||
و به هر حال، مقصود از اين كه فرمود: «قبل از آن علم داده شدند»، اين است كه: براى فهم كلمۀ حق و قبول آن مستعد شدند. چون به فهم حقيقت «معناى حق» مجهز گشته بودند. در نتيجه، حق بودن قرآن كريم هم، در دل هاى ايشان، ايجاد خضوع بيشترى كرده است. | و به هر حال، مقصود از اين كه فرمود: «قبل از آن علم داده شدند»، اين است كه: براى فهم كلمۀ حق و قبول آن مستعد شدند. چون به فهم حقيقت «معناى حق» مجهز گشته بودند. در نتيجه، حق بودن قرآن كريم هم، در دل هاى ايشان، ايجاد خضوع بيشترى كرده است. |
نسخهٔ کنونی تا ۱ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۶
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
در كافى، به سند خود، از ابوبصير روايت كرده كه گفت: من از امام صادق «عليه السلام»، از آيه: «يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى» سؤال نمودم.
فرمود: «روح»، مخلوقى است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل، كه همواره همراه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بود، و همان «روح»، همراه امامان نيز هست، و از عالم ملكوت است.
مؤلف: در اين معنا، روايات ديگرى نيز هست و اين روايت، با مدلول آيات، به شرح و توضيحى كه داديم، موافقت دارد.
و در تفسير عياشى، از زراره و حمران، از ابى جعفر و ابى عبداللّه «عليهما السلام» روايت كرده كه از آن دو بزرگوار، معناى آيه: «يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوح» را پرسيدند.
در جواب فرمودند: خداى تبارك و تعالى، «أحد» و «صمد» است و «صمد»، عبارت است از: هر چيز بدون جوف. پس «روح»، خلقى است از خلائق او، كه داراى چشم و نيرو و تأييد است، و خداوند آن را در دل هاى پيغمبران و مؤمنان قرار مى دهد.
مؤلف: اگر در صدر اين روايت، متعرض معناى «صمد» شدند، براى اين بوده كه خواسته اند از توهمى كه ممكن است از تعبير «وَ نَفَختُ فِيهِ مِن رُوحِى: از روح خود در او دميدم» به ذهن در آيد، جلوگيرى كرده باشند. چون آدمى از تعبير نامبرده، در اين توهم مى شود كه خداوند نيز، مانند ما، داراى جوفى و بدنى و روحى دميده در بدن است.
و در همان كتاب، از ابوبصير، از يكى از آن دو بزرگوار روايت كرده كه در پاسخ ابوبصير از آيه: «وَ يَسئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِن أمرِ رَبِّى» فرموده: همان است كه در همه جنبندگان هست. ابوبصير مى گويد پرسيدم: آن چيست؟ فرمود: از عالَم ملكوت و از قدرت است.
مؤلف: اين روايات، مؤيد آن بيانى است كه ما براى آيه نموده، گفتيم: آن روحى كه از حقيقتش پرسش شده، حقيقتى وسيع و داراى مراتبى مختلف است. و نيز از ظاهر روايت آخرى بر مى آيد كه روح حيوانى نيز، مجرد و از ملكوت است.
و در الدرّ المنثور است كه ابن جرير و ابن اسحاق و ابن منذر و ابن ابى حاتم، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت:
روزى عتبه و شيبه، دو پسر ربيعه و ابوسفيان، پسر حرب و مردى از قبيله بنى عبدالدار و ابوالبخترى، برادر بنى اسد و اسود بن مطلب و ربيعه بن اسود و وليد بن مغيره و ابوجهل بن هشام و عبداللّه بن ابى اميه و امية بن خلف و عاص بن وائل و نبيه و منبه سهمى، دو پسر حجاج، بعد از غروب آفتاب، پشت خانه كعبه اجتماع نموده، به اصطلاح شورایى تشكيل دادند و در باره رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، به بحث پرداخته، سرانجام چنين رأى دادند كه شخصى را نزد آن جناب بفرستند و او را دعوت نموده، با وى گفتگو و مخاصمه كنند، و عذرى برايش باقى نگذارند.
و همين كار را كردند. شخصى را نزد آن جناب فرستادند كه اشراف قوم تو، براى گفتگوى با تو، يك جا جمع شده، منتظر شمايند.
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، به گمان اين كه دشمنان در رفتار خصمانه خود تجديد نظر كرده اند و مى خواهند به اسلام بگروند، به شتاب نزد ايشان آمد. چون به ارشاد آنان بسيار حريص و علاقمند بود و از دشمنى و گمراهى ايشان، بسيار ناراحت و نگران بود.
حضار جلسه گفتند: اى محمّد! ما تو را خواستيم تا عذرى و بهانه اى براى تو باقى نگذاريم، و ما به خدا قسم، هيچ مرد عربى را سراغ نداريم كه با قوم خود، رفتارى چون رفتار تو كرده باشد. آرى، تو پدران قوم خود را بدگویى كردى، و دين ايشان را نكوهيده و آراى آن ها را سفيهانه خواندى و خدايان را بد گفتى، پيوند اجتماع را گسستى، و خلاصه هيچ كار زشتى نماند، مگر آن كه با ما كردى.
حال ما آخرين حرف خود را به تو مى گویيم، تا عذرى برايت باقى نماند و آن، اين است كه:
اگر منظورت از اين كارها، پول است، بگو تا از اموال خود آن قدر برايت جمع كنيم، كه تو از همه ما توانگرتر باشى.
و اگر منظورت رياست و آقایى است، بگو تا تو را به آقایى و رياست خود برگزينيم.
و اگر منظورت سلطنت است، بگو تا تو را سلطان خود كنيم. و اگر همزاد جنّى خود را مى بينى و او است كه بر عقل و فكر تو چيره گشته، به اين روزت افكنده، بگو تا چون ريگ پول خرج كنيم و با دست اطباء معالجه ات نمایيم و خلاصه در باره تو از هيچ فداكارى مضايقه نداريم.
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود:
هيچ يك از اين ها كه گفتيد، در من نيست. من آنچه را كه آورده ام و شما را بدان دعوت مى كنم، به طمع مال شما و خراج گرفتن از شما و سلطنت بر شما نيست، بلكه خداى تعالى، مرا به سوى شما مبعوث نموده و كتابى بر من نازل كرده، و به من دستور داده تا شما را بشارت داده، انذار كنم. و من هم، رسالت پروردگار خود را به شما ابلاغ نمودم و خيرخواهی تان كردم. اگر از من پذيرفتيد و دين مرا قبول كرديد، بهره خود را در دنيا و آخرت گرفته ايد، و اگر آن را رد كرده و از پذيرفتنش سر باز زديد، صبر مى كنم و دشوارى امر خداى را تحمل مى نمايم، تا خدا ميان من و شما حكم كند.
گفتند: اى محمّد! حال كه سخنان ما را نمى پذيرى و مى خواهى كه ما دعوت تو را بپذيريم، پس به پيشنهاد ديگر ما توجه كن و آن، اين است كه:
تو مى دانى كه در دنيا مردمى فقيرتر از ما و سرزمينى بى درآمدتر از سرزمين ما و زندگانى اى دشوارتر از زندگى ما نيست. بيا و از پروردگارى كه مى گويى مبعوثت نموده، درخواست كن گشايشى به زندگى ما بدهد، و اين كوه ها را كه چون ديوار ما را محاصره نموده، از اطراف ما دور ساخته، سرزمين ما را وسعت دهد، و چون سرزمين شام و عراق، از چشمه سارها و رودخانه ها مشروب سازد. پدران گذشته ما را دوباره زنده كند، و در آنان، قصىّ بن كلاب را هم كه مردى بزرگوار و راستگو بود، مبعوث نمايد تا از او در باره دعوت تو گواهى خواسته، حق و يا باطل بودن آن را بپرسيم. اگر اين كار را بكنى، و ايشان تو را تصديق كنند، ما نيز تصديق مى كنيم، و آن وقت، به مقام و منزلت در نزد خدا پى مى بريم و مى فهميم كه او تو را فرستاده.
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: من به چنين چيزهایى مبعوث نشده ام. تنها به آن دينى كه مى دانيد، مبعوث گشته ام و من، آن را به شما ابلاغ نمودم. اگر پذيرفتيد، همان بهره شما در دنيا و آخرت است، و اگر رد نموديد در برابر امر خدا صبر مى كنم تا ميان من و شما حكم كند.
گفتند: حال كه اين را هم قبول نمى كنى، اقلا منفعت خودت را در نظر بگير و از پروردگارت درخواست كن فرشته اى به سوى ما بفرستد و تو را تصديق كند و شرّ ما را از تو كوتاه كند، و تو از او بخواهى كه برايت باغى و گنج هایى و كاخ هایى از طلا و نقره فراهم نمايد، و تو را از آنچه كه مى بينيم در طلبش هستى، بى نياز كند. چون تو الآن مانند ما، محتاج به بازار رفتن و تحصيل معاشى. اگر راستى پيغمبرى و با خداى تعالى ارتباط دارى، اين كار كه مى گویيم بكن، تا ما به مقام و منزلت تو پى ببريم.
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: من اين كار را نمى كنم، و هرگز از پروردگار خود چنين چيزهایى درخواست نمى نمايم، و به چنين چيزهايى هم مبعوث نشده ام، بلكه خداوند مرا به عنوان «بشير» و «نذير» مبعوث كرده، اگر قبولم كرديد، همان پذيرفتن تان، حظّ تان در دنيا و آخرت خواهد بود، و اگر مرا رد نموديد، من در برابر امر خدا صبر مى كنم، تا خدا ميان من و شما داورى كند.
گفتند: پس آسمان را به زمين بينداز، تو كه مى گویى پروردگارت اگر بخواهد، مى تواند اين كار را بكند، و ما به هيچ وجه به تو ايمان نمى آوريم، مگر اين كه آسمان را به زمين بيندازى.
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: اين با خدا است، اگر بخواهد بكند، و شما را در زير آن خرد سازد.
گفتند: اى محمّد! خداى تو مى داند كه ما تصميم گرفته ايم همچنان با تو بنشينيم، و هرچه خواستيم، سؤال كنيم، تا آن كه نزد تو(ملكى) را بفرستد و تو را از توطئه و تصميم ما خبر دهد و آنچه را هم كه مى خواهد با ما انجام دهد، به تو اعلام بدارد، و اگر به آنچه كه آورده اى، ايمان نمى آوريم، براى اين است كه به ما گفته اند كه اين حرف ها را مردى به نام رحمان، از اهل يمامه، به تو درس مى دهد و ما هم به خدا سوگند، هرگز زير بار رحمان يمامه اى نخواهيم رفت، و ما ديگر عذر و بهانه اى براى تو باقى نگذاشته ايم.
اى محمّد! متوجه باش كه به خدا سوگند دست بردار از تو نيستيم، تا تو را به خاطر آنچه به ما كردى، نابود كنيم، و يا تو ما را نابود سازى. سخنگوى ايشان گفت: هرگز به تو ايمان نمى آوريم، تا آن كه خدا و ملائكه را يك جا برايمان نياورى.
وقتى اين حرف را زدند، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» برخاست و عبداللّه بن ابى اميّه هم، با او برخاست و گفت: اى محمّد! قومت پيشنهادهایى كرده اند، نپذيرفتى، از تو براى خود چيزهایى خواسته اند تا بدان وسيله، منزلت و مقام تو را نزد خدا بدانند، انجام ندادى. در آخر، از تو خواستند تا آن عذابى كه با آن تهديدشان مى كنى، بياورى، آن را هم نياوردى. اينك به تو بگويم كه: به خدا سوگند، هرگز به تو ايمان نمى آورم. چه، اگر نردبانى به آسمان بگذارى و از آن بالا روى، و من با چشم خود ببينم كه بر فراز آسمان شدى، آنگاه نسخه اى باز با خود بياورى و چهار فرشته هم با تو بيايند و شهادت دهند كه آنچه مى گویى حق است، به خدا سوگند اگر اين را هم بكنى، گمان مى كنم كه تصديقت نكنم.
اين را گفت و رفت. رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، اندوهگين به خانه خود باز گشت، و از اين كه مردم بر خلاف آنچه انتظار داشت، با وى مواجه شدند و براى هميشه از پيروی اش مأيوسش كردند، تأسف مى خورد، و در اين جا بود كه آيه: «لَن نُؤمِنَ لَكَ»، تا جملۀ «بَشَراً رَسُولاً»، در باره كلام عبداللّه بن ابى اميه نازل شد...
مؤلف: آنچه در اين روايت در حكايت گفتگوى قريش با رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آمده، با ظاهر آيات مورد بحث نمى سازد. همچنان كه جواب هایى كه در اين روايت است، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده، با جواب هایى كه از آن جناب در اين آيات آمده، تطبيق نمى كند و بيان اين ناسازگارى از آنچه كه در بيان آيات گذشت، به دست مى آيد.
علاوه بر اين كه در روايات متعددى از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت آمده كه: سخنگوى قريش كه پيشنهادات نامبرده و سؤال ها را مى كرده، عبداللّه بن ابى اميه مخزومى، برادر امّ سلمه، همسر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بوده است.
و در الدرّ المنثور، در تفسير جملۀ «وَ نَحشُرُهُم يَومَ القِيَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِم» آمده كه احمد و بخارى و مسلم و نسائى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و حاكم و ابونعيم، در كتاب معرفت، و ابن مردويه و بيهقى، در كتاب اسماء و صفات، از انس روايت كرده اند كه گفت:
شخصى از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» پرسيد: چطور مردم بر روى خود محشور مى شوند؟ فرمود: آن كس كه مردم را بر دو پا به راه انداخت، نيز مى تواند بر رويشان به راه اندازد.
مؤلف: در اين معنا، روايات ديگرى نيز هست.
آيات ۱۰۱ - ۱۱۱ سوره إسراء
وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى تِسعَ آيَاتِ بَيِّنَاتٍ فَسئَلْ بَنى إِسرائيلَ إِذْ جَاءَهُمْ فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنّى لاَظنُّك يَا مُوسى مَسحُوراً(۱۰۱)
قَالَ لَقَدْ عَلِمْت مَا أَنزَلَ هَؤُلاءِ إِلّا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ بَصائرَ وَ إِنّى لاَظُنُّك يَا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً(۱۰۲)
فَأَرَادَ أَن يَستَفِزَّهُم مِّنَ الاَرْضِ فَأَغْرَقْنَاهُ وَ مَن مَّعَهُ جَمِيعاً(۱۰۳)
وَ قُلْنَا مِن بَعْدِهِ لِبَنى إِسرائيلَ اسكُنُوا الاَرْض فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الاَخِرَةِ جِئْنَا بِكُمْ لَفِيفاً(۱۰۴)
وَ بِالحَْقِّ أَنزَلْنَاهُ وَ بِالحَْقِّ نَزَلَ وَ مَا أَرْسلْنَاك إِلّا مُبَشراً وَ نَذِيراً(۱۰۵)
وَ قُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلى النَّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْنَاهُ تَنزِيلاً(۱۰۶)
قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لا تُؤْمِنُوا إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِن قَبْلِهِ إِذَا يُتْلى عَلَيهِمْ يَخِرُّونَ لِلاَذْقَانِ سُجَّداً(۱۰۷)
وَ يَقُولُونَ سُبْحَانَ رَبِّنَا إِن كانَ وَعْدُ رَبِّنَا لَمَفْعُولاً(۱۰۸)
وَ يَخِرُّونَ لِلاَذْقَانِ يَبْكُونَ وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً (۱۰۹)
قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَانَ أَيًّا مَّا تَدْعُوا فَلَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِك وَ لا تُخَافِت بهَا وَ ابْتَغ بَينَ ذَلِك سبِيلاً(۱۱۰)
وَ قُلِ الحَْمْدُ للَّهِ الَّذِى لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُن لَّهُ شرِيكٌ فى الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُن لَّهُ وَلىُّ مِّنَ الذُّلِّ وَ كَبرْهُ تَكْبِيرَا(۱۱۱)
و هر آينه به تحقيق، موسى را نُه معجزه آشكار داديم. پس از بنی إسرائیل بپرس، آن دم که موسی بيامدشان، و فرعون بدو گفت: اى موسى! من تو را جادوشده مى پندارم. (۱۰۱)
گفت: تو خود مى دانى كه اين معجزه ها را جز پروردگار آسمان ها و زمين نازل نكرده، و من تو را اى فرعون هلاك شده مى بينم. (۱۰۲)
پس (فرعون) خواست از آن سرزمين بيرونشان كند، پس او و كسانى كه همراهش بودند را، جملگى غرق كرديم. (۱۰۳)
و پس از او به بنى اسرائيل گفتيم: در اين سرزمين جاى گيريد، و چون مؤعد ديگر بيايد، شما را همه با هم بياوريم. (۱۰۴)
قرآن را به حق نازل كرديم، و به حق نازل شده است و تو را جز نويدبخش و بيم رسان نفرستاده ايم. (۱۰۵)
و قرآن را بتدريج فرستاديم تا آن را بتدريج براى مردم بخوانى و آن را نازل كرديم، نازل كردنى كامل. (۱۰۶)
بگو قرآن را باور كنيد يا باور نكنيد، كسانى كه پيش از اين علم داده شده اند، وقتى قرآن بر آن ها خوانده شود، بر چانه، سجده كنان به زمين مى افتند. (۱۰۷)
و مى گويند: پروردگار ما، منزه است كه وعده پروردگارمان، انجام شدنى است. (۱۰۸)
و گريه كنان بر چانه ها افتند و تواضعشان افزون شود. (۱۰۹)
بگو خدا را بخوانيد يا رحمان را، هر كدام را بخوانيد، نام هاى نيكو از اوست، نماز خويش را بلند مخوان و آهسته هم مخوان، بلكه ميان اين دو، راهى پيش گير. (۱۱۰)
بگو ستايش خاص خدایى است كه فرزندى نگرفته و در مُلك شريك ندارد، و وى را دوست و سرپرستى براى رفع مذلت نيست. وى را تكبير گوى، تكبير گفتنى كامل. (۱۱۱)
در اين آيات، وضع رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و معجزه قرآنش و اعراض مشركان از آن جناب و طلب نمودن معجزاتى بيهوده، تشبيه شده به وضع موسى «عليه السلام» و معجزات نبوتش و اعراض فرعون از آن معجزات، و نسبت سحر به وى دادن، وپس از تشبيه، مجددا به وصف قرآن كريم و سبب نزول تدريجى آن و نيز به بيان معارفى ديگر مى پردازد.
مقصود از معجزات نُه گانۀ موسى «ع» در آيه: «وَ لَقَد آتَينَا مُوسَى تِسعَ آيَاتٍ بَيّنَات...»
«وَ لَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى تِسعَ آيَاتِ بَيِّنَاتٍ فَسئَلْ بَنى إِسرائيلَ إِذْ جَاءَهُمْ فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنى لاأظُنُّك يَا مُوسى مَسحُوراً»:
معجزاتى كه موسى بن عمران «عليه السلام» آورده، به طورى كه قرآن حكايت مى كند، بيش از نُه معجزه است، و اگر در آيه مورد بحث، آن ها را نُه معجزه شمرده، منظور، آن معجزاتى بوده كه در برابر فرعون و دعوت او آورده، و آن، عبارت است از: «عصا» و «يد بيضاء» و «طوفان» و «ملخ» و «قورباغه» و «سوسمار» و «خون» و «قحطى» و «كمبود ميوه ها».
و ظاهراً مقصود از معجزات نُه گانه در آيه، همين ها باشد. مخصوصا با در نظر گرفتن اين كه گفتار موسى به فرعون را حكايت نموده، مى فرمايد: «لَقَد عَلِمتَ مَا أنزَلَ هَؤُلَاء إلّا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض بَصَائِرَ: تو خود مى دانى كه اين معجزات را، جز پروردگار آسمان و زمين، به منظور بينايى خلق، كس ديگرى نفرستاده».
و اما ساير معجزاتى كه آن جناب داشته، مانند شكافتن دريا و جريان آب از سنگ و زنده كردن كشته اى به وسيله گاو و زنده كردن آنان كه با صاعقه هلاك شدند و سايه كردن كوه بر بالاى سرِ ايشان و امثال آن، همه خارج از معجزات نُه گانه است، و معجزاتى است كه براى امت خود آورده، نه براى فرعون.
(در اين جا ممكن است بگويى: ظاهر «تِسعَ آيَات»، اين است كه نُه معجزه نامبرده، يك بار نازل شده و اين، مخالف با واقع مطلب است. چون واقع، اين است كه معجزات تدريجا نازل شده.
در جواب مى گویيم: اين منافات در صورتى است كه بخواهد يك واقعه را بيان كند، ولى آيه شريفه، ناظر به مجموع مخاصمات فرعون با موسى، در طول مدت دعوتش مى باشد).
و بنابراين، ديگر نبايد به گفته بعضى از مفسران كه نُه معجزه را غير از معجزات مذكور معرفى كرده اند، اعتناء نمود.
در تورات معجزات نُه گانه مزبور، عبارتند از: «عصا» و «خون» و «سوسمار» و «قورباغه» و «مرگ چارپايان» و «سرمايى سوزان چون آتش»، كه از هر جا عبور كرد، نباتات و حيوانات را نابود ساخت، و «ملخ» و «ظلمت» و «مرگ عمومى بزرگسالان و همه حيوانات».
و بعيد نيست همين دو گونگى تورات با ظاهر قرآن در خصوص معجزات نُه گانه، باعث شده كه قرآن كريم، اسامى آن ها را به طور مفصل بيان نكند. زيرا اگر بيان مى كرد، و دنبالش مى فرمود: «فَسئَل بَنِى إسرَائِيَل: از يهود بپرس»، يهود در جواب، آن اسامى را انكار مى نمود. چون يهود هرگز حاضر نمى شد گفتارى را از قرآن كه مخالف با تورات باشد، بپذيرد، لاجرم به تكذيب قرآن مبادرت مى نمودند. از همين جهت، قرآن اسم آن ها را نبرده.
«إنّى لَأظُنُّكَ يَا مُوسَى مَسحُوراً» - يعنى: من گمان مى كنم كه تو را سحر كرده باشند و در نتيجه، خللى به عقلت وارد آمده باشد.
و اين، همان معنايى است كه در جاى ديگر نقل نموده، فرموده است: «إنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِى أُرسِلَ إلَيكُم لَمجنُونٌ».
بعضى گفته اند: مقصود از «مسحور»، كه به صيغه اسم مفعول است، «ساحر» و به معناى اسم فاعل است. نظير كلمه «ميمون» و «مشؤوم»، كه به معناى دارنده ميمنت و دارنده نحوست است، كه در اصل در نسبت استعمال شده، معناى ميمنتى و مشئمتى را مى دهد. (مانند همدانى و شيرازى).
«قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَؤُلاءِ إِلّا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ بَصَائرَ وَ إِنّى لاَظنُّك يَا فِرْعَوْنُ مَثْبُوراً»:
كلمۀ «مَثبُور»، به معناى «هالك» است. زيرا از ماده «ثُبُور» است كه به معناى هلاكت است، و معنا اين است كه: موسى، فرعون را مخاطب نموده، گفت: تو خوب مى دانى كه اين معجزات روشن را، غير پروردگار آسمان ها و زمين، كسى نازل نكرده، و او به منظور بصيرت يافتن مردم نازل كرده، تا چشم دلشان روشن گشته، ميان حق و باطل را تميز دهند، و من گمان مى كنم كه تو به خاطر عناد و انكارت، سرانجام هلاك شوى، اى فرعون.
و اگر در پاسخ فرعون فرمود: من گمان مى كنم كه تو هلاك مى شوى، بدين جهت بود كه اولا حكم دست خداست و نمى شود به طور يقين حكم كرد. و ثانيا خواست تا كلامش مطابق با كلام فرعون باشد، كه گفت: من گمان مى كنم كه تو جادو شده اى. به علاوه، استعمال كلمۀ «ظنّ» در مورد يقين، در پاره اى موارد جایز است.
«فَأَرَادَ أَن يَستَفِزَّهُم مِّنَ الاَرْضِ فَأَغْرَقْنَاهُ وَ مَن مَّعَهُ جَمِيعاً»:
«استفزاز»، به معناى بيرون كردن به قهر و زور است، و معناى آيه روشن است.
معناى اين كه به بنى اسرائيل فرمود: «أُسكُنُوا الأرضَ فَإذَا جَاءَ وَعدُ الآخِرَة...»
«وَ قُلْنَا مِن بَعْدِهِ لِبَنى إِسرائيلَ اسكُنُوا الاَرْض فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الآخِرَةِ جِئْنَا بِكُمْ لَفِيفاً»:
مقصود از زمينى كه مأمور شدند در آن جا سكونت نمايند، سرزمين مقدسى است كه به حكم آيه شريفه: «أُدخُلُوا الأرضَ المُقَدَّسَةَ الَّتِى كَتَبَ اللّهُ لَكُم» و آياتى ديگر، خداوند براى آنان مقدر فرموده بود. همچنان كه از سياق بر مى آيد كه مراد از كلمه «أرض» در آيه قبلى، مطلق روى زمين و يا خصوص سرزمين مصر مى باشد.
و معناى اين كه فرمود: «فَإذَا جَاءَ وَعدُ الآخِرَة»، اين است كه وقتى وعدۀ بار دوم و يا وعدۀ زندگى آخرت رسيد، كه بنا به احتمال دوم، مراد از آن، به طورى كه مفسران گفته اند، روز قيامت است، و معناى جمله: «جِئنَا بِكُم لَفِيفاً» اين است كه همه شما را ملفوف، يعنى دسته جمعى و به هم پيچيده خواهيم آورد.
و معنايش اين است كه: بعد از غرق فرعون، به بنى اسرائيل گفتيم: در سرزمين مقدس سكونت كنيد - در حالى كه فرعون مى خواست ايشان را به زور بيرون كند - و گفتيم كه چون روز قيامت شود، شما را با هم، براى حساب و داورى محشور مى كنيم.
بعيد هم نيست كه مراد از «وعدۀ آخرت»، همان قضائى باشد كه راندن آن را در اول سوره ذكر نموده، فرمود: «فَإذَا جَاءَ وَعدُ الآخِرَة لِيُسُوءُ وُجُوهَكُم وَ لِيَدخُلُوا المَسجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِيُتَبِّرُوا مَا عَلَوا تَتبِيراً». هرچند كه بيشتر مفسران اين احتمال را نداده اند، ليكن بنابراين احتمال، صدر سوره با ذيل آن مرتبط مى شود، و آن وقت، مراد از ذيل اين مى شود كه:
بعد از غرق فرعون، به بنى اسرائيل دستور داديم كه در سرزمين مقدس، كه فرعون شما را از رفتن به آن جا جلوگيرى مى كرد، منزل كنيد و در آن جا باشيد، تا وعدۀ ديگر شما برسد. همان وعده اى كه در آن، بلاها شما را مى پيچاند و دچار قتل و غارت و اسيرى و جلاى وطن مى شويد. در آن موقع، همه شما را گرد آورده و در هم فشرده مى آوريم. (و اين، همان اسارت بنى اسرائيل و جلاى وطن آنان است، كه يكپارچه به بابل آمدند).
و بنابراين وجه، نكته «فاء» تفريعى كه بر سرِ جملۀ «فَإذَا جَاءَ وَعدُ الآخِرَة...» آمده، روشن مى شود و معلوم مى گردد كه چرا جملۀ مزبور، متفرع بر جملۀ «وَ قُلنَا مِن بَعدِهِ لِبَنِى إسرَائِيلَ اُسكُنُوا الأرضَ» شده، در حالى كه بنابر وجه سابق، هيچ نكته اى از اين تفريع به دست نمى آيد.
«وَ بِالحَْقِّ أَنزَلْنَاهُ وَ بِالحَْقِّ نَزَلَ وَ مَا أَرْسلْنَاك إِلّا مُبَشِّراً وَ نَذِيراً»:
بعد از آن كه از تشبيهى كه گفتيم فارغ گرديد، مجددا به بيان حال قرآن و ذكر اوصاف آن برگشته، خاطرنشان مى سازد كه قرآن را به همراهى حق نازل كرده و قرآن از ناحيه خداوند به مصاحبت با حق نازل شده. پس، از باطل مصونيت دارد.
زيرا نه از ناحيه كسى كه نازلش كرده، چيزى از باطل و لغوهمراه دارد كه تباهش كند، و نه در داخلش چيزى هست كه ممكن باشد روزى فاسدش كند، و نه غير خدا كسى با خدا در آن شركت داشته، كه روزى از روزها تصميم بگيرد آن را نسخ نموده و باطل سازد، و نه رسول خدا مى تواند در آن دخل و تصرفى نموده، كم و يا زيادش كند و يا به كلى و يا بعضى از آن را به پيشنهاد مردم و يا هواى دل خويش،
متروک گذارد، و از خدا آيه اى ديگر كه مطابق ميل مردم و يا ميل خود اوست، بخواهد، و يا در پاره اى از احكام و معارفش، مداهنه و يا مسامحه كند. چون او رسولى بيش نيست و تنها مأمور است كه بشر را بشارت و انذار دهد.
پس همه اين ها براى اين است كه قرآن حق است و از مصدر حق صادر گشته: «وَ مَاذَا بَعدَ الحَقِّ إلّا الضَّلَال: بعد از حق، غير از ضلالت، چه چيز ديگرى هست».
پس جملۀ «وَ مَا أرسَلنَاكَ...»، متمم كلام سابق است، و خلاصه اش، اين است كه: قرآن، آيتى است حق، كه احدى نمى تواند در آن دخل و تصرف نمايد، و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و غير او، در اين مداخله نداشتن برابرند.
حكمت نزول تدريجى و تفريق قرآن
«وَ قُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلى النَّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْنَاهُ تَنزِيلاً»:
اين آيه، عطف است بر ماقبلش و معناى مجموع آن دو، چنين مى شود: ما قرآن را به حق نازل نموديم و آن را، آيه آيه كرديم.
در مجمع البيان گفته: «معناى «فَرَقنَاهُ»، «فَصَّلنَاهُ» است. يعنى: آن را آيه آيه و سوره سوره نازل كرديم. جملۀ «عَلَى مُكثٍ» نيز، بر همين معنا دلالت مى كند. زيرا «مُكث» - به ضمّه ميم و همچنين به فتحه آن - دو واژه هستند به يك معنا».
پس لفظ آيه با صرف نظر از سياق آن، تمامى معارف قرآنى را شامل مى شود، و اين معارف، در نزد خدا در قالب الفاظ و عبارات بوده، كه جز به تدريج در فهم بشر نمى گنجد. لذا بايد به تدريج كه خاصيت اين عالم است، نازل گردد تا مردم به آسانى بتوانند تعقلش كرده، حفظش نمايند. و بر اين حساب، آيه شريفه همان معنايى را مى رساند كه آيه «إنَّا جَعَلنَاهُ قُرآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُم تَعقِلُونَ * وَ إنَّهُ فِى أُمّ الكِتَابِ لَدَينَا لَعَلِىٌّ حَكِيمٌ»، در مقام بيان آن است.
و نزول آيات قرآنى، به تدريج و بند بند و سوره سوره و آيه آيه، به خاطر تماميت يافتن استعداد مردم در تلقى معارف اصلى و اعتقادى و احكام فرعى و عملى آن است، و به مقتضاى مصالحى است كه براى بشر در نظر بوده، و آن، اين است كه:
علم قرآن، با عمل به آن مقارن باشد، و طبع بشر از گرفتن معارف و احكام آن زده نشود. معارفش را، يكى پس از ديگرى درك نمايد، تا به سرنوشت تورات دچار نشود، كه به خاطر اين كه يكباره نازل شد، يهود از تلقى آن سر باز زد، و تا خدا كوه را بر سرشان معلق نكرد، حاضر به قبول آن نشدند.
اين، آن معنایى است كه از نظر لفظ آيه، با قطع نظر از سياق استفاده مى شود، وليكن از نظر سياق آيات قبلى، كه در آن سخنى چون: «حَتَّى تُنَزِّلَ عَلَينَا كِتَاباً نَقرَؤُهُ» وجود داشت، كه پيشنهاد كرده بودند قرآن يكباره نازل شود، استفاده مى شود كه منظور از «تفريق قرآن»، اين است كه آن را بر حسب تدريجى بودن تحقق اسباب نزول، سوره سوره و آيه آيه نازل كرديم، و پيشنهاد نزول دفعى در قرآن كريم، مكرر حكايت شده است. مانند آيه: «وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَولَا نُزِّلَ عَلَيهِ القُرآنُ جُملَةً وَاحِدَةً»، و نيز آيه: «يَسئَلُكَ أهلُ الكِتَابِ أن تُنَزِّلَ عَلَيهِم كِتَاباً مِنَ السَّمَاء».
مؤيد اين احتمال، ذيل آيه است كه مى فرمايد: «وَ نَزَّلنَاهُ تَنزِيلاً». براى اين كه «تنزيل»، به معناى نازل كردن به تدريج است، و اين با اعتبار دوم سازگارتر است، تا اعتبار اول.
و با اين حال، اعتبار دوم كه عبارت است از تفصيل قرآن و تفريق آن به حسب نزول، يعنى نازل كردن بعضى از آن را بعد از بعضى ديگر، مستلزم اعتبار اول نيز هست. زيرا اعتبار اول عبارت بود از اين كه مقصود از تفريق قرآن، تفريق معارف و احكامش باشد، نه تفريق آيات و سوره اش. اگر هم منظور از تفريق، معناى دوم باشد، معارف و احكام نيز تفريق خواهد شد. چون همه از يك حقيقت سرچشمه مى گيرد. هم تفريق معارف و هم تفريق آيات و سوره ها.
و به همين جهت، خداى تعالى، كتاب خود را به سوره ها و سوره هايش را به آيات تفريق نمود. البته بعد از آن كه به لباس واژه عربى ملبسش نمود، و چنين كرد تا فهمش براى مردم آسان باشد. همچنان كه خودش فرموده: «لَعَلَّكُم تَعقِلُون». آنگاه آن كتاب را دسته دسته و متنوع به چند نوع نموده و مرتبش كرد و سپس يكى، پس از ديگرى، هر كدام را در موقع حاجت بدان و پس از پديد آمدن استعدادهاى مختلف در مردم و به كمال رسيدن قابليت آنان براى تلقى هر يك از آن ها نازل كرد، و اين نزول، در مدت بيست و سه سال صورت گرفت، تا تعليم با تربيت و علم با عمل، همسان يكديگر پيش رفته باشند.
و ما إن شاء اللّه، به زودى در يك بحث جداگانه، به مطالبى كه مربوط به اين آيه است، بر مى گرديم.
بى نيازی قرآن برای ثبوت کمال و حقانیت خود، به ايمان مشركان
«قُلْ آمِنُوا بِهِ أَوْ لَا تُؤْمِنُوا...وَ يَزِيدُهُمْ خُشُوعاً»:
مراد از «الَّذِينَ أُوتُوا العِلمَ مِن قَبلِهِ»، كسانى اند كه قبل از نزول قرآن، خدا و آيات او را مى شناختند. چه از يهود و چه از نصارا و چه از غير ايشان. بنابراين، هيچ جهتى ندارد كه ما آن را به طایفه معينى اختصاص دهيم.
مگر آن كه كسى بگويد: از سياق استفاده مى شود كه مقصود از آن، علماى اهل حق اند، كه دينشان منسوخ نشده باشد و چنين كسانى، منحصرا علماى مسيحيت خواهند بود. چون قبل از نزول قرآن، دين غيرمنسوخ، همان نصرانيت بود، و منظور از علماى ايشان، آن هايند كه از دين خدا روى برنگردانده و آن را دستخوش تحريف نكردند.
و به هر حال، مقصود از اين كه فرمود: «قبل از آن علم داده شدند»، اين است كه: براى فهم كلمۀ حق و قبول آن مستعد شدند. چون به فهم حقيقت «معناى حق» مجهز گشته بودند. در نتيجه، حق بودن قرآن كريم هم، در دل هاى ايشان، ايجاد خضوع بيشترى كرده است.
«يَخِرُّونَ لِلأذقَانِ سُجّداً» - كلمۀ «أذقان»، جمع «ذقن»، به معناى چانه است، كه محل اجتماع دو طرف صورت است، و «خرور كردن ذقن»، به معناى به خاك افتادن براى سجده است. و كلمۀ «سُجّداً» نيز، همين معنا را بيان مى كند.
و اگر از ميان جهات مختلف صورت، از پيشانى و گونه و چانه، تنها چانه را ذكر كرده، براى اين است كه چانه از ديگر جهات صورت به زمين نزديكتر است ودر هنگام به خاك افتادن، زودتر به زمين مى رسد.
و چه بسا كه گفته باشند: «مقصود از «أذقان»، همۀ صورت است كه به طور مجاز، جزء صورت را بر كلّ آن اطلاق نموده اند».
«وَ يَقُولُونَ سُبحَانَ رَبِّنَا إن كَانَ وَعدُ رَبِّنَا لَمَفعُولاً» - يعنى: خداى را از هر نقيصه و از آن جمله خلف وعده منزه مى دارند.
از سياق آيات قبل استفاده مى شد كه مقصود از «وعده»، وعده اى است كه خداى تعالى، به بعثت و زنده كردن مجدد خلق داده بود، و اين در قبال اصرارى است كه مشركان بر نبودن بعث و انكار معاد داشتند، همچنان كه در آيات سابق بر اين نيز، مكرر نقل شد.
«وَ يَخِرُّونَ لِلأذقَانِ يَبكُونَ وَ يَزِيدُهُم خُشُوعاً» - قبلا «خرور» براى سجده را كه معناى «خشوع» را مى رساند، فرموده بود. در اين جمله، مجددا آن را به اضافه گريه آورده، تا معناى خضوع را افاده كند. زيرا «خرور» به تنهايى، تذلّل و اظهار حقارت با جوارح بدنى است و «خشوع»، تذلّل و اظهار مذلّت با قلب است. پس خلاصه آيه چنين مى شود كه: ايشان براى خدا، خضوع و خشوع مى كنند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |