تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۱۲: تفاوت میان نسخهها
(۳ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱۹۷: | خط ۱۹۷: | ||
<span id='link102'><span> | <span id='link102'><span> | ||
==تسبيح همه موجودات، تسبيح حقيقى است == | ==تسبيح همه موجودات، تسبيح حقيقى و قالی است == | ||
حال اگر بگویى: | حال اگر بگویى: | ||
خط ۲۰۸: | خط ۲۰۸: | ||
البته اين نيست. ولى اگر اين نيست، دليل نمى شود بر اين كه هيچ بهره اى از علم ندارند. | البته اين نيست. ولى اگر اين نيست، دليل نمى شود بر اين كه هيچ بهره اى از علم ندارند. | ||
خواهى گفت: از كجاى كلام خدا بر مى آيد كه همه | خواهى گفت: از كجاى كلام خدا بر مى آيد كه همه عالِم اند و بهره اى از علم دارند؟ | ||
مى گویيم: از آيه: «قَالُوا أنطَقَنَا اللّهُ الَّذِى أنطَقَ كُلَّ شَئ»، و نيز آيه: «فَقَالَ لَهَا وَ لِلأرضِ ائتِيَا طَوعاً أو كَرهاً قَالَتَا أتَينَا طَائِعِين»، و آياتى كه اين معنا را افاده كند، بسيار است كه به زودى در بحثى مستقل، همه آن ها را إن شاء اللّه نقل مى كنيم. | مى گویيم: از آيه: «قَالُوا أنطَقَنَا اللّهُ الَّذِى أنطَقَ كُلَّ شَئ»، و نيز آيه: «فَقَالَ لَهَا وَ لِلأرضِ ائتِيَا طَوعاً أو كَرهاً قَالَتَا أتَينَا طَائِعِين»، و آياتى كه اين معنا را افاده كند، بسيار است كه به زودى در بحثى مستقل، همه آن ها را إن شاء اللّه نقل مى كنيم. | ||
و چون چنين است كه هيچ موجودى فاقد علم نيست، بنابراين خيلى آسان است كه بگوييم: هيچ موجودى نيست مگر آن كه وجود خود را درك مى كند (البته مرحله اى از درك)، و مى خواهد با وجود خود، احتياج و نقص وجودى خود را كه سراپايش را احاطه كرده، اظهار نمايد. احتياج و نقصى كه غناى پروردگار و كمال او آن را احاطه نموده است. پس هيچ موجودى نيست مگر آن كه درك مى كند كه ربّى غير از خداى تعالى ندارد. پس او، پروردگار خود را تسبيح نموده و از داشتن شريك و يا هر عيبى منزّه مى دارد. | و چون چنين است كه هيچ موجودى فاقد علم نيست، بنابراين خيلى آسان است كه بگوييم: | ||
هيچ موجودى نيست مگر آن كه وجود خود را درك مى كند (البته مرحله اى از درك)، و مى خواهد با وجود خود، احتياج و نقص وجودى خود را كه سراپايش را احاطه كرده، اظهار نمايد. احتياج و نقصى كه غناى پروردگار و كمال او آن را احاطه نموده است. پس هيچ موجودى نيست مگر آن كه درك مى كند كه ربّى غير از خداى تعالى ندارد. پس او، پروردگار خود را تسبيح نموده و از داشتن شريك و يا هر عيبى منزّه مى دارد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۵۲ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۵۲ </center> | ||
<span id='link103'><span> | <span id='link103'><span> | ||
با اين بيان، به خوبى روشن مى گردد كه وجهى ندارد كه ما «تسبيح زمين و آسمان» را در آيه مورد بحث، حمل بر مطلق دلالت كرده و مرتكب مجاز شويم. زيرا وقتى جايز است ارتكاب مجاز كرد كه نشود كلام صاحب كلام را، حمل بر حقيقت نمود. | |||
با اين | |||
نظير اين حرف، گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: «تسبيح» بعضى از موجودات، از قبيل مؤمنان از افراد انسان و ملائكه، زبانى و قالى و تسبيح بقيه موجودات حالى است، و مجازاً تسبيح گفته مى شود. چون موجودات، هر يك به نوبه خود، به وجود خداى تعالى دلالت مى كنند. به اين اعتبار، آنان را تسبيح گوى خدا خوانده است، و خلاصه اين كه: كلمه «تسبيح» در اين آيه، بر سبيل عموم المجاز به كار رفته است. | |||
جواب اين حرف، همان جوابى است كه به اولى داديم و حق مطلب، همان است كه گفتيم: «تسبيح تمامى موجودات، تسبيح حقيقى و قالى است». چيزى كه هست، قالى بودن لازم نيست حتما با الفاظ شنيدنى و قراردادى بوده باشد. در آخر جلد دوم اين كتاب هم، كلامى كه به درد اين بحث بخورد، گذشت. | |||
پس اين كه فرمود: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبعُ وَ الأرضُ وَ مَن فِيهِنَّ»، تسبيح حقيقى را - كه عبارت است از تكلم - براى هر وجودى اثبات مى كند. | |||
آرى، هر موجودى با وجودش و آنچه مربوط به وجودش مى باشد و با ارتباطى كه با ساير موجودات دارد، خداى را تسبيح مى كند، و بيانش اين است كه: پروردگار من، منزّه تر از اين است كه بتوان مانند مشركان نسبت شريك و يا نقص به او داد. | |||
و | و اين كه فرمود: «وَ إن مِن شَئٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمدِهِ»، مقصود اين است كه بفهماند «تسبيح براى خدا»، به طايفه و يا نوع معينى از موجودات اختصاص ندارد، بلكه تمامى موجودات او را تسبيح مى گويند. و اين معنا را جمله قبلى هم - كه آسمان ها و زمين و هرچه را كه در آن هاست، اسم مى برد - بيان كرد. ولى چيزى كه هست، اين كه: در اين جمله «حمد خدا» را نيز بر «تسبيح» اضافه كرد، تا بفهماند همان طور كه خدا را تسبيح مى كنند، حمد هم مى كنند، و خدا را به صفات جميل و افعال نيكش مى ستايند. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۵۳ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۵۳ </center> | ||
چون | چون همان طور كه در همه موجودات، چيزى از نقص و حاجت وجود دارد كه از خود آن ها نشأت گرفته است، همچنين سهمى از كمال و غنا در آن ها وجود دارد، كه مستند به صنع جميل خدا و إنعام اوست، و از ناحيه او، داراى این اوصاف كماليّه شده است. | ||
<span id='link104'><span> | <span id='link104'><span> | ||
و به بيانى ديگر اگر اشياء | ==وجود موجودات، هم حمد خدا و هم تسبيح اوست == | ||
بنابراين، همان طور كه اظهار اين نعمت ها، يعنى وجود دادن آن ها، اظهار حاجت و نقص آن موجود و كشف برائت خدا از حاجت و نقص است و يا تسبيح است، همچنين اظهار و ايجادش، ابراز فعل جميل خدا نيز هست، كه از اوصاف جميل خدا حکایت مى كند. | |||
پس همين «ايجاد»، هم تسبيح خدا و هم حمد خداست. چون حمد، جز ثناى بر فعل جميل اختيارى، چيزى نيست. موجودات هم با وجود خود، همين كار را مى كنند. پس وجود موجودات، هم حمد خدا و هم تسبيح او است. | |||
و به بيانى ديگر: اگر اشياء و موجودات از جهت كشفشان، غنا و كمال خدایى و نقص و احتياج خود مورد لحاظ قرار گيرند، وجودشان تسبيح خواهد بود. و اگر از اين جهت لحاظ شوند كه نشان دهنده نعمت وجود و ساير جهات كمال اند، از اين نظر وجودشان، حمد خدا است. البته در اين صورت وقتى حمد و تسبيح دارند كه شعور موجودات را هم در نظر بگيريم. | |||
و اما اگر موجودات از اين نظر لحاظ شوند كه نشان دهنده صفات جمال | و اما اگر موجودات از اين نظر لحاظ شوند كه نشان دهنده صفات جمال و جلال خدايند و از علم و شعورشان قطع نظر شود، در اين صورت، صرفا آياتى هستند كه بر ذات پروردگار دلالت مى كنند. | ||
نسخهٔ کنونی تا ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۲۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
آيات ۴۰ - ۵۵ سوره إسراء
أَفَأَصفَاکُم رَبُّكُم بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلَائكَةِ إِنَاثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً(۴۰)
وَ لَقَدْ صَرَّفْنَا فى هَذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا وَ مَا يَزِيدُهُمْ إِلّا نُفُوراً(۴۱)
قُل لَّوْ كانَ مَعَهُ آلهَِةٌ كَمَا يَقُولُونَ إِذاً لابْتَغَوْا إِلى ذِى الْعَرْشِ سَبِيلاً(۴۲)
سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً(۴۳)
تُسبِّحُ لَهُ السّمَاوَات السّبْعُ وَ الاَرْضُ وَ مَن فِيهِنَّ وَ إِن مِن شَئٍ إِلّا يُسبِّحُ بحَمْدِهِ وَلَكِن لا تَفْقَهُونَ تَسبِيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً(۴۴)
وَ إِذَا قَرَأْت الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَك وَ بَينَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاَخِرَةِ حِجَاباً مَّستُوراً(۴۵)
وَ جَعَلْنَا عَلى قُلُوبهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَ فى آذَانهِمْ وَقْراً وَ إِذَا ذَكَرْتَ رَبَّك فى الْقُرْآنِ وَحْدَهُ وَلَّوْا عَلى أَدْبَارِهِمْ نُفُوراً(۴۶)
نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَستَمِعُونَ بِهِ إِذْ يَستَمِعُونَ إِلَيْك وَ إِذْ هُمْ نَجْوَى إِذْ يَقُولُ الظالِمُونَ إِن تَتَّبِعُونَ إِلّا رَجُلاً مَّسحُوراً(۴۷)
انظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَك الاَمْثَالَ فَضَلُّوا فَلا يَستَطِيعُونَ سَبِيلاً(۴۸)
وَ قَالُوا أَءِذَا كُنَّا عِظاماً وَ رُفَاتاً أَءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً(۴۹)
قُلْ كُونُوا حِجَارَةً أَوْ حَدِيداً(۵۰)
أَوْ خَلْقاً مِّمَّا يَكبرُ فى صُدُورِكمْ فَسيَقُولُونَ مَن يُعِيدُنَا قُلِ الَّذِى فَطرَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسيُنْغِضونَ إِلَيْك رُءُوسهُمْ وَ يَقُولُونَ مَتى هُوَ قُلْ عَسى أَن يَكُونَ قَرِيباً(۵۱)
يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَستَجِيبُونَ بحَمْدِهِ وَ تَظنُّونَ إِن لَّبِثْتُمْ إِلّا قَلِيلاً(۵۲)
وَ قُل لِّعِبَادِى يَقُولُوا الَّتى هِىَ أَحْسنُ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنزَغُ بَيْنهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ كانَ لِلانسَانِ عَدُوًّا مُّبِيناً(۵۳)
رَّبُّكُمْ أَعْلَمُ بِكُمْ إِن يَشأْ يَرْحَمْكُمْ أَوْ إِن يَشأْ يُعَذِّبْكُمْ وَ مَا أَرْسلْنَاك عَلَيهِمْ وَكيلاً(۵۴)
وَ رَبُّك أَعْلَمُ بِمَن فى السّمَاوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ لَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْض النَّبِيِّينَ عَلى بَعْضٍ وَ آتَيْنَا دَاوُدَ زَبُوراً(۵۵)
(خدايانى ديگر اتخاذ نموده آن ها را دختران خدا مى دانند؟) آيا خدا شما را از خود محترم تر مى داند كه پسران را به شما داده و از ملائكه دختران را خود گرفته، با اين سخن گناه بزرگى مرتكب مى شويد. (۴۰)
ما در اين قرآن دلائل و مَثَل ها مكرر ذكر كرديم، تا ايشان متذكر گردند، ولى جز دورى بيشتر در ايشان اثرى نبخشيد. (۴۱)
بگو اگر با او آلهه اى مى بود، آن طور كه ايشان مى گويند، در مقام غلبه يافتن بر خداى صاحب عرش بر مى آمدند و راهى براى رسيدن به اين هدف مى جستند. (۴۲)
منزّه و متعالى است خدا از آنچه آنان مى گويند و بسيار بزرگتر از آن است. (۴۳)
همه آسمان هاى هفتگانه و زمين و موجوداتى كه بين آن هاست، همه او را منزّه مى دارند، و اصولا هيچ موجودى نيست مگر آن كه با حمدش، خداوند را منزّه مى دارد، ولى شما تسبيح آن ها را نمى فهميد كه او، همواره بردبار و آمرزنده است. (۴۴)
و چون قرآن را مى خوانى، ما ميان تو و ميان كسانى كه به روز جزا ايمان نمى آورند، حجابى ساتر قرار مى دهيم. (۴۵)
و بر دل هايشان پرده افكنيم تا از اين كه قرآن را بفهمند، مانع شود، و نيز در گوش هايشان كرى و چون پروردگارت را به تنهایى در قرآن ياد مى كنى، پشت مى كنند و مى روند. (۴۶)
ما بهتر مى دانيم كه غرض ايشان از اين كه مى آيند قرآن خواندن تو را بشنوند، چيست؟ و نيز بهتر مى دانيم كه پس از شنيدن آهسته با هم چه مى گويند، ستمكاران مى گويند: جز از مردى جادوشده پيروى نمى كنيد. (۴۷)
ببين چگونه برايت مَثَل ها مى زنند، گمراه شده اند و ديگر راهى پيدا نمى كنند. (۴۸)
و (نيز) گفتند: آيا بعد از آن كه استخوان شديم و پوسيده گشتيم، دو مرتبه به خلقتى از نو زنده مى شويم. (۴۹)
بگو (استخوان كه سهل است) اگر سنگ و آهن و يا هر چه كه به نظرتان سخت تر از آن نيست، بوده باشيد، نمى توانيد جلو بعث خداى را بگيريد. (۵۰)
دوباره مى پرسند: چه كسى ما را بر مى گرداند؟ بگو: همان كه بار اول خلقتان كرد، اين دفعه سرهايشان را به عنوان مسخره كردن برايت تكان مى دهند، و مى گويند: اين چه وقت خواهد بود؟ بگو شايد نزديك باشد. (۵۱)
و آن روزى است كه شما را صدا مى زنند و شما در حالى كه حمد خدا مى گویيد، آن دعوت را اجابت مى كنيد. و به نظرتان چنين مى آيد كه جز چند ساعتى نيارميده ايد. (۵۲)
و به بندگانم بگو سخنى كه بهتر است، بگویيد، چون شيطان مى خواهد ميان آنان كدورت بيفكند، كه شيطان براى انسان، دشمنى آشكار است. (۵۳)
پروردگارتان شما را بهتر مى شناسد، اگر بخواهد به شما رحم مى كند، و يا اگر بخواهد، عذابتان مى كند، و ما تو را نفرستاده ايم كه وكيل ايشان باشى. (۵۴)
و پروردگارتان داناتر به هر كسى است كه در آسمان ها و زمين است و ما بعضى پيامبران را بر بعضى ديگر برترى داديم و به داوود زبور داديم. (۵۵)
در اين آيات، مسأله توحيد و سرزنش مشركان دنبال شده است كه چگونه خدايانى براى خود درست كرده اند، و ملائكه كرام را زنانى پنداشته اند، و چگونه با آمدن قرآن و ادلّه توحيد آن، باز هم متنبه نشده و آيات قرآنى را نمى فهمند، و در عوض فرستاده ما را و مسأله بعث و نشور را مسخره مى كنند، و سخنان زشتى در باره خدا مى گويند، و همچنين مطالبى ديگر.
«أَفَأَصفَاکُم رَبُّكُم بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلَائكَةِ إِنَاثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً»:
كلمه «أصفاء»، به معناى اخلاص است. در مجمع البيان گفته است: وقتى مى گویى: «أصفَيتُ فُلَاناً بِالشَّئ»، معنايش اين است كه: من فلانى را نسبت به فلان چيز، بر خود مقدم داشتم».
اين آيه خطاب به آن دسته از مشركان است كه مى گفتند: ملائكه دختران خدا هستند. و يا بعضى از ملائكه دختران اويند. استفهامى كه در آن شده، استفهام انكارى است. و اگر به جاى «بَنَات: دختران»، كلمه «اناث: زنان» را آورد، از اين جهت بود كه ايشان جنس زن را پست مى دانستند.
و معناى آيه، اين است كه: وقتى خداى سبحان پروردگار شما باشد، و پروردگار ديگرى نداشته باشيد و او، همان كسى باشد كه اختياردار هر چيزى است، آن وقت آيا جا دارد كه بگویيد شما را بر خودش مقدم داشته و به شما پسر داده و از جنس اولاد، جز دختران نصيب خود نكرده است؟! و ملائكه را كه به خيال شما از جنس زنانند، به خود اختصاص داده؟ راستى حرف بزرگى مى زنيد كه تبعات و آثار سوء آن، بسيار بزرگ است.
تصريف و تنوع بیان آيات قرآن، به منظور متذكر شدن شنوندگان
«وَ لَقَدْ صَرَّفْنَا فِى هَذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا وَ مَا يَزِيدُهُمْ إِلّا نُفُوراً»:
در مفردات مى گويد: كلمۀ «صرف»، به معناى برگرداندن چيزى است از حالى به حالى، و يا عوض كردن آن با غير آن است. كلمۀ «تصريف» نيز، به همين معنا است، با اين تفاوت كه «تصريف»، علاوه بر آنچه كه صرف آن را افاده مى كند، تكثير را هم مى رساند، و بيشتر در جایى به كار مى رود كه در مورد گرداندن و تغيير دادن چيزى است از حالى به حالى، و يا از امرى به امرى.
و معناى «تَصرِيفِ الرِّياح»، به معناى حركت دادن و گرداندن بادها است از حالى به حالى. و همچنين در جملۀ «وَ صَرَّفنَا الآيَات» و جملۀ «وَ صَرَّفنَا فِيهِ مِنَ الوَعِيد»، و نيز از اين باب است «تصريف كلام» و «تصريف درهم».
و نيز در معناى «نُفُور» گفته است: «نفر»، هم به معناى تنفّر شديد از چيزى است، و هم به سوى چيزى، مانند: «فَزَع»، كه هم به معناى ترس از چيزى است و هم به سوى چيزى. پس وقتى گفته مى شود: «مَا زَادَهُم إلّا نُفُوراً»، و يا «مَا يَزِيدُهُم إلِّا نُفُوراً»، معناى فوق مورد نظر است.
پس به شهادت سياق، معناى جملۀ «وَ لَقَد صَرَّفنَا فِى هَذَا القُرآن لِيَذَّكََّرُوا»، اين خواهد شد كه: قسم مى خورم به تحقيق گفتار در پيرامون مسأله توحيد و نفى شريك را در اين آيه قرآن، چند جور عوض كرديم، هر بار با بيان ديگرى غير از بيان قبل احتجاج نموديم، هر دفعه لحن آن را عوض كرديم، عبارت ها عوض شد، بيان ها مختلف گرديد، بلكه اين ها به فكر بيفتند، و متذكّر شوند، و حق بر ايشان روشن شود.
«وَ مَا يَزِيدُهُم إلّا نُفُوراً» - يعنى: اين عوض كردن ها، سرانجام اثرى جز روى گردانى بيشتر از اين راهنمایى ها، اثرى نبخشيد.
در اين آيه شريفه، التفاتى به كار رفته. اول سياق كلام، سياق خطاب بود. بعدا موضع غيبت به خود گرفت، تا اين معنا را بفهماند كه اينان بعد از آن كه كارشان بدين جا كشيد، ديگر قابل خطاب و تكلّم نيستند.
با اين كه ثمره تصريف آيات، ازدياد نفرت كفار بوده، حكمت نزول آيات چه بوده است؟
در مجمع البيان مى گويد: «اگر بگویى وقتى خدا مى دانست كه ثمره تصريف آيات، همان زياد شدن نفرت مردم است، ديگر چرا اين آيات را نازل كرد و حكمت آن چه بود»؟
بعضى در پاسخ اين اشكال گفته اند كه:
حكمتش اين بوده كه حجت را بر طرف تمام نموده و در اظهار دلائل و فراهم نمودن زمينه براى تكليف، جاى عذرى باقى نگذارد. علاوه بر اين، نازل شدن و نشدنش نسبت به همه مساوى نبود، بلكه براى عده اى فرق داشت. زيرا عده اى با نازل شدن اين آيات اصلاح مى شوند. همين ها هم كه از ايمان فرار مى كنند، فسادهاى بزرگترى را به راه مى انداختند.
پس حكمت اقتضا كرد كه اين معانى در همين آيات نازل شود، و اگر موقع ديدن آيات و دلائل، نفور خود را زياد كردند، از اين جهت بود كه آن ها، اين آيات را شبهه و حيله مى پنداشتند، و نمى توانستند در باره آن ها درست فكر كنند.
و اين كه گفت: «همين ها هم كه از ايمان فرار مى كنند، فسادهاى بزرگترى به راه مى انداختند»، بى اشكال نيست. زيرا زياد شدن نفور ايشان، ايشان را به جحود و لجبازى و دشمنی با حق و جلوگيرى از پيشرفت آن، وادار مى كرد و در باب دعوت چه فسادى بزرگتر از اين!
وليكن اين را هم بايد دانست كه كفر و لجبازى و نفور از حق، و دشمنى با آن، همين طور كه صاحبان خود را آزار نموده و ايشان را به هلاكت سوق مى دهد، به همان اندازه به نفع صاحبان ايمان و راضيان از رضاى خدا و تسليم شدگان در برابر حق تمام مى شود. زيرا اگر براى اين صفات نيك و خصال ستوده مقابل هایى پيدا نمى شد، واقعيت قدر آن ها معلوم نمى گرديد. (دقت فرمایيد).
پس حكمت اقتضا مى كرد كه حجت تمام شود، و همچنين در تماميت خود رو به ازدياد رود، تا از افراد شقى، تمامى آن شقاوتى را كه در طاقت و وسعش هست، بيرون افكنده و افراد سعيد هم، با مساعى مختلف خود، درجاتى مقابل دركات اشقياء طى كنند. همچنان كه فرمود: «كُلاًّ نُمِدُّ هَؤُلَاءِ وَ هَؤُلَاءِ مِن عَطَاءِ رَبِّكَ وَ مَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحظُوراً». (آيه ۲۰ همين سوره).
احتجاجى با مشركان، در نفى شريك براى خداوند متعال
«قُل لَوْ كانَ مَعَهُ آلهَِةٌ كَمَا يَقُولُونَ إِذاً لابْتَغَوْا إِلى ذِى الْعَرْشِ سَبِيلاً»:
باز هم از خطاب ايشان اعراض نموده، خطاب را متوجه رسول خود نمود، و دستور داد كه با ايشان همكلام شود، و در امر توحيد و شرك نورزيدن، با ايشان گفتگو كند. و چون ايشان به خدايانى غير از خداى تعالى معتقد بودند، كه هر يك بر حسب اختلاف درجات شان، جهات مختلف عالَم را تدبير مى كنند، يكى إله و ربّ آسمان، ديگرى إله و ربّ زمين، سومى خداى جنگ، و چهارمى خداى قريش، و همچنين خدايان ديگر...
و نيز چون اين خدايان را شريك هاى خدا در تدبير عالَم مى دانستند، قهرا بايد براى هر يك از آن ها، بر حسب ربوبيتشان، سهمى از ملك قائل مى شدند، و با اين كه ملك از توابع خلقت است، كه به اعتراف خود ايشان مختص به خداى سبحان است، ناگزير بايد بگويند غير خدا هم مالك مى شود، و وقتى خدايان ديگر را مالك دانستند، ناگزيرند آن ها را به جنگ با خدا هم روانه كنند. چون علاقه به ملك، غريزى هر مالكى است، و هر صاحب قدرت و سلطنتى، قدرت و سلطنت خود را دوست مى دارد، و قهرا هر يك از خداها نيز مى خواهند كه با خدا در ملكش منازعه نموده و ملك خداى را از دستش بگيرند و خود به تنهایى مالك باشند، و عزّت و هيمنۀ سلطنت مختص به او گردد. (تَعَالَى اللّهُ عَن ذَلِكَ).
پس خلاصه احتجاج اين است كه:
اگر آن طور كه شما پنداشته ايد با خداى تعالى، اللّه ديگرى هم وجود مى داشت، آن وقت ممكن مى شد كه كسى غير خدا، چيزى از ملك خدا به چنگ آورد، هر چند كه ملكيت از لوازم ذات فياض خداوندى است، كه وجود هر چيز از افاضات او است، آن وقت به طور قهر، خدايان در مقام نزاع با خدا بر مى آمدند. چون ملك دوستى و سلطنت خواهى امرى است ارتكازى در تمامى موجودات، و همين علاقه به ملكيت آلهه، او را وادار مى كرد تا ملك خداى را از كفش بيرون كرده و او را از عرش خود به زير بكشند، و روز به روز، به ملكيت خود بيفزايند. حال به كداميك از اين حرف ها ملتزم مى شوند؟ (تَعَالَى اللّهُ عَن ذَلِكَ).
پس اين كه فرمود: «إذاً لَابتَغَوا إلَى ذِى العَرشِ سَبِيلاً»، معنايش اين است كه: در جستجوى راهى هستند كه باشد به خدا دست يابند، و بر او و ملك و سلطنت اوغالب شوند. و تعبير از خدا به عبارت: «ذِى العَرش»، براى اين بود كه بفهماند اگر در جستجوى راه به سوى خدا هستند، براى اين است كه خدا داراى عرش است، مى خواهند عرش او را بگيرند و بر آن تكيه زنند.
از اين جا معلوم مى شود: اين كه بعضى گفته اند استدلالى كه در آيه شده، نظير استدلال در آيه: «لَو كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إلّا اللّهُ لَفَسَدَتَا» است، حرف صحيحى نيست.
زيرا مقدمات استدلال در اين دو آيه با هم مختلف است، هر چند هر دو نفى شريك را اثبات مى كند، وليكن آيه مورد بحث، از اين راه شريك را براى خدا نفى مى كند، كه اگر شركاء ديگرى در كار بودند، حتما در مقام غلبه بر خدا و تسخير عرش او بر مى آمدند، و ملك و سلطنت او را مى گرفتند.
و در سوره «انبياء»، از اين راه نفى مى كند كه اصلا بودن شريك، مايه اختلاف در تدبير مى شد. و اين نيز منجر به فساد نظام مى گرديد، هر چند در مقام غلبه بر خداى تعالى هم برنيايند.
پس حق مطلب اين است كه دليل در آيه مورد بحث، غير از دليلى است كه در آن آيه است. آيه اى كه از نظر استدلال نزديك به آيه سوره «انبياء» است، آيه: «إذاً لَذَهَبَ كُلُّ إلَهٍ بِمَا خَلَقَ وَ لَعَلَا بَعضُهُم عَلَى بَعضٍ» مى باشد.
و همچنين معلوم مى شود اين تفسير هم كه از بعضى از قدماى مفسران نقل شده كه گفته اند: «مراد از جستجوى راهى به سوى خداى ذى العرش، اين است كه راهى به او پيدا كنند تا مقرب درگاه او شوند»، نيز صحيح نيست. و چنانچه بخواهيم آن را توجيه نموده و بگویيم: «اگر با خدا، خدايان ديگر مى بود، آن طور كه مشركان پنداشته اند، حتما آن خدايان در مقام تقرب به خداى تعالى بر مى آمدند. چون مى دانستند كه او مافوق ايشان است، و كسى كه محتاج به مافوق خود باشد، إله و خدا نيست و الوهيت با احتياج و زيردستى نمى سازد»، راه بيهوده اى پيموده ايم.
زيرا سياق، خود بر خلاف آن شهادت مى دهد.
اولا - اين كه خدا را به وصف «ذِى العَرش» توصيف مى كند و اين، شاهد گويایى است بر اين كه مى خواهد بفهماند آنچه مشركان در باره خدا خيال كرده اند، با ساحت كبريایى و عظمت او نمى سازد.
و ثانيا - دنبالش فرموده: «سُبحَانَهُ وَ تَعَالَى عَمَّا يَقُولُون»، كه اين نيز مى رساند كه اعتقاد مشركان، محذور بزرگى در بر دارد كه ساحت عظمت خدا آن را تحمل نمى كند و آن، اين است كه ملك خدا در معرض تهاجم غير قرار بگيرد، و اصولا ملكش، ملكى باشد كه به حسب طبع، قابل سلب بوده و انتقالش به غير، ممكن باشد.
«سُبْحَانَهُ وَ تَعَالى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً»:
كلمۀ «تَعَالَى»، به معناى نهايت درجه علوّ است، و به همين جهت، مفعول مطلق، يعنى «عُلُوّاً» با وصف «كَبِيراً» توصيف شده، و به كلام معناى «تَعَالَى تَعَالياً» داده، اين آيه خداى تعالى را از آنچه كه مشركان در باره اش گفته اند و خدايان ديگرى در مقابل او پنداشته اند و ملك او را قابل زوال دانسته اند، منزّه مى دارد.
تقرير استدلال بر نفى شرك براى خدا، به صورت يك قياس استثنایى
«تُسبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الاَرْضُ وَ مَن فِيهِنَّ وَ إِن مِن شئٍ إِلّا يُسبِّحُ بحَمْدِهِ وَلَكِن لا تَفْقَهُونَ تَسبِيحَهُمْ»:
اين آيه و ماقبلش، هر چند كه مانند آيه: «وَ قَالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَداً سُبحَانَهُ»، در مقام تعظيم و تنزيه خدا قرار دارد، وليكن در عين حال به وجهى، به درد حجت قبلى نيز مى خورد، و تقريبا مقدمه اى را مى ماند كه حجت نامبرده را، يعنى جملۀ «لَو كَانَ مَعَهُ آلِهَةٌ كَمَا يَقُولُون» را تكميل مى كند. چه حجت مزبور، به اصطلاح منطق، يك قياس استثنایى است، و آن كه به منزله استثناء است، مسأله تسبيح موجودات براى خداى سبحان است، كه آيه مورد بحث، متضمن آن است و صورت اين قياس، چنين است:
اگر چنانچه با خداى تعالى، خدايان ديگرى هم مى بود، هر آينه ملك و سلطنتش در معرض نزاع و هجوم قرار مى گرفت، وليكن ملك آسمان ها و زمين و هرچه كه در آن ها است، خداى را از بودن آلهه ديگر منزه مى دارد، و شهادت مى دهد بر اين كه خداوند در ملك شريكى ندارد، و جز از خود او آغاز نشده، و جز به سوى خود او منتهى نمى شود، و جز به ذات او متقوم نيست، و از درِ خضوع، جز او را سجده نمى كند. پس معلوم مى شود كه كسى جز او مالك نبوده و صلاحيت ملك را ندارد. پس ربّ ديگرى، غير او نيست.
ممكن هم هست كه اين دو آيه، يعنى آيه: «سُبحَانَهُ وَ تَعَالَى عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوّاً كَبِيراً»، و آيه: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ...»، روى هم معناى استثناى در قياس مزبور را بدهند، و تقدير اين باشد:
اگر با او آلهه ديگرى مى بود، در مقام غلبه بر او و عزل او و گرفتن ملك او بر مى آمدند، وليكن خداى سبحان را هم ذات فياضش كه قوام هر چيز به او است، او را تنزيه نموده و ربوبيتش را جداشدنى از او و قابل انتقال به غير او نمى داند، و هم ملك او، كه همان آسمان ها و زمين و موجودات در آن ها است، به ذات خود او را منزّه دانسته و تسبيحش مى گويند.
براى اين كه اين موجودات، قائم به ذات خود نيستند، و قوام ذاتشان، به خداى سبحان است، به طورى كه اگر يك چشم به هم زدن ارتباطش با خدا قطع شده و يا از او محجوب گردد، فانى و معدوم مى شود. پس با او الهى ديگر نيست، و ملك و ربوبيت او چيزى نيست كه ممكن باشد غير او در صدد برآيد كه از او بگيرد. (دقت فرمایيد).
و به هر حال، چه آن گونه باشد و چه اين گونه، جمله: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبعُ وَ الأرضُ وَ مَن فِيهِنَّ»، براى اجزاى عالَم همين اجزایى كه مى بينم اثبات تسبيح مى كند، و مى فهماند كه تمامى آنچه در آسمان ها و زمين است، خداى را از آنچه كه جاهلان برايش درست مى كنند و به او نسبت مى دهند، منزّه مى دارند.
تسبيح سنگ و چوب، به چه معناست؟
«تسبيح»، به معناى منزّه داشتن است، كه با زبان انجام شود. مثلا گفته شود: «سُبحَانَ اللّه»، ولى وقتى حقيقت كلام عبارت باشد از فهماندن و كشف از مافى الضمير و اشاره و راهنمایى به منوى خود، اين فهماندن و كشف به هر طريقى كه صورت گيرد، كلام خواهد بود، هرچند كه با زبان نباشد.
آرى، اين انسان است كه براى نشان دادن منويات خود و اشاره بدان ها، راهى ندارد كه از طريق تكوين انجامش دهد. مثلا منوى خود را در دل طرف خلق كند. لذا ناگزير است كه براى اين كار، الفاظ را استخدام نموده و به وسيله الفاظ كه عبارت است از صوت هایى كه هر يك براى يك معنا قرار داده شده، مخاطب خود را به آنچه كه در دل دارد، خبردار سازد و قهرا روش و سنّت تفهيم و تفهم بر همين استخدام الفاظ جريان يافته. البته چه بسا كه براى پاره اى مقاصد خود، از اشاره با دست و سر و يا غير آن و چه بسا از كتابت و نصب علامات نيز استفاده كند.
و اگر بشر راه ديگرى جز استخدام الفاظ و يا اشاره و نصب علامت نداشته، به همين ها عادت كرده و تنها اين ها را كلام مى داند، دليل نمى شود كه در واقع هم، كلام همين ها باشد، بلكه هر چيزى كه از معناى قصد شده ما پرده بردارد، «قول» و «كلام» خواهد بود. و اگر موجودى قيام وجودش بر همين كشف بود، همان قيام او قول و تكلم است، هر چند به صورت صوت شنيدنى و الفاظ گفتنى نباشد.
به دليل اين كه مى بينيم: قرآن مجيد، كلام و قول و امر و نهى و وحى و امثال اين معانى را به خداى تعالى نسبت مى دهد، در حالى كه مى دانيم كلام او، از قبيل آواز شنيدنى، و الفاظ قراردادى نيست، و اگر در عين حال چنين نسبتى به خدا داده، جز براى اين نيست كه كلام منحصر در آواز نيست، بلكه هر چيزى كه از مقاصد كشف و پرده بردارى كند، كلام است.
و ما مى بينيم كه اين موجودات آسمانى و زمينى و خود آسمان و زمين، همه به طور صريح، از وحدانيت ربّ خود در ربوبيت كشف مى كند، و او را از هر نقص و عيبى منزّه مى دارد. پس مى توان گفت، و بلكه بايد گفت كه: «آسمان و زمين، خدا را تسبيح مى گويند».
آرى، اين عالَم فى نفسه، جز محض حاجت و صرف فقر و فاقه به خداى تعالى، چيز ديگرى نيست. در ذاتش و صفاتش و احوالش و به تمام سراسر وجودش محتاج خداست، و «احتياج»، بهترين كاشف از وجود محتاجٌ إليه است، و مى فهماند كه بدون او، خودش مستقلا هيچ چيز ندارد، و آنى منفك از او و بى نياز از او نيست، و تمامى موجودات عالَم با حاجتى كه در وجود و نقصى كه در ذات خود دارند، از وجود پديد آورنده اى غنى در وجود و تام و كامل در ذات خبر مى دهند. و همچنين با ارتباطى كه با ساير موجودات داشته، از آن ها براى تكميل وجود خود استمداد مى كند، و نقائصى كه در ذات خود دارد، برطرف مى سازد، به طور صريح كشف مى كند از وجود پديد آورنده اى، كه او ربّ و متصرف در هر چيز و مدبّر امر هر چيز است.
از سوى ديگر، اين نظام عمومى و جارى در موجودات عالَم كه باعث شده همه پراكنده ها را جمع نموده و رابطه اى در ميان همه برقرار سازد نيز، بدون زبان از اين حقيقت، كشف و پرده بردارى مى كند. پس پديد آورنده اين عالَم هم، واحد و يكتا است. اواست كه با تنهایى خود، مرجع همه عالَم و با وحدت خود، برآورنده همه حوائج و تكميل كننده همه نواقص است. پس هر كه غير اوست، بدون حاجت و نقيضه نخواهد بود.
ربّ و پروردگار اوست، ربّى غير او نيست، و غنيئى كه فقر نداشته باشد و كاملى كه نقص نداشته باشد، اوست. بنابراين، تمامى اين موجودات عالَم با حاجت و نقص خود، خداى را از داشتن احتياج تنزيه و از داشتن نقص، تبرئه مى كنند.
حتى نادانان مشركان هم كه براى خدا شركایى اثبات مى كنند و يا نقصى و عيبى به او نسبت مى دهند، با همين عمل خود، تقدس خداى را از شريك و برائتش را از نقص اثبات مى كنند. زيرا معنایى كه در ذهن و ضمير اين انسان ها تصور شده و الفاظى كه با آن الفاظ حرف مى زنند و تمامى اعضایى كه براى رساندن اين هدف استخدام مى كنند، همه امورى هستند كه با حاجت وجودى خود، از پروردگارى واحد و بى شريك و نقص خبر مى دهند.
پس مَثَل اين انسان كه توحيد آفريدگار خود را انكار مى كند، مَثَل انسانى است كه به بانگ بلند ادعا كند كه حتى يك نفر هم در عالَم نيست كه سخن بگويد،
و بر چنين مطلبى شهادت دهد. زيرا اين شخص غافل است كه همين شهادتش، بهترين دليل بر خلاف مدّعاى خودش است، و هرچه پافشارى بيشترى كند و يا شهود بيشترى بياورد، بر خلاف گفته خودش حجت محكمترى اقامه كرده است.
تسبيح همه موجودات، تسبيح حقيقى و قالی است
حال اگر بگویى:
صرف اين كه عالَم به وجودش كشف از وجود آفريدگارى مى كند، سبب نمى شود كه بگویيم عالَم همه تسبيح خدا مى گويند. چون صرف كشف را تسبيح نمى گويند، مگر وقتى كه توأم با قصد و اختيار باشد، هم كشف باشد و هم قصد، و قصد هم از توابع حيات است، و اغلب موجودات عالَم از حيات بى بهره اند، آسمان و آنچه سياره است، و زمين و آنچه جمادات است، حيات ندارند. پس گويا چاره اى نيست از اين كه «تسبيح» را بر معناى مجازى حمل نموده، مقصود از آن را، همان كشف و دلالت بر وجود پروردگار خود بدانيم.
در پاسخ مى گویيم:
از كلام خداى تعالى فهميده مى شود كه مسأله علم نيز در تمامى موجودات هست. هر جا كه خلقت راه يافته، علم نيز بدان جا رخنه كرده است، و هر يك از موجودات، به مقدار حظّى كه از وجود دارد، بهره اى از علم دارد. و البته لازمه اين حرف، اين نيست كه بگویيم تمامى موجودات از نظر علم با هم برابرند، و يا بگویيم علم در همه يك نوع است، و يا همه آنچه را كه انسان مى فهمد، مى فهمند و بايد آدمى به علم آن ها پى ببرد، و اگر نبرد، معلوم مى شود علم ندارند.
البته اين نيست. ولى اگر اين نيست، دليل نمى شود بر اين كه هيچ بهره اى از علم ندارند.
خواهى گفت: از كجاى كلام خدا بر مى آيد كه همه عالِم اند و بهره اى از علم دارند؟
مى گویيم: از آيه: «قَالُوا أنطَقَنَا اللّهُ الَّذِى أنطَقَ كُلَّ شَئ»، و نيز آيه: «فَقَالَ لَهَا وَ لِلأرضِ ائتِيَا طَوعاً أو كَرهاً قَالَتَا أتَينَا طَائِعِين»، و آياتى كه اين معنا را افاده كند، بسيار است كه به زودى در بحثى مستقل، همه آن ها را إن شاء اللّه نقل مى كنيم.
و چون چنين است كه هيچ موجودى فاقد علم نيست، بنابراين خيلى آسان است كه بگوييم:
هيچ موجودى نيست مگر آن كه وجود خود را درك مى كند (البته مرحله اى از درك)، و مى خواهد با وجود خود، احتياج و نقص وجودى خود را كه سراپايش را احاطه كرده، اظهار نمايد. احتياج و نقصى كه غناى پروردگار و كمال او آن را احاطه نموده است. پس هيچ موجودى نيست مگر آن كه درك مى كند كه ربّى غير از خداى تعالى ندارد. پس او، پروردگار خود را تسبيح نموده و از داشتن شريك و يا هر عيبى منزّه مى دارد.
با اين بيان، به خوبى روشن مى گردد كه وجهى ندارد كه ما «تسبيح زمين و آسمان» را در آيه مورد بحث، حمل بر مطلق دلالت كرده و مرتكب مجاز شويم. زيرا وقتى جايز است ارتكاب مجاز كرد كه نشود كلام صاحب كلام را، حمل بر حقيقت نمود.
نظير اين حرف، گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: «تسبيح» بعضى از موجودات، از قبيل مؤمنان از افراد انسان و ملائكه، زبانى و قالى و تسبيح بقيه موجودات حالى است، و مجازاً تسبيح گفته مى شود. چون موجودات، هر يك به نوبه خود، به وجود خداى تعالى دلالت مى كنند. به اين اعتبار، آنان را تسبيح گوى خدا خوانده است، و خلاصه اين كه: كلمه «تسبيح» در اين آيه، بر سبيل عموم المجاز به كار رفته است.
جواب اين حرف، همان جوابى است كه به اولى داديم و حق مطلب، همان است كه گفتيم: «تسبيح تمامى موجودات، تسبيح حقيقى و قالى است». چيزى كه هست، قالى بودن لازم نيست حتما با الفاظ شنيدنى و قراردادى بوده باشد. در آخر جلد دوم اين كتاب هم، كلامى كه به درد اين بحث بخورد، گذشت.
پس اين كه فرمود: «تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبعُ وَ الأرضُ وَ مَن فِيهِنَّ»، تسبيح حقيقى را - كه عبارت است از تكلم - براى هر وجودى اثبات مى كند.
آرى، هر موجودى با وجودش و آنچه مربوط به وجودش مى باشد و با ارتباطى كه با ساير موجودات دارد، خداى را تسبيح مى كند، و بيانش اين است كه: پروردگار من، منزّه تر از اين است كه بتوان مانند مشركان نسبت شريك و يا نقص به او داد.
و اين كه فرمود: «وَ إن مِن شَئٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمدِهِ»، مقصود اين است كه بفهماند «تسبيح براى خدا»، به طايفه و يا نوع معينى از موجودات اختصاص ندارد، بلكه تمامى موجودات او را تسبيح مى گويند. و اين معنا را جمله قبلى هم - كه آسمان ها و زمين و هرچه را كه در آن هاست، اسم مى برد - بيان كرد. ولى چيزى كه هست، اين كه: در اين جمله «حمد خدا» را نيز بر «تسبيح» اضافه كرد، تا بفهماند همان طور كه خدا را تسبيح مى كنند، حمد هم مى كنند، و خدا را به صفات جميل و افعال نيكش مى ستايند.
چون همان طور كه در همه موجودات، چيزى از نقص و حاجت وجود دارد كه از خود آن ها نشأت گرفته است، همچنين سهمى از كمال و غنا در آن ها وجود دارد، كه مستند به صنع جميل خدا و إنعام اوست، و از ناحيه او، داراى این اوصاف كماليّه شده است.
وجود موجودات، هم حمد خدا و هم تسبيح اوست
بنابراين، همان طور كه اظهار اين نعمت ها، يعنى وجود دادن آن ها، اظهار حاجت و نقص آن موجود و كشف برائت خدا از حاجت و نقص است و يا تسبيح است، همچنين اظهار و ايجادش، ابراز فعل جميل خدا نيز هست، كه از اوصاف جميل خدا حکایت مى كند.
پس همين «ايجاد»، هم تسبيح خدا و هم حمد خداست. چون حمد، جز ثناى بر فعل جميل اختيارى، چيزى نيست. موجودات هم با وجود خود، همين كار را مى كنند. پس وجود موجودات، هم حمد خدا و هم تسبيح او است.
و به بيانى ديگر: اگر اشياء و موجودات از جهت كشفشان، غنا و كمال خدایى و نقص و احتياج خود مورد لحاظ قرار گيرند، وجودشان تسبيح خواهد بود. و اگر از اين جهت لحاظ شوند كه نشان دهنده نعمت وجود و ساير جهات كمال اند، از اين نظر وجودشان، حمد خدا است. البته در اين صورت وقتى حمد و تسبيح دارند كه شعور موجودات را هم در نظر بگيريم.
و اما اگر موجودات از اين نظر لحاظ شوند كه نشان دهنده صفات جمال و جلال خدايند و از علم و شعورشان قطع نظر شود، در اين صورت، صرفا آياتى هستند كه بر ذات پروردگار دلالت مى كنند.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |