تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۲۳: تفاوت میان نسخهها
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۲۰۸: | خط ۲۰۸: | ||
«'''وَ سَاءَ لَهُم يَومَ القِيَامَةِ حَملاً'''» - كلمۀ «سَاءَ» از افعال ذمّ است، مانند «بِئسَ»، و معنايش اين است كه بار ايشان در روز قيامت، بد بارى است. و كلمۀ «حِمل»، با كسره حاء و فتحه آن، به يك معنا است. چيزى كه هست، اگر با كسره خوانده شود، مراد از آن بارى خواهد بود كه در ظاهر حمل مى شود. مانند بارهايى كه به دوش كشيده مى شود. و اگر با فتحه خوانده شود، مراد از آن بارهاى باطنى است. مانند طفل در شكم. | «'''وَ سَاءَ لَهُم يَومَ القِيَامَةِ حَملاً'''» - كلمۀ «سَاءَ» از افعال ذمّ است، مانند «بِئسَ»، و معنايش اين است كه بار ايشان در روز قيامت، بد بارى است. و كلمۀ «حِمل»، با كسره حاء و فتحه آن، به يك معنا است. چيزى كه هست، اگر با كسره خوانده شود، مراد از آن بارى خواهد بود كه در ظاهر حمل مى شود. مانند بارهايى كه به دوش كشيده مى شود. و اگر با فتحه خوانده شود، مراد از آن بارهاى باطنى است. مانند طفل در شكم. | ||
==معناى جمله: | ==معناى جمله: «مجرمان در قیامت، با چشمان کبود محشور می شوند»== | ||
«'''يَوْمَ يُنفَخُ فى الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئذٍ زُرْقاً'''»: | |||
جملۀ «يَومَ يُنفَخُ...»، بدل از «يَومَ القِيَامَة» در آيه قبلى است، و «نفخ صور»، كنايه از احضار و دعوت است و لذا دنباله آن به زودى مى فرمايد: «يَومَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِىَ لَا عِوَجَ لَهُ...». | |||
كلمۀ «زُرق»، جمع «أزرَق» است، كه به معناى كبود است، كه يكى از رنگ ها است. و از فراء نقل شده كه گفته است: مراد از «زُرق»، محشور شدن مجرمان و كور بودن ايشان است. چون چشم وقتى بينایی اش از بين مى رود، كبود مى شود، و اين معناى خوبى است، و آيه «وَ نَحشُرُهُم يَومَ القِيَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِم عُمياً» آن را تأييد مى كند. | |||
بعضى ديگر گفته اند: مراد كبودى بدن هاى ايشان، به خاطر خستگى و تشنگى است. | |||
بعضى ديگر گفته اند: كبودى چشمان است. چون بدترين رنگ چشم نزد عرب، كبود آن است و عرب با چشم كبود، سخت دشمن است. | |||
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن، تشنگى مجرمان است. چون وقتى انسان به شدت تشنه شود، رنگ چشمش تغيير مى كند و كبود رنگ به نظر مى رسد. وليكن هيچ يك از اين اقوال، مورد پسند نيست. | |||
«'''يَتَخَافَتُونَ بَيْنهُمْ إِن لَّبِثْتُمْ إِلّا عَشراً... إِلّا يَوْماً'''»: | |||
كلمۀ «تخافت» به اين معنا است كه عده اى با يكديگر آهسته صحبت كنند، و اين آهسته سخن گفتن در اهل محشر، به خاطر هول مطلع و فزعى است كه به ايشان دست مى دهد. و جملۀ «إن لَبِثتُم إلّا عَشراً» بيان همان كلامى است كه بين خود، تخافت مى كنند. | |||
و معناى جمله، به طورى كه از سياق بر مى آيد، اين است كه: به صورت پچ پچ به يكديگر مى گويند قبل از قيامت، در دنيا بيش از ده روز نمانديد. و منظورشان از اين سخن، اندك شمردن عمرى است كه در دنيا كردند، نسبت به خلود و ابديتى كه نشانه هاى آن برايشان آشكارا شده. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۹۴ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۲۹۴ </center> | ||
«''' | «'''نَحنُ أعلَمُ بِمَا يَقُولُونَ إذ يَقُولُ أمثَلُهُم طَرِيقَةً إن لَبِثتُم إلّا يَوماً'''» - يعنى: ما به همه آنچه كه درباره مكث در دنيا مى گويند، احاطه علمى داريم. چون مى دانيم كه معتدل ترين آنان و آن هايى كه گفتارشان نزديك تر به صدق است، مى گويند: «در دنيا نمانديد، مگر يك روز». | ||
و اگر گويندۀ اين حرف را معتدل و راستگوترين مردم دانسته، براى اين است كه ماندن محدود در دنيا و عمر ناچيز آن در قبال ماندن تا ابد و عمر جاودانه، قابل مقايسه نيست، و اصلا قدر و اندازه اى ندارد. پس اگر كسى آن را يك روز بداند، نسبت به كسانى كه ده روز دانسته اند، به واقع نزديك تر و راستگوتر است. | |||
و همين قول | و همين قول نيز، نسبى و غير حقيقى است. حقيقت قول، همان است كه خداى سبحان در آيه «وَ قَالَ الَّذِينَ أُوتُوا العِلمَ وَ الإيمَانَ لَقَد لَبِثتُم فِى كِتَابِ اللّهِ إلَى يَومَ البَعثِ فَهَذَا يَومُ البَعثِ وَلَكِنَّكُم كُنتُم لَا تَعلَمُون» بيان كرده، و به زودى بحثى كامل و مفصل، درباره اين مكث در تفسير آيه مورد استشهاد، در سوره «روم» خواهد آمد، إن شاء اللّه. | ||
نسخهٔ کنونی تا ۷ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۴۳
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
پس موسى گوساله را بيرون آورده، با آتش سوزاند و به دريا بيفكند. آنگاه به سامرى فرمود: برو كه بهره ات از زندگى، اين باشد كه به مردم بگويى نزديكم نشويد. يعنى مادامى كه زنده هستى، چنين باشى، و اين علامت در اعقاب تو نيز باشد، تا بدين وسيله، همه مردم تو و خاندانت را به عنوان سامرى بشناسند، و ديگر كسى فريب شما را نخورد. دودمان سامرى تا به امروز در مصر و شام، به «لَا مِسَاس» معروف هستند.
آنگاه موسى «عليه السلام» تصميم گرفت سامرى را بكشد، ليكن خداى تعالى به او وحى فرستاد كه او را مكش، چون مردى با سخاوت است. پس موسى بدو گفت: «نگاه كن به معبودت كه همواره عبادتش مى كردى، چگونه آن را براده مى كنيم و خاكش را به دريا مى پاشيم. جز اين نيست كه معبود شما، آن خدايى است كه معبودى به غير آن نيست، و علمش همه چيز را فرا گرفته».
مؤلف: ظاهر آنچه را كه ما نقل كرديم، اين است كه جمله «وَ السَّبَبُ فِى ذَلِكَ...: و سبب آن اين بود كه ...»، ذيل روايت قمى نيست، كه داشت: «يعنى به وسيله گوساله اى كه پرستيدند، گمراه كرد»، بلكه از جمله مورد بحث به بعد، كلام از خود قمى است كه از اخبارى ديگر اقتباس كرده، همچنان كه عادت او
در اغلب مطالبى كه در تفسيرش آورده، و به عنوان شأن نزول آيات ذكر كرده، همين است، كه كلام ائمه را نقل به معنا مى كند و ما براى اين مدعاى خود شواهدى در خلال داستانى كه وى آورده، داريم.
بله، چند جمله زير مضمون روايتى است كه از امام صادق «عليه السلام» آورده، بقيه هرچه هست، كلام خود او است. يكى جمله: «ما به اختيار خود مخالفت نكرديم» است، كه در معناى «مَا أخلَفنَا مَوعِدَكَ» فرموده. دوم جمله «آن خاكى كه سامرى با خود داشت، در جوف آن ريختيم» است. سوم جمله «آنگاه موسى تصميم گرفت سامرى را بكشد» مى باشد.
و به فرض هم كه همه مطالب آن روايت باشد. يعنى تتمه روايت قبلى باشد. تازه به خاطر اين كه روايتى مرسل و بدون سند است، و نام امامى را كه از او نقل كرده نبرده، قابل اعتماد نيست.
و در الدر المنثور است كه: فاريابى، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابى حاتم و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، از على «عليه السلام» روايت كرده اند كه فرمود:
وقتى موسى در رفتن به طور از قوم خود جلو افتاد، سامرى سايه او را دور ديد و به كارى كه مى خواست بكند، مشغول شد. يعنى آنچه توانست از حلى و زيورهاى بنى اسرائيل جمع كرده و در قالب گوساله شكل بريخت. آنگاه آن قبضه اى (خاكى) كه با خود داشت، در جوف آن ريخت. ناگهان جسد گوساله اى شد كه صداى گوساله داشت. سامرى به بنى اسرائيل گفت: معبود شما و موسى همين است. هارون گفت: اى مردم! مگر پروردگارتان وعده نيكو به شما نداده...؟
مؤلف: اين كلامى كه در اين روايت به هارون نسبت داده شده، در قرآن از موسى «عليه السلام» حكايت كرده.
نقد حديث ابن عباس، در بیان جريان سامرى
و نيز در همان كتاب از ابن جرير، از ابن عباس روايت آورده كه گفت:
وقتى فرعون و يارانش به سوى دريا هجوم آوردند، فرعون بر اسبى ادهم سوار بود و آن اسب مى ترسيد كه وارد دريا شود. لذا جبرئيل به صورت انسانى سوار بر ماديان ممثّل شد و به راه افتاد. اسب فرعون هم دنبالش به راه افتاد. در آن جا سامرى، جبرئيل را شناخت، چون قبلا نيز او را ديده بود. در كودكى مادرش از ترس اين كه فرعونيان او را بكشند، به غارى برده و در غار را به روى او بسته بود. جبرئيل همه روزه مى آمد با سر انگشت خود او را غذا مى داد. از يك سر انگشتش شير، و از سر انگشت ديگرش عسل، و از سومى روغن تا آن كه بزرگ شد. لذا در داستان دريا او را شناخت، و قبضه اى از اثر اسب او بر داشت.
راوى مى گويد: همين كه داشت بر مى داشت، به دلش خطور كرد كه اين قبضه را به هر چيزى بريزى و بگويى فلان چيز باش، همان چيز مى شود.
قبضه مذكور، همچنان در دست سامرى بود تا از آب گذشتند. وقتى همه بنى اسرائيل عبور كردند، و خدا آل فرعون را غرق كرد، موسى به برادرش هارون گفت: تو در ميان قوم من جانشين من باش و به اصلاح امور ايشان بپرداز و مفسدان را پيروى مكن. آنگاه به ميقات پروردگارش برفت.
بنى اسرائيل، زيورآلات فرعونيان را با خود داشتند و گويا اين كار را گناه مى پنداشتند. ناگزير هر كس، هر چه از آن داشت، يكجا جمع كردند تا آتش نازل شده، آن ها را بسوزاند. همين كه يكجا جمع شد، سامرى آن قبضه را بر آن ها ريخت، در حالى كه مى گفت: گوساله اى با صدا شو!
پس طلا ها به صورت گوساله اى شد و صدا بر آورد. باد از عقب آن داخل جوفش شده، از دهانش در مى آمد و صداى گوساله از آن شنيده مى شد. سامرى گفت: اين است معبود شما و موسى. پس بنى اسرائيل سرگرم پرستش آن شدند.
هرچه هارون گفت: اى مردم! اين امتحانى است كه شما به آن مبتلا شده ايد. پروردگار شما رحمان است، مرا پيروى كنيد، امرم را اطاعت كنيد، اثر نكرد. گفتند: ما از عبادت آن دست بر نمى داريم، تا موسى نزد ما برگردد.
مؤلف: در اين خبر- همان طور كه ملاحظه مى فرماييد - نيامده كه «خاك پاى اسب جبرئيل، خاصيت زنده كردن داشته»، وليكن از آن بالاترش را دارد و آن، اين است كه: «در آن خاصيت كلمه تكوين بوده». و بنابراين، آن خاك را براى اين به كار برد كه زيورآلات به صورت گوساله از آتش در آيد و صداى گوساله داشته باشد، و همان طور كه او خواست، در آمد، بدون اين كه يك علت طبيعى در كار باشد. اما خاصيت جان دادن در آن نيامده، بلكه ظاهر اين كه داشت باد از عقب آن داخل جوفش مى شد و از دهانش بيرون مى آمد و صداى گوساله از آن شنيده مى شد، اين است كه زنده نبوده.
علاوه بر اين، در اين روايت داشت كه «مادر سامرى، او را در غارى پنهان كرده بوده تا فرعونيان او را ذبح نكنند و جبرئيل او را با انگشتان خود شير و غذا مى داده، تا بزرگ شود»، و اين مطلب به هيچ وجه قابل اعتماد نيست و اصلا معلوم نيست كه سامرى از بنى اسرائيل باشد، بلكه ابن عباس، آن را در روايت سعيد بن جبير، كه داستان را مفصل آورده، انكار كرده است و ابن ابى حاتم نيز از ابن عباس روايت كرده كه گفته است: وى اهل كرمان بوده.
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم، از سدى روايت كرده كه گفت: موسى، به درگاه پروردگارش روانه شد و با او تكلم كرد. خداى تعالى از او پرسيد: چرا از قوم خود زودتر آمدى؟ عرضه داشت: ايشان دنبال من اند و مى رسند. من براى خوشنودى تو عجله كردم.
فرمود: اى موسى! ما قومت را بيازموديم. پس سامرى ايشان را گمراه كرد. همين كه داستان قوم خود را شنيد، عرض كرد: پروردگارا! سامرى به ايشان گفت گوساله درست كنيم، چه كسى در آن جان بدميد؟ پروردگار فرمود: من. عرضه داشت: خدايا! پس تو خودت گمراهشان كردى.
آنگاه موسى به ميان قوم برگشت، در حالى كه خشمگين و متأسف بود، گفت: اى قوم! مگر خداى تعالى شما را وعده اى نيكو نداد؟ - تا آن جا كه گفتند - ما به اختيار خود مخالفت نكرديم، وليكن بارهايى از زينت و زيور قوم برداشته بوديم. (مى گويد: مقصود از قوم، قبطيان است)، پس آن را انداختيم. سامرى اين چنين در آتش افكند. پس براى آنان به عنوان جسد، گوساله اى در آورد كه صدا مى كرد. بنى اسرائيل متوجه آن شده و آن را پرستيدند، و آن گوساله، هم صدا مى كرد و هم راه مى رفت.
هارون به ايشان گفت: اى قوم! متوجه باشيد كه با آن آزمايش شديد. يعنى به وسيله اين گوساله مورد آزمايش قرار گرفته ايد، بعد به سامرى گفت: اى سامرى! اين چه كارى بود كردى؟ - تا آن جا كه گفت - نظر كن به إله خودت كه همواره عبادتش مى كردى، هر آينه ما آن را براده مى كنيم.
مى گويد: پس آن را گرفت و سرش را بريده، ذبحش كرد و سپس با سوهان براده اش نمود، و آنگاه آن را به دريايش پاشيد. پس نهرى كه در آن روز جريان داشت نماند، مگر آن كه مقدارى از آن براده در آن بيفتاد. سپس موسى به ايشان گفت: از اين آب بياشاميد. پس هر كس آن گوساله را دوست مى داشت، در شارب او طلا رویيده شد، و اين است معناى آن آيه كه مى فرمايد: «وَ أُشرِبُوا فِى قَلَوبِهِمُ العِجلَ بِكُفرِهِم...».
مؤلف: از عجائبى كه در اين قصه آمده، روييدن طلا است در شارب دوستداران گوساله، و اين كه مراد از آيه «وَ أُشرِبُوا فِى قُلُوبِهِمُ العِجلَ بِكُفرِهِم»، همين امر عجيب است و حال آن كه بهترين دليل بر بطلان آن، خود همين آيه است. براى اين كه آيه شريفه، محل اشراب را قلب هاى آنان دانسته، نه شارب هاشان و اين، خود دليل بر اين است كه مقصود از اشراب، حلول محبت و نفوذ آن در دل ها است، نه نوشيدن آبى كه غبار گوساله در آن ريخته شده باشد.
از اين عجيب تر، اين است كه دارد: «هم آن را ذبح كرد و هم با سوهان براده اش نمود». اگر ذبح كرده، لابد حيوانى بوده كه گوشت و خون داشته و گوشت و خون را نمى شود با سوهان براده كرد. و اگر مجسمه اى از طلا يا آهن بوده، ديگر ذبح معنا ندارد.
روايتى درباره برداشتن خاک از زیر پای اسب جبرئیل، توسط سامرى
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن ابى حاتم و ابوالشيخ، از على روايت كرده اند كه فرموده: جبرئيل وقتى نازل شد و موسى را به آسمان برد، در ميان همه مردم، سامرى او را ديد و از جاى پاى اسبش، قبضه اى برداشت. جبرئيل، موسى را پشت خود سوار كرده تا به درب آسمان نزديك شدند. خودش بالا رفت و خدا الواح را مى نوشت. جبرئيل آن قدر نزديك شده بود كه صداى صفير قلم خدا را مى شنيد. وقتى خداوند به موسى خبرداد كه قومش بعد از آمدن او گمراه شدند، موسى نازل شد و عِجل را گرفته و سوزانيد.
مؤلف: اين روايت هم مطلبى دارد كه از روايات قبلی اش، عجيب تر است و آن، اين است كه: جبرئيل موسى را به آسمان برده، و حال آن كه سياق آيات قصه در اين سوره، و در سوره هاى ديگر با آن مساعدت ندارد.
و از اين عجيب تر، اين كه: سامرى خاك را از جاى پاى اسب جبرئيل وقتى برداشت كه جبرئيل آمده بود تا موسى را عروج دهد، و چون اين قضيه در طور بوده، ناگزير بنى اسرائيل و سامرى نيز بايد با او باشند، با اين كه مى دانيم كه سامرى در ميان قوم بود، نه در طور. و همچنين اگر اين نزول و صعود جبرئيل صحيح باشد، قطعا در آخر ميقات بوده و حال آن كه آن روزها، سامرى كار خود را كرده بود و بنى اسرائيل به دست وى، گمراه شده بودند.
نظير اين اشكال بر ساير اخبارى هم كه مى گويد خاك را از جاى پاى اسب جبرئيل هنگامى كه مى خواست فرعون را داخل دريا كند، برداشت، وارد است. براى اين كه در آن ساعت كه اين تمثل جريان مى يافت، سامرى با بنى اسرائيل از آب گذشته بودند و بين جبرئيل و اسب او و بين سامرى يك دريا فاصله بوده و پهناى دريا هم طبعا بسيار زياد بوده، ديگر سامرى، كجا جاى پاى اسب جبرئيل را مى ديده؟!
از اين اشكال مهمتر، اشكالات ديگرى است كه به اين روايت وارد است و در سابق به طور اشاره گذشت، و حاصلش اين است كه:
اولا: اين اخبار، مخالف با كتاب خدا است. چون كتاب خدا تصريح دارد بر اين كه گوساله، جسدى بدون روح بوده و حال آن كه اين اخبار، جسدى داراى روح را اثبات مى كنند، و خبر، هر قدر هم که صحیح
باشد، با مخالفت با كتاب خدا حجيت ندارد. و اگر حجت باشد، بايد كتاب خدا از حجيت ساقط شود، و آن وقت حجيت كتاب بايد موقوف باشد بر موافقتش با خبر، و يا حداقل با عدم مخالفت با خبر و حال آن كه حجيت خبر، بلكه حجيت كلام رسول «صلى اللّه عليه و آله و سلم» كه خبر آن را حكايت مى كند، و بلكه اصل نبوت خاتم انبياء «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، موقوف بر حجيت ظاهر كتاب است نه به عكس. و اگر توقف از دو طرف باشد، دور است و بطلان دور واضح است. و اگر بخواهى تفصيل اين بحث را ببينى، بايد به كتب اصول مراجعه نمايى.
و ثانيا: همه اين روايات از اخبار آحادند، و حجيت خبر واحد (خبرى كه يقين به صدور آن نداريم)، در غير احكام شرعى معنا ندارد. براى اين كه معناى حقيقى اين كه شارع اسلام بفرمايد: «من خبر واحد را حجت قرار دادم»، اين است كه ترتيب اثر واقع را بر حجت ظاهرى واجب كرده باشد و اين ايجاب، متوقف بر اين است كه اثرى عملى براى حجيت خبر باشد. مانند احكام شرعى، و اما غير احكام شرعى، اثرى عملى ندارد تا معناى حجيت خبر، ترتيب اثر عملى باشد.
مثلا اگر روايتى (خبر واحدى) بگويد كه: «بسم اللّه الرحمن الرحيم، جزء هر سوره است»، آن وقت معناى حجيت خبر واحد اين مى شود كه بايد در نماز، بسم اللّه را هم بخوانى.
و اما اگر خبرى بگويد: سامرى اهل كرمان بوده، حجيت آن چه اثرى دارد؟ معناى حجت قرار دادن شارع اسلام خبر واحد را، اين است كه مضمون آن را كه بيش از ظن و گمان نيست، قطعى حساب كن، و من نمى توانم مفاد روايت مذكور را كه مسأله تكوينى است، قطعى حساب كنم، و ممكن نيست يقين كنم كه سامرى كرمانى بوده. به خلاف احكام تشريعى و جعلى مانند جزئيت سوره، كه معامله يقينى كردن با آن ممكن است. و تفصيل اين مسأله در علم اصول آمده است. به آن جا مراجعه شود.
البته غير از چند ايرادى كه ما وارد كرديم، بعضى ديگر، ايرادات ديگرى بر كسانى كه آيه را با اين روايت تفسير نموده اند، وارد كرده اند، كه در بى اعتبارى و نادرستى، دست كمى از آن تفسير ندارد. بعضى ديگر، به يارى آن مفسران برخاسته و پاسخ هايى داده اند كه آن نيز، دست كمى از خود ايرادها ندارد.
بعضى از مفسران در تأييد تفسير ذكر شده، گفته اند كه: اين تفسير، تفسير به مأثور است، آن هم مأثور از بهترين قرن ها، كه همان قرن اول صحابه و تابعين است، و در آن قرن كسى تفسير به رأى نمى كرده. پس در حقيقت، روايات مزبور به منزله خبرى است كه سندش مرفوع باشد و اعراض از چنين تفسيرى گمراهى است.
ولى چند اشكال به اين تأييد وارد است:
اولا: صرف اين كه قرنى از ميان ساير قرون، بهترين قرن باشد، دليل نمى شود بر اين كه تمامى حرف هايى كه به آن قرن منتهى مى شود، حجت باشد. زيرا هيچ ملازمه اى نيست ميان بهتر بودن قرن، با راست و حقيقت بودن همه حرف هاى نقل شده از آن، و همه آراء و اعمال مستند به آن، تا بگوييم همه آن حرف ها، راست و همه آن آراء، حق و همه آن اعمال صالح است. براى اين كه در اخبار مأثوره از اهل آن قرن، تعداد زيادى سراغ داريم كه با يكديگر متناقض اند، و عقل به صراحت و بداهت حكم مى كند كه از هر دو متناقض، يكى باطل است.
پس آن كس كه اهل علم و بحث است، از اهل آن قرن نيز بايد مطالبه دليل كند به چه دليل اين حرف را زده و يا اين رأى را داده و يا اين عمل را كرده اى، و در اين مطالبه دليل، فرقى ميان اهل قرن اول با ساير مردم نيست، هر چند كه ممكن است از نظر فضيلت، ميان اين دو دسته فرق باشد.
و ثانيا: هر چند مسأله مورد بحث ما، كه اخبارى درباره اش وارد شده، از مسائلى نيست كه رأى و فتوا در آن دخالت داشته باشد، چون آنچه وارد شده، درباره جزئيات يك داستان است، و هرچند در چنين مواردى بايد با اثر و خبر اهل قرن اول، معامله روايت مرفوع كرد، اما اين در صورتى است كه اهل قرن، روايات خود را منتهى به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» كنند.
ليكن ما در ميان آنان، حتى در ميان صحابه كه دست اول اند، بسيارى را سراغ داريم كه چيزهايى را روايت كرده اند كه منتهى به يهود و غيريهود مى شود، و اگر كسى به اخبار مأثوره از آنان در داستان هاى ذى القرنين، بهشت ارم و داستان موسى و خضر و عمالقه و معجزات موسى و لغزش هاى انبياء و امثال آن مراجعه نمايد، در آنچه ما گفتيم شكى برايش باقى نمى ماند، و اين گونه اخبار بى شمار است. و اگر بنا باشد حكم روايت مرفوعه را بر آن جارى كنيم، بيش از اين اقتضاء ندارد كه بگوييم: بله فلان يهودى چنين گفته بوده، ولى مستلزم اين نيست كه بگوييم آرى، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» چنين فرموده.
و ثالثا: ما تسليم مى شويم و گفتار آن مفسر را در تأييد همكارانش قبول مى كنيم، وليكن مى گوييم: روايت مرفوعه كه از روايت صحيحه بالاتر نيست، و ما در سابق خاطرنشان كرديم كه روايت، هر قدر هم كه صحيح باشد، در غير احكام شرعى حجيت ندارد. مخصوصا در صورتى كه مخالف با كتاب هم باشد.
نقد رواياتى كه صداى گوساله سامرى را، مستند به خدا و آزمايش الهى مى دانند
و در محاسن، به سند خود، از وصافى، از ابى جعفر «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود:
از جمله مناجات ها، كه ميان موسى و پروردگارش شد، يكى اين بود كه عرضه داشت: پروردگارا! سامرى گوساله را ساخت، صداى آن از چه كسى بود؟ خداى تعالى وحى فرستاد كه: آن آزمايش من بود، در آن باره زياد جستجو مكن.
مؤلف: اين معنا در روايات مختلف و با تعبيرات متفاوتى نقل شده و عمده اختلافات اين بوده كه آثار، و مخصوصا ناقلان روايات نبوى، از جهت اين كه در قرن اول هجرى از ناحيه حكومت، ممنوع از نوشتن حديث بودند، لذا از روى ناچارى شنيده هاى خود را نقل به معنا مى كرده اند، تا آن جا كه بعضى از راويان، داستان مورد بحث را در قالب جبر در آورده است، و حال آنكه جبرى در كار نبوده. اگر خداوند به وسيله صداى گوساله مردم را گمراه كرده، گمراهى مجازاتى بوده، نه ابتدايى تا جبر لازم آيد، و اين گونه گمراهى را، خداى تعالى، در چند جاى قرآنش، به خودش نسبت داده. از آن جمله فرموده: «يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهدِى بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلّا الفَاسِقِين».
و بهترين تعبيرى كه در روايات از اين اضلال شده، همان تعبير روايت قمى است كه گذشت، كه در آن آمده بود: «موسى گفت: پروردگارا! گوساله از سامرى بود، صداى آن از كه بود»؟ فرمود: از من، اى موسى! من چون ديدم كه از من به سوى گوساله اى اعراض نمودند، خواستم تا گمراهی شان را بيشتر كنم.
و نيز، آن تعبيرى كه در روايت راشد بن سعد شده كه در الدر المنثور آمده و آن، اين است كه: موسى گفت: «پروردگارا! چه كسى روح در آن قرار داد؟ فرمود: من. گفت: پس تو خودت گمراهشان كردى! فرمود: اى موسى! اى سرآمد انبياء، اى پدر حاكمان! من چون اين گمراهى را در دل هاشان ديدم، راه رسيدن به آن را برايشان آسان كردم. (تا آخر حديث).
و در مجمع البيان، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: موسى تصميم گرفت سامرى را به قتل برساند. خدايش وحى فرستاد: او را مكش، چون مردى باسخاوت است.
آيات ۹۹ - ۱۱۴ سوره طه
كَذَلِك نَقُص عَلَيْك مِنْ أَنبَاءِ مَا قَدْ سَبَقَ وَ قَدْ آتَيْنَاك مِن لَّدُنَّا ذِكراً(۹۹)
مَّنْ أَعْرَض عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وِزْراً(۱۰۰)
خَالِدِينَ فِيهِ وَ ساءَ لهَُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ حِمْلاً(۱۰۱)
يَوْمَ يُنفَخُ فى الصورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئذٍ زُرْقاً(۱۰۲)
يَتَخَافَتُونَ بَيْنهُمْ إِن لَّبِثْتُمْ إِلّا عَشراً(۱۰۳)
نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طرِيقَةً إِن لَّبِثْتُمْ إِلّا يَوْماً(۱۰۴)
وَ يَسئَلُونَك عَنِ الجِْبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبّى نَسفاً(۱۰۵)
فَيَذَرُهَا قَاعاً صَفْصفاً(۱۰۶)
لا تَرَى فِيهَا عِوَجاً وَ لا أَمْتاً(۱۰۷)
يَوْمَئذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِىَ لا عِوَجَ لَهُ وَ خَشعَتِ الاَصوَات لِلرَّحْمَانِ فَلا تَسمَعُ إِلّا هَمْساً(۱۰۸)
يَوْمَئذٍ لا تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَانُ وَ رَضىَ لَهُ قَوْلاً(۱۰۹)
يَعْلَمُ مَا بَينَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطونَ بِهِ عِلْماً(۱۱۰)
وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خَابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً(۱۱۱)
وَ مَن يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحَاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا يَخَافُ ظُلْماً وَ لا هَضماً(۱۱۲)
وَ كَذَلِك أَنزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا وَ صرَّفْنَا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِث لهَُمْ ذِكْراً(۱۱۳)
فَتَعَالى اللَّهُ الْمَلِك الْحَقُّ وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِن قَبْلِ أَن يُقْضى إِلَيْك وَحْيُهُ وَ قُل رَّبّ زِدْنى عِلْماً(۱۱۴)
اين چنين، از اخبار مربوط به حوادث گذشته را براى تو بارگو مى كنيم و به تو از نزد خود ذكرى (كتابى) هم داده ايم. (۹۹)
و هر كس از آن روى بگرداند، روز رستاخيز بار گناهى مى برد. (۱۰۰)
در گناهشان جاودانند و بارشان روز رستاخيز، چه بد است. (۱۰۱)
روزى كه در صور دميده شود و در آن روز، گناهكاران را كور محشور كنيم. (۱۰۲)
كه آهسته با همديگر گويند: بيش از ده روز مكث نكرديم. (۱۰۳)
بهتر مى دانيم كه چه مى گويند، آن دَم كه از همه بهترشان مى گويند: بيش از يك روز به سر نبرده ايد. (۱۰۴)
تو را از كوه ها پرسند. بگو: پروردگارم آن را پراكنده كند، آن چنان كه جز خودش، كس نمى داند. (۱۰۵)
و زمين را پهن نموده، همواره واگذارد.(۱۰۶)
كه در آن برجستگى و انحرافى نبينى. (۱۰۷)
آن روز صدازن (حشر) را، كه هيچ كجى و اعوجاجى در كارش نيست، پيروى مى كنند، و همه صداها به احترام خداى رحمان بيفتد و جز صدایى آهسته، چيزى نمى شنوى. (۱۰۸)
در آن روز، شفاعت سودى ندارد، مگر از كسى كه خداى رحمان، اجازه شفاعتش داده باشد و سخن او را در شفاعت بپسندد.(۱۰۹)
خدا آنچه قبلا فرستاده اند و آنچه (از آثار) كه دنبال خود آنان مى رسد، مى داند و اما ايشان، احاطه علمى به او ندارند. (۱۱۰)
و چهره ها در مقابل خداى زنده و قيوم متواضع شود، و هر كس وزر ستمى به دوش دارد، نوميد گردد.(۱۱۱)
و هر كس كارهاى شايسته و ايمان داشته باشد، از ستم كشيدن و زبون شدن نترسد. (۱۱۲)
آرى، اين چنين ما آن را (كتاب خود را) قرآنى عربى نازل كرديم و در آن، بيم دادن هاى گوناگون آورديم تا شايد بترسند و تذكرى برايشان حاصل شود. (۱۱۳)
پس بلندمرتبه است خداوندى كه سلطان حق است، و تو قرآن را پيش از آن كه وحى آن به تو اعلام شود، به شتاب مخوان و بگو پروردگارا! مرا دانش بيفزاى. (۱۱۴)
اين آيات، در دنباله داستان موسى «عليه السلام» قرار دارد، كه به منظور انذار مردم، ايشان را با يادآورى هول هاى روز قيامت تهديد مى كند.
«كَذَلِك نَقُصُّ عَلَيْك مِنْ أَنبَاءِ مَا قَدْ سبَقَ وَ قَدْ آتَيْنَاك مِن لَّدُنَّا ذِكراً»:
ظاهرا اشاره «كَذَلك»، به خصوصيت داستان موسى است، و مراد از «مَا قَد سَبَق»، حوادث و امورى است كه در امت هاى گذشته رُخ داده، و معناى آيه اين است كه: ما با اين خصوصيت كه داستان موسى را برايت نقل كرديم، به همين نحو داستان ها و حوادث امت هاى گذشته را برايت نقل مى كنيم.
و مقصود از ذكر جملۀ «وَ قَد آتَينَاكَ مِن لَدُنّا ذِكراً»، قرآن كريم و يا معارف متنوعى است، كه خداى عزوجل، در قرآن كريم، در خلال داستان ها و عبرت ها، از حقايق و اخلاقيات و شرايع و غير آن بيان نموده.
اشاره به تجسم اعمال در قیامت، در آيه شریفه
«مَّنْ أَعْرَض عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وِزْراً»:
ضمير در «عَنهُ»، به «ذكر» بر مى گردد، و كلمۀ «وِزر»، به معناى بارِ سنگين و گناه است، و چون فرموده «آن را روز قيامت حمل مى كند»، به اين قرينه مى توان گفت مراد از آن، همان معناى اول است. و اگر «وِزراً» را نكره و بدون الف و لام آورد، براى اين بود كه بزرگى خطر آن را برساند و معناى آيه اين است كه:
«كسى كه از ذكر (قرآن) اعراض كند، او در روز قيامت، ثقلى بسيار عظيم الخطر و صاحب اثرى تلخ را حمل خواهد كرد». در اين آيه، گناه را از آن جهت كه قائم به ايشان است، تشبيه به ثقلى كرد كه آدمى با همه سنگينى و مشقت كه دارد به دوش خود بكشد، آن وقت به طور استعاره، همان گناه را «وِزر» و سنگينى ناميد.
«خَالِدِينَ فِيهِ وَ ساءَ لهَُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ حِمْلاً»:
مراد از «خالد بودنشان در وزر»، خلودشان در كيفر آن است. يعنى عذاب كه به طور كنايه فرموده خالد در وزرند، و اگر فرمود: «خَالِدِين»، با اين كه ضمير آن به كلمه «مَن:- كسى كه» بر مى گردد كه مفرد است، به اعتبار معناى «مَن» بود. چون اين كلمه در معنا جمع است و كليت را مى رساند، همچنان كه اگر در «أعَرَضَ»، كه ضمير آن نيز به «مَن» بر مى گردد، و نيز در «فَإنَّهُ يَحمِلُ»، ضمير را مفرد آورد، به اعتبار لفظ «مَن» بود.
پس در حقيقت، آيه مورد بحث از اين جهت نظير آيه «وَ مَن يَعصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَإنَّ لَهُ نَارَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا أبَداً» است، كه هم ضمير مفرد را به «مَن» برگردانيده و هم ضمير جمع را. و با صرف نظر كردن از جهات لفظى، آيه شريفه مورد بحث، از روشن ترين آيات قرآنى است در اين كه دلالت مى كند بر «تجسّم اعمال» و اين كه آدمى در قيامت با عمل خودش معذب مى شود و همواره و جاودانه با آن است.
«وَ سَاءَ لَهُم يَومَ القِيَامَةِ حَملاً» - كلمۀ «سَاءَ» از افعال ذمّ است، مانند «بِئسَ»، و معنايش اين است كه بار ايشان در روز قيامت، بد بارى است. و كلمۀ «حِمل»، با كسره حاء و فتحه آن، به يك معنا است. چيزى كه هست، اگر با كسره خوانده شود، مراد از آن بارى خواهد بود كه در ظاهر حمل مى شود. مانند بارهايى كه به دوش كشيده مى شود. و اگر با فتحه خوانده شود، مراد از آن بارهاى باطنى است. مانند طفل در شكم.
معناى جمله: «مجرمان در قیامت، با چشمان کبود محشور می شوند»
«يَوْمَ يُنفَخُ فى الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئذٍ زُرْقاً»:
جملۀ «يَومَ يُنفَخُ...»، بدل از «يَومَ القِيَامَة» در آيه قبلى است، و «نفخ صور»، كنايه از احضار و دعوت است و لذا دنباله آن به زودى مى فرمايد: «يَومَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِىَ لَا عِوَجَ لَهُ...».
كلمۀ «زُرق»، جمع «أزرَق» است، كه به معناى كبود است، كه يكى از رنگ ها است. و از فراء نقل شده كه گفته است: مراد از «زُرق»، محشور شدن مجرمان و كور بودن ايشان است. چون چشم وقتى بينایی اش از بين مى رود، كبود مى شود، و اين معناى خوبى است، و آيه «وَ نَحشُرُهُم يَومَ القِيَامَةِ عَلَى وُجُوهِهِم عُمياً» آن را تأييد مى كند.
بعضى ديگر گفته اند: مراد كبودى بدن هاى ايشان، به خاطر خستگى و تشنگى است.
بعضى ديگر گفته اند: كبودى چشمان است. چون بدترين رنگ چشم نزد عرب، كبود آن است و عرب با چشم كبود، سخت دشمن است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن، تشنگى مجرمان است. چون وقتى انسان به شدت تشنه شود، رنگ چشمش تغيير مى كند و كبود رنگ به نظر مى رسد. وليكن هيچ يك از اين اقوال، مورد پسند نيست.
«يَتَخَافَتُونَ بَيْنهُمْ إِن لَّبِثْتُمْ إِلّا عَشراً... إِلّا يَوْماً»:
كلمۀ «تخافت» به اين معنا است كه عده اى با يكديگر آهسته صحبت كنند، و اين آهسته سخن گفتن در اهل محشر، به خاطر هول مطلع و فزعى است كه به ايشان دست مى دهد. و جملۀ «إن لَبِثتُم إلّا عَشراً» بيان همان كلامى است كه بين خود، تخافت مى كنند.
و معناى جمله، به طورى كه از سياق بر مى آيد، اين است كه: به صورت پچ پچ به يكديگر مى گويند قبل از قيامت، در دنيا بيش از ده روز نمانديد. و منظورشان از اين سخن، اندك شمردن عمرى است كه در دنيا كردند، نسبت به خلود و ابديتى كه نشانه هاى آن برايشان آشكارا شده.
«نَحنُ أعلَمُ بِمَا يَقُولُونَ إذ يَقُولُ أمثَلُهُم طَرِيقَةً إن لَبِثتُم إلّا يَوماً» - يعنى: ما به همه آنچه كه درباره مكث در دنيا مى گويند، احاطه علمى داريم. چون مى دانيم كه معتدل ترين آنان و آن هايى كه گفتارشان نزديك تر به صدق است، مى گويند: «در دنيا نمانديد، مگر يك روز».
و اگر گويندۀ اين حرف را معتدل و راستگوترين مردم دانسته، براى اين است كه ماندن محدود در دنيا و عمر ناچيز آن در قبال ماندن تا ابد و عمر جاودانه، قابل مقايسه نيست، و اصلا قدر و اندازه اى ندارد. پس اگر كسى آن را يك روز بداند، نسبت به كسانى كه ده روز دانسته اند، به واقع نزديك تر و راستگوتر است.
و همين قول نيز، نسبى و غير حقيقى است. حقيقت قول، همان است كه خداى سبحان در آيه «وَ قَالَ الَّذِينَ أُوتُوا العِلمَ وَ الإيمَانَ لَقَد لَبِثتُم فِى كِتَابِ اللّهِ إلَى يَومَ البَعثِ فَهَذَا يَومُ البَعثِ وَلَكِنَّكُم كُنتُم لَا تَعلَمُون» بيان كرده، و به زودى بحثى كامل و مفصل، درباره اين مكث در تفسير آيه مورد استشهاد، در سوره «روم» خواهد آمد، إن شاء اللّه.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |