تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۱۳: تفاوت میان نسخهها
(۲ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۲۰۷: | خط ۲۰۷: | ||
«'''وَ إِن تجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى'''»: | «'''وَ إِن تجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى'''»: | ||
«جهر به قول»، به معناى بلند بلند حرف زدن، و «إسرار به آن»، به معناى آهسته صحبت كردن است، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ أسِرُّوا قَولَكُم أو اجهَرُوا بِهِ». | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۸ </center> | ||
و | البته بايد در نظر داشت كه «سرّ»، غير از «ستر» است. چون «سرّ» به معناى مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است، و كلمۀ «أخفَى»، صيغۀ افعل تفضيل از «خفاء»، و به معناى پنهان تر است. چون از سياق آيه بر مى آيد كه در مقام ترقى دادن مطلب است. يعنى نه تنها «سرّ» را مى داند، بلكه بالاتر از آن اين كه مخفى تر از سرّ را هم مى داند، و ديگر نبايد اعتناء نمود به قول كسى كه گفته «أخفَی»، فعل ماضی، و فاعلش ضمير آن است، كه به خدا بر مى گردد و معنايش اين است كه: خدا، سرّ را مى داند، ولى پنهان كرده. و در اين كه «أخفَى» را نكره آورد و نفرمود «وَ الأخفى»، براى اين بود كه خفاء را تأكيد كرده باشد. | ||
و اگر در آيه، اول «جهر به قول» را آورد، بعد علم را نسبت به دقيق تر از آن، يعنى «سرّ قول» اثبات نمود، سپس مطلب را ترقى داده، علم او را نسبت به مخفى تر از سرّ اثبات فرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اين كه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است، و معنا اين است كه: | |||
بعضى از | تو اگر سخنت را بلند بگویى و علنى بدارى آنچه را كه مى خواهى - و گويا مراد از قول، همان نيات درونى است. چون غالبا با قول اظهار مى شود - و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كنى، و يا از اين هم مخفى تر بدارى به اين كه بر خودت هم پوشيده باشد، خداى تعالى همه را مى داند. | ||
پس نخست ميان كلام جهرى و آهسته و مخفى تر از آن، ترديد كرده و آن ها را دو قسم نموده و فرموده اگر با صداى بلند سخن بگويى، خدا مى داند، و اگر آهسته بگويى، و يا اصلا مخفى داشته باشى، خدا مى داند. پس بلند و علنى سخن گفتن را قسم اول، و آن دو صورت ديگر را قسم دوم قرار داده، و سپس به طور مختصر و كوتاه جواب ترديد را داده و فرمود: آن را مى داند، و اين اسلوب كلام، با همه كوتاهی اش، هم بر جواب دلالت مى كند، و هم اين كه اولويت را مى رساند. | |||
پس گويا فرموده: اگر از علم او به سخنان علنى و بلندت بپرسى، جواب مى گويم: خدا از آن آگاه است، و چطور نباشد، و حال آن كه او به سرّ و پنهان تر از سرّ هم، عالم است. بنابراين، اين اسلوب كه گفتيم از لطائف صنعت سخنورى است. | |||
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «سرّ»، آن سخنان و اسرارى است كه سرّى به ديگران القاء كنى، و مراد از «أخفى»، آن مطالبى است كه در دل خود پنهان كنى و اصلا به زبان نياورى. ليكن هر چند اين تفسير نسبت به «اسرار» صحيح است، اما سخن را سرّ نمى نامند، مگر از جهت كتمان آن در نفس. بنابراين معناى بى اشكال، همان است كه ما بيان كرديم. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۶۹ </center> | ||
و به هر | و به هر حال، آيه شريفه علم به هر چيز را براى خدا اثبات مى كند. چه به ظاهر و چه به پنهان، و بنابراين آيه شريفه، در ذكر علم به دنبال استواء بر عرش، نظير آيه «ثُمَّ استَوَى عَلَى العَرشِ يَعلَمُ مَا يَلِجُ فِى الأرضِ وَ مَا يَخرُجُ مِنهَا...» مى باشد و معلوم است كه علم خداى تعالى، به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مى يابد، و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مى آيد، مستلزم اذن و رضاى او به آن است، و از نظرى ديگر، مستلزم مشيت او به اين نظامى است كه جريان مى يابد، و اين، همان «تدبير» است. | ||
پس آيه | پس آيه شريفه، عموم تدبير خداى را اثبات مى كند، همان طور كه آيه قبلى، در مقام اثبات عموم ملكيت او بود، و مجموع مدلول اين دو آيه، ملك و تدبير خدا است، كه اين، همان معناى ربوبيت مطلقه او است. پس اين دو آيه در مقام تعليل است، كه با آن دو، ربوبيت مطلقه خدا اثبات مى شود. | ||
«'''اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى'''»: | «'''اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى'''»: | ||
اين | اين جمله، به منزله نتيجه براى بيانات گذشته است، و لذا مناسب تر آن است كه اسم جلاله خبر باشد براى مبتداى محذوف، و تقدير چنين باشد: «اين كسى كه در اين آيات سابقه گفتگويش شد، همان اللّه است كه معبودى جز او نيست...». هر چند كه از نظر استقلال مضمون آيه و جامعيت آن، به نظر نزديك تر چنين مى آيد كه كلمه جلاله مبتدا، و جملۀ «لا إله إلّا هُو» خبرش باشد، و جملۀ «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى»، خبر بعد از خبر. | ||
و به هر | و به هر حال، جملۀ «اللّهُ لا إله إلّا هُو» ممكن است با مطالبى كه در آيات سابق گذشت، و توحيد خداى را در ربوبيت مطلقه اثبات كرد، تعليل شود. و ممكن هم هست با جملۀ بعدی اش كه مى فرمايد «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى» تعليل شود. | ||
اما اولى ممكن است | اما اولى ممكن است. براى اين كه كلمۀ «إله» در جمله «لا إله إلّا اللّه»، يا به معناى معبود است و يا معبود به حق، و معناى كلام اين مى شود: «اللّه معبود حقى، جز او نيست». و يا «معبود به حق، جز او موجود نيست»، و همين معبوديت از شؤون ربوبيت، و لواحق آن است، براى اين كه عبادت نوعى تجسم دادن و ترسيم كردن عبوديت و مملوكيت و اظهار حاجت به خدا است. پس بايد معبود مالك عابد خود و مدبّر امر او باشد كه خلاصه ترش اين است كه بايد ربّ او باشد و چون خدا ربّ هر چيز است و غير او ربّى نيست، پس تنها معبود هم او است و غير او معبودى نيست. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۷۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۱۷۰ </center> | ||
<span id='link132'><span> | <span id='link132'><span> | ||
==بيان وجه علت بودن | ==بيان وجه علت بودن «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى»، براى «لا إله إلّا الله» == | ||
و اما دومى ممكن است | و اما دومى ممكن است. براى اين كه عبادت براى خاطر يكى از سه جهت است: يا از باب اميد به خيرى است كه نزد معبود است، كه به طمع آن او را عبادت مى كند. و يا از باب ترس از شرورى است كه در اعراض از او و بى اعتنايى به امر او احتمال مى دهد. و يا از باب اين است كه او را شايسته و اهل آن مى بيند كه در برابرش عبادت و خضوع كند. | ||
و خداى سبحان، يگانه مالكى است كه مالك تمامى خيرات است، و هيچ كس مالك هيچ چيز نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده باشد. تازه در عين اين كه تمليك كرده، باز مالكيتش از آن سلب نشده، و نيز خداى سبحان، يگانه قادرى است كه هيچ كس هيچ قدرتى ندارد، مگر آن مقدار كه او تمليكش كرده باشد. و به همين معنا، او يگانه منعم، مفضل، حيات ده، شفابخش، رازق، غفور، رحيم، غنى، و عزيز است، و تمامى اسم هايى كه در آن معنايى از خير باشد، براى او است. پس خداى سبحان، تنها كسى است كه مستحق عبادت است، و بايد به اميد خيراتى كه نزد او است، پرستش شود، نه غير خدا. | |||
و خداى | و نيز خداى سبحان، يگانه مقتدر قاهرى است كه احدى تاب قهر او را نمى آورد، و تنها منتقم نيرومندى است شديد العقاب، كه هيچ شرّى نزد هيچ كس و هيچ چيز نيست، مگر آن كه به اذن او به ما مى رسد. پس باز تنها او سزاوار بندگى است، تا از ترس غضبش پرستش شود. آن غضبى كه ممكن است خضوع نكردن در برابر عظمت و كبريايش مستلزم آن باشد. | ||
و نيز خداى | و نيز خداى سبحان، يگانه كسى است كه اهليت پرستش را دارد. چون اهليت اين كه ديگران براى كسى خاضع شوند، جز به خاطر كمالى كه در آن كس هست، نمى باشد. پس تنها و تنها كمال است كه نقص در برابرش خاضع مى شود و نمى تواند نشود و آن كمال، يا عبارت است از جمالى كه نفس به سوى آن مجذوب مى شود، و يا جلالى است كه عقل در برابرش زمين ادب مى بوسد، و قلب از خود بيخود مى گردد. هر كدام را كه در نظر بگيريم، حد اعلايش در خدا است، بلكه تمامى جمال ها از او است. چون هيچ جمالى در هيچ موجودى نيست، مگر آن كه آيتى از جمال او است، و نيز هيچ جلالى نيست مگر آن كه قطره اى از درياى بيكران جلال او است. پس خداى سبحان، معبودى است كه «لا إله إلّا هو و لا معبود سواه». چون همه اسماء حُسنى، مال او است. | ||
يعنى هر اسمى كه فرض شود كه نسبت به نظائر خود بهترين اسم بوده باشد، آن اسم از خداى تعالى است. | |||
توضيح اين كه: اگر خود اسم را به وصف حسن توصيف فرموده، خود دليل بر اين است كه مراد از آن، همان چيزى است كه در اصطلاح علم صرف، به آن «صفت» گويند، | |||
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ آبان ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۲۸
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و در تفسير قمى، به سند خود، از ابوبصير، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه مى گويد: از آن جناب، از آيه «وَ قَالُوا اتَّخَذَ الرَّحمَان وَلَداً» پرسش نمودم.
فرمود: اين، مربوط به همان حرفى است كه مشركان قريش زده و مى گفتند: خداى عزوجل، داراى فرزند است. و نيز مى گفتند: ملائكه دخترند. خداى تعالى، در ردّ ايشان فرمود: «لَقَد جِئتُم شَيئاً إدّاً». يعنى: سخن بزرگى گفتيد. «تَكَادُ السَّمَاوَات يَتَفَطَّرنَ مِنهُ». يعنى آسمان از گفته آنان و نسبتى كه دادند، نزديك است متلاشى گردد. «وَ تَنشَقُّ الأرضُ وَ تَخِرُّ الجِبَالُ هَدّاً». زمين از آنچه گفتند، شكافته شده و كوه ها فرو ريزد. «أن دَعَوا لِلرَّحمَان وَلَداً».
براى اين كه براى خداى رحمان، فرزند ادعا كردند. خداى تعالى فرمود: «وَ مَا يَنبَغِى لِلرَحمَان أن يَتَّخِذَ وَلَداً إن كُلُّ مَن فِى السَّمَاوات وَ الأرضِ إلّا آتِى الرَّحمَان عَبداً لَقَد أحصَيهُم وَ عَدَّهُم عَدّاً وَ كُلُّهُم آتِيهِ يَومَ القِيَامَة فَرداً». يعنى تك تك.
رواياتى در ذيل آيه: «إنّ الّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحَات سَيَجعَلُ لَهُمُ الرَّحمَانُ وُدّاً»
و در تفسير قمى، به سند خود، از ابوبصير، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه گفت: از آن جناب، از آيه «إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَات سَيَجعَلُ لَهُمُ الرَّحمَانُ وُدّاً» پرسيدم. فرمود: يعنى خدا براى آنان، محبت و ولايت اميرالمؤمنين را قرار مى دهد و اين، همان ودّى است كه خدا در اين آيه وعده داده است.
مؤلف: اين روايت را، كافى به سند خود، از ابوبصير، از آن جناب روايت كرده.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ديلمى، از براء روايت كردند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، به على فرموده، بگو: «اللّهُمَّ اجعَل لِى عِندَكَ عَهداً وَ اجعَل لِى عِندَكَ وُدّاً وَ اجعَل لِى فِى صُدُورِ المُؤمِنِينَ مَوَدَّةٌ».
بعد از اين جريان، خداى تعالى، اين آيه را فرستاد: «إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَات سَيَجعَلُ لَهُمُ الرَّحمَانُ وُدّاً». آنگاه اضافه كرد كه: اين آيه در حق على نازل شده.
و در همان كتاب است كه طبرانى و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: اين آيه، درباره على بن ابى طالب نازل شده، كه مى فرمايد: «إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَات سَيَجعَلُ لَهُمُ الرَّحمَانُ وُدّاً». و فرمود: مقصود از «وُدّ»،محبت در قلوب مؤمنان است.
و در مجمع البيان، در ذيل آيه مورد بحث گفته كه در آن چند قول است:
يكى اين كه درباره على «عليه السلام» نازل شده. هيچ مؤمنى نيست مگر آن كه در قلبش، محبت على «عليه السلام» هست. اين از ابن عباس رسيده.
و در تفسير ابوحمزه ثمالى آمده كه: امام ابوجعفر «عليه السلام»، از رسول خدا برايم روايت كرد كه به على «عليه السلام» فرمود: بگو «اللَّهُمَّ اجعَل لِى عِندَكَ عَهداً وَ اجعَل لِى فِى قَلَوبِ المُؤمِنِينَ وُدّاً». امام اميرالمؤمنين «عليه السلام» اين دعا را خواند. دنبالش، خداى تعالى، اين آيه را نازل كرد. و نظير اين روايت، از جابر بن عبداللّه نيز روايت شده.
مؤلف: صاحب روح المعانى گفته: ظاهر اين است كه آيه بنابر اين روايات، در مدينه نازل شده باشد. ليكن خواننده عزيز متوجه است كه هيچ يك از اين احاديث، دلالت ندارد بر اين كه اين داستان در مدينه اتفاق افتاده باشد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن مردويه، از عبد الرحمان بن عوف روايت كرده اند كه گفت: وقتى به مدينه هجرت كرد، از فراق رفقاى مكه اش، كه از آن جمله، شيبه بن ربيعه و عتبة بن ربيعه و امية بن خلف بودند، دلتنگ شد. خداى تعالى، اين آيه را نازل كرد: «إنّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَات سَيَجعَلُ لَهُمُ الرَّحمَانُ وُدّاً».
مؤلف: اين حديث، صريح در اين است كه آيه شريفه در مدينه نازل شده، وليكن اتفاق همه بر اين كه اين سوره با همه آياتش در مكه نازل شده و در آغاز سوره گذشت، اين روايت را رد مى كند.
و نيز در همان كتاب است كه حكيم ترمذى و ابن مردويه، از على «عليه السلام» روايت كرده اند كه گفت: از رسول خدا، از معناى آيه: «سَيَجعَلُ لَهُمُ الرَّحمَانُ وُدّاً» پرسيدم كه چيست؟
فرمود: محبت در قلوب مؤمنان و ملائكه مقربين. يا على! خداوند به مؤمنان سه چيز داده: اول مقت و محبت. دوم حلاوت. سوم مهابت در قلوب صالحان.
مؤلف: كلمه «مقت»، به معناى محبت است، و در معناى اين روايت، بعضى روايات ديگر، از طرق اهل سنت رسيده، كه بنابر عموميت لفظ آيه صحيح مى شود، و البته با خصوصيت مورد نزول منافات ندارد.
آيات ۹۷ - ۹۸ سوره مريم
فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسانِك لِتُبَشرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدًّا(۹۷)
وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنهُم مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسمَعُ لَهُمْ رِكْزَا(۹۸)
اين قرآن را به زبان تو جارى و روان كرده ايم، تا پرهيزكاران را به وسيله آن، نويد رسانى و گروه سخت سر را بترسانى. (۹۷)
پيش از آن ها، چه نسل هاى زيادى هلاك كرديم. آيا يكى از آن ها را مى يابى و يا صدايى از آن ها مى شنوى (۹۸)
اين دو آيه، سوره را خاتمه مى دهد، و خداى سبحان، در آن، تنزيل حقيقت قرآن را بيان مى كند (كه آن حقيقت، بلندتر از آن است كه فهم عادى بدان دسترسى يابد، و يا غير پاكان آن را لمس كنند)، به اين كه تا مرتبه ذكر به لسان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نازل شده و مى فرمايد كه:
هدف از اين «تيسير»، اين است كه متقين از بندگان خداى را بشارت، و قوم سخت سر و خصومت پيشه را با آن انذار نمايد. آنگاه انذار آنان را با يادآورى هلاكت قرون گذشته، خلاصه فرمود.
معناى تيسير قرآن به زبان پيامبر«ص»
«فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسانِك لِتُبَشرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَ تُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدًّا»:
كلمۀ «تيسير»، به معناى تسهيل است، و از اين فهميده مى شود كه مى خواهد از سابقه اى خبر دهد كه با آن سابقه تلاوت و فهم قرآن دشوار بوده. همچنان كه در جاى ديگر، درباره كتابش، از مثل چنين حالتى خبر داده و فرموده: «وَ الكِتَابِ المُبِين * إنّا جَعَلنَاهُ قُرآناً عَرَبِيّاً لَعَلَّكُم تَعقِلُون * وَ إنَّهُ فِى أُمّ الكِتَابِ لَدَينَا لَعَلِىٌّ حَكِيمٌ».
كه در آن خبر مى دهد از اين كه اگر قرآن به آن حال كه بود (و اكنون نيز هست)، نزد خدا باقى مى ماند و او را به اين صورت كه فعلا هست، عربى و خواندنی اش قرار نمى داد، هيچ اميدى نمى رفت كه مردم آن را بفهمند و همچنان علىّ (بلند پايه)، و حكيم (غير قابل فهم و تعقل) مى ماند.
از اين جا، اين معنا تأييد مى شود كه منظور از «تيسير» و آسان كردن آن، اين است كه آن را به لسان عربى، كه لسان مادرى آن حضرت است، بر زبانش جارى كرد.
پس آيه مورد بحث، از اين حقيقت خبر مى دهد كه خداى تعالى، قرآن را به زبان او جارى كرد. يعنى آسان كرد تا تبشير و انذار مردم آسان باشد.
بعضى گفته اند: معناى «تيسير قرآن» به زبان رسول خدا، همين است كه از راه وحى، آن را به زبان آن جناب جارى كرد. وحى كلام الهى خود را به آن جناب اختصاص داد، تا تبشير و انذار كند. ولى هرچند اين وجه، در جاى خود، وجهى عميق است، ليكن وجه اول، علاوه بر اين كه مورد تأييد آيات سابقه و امثال آن است، با سياق آيات سوره مطابق تر نيز هست.
«وَ تُنذِرَ بِهِ قَوماً لُدّاً» - مراد از قوم، قوم رسول خدا است كه دشمنانى خطرناك بودند، و كلمۀ «لُدّ»، جمع «ألَدّ» است، كه مشتق از «لدد»، به معناى خصومت است.
«وَ كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنهُم مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسمَعُ لَهُمْ رِكْزَا»:
«احساس»، به معناى ادراك به حس، و «ركز»، به معناى آواز است، كه بعضى گفته اند، معناى اصلی اش، همان حس است. و خلاصه معناى آن، اين است كه: قوم نامبرده، هرچند دشمن و اهل مجادله اند، ليكن نمى توانند خداى را با دشمنى خود عاجز كنند. زيرا چه بسيار مردمى مانند ايشان، كه قبل از ايشان هلاك كرديم، و نابود شدند و امروز احدى نيست كه صدايى از ايشان بشنود، و يا يكى از ايشان را ببيند و احساس كند.
آيات ۱ - ۸ سوره طه
- سوره «طه»، مكى است و ۱۳۵ آيه دارد.
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَانِ الرَّحِيمِ *
طه (۱)
مَا أَنزَلْنَا عَلَيْك الْقُرْآنَ لِتَشقَى (۲)
إِلّا تَذْكرَةً لِّمَن يَخْشَى (۳)
تَنزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ الاَرْضَ وَ السَّمَاوَاتِ الْعُلى (۴)
الرَّحْمَانُ عَلى الْعَرْشِ استَوَى (۵)
لَهُ مَا فى السّمَاوَاتِ وَ مَا فى الاَرْضِ وَ مَا بَيْنهُمَا وَ مَا تَحْتَ الثَّرَى (۶)
وَ إِن تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى (۷)
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلّا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى (۸)
به نام خداى رحمان رحيم.
طه. (۱)
قرآن را به تو نازل نكرديم كه در رنج افتى. (۲)
جز يادآورى براى كسى كه بيم مى كند، نيست. (۳)
(اين قرآن) از جانب آن كس كه زمين و آسمان هاى بلند را آفريده، نازل شده است. (۴)
خداى رحمان بر عرش استيلاء دارد. (۵)
هرچه در آسمانها و زمين و ما بين اين دو است و هرچه زير خاك است، از او است. (۶)
اگر سخن آشكارا بگويى (و يا مخفى كنى)، او نهان و نهان تر را مى داند. (۷)
خدا كه هيچ معبودى جز او نيست، اسمايى حسنا دارد. (۸)
غرض كلى آيات سوره طه
غرض اين سوره، تذكر و يادآورى از راه انذار است، كه آيات انذار آن، بر آيات تبشيرش غلبه دارد.
و اين غلبه به خوبى به چشم مى خورد. داستان هايى را ذكر مى كند كه به هلاكت طاغيان و تكذيب كنندگان آيات خدا منتهى مى شود، و حجت هاى روشنى را متضمن است كه عقل هر كس را ملزم به اعتراف به توحيد خداى تعالى، و اجابت دعوت حق مى كند، و به يادآورى آينده انسان از احوال قيامت و مواقف آن و حال نكبت بار مجرمان، و خسران ظالمان منتهى مى گردد.
اين آيات - به طورى كه از سياقش بر مى آيد - با نوعى تسليت از رسول خدا شروع مى شود، تا جان شريف خود را در واداشتن مردم به قبول دعوتش به تعب نيندازد. زيرا قرآن نازل نشده براى اين كه آن جناب، خود را به زحمت بيندازد، بلكه آن تنزيلى است الهى، كه مردم را به خدا و آيات او تذكر مى دهد، تا شايد بيدار شوند و غريزۀ خشيت آنان هوشيار گردد. آنگاه متذكر شده، به وى ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند.
پس او، غير از تبليغ وظيفه ديگرى ندارد. اگر مردم به ترس آمدند و متذكر شدند كه هيچ، و گرنه يا عذاب استيصال و خانمان برانداز منقرضشان مى كند. و يا اين كه به سوى خداى خود برگشت نموده، در آن عالَم به وبال ظلم و فسق خود مى رسند، و اعمال خود را بدون كم و زياد مى يابند. و به هر حال نمى توانند با طغيان و تكذيب خود، خداى را عاجز سازند.
سياق آيات اين سوره، چنين مى رساند كه در مكه نازل شده. در بعضى اخبار هم آمده كه آيه «وَ اصبِر عَلَى مَا يَقُولُون» در مدينه نازل شده. و در بعضى ديگر آمده كه آيه «وَ لَا تَمُدَّنَّ عَينَيكَ إلَى مَا مَتَّعنَا بِهِ أزوَاجاً مِنهُم» نيز، در مدينه نازل شده است. ليكن از ناحيه لفظ خود اين آيات، هيچ دليلى بر مدنى بودن آن ها نيست.
يكى از آيات برجسته اين سوره، آيه شريفه «اللّهُ لَا إلَهَ إلّا هُوَ لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى» است، (كه با همه كوتاهی اش، مسأله توحيد را با همه اطرافش متضمن است).
«طه * مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشقَى»:
كلمه «طه»، دو حرف از حروف بريده و مقطّعه و رمزى قرآن است، كه سوره مورد بحث، با آن افتتاح شده، مانند بسيارى از حروف ديگر، كه سوره هايى از قرآن با آن ها افتتاح شده است. مانند «ألم» و «ألر»، و نظاير آن ها.
از جمعى از مفسران نقل شده كه در معناى اين دو حرف، چيزهايى گفته اند كه شأن بحث تفسيرى، اجلّ از آن است كه در آن، آن چنان سخنانى ايراد شود، و در آن ها و امثال آن ها بحث شود، و ما به زودى در بحث روايتى آينده، إن شاء اللّه تعالى، بدان ها اشاره مى كنيم.
كلمۀ «شقاوت»، خلاف سعادت است. راغب مى گويد: «شقاوت» و «سعادت» از نظر نسبت مثل هم اند، همچنان كه سعادت دو نوع است: يكى سعادت دنيوى، و يكى سعادت اخروى. و سعادت دنيوى هم، سه قسم است: سعادت نفسى و بدنى و خارجى. همچنين شقاوت، دنيوى و اخروى است، و دنيوى آن، نفسى و بدنى و خارجى است، تا آن جا كه مى گويد: بعضى از علماى لغت گفته اند:
گاهى كلمۀ «شقاوت» در جاى تعب و دشوارى استعمال مى شود. مثلا مى گويند: «شَقَيتُ فِى كَذَا: در اين كار خسته شدم». و نيز گفته اند: هر شقاوتى تعب است، ولى هر تعب، شقاوت نيست. پس تعب اعمّ از شقاوت است. اين بود كلام راغب.
بنابراين معناى آيه مورد بحث، اين مى شود كه ما قرآن را نازل نكرديم براى اين كه تو خود را به تعب اندازى و در راه تبليغ آن و وادارى مردم به قبول آن، به ستوه آيى.
توضيحى در مورد تذكره بودن قرآن كريم
«إِلّا تَذْكرَةً لِّمَن يَخْشى * تَنزِيلاً مِمَّنْ خَلَقَ الاَرْضَ وَ السَّماوَاتِ الْعُلى»:
كلمه «تذكره»، به معناى ايجاد ذكر (يادآورى) در شخصى است كه چيزى را فراموش كرده، و چون انسان كليات حقايق دين را به فطرت خود در مى يابد، مثلا مى فهمد كه خدايى هست، و آن هم يكى است، چون ممكن نيست واجب الوجود دو تا باشد، و مى داند كه الوهيت و ربوبيت منحصر در اوست، و مسأله نبوت و معاد و غير آن را به وجدان خود درك مى كند، پس اين كليات ودائعى است كه در فطرت هر انسانى سپرده شده.
چيزى كه هست انسان به خاطر اين كه به زندگى زمينى مى چسبد و به دنبال اشتغال به خواسته هاى نفس از لذائذ و زخارف آن سرگرم مى شود، ديگر در دل خود جايى خالى براى غرائز فطرى خود نمى گذارد. در نتيجه، آنچه را خدا در فطرت او وديعه گذاشته، فراموش مى كند، و اگر دوباره در قرآن اين حقايق خاطرنشان مى شود، براى يادآورى نفس است تا بعد از فراموشى دوباره به يادش آيد.
و معلوم است كه اين نسيان در حقيقت نسيان نيست، بلكه اعراض و روگردانى است، و گرنه كسى نداى وجدان را فراموش نمى كند، و اگر نام فراموشى بر آن اطلاق كرده اند، به نوعى عنايت است، و مى خواسته اند بفهمانند از نظر بى اعتنايى به آن با فراموشى فرقى ندارد،
و ناچار بايد در دفع اين فراموشى كه پيروى هوا و فرورفتگى در ماديات به گردن انسان ها گذاشته، دست به دامن چيزى شوند كه آن علاقه به ماديات را از زمينه دل ها ريشه كن نموده و دل را به سوى اقبال به حق براند، و آن چيز همانا خوف و نگرانى از عاقبت غفلت، و وبال افسار گسيختگى است، تا در نتيجه تذكر، جاى خود را در دل ها باز كند، و صاحبش را در پيروى حق سود بخشد.
با بيانى كه گذشت، دليل اين كه چرا «تذكره» را در اين آيه به قيد «لِمَن يَخشَى» مقید كرد، معلوم شد. چون مراد از اين قيد، كسى است كه طبعا نگرانى و ترس دارد. يعنى قلبش مستعد ظهور خشيت باشد، به طورى كه اگر كلمه حق را شنيد، نگران بشود، و چون تذكر و تذكره اى (قرآن) به او برسد، در باطنش خشيتى پديد آيد، و در نتيجه ايمان آورد، و با تقوا شود.
استثناء در جمله «إلّا تذكرة» - به طورى كه گفته اند - استثناء منقطع است، و معنايش اين است كه ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه تو خود را به تعب اندازى، وليكن براى اين بود كه يادآورنده اى باشد، تا هر كس طبع او خضوع و خشوع در برابر حق است، متذكر شود، و به خدا ايمان آورده، تقوا پيشه كند.
بنابراين سياق آيه شريفه، خود به خود اقتضاء مى كند كه كلمه «تذكرة»، مصدرى به معناى فاعل، و خود مفعولٌ له جملۀ «مَا أنزَلنَا» بوده باشد، همچنان كه اقتضاء دارد كلمۀ «تنزيلا» به معناى اسم مفعول، و حال از ضمير «تذكرة» باشد، كه به قرآن بر مى گردد، و معنايش اين است كه: ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به تعب اندازى، وليكن نازل كرديم تا دارندگان خشوع را با كلام الهى كه نازل از ناحيه او است، متذكر شود.
«تَنزِيلاً مِمَّن خَلَقَ الأرضَ وَ السَّمَاوات العُلى» - كلمۀ «عُلى» جمع «عليا» است، كه مؤنث «أعلى» است، مانند كلمۀ «فُضلَى» و «فضل». و اگر براى صلۀ موصول «مَن» و براى اين كه ابهام را از اين كه چه كسى قرآن را نازل كرده بردارد، خصوص صفت خلقت آسمان هاى بلند و زمين را اختيار كرد، براى اين بود كه اين صفت از ميان صفات خداوندى با مسأءله تنزيل مناسب تر است. چون تنزيل، آوردن از بالا به پایين است، كه آن بالا مبدأ و اين پائين منتهاى اين آوردن باشد، و اگر تنها از خلقت آسمان و زمين نام برد و خلقت مابين اين دو را اسم نبرد، براى اين بود كه كارى به آن نداشت، غرض تنها بيان مبدأ و منتهاى تنزيل بود، به خلاف در مثل آيه.
«لَهُ مَا فِى السَّمَاوات وَ مَا فِى الأرضِ وَ مَا بَينَهُمَا» كه غرض در آن، بيان عموميت ملك خدا نسبت به جميع عالَم است.
معنای «عرش» و بيان عموميت مُلك و سلطۀ مطلقه خدا، بر همۀ مخلوقات
«الرَّحْمَانُ عَلى الْعَرْشِ استَوَى»:
جمله اى است استينافى و غير مربوط به قبل، كه در آن مسأله توحيد ربوبيت را كه مخ و غرض نهايى دعوت و تذكره است، بيان فرموده، و چهار آيه، يعنى تا جملۀ «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى» را بدان اختصاص داده است.
در تفسير آيه «ثُمّ استَوَى عَلَى العَرشِ يُغشِى اللَّيلَ النَّهَار» گفتيم كه «استواء بر عرش»، كنايه از اين است كه مُلك او، همۀ عالَم را فرا گرفته، و زمام تدبير امور همه عالَم به دست او است، و اين معنا درباره خداى تعالى - آن طور كه شايسته ساحت كبريایى و قدس او باشد، عبارت است از: ظهور سلطنتش بر عالَم، و استقرار ملكش بر اشياء، به تدبير امور و اصلاح شؤون آن ها.
بنابراين «استواء حقّ عزوجل بر عرش»، مستلزم اين است كه مُلك او بر همه اشياء احاطه داشته و تدبيرش بر اشياء، چه آسمانى و چه زمينى، چه خُرد و چه كلان، چه مهم و چه ناچيز گسترده باشد. در نتيجه خداى تعالى، ربّ هر چيز، و يگانه در ربوبيت است. چون مقصود از ربّ، جز مالك و مدبّر، چيز ديگرى نيست. به همين جهت دنبال «استواء بر عرش»، داستان ملكيت او را بر هر چيز و علمش به هر چيز را بيان داشت، كه همين خود جنبه تعليل و احتجاج براى استواء مذكور است.
و معلوم است كه «رحمان»، كه خود مبالغه در رحمتى است كه آن عبارت است از افاضه به ايجاد و تدبير، و در غالب صيغه مبالغه كثرت را مى رساند، خود با استواء مناسب تر است، تا مثلا رحيم، يا ساير اسماء و صفات او، و لذا در ميان همه آن ها، «رحمان» را نام برد.
از آنچه گذشت، معلوم شد كه كلمه «رحمان» مبتدا، و خبر آن، جملۀ «استوى» است، و جملۀ «عَلَى العَرش»، متعلق است به جمله «استوى»، و مراد از آن، بيان استيلاء بر عرش است.
اين معنا از ساير آيات نيز استفاده مى شود. زيرا در قرآن كريم، داستان «استواء بر عرش» مكرر آمده. مانند آيه: «ثُمَّ استَوَى عَلَى العَرش يُغشِى اللَّيلَ النَّهَار»، و آيه: «ثُمَّ استَوَى عَلَى العَرشِ يُدَبِّرُ الأمر»، و آيه: «ثُمَّ استَوَى عَلَى العَرشِ مَا لَكُم مِن دُونِهِ مِن وَلِىٍّ»، و آيه: «ثُمَّ استَوَى عَلَى العَرشِ يَعلَمُ مَا يَلِجُ فِى الأرضِ»، و امثال اين ها.
و با اين بيان، فساد گفتارى كه به بعضى مفسران نسبت داده اند، روشن مى شود، كه گفته: جملۀ «الرَّحمَنُ عَلَى العَرش» مبتداء و خبر است، و كلمۀ «استوى»، فعلى است كه فاعلش جملۀ «مَا فِى السَّمَاوات» است و كلمه «لَهُ»، متعلق به كلمۀ «استوى» است، و معنا چنين مى شود كه:
خدا بر عرش است، و هرچه در آسمان ها است، براى او مستوى گشته، آن وقت در معناى «استواء هر چيز براى خدا است» گفته: يعنى هر چيز موافق اراده او جريان دارد، و منقاد امر او است.
و ما در اين كه «عرش» چيست، در ذيل آيه ۵۴ سوره «اعراف»، در جلد هشتم اين كتاب، به طور مفصل بحث كرديم، و در بحث روايتى آينده نيز، مطالبى مربوط به اين مقام خواهد آمد.
«لَهُ مَا فى السَّمَاوَاتِ وَ مَا فى الاَرْضِ وَ مَا بَيْنهُمَا وَ مَا تحْت الثرَى»:
كلمۀ «ثَرَى» - به طورى كه گفته شده - به معناى خاك مرطوب، و يا مطلق خاك است. بنابراين، مراد از «مَا تَحتَ الثَّرَى»، هر چيزى است كه در شكم زمين باشد، نه زير خاك، و اين جا باقى مى ماند جملۀ «مَا فِى الأرض»، كه مقصود از آن، موجودات روى زمين است. چه اجزاى خود زمين، و چه موجوداتى كه در آن زندگى مى كنند، از آنچه ما حس مى كنيم، مانند انسان ها، و انواع حيوانات، و نباتات، و آنچه ما حس نمى كنيم، و يا اصلا از وجودش خبر نداريم، خدا همه را مى داند، و همه ملك او است.
وقتى ملك خدا شامل همه آنچه در آسمان ها و زمين و از آن جمله اجزاى آن دو شد، قهرا شامل خود آن دو، و خود زمين نيز مى شود. چون هر چيزى غير از همان اجزايش وجود عليحده اى ندارد.
پس در اين آيه، يكى از دو ركن ربوبيت را كه همان مالكيت باشد، بيان كرد. چون معناى ربوبيت به طورى كه مكرر گفته ايم، مالك مدبّر است، و فقط تدبير باقى مى ماند كه جمله بعدى متعرض آن است.
توضيح معناى آيه: «وَ إن تَجهَر بِالقَول فَإنَّهُ يَعلَمُ السِّرَّ وَ أخفى»
«وَ إِن تجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السرَّ وَ أَخْفَى»:
«جهر به قول»، به معناى بلند بلند حرف زدن، و «إسرار به آن»، به معناى آهسته صحبت كردن است، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «وَ أسِرُّوا قَولَكُم أو اجهَرُوا بِهِ».
البته بايد در نظر داشت كه «سرّ»، غير از «ستر» است. چون «سرّ» به معناى مطلب مكتوم و پوشيده در نفس است، و كلمۀ «أخفَى»، صيغۀ افعل تفضيل از «خفاء»، و به معناى پنهان تر است. چون از سياق آيه بر مى آيد كه در مقام ترقى دادن مطلب است. يعنى نه تنها «سرّ» را مى داند، بلكه بالاتر از آن اين كه مخفى تر از سرّ را هم مى داند، و ديگر نبايد اعتناء نمود به قول كسى كه گفته «أخفَی»، فعل ماضی، و فاعلش ضمير آن است، كه به خدا بر مى گردد و معنايش اين است كه: خدا، سرّ را مى داند، ولى پنهان كرده. و در اين كه «أخفَى» را نكره آورد و نفرمود «وَ الأخفى»، براى اين بود كه خفاء را تأكيد كرده باشد.
و اگر در آيه، اول «جهر به قول» را آورد، بعد علم را نسبت به دقيق تر از آن، يعنى «سرّ قول» اثبات نمود، سپس مطلب را ترقى داده، علم او را نسبت به مخفى تر از سرّ اثبات فرمود، براى اين بود كه دلالت كند بر اين كه مراد اثبات علم خدا نسبت به جميع است، و معنا اين است كه:
تو اگر سخنت را بلند بگویى و علنى بدارى آنچه را كه مى خواهى - و گويا مراد از قول، همان نيات درونى است. چون غالبا با قول اظهار مى شود - و يا آن را آهسته و در دلت پنهان كنى، و يا از اين هم مخفى تر بدارى به اين كه بر خودت هم پوشيده باشد، خداى تعالى همه را مى داند.
پس نخست ميان كلام جهرى و آهسته و مخفى تر از آن، ترديد كرده و آن ها را دو قسم نموده و فرموده اگر با صداى بلند سخن بگويى، خدا مى داند، و اگر آهسته بگويى، و يا اصلا مخفى داشته باشى، خدا مى داند. پس بلند و علنى سخن گفتن را قسم اول، و آن دو صورت ديگر را قسم دوم قرار داده، و سپس به طور مختصر و كوتاه جواب ترديد را داده و فرمود: آن را مى داند، و اين اسلوب كلام، با همه كوتاهی اش، هم بر جواب دلالت مى كند، و هم اين كه اولويت را مى رساند.
پس گويا فرموده: اگر از علم او به سخنان علنى و بلندت بپرسى، جواب مى گويم: خدا از آن آگاه است، و چطور نباشد، و حال آن كه او به سرّ و پنهان تر از سرّ هم، عالم است. بنابراين، اين اسلوب كه گفتيم از لطائف صنعت سخنورى است.
بعضى از مفسران گفته اند: مراد از «سرّ»، آن سخنان و اسرارى است كه سرّى به ديگران القاء كنى، و مراد از «أخفى»، آن مطالبى است كه در دل خود پنهان كنى و اصلا به زبان نياورى. ليكن هر چند اين تفسير نسبت به «اسرار» صحيح است، اما سخن را سرّ نمى نامند، مگر از جهت كتمان آن در نفس. بنابراين معناى بى اشكال، همان است كه ما بيان كرديم.
و به هر حال، آيه شريفه علم به هر چيز را براى خدا اثبات مى كند. چه به ظاهر و چه به پنهان، و بنابراين آيه شريفه، در ذكر علم به دنبال استواء بر عرش، نظير آيه «ثُمَّ استَوَى عَلَى العَرشِ يَعلَمُ مَا يَلِجُ فِى الأرضِ وَ مَا يَخرُجُ مِنهَا...» مى باشد و معلوم است كه علم خداى تعالى، به آنچه از حوادث كه در ملك او جريان مى يابد، و در مسند سلطان و قلمرو ملك او پيش مى آيد، مستلزم اذن و رضاى او به آن است، و از نظرى ديگر، مستلزم مشيت او به اين نظامى است كه جريان مى يابد، و اين، همان «تدبير» است.
پس آيه شريفه، عموم تدبير خداى را اثبات مى كند، همان طور كه آيه قبلى، در مقام اثبات عموم ملكيت او بود، و مجموع مدلول اين دو آيه، ملك و تدبير خدا است، كه اين، همان معناى ربوبيت مطلقه او است. پس اين دو آيه در مقام تعليل است، كه با آن دو، ربوبيت مطلقه خدا اثبات مى شود.
«اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ لَهُ الاَسمَاءُ الحُْسنى»:
اين جمله، به منزله نتيجه براى بيانات گذشته است، و لذا مناسب تر آن است كه اسم جلاله خبر باشد براى مبتداى محذوف، و تقدير چنين باشد: «اين كسى كه در اين آيات سابقه گفتگويش شد، همان اللّه است كه معبودى جز او نيست...». هر چند كه از نظر استقلال مضمون آيه و جامعيت آن، به نظر نزديك تر چنين مى آيد كه كلمه جلاله مبتدا، و جملۀ «لا إله إلّا هُو» خبرش باشد، و جملۀ «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى»، خبر بعد از خبر.
و به هر حال، جملۀ «اللّهُ لا إله إلّا هُو» ممكن است با مطالبى كه در آيات سابق گذشت، و توحيد خداى را در ربوبيت مطلقه اثبات كرد، تعليل شود. و ممكن هم هست با جملۀ بعدی اش كه مى فرمايد «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى» تعليل شود.
اما اولى ممكن است. براى اين كه كلمۀ «إله» در جمله «لا إله إلّا اللّه»، يا به معناى معبود است و يا معبود به حق، و معناى كلام اين مى شود: «اللّه معبود حقى، جز او نيست». و يا «معبود به حق، جز او موجود نيست»، و همين معبوديت از شؤون ربوبيت، و لواحق آن است، براى اين كه عبادت نوعى تجسم دادن و ترسيم كردن عبوديت و مملوكيت و اظهار حاجت به خدا است. پس بايد معبود مالك عابد خود و مدبّر امر او باشد كه خلاصه ترش اين است كه بايد ربّ او باشد و چون خدا ربّ هر چيز است و غير او ربّى نيست، پس تنها معبود هم او است و غير او معبودى نيست.
بيان وجه علت بودن «لَهُ الأسمَاءُ الحُسنَى»، براى «لا إله إلّا الله»
و اما دومى ممكن است. براى اين كه عبادت براى خاطر يكى از سه جهت است: يا از باب اميد به خيرى است كه نزد معبود است، كه به طمع آن او را عبادت مى كند. و يا از باب ترس از شرورى است كه در اعراض از او و بى اعتنايى به امر او احتمال مى دهد. و يا از باب اين است كه او را شايسته و اهل آن مى بيند كه در برابرش عبادت و خضوع كند.
و خداى سبحان، يگانه مالكى است كه مالك تمامى خيرات است، و هيچ كس مالك هيچ چيز نيست، مگر آنچه را كه خدا تمليكش كرده باشد. تازه در عين اين كه تمليك كرده، باز مالكيتش از آن سلب نشده، و نيز خداى سبحان، يگانه قادرى است كه هيچ كس هيچ قدرتى ندارد، مگر آن مقدار كه او تمليكش كرده باشد. و به همين معنا، او يگانه منعم، مفضل، حيات ده، شفابخش، رازق، غفور، رحيم، غنى، و عزيز است، و تمامى اسم هايى كه در آن معنايى از خير باشد، براى او است. پس خداى سبحان، تنها كسى است كه مستحق عبادت است، و بايد به اميد خيراتى كه نزد او است، پرستش شود، نه غير خدا.
و نيز خداى سبحان، يگانه مقتدر قاهرى است كه احدى تاب قهر او را نمى آورد، و تنها منتقم نيرومندى است شديد العقاب، كه هيچ شرّى نزد هيچ كس و هيچ چيز نيست، مگر آن كه به اذن او به ما مى رسد. پس باز تنها او سزاوار بندگى است، تا از ترس غضبش پرستش شود. آن غضبى كه ممكن است خضوع نكردن در برابر عظمت و كبريايش مستلزم آن باشد.
و نيز خداى سبحان، يگانه كسى است كه اهليت پرستش را دارد. چون اهليت اين كه ديگران براى كسى خاضع شوند، جز به خاطر كمالى كه در آن كس هست، نمى باشد. پس تنها و تنها كمال است كه نقص در برابرش خاضع مى شود و نمى تواند نشود و آن كمال، يا عبارت است از جمالى كه نفس به سوى آن مجذوب مى شود، و يا جلالى است كه عقل در برابرش زمين ادب مى بوسد، و قلب از خود بيخود مى گردد. هر كدام را كه در نظر بگيريم، حد اعلايش در خدا است، بلكه تمامى جمال ها از او است. چون هيچ جمالى در هيچ موجودى نيست، مگر آن كه آيتى از جمال او است، و نيز هيچ جلالى نيست مگر آن كه قطره اى از درياى بيكران جلال او است. پس خداى سبحان، معبودى است كه «لا إله إلّا هو و لا معبود سواه». چون همه اسماء حُسنى، مال او است.
يعنى هر اسمى كه فرض شود كه نسبت به نظائر خود بهترين اسم بوده باشد، آن اسم از خداى تعالى است.
توضيح اين كه: اگر خود اسم را به وصف حسن توصيف فرموده، خود دليل بر اين است كه مراد از آن، همان چيزى است كه در اصطلاح علم صرف، به آن «صفت» گويند،
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |