تفسیر:المیزان جلد۱۴ بخش۶: تفاوت میان نسخهها
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱۸۲: | خط ۱۸۲: | ||
كلمۀ «نَبِى» بر وزن «فعيل» و مأخوذ از مادۀ | كلمۀ «نَبِى» بر وزن «فعيل» و مأخوذ از مادۀ «نبأ» (خبر) است، و اگر انبياء را انبياء ناميده اند، بدين جهت است كه ايشان به وسيله وحى خدا از عالَم غيب خبردار هستند. | ||
بعضى گفته اند: كلمۀ مذكور، مأخوذ از «نبوّه»، به معناى رفعت است، و انبياء را به خاطر رفعت مقامشان، «نبى» خوانده اند. | بعضى گفته اند: كلمۀ مذكور، مأخوذ از «نبوّه»، به معناى رفعت است، و انبياء را به خاطر رفعت مقامشان، «نبى» خوانده اند. | ||
خط ۲۵۹: | خط ۲۵۹: | ||
<span id='link62'><span> | <span id='link62'><span> | ||
== | ==پاسخ نرم و مسالمت آمیز ابراهيم، در برابر تهدید به قتل، توسط آذر == | ||
«'''قَالَ أَرَاغِبٌ أَنت عَنْ | «'''قَالَ أَرَاغِبٌ أَنت عَنْ آلِهَتى يَا إِبْرَهِيمُ لَئن لَّمْ تَنتَهِ لاَرْجُمَنَّك وَ اهْجُرْنى مَلِيًّا'''»: | ||
كلمۀ «رغبت»، به طورى كه در مجمع آمده، از كلمات اضداد است. يعنى اگر با لفظ «عَن» متعدى شود، به معناى نفرت از چيزى است، و اگر با لفظ «فِى» متعدى شود، به معناى ميل در آن است. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۷۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۴ صفحه ۷۸ </center> | ||
ولى معناى معروف | و كلمۀ «تَنتَه»، از «انتهاء» و خوددارى از كارى است. اما خوددارى بعد از آن كه او را از آن عمل نهى كرده باشند. و كلمۀ «رَجم»، به معناى سنگسار كردن است، ولى معناى معروف آن، كشتن به وسيله سنگباران است. و كلمۀ «هَجر»، به معناى ترك و جدايى است، و كلمۀ «مَلِىّ»، به معناى روزگارى طولانى است. | ||
در اين | در اين آيه، پدر ابراهيم، او را تهديد به بدترين كشتن ها كرده، و آن سنگسار است كه با آن، افراد رانده شده را شكنجه كرده، مى كشند، و آزر، ابراهيم را با اين كلام خود، از خود طرد كرده است. | ||
نسخهٔ کنونی تا ۲۵ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۱:۵۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
روز قيامت، براى ظالمان، روز حسرت است
«وَ أَنذِرْهُمْ يَوْمَ الحَْسرَةِ إِذْ قُضىَ الاَمْرُ وَ هُمْ فى غَفْلَةٍ وَ هُمْ لا يُؤْمِنُونَ»:
از ظاهر سياق بر مى آيد كه جمله «إذ قُضِىَ الأمرُ»، بيان جمله «يَومَ الحَسرَة» باشد. در نتيجه اشاره به اين مى شود كه اين حسرتى كه به آن دچار مى شوند، از ناحيه قضاى امر مى آيد، و «قضاء» وقتى باعث حسرت مى شود كه فوت گردد آنچه باعث روشنى چشم و آرزو و سعادت شخص «مَقضِىّ عَلَيه» گردد، و سعادتى كه او مى توانست به آن نائل شود، از بين ببرد، و ديگر به خاطر نداشتن آن هيچ خوشى در زندگى ندارد. چون همه دلبستگى اش به آن بود، و معلوم است كه انسان هيچ وقت راضى نمى شود كه چنين چيزى از او فوت شود، هر چند كه حفظش مستلزم هر ناملايمى باشد، مگر آن كه آن را به غفلت از وى بربايند، و گرنه به هيچ قيمتى حاضر نيست كه آن را از دست بدهد، و لذا مى بينيم در دنباله سخن فرمود: «وَ هُم فِى غَفلَةٍ وَ هُم لَا يُؤمِنُون».
بنابراين، معناى آيه (و خدا داناتر است) اين مى شود كه:
اى پيغمبر! ايشان را بترسان از روزى كه امر قضاء مى شود. يعنى كار يكسره مى گردد و هلاكت دائمى بر آنان حتمى مى شود. آن وقت از سعادت هميشگى كه روشنى چشم هر كسى است، منقطع مى گردند. پس حسرتى مى خورند كه با هيچ مقياسى اندازه گيری اش ممكن نيست، و اين، بدان جهت است كه اينان در دنيا غفلت ورزيدند و راهى كه ايشان را به آن روشنى چشم هدايت مى كرد و مستقيما به آن مى رسانيد. يعنى راه ايمان به خداى يگانه و تنزيه او از داشتن فرزند و شريك بود ترك گفته، راه مخالف آن را پيمودند.
همين مقدار كه ما در تفسير اين آيه آورديم، كافى است و ديگر حاجتى به ايراد وجوه ديگر كه در ذيل آيه آورده اند، نيست. (و خدا راهنما است).
توضيحى درباره مراد از آیه: «إِنَّا نحْنُ نَرِثُ الاَرْضَ وَ مَنْ عَلَيهَا...» «إِنَّا نحْنُ نَرِثُ الاَرْضَ وَ مَنْ عَلَيهَا وَ إِلَيْنَا يُرْجَعُونَ»:
راغب در مفردات مى گويد: «وراثت» و «ارث» به معنای انتقال مال از غير به تو است، بدون اين كه معامله و يا شبه معامله اى ميان تو و او صورت گرفته باشد، و مالى كه از ميت به زنده منتقل مى شود، «ارث» مى گويند. تا آنجا كه می گويند: هم گفته مى شود «وَرِثتُ مَالاً عَن زَيدٍ: مالى از زيد ارث بردم». و هم «وَرِثتُ زَيداً: ارث بردم زيد را». هم با كلمۀ «عَن» و هم بدون آن به كار مى رود.
و آيه شريفه - گويا - تثبيت و نوعى تقريب براى آيه «قُضِىَ الأمر» است، و معنايش اين است كه اين قضاء بر ما سهل و ساده است. چون ماييم كه زمين و خود ايشان را ارث مى بريم، و همه شان به سوى ما باز مى گردند.
و معناى «وراثت زمين» اين است كه دارندگان آن، با مُردن دست از آن مى شويند، و زمين براى خدا مى ماند. و معناى «وارث بودن خدا خود آنان را»، اين است كه آنان مى ميرند و آنچه مال به دست آوردند، براى خدا مى ماند. بنابراين، معناى هر دو جمله اين مى شود كه: «ما زمين را از ايشان ارث مى بريم».
ممكن هم هست آيه شريفه را بر معنايى دقيق تر از اين حمل كنيم، و آن، اين است كه بگوييم: مراد اين است كه خداى سبحان، تنها كسى است كه بعد از فناى هر چيزى باقى است.
پس بعد از فناى زمين هم تنها او باقى مى ماند، و از زمين هرچه وجود و آثار وجود دارد، او ارث مى برد، و باز يگانه باقى بعد از انسان، او است، و آنچه را كه انسان مالك بود، او مالك مى شود. همچنان كه در آيه شريفه «لِمَنِ المُلكُ اليَومَ لِلهِ الوَاحِدِ القَهَّار»، و در آيه «وَ نَرِثُهُ مَا يَقُولُ وَ يَأتِينَا فَرداً»، ملك را به خود منحصر كرده است.
و مرجع معناى اين وراثت به اين است كه هر موجودى به سوى او بازگشت كند و محشور گردد. بنابراين، جملۀ «وَ إلَينَا يُرجَعُون»، عطف تفسير و به منزله تعليل براى جمله دوم، و يا براى مجموع دو جمله خواهد بود، كه بنابر اين كه تعليل براى هر دو جمله باشد، جنبه صاحبان عقل را بر ساير موجودات غلبه داده، و يا تمامى موجودات در روز بازگشت به او عاقل مى شوند.
اين وجه از هر وجه ديگرى از شبهه تكرار سالم تر است. چون بنابر وجه اول، تكرار لازم مى آمد و معناى آيه مثل اين مى شد كه كسى بگويد: من مال زيد و زيد را ارث بردم.
و اين كه سخن درباره عيسى «عليه السلام» را با اين آيه ختم كرده، خالى از مناسبت نيست. چون (برغم مسيحيان كه مسيح را فرزند خدا مى پندارند) مى فهماند كه «وراثت خدا»، خود يكى از ادله اين است كه او فرزند ندارد. زيرا كسى به فرزند احتياج دارد كه بخواهد وارث او باشد، و كسى كه خود وارث تمامى موجودات است، احتياجى به فرزند ندارد.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل برخی آيات گذشته)
در مجمع البيان گفته: از امام باقر «عليه السلام» روايت شده كه فرمود: او، يعنى جبرئيل، گريبان و يقه پيراهن مريم را گرفت ودر آن دميد. دميدنى كه با آن، فرزند در رحمش در يك ساعت به حدّ كمال رسيد. كمالى كه در رحم ساير زنان، به نه ماه وقت احتیاج دارد.
آرى، در عرض يك ساعت، زنى باردار و سنگين شد، كه وقتى خاله اش بدو نگريست، او را نشناخت، و مريم در حالى كه از او و از زكريا خجالت مى كشيد، راه خود را گرفت و رفت.
و بعضى گفته اند: مدت حملش، نُه ساعت بود. و اين، از امام صادق «عليه السلام» هم روايت شده.
مؤلف: و در بعضى روايات آمده كه مدت حمل او، شش ماه بود.
و در مجمع، در ذيل آيه «قَالَت يَا لَيتَنِى مِتُّ قَبلَ هَذَا...» گفته است: علت اين كه مريم آرزوى مرگ كرد، اين بود كه - تا آن جا كه مى گويد - و از امام صادق «عليه السلام» روايت شده كه چون در ميان قوم خود، حتى يك نفر رشيد و صاحب فراست سراغ نداشت، كه او را تبرئه كند.
و نيز در همان كتاب، در ذيل آيه «قَد جَعَلَ رَبُّكِ تَحتَكِ سَرِيّاً» نقل كرده كه بعضى گفته اند: جبرئيل با پاى خود به زمين زد. آبى گوارا پيدا شد.
بعضى ديگر گفته اند: بلكه عيسى وقتى با پاى خود به زمين زد، آبى جوشيد و جارى گرديد. و اين معنا از امام ابى جعفر «عليه السلام» نيز روايت شده.
و در الدرالمنثور است كه طبرانى در كتاب صغير و ابن مردويه، از براء بن عازب، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» روايت كرده اند كه در معناى كلمه «سَرِيّاً» در جمله «قَد جَعَلَ رَبُّكِ تَحتَكِ سَرِيّاً» فرموده: يعنى نهرى.
مؤلف: و در روايتى ديگر، در همان كتاب، از ابن عُمَر، از آن جناب آمده كه: آن نهرى بوده كه خدا براى مريم بيرون كرد، تا از آن بياشامد.
و در كتاب خصال، از على «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن چهارصد بند فرمود: هيچ غذا و دوایى زن حامله نمى خورد كه بهتر از خرماى تازه باشد. و لذا است كه خداى تعالى به مريم فرمود: «وَ هُزِّى إلَيكِ بِجِذعِ النَّخَلَةِ تُسَاقِط عَلَيكِ رُطَباً جَنِيّاً * فَكُلِى وَ اشرَبِى وَ قَرِّى عَيناً».
مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت، در رواياتى چند، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و از طرق شيعه، از امام باقر «عليه السلام» روايت شده.
و در كافى، به سند خود، از جراح مدائنى، از امام صادق «عليه السلام» آورده كه فرمود: روزه، تنها خوددارى از خوردن و آشاميدن نيست. آنگاه فرمود: مريم گفت: «إنِّى نَذَرتُ لِلرَّحمَانِ صَوماً» و مقصودش از روزه، روزه سكوت بود.
و در نسخه ديگر حديث فرمود: مقصودش از روزه، سكوت بود. پس شما نيز هر وقت روزه مى گيريد، مواظب زبان خود باشید و چشم خويش بر بنديد و نزاع مكنيد و به يكديگر حسد مورزيد...
و در كتاب سعد السعود ابن طاووس، از كتاب عبدالرحمان بن محمّد ازدى نقل كرده كه گفت: سمّاك بن حرب، از مغيرة بن شعبه برايم حديث كرد كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مرا به نجران فرستاد تا دعوتشان كنم. به من ايرادى گرفتند كه از جواب آن عاجز ماندم، و آن، اين بود كه قرآن شما، مريم را خواهر هارون خوانده، و گفته: «يَا أُختَ هَارُون»، با اين كه ميان مريم تا هارون، سال هاى بسيار فاصله است. من نزد رسول خدا آمدم و جريان را نقل كردم.
فرمود: چرا به ايشان جواب ندادى كه در ايشان رسم بود افراد را به نام انبياء و صالحان، از پدران خود مى خواندند.
مؤلف: در تفسير الدر المنثور، اين حديث را مفصلا نقل كرده، و در مجمع البيان، به طور مختصر آورده، و هر دو از مغيرة بن شعبه، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آورده اند.
و خلاصه معناى آن، اين است كه: مراد از هارون در جملۀ «يَا أُختَ هَارُون»، مردى است كه اسمش همنام هارون پيغمبر، برادر موسى «عليه السلام» بوده، و هيچ دلالت ندارد بر اين كه مرد نامبرده - آن طور كه بعضى پنداشته اند - از صالحان بوده باشد.
و در كافى و معانى الاخبار، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده اند كه در معناى كلمۀ «مُبَارك» در آيه «وَ جَعَلَنِى مُبَارَكاً أينَ مَا كُنتُ» فرموده اند: يعنى سودمند.
مؤلف: اين روايت در الدر المنثور، از صاحبان كتب حديث، از ابوهريره، از رسول خدا، به اين عبارت نقل شده كه: رسول خدا، در معناى كلام عيسى كه گفت «وَ جَعَلَنِى مُبَارَكاً أينَ مَا كُنتُ: فرمود: يعنى به هر سو كه متوجه شوم، براى مردم سودمند و پر فايده باشم.
و در الدر المنثور است كه ابن عدى و ابن عساكر، از ابن مسعود، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نقل كرده كه در معناى جمله «وَ جَعَلَنِى مُبَارَكاً أينَ مَا كُنتُ» فرموده: يعنى مرا معلم و ادب آموز كرده است.
و در كافى، به سند خود، از بريد كناسى روايت كرده كه گفت: من از ابوجعفر «عليه السلام» پرسيدم: آيا عيسى بن مريم در آن هنگامى كه در گهواره با مردم سخن گفت، حجت خدا بر مردم زمان خود بود؟
فرمود: آن روز، نبى و حجت خدا بود، ولى هنوز مُرسَل نبود، مگر كلام خود او را نشنيده اى كه مى گويد: «من بندۀ خدايم به من كتاب داده و نبيّم كرده و مباركم گردانده، هر جا كه باشم، و به نماز و زكات سفارشم فرموده، مادامى كه زنده باشم».
عرض كردم: بنابراين، در همان كودكى و در آن حال، حجت خدا بر زكريا نيز بوده است؟
فرمود: عيسى در آن حال، آيت خدا و رحمتى از او بر مريم بود، آنگاه كه سخن گفت و از مريم دفاع كرد، و نسبت به هر كس هم كه كلام او را مى شنيد، نبى و حجت بود. البته تا سخن مى گفت، حجت بود، و بعد از سكوت او، تا مدت دو سال كه زبان باز كرد، زكريا حجت بر مردم بود.
بعد از درگذشت زكريا، فرزندش يحيى، كتاب و حكمت را از او ارث برد، در حالى كه او نيز كودكى صغير بود. مگر نشنيدى كلام خداى را كه مى فرمايد: «يَا يَحيَى خُذِ الكِتَابَ بِقُوّةٍ وَ آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيّاً»؟ و بعد از آن كه به هفت سالگى رسيد، به نبوت و رسالت سخن گفت. چون در آن هنگام خداوند بر وى وحى فرستاد. و بنابراين عيسى «عليه السلام»، حتى بر يحيى هم حجت بود، و در حقيقت، بر همه مردم حجت بود.
اى اباخالد! از آغاز خلقت كه خدا آدم «عليه السلام» را آفريد و در زمين جاى داد، زمين، حتى يك روز هم از حجت خدا بر مردم خالى نبود...
و نيز به سند خود، از صفوان بن يحيى روايت مى كند كه گفت: به حضرت رضا «عليه السلام» عرض كردم: قبل از آن كه خداوند فرزندت حضرت اباجعفر را به تو ارزانى بدارد، از تو از جانشينت مى پرسيديم. مى فرمودى: خداوند به من غلامى خواهد بخشيد، اينك خداوند او را به تو ارزانى نمود و چشم ما را روشن ساخت، حال مى پرسيم - خدا نياورد آن روز را - اگر خبرى شد، بعد از شما، به چه كسى رجوع كنيم؟
حضرت به فرزند خود ابوجعفر «عليه السلام» كه پيش رويش ايستاده بود، اشاره فرمود. عرض كردم: فدايت شوم! ايشان كودكى سه ساله اند؟ فرمود: كودكى او ضررى به او نمى زند، عيسى در سه سالگى به حجيت قيام نمود.
مؤلف: قريب به اين معنا، روايات ديگرى نيز هست.
و در همان كتاب، به سند خود، از معاوية بن وهب روايت كرده كه گفت: از امام صادق «عليه السلام» از بهترين وسيله براى تقرب به خدا و محبوب ترين آن ها نزد خدا پرسش نمودم.
فرمود: هيچ چيزى سراغ ندارم كه بعد از معرفت، بهتر از اين نماز باشد. مگر نمى بينى كه عبد صالح، عيسى بن مريم مى گويد: «وَ أوصَانِى بِالصَّلَوة وَ الزَّكَوةِ مَا دُمتُ حَيّاً»؟
و در عيون الاخبار، به سند خود، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در حديثى فرمود:
و يكى از آن ها، عاق والدين شدن است. چون خداى تعالى، عاق را در حكايت كلام عيسى، جبّار شقى ناميده و فرموده: «وَ بَرّاً بِوَالِدَتِى وَ لَم يَجعَلنِى جَبّاراً شَقِيّاً».
مؤلف: ظاهر روايت اين است كه امام «عليه السلام»، جملۀ «وَ لَم يَجعَلنِى جَبّاراً شَقِيّاً» را عطف تفسيرى جملۀ «وَ بَرّاً بِوَالِدَتِى» دانسته است.
و در مجمع آمده كه مسلم، در صحيح، به سند خود، از ابوسعيد خدرى روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: چون اهل بهشت، وارد بهشت و اهل دوزخ، وارد آتش مى شوند، كسى صدا مى زند: اى اهل بهشت! توجه كنيد. و نيز صدا مى زند: اى اهل آتش! توجه كنيد. و هر دو فريق، متوجه و مشرف به صاحب صدا مى شوند. آنگاه مرگ را به صورت گوسفندى سياه و سفيد مى آورند. او صدا مى زند: آيا مرگ را مى شناسيد؟
مى گويند: اين است، اين است، و همه او را مى شناسند. پس آن شخص، آن گوسفند را سر مى بُرَد و ذبح مى كند، و به اهل بهشت مى گويد كه: ديگر مرگى نداريد و جاودانه در بهشت خواهيد بود. و به اهل آتش مى گويد: ديگر مرگى نداريد و در آتش جاودانى خواهيد بود. اين است كه خداى تعالى مى فرمايد: «وَ أنذِرهُم يَومَ الحَسرَة...».
آنگاه مى گويد: اين روايت را، اصحاب ما، از امام باقر و امام صادق «عليهما السلام» روايت كرده اند. آنگاه در آخر حديث آمده كه: اهل بهشت، آن قدر خوشحال مى شوند كه اگر در آن روز، مرگى براى كسى بود، قطعا از خوشحالى مى مُردند، و اهل آتش دچار حسرتى مى شوند كه اگر آن روز، مرگى ممكن بود، قطعا مى مُردند.
مؤلف: اين معنا را، غير از مسلم، ساير صاحبان جامع، از قبيل بخارى، و ترمذى و نسایى و طبرى و غير ايشان نيز، از ابوسعيد خدرى و ابوهريره و ابن مسعود و ابن عباس نقل كرده اند.
و در تفسير قمى، در ذيل آيه: «إنّا نَحنُ نَرِثُ الأرضَ وَ مَن عَلَيهَا» فرموده: هر چيزى را كه خداوند خلق كرده، روز قيامت، آن را به ارث مى برد.
مؤلف: اين، همان معناى دومى است، كه در تفسير آيه مذكور آورديم.
آيات ۴۱ - ۵۰ سوره مريم
وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَّبِياًّ(۴۱)
إِذْ قَالَ لاَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لا يَسمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنى عَنك شيْئاً(۴۲)
يَا أَبَتِ إِنّى قَدْ جَائنى مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِك فَاتَّبِعْنى أَهْدِك صِرَاطاً سوِيًّا(۴۳)
يَا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشيْطانََ إِنَّ الشيْطانََ كانَ لِلرَّحْمَانِ عَصِيًّا(۴۴)
يَا أَبَتِ إِنّى أَخَافُ أَن يَمَسَّك عَذَابٌ مِّنَ الرَّحْمَانِ فَتَكُونَ لِلشيْطانِ وَلِيًّا(۴۵)
قَالَ أَرَاغِبٌ أَنت عَنْ آلِهَتى يَا إِبْرَاهِيمُ لَئن لَّمْ تَنتَهِ لاَرْجُمَنَّك وَ اهْجُرْنى مَلِيًّا(۴۶)
قَالَ سَلَامٌ عَلَيْك سأَستَغْفِرُ لَك رَبّى إِنَّهُ كانَ بى حَفِيًّا(۴۷)
وَ أَعْتزِلُكُمْ وَ مَا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبّى عَسى أَلا أَكُونَ بِدُعَاءِ رَبّى شقِيًّا(۴۸)
فَلَمَّا اعْتزَلهَُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسحَاقَ وَ يَعْقُوب وَ كُلاً جَعَلْنَا نَبِيًّا(۴۹)
وَ وَهَبْنَا لهَُم مِّن رَّحْمَتِنَا وَ جَعَلْنَا لهَُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيًّا(۵۰)
در اين كتاب، ابراهيم را ياد كن كه وى، بسيار راستگو و پيغمبر خدا بود. (۴۱)
آن دم كه به پدرش گفت: اى پدر! چرا بتى را پرستش مى كنى كه نه مى شنود و نه مى بيند و نه تو را از چيزى بى نياز مى كند؟ (۴۲)
اى پدر! علمى براى من آمده كه براى تو نيامده، مرا پيروى كن تا تو را به راهى راست هدايت كنم. (۴۳)
اى پدر! بندگى شيطان مكن، كه شيطان عاصى درگاه خداى رحمان است. (۴۴)
اى پدر! من بيم آن دارم كه از خداى رحمان، عذابى به تو رسد و دوستدار شيطان شوى. (۴۵)
گفت: اى ابراهيم! مگر از خدايان من روى گردانى؟ اگر بس نكنى، تو را سنگسار مى كنم و آنگاه بايد مدتى دراز از من جدا شوى. (۴۶)
ابراهيم گفت: سلام بر تو باد. براى تو از پروردگارم آمرزش خواهم خواست، كه او به من مهربان است. (۴۷)
و از شما و آنچه سواى خدا مى خوانيد، كناره مى كنم و پروردگارم را مى خوانم، شايد در مورد دعاى پروردگارم كم اطلاع نباشم. (۴۸)
و همين كه از آن ها و بت ها كه به جاى خدا مى پرستيدند، كناره گرفت، اسحاق و يعقوب را بدو بخشيديم و هر يك را پيامبر قرار داديم. (۴۹)
و از رحمت خويش به آن ها عطا كرديم و ذكر خير بلند آوازه اى به ايشان داديم. (۵۰)
اين آيات، به پاره اى از داستان ابراهيم «عليه السلام» اشاره مى كند و آن، عبارت است از احتجاجش با پدر در باره بت ها، با حجت و هدايت فطرى و معرفت يقينى، كه خدايش داده بود.
و نيز، داستان كناره گيرى از پدر و از مردم و خدايانشان، و اين كه خداوند به او اسحاق و يعقوب را داد، و به كلمۀ باقيه در نسلش اختصاص داد، و براى او و اعقاب او، ياد خيرى در آيندگان گذاشت كه تا روزگارى هست، نامش را به نيكى ببرند.
معناى «صِدّيق» و «نَبِى» كه ابراهيم «ع» به آن دو وصف شده
«وَ اذْكُرْ فى الْكِتَابِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَّبِياًّ»:
ظاهرا كلمۀ «صِدّيق»، مبالغه از «صدق» باشد، و «صدّيق» كسى را گويند كه در صدق مبالغه كند. يعنى آنچه را كه انجام مى دهد، مى گويد، و آنچه را كه مى گويد، انجام مى دهد، و ميان گفتار و كردارش، تناقضى نباشد و ابراهيم «عليه السلام» چنين بود.
چون در محيطى كه يك پارچه وثنى و بت پرست بودند، دَم از توحيد زد. با پدر و معاصرانش در افتاد، و با پادشاه بابل در افتاد، و خدايان دروغين را بشكست، و بر آنچه مى گفت، مقاومت و ايستادگى مى نمود، تا آن جا كه در آتش افكنده شد و در آخر هم، همان طور كه به پدرش وعده داده بود، از همه كناره گيرى و اعتزال جست.
و خداوند، به پاداش اين استقامت، اسحاق و يعقوب را به او ارزانى داشت و وعده هاى ديگرى هم، كه خدا از موهبت هايش به وى داده بود، درباره اش تنفيذ نمود.
بعضى گفته اند: كلمۀ «صِدّيق»، مبالغۀ تصديق است، و معنايش اين است كه: او، مردى بود كثيرالتصديق نسبت به حق. هم به زبان تصديقش مى كرد و هم به عمل. و اين معنا، هر چند نزديك به همان معنايى است كه گذشت، و هرچند برگشت هر دو به يكى است، ليكن از جهت اين كه از فعل «مَزيدٌ فِيه» صيغه مبالغه به ندرت آمده، معنايى بعيد است.
كلمۀ «نَبِى» بر وزن «فعيل» و مأخوذ از مادۀ «نبأ» (خبر) است، و اگر انبياء را انبياء ناميده اند، بدين جهت است كه ايشان به وسيله وحى خدا از عالَم غيب خبردار هستند.
بعضى گفته اند: كلمۀ مذكور، مأخوذ از «نبوّه»، به معناى رفعت است، و انبياء را به خاطر رفعت مقامشان، «نبى» خوانده اند.
احتجاج ابراهيم «ع» با «آزر»، و ردّ و ابطال بت پرستى او
«إِذْ قَالَ لاَبِيهِ يَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لا يَسمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنى عَنك شيْئاً»:
كلمۀ «إذ قَالَ»، ظرف است براى ابراهيم. چون مقصود اين آيات، يادآورى داستان هاى آن جناب است، همچنان كه نظير اين تعبير درباره مريم گذشت، كه مى فرمود: «وَ اذكُر فِى الكِتَابِ مَريَمَ إذ...»، و اما اين كه به قول بعضى، ظرف براى «صدّيق» و يا براى «نَبِيّا» باشد، احتمالى است كه طبع سليم آن را ناپسند مى داند.
در اين آيات، ابراهيم «عليه السلام»، در خطابى كه با پدر خود دارد، دو نكته را خاطر نشان مى سازد:
اول اين كه: طريقه و مسلك او در پرستش بت ها، طريقه اى لغو و باطل است.
دوم اين كه: نزد او علم و معرفتى است كه نزد پدرش نيست، و بر او لازم است كه از وى پيروى كند تا به راه حق دلالتش نمايد، زيرا او در خطر ولايت شيطان قرار دارد.
پس جملۀ «يَا أبَتِ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا يَسمَعُ وَ لَا يُبصِرُ...» انكار توبيخى ابراهيم است نسبت به بت پرستى پدر. چيزى كه هست، در اين جمله به جاى اسم، تنها اوصاف آن ها را ذكر كرده و فرموده: چرا چيزى مى پرستى كه نه مى شنود و نه مى بيند؟ و اين، بدان منظور بوده كه در ضمن اعتراض، به دليل آن هم اشاره كرده باشد، و در ضمن بيان مدّعى حجت آن را هم آورده باشد، و حاصل آن حجت اين است كه:
پرستش بت ها، از دو جهت باطل است:
يكى اين كه: پرستش به معناى اظهار خضوع و مجسم نمودن عابد، ذلت خود را براى معبود است. و اين، صورت نمى گيرد مگر در جايى و در حق معبودى كه از حال عابد آگاه باشد، و بت ها، جماداتى هستند صورتگرى شده و فاقد تصور، و نه مى بينند و نه مى شنوند. پس عبادت آن ها، لغو و باطل و بى اثر است. جملۀ «مَا لَا يَسمَعُ وَ لَا يُبصِرُ»، اين معنا را بيان مى كند.
جهت دوم اين كه: عبادت و دعا و دست حاجت دراز كردن، براى فايده اى است كه عايد عابد و دعا كننده شود، و يا ضررى از او دفع گردد، و اين، لامحاله متوقف بر قدرت معبود است، و بت ها، قدرتى بر جلب نفع به سوى عابد و دفع ضرر از وى ندارند.
پس به هيچ وجه، دردى از او دوا نمى كنند، و به اين جهت نيز، عبادت آن ها لغو و باطل و بى اثر است، و اين معنا را جملۀ «وَ لَا يُغنِى عَنكَ شَيئاً»، عهده دار بيان آن است.
در تفسير سوره «انعام» گذشت كه آن كسى كه ابراهيم «عليه السلام» اين خطاب خود را به وى نموده و گفته: «يَا أبَتِ»، پدر واقعى وى نبوده، بلكه عمو و يا جدّ مادرى و يا شوهر مادرش بوده، كه بعد از درگذشت پدرش، با او ازدواج كرده، خواننده بدان جا مراجعه كند.
و معروف از مذهب اهل نحو، در باره كلمۀ «يَا أبَتِ»، اين است كه «تاء» آن، عوض از «ياء» متكلم است. و همچنين در كلمۀ «يَا «أمَتِ»، و اين عوض آوردن، تنها در نداء جایز است، و ديگر مثلا گفته نمى شود: «قَالَ أبَتِ: پدرم گفت»، و يا «قَالَت أمَتِ: مادرم گفت» ،بلكه در اين گونه موارد بايد خود «ياء» را آورد و گفت: «قَالَ أبِى» و يا «أُمّى».
«يَا أَبَتِ إِنّى قَدْ جَاءَنى مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِك فَاتَّبِعْنى أَهْدِك صِرَاطاً سوِيًّا»:
بعد از آن كه بطلان بت پرستى و لغويت آن را اثبات نمود، و چون لازمۀ بطلان آن، اين است كه او ندانسته راه غير هموار را پيموده باشد، لذا به او توجه داد كه من علمى به اين مسأله دارم كه تو ندارى، و تو بايد مرا پيروى كنى تا به راه هموار مستقيم - و آن راهى است كه از بس روشن و واضح است راه پيمايش گمراه نمى گردد - هدايتت كنم.
و به همين جهت كه او از اين راه غافل بوده، كلمۀ «صراط» را نكره آورد و گفت: «راهى سَوىّ»، و نگفت «راه سَوىّ». گويا به پدر مى گويد: چون تو ناگزيرى كه راهى طى كنى، پس از نادانى اين راه غير سوىّ را سلوك مكن، بلكه مرا پيروى كن تا تو را به راهى كه سوىّ است، راهنمایى كنم. چون من آن راه را بلدم، و تو از آن غافلى.
و اين كه فرمود: «قَد جَائنِى مِنَ العِلمِ: علمى به من آمده» دلالت دارد بر اين كه علم ابراهيم به راه حق قبل از اين دعوت و احتجاجش بوده، و اين خود گفتار سابق ما را كه در داستان ابراهيم «عليه السلام» در سوره «انعام» گذرانديم، كه وى قبل از بر خورد با پدر و قومش و احتجاج با ايشان نيز علم به خدا و مشاهده ملكوت آسمان ها و زمين را داشته است، تأييد مى كند.
و مراد از هدايت در جمله «أهدِكَ صِرَاطاً سَوِيّا»، هدايت به معناى راه نشان دادن است، نه به راه رساندن. چون شأن پيامبر اين نيست كه امت خود را به راه برساند، بلكه شأن او، تنها راه نشان دادن است، و به راه رساندن، شأن امام است كه ابراهيم «عليه السلام» در آن روزها، به چنين مقامى نرسيده بود.
چون در تفسير آيه: «قَالَ إنّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إمَاماً» گفتيم كه آيه شريفه، صريح در اين است كه رسيدن ابراهيم به منصب امامت، در اواخر عمر و بعد از سال ها نبوت بوده است.
«يَا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشّيْطانَ إِنَّ الشّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمَانِ عَصِيًّا... فَتَكُونَ لِلشّيْطانِ وَلِيًّا»:
وثنى ها، معتقد به وجود جنّ هستند - البته ابليس هم از جنّ است - و اصنام جنّ را مى پرستيدند، همان طور كه اصنام ملائكه و مقدّمين از بشر را مى پرستيدند.
چيزى كه هست، مراد از نهى، نهى از عبادت به اين معنا نيست. چون جهتى تصور نمى شود كه تنها از خصوص پرستش جنّ نهى فرموده باشد، بلكه مراد از عبادت، اطاعت است، همچنان كه در آيه «ألَم أعهَد إلَيكُم يَا بَنِى آدَمَ أن لَا تَعبُدُوا الشَّيطَانَ...» به اين معنا آمده.
پس نهى از عبادت شيطان، نهى از اطاعت او در هر چيزى است كه به آن امر مى كند، و يكى از چيزهايى كه بدان امر مى كند، عبادت غير خدا است.
توضيح بيانى كه ابراهیم«ع»، در نهی «آزر»، از اطاعت شيطان به كار برد
ابراهيم «عليه السلام» بعد از آن كه پدر را به پيروى خود دعوت كرد تا به سوى صراط سوى رهبری اش كند، خواست تا او را در قبول اين دعوت تحريك و تشويق نموده و نسبت به گمراهى كه در آن است، متنبه ساخته، يكباره از پرستش بت ها بازش بدارد.
لذا اين معنا را خاطرنشان كرد كه بت پرستى، نه تنها لغو و بت ها فايد نفع و ضررند، بلكه در معرض اين است كه صاحبش را به مورد هلاكت وارد، و در تحت ولايت شيطان داخل سازد، كه پر واضح است بعد از قرار گرفتن در تحت ولايت شيطان، ديگر اميدى به صلاح و رستگارى و سلامت و سعادت نمى ماند.
براى اين كه عبادت بت ها با در نظر داشتن اين كه مستحق عبادت، خداى سبحان است، چون رحمانى است كه همه رحمت ها به او منتهى مى گردد، و نيز تقرب به آن ها از ناحيه شيطان و تسويلات و اغوائات او است، و همه مى دانند كه شيطان نافرمان خدا و مصرّ در نافرمانى او، و مخصوصا در اخصّ حقوق او، يعنى عبادت او است، و با اين حال معلوم است كه در عبادت او و تقرب به او، خوف آن است كه رحمت خدا كه همان هدایت به سوی سعادت است، از آدمى منقطع گشته، عذاب خذلان بر او نازل گردد، و ديگر خداوند متولى امر او نگشته، در عوض شيطان، مولاى او و او ولىّ شيطان خواهد شد، و اين، همان هلاكت است.
پس معناى دو آيه (و خدا داناتر است) اين مى شود كه:
اى پدر! شيطان را در آنچه به تو دستور مى دهد، و از آن جمله به عبادت بت ها وادار مى كند، اطاعت مكن. چون شيطان خودش نافرمان خدا و مصرّ در نافرمانى او است، كه او خود يگانۀ مصدر همه رحمت ها و نعمت ها است.
پس چنين كسى كه مصدر همه نعمت ها را نافرمانى مى كند، جز به نافرمانى خدا و محروميت از رحمت او فرمان نمى دهد، و اگر من تو را از اطاعت شيطان نهى مى كنم، براى اين است كه مى ترسم عذاب خذلان خدا تو را بگيرد و رحمتش از تو قطع شود، و سرپرستى جز شيطان، برايت باقى نماند، آن وقت تو ولىّ شيطان شوى و شيطان مولاى تو گردد.
پس از آنچه گذشت، اين چند نكته به دست آمد:
اول اين كه: مراد از عبادت، در جملۀ «لَا تَعبُد الشَّيطَان»، عبادت اطاعت است. و كلمۀ «شيطان» كه به معناى شرير است، نيز دخالت در اين حكم دارد.
دوم اين كه: وجه تبديل اسم «اللّه» به وصف «رحمان»، در دو جاى آيه، اين است كه: چون وصف رحمت نيز در هر دو حكم دخالت دارد، زيرا اين كه خدا مصدر همه رحمت ها و نعمت ها است، بايد باعث آن شود كه ديگر كسى اصرار بر نافرمانى او نكند و آن را قبيح بداند.
پس صحيح است كه از نافرمانى او نهى شود، و نيز مصدريت او براى هر رحمت باعث مى شود كه آدمى از عذاب او، كه ملازم با امساك او از رحمت خويش است، بترسد، و از اين كه مشمول نقمت و شقوت گردد، بيمناك باشد.
سوم اين كه: مراد از عذاب، خذلان و يا چيزى به معناى خذلان، مانند امساك از رحمت و به خود واگذارى است. و اين كه بعضى گفته اند: مراد از آن، عذاب اخروى است، گفتارى است كه سياق با آن مساعدت ندارد.
پاسخ نرم و مسالمت آمیز ابراهيم، در برابر تهدید به قتل، توسط آذر
«قَالَ أَرَاغِبٌ أَنت عَنْ آلِهَتى يَا إِبْرَهِيمُ لَئن لَّمْ تَنتَهِ لاَرْجُمَنَّك وَ اهْجُرْنى مَلِيًّا»:
كلمۀ «رغبت»، به طورى كه در مجمع آمده، از كلمات اضداد است. يعنى اگر با لفظ «عَن» متعدى شود، به معناى نفرت از چيزى است، و اگر با لفظ «فِى» متعدى شود، به معناى ميل در آن است.
و كلمۀ «تَنتَه»، از «انتهاء» و خوددارى از كارى است. اما خوددارى بعد از آن كه او را از آن عمل نهى كرده باشند. و كلمۀ «رَجم»، به معناى سنگسار كردن است، ولى معناى معروف آن، كشتن به وسيله سنگباران است. و كلمۀ «هَجر»، به معناى ترك و جدايى است، و كلمۀ «مَلِىّ»، به معناى روزگارى طولانى است.
در اين آيه، پدر ابراهيم، او را تهديد به بدترين كشتن ها كرده، و آن سنگسار است كه با آن، افراد رانده شده را شكنجه كرده، مى كشند، و آزر، ابراهيم را با اين كلام خود، از خود طرد كرده است.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |