تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۳۵: تفاوت میان نسخهها
(۱۲ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۹۳: | خط ۹۳: | ||
<span id='link276'><span> | <span id='link276'><span> | ||
== | ==دو معجزه از پيامبر اكرم «ص»، در واقعه حفر خندق == | ||
از جمله حوادثى كه در هنگام حفر خندق پيش آمد، و | * «''' معجزۀ اول'''»: | ||
از جمله حوادثى كه در هنگام حفر خندق پيش آمد، و بر نبوت آن جناب دلالت مى كند، جريانى است كه آن را، ابوعبدالله حافظ، به سند خود، از كثير بن عبدالله بن عمرو بن عوف مزنى، نقل كرده. او مى گويد: | |||
پدرم، از پدرش برايم نقل كرد كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، در سالى كه جنگ «احزاب» پيش آمد، نقشه حفر خندق را طرح كرد، و آن اين طور بود كه هر چهل ذراع (تقريبا بيست متر) را، به ده نفر واگذار كرد. مهاجران و انصار، بر سرِ سلمان فارسى اختلاف كردند، و چون سلمان، مردى قوى و نيرومند بود، انصار گفتند: سلمان از ماست، و مهاجران گفتند: از ماست. | پدرم، از پدرش برايم نقل كرد كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، در سالى كه جنگ «احزاب» پيش آمد، نقشه حفر خندق را طرح كرد، و آن اين طور بود كه هر چهل ذراع (تقريبا بيست متر) را، به ده نفر واگذار كرد. مهاجران و انصار، بر سرِ سلمان فارسى اختلاف كردند، و چون سلمان، مردى قوى و نيرومند بود، انصار گفتند: سلمان از ماست، و مهاجران گفتند: از ماست. | ||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: | رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: «سلمان، از ما اهل بيت است»! | ||
آنگاه ناقل حديث، يعنى «عمرو بن عوف» مى گويد: من، و سلمان، و حذيفة بن يمان، و نعمان بن مقرن، و شش نفر از انصار، چهل ذراع را معين نموده، حفر كرديم، تا آن جا كه از ريگ گذشته، به رگه خاك رسيديم. در آن جا خداى تعالى، از شكم خندق، صخره اى بسيار بزرگ، و سفيد و گرد، نمودار كرد، كه هر چه كلنگ زديم، كلنگ ها از كار افتاد، و آن صخره تكان نخورد. | آنگاه ناقل حديث، يعنى «عمرو بن عوف» مى گويد: من، و سلمان، و حذيفة بن يمان، و نعمان بن مقرن، و شش نفر از انصار، چهل ذراع را معين نموده، حفر كرديم، تا آن جا كه از ريگ گذشته، به رگه خاك رسيديم. در آن جا خداى تعالى، از شكم خندق، صخره اى بسيار بزرگ، و سفيد و گرد، نمودار كرد، كه هر چه كلنگ زديم، كلنگ ها از كار افتاد، و آن صخره تكان نخورد. | ||
خط ۱۰۶: | خط ۱۰۸: | ||
سلمان از خندق بالا آمده، جريان را به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» كه در آن ساعت، در قبه اى قرار داشت، باز گفت و عرضه داشت: يا رسول الله! سنگى گرد و سفيد در خندق نمايان شده، كه همه آلات آهنى ما را شكست، و خود كمترين تكانى نخورد، و حتى خراشى هم بر نداشت. نه كم و نه زياد. حال هرچه دستور مى فرمايى، عمل كنيم. | سلمان از خندق بالا آمده، جريان را به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» كه در آن ساعت، در قبه اى قرار داشت، باز گفت و عرضه داشت: يا رسول الله! سنگى گرد و سفيد در خندق نمايان شده، كه همه آلات آهنى ما را شكست، و خود كمترين تكانى نخورد، و حتى خراشى هم بر نداشت. نه كم و نه زياد. حال هرچه دستور مى فرمايى، عمل كنيم. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۳۹ </center> | ||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به اتفاق سلمان به داخل خندق پايين آمد، و كلنگ را گرفته، ضربه اى به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقه اى برخاست، كه دو طرف مدينه، از نور آن روشن شد، به طورى كه گويى چراغى در دل شبى بسيار | رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به اتفاق سلمان به داخل خندق پايين آمد، و كلنگ را گرفته، ضربه اى به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقه اى برخاست، كه دو طرف مدينه، از نور آن روشن شد، به طورى كه گويى چراغى در دل شبى بسيار تاريك، روشن كرده باشند. | ||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، تكبيرى گفت كه در همه جنگ ها در هنگام فتح و پيروزى به زبان جارى مى كرد. دنبال تكبير آن جناب، همه مسلمانان تكبير گفتند. بار دوم ضربتى زد، و برقى ديگر از سنگ برخاست. بار سوم نيز ضربتى زد، و برقى ديگر برخاست. | رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، تكبيرى گفت كه در همه جنگ ها در هنگام فتح و پيروزى به زبان جارى مى كرد. دنبال تكبير آن جناب، همه مسلمانان تكبير گفتند. بار دوم ضربتى زد، و برقى ديگر از سنگ برخاست. بار سوم نيز ضربتى زد، و برقى ديگر برخاست. | ||
خط ۱۱۸: | خط ۱۲۰: | ||
و آنان كه ايمان واقعى نداشتند، و منافق بودند، گفتند: هيچ تعجب نمى كنيد از اين كه اين مرد، به شما چه وعده هاى پوچى مى دهد؟ به شما مى گويد: من از مدينه، قصرهاى «حيره» و «مدائن» را ديدم، و به زودى، اين بلاد براى شما فتح خواهد شد. آن وقت شما را وا می دارد كه از ترس دشمن، دور خود خندق بكنيد، و شما هم از ترس جرأت نداريد به قضاء حاجت برويد؟! | و آنان كه ايمان واقعى نداشتند، و منافق بودند، گفتند: هيچ تعجب نمى كنيد از اين كه اين مرد، به شما چه وعده هاى پوچى مى دهد؟ به شما مى گويد: من از مدينه، قصرهاى «حيره» و «مدائن» را ديدم، و به زودى، اين بلاد براى شما فتح خواهد شد. آن وقت شما را وا می دارد كه از ترس دشمن، دور خود خندق بكنيد، و شما هم از ترس جرأت نداريد به قضاء حاجت برويد؟! | ||
<span id='link277'><span> | <span id='link277'><span> | ||
* «''' معجزۀ دوم'''»: | |||
يكى ديگر از دلایل نبوت - كه در اين جنگ رخ داد - جريانى است كه: باز، ابوعبدالله حافظ، آن را به سند خود، از عبدالواحد بن ايمن مخزومى، آورده كه گفت: «ايمن مخزومى»، برايم نقل كرد كه من، از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت: | |||
در ايام جنگ | در ايام جنگ «خندق»، روزى به يك رگه بزرگ سنگى برخورديم، و به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» عرضه داشتيم: در مسير خندق، كوهى سنگى است. | ||
فرمود: آب به آن بپاشيد، تا بيايم. آنگاه برخاست و بدان جا آمد، در حالى كه از شدت گرسنگى، شالى به شكم خود بسته بود. پس كلنگ و يا بيل را به دست گرفته، و سه بار «بِسمِ الله» گفت، و ضربتى بر آن فرود آورد كه آن كوه سنگى، به تلى از ريگ، مبدل شد. | |||
رسول خدا | عرضه داشتم: يا رسول الله! اجازه بده تا سرى به خانه بزنم. بعد از كسب اجازه به خانه آمدم، و از همسرم پرسيدم: آيا هيچ طعامى در خانه داريم؟ گفت: تنها صاعى جو و يك ماده بز داريم. | ||
دستور دادم جو را دستاس و خمير كند و من نيز، ماده بز را سر بريده و پوستش را كندم، و به همسرم دادم، و خود حضور رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» شرفیاب شدم. ساعتى در خدمتش نشستم، و دوباره اجازه گرفته، به خانه آمدم. ديدم خمير و گوشت درست شده. باز نزد آن حضرت برگشتم و عرضه داشتم: يا رسول الله! ما طعامى تهيه كرده ايم، شما با دو نفر از اصحاب تشريف بياوريد. | |||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: چقدر غذا تهيه كرده اى؟ عرضه داشتم: يك من جو، و يك ماده بز. | |||
پس آن جناب به تمامى مسلمانان خطاب كرد كه: برخيزيد برويم منزل جابر. من از خجالت به حالى افتادم كه جز خدا كسى نمى داند، و با خود گفتم: خدايا اين همه جمعيت كجا؟ و يك من نان جو و يك ماده بز، كجا؟ | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۰ </center> | ||
پس به خانه رفتم | پس به خانه رفتم و جريان را گفتم، كه الان رسوا مى شويم. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، تمامى مسلمانان را مى آورد. | ||
زن گفت: آيا از تو پرسيدند كه طعامت چقدر است؟ گفتم: بله پرسيدند و من جواب دادم. زن گفت: پس هيچ غم مخور، كه خدا و رسول خود به وضع داناترند. چون تو گفته اى كه چقدر تهيه دارى؟ از گفتۀ زن، اندوه شديدى كه داشتم، برطرف شد. | |||
آنگاه رسول خدا | در همين بين، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» وارد خانه شد، و به همسرم گفت: تو تنها، چونه به تنور بزن، و گوشت را به من واگذار. زن، مرتب چونه مى گرفت، و به تنور مى زد، و چون پخته مى شد، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مى داد، و آن جناب، آن ها را در ظرفى تريد مى كرد، و آبگوشت روى آن مى ريخت، و به اين و آن مى داد. و اين وضع را همچنان ادامه داد، تا تمامى مردم سير شدند. در آخر، تنور و ديگ، پُرتر از اولش بود. | ||
آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» به همسر جابر فرمود: خودت بخور، و به همسايگان هديه بده. و ما خورديم و به تمامى اقوام و همسايگان، هديه داديم. | |||
<span id='link278'><span> | <span id='link278'><span> | ||
== | |||
راويان احاديث گفته اند: همين كه رسول خدا | ==رويارویى لشكر اسلام و كفر، در جنگ خندق == | ||
راويان احاديث گفته اند: همين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، از حفر خندق فارغ شد، لشكر قريش رسيده، بين كوه «جُرف» و جنگل لشكرگاه كردند، و عده آنان با هم سوگندان و تابعانى كه از بنى كنانه و اهل تهامه با خود آورده بودند، ده هزار نفر بودند. | |||
از سوى ديگر، قبيلۀ «غطفان» با تابعان خود، از اهل نجد در كنار أُحُد منزل كردند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» با مسلمانان از شهر خارج شدند، تا وضع را رسيدگى كنند، و صلاح در اين ديدند كه در دامنه كوه «سَلع» لشكرگاه بسازند، و مجموع نفرات مسلمانان، سه هزار نفر بودند. | |||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، پشت آن كوه را لشكرگاه كرد، در حالى كه خندق بين او و لشكر كفر فاصله بود، و دستور داد تا زنان و كودكان، در قلعه هاى مدينه متحصن شوند. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۱ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۱ </center> | ||
پس دشمن خدا، | پس دشمن خدا، «حُيَى بن اخطب نضيرى» به نزد «كعب بن اسد قرظى»، رئيس بنى قريظه رفت، كه او را همراه خود سازد. غافل از اين كه «كعب» با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، معاهدۀ صلح و ترك خصومت دارد، و به همين جهت، وقتى صداى «حُيَى بن اخطب» را شنيد، درب قلعه را به روى او بست. «ابن اخطب» اجازه دخول خواست، ولى «كعب» حاضر نشد در را به رويش بگشايد. | ||
حُيَى فرياد كرد: اى كعب! در به رويم باز كن. گفت: واى بر تو اى حُيَى! چرا باز كنم، با اين كه مى دانم تو مردى شوم هستى. و من با محمد پيمان دارم، و هرگز حاضر نيستم براى خاطر تو، پيمان خود را بشكنم. چون من از او، جز وفاى به عهد و راستى نديدم. | |||
كعب گفت: واى بر تو! در به رويم بگشاى، تا برايت تعريف كنم. گفت: من اين كار را نخواهم كرد. حُيَى گفت: از ترس اين كه قاشقى از آشت را بخورم، در به رويم باز نكردى؟ و با اين سخن، كعب را به خشم آورد، و ناگزيرش كرد در را باز كند. | |||
پس حُيَى گفت: واى بر تو اى كعب! من عزّت دنيا را برايت آوردم. من دريايى بیكران آبرو برايت تهيه ديده ام. من قريش را با همه رهبرانش، و «غطفان» را با همه سرانش برايت آوردم. با من پيمان بسته اند كه تا محمّد را مستأصل و نابود نكنند، دست برندارند. | |||
كعب گفت: ولى به خدا سوگند، يك عمر ذلت برايم آوردى، و يك آسمان ابر بى باران و فريبگر، برايم تهيه ديده اى. ابرى كه آبش را جاى ديگر ريخته، و براى من فقط رعد و برق تو خالى دارد. برو و مرا با محمّد بگذار. من هرگز عليه او عهدى نمى بندم، چون از او، جز صدق و وفا چيزى نديده ام. | |||
اين مشاجره همچنان ادامه | اين مشاجره همچنان ادامه يافت، و «حُيَى»، مثل كسى كه بخواهد طناب در بينى شتر بيندازد، و شتر امتناع ورزد، و سر خود را بالا گيرد، تلاش همى كرد، تا آن كه بالاخره موفق شده كعب را بفريبد. اما با اين عهد و ميثاق، كه اگر قريش و غطفان نتوانستند به محمّد دست بيابند، «حُيَى»، وى را با خود به قلعه خود ببرد، تا هرچه بر سرِ خودش آمد، بر سرِ وى نيز بيايد. | ||
و چون خبر عهدشكنى وى به رسول خدا | با اين شرط، «كعب»، عهد خود با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را شكست، و از آن عهد و آن سوابق كه با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» داشت، بيزارى جست. | ||
و چون خبر عهدشكنى وى به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» رسيد، آن حضرت، «سعد بن معاذ» بن نعمان بن امرء القيس، كه يكى از بنى عبدالأشهل، و او در آن روز رئيس قبيلۀ «اوس» بود، به اتفاق «سعد بن عباده»، كه يكى از بنى ساعده بن كعب بن خزرج و رئيس «خزرج» در آن ايام بود، و نيز «عبدالله بن رواحه» و «خوات بن جبير» را نزد وى فرستاد، كه ببينند اين خبر كه به ما رسيده، صحيح است يا نه. | |||
در صورتى كه صحيح بود، و «كعب» عهد ما را شكسته بود، در مراجعت، به مسلمانان نگوييد (تا دچار وهن و سستى نشوند)، بلكه تنها به من بگوييد. آن هم با كنايه، كه مردم بو نبرند، و اگر دروغ بود، و «كعب»، همچنان بر پيمان خود وفادار بود، خبرش را علنى در بين مردم انتشار دهيد. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۲ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۲ </center> | ||
و آنان | و آنان هم، به قبيلۀ «بنى قريظه» رفته و با «كعب»، رئيس قبيله تماس گرفتند، و ديدند كه انحراف بنى قريظه، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، بيش از آن مقدارى است كه به اطلاع آن جناب رسانده اند، و مردم قبيله، صريحا به فرستادگان آن جناب گفتند: هيچ عهد و پيمانى بين ما و محمّد نيست. | ||
«سعد بن عباده»، به ايشان بد و بيراه گفت، و آنها به وى گفتند، و «سعد بن معاذ» بن ابن عباده گفت: اين حرف ها را ول كن، زيرا بين ما و ايشان، رابطه سخت تر از بد و بيراه گفتن است. (يعنى: جوابشان را بايد با لبۀ شمشير داد). | |||
آنگاه نزد رسول خدا | آنگاه نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آمده، به كنايه گفتند: «عضل و القاره». و اين دو اسم، نام دو نفر بود كه در واقعۀ «رُجَيع»، با چند نفر از اصحاب رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به سركردگى «خُبَيب بن عدى»، نيرنگ كرده بودند. | ||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: «الله اكبر، اى گروه مسلمانان! شما را مژده باد». | |||
رسول خدا | در اين هنگام، بلا و ترس بر مسلمانان چيره گشت، و دشمنان، از بالا و پايين احاطه شان كردند، به طورى كه مؤمنان در دل خيال ها كردند، و منافقان، نفاق خود را به زبان اظهار كردند. | ||
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و مشركان، بيست و چند شب در برابر يكديگر قرار گرفتند، بدون اين كه جنگى كنند. مگر گاه گاهى كه به صف يكديگر تير مى انداختند، و بعد از اين چند روز، چند نفر از سواره نظام هاى لشكر دشمن به ميدان آمدند، و آن عده، عبارت بودند از: | |||
«عمرو بن عبدود»، برادر بنى عامر بن لوى، و «عكرمة بن ابى جهل»، و «ضرار بن خطّاب»، و «هبيرة بن ابى وهب»، و «نوفل بن عبدالله»، كه بر اسب سوار شده و به صف «بنى كنانه» عبور كرده و گفتند: آماده جنگ باشيد، كه به زودى خواهيد ديد چه كسانى دلاورند؟ | |||
<span id='link279'><span> | <span id='link279'><span> | ||
== | |||
آنگاه به سرعت و با | ==درگيرى «عَمرو بن عبدود» با امير مؤمنان «ع» == | ||
آنگاه به سرعت و با غرور، رو به صف مسلمانان نهادند. همين كه نزديك خندق رسيدند، گفتند: به خدا سوگند، اين نقشه، نقشه اى است كه تاكنون در عرب سابقه نداشته. ناگزير از اول تا به آخر خندق رفتند تا تنگ ترين نقطه را پيدا كنند، و با اسب، از آن عبور نمايند. و همين كار را كردند، چند نفر از خندق گذشته، و در فاصلۀ بين «خندق» و «سَلع» را جولانگاه خود كردند. | |||
على بن ابى طالب «عليه السلام»، با چند نفر از مسلمانان رفتند، و از عبور بقيه لشكر دشمن، از آن نقطه جلوگيرى كردند. در آن جا، سوارگان دشمن، كه يكى از آن ها «عَمرو بن عبدود» بود، با على «عليه السلام» و همراهانش روبرو شدند. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۳ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۳ </center> | ||
«عَمرو بن عبدود»، يگانه جنگجوى شجاع قريش بود. قبلا هم در جنگ «بدر» شركت جسته بود، و چون زخم هاى سنگينى برداشته بود، نتوانست در جنگ «اُحُد» شركت كند، و در اين جنگ شركت كرد، و با پاى خود، به قتلگاه خود آمد. | |||
اين مرد، با هزار مرد جنگى برابرى مى كرد، و او را «فَارِس» و دلاور «يَليَل» مى ناميدند. چون روزى از روزها در نزديكى هاى «بدر»، در محلى كه آن را «يَليَل» مى ناميدند، با راهزنان قبيلۀ «بنى بكر» مصادف شد، به رفقايش گفت: شما همگى برويد. من خود، به تنهايى حريف اين ها هستم. | |||
پس در برابر صف «بنى بكر» قرار گرفت، و نگذاشت كه به «بدر» برسند. از آن روز، او را «فَارِس يَليَل» خواندند. براى اين كه در آن روز، به همراهان خود گفت: شما همگى كنار برويد، و خود به تنهايى، به صف «بنى بكر» حمله كرد، و نگذاشت به «بدر» بروند. | |||
و در مدينه، اين محلى كه خندق را در آن حفر كردند، نامش «مذاد» بود، و اولين كسى كه از خندق پريد، همين «عَمرو» و همراهانش بودند. | |||
و در | و در شأن او گفتند: | ||
يعنى | |||
ابن اسحاق نوشته كه | '''عَمرُو بنُ عبدٍ، كَانَ أوّلُ فَارِسٍ * جَزعَ المَذَادُ وَ كَانَ فَارِسُ يَليَلٍ''' | ||
يعنى: «عَمرو»، پسر «عبد»، اولين سواره اى بود كه از «مذاد» گذشت، و همو بود كه در واقعۀ «يَليَل»، يكه سوار بود. | |||
ابن اسحاق نوشته كه: «عَمرو بن عبدود»، آن روز با بانگ بلند، مبارز طلب مى كرد. | |||
على «عليه السلام»، در حالى كه روپوشى از آهن داشت، برخاست و گفت: يا رسول الله! مرا نامزدش كن. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم« فرمود: اين مرد، «عَمرو» است، بنشين! | |||
بارِ ديگر، «عَمرو» بانگ زد كه: كيست با من هماوردى كند؟ و آيا در بين شما هيچ مردى نيست كه با من دست و پنجه نرم كند؟ و براى اين كه مسلمانان را سرزنش و مسخره كند، مى گفت: چه شد آن بهشتى كه مى گفتيد هر كس در راه دين كشته شود، به آن بهشت مى رسد؟ پس بياييد تا من شما را به آن بهشت برسانم. | |||
در اين نوبت، باز على «عليه السلام» برخاست و عرضه داشت: يا رسول الله! مرا نامزدش كن. (باز حضرت اجازه نداد). | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۴ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۴ </center> | ||
اين بار | بارِ سوم، «عَمرو بن عبدود، اين رجز را خواند: | ||
'''وَ لَقَد بَحَحتُ عَنِ النِّدَاء * بِجَمعِكُم هَل مِن مُبَارِزٍ''' | |||
'''وَ وَقَفتُ إذ جبن المُشَجَّعُ * مَوقَفِ البَطَلِ المَنَاجِزِ''' | |||
'''إنَّ السَّمَاحَةَ وَ الشَّجَاعَةَ * فِى الفَتَى خَيرُ الغَرَائِزِ''' | |||
من از بس، رو در روى جمع شما، فرياد «هَل مِن مُبَارِز» زدم، صداى خود را خشن ساختم، و كسى پاسخم نگفت. و من همچنان در موقفى كه شجاعان هم در آن موقف دچار وحشت مى شوند، با كمال جرأت ايستاده، آماده جنگم. راستى كه سخاوت و شجاعت در جوانمرد، بهترين غريزه ها است! | |||
اين بار نيز، از بين صف مسلمين على برخاست و اجازه خواست، كه به نبرد او برود. حضرت فرمود: آخر، او، «عَمرو» است. عرضه داشت: هر چند كه «عَمرو» باشد. پس اجازه اش داد، و آن جناب به سويش شتافت. | |||
ابن اسحاق مى گويد: على «عليه السلام»، وقتى به طرف «عَمرو» مى رفت، اين رجز را مى خواند: | |||
'''لَا تَعجِلَنَّ فَقَد أتَا * كَ مُجِيبُ صَوتِكَ غَيرَ عَاجِزٍ''' | |||
'''ذُو نِيَّةٍ وَ بَصِيرَةٍ * وَ الصِّدقُ مُنجِى كُلِّ فَائِزٍ''' | |||
'''إنّى لَأرجُوا أن أُقِيمَ * عَلَيكَ نَائِحَة الجَنَائِزٍ''' | |||
'''مِن ضَربَةٍ نَجلاء يَبقَى * ذِكرُهَا عِندَ الهَزَاهِزِ''' | |||
يعنى: عجله مكن، كه پاسخگوى فريادت، مردى آمد كه هرگز زبون نمى شود. | |||
مردى كه نيتى پاك و صادق دارد، و داراى بصيرت است. و صدق است كه هر رستگارى را نجات مى بخشد. | |||
من اميدوارم (در اين جا غرور به خود راه نداد، همچون دلاوران ديگر خدا را فراموش نكرد، و نفرمود: من چنين و چنان مى كنم، بلكه فرمود اميدوارم كه چنين كنم) نوحه سرايان را كه دنبال جنازه ها نوحه مى خوانند، به نوحه سرايى در مرگت برانگيزم. آن هم با ضربتى كوبنده، كه اثر و خاطره اش، در همۀ جنگ ها باقى بماند! | |||
«عَمرو»، وقتى از زير آن روپوش آهنى، اين رجز را شنيد، پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: من على هستم. پرسيد: پسر عبد منافى؟ فرمود: پسر ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد منافم. عَمرو گفت: اى برادر زاده! غير از تو كسى مى آمد كه سالدارتر از تو مى بود، از قبيل عموهايت. چون من از ريختن خون تو، كراهت دارم. | |||
على «عليه السلام» فرمود: وليكن به خدا سوگند، من هيچ كراهتى از ريختن خون تو ندارم. | |||
«عَمرو»، از شنيدن اين پاسخ سخت خشمناك شد، و از اسب فرود آمد و شمشير خود را از غلاف كشيد. شمشيرى چون شعله آتش، و با خشم به طرف على حمله ور شد. على «عليه السلام»، با سپر خود به استقبالش رفت، و «عَمرو»، شمشير خود را بر سپر او فرود آورد و دو نيمش كرد، و از شكاف آن، فرق سر آن جناب را هم شكافت. و على «عليه السلام»، شمشير خود را بر رگ گردن او فرود آورد، و به زمينش انداخت! | |||
نسخهٔ کنونی تا ۱۴ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۱۲:۲۱
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
وصف حال مؤمنان، بعد از ديدن لشكريان احزاب
«وَ لَمَّا رَءَا الْمُؤْمِنُونَ الاَحْزَاب قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسولُهُ وَ صدَقَ اللَّهُ وَ رَسولُهُ»:
اين آيه، وصف حال مؤمنان است كه وقتى لشكرها را مى بينند كه پيرامون مدينه اتراق كرده اند، مى گويند: اين، همان وعده اى است كه خدا و رسولش به ما داده، و خدا و رسولش راست مى گويند. و اين عكس العمل آنان، براى اين است كه در ايمان خود بينا، و رشد يافته اند، و خدا و رسولش را تصديق دارند.
به خلاف آن عكس العملى كه منافقان و بيماردلان از خود نشان دادند. آن ها وقتى لشكرها ديدند، به شك افتاده و سخنان زشتى گفتند. از همين جا معلوم مى شود كه مراد از مؤمنان، آن افرادى هستند كه با خلوص به خدا و رسول ايمان آوردند.
«قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ» - كلمۀ «هَذَا»، اشاره است به آنچه ديدند، منهاى ساير خصوصيات. همچنان كه در آيه: «فَلَمَّا رَأ الشَّمسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّى»، كلمۀ «هَذَا»، صرفا اشاره است به همين معنا.
و وعده اى كه به آن اشاره كردند - به قول بعضى - عبارت بود از اين كه: رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» قبلا فرموده بود به زودى احزاب عليه ايشان پشت به هم مى دهند، و به همين جهت وقتى احزاب را ديدند، فهميدند اين همان است كه آن جناب وعده داده بود.
بعضى ديگر گفته اند: منظور از وعده مزبور، آيه سوره «بقره» است، كه قبلا از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» شنيده بودند:
«أم حَسِبتُم أن تَدخُلُوا الجَنَّةَ وَ لَمَّا يَأتِكُم مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوا مِن قَبلِكُم مَسَّتهُمُ البَأسَاءَ وَ الضَّرَّاءَ وَ زُلزِلوُا حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصرُ اللهِ ألَا إنَّ نَصرَ اللهِ قَرِيبٌ». و مى دانستند كه به زودى گرفتار مصائبى مى شوند، كه انبياء و مؤمنان گذشته بدان گرفتار شده، و در نتيجه، دل هايشان دچار اضطراب و وحشت مى شود، و چون احزاب را ديدند، يقين كردند كه اين همان وعدۀ موعود است، و خدا به زودى ياری شان داده و بر دشمن پيروزشان مى كند.
اين دو وجهى است كه در باره وعدۀ مذكور در آيه گفته اند، و حق مطلب، اين است كه بين آن دو، جمع كنيم. چون در آيه شريفه، وعده را، هم به خدا نسبت داده اند، و هم به رسول او، و گفتند: «هَذَا مَا وَعَدَنَا اللهُ وَ رَسُولُهُ».
جملۀ «وَ صَدَقَ اللهُ وَ رَسُولُهُ»، شهادتى است از ايشان بر صدق وعده، «وَ مَا زَادَهُم إلّا إيمَاناً وَ تَسلِيماً». يعنى: ديدن احزاب در آنان زياد نكرد، مگر ايمان به خدا و رسولش، و تسليم در برابر امر خدا، و يارى كردن دين خدا، و جهاد در راه او را.
فرجام نیکوی مؤمنانى كه به عهد خود وفا كردند
«مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضى نحْبَهُ وَ مِنهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً»:
راغب گفته: كلمۀ «نَحب»، به معناى نذرى است كه محكوم به وجوب باشد. مثلا وقتى گفته مى شود: «فُلانٌ قَضَى نَحبَهُ»، معنايش اين است كه: «فلانى، به نذر خود وفا كرد». و در قرآن آمده: «فَمِنهُم مَن قَضَى نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن يَنتَظِر»، كه البته منظور از آن، مُردن است، همچنان كه مى گويند: «فُلانٌ قَضَى أجَلَهُ: فلانى اجلش را به سر رساند». و يا مى گويند: «فُلانٌ استَوفَى أكلَهُ: فلانى، رزق خود را تا به آخر دريافت كرد». و يا مى گويند: «فُلانٌ قَضَى مِنَ الدُّنيَا حَاجَتَهُ: فلانى، حاجتش را از دنيا برآورد».
«صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللهَ عَلَيهِ» - يعنى: صدق خود را در آنچه با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» عهد كرده بودند، به ثبوت رساندند، و آن عهد، اين بود كه: هر وقت به دشمن برخوردند، فرار نكنند.
شاهد اين كه مراد از «عهد»، اين است، محاذاتى است كه آيه مورد بحث، با آيه سابق دارد، كه درباره منافقان و بيماردلان سست ايمان مى فرمود: «وَ لَقَد كَانُوا عَاهَدُوا اللهَ مِن قَبلُ لَا يُوَلُّونَ الأدبَارَ: قبلا با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند»، همچنان كه همين محاذات، بين آيه سابق و آيه اى كه قبلا فرموده بود كه: «منافقان در چنين مخاطرى به شك افتادند، و تسليم امر خدا نشدند»، نيز برقرار است.
«فَمِنهُم مَن قَضَى نَحبَهُ» - يعنى: بعضى از مؤمنان در جنگ، اجلشان به سر رسيد، يا مُردند، و يا در راه خدا كشته شدند، و بعضى منتظر رسيدن اجل خود هستند، و از قول خود و عهدى كه بسته بودند، هيچ چيز را تبديل نكردند.
«لِّيَجْزِىَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَ يُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِن شاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَّحِيماً»:
«لام» در اول آيه، «لام» غايت است. چون مضمون آيه، غايت و نتيجه براى همه نامبردگان در آيات قبل است. چه منافقان و چه مؤمنان.
«لِيَجزِىَ اللهُ الصَّادِقِينَ بِصِدقِهِم» - مراد از صادقين، مؤمنان اند، كه قبلا هم، سخن از صدق ايشان بود. و حرف «باء» در جملۀ «بِصِدقِهِم»، باى سببيّت است، و آيه چنين معنا مى دهد كه: نتيجه عمل منافقان و مؤمنان، اين شد كه خداى تعالى، مؤمنانى را كه به عهد خود وفا كردند، به سبب وفايشان پاداش دهد.
«وَ يُعَذِّبَ المُنَافِقِينَ إن شَاءَ أو يَتُوبَ عَلَيهِم» - يعنى: و منافقان را اگر خواست عذاب كند، كه معلوم است اين، در صورتى است كه توبه نكنند، و يا اگر توبه كردند، نظر رحمت خود را به ايشان برگرداند، كه خدا آمرزنده و رحيم است.
در اين آيه، از جهت اين كه غايت رفتار منافقان و مؤمنان را بيان مى كند، نكته لطيفى هست، و آن، اين است كه:
چه بسا ممكن است گناهان، مقدمۀ سعادت و آمرزش شوند. البته نه از آن جهت كه گناه اند، بلكه از اين جهت كه نفس آدمى را از ظلمت و شقاوت به جايى مى كشانند، كه مايه وحشت نفس شده، و در نتيجه نفس، سرانجام شوم گناه را لمس نموده، متنبه مى شود و به سوى پروردگار خود بر مى گردد، و با برگشتنش، همه گناهان از او دور مى شود. و معلوم است كه در چنين وقتى، خدا هم به سوى او بر مى گردد، و او را مى آمرزد.
«وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيراً وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِياًّ عَزِيزاً»:
كلمۀ «غيظ»، به معناى اندوه و خشم است، و مراد از «خير»، آن آرزوهايى است كه كفار، آن را براى خود خير مى پنداشتند، و آن عبارت بود از غلبه بر مسلمانان، و از بين بردن رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم».
و معناى آيه اين است كه: خداى تعالى، كفار را به اندوه و خشمشان برگردانيد، در حالى كه به هيچ آرزويى نرسيدند، و خداوند كارى كرد كه مؤمنان هيچ احتياجى به قتال و جنگ پيدا نكردند، و خدا قوى بر اراده خويش، و عزيزى است كه هرگز مغلوب نمى شود.
«وَ أَنزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن صيَاصِيهِمْ... قَدِيراً»:
«ظَاهِرُوهُم»، از «مظاهر» است، كه به معناى معاونت و يارى است، و «صياصى»، جمع «صيصيه» است، كه به معناى قلعه بسيار محكمى است، كه با آن، از حمله دشمن جلوگيرى مى شود. و شايد تعبير به إنزال از قلعه ها، (با اين كه ممكن بود بفرمايد آن ها را از قلعه هايشان بيرون كرديم)، بدين جهت باشد كه اهل كتاب، از بالاى برج ها و ديوارهاى قلعه، بر دشمنان خود كه در بيرون قلعه ايشان را محاصره مى كردند، مشرف مى شدند.
و معناى آيه اين است كه: «وَ أنزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُم»، خداوند آن هايى را هم كه مشركان را عليه مسلمانان يارى مى كردند، يعنى بنى قريظه را كه «مِن أهلِ الكِتَاب» از اهل كتاب و يهودى بودند، «مِن صَيَاصِيهِم» از بالاى قلعه هايشان پايين آورد، «وَ قَذَفَ» و افكند «فِى قُلُوبِهِمُ الرُّعبَ» ترس را در دل هايشان، «فَرِيقاً تَقتُلُونَ» عده اى را كه همان مردان جنگى دشمن باشند، بكشتيد، «وَ تَأسِرُونَ فَرِيقاً» و جمعى كه عبارت بودند از زنان و كودكان دشمن را اسير كرديد، «وَ أورَثَكُم أرضَهُم وَ دِيَارَهُم وَ أموَالَهُم وَ أرضاً لَم تَطَؤُهاَ»، بعد از كشته شدن و اسارت آنان، اراضى و خانه ها و اموال آنان، و سرزمينى را كه تا آن روز قدم در آن ننهاده بوديد، به مِلك شما درآورد.
و منظور از اين سرزمين، سرزمين «خيبر»، و يا آن اراضى است كه خداوند بدون جنگ، نصيب مسلمانان كرد. و اما اين كه بعضى گفته اند: مقصود هر زمينى است كه تا روز قيامت به دست مسلمانان فتح شود، و يا خصوص زمين مكه، و يا زمين روم و فارس است، تفسيرى است كه سياق دو آيه مورد بحث، با آن نمى سازد.
و اما جملۀ «وَ كَانَ اللهُ عَلَى كُلِّ شَئٍ قَدِيراً»، معنايش روشن است.
بحث روايتى
در مجمع البيان آمده كه محمد بن كعب قرظى، و ديگران از تاريخ نويسان گفته اند:
يكى از حوادث جنگ «خندق» اين بود كه عده اى از يهوديان، كه يكى از آنان «سلام بن ابى الحقيق» و يكى ديگر «حُيى بن اخطب» بود، با جماعتى از بنى النضير، يعنى آن هايى كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» تبعيدشان كرده بود، به مكه رفتند، و قريش را به جنگ با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» دعوت نموده، گفتند: ما در مدينه به شما كمك مى كنيم، تا مسلمانان را مستأصل نماييم.
قريش به يهوديان گفتند: شما اهل كتابيد، آن هم كتاب اول «تورات». شما بگوييد: آيا دين ما بهتر است، يا دين محمد؟
گفتند: البته دين شما بهتر است، و شما به حق، نزديكتر از اوييد، كه آيه شريفه: «ألَم تَرَ إلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الكِتَابِ يُؤمِنُونَ بِالجِبتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هَؤُلَاءِ أهدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلاً»، تا آن جا كه مى فرمايد: «وَ كَفَى بِجَهَنَّمَ سَعِيراً»، درباره همين جريان نازل شد.
و قريش از اين سخن يهوديان سخت خوشحال شده، و دعوت آنان را با آغوش باز استقبال نموده، براى جنگ با مسلمانان، به جمع عِدّه و عُدّه پرداختند.
آنگاه يهوديان نامبرده از مكه بيرون شده، مستقيما به «غطفان» رفتند و مردم آن جا را نيز، به جنگ با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» دعوت نمودند، و گفتند كه اگر شما بپذيريد، ما نيز با شما خواهيم بود، همچنان كه اهل مكه نيز، با ما در اين باره بيعت كردند. آنان نيز، دعوتشان را اجابت كردند.
چيزى نگذشت كه قريش به سردارى «ابوسفيان»، پسر حرب، از مكه و غطفان، به سركردگى «عيينة بن حصين بن حذيفة بن بدر»، در تيره فزاره، و «حارث بن عوف»، در قبيله بنى مرّه، و «مسعر بن جبله اشجعى»، در جمعى از قبيله اشجع، به حركت در آمدند.
و غطفان، علاوه بر اين چند قبيله اش، نامه اى به هم سوگندانى كه در بنى اسد داشتند، نوشتند، و از بين آن قبيله، جمعى به سركردگى «طليحه»، به راه افتادند. چون دو قبيلۀ «اسد» و «غطفان»، هم سوگند بودند.
از سوى ديگر، قريش هم به جمعى از قبيله «بنى سليم» نامه نوشته، و آنان به سركردگى «ابوالاعور سلمى»، به مدد قريش شتافتند.
همين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» از جريان با خبر شد، خندقى در اطراف مدينه حفر كرد، و آن كسى كه چنين پيشنهادى به آن جناب كرده بود، «سلمان فارسى» بود، كه تازه به اسلام گرويده.
و اين اولين جنگ از جنگ هاى اسلامى بود، كه «سلمان» در آن شركت مى كرد، و اين وقتى بود كه وى آزاد شده بود. به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» عرضه داشت: يا رسول الله! ما وقتى در بلاد خود، يعنى بلاد فارس محاصره مى شويم، پيرامون خود خندقى حفر مى كنيم.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، پيشنهادش را پذيرفته، با مسلمانان سرگرم حفر آن شدند، و خندقى محكم بساختند.
دو معجزه از پيامبر اكرم «ص»، در واقعه حفر خندق
- « معجزۀ اول»:
از جمله حوادثى كه در هنگام حفر خندق پيش آمد، و بر نبوت آن جناب دلالت مى كند، جريانى است كه آن را، ابوعبدالله حافظ، به سند خود، از كثير بن عبدالله بن عمرو بن عوف مزنى، نقل كرده. او مى گويد:
پدرم، از پدرش برايم نقل كرد كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، در سالى كه جنگ «احزاب» پيش آمد، نقشه حفر خندق را طرح كرد، و آن اين طور بود كه هر چهل ذراع (تقريبا بيست متر) را، به ده نفر واگذار كرد. مهاجران و انصار، بر سرِ سلمان فارسى اختلاف كردند، و چون سلمان، مردى قوى و نيرومند بود، انصار گفتند: سلمان از ماست، و مهاجران گفتند: از ماست.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: «سلمان، از ما اهل بيت است»!
آنگاه ناقل حديث، يعنى «عمرو بن عوف» مى گويد: من، و سلمان، و حذيفة بن يمان، و نعمان بن مقرن، و شش نفر از انصار، چهل ذراع را معين نموده، حفر كرديم، تا آن جا كه از ريگ گذشته، به رگه خاك رسيديم. در آن جا خداى تعالى، از شكم خندق، صخره اى بسيار بزرگ، و سفيد و گرد، نمودار كرد، كه هر چه كلنگ زديم، كلنگ ها از كار افتاد، و آن صخره تكان نخورد.
به سلمان گفتيم: برو بالا و به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» جريان را بگو. يا دستور مى دهد آن را رها كنيد، چون چيزى به كف خندق نمانده، و يا دستور ديگرى مى دهد. چون ما دوست نداريم از نقشه اى كه آن جناب به ما داده، تخطى كنيم.
سلمان از خندق بالا آمده، جريان را به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» كه در آن ساعت، در قبه اى قرار داشت، باز گفت و عرضه داشت: يا رسول الله! سنگى گرد و سفيد در خندق نمايان شده، كه همه آلات آهنى ما را شكست، و خود كمترين تكانى نخورد، و حتى خراشى هم بر نداشت. نه كم و نه زياد. حال هرچه دستور مى فرمايى، عمل كنيم.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به اتفاق سلمان به داخل خندق پايين آمد، و كلنگ را گرفته، ضربه اى به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقه اى برخاست، كه دو طرف مدينه، از نور آن روشن شد، به طورى كه گويى چراغى در دل شبى بسيار تاريك، روشن كرده باشند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، تكبيرى گفت كه در همه جنگ ها در هنگام فتح و پيروزى به زبان جارى مى كرد. دنبال تكبير آن جناب، همه مسلمانان تكبير گفتند. بار دوم ضربتى زد، و برقى ديگر از سنگ برخاست. بار سوم نيز ضربتى زد، و برقى ديگر برخاست.
سلمان عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت! اين برق ها چيست كه مى بينيم؟
فرمود: اما اولى، نويدى بود مبنى بر اين كه خداى عزوجل، به زودى يمن را براى من فتح خواهد كرد. و اما دومى، نويد مى داد كه خداوند، شام و مغرب را برايم فتح مى كند. و اما سومى، نويدى بود كه خداى تعالى، به زودى مشرق را برايم فتح مى كند. مسلمانان بسيار خوشحال شدند، و بر اين وعدۀ راست، حمد خدا بگفتند.
راوى سپس مى گويد: احزاب يكى پس از ديگرى رسيدند. از مسلمانان، آنان كه مؤمن واقعى بودند، وقتى لشكرها بديدند، گفتند: اين، همان وعده اى است كه خدا و رسول او، به ما دادند و خدا و رسول، راست گفتند.
و آنان كه ايمان واقعى نداشتند، و منافق بودند، گفتند: هيچ تعجب نمى كنيد از اين كه اين مرد، به شما چه وعده هاى پوچى مى دهد؟ به شما مى گويد: من از مدينه، قصرهاى «حيره» و «مدائن» را ديدم، و به زودى، اين بلاد براى شما فتح خواهد شد. آن وقت شما را وا می دارد كه از ترس دشمن، دور خود خندق بكنيد، و شما هم از ترس جرأت نداريد به قضاء حاجت برويد؟!
- « معجزۀ دوم»:
يكى ديگر از دلایل نبوت - كه در اين جنگ رخ داد - جريانى است كه: باز، ابوعبدالله حافظ، آن را به سند خود، از عبدالواحد بن ايمن مخزومى، آورده كه گفت: «ايمن مخزومى»، برايم نقل كرد كه من، از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت:
در ايام جنگ «خندق»، روزى به يك رگه بزرگ سنگى برخورديم، و به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» عرضه داشتيم: در مسير خندق، كوهى سنگى است.
فرمود: آب به آن بپاشيد، تا بيايم. آنگاه برخاست و بدان جا آمد، در حالى كه از شدت گرسنگى، شالى به شكم خود بسته بود. پس كلنگ و يا بيل را به دست گرفته، و سه بار «بِسمِ الله» گفت، و ضربتى بر آن فرود آورد كه آن كوه سنگى، به تلى از ريگ، مبدل شد.
عرضه داشتم: يا رسول الله! اجازه بده تا سرى به خانه بزنم. بعد از كسب اجازه به خانه آمدم، و از همسرم پرسيدم: آيا هيچ طعامى در خانه داريم؟ گفت: تنها صاعى جو و يك ماده بز داريم.
دستور دادم جو را دستاس و خمير كند و من نيز، ماده بز را سر بريده و پوستش را كندم، و به همسرم دادم، و خود حضور رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» شرفیاب شدم. ساعتى در خدمتش نشستم، و دوباره اجازه گرفته، به خانه آمدم. ديدم خمير و گوشت درست شده. باز نزد آن حضرت برگشتم و عرضه داشتم: يا رسول الله! ما طعامى تهيه كرده ايم، شما با دو نفر از اصحاب تشريف بياوريد.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: چقدر غذا تهيه كرده اى؟ عرضه داشتم: يك من جو، و يك ماده بز.
پس آن جناب به تمامى مسلمانان خطاب كرد كه: برخيزيد برويم منزل جابر. من از خجالت به حالى افتادم كه جز خدا كسى نمى داند، و با خود گفتم: خدايا اين همه جمعيت كجا؟ و يك من نان جو و يك ماده بز، كجا؟
پس به خانه رفتم و جريان را گفتم، كه الان رسوا مى شويم. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، تمامى مسلمانان را مى آورد.
زن گفت: آيا از تو پرسيدند كه طعامت چقدر است؟ گفتم: بله پرسيدند و من جواب دادم. زن گفت: پس هيچ غم مخور، كه خدا و رسول خود به وضع داناترند. چون تو گفته اى كه چقدر تهيه دارى؟ از گفتۀ زن، اندوه شديدى كه داشتم، برطرف شد.
در همين بين، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» وارد خانه شد، و به همسرم گفت: تو تنها، چونه به تنور بزن، و گوشت را به من واگذار. زن، مرتب چونه مى گرفت، و به تنور مى زد، و چون پخته مى شد، به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» مى داد، و آن جناب، آن ها را در ظرفى تريد مى كرد، و آبگوشت روى آن مى ريخت، و به اين و آن مى داد. و اين وضع را همچنان ادامه داد، تا تمامى مردم سير شدند. در آخر، تنور و ديگ، پُرتر از اولش بود.
آنگاه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» به همسر جابر فرمود: خودت بخور، و به همسايگان هديه بده. و ما خورديم و به تمامى اقوام و همسايگان، هديه داديم.
رويارویى لشكر اسلام و كفر، در جنگ خندق
راويان احاديث گفته اند: همين كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، از حفر خندق فارغ شد، لشكر قريش رسيده، بين كوه «جُرف» و جنگل لشكرگاه كردند، و عده آنان با هم سوگندان و تابعانى كه از بنى كنانه و اهل تهامه با خود آورده بودند، ده هزار نفر بودند.
از سوى ديگر، قبيلۀ «غطفان» با تابعان خود، از اهل نجد در كنار أُحُد منزل كردند. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» با مسلمانان از شهر خارج شدند، تا وضع را رسيدگى كنند، و صلاح در اين ديدند كه در دامنه كوه «سَلع» لشكرگاه بسازند، و مجموع نفرات مسلمانان، سه هزار نفر بودند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، پشت آن كوه را لشكرگاه كرد، در حالى كه خندق بين او و لشكر كفر فاصله بود، و دستور داد تا زنان و كودكان، در قلعه هاى مدينه متحصن شوند.
پس دشمن خدا، «حُيَى بن اخطب نضيرى» به نزد «كعب بن اسد قرظى»، رئيس بنى قريظه رفت، كه او را همراه خود سازد. غافل از اين كه «كعب» با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، معاهدۀ صلح و ترك خصومت دارد، و به همين جهت، وقتى صداى «حُيَى بن اخطب» را شنيد، درب قلعه را به روى او بست. «ابن اخطب» اجازه دخول خواست، ولى «كعب» حاضر نشد در را به رويش بگشايد.
حُيَى فرياد كرد: اى كعب! در به رويم باز كن. گفت: واى بر تو اى حُيَى! چرا باز كنم، با اين كه مى دانم تو مردى شوم هستى. و من با محمد پيمان دارم، و هرگز حاضر نيستم براى خاطر تو، پيمان خود را بشكنم. چون من از او، جز وفاى به عهد و راستى نديدم.
كعب گفت: واى بر تو! در به رويم بگشاى، تا برايت تعريف كنم. گفت: من اين كار را نخواهم كرد. حُيَى گفت: از ترس اين كه قاشقى از آشت را بخورم، در به رويم باز نكردى؟ و با اين سخن، كعب را به خشم آورد، و ناگزيرش كرد در را باز كند.
پس حُيَى گفت: واى بر تو اى كعب! من عزّت دنيا را برايت آوردم. من دريايى بیكران آبرو برايت تهيه ديده ام. من قريش را با همه رهبرانش، و «غطفان» را با همه سرانش برايت آوردم. با من پيمان بسته اند كه تا محمّد را مستأصل و نابود نكنند، دست برندارند.
كعب گفت: ولى به خدا سوگند، يك عمر ذلت برايم آوردى، و يك آسمان ابر بى باران و فريبگر، برايم تهيه ديده اى. ابرى كه آبش را جاى ديگر ريخته، و براى من فقط رعد و برق تو خالى دارد. برو و مرا با محمّد بگذار. من هرگز عليه او عهدى نمى بندم، چون از او، جز صدق و وفا چيزى نديده ام.
اين مشاجره همچنان ادامه يافت، و «حُيَى»، مثل كسى كه بخواهد طناب در بينى شتر بيندازد، و شتر امتناع ورزد، و سر خود را بالا گيرد، تلاش همى كرد، تا آن كه بالاخره موفق شده كعب را بفريبد. اما با اين عهد و ميثاق، كه اگر قريش و غطفان نتوانستند به محمّد دست بيابند، «حُيَى»، وى را با خود به قلعه خود ببرد، تا هرچه بر سرِ خودش آمد، بر سرِ وى نيز بيايد.
با اين شرط، «كعب»، عهد خود با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» را شكست، و از آن عهد و آن سوابق كه با رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» داشت، بيزارى جست.
و چون خبر عهدشكنى وى به رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» رسيد، آن حضرت، «سعد بن معاذ» بن نعمان بن امرء القيس، كه يكى از بنى عبدالأشهل، و او در آن روز رئيس قبيلۀ «اوس» بود، به اتفاق «سعد بن عباده»، كه يكى از بنى ساعده بن كعب بن خزرج و رئيس «خزرج» در آن ايام بود، و نيز «عبدالله بن رواحه» و «خوات بن جبير» را نزد وى فرستاد، كه ببينند اين خبر كه به ما رسيده، صحيح است يا نه.
در صورتى كه صحيح بود، و «كعب» عهد ما را شكسته بود، در مراجعت، به مسلمانان نگوييد (تا دچار وهن و سستى نشوند)، بلكه تنها به من بگوييد. آن هم با كنايه، كه مردم بو نبرند، و اگر دروغ بود، و «كعب»، همچنان بر پيمان خود وفادار بود، خبرش را علنى در بين مردم انتشار دهيد.
و آنان هم، به قبيلۀ «بنى قريظه» رفته و با «كعب»، رئيس قبيله تماس گرفتند، و ديدند كه انحراف بنى قريظه، از رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، بيش از آن مقدارى است كه به اطلاع آن جناب رسانده اند، و مردم قبيله، صريحا به فرستادگان آن جناب گفتند: هيچ عهد و پيمانى بين ما و محمّد نيست.
«سعد بن عباده»، به ايشان بد و بيراه گفت، و آنها به وى گفتند، و «سعد بن معاذ» بن ابن عباده گفت: اين حرف ها را ول كن، زيرا بين ما و ايشان، رابطه سخت تر از بد و بيراه گفتن است. (يعنى: جوابشان را بايد با لبۀ شمشير داد).
آنگاه نزد رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» آمده، به كنايه گفتند: «عضل و القاره». و اين دو اسم، نام دو نفر بود كه در واقعۀ «رُجَيع»، با چند نفر از اصحاب رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم»، به سركردگى «خُبَيب بن عدى»، نيرنگ كرده بودند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» فرمود: «الله اكبر، اى گروه مسلمانان! شما را مژده باد».
در اين هنگام، بلا و ترس بر مسلمانان چيره گشت، و دشمنان، از بالا و پايين احاطه شان كردند، به طورى كه مؤمنان در دل خيال ها كردند، و منافقان، نفاق خود را به زبان اظهار كردند.
رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» و مشركان، بيست و چند شب در برابر يكديگر قرار گرفتند، بدون اين كه جنگى كنند. مگر گاه گاهى كه به صف يكديگر تير مى انداختند، و بعد از اين چند روز، چند نفر از سواره نظام هاى لشكر دشمن به ميدان آمدند، و آن عده، عبارت بودند از:
«عمرو بن عبدود»، برادر بنى عامر بن لوى، و «عكرمة بن ابى جهل»، و «ضرار بن خطّاب»، و «هبيرة بن ابى وهب»، و «نوفل بن عبدالله»، كه بر اسب سوار شده و به صف «بنى كنانه» عبور كرده و گفتند: آماده جنگ باشيد، كه به زودى خواهيد ديد چه كسانى دلاورند؟
درگيرى «عَمرو بن عبدود» با امير مؤمنان «ع»
آنگاه به سرعت و با غرور، رو به صف مسلمانان نهادند. همين كه نزديك خندق رسيدند، گفتند: به خدا سوگند، اين نقشه، نقشه اى است كه تاكنون در عرب سابقه نداشته. ناگزير از اول تا به آخر خندق رفتند تا تنگ ترين نقطه را پيدا كنند، و با اسب، از آن عبور نمايند. و همين كار را كردند، چند نفر از خندق گذشته، و در فاصلۀ بين «خندق» و «سَلع» را جولانگاه خود كردند.
على بن ابى طالب «عليه السلام»، با چند نفر از مسلمانان رفتند، و از عبور بقيه لشكر دشمن، از آن نقطه جلوگيرى كردند. در آن جا، سوارگان دشمن، كه يكى از آن ها «عَمرو بن عبدود» بود، با على «عليه السلام» و همراهانش روبرو شدند.
«عَمرو بن عبدود»، يگانه جنگجوى شجاع قريش بود. قبلا هم در جنگ «بدر» شركت جسته بود، و چون زخم هاى سنگينى برداشته بود، نتوانست در جنگ «اُحُد» شركت كند، و در اين جنگ شركت كرد، و با پاى خود، به قتلگاه خود آمد.
اين مرد، با هزار مرد جنگى برابرى مى كرد، و او را «فَارِس» و دلاور «يَليَل» مى ناميدند. چون روزى از روزها در نزديكى هاى «بدر»، در محلى كه آن را «يَليَل» مى ناميدند، با راهزنان قبيلۀ «بنى بكر» مصادف شد، به رفقايش گفت: شما همگى برويد. من خود، به تنهايى حريف اين ها هستم.
پس در برابر صف «بنى بكر» قرار گرفت، و نگذاشت كه به «بدر» برسند. از آن روز، او را «فَارِس يَليَل» خواندند. براى اين كه در آن روز، به همراهان خود گفت: شما همگى كنار برويد، و خود به تنهايى، به صف «بنى بكر» حمله كرد، و نگذاشت به «بدر» بروند.
و در مدينه، اين محلى كه خندق را در آن حفر كردند، نامش «مذاد» بود، و اولين كسى كه از خندق پريد، همين «عَمرو» و همراهانش بودند.
و در شأن او گفتند:
عَمرُو بنُ عبدٍ، كَانَ أوّلُ فَارِسٍ * جَزعَ المَذَادُ وَ كَانَ فَارِسُ يَليَلٍ
يعنى: «عَمرو»، پسر «عبد»، اولين سواره اى بود كه از «مذاد» گذشت، و همو بود كه در واقعۀ «يَليَل»، يكه سوار بود.
ابن اسحاق نوشته كه: «عَمرو بن عبدود»، آن روز با بانگ بلند، مبارز طلب مى كرد.
على «عليه السلام»، در حالى كه روپوشى از آهن داشت، برخاست و گفت: يا رسول الله! مرا نامزدش كن. رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم« فرمود: اين مرد، «عَمرو» است، بنشين!
بارِ ديگر، «عَمرو» بانگ زد كه: كيست با من هماوردى كند؟ و آيا در بين شما هيچ مردى نيست كه با من دست و پنجه نرم كند؟ و براى اين كه مسلمانان را سرزنش و مسخره كند، مى گفت: چه شد آن بهشتى كه مى گفتيد هر كس در راه دين كشته شود، به آن بهشت مى رسد؟ پس بياييد تا من شما را به آن بهشت برسانم.
در اين نوبت، باز على «عليه السلام» برخاست و عرضه داشت: يا رسول الله! مرا نامزدش كن. (باز حضرت اجازه نداد).
بارِ سوم، «عَمرو بن عبدود، اين رجز را خواند:
وَ لَقَد بَحَحتُ عَنِ النِّدَاء * بِجَمعِكُم هَل مِن مُبَارِزٍ
وَ وَقَفتُ إذ جبن المُشَجَّعُ * مَوقَفِ البَطَلِ المَنَاجِزِ
إنَّ السَّمَاحَةَ وَ الشَّجَاعَةَ * فِى الفَتَى خَيرُ الغَرَائِزِ
من از بس، رو در روى جمع شما، فرياد «هَل مِن مُبَارِز» زدم، صداى خود را خشن ساختم، و كسى پاسخم نگفت. و من همچنان در موقفى كه شجاعان هم در آن موقف دچار وحشت مى شوند، با كمال جرأت ايستاده، آماده جنگم. راستى كه سخاوت و شجاعت در جوانمرد، بهترين غريزه ها است!
اين بار نيز، از بين صف مسلمين على برخاست و اجازه خواست، كه به نبرد او برود. حضرت فرمود: آخر، او، «عَمرو» است. عرضه داشت: هر چند كه «عَمرو» باشد. پس اجازه اش داد، و آن جناب به سويش شتافت.
ابن اسحاق مى گويد: على «عليه السلام»، وقتى به طرف «عَمرو» مى رفت، اين رجز را مى خواند:
لَا تَعجِلَنَّ فَقَد أتَا * كَ مُجِيبُ صَوتِكَ غَيرَ عَاجِزٍ
ذُو نِيَّةٍ وَ بَصِيرَةٍ * وَ الصِّدقُ مُنجِى كُلِّ فَائِزٍ
إنّى لَأرجُوا أن أُقِيمَ * عَلَيكَ نَائِحَة الجَنَائِزٍ
مِن ضَربَةٍ نَجلاء يَبقَى * ذِكرُهَا عِندَ الهَزَاهِزِ
يعنى: عجله مكن، كه پاسخگوى فريادت، مردى آمد كه هرگز زبون نمى شود.
مردى كه نيتى پاك و صادق دارد، و داراى بصيرت است. و صدق است كه هر رستگارى را نجات مى بخشد.
من اميدوارم (در اين جا غرور به خود راه نداد، همچون دلاوران ديگر خدا را فراموش نكرد، و نفرمود: من چنين و چنان مى كنم، بلكه فرمود اميدوارم كه چنين كنم) نوحه سرايان را كه دنبال جنازه ها نوحه مى خوانند، به نوحه سرايى در مرگت برانگيزم. آن هم با ضربتى كوبنده، كه اثر و خاطره اش، در همۀ جنگ ها باقى بماند!
«عَمرو»، وقتى از زير آن روپوش آهنى، اين رجز را شنيد، پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: من على هستم. پرسيد: پسر عبد منافى؟ فرمود: پسر ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد منافم. عَمرو گفت: اى برادر زاده! غير از تو كسى مى آمد كه سالدارتر از تو مى بود، از قبيل عموهايت. چون من از ريختن خون تو، كراهت دارم.
على «عليه السلام» فرمود: وليكن به خدا سوگند، من هيچ كراهتى از ريختن خون تو ندارم.
«عَمرو»، از شنيدن اين پاسخ سخت خشمناك شد، و از اسب فرود آمد و شمشير خود را از غلاف كشيد. شمشيرى چون شعله آتش، و با خشم به طرف على حمله ور شد. على «عليه السلام»، با سپر خود به استقبالش رفت، و «عَمرو»، شمشير خود را بر سپر او فرود آورد و دو نيمش كرد، و از شكاف آن، فرق سر آن جناب را هم شكافت. و على «عليه السلام»، شمشير خود را بر رگ گردن او فرود آورد، و به زمينش انداخت!
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |