تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۱۱: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
(Edited by QRobot)
 
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۱۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۱۰ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۱۲}}
__TOC__
__TOC__




<span id='link90'><span>
<span id='link90'><span>
==وصف حال وليد بن مغيره و تكذيب نمودن او، اخبار از درانداختنش به دوزخ ==
==وصف حال وليد بن مغيره و تكذيب نمودن او ==
إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْف قَدَّرَ ثمَّ قُتِلَ كَيْف قَدَّرَ
«'''إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْف قَدَّرَ * ثمَّ قُتِلَ كَيْف قَدَّرَ'''»:
«'''تفكير'''» كه مصدر «'''فكر'''» است به معناى انديشيدن است ، و «'''تقدير'''» كه مصدر قدر است به معناى اندازه گيرى و سنجيدن است ، و «'''تقدير از روى تفكير'''» به معناى آن است كه چند معنا و چند وصف را در ذهن بچينى ، يعنى آنها را در ذهن جابجا كنى ، يكى را بگذارى و ديگرى را بردارى تا از رديف شدن آنها غرض مطلوب خود را نتيجه بگيرى ، وليد بن مغيره هم در اين انديشه بود كه چيزى بگويد كه با آن گفته ، دعوت اسلام را باطل كند، و مردم معاند مثل خودش آن گفته را بپسندند، پيش خود فكر كرد آيا بگويد اين قرآن شعر است ، يا بگويد كهانت و جادوگرى است ؟ آيا بگويد هذيان ناشى از جنون است ، يا بگويد از اسطوره ها و افسانه هاى قديمى است ؟ بعد از آنكه همه فكرهايش را كرد اينطور اندازه گيرى كرد كه بگويد: قرآن سحرى از كلام بشر است ، چون بين زن و شوهر و پدر و فرزند جدايى مى اندازد.
 
«تفكير» كه مصدر «فكر» است، به معناى انديشيدن است، و «تقدير» كه مصدر «قدر» است، به معناى اندازه گيرى و سنجيدن است. و «تقدير از روى تفكير»، به معناى آن است كه چند معنا و چند وصف را در ذهن بچينى، يعنى آن ها را در ذهن جا به جا كنى، يكى را بگذارى و ديگرى را بردارى، تا از رديف شدن آن ها غرض مطلوب خود را نتيجه بگيرى.
 
وليد بن مغيره هم، در اين انديشه بود كه چيزى بگويد كه با آن گفته، دعوت اسلام را باطل كند، و مردم معاند مثل خودش، آن گفته را بپسندند. پيش خود فكر كرد آيا بگويد اين قرآن شعر است؛ يا بگويد كهانت و جادوگرى است؟ آيا بگويد هذيان ناشى از جنون است؛ يا بگويد از اسطوره ها و افسانه هاى قديمى است؟ بعد از آن كه همه فكرهايش را كرد، اين طور اندازه گيرى كرد كه بگويد: قرآن سحرى از كلام بشر است، چون بين زن و شوهر و پدر و فرزند جدايى مى اندازد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۶ </center>
«'''فقتل كيف قدر'''» - اين جمله - به طورى كه از سياق بر مى آيد - نفرينى است بر او، نظير جمله «'''قاتلهم اللّه نى يوفكون '''» و جمله «'''ثم قتل كيف قدر'''» تكرار همان نفرين و تاءكيد آن است .
«'''فَقُتِلَ كَيفَ قَدّرَ'''» - اين جمله - به طورى كه از سياق بر مى آيد - نفرينى است بر او. نظير جمله «قَاتَلَهُمُ اللّه أنّى يُؤفَكُون»، و جمله «ثُمّ قُتِلَ كَيفَ قَدّرَ»، تكرار همان نفرين و تأكيد آن است.
ثمَّ نَظرَ ثمَّ عَبَس وَ بَسرَ ثمَّ أَدْبَرَ وَ استَكْبرَ فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلا سحْرٌ يُؤْثَرُ إِنْ هَذَا إِلا قَوْلُ الْبَشرِ
 
اين آيات حال وليد را كه بعد از تفكير و تقدير به خود گرفته بود ممثل مى سازد، و با لطيف ترين و در عين حال رساترين تمثيلى مجسم مى كند، چون معناى اينكه فرموده «'''ثم نظر'''» به طورى كه از سياق استفاده مى شود - اين است كه : وى بعد از تفكير و تقدير مثل كسى نظر كرد كه مى خواهد درباره امرى كه از او نظريه خواسته باشند، نظريه بدهد.
«'''ثُمَّ نَظرَ * ثُمَّ عَبَس وَ بَسرَ * ثمَّ أَدْبَرَ وَ استَكْبرَ * فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلا سحْرٌ يُؤْثَرُ * إِنْ هَذَا إِلا قَوْلُ الْبَشرِ'''»:
«'''ثم عبس و بسر'''» - فعل «'''عبس '''» از ماده عبوس است كه به معناى تقطيب چهره است ، در مجمع البيان مى گويد: عبوس كردن چهره و تقطيب و تكليح آن در معنا نظير همند، و جامع همه ، ترش كردن رو، و گرفتگى صورت است درم قابل طلاقت و بشاشت كه به معناى گشاده رويى است . و فعل «'''بسر'''» از مصدر «'''بسور'''» است ، كه به معناى بى ميلى و كراهت نمايان از چهره است . پس معناى جمله اين است كه وليد بعد از نظر كردن ، چهره خود را گرفت و اظهار كراهت نمود.
 
«'''ثم ادبر و استكبر'''» - «'''ادبار از هر چيزى '''» به معناى اعراض از آن است ، و استكبار به معناى امتناع ورزيدن از در كبر و طغيان است ، و اين دو يعنى ادبار و استكبار از احوالات روحى و درونى است ، و اگر آن را فرع و نتيجه تمثيل بر نظر و عبوس و بسور كه از احوالات ظاهر و محسوس آدمى است گرفته ، از اين جهت است كه اثر ادبار و استكبار وليد در ظاهر حالش هم اثر گذاشته ، و آن اثر را قرآن كريم نقل كرده كه گفت : «'''ان هذا الا سحر...'''»، و به همين جهت اين جمله را با فاى تفريع و نتيجه گيرى عطف كرده ، فرمود: «'''ثم ادبر و استكبر فقال ان هذا...'''» وگرنه مى توانست اين را هم با كلمه «'''ثم '''» عطف كند.
اين آيات، حال وليد را كه بعد از تفكير و تقدير به خود گرفته بود، ممثّل مى سازد، و با لطيف ترين و در عين حال رساترين تمثيلى مجسّم مى كند. چون معناى اين كه فرموده «ثُمّ نَظَر» به طورى كه از سياق استفاده مى شود - اين است كه: وى بعد از تفكير و تقدير، مثل كسى نظر كرد كه مى خواهد درباره امرى كه از او نظريه خواسته باشند، نظريه بدهد.
«'''فقال ان هذا الا سحر يوثر'''» - يعنى در نتيجه ادبار و استكبار، باطن خود را اينطور اظهار كرد كه «'''ان هذا'''» نيست اين - يعنى قرآن -
 
«'''ثُمّ عَبَسَ وَ بَسَرَ'''» - فعل «عَبَس» از ماده «عبوس» است كه به معناى تقطيب چهره است. در مجمع البيان مى گويد: عبوس كردن چهره و تقطيب و تكليح آن در معنا، نظير هم اند. و جامع همه، ترش كردن رو، و گرفتگى صورت است. در مقابل طلاقت و بشاشت، كه به معناى گشاده رويى است.  
 
و فعل «بَسَرَ» از مصدر «بسور» است، كه به معناى بى ميلى و كراهت نمايان از چهره است. پس معناى جمله اين است كه: وليد بعد از نظر كردن، چهره خود را گرفت و اظهار كراهت نمود.
 
«'''ثُمّ أدبَرَ وَ استَكبَرَ'''» - «إدبار از هر چيزى»، به معناى اعراض از آن است، و استكبار به معناى امتناع ورزيدن از درِ كبر و طغيان است.
 
و اين دو، يعنى ادبار و استكبار، از احوالات روحى و درونى است، و اگر آن را فرع و نتيجه تمثيل بر نظر و عبوس و بسور - كه از احوالات ظاهر و محسوس آدمى است - گرفته، از اين جهت است كه اثر ادبار و استكبار وليد، در ظاهر حالش هم اثر گذاشته، و آن اثر را قرآن كريم نقل كرده كه گفت: «إن هذا إلّا سِحرٌ...». و به همين جهت، اين جمله را با فاى تفريع و نتيجه گيرى عطف كرده، فرمود: «ثُمّ أدبَرَ وَ استَكبَرَ فَقَال إن هذا...»، و گرنه مى توانست اين را هم با كلمه «ثُمّ» عطف كند.
 
«'''فَقَال إن هذا إلّا سِحرٌ يُؤثَر'''» - يعنى در نتيجه ادبار و استكبار، باطن خود را اين طور اظهار كرد كه: «أن هذَا»: نيست اين - يعنى قرآن - «إلّا سِحرٌ یُؤثَر»: مگر سحری که از قدیم روایت شده و
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۷ </center>
«'''الا سحر يوثر'''»، مگر سحرى كه از قديم روايت شده و هم اكنون نيز دانايان آن به نادانان تعليم مى دهند.
هم اكنون نيز، دانايان آن به نادانان تعليم مى دهند.
«'''ان هذا الا قول البشر'''» - يعنى اين قرآن آنطور كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ادعا مى كند كلام خدا نيست ، بلكه كلام بشر است . بعضى گفته اند: اين آيه به منزله تاءكيد آيه قبلى است ، هر چند دو معناى مختلف دارند، ولى مقصود از هر دو اين است كه قرآن كلام خدا نيست و چون هر دو يك معنا را مى رساندند، جمله دوم را با و او به جمله اول عطف نكرد.
 
سأُصلِيهِ سقَرَ وَ مَا أَدْرَاك مَا سقَرُ لا تُبْقِى وَ لا تَذَرُ لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشرِ عَلَيهَا تِسعَةَ عَشرَ
«'''إن هذا إلّا قَولُ البَشَر'''» - يعنى اين قرآن آن طور كه محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» ادعا مى كند، كلام خدا نيست، بلكه كلام بشر است.  
يعنى به زودى او را داخل سقر مى كنم ، و «'''سقر'''» در عرف قرآن يكى از نامهاى جهنم و يا دركه اى از دركات آن است ، و جمله «'''ساصليه سقر'''» يا بيان «'''سارهقه صعودا'''» است ، و يا بدل از آن است و جمله و «'''ما ادريك ما سقر'''» به اين منظور آورده شده كه بفهماند سقر بسيار مهم و هراس آور است .
 
مقصود از توصيف سقر به اينكه «'''لا تبقى و لا تذر...'''» و در جمله «'''لا تبقى و لاتذر'''»  به خاطر اينكه نفى مطلق است ، و مقيد نكرده كه چه چيزى را باقى نمى گذارد ورها نمى كند، اقتضا دارد كه مراد از آن را اين بگيريم كه سقر هيچ چيزى از آنچه او بهدست آورده باقى نمى گذارد و همه را مى سوزاند و احدى را هم از آنهايى كه در آن مىافتند از قلم نينداخته همه را شامل مى شود، به خلاف آتش دنيا كه بسيار مى شود بعضىاز چيرها كه در آن مى افتد نمى سوزاند، و اگر مثلا انسانى در آن بيفتد پوست ظاهرى وصفات جسميش را مى سوزاند، و به روح او و صفات روحيش نمى رسد اما سقر احدى ازكسانى كه در آن مى افتند باقى نمى گذارد بلكه همه را فرا مى گيرد، زيرا خداوندفرموده : «'''تدعوا من ادبر و تولى '''» و وقتى آنها را فرا گرفت چيزى از روح وجسمشان را باقى نمى گذارد بلكه همه را مى سوزاند همچنان كه فرموده : «'''نار اللّهلموقده التى تطلع على الافئده '''».
بعضى گفته اند: اين آيه به منزله تأكيد آيه قبلى است، هر چند دو معناى مختلف دارند، ولى مقصود از هر دو، اين است كه قرآن، كلام خدا نيست و چون هر دو، يك معنا را مى رساندند، جمله دوم را با «واو» به جمله اول عطف نكرد.
ممكن هم هست منظور اين باشد كه احدى را زنده نمى گذارد، و احدى را نمى ميراند، در اين صورت در معناى آيه زير خواهد بود كه مى فرمايد: «'''الذى يصلى النار الكبرى ثم لا يموت فيها و لا يحيى '''».
 
«'''سَأُصلِيهِ سَقَرَ * وَ مَا أَدْرَاك مَا سقَرُ * لا تُبْقِى وَ لا تَذَرُ * لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشرِ * عَلَيهَا تِسعَةَ عَشرَ'''»:
 
يعنى به زودى او را داخل سقر مى كنم، و «سَقَر» در عرف قرآن، يكى از نام هاى جهنّم و يا دركه اى از دركات آن است. و جمله «سَأصلِيه سَقَر»، يا بيان «سَأرهِقُهُ صعُوداً» است، و يا بَدَل از آن است. و جمله «وَ مَا أدريكَ مَا سَقَر» به اين منظور آورده شده كه بفهماند «سقر»، بسيار مهم و هراس آور است.
 
==مقصود از توصيف «سقر» به اين كه: «لا تُبقِى وَ لا تَذَر...»==
 
و در جمله «لا تُبقِى وَ لا تَذَر»، به خاطر اين كه نفى مطلق است و مقيد نكرده كه چه چيزى را باقى نمى گذارد و رها نمى كند، اقتضا دارد كه مراد از آن را اين بگيريم كه: «سقر»، هيچ چيزى از آنچه او به دست آورده، باقى نمى گذارد و همه را مى سوزاند و احدى را هم از آن هايى كه در آن مى افتند، از قلم نينداخته، همه را شامل مى شود. به خلاف آتش دنيا كه بسيار مى شود بعضى از چيزها كه در آن مى افتد، نمى سوزاند، و اگر مثلا انسانى در آن بيفتد، پوست ظاهرى و صفات جسمی اش را مى سوزاند، و به روح او و صفات روحی اش نمى رسد. اما «سقر»، احدى از كسانى كه در آن مى افتند، باقى نمى گذارد، بلكه همه را فرا مى گيرد. زيرا خداوند فرموده: «تَدعُوا مَن أدبَرَ وَ تَوَلّى»، و وقتى آن ها را فرا گرفت، چيزى از روح و جسمشان را باقى نمى گذارد، بلكه همه را مى سوزاند. همچنان كه فرموده: «نَارُ اللّه المُوقَدَةُ الّتِى تَطّلِعُ عَلَى الأفئِدة».
 
ممكن هم هست منظور اين باشد كه احدى را زنده نمى گذارد، و احدى را نمى ميراند. در اين صورت، در معناى آيه زير خواهد بود كه مى فرمايد: «الّذِى يَصلَى النّارَ الكُبرَى * ثُمّ لا يَمُوتُ فِيهَا وَ لا يَحيَى».
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۸ </center>
بعضى هم گفته اند: معناى جمله «'''لا تبقى '''» اين است كه سقر چيزى را كه در آن بيفتد باقى نمى گذارد، مگر آنكه هلاكش مى كند وقتى هلاك شد به حالت هلاكت هم رهايش نمى كند، بلكه دوباره زنده اش مى كند تا باز شكنجه شود.
بعضى هم گفته اند: معناى جمله «لا تُبقِى» اين است كه «سقر» چيزى را كه در آن بيفتد، باقى نمى گذارد، مگر آن كه هلاكش مى كند. وقتى هلاك شد، به حالت هلاكت هم رهايش نمى كند، بلكه دوباره زنده اش مى كند، تا باز شكنجه شود.
بعضى ديگر گفته اند: معناى «'''لا تبقى '''» اين است كه براى آنان گوشتى باقى نمى گذارد و «'''و لا تذر'''» يعنى و استخوانى باقى نمى گذارد. و بعضى ديگر معانى ديگرى ذكر كرده اند.
 
)) لواحه للبشر))
بعضى ديگر گفته اند: معناى «لا تُبقِى» اين است كه براى آنان گوشتى باقى نمى گذارد و «لا تَذَر»، يعنى و استخوانى باقى نمى گذارد. و بعضى ديگر معانى ديگرى ذكر كرده اند.
كلمه «'''لواحه '''» از مصدر تلويح است كه به معناى دگرگون كردن رنگ چيزى به سياهى است . و بعضى گفته اند به سرخى . و كلمه «'''بشر'''» جمع بشره است ، كه به معناى ظاهر پوست بدن است . مى فرمايد: يكى ديگر از خصوصيات سقر اين است كه رنگ بشره بدنها را دگرگون مى سازد.
 
مراد از نوزده نفر موكّلان بر جهنّم و ابنكه فرمود: «'''و جعلنا عدّتهم الّا فتنة ...'''»
«'''لَوّاحَةٌ لِلبَشَر'''»:
عَلَيهَا تِسعَةَ عَشرَ
 
يعنى بر آن - سقر - نوزده نفر موكلند، كه عهده دار عذاب دادن به مجرمينند. و هر چند مطلب را مبهم گذاشته و نفرموده كه از فرشتگانند و يا غير فرشته اند، ليكن از آيات قيامت و مخصوصا تصريح آيات بعدى استفاده مى شود كه از ملائكه اند.
كلمه «لوّاحه» از مصدر «تلويح» است كه به معناى دگرگون كردن رنگ چيزى به سياهى است. و بعضى گفته اند: به سرخى. و كلمه «بَشَر»، جمع بَشَره است، كه به معناى ظاهر پوست بدن است. مى فرمايد: يكى ديگر از خصوصيات «سقر» اين است كه رنگ بشره بدن ها را دگرگون مى سازد.
بعضى از مفسرين گفته اند: ظاهر اين عبارت آن است كه مميز (در اصطلاح نحو معدود هر عددى را مميز مى نامند) عدد «'''تسعه عشر'''» كلمه «'''ملكا'''» باشد، آنگاه گفته : دليل اين معنا همين است كه عربهاى فصيح از اين عبارت چنين فهميده اند، چون از ابن عباس روايت شده كه گفت : وقتى جمله «'''عليها تسعه عشر'''» نازل شد ابوجهل به قريش گفت مادرانتان به عزايتان بنشينند، مى شنوم پسر ابى كبشه (رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به شما خبر داده كه خازنان آتش نوزده نفرند و شما كه جمعيت انبوهى هستيد آيا عاجزيد از اينكه هر ده نفرتان بر سر يكى از آن مردان موكل بر آتش بتازيد، در آن جمع ، ابو اسد بن اسيد بن كلده جمحى كه مردى سخت دلاور بود گفت : من يك تنه حريف هفده نفر آنان هستم ، شما همگى كار دو نفر ديگر را بسازيد.
 
==مراد از نوزده نفری که موكّل بر جهنّم اند، چیست؟==
«'''عَلَيهَا تِسعَةَ عَشرَ'''»:
 
يعنى بر آن - سَقَر - نوزده نفر موكّل اند، كه عهده دار عذاب دادن به مجرمان اند. و هرچند مطلب را مبهم گذاشته و نفرموده كه از فرشتگان اند و يا غير فرشته اند، ليكن از آيات قيامت و مخصوصا تصريح آيات بعدى استفاده مى شود، كه از ملائكه اند.
 
بعضى از مفسران گفته اند: ظاهر اين عبارت آن است كه مميّزِ (در اصطلاح «نحو»، معدود هر عددى را مميّز مى نامند) عدد «تسعة عشر»، كلمه «ملكاً» باشد. آنگاه گفته: دليل اين معنا همين است كه عرب هاى فصيح، از اين عبارت چنين فهميده اند. چون از ابن عباس روايت شده كه گفت: وقتى جمله «عَلَيهَا تِسعَةَ عَشَر» نازل شد، ابوجهل به قريش گفت: مادرانتان به عزايتان بنشينند، مى شنوم پسر ابى كبشه (رسول اللّه «صلى اللّه عليه و آله و سلم»)، به شما خبر داده كه خازنان آتش، نوزده نفرند و شما كه جمعيت انبوهى هستيد، آيا عاجزيد از اين كه هر ده نفرتان بر سرِ يكى از آن مردان موكّل بر آتش بتازيد؟ در آن جمع، ابواسد بن اسيد بن كلده جمحى - كه مردى سخت دلاور بود - گفت: من يك تنه، حريف هفده نفر آنان هستم، شما همگى كار دو نفر ديگر را بسازيد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۹ </center>
خواننده عزيز توجه دارد كه مفسر نامبرده هيچ دليلى بر مدعاى خود نياورده ، علاوه بر اينكه حديث ، خازنان دوزخ را رجل (مرد) خوانده و كلمه رجل به هيچ وجه بر فرشته اطلاق نمى شود، مخصوصا در عرف مشركين كه به نقل قرآن كريم در آيه «'''و جعلوا الملئكه الذين هم عباد الرحمن اناثا'''»، ملائكه را به طور كلى از جنس زن مى دانستند.
خواننده عزيز توجه دارد كه مفسر نامبرده، هيچ دليلى بر مدعاى خود نياورده، علاوه بر اين كه حديث، خازنان دوزخ را رجل (مرد) خوانده و كلمه رجل به هيچ وجه بر فرشته اطلاق نمى شود. مخصوصا در عرف مشركين كه به نقل قرآن كريم در آيه «وَ جَعَلُوا المَلائِكَةَ الّذِينَ هُم عِبَادُ الرّحمنِ إنَاثاً»، ملائكه را به طور كلى از جنس زن مى دانستند.
وَ مَا جَعَلْنَا أَصحَب النَّارِ إِلا مَلَئكَةً ...
 
سياق آيه شهادت مى دهد بر اينكه مردم بعد از شنيدن آيه قبلى كه در باره عدد خازنان دوزخ بود در باره خازنان بگو مگو كرده اند، در نتيجه اين آيه نازل شد. با اين استظهار روايات وارده در شاءن نزول آيه تاءييد مى شود كه ان شاء اللّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت .
«'''وَ مَا جَعَلْنَا أَصحَابَ النَّارِ إِلّا مَلَائكَةً ...'''»:
«'''و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئكه '''» - مراد از «'''اصحاب النار'''» همان خازنان موكل بر دوزخند كه عهده دار شكنجه دادن به مجرمينند، و اين معنا هم از جمله «'''عليها تسعه عشر'''» استفاده مى شود و هم جمله «'''و ما جعلنا عدتهم الافتنه ...'''» به آن شهادت مى دهد.
 
و حاصل معناى آيه اين است كه : ما اصحاب آتش و موكلين بر آن را از جنس ملائكه قرار داديم كه قادر بر انجام ماموريت خود هستند. همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «'''عليها ملئكه غلاظ شداد لا يعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يومرون '''» پس موكلين بر آتش از جنس بشر نيستند تا مجرمين اميد آن داشته باشند در برابرشان مقاومت كنند، و از بينشان ببرند.
سياق آيه شهادت مى دهد بر اين كه مردم بعد از شنيدن آيه قبلى -كه در باره عدد خازنان دوزخ بود - درباره خازنان بگو مگو كرده اند، در نتيجه اين آيه نازل شد. با اين استظهار، روايات وارده در شأن نزول آيه تأييد مى شود، كه إن شاء اللّه، در بحث روايتى آينده، از نظر خواننده خواهد گذشت.
«'''و ما جعلنا عدتهم الا فتنه للذين كفروا'''» - كلمه «'''فتنه '''» به معناى محنت و آزمايش است ، مى گويند منظور از اين جعل ، جعل به حسب آگهى دادن است ، نه جعل به حسب تكوين ، در نتيجه معناى آيه اين است كه ما از عدد آن ملائكه و اينكه نوزده نفرند به شما خبر نداديم ، مگر براى اينكه همين خبر باعث آزمايش كفار شود. ذيل آيه هم كه مى فرمايد: «'''ليستيقن الذين اوتوا الكتاب ...'''» اين گفتار را تاءييد مى كند.
 
«'''ليستيقن الذين اوتوا الكتاب '''» - «'''استيقان '''» به معناى يقين يافتن در دل است ، و معناى اين جمله اين است كه ما براى اين گفتيم موكلين بر آتش نوزده فرشته اند كه اهل كتاب يقين كنند به اينكه قرآن نازل بر تو حق است ، چون مى بينند قرآن هم مطابق كتاب آسمانى ايشان است .
«'''وَ مَا جَعَلنَا أصحَابَ النّارِ إلّا مَلائكة'''» - مراد از «اصحاب النار»، همان خازنان موكّل بر دوزخند كه عهده دار شكنجه دادن به مجرمان اند، و اين معنا، هم از جمله «عَلَيهَا تِسعَةَ عَشَر» استفاده مى شود، و هم جمله «وَ مَا جَعَلنَا عِدّتَهُم إلّا فِتنَةً...» به آن شهادت مى دهد.
 
و حاصل معناى آيه اين است كه: ما اصحاب آتش و موكّلين بر آن را از جنس ملائكه قرار داديم، كه قادر بر انجام مأموريت خود هستند. همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «عَلَيهَا مَلائِكةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعصُونَ اللّهَ مَا أمَرَهُم وَ يَفعَلُونَ مَا يُؤمَرُون». پس موكّلين بر آتش از جنس بشر نيستند، تا مجرمين اميد آن داشته باشند در برابرشان مقاومت كنند، و از بينشان ببرند.
 
«'''وَ مَا جَعَلنَا عِدّتَهُم إلّا فِتنَةً لِلّذِينَ كَفَرُوا'''» - كلمه «فتنه» به معناى محنت و آزمايش است. مى گويند منظور از اين جعل، جعل به حسب آگهى دادن است، نه جعل به حسب تكوين. در نتيجه معناى آيه اين است كه: ما از عدد آن ملائكه و اين كه نوزده نفرند، به شما خبر نداديم، مگر براى اين كه همين خبر، باعث آزمايش كفار شود. ذيل آيه هم كه مى فرمايد: «لِيَستَيقِنَ الّذِينَ أُوتُوا الكِتَابَ...» اين گفتار را تأييد مى كند.
 
«'''لِيَستَيقِنَ الّذِينَ أُوتَوا الكِتَابَ'''» - «استيقان»، به معناى يقين يافتن در دل است، و معناى اين جمله اين است كه: ما براى اين گفتيم موكّلين بر آتش نوزده فرشته اند، كه اهل كتاب يقين كنند به اين كه قرآن نازل بر تو حق است. چون مى بينند قرآن هم، مطابق كتاب آسمانى ايشان است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۰ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۰ </center>
«'''و يزداد الذين امنوا ايمانا'''» - و نيز براى اينكه مؤ منين به اسلام هم وقتى ببينند كه اهل كتاب هم اين خبر قرآن را تصديق كرده اند، ايمانشان زيادتر شود.
«'''وَ يَزدَادَ الّذِينَ آمَنُوا إيمَاناً'''» - و نيز براى اين كه مؤمنين به اسلام هم، وقتى ببينند كه اهل كتاب هم اين خبر قرآن را تصديق كرده اند، ايمانشان زيادتر شود.
«'''و ليقول الذين فى قلوبهم مرض و الكافرون ما ذا اراد اللّه بهذا مثلا'''» - و نيز براى اين بود كه در نتيجه بيماردلان منافق و كافران چنين و چنان كنند. بايد توجه داشت كه لام در جمله «'''ليقول '''» لام عاقبت است ، به خلاف لام در «'''ليستيقن '''» كه لام تعليل به غايت است ، براى اينكه كلام منافقان و كفار كه «'''ما ذا اراد اللّه بهذا'''» مثلا كلامى تحقيرآميز است ، و به منظور استهزاء گفته مى شود، و اين خود كفر است ، و نمى تواند غايت و نتيجه براى عمل خداى تعالى شود، و مثلا بگوييم خداى تعالى به اين منظور عدد خازنان دوزخ را بيان كرد كه عده اى كفر و نفاق بورزند، مگر اينكه اين به تبع چيز ديگرى غايت فعل خدا قرار گيرد، به خلاف استيقان كه خود مرحله اى از ايمان است ، و شايد همين اختلاف بين دو معنا باعث شده كه حرف لام دوباره تكرار شود، و بفرمايد: «'''ليستيقن '''» و «'''ليقول '''»، و گر نه اگر هر دو لام براى تعليل بود مى فرمود: «'''ليستيقن و يقول '''».
 
و معناى مجموع اين چند آيه چنين است كه : «'''اگر ما از عدد خازنان دوزخ خبر داديم ، براى اين بود كه مايه آزمايش كفار و باعث يقين اهل كتاب و بيشتر شدن ايمان مؤ منين باشد، البته اين نتيجه هم بر آن غايات مترتب مى شود كه منافقين و كافردلان خواهند گفت : خدا از اين مثل چه منظورى داشته .'''»
«'''وَ لِيَقُولَ الّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ وَ الكَافِرُونَ مَا ذَا أرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً'''» - و نيز براى اين بود كه در نتيجه بيماردلان منافق و كافران چنين و چنان كنند. بايد توجه داشت كه لام در جمله «لِيَقُولَ»، لام عاقبت است، به خلاف لام در «لِيَستَيقِنَ» كه لام تعليل به غايت است. براى اين كه كلام منافقان و كفار كه «مَاذَا أرَادَ اللّهُ بِهذَا» مثلا كلامى تحقيرآميز است، و به منظور استهزاء گفته مى شود، و اين خود كفر است، و نمى تواند غايت و نتيجه براى عمل خداى تعالى شود، و مثلا بگوييم خداى تعالى، به اين منظور، عدد خازنان دوزخ را بيان كرد كه عده اى كفر و نفاق بورزند، مگر اين كه اين به تبع چيز ديگرى، غايت فعل خدا قرار گيرد. به خلاف استيقان كه خود مرحله اى از ايمان است، و شايد همين اختلاف بين دو معنا باعث شده كه حرف لام دوباره تكرار شود، و بفرمايد: «لِيَستَيقِنَ» و «لِيَقُولَ»، و گرنه اگر هر دو لام براى تعليل بود، مى فرمود: «لِيَستَيقِنَ وَ يَقُول».
مفسرين جمله «'''الذين فى قلوبهم مرض '''» را به كسانى تفسير كرده اند كه دلهايشان مبتلا به شك و لجبازى و نفاق باشد و كلمه كافرون را به كسانى تفسير كرده اند كه تظاهر به كفر مى كنند، چه از مشركين و چه از ديگران .
 
گفتيم منظور از جمله «'''ما ذا اراد اللّه بهذا مثلا'''» تحقير و استهزاء بوده ، و منظورشان از كلمه «'''هذا'''» اشاره است به جمله عليها «'''تسعه عشر'''» و كلمه «'''مثل '''» به معناى وصف است ، و معناى جمله اين است كه : خدا چه منظور داشته از اينكه خازنان دوزخ را به صفت «'''تسعه عشر'''» توصيف كرده ؟ و خلاصه چطور ممكن است اين عده اندك قدرت آن را داشته باشند كه تمامى دوزخيان را كه اكثر افراد جن و انسند عذاب كنند؟
و معناى مجموع اين چند آيه چنين است كه: «اگر ما از عدد خازنان دوزخ خبر داديم، براى اين بود كه مايه آزمايش كفار و باعث يقين اهل كتاب و بيشتر شدن ايمان مؤمنين باشد. البته اين نتيجه هم بر آن غايات مترتب مى شود كه منافقين و كافردلان خواهند گفت: «خدا از اين مَثَل، چه منظورى داشته».
 
مفسران جمله «الّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ» را به كسانى تفسير كرده اند كه دل هايشان مبتلا به شك و لجبازى و نفاق باشد. و كلمه «كافرون» را به كسانى تفسير كرده اند كه تظاهر به كفر مى كنند، چه از مشركان و چه از ديگران.
 
گفتيم منظور از جمله «مَاذَا أرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً»، تحقير و استهزاء بوده، و منظورشان از كلمه «هذا» اشاره است به جمله «عَلَيهَا تِسعَةَ عَشَر»، و كلمه «مَثَل» به معناى وصف است، و معناى جمله اين است كه: خدا چه منظور داشته از اين كه خازنان دوزخ را به صفت «تِسعَةَ عَشَر» توصيف كرده؟ و خلاصه چطور ممكن است اين عدۀ اندك، قدرت آن را داشته باشند كه تمامى دوزخيان را كه اكثر افراد جن و انس اند، عذاب كنند؟
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۱ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۱ </center>
دنباله بحث گذشته راجع به نفاق ،
<span id='link93'><span>
<span id='link93'><span>
==و بيان اينكه انگيزه هاى نفاق قبل از هجرت نيز وجود داشته است ==
 
بعضى از مفسرين كه پذيرفته اند سوره مورد بحث در مكه نازل شده ، و منافقين و بيماردلان در مدينه پيدا شدند، در باره آيه «'''و ليقول الذين فى قلوبهم مرض '''»، گفته اند كه : يك پيشگويى غيبى است از اينكه بعد از هجرت جمعى منافق پيدا خواهند شد.
==وجود انگيزه هاى نفاق قبل از هجرت==
و ما مى گوييم : اينكه سوره مورد بحث همه اش در مكه نازل شده باشد مطل بى است كه از نظر روايات متعين است ، و بعضى از مفسرين ادعاى اجماع بر آن كرده اند، و اينكه از مقاتل نقل كرده اند كه آيه «'''و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئكه '''». در مدينه نازل شده از طريق نقل ثابت نشده كه به راستى او چنين چيزى گفته باشد و بر فرض هم كه ثابت باشد، يك نظريه شخصى از مقاتل است كه فكر كرده نفاق در مدينه پيدا شده و آيه از آن خبر مى دهد.
<center> «'''دنبالۀ بحثی که راجع به نفاق داشتیم'''»  </center>
و اما اينكه نفاق در مدينه پيدا شد، بعضى از مفسرين بر آن اصرار ورزيده و استدلال كرده اند به اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مسلمانان قبل از هجرت آنقدر نيرومند نبودند، و امرشان نافذ و دستشان باز نبوده كه مردم از هيبت آنان حساب ببرند، و كفر باطنى خود را پنهان كنند، و يا به اميد خيرشان دم از اسلام بزنند، به خلاف حالى كه مسلمانان بعد از هجرت در مدينه داشتند.
 
ليكن اين استدلال تمام نيست ، زيرا همانطور كه در سوره منافقون در بحثى كه پيرامون نفاق داشتيم به ناتمامى آن اشاره نموديم و حاصلش اين است كه : انگيزه و علت نفاق منحصر در ترس و پروا داشتن ، و يا به دست آوردن خير عاجل نيست ، چون ممكن است كسى به اميد نفع و خير موجل و دراز مدت نفاق بورزد، و ممكن است كسى به انگيزه تعصب و حميت نفاق بورزد، و يا انگيزه اش اين باشد كه نسبت به كفر قبلى خود عادت داشته ، دست برداشتن از عادت برايش مشكل باشد، و همچنين ممكن است انگيزه هايى ديگر باعث نفاق شود.
بعضى از مفسران كه پذيرفته اند سوره مورد بحث در مكه نازل شده، و منافقان و بيماردلان در مدينه پيدا شدند، در باره آيه «وَ لِيَقُولَ الّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ» گفته اند كه: يك پيشگويى غيبى است از اين كه بعد از هجرت، جمعى منافق پيدا خواهند شد.
و هيچ دليلى در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه پاى اين انگيزه ها در مورد هيچ يك از مسلمانان مكه در كار نبوده ، بلكه از بعضى از همان مسلمانان نقل شده كه در مكه ايمان آورده ، و سپس بر گشته ، و يا با شك و ترديد ايمان آورده و سپس ثابت قدم شده .
 
و ما مى گوييم: اين كه سوره مورد بحث، همه اش در مكه نازل شده باشد، مطلبى است كه از نظر روايات متعين است، و بعضى از مفسران ادعاى اجماع بر آن كرده اند، و اين كه از «مقاتل» نقل كرده اند كه آيه «وَ مَا جَعَلنَا أصحَابَ النّارِ إلّا مَلائِكَة» در مدينه نازل شده، از طريق نقل ثابت نشده كه به راستى او چنين چيزى گفته باشد و بر فرض هم كه ثابت باشد، يك نظريه شخصى از «مقاتل» است كه فكر كرده نفاق در مدينه پيدا شده و آيه از آن خبر مى دهد.
 
و اما اين كه نفاق در مدينه پيدا شد، بعضى از مفسران بر آن اصرار ورزيده و استدلال كرده اند به اين كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و مسلمانان قبل از هجرت آن قدر نيرومند نبودند، و امرشان نافذ و دستشان باز نبوده كه مردم از هيبت آنان حساب ببرند، و كفر باطنى خود را پنهان كنند، و يا به اميد خيرشان دَم از اسلام بزنند، به خلاف حالى كه مسلمانان بعد از هجرت در مدينه داشتند.
 
ليكن اين استدلال تمام نيست، زيرا همان طور كه در سوره منافقون در بحثى كه پيرامون نفاق داشتيم، به ناتمامى آن اشاره نموديم و حاصلش اين است كه: انگيزه و علت نفاق منحصر در ترس و پروا داشتن، و يا به دست آوردن خير عاجل نيست، چون ممكن است كسى به اميد نفع و خير مؤجّل و دراز مدت نفاق بورزد، و ممكن است كسى به انگيزه تعصب و حميت نفاق بورزد، و يا انگيزه اش اين باشد كه نسبت به كفر قبلى خود عادت داشته، دست برداشتن از عادت برايش مشكل باشد، و همچنين ممكن است انگيزه هايى ديگر باعث نفاق شود.
 
و هيچ دليلى در دست نيست كه دلالت كند بر اين كه پاى اين انگيزه ها در مورد هيچ يك از مسلمانان مكه در كار نبوده، بلكه از بعضى از همان مسلمانان نقل شده كه در مكه ايمان آورده، و سپس بر گشته، و يا با شك و ترديد ايمان آورده و سپس ثابت قدم شده.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۲ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۲ </center>
علاوه بر اين خداى تعالى خودش فرموده : «'''و من الناس من يقول امنا باللّه فاذا اوذى فى اللّه جعل فتنه الناس كعذاب اللّه و لئن جاء نصر من ربك ليقولن انا كنا معكم او ليس اللّه باعلم بما فى صدور العالمين و ليعلمن اللّه لذين امنوا و ليعلمن المنافقين '''».
علاوه بر اين خداى تعالى خودش فرموده: «وَ مِنَ النّاسِ مَن يَقُولُ آمنّا بِاللّه فَإذَا أُوذِىَ فِى اللّه جَعَلَ فِتنَةَ النّاسِ كَعَذابِ اللّه وَ لَئِن جَاءَ نَصرٌ مِن رَبّكَ لَيَقُولَنّ إنّا كُنّا مَعَكُم أوَ لَيسَ اللّهُ بِأعلَمَ بِمَا فِى صُدُورِ العَالَمِين وَ لَيَعلَمَنّ اللّهُ الّذِين آمَنُوا وَ لَيَعلَمَنّ المُنافِقينَ».
و اين دو آيه در سوره عنكبوت است ، كه در مكه نازل شده ، و مى بينيد كه از وجود نفاق در مكه خبر مى دهد، و بر فرض كه از همه ادله مكى بودن اين سوره صرفنظر كنيم ، همين كه مى بينيم مشتمل بر مساءله فتنه و اذيت شدن در راه خداست ، بايد بفهميم كه حداقل اين دو آيه در مكه نازل شده ، چون در مدينه فتنه و اذيت ديدن در راه خدا رخ نداد. و اگر بگويى آخر در آيه اول مساءله نصرت خدايى ذكر شد. مى گوييم : صرف اين دليل نمى شود بر اينكه آيه در مدينه نازل شده ، چون نصرت مصاديق ديگرى هم غير از فتح و پيروزى در جنگ كه فتحى فورى و نقد است دارد.
 
و احتمال اينكه مراد از فتنه ، واقعه اى باشد كه بعد از هجرت در مكه رخ داد به مطلب ما ضررى نمى زند، براى اينكه منافقين مفتون كه بعد از هجرت و در مكه مفتون شدند، و دچار نفاق گرديدند از همانهايى بودند كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند، هر چند كه بعد از هجرت مورد اذيت واقع شدند.
و اين دو آيه در سوره عنكبوت است، كه در مكه نازل شده، و مى بينيد كه از وجود نفاق در مكه خبر مى دهد. و بر فرض كه از همه ادلۀ مكى بودن اين سوره صرف نظر كنيم، همين كه مى بينيم مشتمل بر مسأله فتنه و اذيت شدن در راه خداست، بايد بفهميم كه حداقل اين دو آيه در مكه نازل شده. چون در مدينه فتنه و اذيت ديدن در راه خدا رُخ نداد. و اگر بگويى آخر در آيه اول مسأله نصرت خدايى ذكر شد. مى گوييم: صِرف اين دليل نمى شود بر اين كه آيه در مدينه نازل شده، چون نصرت مصاديق ديگرى هم غير از فتح و پيروزى در جنگ كه فتحى فورى و نقد است، دارد.
و جا دارد كه آيه «'''و من الناس من يعبد اللّه على حرف فان اصابه خير اطمان به و ان اصابته فتنه انقلب على وجهه '''» را هم به مثل همين بيانى كه ما كرديم حمل نموده بگوييم : در صورتى كه منظور از فتنه عذاب باشد شامل بعضى از مسلمانانى كه در مكه اسلام آوردند مى شود، هر چند كه سوره حج در مدينه نازل شده باشد.
 
و احتمال اين كه مراد از فتنه، واقعه اى باشد كه بعد از هجرت در مكه رُخ داد، به مطلب ما ضررى نمى زند. براى اين كه منافقانِ مفتون، كه بعد از هجرت و در مكه مفتون شدند و دچار نفاق گرديدند، از همان هايى بودند كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند، هرچند كه بعد از هجرت مورد اذيت واقع شدند.
 
و جا دارد كه آيه «وَ مِنَ النّاس مَن يَعبُدُ اللّه عَلى حَرفٍ فَإن أصَابَهُ خَيرٌ اطمَأنّ بِهِ وَ إن أصَابَتهُ فِتنَةٌ انقَلَبَ عَلى وَجهِه» را هم به مثل همين بيانى كه ما كرديم، حمل نموده، بگوييم: در صورتى كه منظور از «فتنه» عذاب باشد، شامل بعضى از مسلمانانى كه در مكه اسلام آوردند، مى شود، هرچند كه سوره حج در مدينه نازل شده باشد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۳ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۳ </center>
«'''كذلك يضل اللّه من يشاء و يهدى من يشاء'''» - كلمه «'''كذلك '''» اشاره است به مضمون آيه «'''و ما جعل نا عدتهم الا فتنه ...'''» و در جمله «'''و ما يعلم جنود ربك الا هو'''» بى اطلاعى غير خداى تعالى را مقيد كرده به قيد «'''جنود'''» - كه به معناى گروههاى فشرده و متراكمى است كه خداى تعالى براى اجراى اوامر خود خلقشان كرده - نه خصوص عده خازنان دوزخ ، در نتيجه به اطلاقش مى فهماند كه علم به حقيقت آن جنود، و خصوصيات خلقتشان ، و عده نفراتشان ، و اعمالى كه انجام مى دهند، و دقائق حكمتى كه در همه اين امور نهفته است ، مخصوص به خداى تعالى است ، و احدى با خدا در آن شريك نيست ، پس هيچ احدى نمى تواند عده آنان را اندك و يا زياد بشمارد، و يا در باره خصوصيات آنان با اينكه جاهل است طعنه اى بزند و اظهار نظرى كند.
«'''كَذَلِكَ يُضِلُّ اللّهُ مَن يَشَاءُ وَ يَهدِى مَن يَشَاءُ'''» - كلمه «كذلك» اشاره است به مضمون آيه «وَ مَا جَعَلَنا عِدّتَهُم إلّا فِتنة...»، و در جمله «وَ مَا يَعلَمُ جُنُودُ رَبّكَ إلّا هُو»، بى اطلاعى غير خداى تعالى را مقيد كرده به قيد «جُنُود» - كه به معناى گروه هاى فشرده و متراكمى است كه خداى تعالى براى اجراى اوامر خود خلقشان كرده - نه خصوص عدۀ خازنان دوزخ. در نتيجه به اطلاقش مى فهماند كه علم به حقيقت آن جنود، و خصوصيات خلقتشان، و عده نفراتشان، و اعمالى كه انجام مى دهند، و دقائق حكمتى كه در همه اين امور نهفته است؛ مخصوص به خداى تعالى است، و احدى با خدا در آن شريك نيست. پس هيچ احدى نمى تواند عدۀ آنان را اندك و يا زياد بشمارد، و يا در باره خصوصيات آنان با اين كه جاهل است، طعنه اى بزند و اظهار نظرى كند.
«'''و ما هى الا ذكرى للبشر'''» - ضمير «'''هى '''» به جمله «'''عليها تسعه عشر'''» بر مى گردد، و اگر آن را مونث آورد و نفرمود «'''هو'''» براى اين بود كه خبر مونث است . و معناى جمله : اين است كه بشر هيچ راهى به علم و آگهى از جنود پروردگار تو ندارد، و اگر ما خود خبر داديم كه خازنان دوزخ نوزده نفرند، براى اين بود كه مايه تذكر آنان شود، و از آن انذار گيرند.
 
بعضى گفته اند: ضمير «'''هى '''» به كلمه «'''جنود'''» و بعضى ديگر گفته اند: به كلمه «'''سقر'''» و بعضى گفته اند: به سوره ، و بعضى گفته اند: به «'''آتش دنيا'''»، بر مى گردد، كه وجه آخرى از همه بى پايه تر است . ناگفته نماند كه آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خطابهاى قرآنى متوجه به عموم بشر است .
«'''وَ مَا هِىَ إلّا ذِكرى لِلبَشَر'''» - ضمير «هِىَ» به جمله «عَلَيها تِسعَةَ عَشَر» بر مى گردد، و اگر آن را مؤنث آورد و نفرمود «هُوَ»، براى اين بود كه خبر مؤنث است. و معناى جمله اين است كه: بشر هيچ راهى به علم و آگهى از جنود پروردگار تو ندارد، و اگر ما خود خبر داديم كه خازنان دوزخ نوزده نفرند، براى اين بود كه مايه تذكر آنان شود، و از آن انذار گيرند.
بحث روائى
 
بعضى گفته اند: ضمير «هِىَ» به كلمه «جُنُود»، و بعضى ديگر گفته اند: به كلمه «سَقَر»، و بعضى گفته اند: به سوره، و بعضى گفته اند: به «آتش دنيا»، بر مى گردد، كه وجه آخرى از همه بى پايه تر است. ناگفته نماند كه آيه مورد بحث، دلالت دارد بر اين كه خطاب هاى قرآنى متوجه به عموم بشر است.
<span id='link94'><span>
<span id='link94'><span>
==(رواياتى درباره آنچه وليد بن مغيره درباره قرآن گفت ،ونزول آيات گذشته درباره او) ==
 
در تفسير قمى در ذيل «'''فاذا نقر فى الناقور... وحيدا'''» آمده كه اين آيات در باره وليد بن مغيره پيرمردى مجرب از هوشمندان عرب نازل شد، وى يكى از كسانى است كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) استهزاء مى كرد.
==بحث روایتی: (رواياتى درباره گفتار «وليد بن مغيره» درباره قرآن)==
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در حجر اسماعيل مى نشست و قرآن مى خواند،
در تفسير قمى، در ذيل «فَإذَا نُقِرَ فِى النّاقُور... وَحيداً» آمده كه: اين آيات، در باره وليد بن مغيره، پيرمردى مجرّب از هوشمندان عرب نازل شد. وى يكى از كسانى است كه به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» استهزاء مى كرد.
 
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» در حجر اسماعيل مى نشست و قرآن مى خواند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۴ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۴ </center>
روزى قريش كه دور وليد بن مغيره جمع شده بودند از او پرسيدند: اى ابو عبد الشمس اين چيست كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مى گويد؟ آيا شعراست يا كهانت ، و يا خطابه ؟ در پاسخ گفت بگذاريد نزديكش شوم و كلامش را بشنوم پس نزد آن جناب رفت و گفت : اى محمد از اشعارى كه سروده اى برايم بخوان ، فرمود: آنچه مى خوانم شعر نيست ، بلكه كلامى از خداى تعالى است ، كه آن را براى ملائكه و انبيا و رسولان خود پسنديده است ، وليد گفت : مقدارى از آن برايم تلاوت كن .
روزى قريش كه دور وليد بن مغيره جمع شده بودند، از او پرسيدند: اى ابوعبدالشمس! اين چيست كه محمد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى گويد؟ آيا شعر است يا كهانت، و يا خطابه؟
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) سوره «'''حم سجده '''» را خواند، وقتى رسيد به آيه شريفه «'''فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقه مثل صاعقه عاد و ثمود'''» لرزه بر اندام وليد افتاد و موى بدنش راست شد، و بدون اينكه براى قريش خبر ببرد كه چه شد، مستقيما به خانه خود رفت . قريش نزد ابو جهل رفته گفتند: اى ابو حكم ، ابو عبد الشمس ‍ از دين خود بيرون شد و به دين محمد گرويد مگر نمى بينى كه از آن زمان كه به نزد محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) رفت ديگر نزد ما برنگشت . روزى صبح ابو جهل نزد وليد رفت و گفت : اى عمو تو ما را سرافكنده و رسوا كردى ، و زبان شماتت دشمن را بر سرما دراز كردى ، و به دين محمد گرويدى . وليد گفت : من به دين او نگرويده ام و ليكن از او كلامى شنيدم كه از سنگينى و دشوارى پوست بر بدن جمع مى شود، ابو جهل گفت : حال بگو ببينم آيا كلام او خطابه نبود؟ گفت : نه ، براى اينكه خطابه كلامى متصل و پيوسته است ، و كلام او بند بند است ، آن هم بندبندى كه بندهايش شباهتى به هم ندارند. ابو جهل پرسيد: آيا شعر است ؟ گفت : نه ، شعر هم نيست ، براى اينكه تو خود آگاهى كه من همه اقسام اشعار عرب را شنيده ام ، بسيطش و مديدش و رجزش را، و كلام محمد به هيچ وجه نمى تواند شعر باشد. ابو جهل پرسيد: پس چيست ؟ وليد گفت بايد به من مهلت بدهى درباره اش فكر كنم .
 
فرداى آن روز قريش به وليد گفتند: اى ابو عبد الشمس ، نظرت در باره سؤ ال ما چه شد؟ گفت شما بگوييد كلام محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) سحر است ، براى اينكه دل انسان را مسخر مى كند، لذا خداى تعالى درباره وى فرمود: «'''ذرنى و من خلقت وحيدا'''».
در پاسخ گفت: بگذاريد نزديكش شوم و كلامش را بشنوم. پس نزد آن جناب رفت و گفت: اى محمّد! از اشعارى كه سروده اى برايم، بخوان. فرمود: آنچه مى خوانم، شعر نيست، بلكه كلامى از خداى تعالى است، كه آن را براى ملائكه و انبيا و رسولان خود پسنديده است. وليد گفت: مقدارى از آن برايم تلاوت كن.
و اگر او را وحيد خواند،براى آن بود كه او به قريش گفته بود پوشش خانه كعبه يك سال به عهده من به تنه ايى است ، و يك سال به عهده همه شما، چون او مال بسيار و باغهاى زيادى داشت ،و دوازده پسر در مكه داشت ، و داراى ده برده بود، كه نزد هر يك از آنها هزار دينار مال التجاره بود، و «'''قنطار'''» آن روز هم همين هزار دينار بود. مى گويند: «'''قنطار'''» عبارت بود از پوست گاوى كه مملو از طلا باشد.
 
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، سوره «حم سجده» را خواند. وقتى رسيد به آيه شريفه: «فَإن أعرَضُوا فَقُل أنذَرتُكُم صَاعِقَةً مِثل صَاعِقَة عَادٍ وَ ثَمُود»، لرزه بر اندام وليد افتاد و موى بدنش راست شد، و بدون اين كه براى قريش خبر ببرد كه چه شد، مستقيما به خانه خود رفت.  
 
قريش نزد ابوجهل رفته گفتند: اى ابوحكم! ابوعبدالشمس از دين خود بيرون شد و به دين محمد گرويد. مگر نمى بينى كه از آن زمان كه به نزد محمد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» رفت، ديگر نزد ما برنگشت.  
روزى صبح ابوجهل نزد وليد رفت و گفت: اى عمو! تو ما را سرافكنده و رسوا كردى، و زبان شماتت دشمن را بر سرِ ما دراز كردى، و به دين محمد گرويدى. وليد گفت: من به دين او نگرويده ام، وليكن از او كلامى شنيدم كه از سنگينى و دشوارى، پوست بر بدن جمع مى شود.
 
ابوجهل گفت: حال بگو ببينم آيا كلام او خطابه نبود؟ گفت: نه، براى اين كه خطابه كلامى متصل و پيوسته است، و كلام او، بند بند است. آن هم، بند بندى كه بندهايش شباهتى به هم ندارند. ابوجهل پرسيد: آيا شعر است؟ گفت: نه، شعر هم نيست. براى اين كه تو خود آگاهى كه من همه اقسام اشعار عرب را شنيده ام، بسيطش و مديدش و رجزش را، و كلام محمد به هيچ وجه نمى تواند شعر باشد. ابوجهل پرسيد: پس چيست؟ وليد گفت: بايد به من مهلت بدهى درباره اش فكر كنم.
 
فرداى آن روز، قريش به وليد گفتند: اى ابوعبدالشمس! نظرت در باره سؤال ما چه شد؟ گفت: شما بگوييد كلام محمد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» سحر است، براى اين كه دل انسان را مسخر مى كند. لذا خداى تعالى، درباره وى فرمود: «ذَرنِى وَ مَن خَلَقتُ وَحِيداً».
 
و اگر او را وحيد خواند، براى آن بود كه او به قريش گفته بود: پوشش خانه كعبه يك سال به عهده من به تنهايى است، و يك سال به عهده همه شما. چون او مال بسيار و باغ هاى زيادى داشت، و دوازده پسر در مكه داشت، و داراى ده برده بود، كه نزد هر يك از آن ها، هزار دينار مال التجاره بود، و «قنطار» آن روز هم، همين هزار دينار بود. مى گويند: «قنطار» عبارت بود از پوست گاوى كه مملو از طلا باشد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۵ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۵ </center>
و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و بيهقى در كتاب «'''دلائل '''» از طريق عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : وليد بن مغيره نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آمد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از قرآن برايش خواند، به طورى كه گويا دلش نرم شد، جريان به اطلاع ابوجهل رسيد، نزد وى رفت و گفت عمو جان قوم تو مى خواهند برايت مالى جمع آورى نموده ، در اختيارت قرار دهند، چون شنيده اند تو به دين او گرويده اى تا از اين راه مالى به دست آورى . وليد گفت : مگر قريش نمى داند كه من ثروتمندترين ايشانم ؟! ابو جهل گفت : اگر چنين است پس در باره محمد چيزى بگو تا قومت بفهمند كه تو منكر دين او هستى ، و يا حداقل بى ميل به گرويدن به آنى ، وليد پرسيد آخر چه بگويم ؟ به خدا سوگند احدى در ميان شما نيست كه از من به شعر و به رجز و قصيده آن ، و حتى به اشعار جنيان داناتر باشد، به خدا سوگند كلام محمد هيچ شباهتى به هيچ يك از اين اقسام شعر ندارد، و به خدا سوگند براى كلام او كه كلام خدايش مى خواند، حلاوتى و بر آن طلاوتى (حسن و بهجتى ) مخصوص است ، كلام او اعلايش مثمر و اسفلش مغدق است ، كلامى است برتر از هر كلام ، و هيچ كلامى برتر از او نمى شود، كلامى است كه مادون خود را خرد و بى مقدار مى كند.
و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و بيهقى، در كتاب «دلائل»، از طريق عكرمه، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وليد بن مغيره نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آمد، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از قرآن برايش خواند، به طورى كه گويا دلش نرم شد. جريان به اطلاع ابوجهل رسيد، نزد وى رفت و گفت عمو جان! قوم تو مى خواهند برايت مالى جمع آورى نموده، در اختيارت قرار دهند، چون شنيده اند تو به دين او گرويده اى، تا از اين راه مالى به دست آورى.  
ابو جهل گفت : قوم تو به اين سخنان راضى نمى شوند تا در باره او چيزى بگويى . وليد گفت : مرا واگذار تا فكرى كنم ، بعد از آنكه همه فكرهايش را كرد گفت : كلام او چيزى به جز سحر نيست ، سحرى كه آن را از ديگران گرفته است ، اينجا بود كه آيه «'''ذرنى و من خلقت وحيدا'''» نازل شد.
 
و در مجمع البيان است كه عياشى به سند خود از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام صادق و امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده اند كه فرموده اند: وحيد به معناى ولد زنا است . و زراره گفته كه : شخصى به امام باقر (عليه السلام ) عرضه داشت يكى از مردم بنى هشام (يعنى دودمان وليد بن مغيره ) در خطبه خود افتخار كرده كه من پسر وحيدم ، فرمود: واى بر او اگر مى دانست وحيد چيست هرگز به فرزندى او افتخار نمى كرد. پرسيديم وحيد چيست ؟ فرمود كسى است كه مردم برايش ‍ پدرى نشناسند.
وليد گفت: مگر قريش نمى داند كه من ثروتمندترين ايشانم؟! ابوجهل گفت: اگر چنين است، پس در باره محمد چيزى بگو تا قومت بفهمند كه تو منكر دين او هستى، و يا حداقل بى ميل به گرويدن به آنى.
 
وليد پرسيد: آخر چه بگويم؟ به خدا سوگند احدى در ميان شما نيست كه از من به شعر و به رجز و قصيده آن، و حتى به اشعار جنيان داناتر باشد. به خدا سوگند، كلام محمد هيچ شباهتى به هيچ يك از اين اقسام شعر ندارد، و به خدا سوگند، براى كلام او كه كلام خدايش مى خواند، حلاوتى و بر آن طلاوتى (حسن و بهجتى) مخصوص است. كلام او اعلايش مثمر و اسفلش مغدق است. كلامى است برتر از هر كلام، و هيچ كلامى برتر از او نمى شود. كلامى است كه مادون خود را، خُرد و بى مقدار مى كند.
 
ابوجهل گفت: قوم تو، به اين سخنان راضى نمى شوند تا در باره او چيزى بگويى. وليد گفت: مرا واگذار تا فكرى كنم. بعد از آن كه همه فكرهايش را كرد، گفت: كلام او چيزى به جز سحر نيست، سحرى كه آن را از ديگران گرفته است. اين جا بود كه آيه «ذَرنِى وَ مَن خَلَقتُ وَحيداً» نازل شد.
 
و در مجمع البيان است كه عياشى، به سند خود، از زراره و حمران و محمد بن مسلم، از امام صادق و امام باقر «عليهما السلام» روايت كرده اند كه فرموده اند: وحيد به معناى ولد زنا است. و زراره گفته كه: شخصى به امام باقر «عليه السلام» عرضه داشت: يكى از مردم بنى هشام (يعنى دودمان وليد بن مغيره)، در خطبه خود افتخار كرده كه من پسر وحيدم. فرمود: واى بر او، اگر مى دانست وحيد چيست، هرگز به فرزندى او افتخار نمى كرد. پرسيديم: وحيد چيست؟ فرمود كسى است كه مردم برايش ‍پدرى نشناسند.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۶ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۶ </center>
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ترمذى ، ابن ابى الدنيا در كتاب «'''صفه النار'''»، ابن جرير، ابن ابى حاتم ، ابن حبان ، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و بيهقى در كتاب «'''البعث '''»، از ابو سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود كلمه «'''صعود'''» به معناى كوهى است در آتش كه كفار هفتاد سال از آن بالا مى روند و پايين مى آيند و آن تا ابد چنين است .
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ترمذى، ابن ابى الدنيا در كتاب «صفه النار»، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابن حبان، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و بيهقى، در كتاب «البعث»، از ابوسعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: كلمه «صعود» به معناى كوهى است در آتش، كه كفار هفتاد سال از آن بالا مى روند و پايين مى آيند و آن تا ابد چنين است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه «'''ثم عبس '''» فرمود: يعنى روى خود را ترش كرد، «'''و بسر'''» يعنى اخم كرد.
 
و در تفسير قمى، در ذيل آيه «ثُمّ عَبَس» فرمود: يعنى روى خود را ترش كرد، «وَ بَسَر»، يعنى اخم كرد.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۷ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۷ </center>
<span id='link95'><span>
<span id='link95'><span>
==آيات ۳۲ - ۴۸، سوره مدثّر ==
 
َكلا وَ الْقَمَرِ(۳۲)
==آيات ۳۲ - ۴۸  سوره مدثّر ==
وَ الَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ(۳۳)
كلا وَ الْقَمَرِ(۳۲)
وَ الصبْح إِذَا أَسفَرَ(۳۴)
 
إِنهَا لاحْدَى الْكُبرِ(۳۵)
وَ الَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ(۳۳)
نَذِيراً لِّلْبَشرِ(۳۶)
 
لِمَن شاءَ مِنكمْ أَن يَتَقَدَّمَ أَوْ يَتَأَخَّرَ(۳۷)
وَ الصُّبْح إِذَا أَسفَرَ(۳۴)
كلُّ نَفْسِ بِمَا كَسبَت رَهِينَةٌ(۳۸)
 
إِلا أَصحَب الْيَمِينِ(۳۹)
إِنّهَا لاحْدَى الْكُبرِ(۳۵)
فى جَنَّتٍ يَتَساءَلُونَ(۴۰)
 
نَذِيراً لِّلْبَشرِ(۳۶)
 
لِمَن شاءَ مِنكُمْ أَن يَتَقَدَّمَ أَوْ يَتَأَخَّرَ(۳۷)
 
كُلُّ نَفْسِ بِمَا كَسبَت رَهِينَةٌ(۳۸)
 
إِلّا أَصحَاب الْيَمِينِ(۳۹)
 
فى جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ(۴۰)
 
عَنِ الْمُجْرِمِينَ(۴۱)
عَنِ الْمُجْرِمِينَ(۴۱)
مَا سلَككمْ فى سقَرَ(۴۲)
 
قَالُوا لَمْ نَك مِنَ الْمُصلِّينَ(۴۳)
مَا سلَككُمْ فى سقَرَ(۴۲)
وَ لَمْ نَك نُطعِمُ الْمِسكِينَ(۴۴)
 
وَ كنَّا نخُوض مَعَ الخَْائضِينَ(۴۵)
قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصلِّينَ(۴۳)
وَ كُنَّا نُكَذِّب بِيَوْمِ الدِّينِ(۴۶)
 
وَ لَمْ نَكُ نُطعِمُ الْمِسكِينَ(۴۴)
 
وَ كُنَّا نخُوضُ مَعَ الخَْائضِينَ(۴۵)
 
وَ كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ(۴۶)
 
حَتى أَتَانَا الْيَقِينُ(۴۷)
حَتى أَتَانَا الْيَقِينُ(۴۷)
فَمَا تَنفَعُهُمْ شفَعَةُ الشفِعِينَ(۴۸)
 
ترجمه آيات
فَمَا تَنفَعُهُمْ شفَاعَةُ الشافِعِينَ(۴۸)
چنين نيست قسم به ماه (تابان ) (۳۲).
 
و قسم به شب تار چون (به سحر كه وقت راز و نماز مشتاقان خداست ) باز گردد (۳۳).
<center> «'''ترجمه آیات '''»  </center>
 
چنين نيست قسم به ماه (تابان) (۳۲).
 
و قسم به شب تار چون (به سحر كه وقت راز و نماز مشتاقان خداست) باز گردد (۳۳).
 
و قسم به صبح چون جهان را روشن سازد (۳۴).
و قسم به صبح چون جهان را روشن سازد (۳۴).
كه اين قرآن يكى از بزرگترين آيات (خدا) است (۳۵).
كه اين قرآن يكى از بزرگترين آيات (خدا) است (۳۵).
پند و اندرز آدميانست (۳۶).
 
تا از شما آدميان هر كه بخواهد (در مقام ايمان و طاعت و سعادت ) پيش ‍ افتد يا باز ماند (۳۷).
پند و اندرز آدميان است (۳۶).
 
تا از شما آدميان هر كه بخواهد (در مقام ايمان و طاعت و سعادت) پيش افتد، يا باز ماند (۳۷).
 
هر كسى در گرو عملى است كه انجام داده است (۳۸).
هر كسى در گرو عملى است كه انجام داده است (۳۸).
مگر اهل يمين (كه به يمن و سعادت نيكوكار شدند) (۳۹)
مگر اهل يمين (كه به يمن و سعادت نيكوكار شدند) (۳۹)
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۸ </center>
آنان در باغهاى بهشت متنعمند و سؤ ال مى كنند (۴۰).
آنان در باغ هاى بهشت متنعم اند و سؤال مى كنند (۴۰).
 
از احوال دوزخيان گنهكار (۴۱).
از احوال دوزخيان گنهكار (۴۱).
كه شما را چه عملى به عذاب دوزخ در افكند؟ (۴۲).
كه شما را چه عملى به عذاب دوزخ در افكند؟ (۴۲).
آنان جواب دهند كه ما از نمازگزاران نبوديم (۴۳).
آنان جواب دهند كه ما از نمازگزاران نبوديم (۴۳).
و به مستمند طعام (و صدقه اى ) نمى داديم (۴۴).
 
و به مستمند طعام (و صدقه اى) نمى داديم (۴۴).
 
و ما با اهل باطل همنشين و همصدا بوديم (۴۵).
و ما با اهل باطل همنشين و همصدا بوديم (۴۵).
و ما روز جزا را تكذيب مى كرديم (۴۶).
و ما روز جزا را تكذيب مى كرديم (۴۶).
تا آنكه (با مرگ ) يقين به قيامت يافتيم (۴۷).
 
پس در آن روز شفاعت شفيعان (از انبيا و اوليا) در حق آنان هيچ پذيرفته نشود (۴۸).
تا آن كه (با مرگ) يقين به قيامت يافتيم (۴۷).
بيان آيات
 
در اين آيات قرآن كريم از تهمتهايى كه بدان زده شده تنزيه گرديده و اين معنا مسجل گشته كه قرآن يكى از آيات كبراى حق است . در آن انذار تمامى بشر است ، و در پيرويش آزادى نفوس از گروگان اعمال است ، اعمالى كه او را به سوى سقر مى كشاند.
پس در آن روز شفاعت شفيعان (از انبيا و اوليا)، در حق آنان هيچ پذيرفته نشود (۴۸).
كلا
 
كلمه «'''كلا'''» (مانند حاشا در فارسى ) رد و انكار مطالب ما قبل خودش است ، در تفسير كشاف گفته : آوردن كلمه «'''كلا'''» بعد از جمله «'''و ما هى الا ذكرى للبشر'''» انكار ذكرى بودن قرآن براى منافقين و كفار است ، مى فرمايد قرآن كه براى بشرت ذكر است ، براى اينان تذكر نيست ، چون اينان متذكر نمى شوند، احتمال هم دارد به خاطر اينكه قبل از جمله «'''انها لاحدى الكبر'''» واقع شده ، رد منكرين همين جمله باشد و بفرمايد على رغم منكرين قيامت ، واقعه قيامت يكى از بزرگترين دواهى است .
<center> «'''بیان آیات '''»  </center>
پس بنا به احتمال اول انكار مطلب گذشته است ، و بنا بر احتمال دوم انكار و رد مطلب آينده است . البته احتمال سومى نيز هست كه به زودى از نظر خواننده خواهد گذشت .
 
وَ الْقَمَرِ وَ الَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ وَ الصبْح إِذَا أَسفَرَ
در اين آيات قرآن كريم از تهمت هايى كه بدان زده شده، تنزيه گرديده و اين معنا مسجل گشته كه قرآن يكى از آيات كبراى حق است. در آن انذار تمامى بشر است، و در پيروی اش آزادى نفوس از گروگان اعمال است، اعمالى كه او را به سوى سقر مى كشاند.
در اين جمله سه بار سوگند ياد شده ، و منظور از ادبار ليل گذشتن شب در مقابل پيش آمدن شب است ، و منظور از «'''اسفار صبح '''» هويدا گشتن صبح و بيرون شدن آن از پرده شب است .
 
«'''كَلّا'''»:
 
كلمه «كَلّا» (مانند حاشا در فارسى)، رد و انكار مطالب ماقبل خودش است. در تفسير كشاف گفته: آوردن كلمه «كَلّا» بعد از جمله «وَ مَا هِىَ إلّا ذِكرى لِلبَشَر»، انكار ذكرى بودن قرآن براى منافقين و كفار است.
 
مى فرمايد: قرآن كه براى بشر تذكر است، براى اينان تذكر نيست. چون اينان متذكر نمى شوند. احتمال هم دارد به خاطر اين كه قبل از جمله «إنّهَا لَإحدَى الكُبَر» واقع شده، ردّ منكرين همين جمله باشد و بفرمايد على رغم منكران قيامت، واقعه قيامت يكى از بزرگترين دواهى است.
 
پس بنابه احتمال اول، انكار مطلب گذشته است و بنابر احتمال دوم، انكار و ردّ مطلب آينده است. البته احتمال سومى نيز هست، كه به زودى از نظر خواننده خواهد گذشت.
 
«'''وَ الْقَمَرِ * وَ الَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ * وَ الصُّبْح إِذَا أَسفَرَ'''»:
 
در اين جمله، سه بار سوگند ياد شده، و منظور از «إدبار ليل»، گذشتن شب در مقابل پيش آمدن شب است. و منظور از «اسفار صبح»، هويدا گشتن صبح و بيرون شدن آن از پرده شب است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۹ </center>


{{تغییر صفحه | قبلی=تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۱۰ | بعدی = تفسیر:المیزان جلد۲۰ بخش۱۲}}


[[رده:تفسیر المیزان]]
[[رده:تفسیر المیزان]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۹ مهر ۱۴۰۲، ساعت ۱۰:۳۴

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



وصف حال وليد بن مغيره و تكذيب نمودن او

«إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْف قَدَّرَ * ثمَّ قُتِلَ كَيْف قَدَّرَ»:

«تفكير» كه مصدر «فكر» است، به معناى انديشيدن است، و «تقدير» كه مصدر «قدر» است، به معناى اندازه گيرى و سنجيدن است. و «تقدير از روى تفكير»، به معناى آن است كه چند معنا و چند وصف را در ذهن بچينى، يعنى آن ها را در ذهن جا به جا كنى، يكى را بگذارى و ديگرى را بردارى، تا از رديف شدن آن ها غرض مطلوب خود را نتيجه بگيرى.

وليد بن مغيره هم، در اين انديشه بود كه چيزى بگويد كه با آن گفته، دعوت اسلام را باطل كند، و مردم معاند مثل خودش، آن گفته را بپسندند. پيش خود فكر كرد آيا بگويد اين قرآن شعر است؛ يا بگويد كهانت و جادوگرى است؟ آيا بگويد هذيان ناشى از جنون است؛ يا بگويد از اسطوره ها و افسانه هاى قديمى است؟ بعد از آن كه همه فكرهايش را كرد، اين طور اندازه گيرى كرد كه بگويد: قرآن سحرى از كلام بشر است، چون بين زن و شوهر و پدر و فرزند جدايى مى اندازد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۶

«فَقُتِلَ كَيفَ قَدّرَ» - اين جمله - به طورى كه از سياق بر مى آيد - نفرينى است بر او. نظير جمله «قَاتَلَهُمُ اللّه أنّى يُؤفَكُون»، و جمله «ثُمّ قُتِلَ كَيفَ قَدّرَ»، تكرار همان نفرين و تأكيد آن است.

«ثُمَّ نَظرَ * ثُمَّ عَبَس وَ بَسرَ * ثمَّ أَدْبَرَ وَ استَكْبرَ * فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلا سحْرٌ يُؤْثَرُ * إِنْ هَذَا إِلا قَوْلُ الْبَشرِ»:

اين آيات، حال وليد را كه بعد از تفكير و تقدير به خود گرفته بود، ممثّل مى سازد، و با لطيف ترين و در عين حال رساترين تمثيلى مجسّم مى كند. چون معناى اين كه فرموده «ثُمّ نَظَر» به طورى كه از سياق استفاده مى شود - اين است كه: وى بعد از تفكير و تقدير، مثل كسى نظر كرد كه مى خواهد درباره امرى كه از او نظريه خواسته باشند، نظريه بدهد.

«ثُمّ عَبَسَ وَ بَسَرَ» - فعل «عَبَس» از ماده «عبوس» است كه به معناى تقطيب چهره است. در مجمع البيان مى گويد: عبوس كردن چهره و تقطيب و تكليح آن در معنا، نظير هم اند. و جامع همه، ترش كردن رو، و گرفتگى صورت است. در مقابل طلاقت و بشاشت، كه به معناى گشاده رويى است.

و فعل «بَسَرَ» از مصدر «بسور» است، كه به معناى بى ميلى و كراهت نمايان از چهره است. پس معناى جمله اين است كه: وليد بعد از نظر كردن، چهره خود را گرفت و اظهار كراهت نمود.

«ثُمّ أدبَرَ وَ استَكبَرَ» - «إدبار از هر چيزى»، به معناى اعراض از آن است، و استكبار به معناى امتناع ورزيدن از درِ كبر و طغيان است.

و اين دو، يعنى ادبار و استكبار، از احوالات روحى و درونى است، و اگر آن را فرع و نتيجه تمثيل بر نظر و عبوس و بسور - كه از احوالات ظاهر و محسوس آدمى است - گرفته، از اين جهت است كه اثر ادبار و استكبار وليد، در ظاهر حالش هم اثر گذاشته، و آن اثر را قرآن كريم نقل كرده كه گفت: «إن هذا إلّا سِحرٌ...». و به همين جهت، اين جمله را با فاى تفريع و نتيجه گيرى عطف كرده، فرمود: «ثُمّ أدبَرَ وَ استَكبَرَ فَقَال إن هذا...»، و گرنه مى توانست اين را هم با كلمه «ثُمّ» عطف كند.

«فَقَال إن هذا إلّا سِحرٌ يُؤثَر» - يعنى در نتيجه ادبار و استكبار، باطن خود را اين طور اظهار كرد كه: «أن هذَا»: نيست اين - يعنى قرآن - «إلّا سِحرٌ یُؤثَر»: مگر سحری که از قدیم روایت شده و

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۷

هم اكنون نيز، دانايان آن به نادانان تعليم مى دهند.

«إن هذا إلّا قَولُ البَشَر» - يعنى اين قرآن آن طور كه محمّد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» ادعا مى كند، كلام خدا نيست، بلكه كلام بشر است.

بعضى گفته اند: اين آيه به منزله تأكيد آيه قبلى است، هر چند دو معناى مختلف دارند، ولى مقصود از هر دو، اين است كه قرآن، كلام خدا نيست و چون هر دو، يك معنا را مى رساندند، جمله دوم را با «واو» به جمله اول عطف نكرد.

«سَأُصلِيهِ سَقَرَ * وَ مَا أَدْرَاك مَا سقَرُ * لا تُبْقِى وَ لا تَذَرُ * لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشرِ * عَلَيهَا تِسعَةَ عَشرَ»:

يعنى به زودى او را داخل سقر مى كنم، و «سَقَر» در عرف قرآن، يكى از نام هاى جهنّم و يا دركه اى از دركات آن است. و جمله «سَأصلِيه سَقَر»، يا بيان «سَأرهِقُهُ صعُوداً» است، و يا بَدَل از آن است. و جمله «وَ مَا أدريكَ مَا سَقَر» به اين منظور آورده شده كه بفهماند «سقر»، بسيار مهم و هراس آور است.

مقصود از توصيف «سقر» به اين كه: «لا تُبقِى وَ لا تَذَر...»

و در جمله «لا تُبقِى وَ لا تَذَر»، به خاطر اين كه نفى مطلق است و مقيد نكرده كه چه چيزى را باقى نمى گذارد و رها نمى كند، اقتضا دارد كه مراد از آن را اين بگيريم كه: «سقر»، هيچ چيزى از آنچه او به دست آورده، باقى نمى گذارد و همه را مى سوزاند و احدى را هم از آن هايى كه در آن مى افتند، از قلم نينداخته، همه را شامل مى شود. به خلاف آتش دنيا كه بسيار مى شود بعضى از چيزها كه در آن مى افتد، نمى سوزاند، و اگر مثلا انسانى در آن بيفتد، پوست ظاهرى و صفات جسمی اش را مى سوزاند، و به روح او و صفات روحی اش نمى رسد. اما «سقر»، احدى از كسانى كه در آن مى افتند، باقى نمى گذارد، بلكه همه را فرا مى گيرد. زيرا خداوند فرموده: «تَدعُوا مَن أدبَرَ وَ تَوَلّى»، و وقتى آن ها را فرا گرفت، چيزى از روح و جسمشان را باقى نمى گذارد، بلكه همه را مى سوزاند. همچنان كه فرموده: «نَارُ اللّه المُوقَدَةُ الّتِى تَطّلِعُ عَلَى الأفئِدة».

ممكن هم هست منظور اين باشد كه احدى را زنده نمى گذارد، و احدى را نمى ميراند. در اين صورت، در معناى آيه زير خواهد بود كه مى فرمايد: «الّذِى يَصلَى النّارَ الكُبرَى * ثُمّ لا يَمُوتُ فِيهَا وَ لا يَحيَى».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۸

بعضى هم گفته اند: معناى جمله «لا تُبقِى» اين است كه «سقر» چيزى را كه در آن بيفتد، باقى نمى گذارد، مگر آن كه هلاكش مى كند. وقتى هلاك شد، به حالت هلاكت هم رهايش نمى كند، بلكه دوباره زنده اش مى كند، تا باز شكنجه شود.

بعضى ديگر گفته اند: معناى «لا تُبقِى» اين است كه براى آنان گوشتى باقى نمى گذارد و «لا تَذَر»، يعنى و استخوانى باقى نمى گذارد. و بعضى ديگر معانى ديگرى ذكر كرده اند.

«لَوّاحَةٌ لِلبَشَر»:

كلمه «لوّاحه» از مصدر «تلويح» است كه به معناى دگرگون كردن رنگ چيزى به سياهى است. و بعضى گفته اند: به سرخى. و كلمه «بَشَر»، جمع بَشَره است، كه به معناى ظاهر پوست بدن است. مى فرمايد: يكى ديگر از خصوصيات «سقر» اين است كه رنگ بشره بدن ها را دگرگون مى سازد.

مراد از نوزده نفری که موكّل بر جهنّم اند، چیست؟

«عَلَيهَا تِسعَةَ عَشرَ»:

يعنى بر آن - سَقَر - نوزده نفر موكّل اند، كه عهده دار عذاب دادن به مجرمان اند. و هرچند مطلب را مبهم گذاشته و نفرموده كه از فرشتگان اند و يا غير فرشته اند، ليكن از آيات قيامت و مخصوصا تصريح آيات بعدى استفاده مى شود، كه از ملائكه اند.

بعضى از مفسران گفته اند: ظاهر اين عبارت آن است كه مميّزِ (در اصطلاح «نحو»، معدود هر عددى را مميّز مى نامند) عدد «تسعة عشر»، كلمه «ملكاً» باشد. آنگاه گفته: دليل اين معنا همين است كه عرب هاى فصيح، از اين عبارت چنين فهميده اند. چون از ابن عباس روايت شده كه گفت: وقتى جمله «عَلَيهَا تِسعَةَ عَشَر» نازل شد، ابوجهل به قريش گفت: مادرانتان به عزايتان بنشينند، مى شنوم پسر ابى كبشه (رسول اللّه «صلى اللّه عليه و آله و سلم»)، به شما خبر داده كه خازنان آتش، نوزده نفرند و شما كه جمعيت انبوهى هستيد، آيا عاجزيد از اين كه هر ده نفرتان بر سرِ يكى از آن مردان موكّل بر آتش بتازيد؟ در آن جمع، ابواسد بن اسيد بن كلده جمحى - كه مردى سخت دلاور بود - گفت: من يك تنه، حريف هفده نفر آنان هستم، شما همگى كار دو نفر ديگر را بسازيد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۳۹

خواننده عزيز توجه دارد كه مفسر نامبرده، هيچ دليلى بر مدعاى خود نياورده، علاوه بر اين كه حديث، خازنان دوزخ را رجل (مرد) خوانده و كلمه رجل به هيچ وجه بر فرشته اطلاق نمى شود. مخصوصا در عرف مشركين كه به نقل قرآن كريم در آيه «وَ جَعَلُوا المَلائِكَةَ الّذِينَ هُم عِبَادُ الرّحمنِ إنَاثاً»، ملائكه را به طور كلى از جنس زن مى دانستند.

«وَ مَا جَعَلْنَا أَصحَابَ النَّارِ إِلّا مَلَائكَةً ...»:

سياق آيه شهادت مى دهد بر اين كه مردم بعد از شنيدن آيه قبلى -كه در باره عدد خازنان دوزخ بود - درباره خازنان بگو مگو كرده اند، در نتيجه اين آيه نازل شد. با اين استظهار، روايات وارده در شأن نزول آيه تأييد مى شود، كه إن شاء اللّه، در بحث روايتى آينده، از نظر خواننده خواهد گذشت.

«وَ مَا جَعَلنَا أصحَابَ النّارِ إلّا مَلائكة» - مراد از «اصحاب النار»، همان خازنان موكّل بر دوزخند كه عهده دار شكنجه دادن به مجرمان اند، و اين معنا، هم از جمله «عَلَيهَا تِسعَةَ عَشَر» استفاده مى شود، و هم جمله «وَ مَا جَعَلنَا عِدّتَهُم إلّا فِتنَةً...» به آن شهادت مى دهد.

و حاصل معناى آيه اين است كه: ما اصحاب آتش و موكّلين بر آن را از جنس ملائكه قرار داديم، كه قادر بر انجام مأموريت خود هستند. همچنان كه در جاى ديگر فرمود: «عَلَيهَا مَلائِكةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعصُونَ اللّهَ مَا أمَرَهُم وَ يَفعَلُونَ مَا يُؤمَرُون». پس موكّلين بر آتش از جنس بشر نيستند، تا مجرمين اميد آن داشته باشند در برابرشان مقاومت كنند، و از بينشان ببرند.

«وَ مَا جَعَلنَا عِدّتَهُم إلّا فِتنَةً لِلّذِينَ كَفَرُوا» - كلمه «فتنه» به معناى محنت و آزمايش است. مى گويند منظور از اين جعل، جعل به حسب آگهى دادن است، نه جعل به حسب تكوين. در نتيجه معناى آيه اين است كه: ما از عدد آن ملائكه و اين كه نوزده نفرند، به شما خبر نداديم، مگر براى اين كه همين خبر، باعث آزمايش كفار شود. ذيل آيه هم كه مى فرمايد: «لِيَستَيقِنَ الّذِينَ أُوتُوا الكِتَابَ...» اين گفتار را تأييد مى كند.

«لِيَستَيقِنَ الّذِينَ أُوتَوا الكِتَابَ» - «استيقان»، به معناى يقين يافتن در دل است، و معناى اين جمله اين است كه: ما براى اين گفتيم موكّلين بر آتش نوزده فرشته اند، كه اهل كتاب يقين كنند به اين كه قرآن نازل بر تو حق است. چون مى بينند قرآن هم، مطابق كتاب آسمانى ايشان است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۰

«وَ يَزدَادَ الّذِينَ آمَنُوا إيمَاناً» - و نيز براى اين كه مؤمنين به اسلام هم، وقتى ببينند كه اهل كتاب هم اين خبر قرآن را تصديق كرده اند، ايمانشان زيادتر شود.

«وَ لِيَقُولَ الّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ وَ الكَافِرُونَ مَا ذَا أرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً» - و نيز براى اين بود كه در نتيجه بيماردلان منافق و كافران چنين و چنان كنند. بايد توجه داشت كه لام در جمله «لِيَقُولَ»، لام عاقبت است، به خلاف لام در «لِيَستَيقِنَ» كه لام تعليل به غايت است. براى اين كه كلام منافقان و كفار كه «مَاذَا أرَادَ اللّهُ بِهذَا» مثلا كلامى تحقيرآميز است، و به منظور استهزاء گفته مى شود، و اين خود كفر است، و نمى تواند غايت و نتيجه براى عمل خداى تعالى شود، و مثلا بگوييم خداى تعالى، به اين منظور، عدد خازنان دوزخ را بيان كرد كه عده اى كفر و نفاق بورزند، مگر اين كه اين به تبع چيز ديگرى، غايت فعل خدا قرار گيرد. به خلاف استيقان كه خود مرحله اى از ايمان است، و شايد همين اختلاف بين دو معنا باعث شده كه حرف لام دوباره تكرار شود، و بفرمايد: «لِيَستَيقِنَ» و «لِيَقُولَ»، و گرنه اگر هر دو لام براى تعليل بود، مى فرمود: «لِيَستَيقِنَ وَ يَقُول».

و معناى مجموع اين چند آيه چنين است كه: «اگر ما از عدد خازنان دوزخ خبر داديم، براى اين بود كه مايه آزمايش كفار و باعث يقين اهل كتاب و بيشتر شدن ايمان مؤمنين باشد. البته اين نتيجه هم بر آن غايات مترتب مى شود كه منافقين و كافردلان خواهند گفت: «خدا از اين مَثَل، چه منظورى داشته».

مفسران جمله «الّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ» را به كسانى تفسير كرده اند كه دل هايشان مبتلا به شك و لجبازى و نفاق باشد. و كلمه «كافرون» را به كسانى تفسير كرده اند كه تظاهر به كفر مى كنند، چه از مشركان و چه از ديگران.

گفتيم منظور از جمله «مَاذَا أرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً»، تحقير و استهزاء بوده، و منظورشان از كلمه «هذا» اشاره است به جمله «عَلَيهَا تِسعَةَ عَشَر»، و كلمه «مَثَل» به معناى وصف است، و معناى جمله اين است كه: خدا چه منظور داشته از اين كه خازنان دوزخ را به صفت «تِسعَةَ عَشَر» توصيف كرده؟ و خلاصه چطور ممكن است اين عدۀ اندك، قدرت آن را داشته باشند كه تمامى دوزخيان را كه اكثر افراد جن و انس اند، عذاب كنند؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۱

وجود انگيزه هاى نفاق قبل از هجرت

«دنبالۀ بحثی که راجع به نفاق داشتیم»

بعضى از مفسران كه پذيرفته اند سوره مورد بحث در مكه نازل شده، و منافقان و بيماردلان در مدينه پيدا شدند، در باره آيه «وَ لِيَقُولَ الّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَرَضٌ» گفته اند كه: يك پيشگويى غيبى است از اين كه بعد از هجرت، جمعى منافق پيدا خواهند شد.

و ما مى گوييم: اين كه سوره مورد بحث، همه اش در مكه نازل شده باشد، مطلبى است كه از نظر روايات متعين است، و بعضى از مفسران ادعاى اجماع بر آن كرده اند، و اين كه از «مقاتل» نقل كرده اند كه آيه «وَ مَا جَعَلنَا أصحَابَ النّارِ إلّا مَلائِكَة» در مدينه نازل شده، از طريق نقل ثابت نشده كه به راستى او چنين چيزى گفته باشد و بر فرض هم كه ثابت باشد، يك نظريه شخصى از «مقاتل» است كه فكر كرده نفاق در مدينه پيدا شده و آيه از آن خبر مى دهد.

و اما اين كه نفاق در مدينه پيدا شد، بعضى از مفسران بر آن اصرار ورزيده و استدلال كرده اند به اين كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و مسلمانان قبل از هجرت آن قدر نيرومند نبودند، و امرشان نافذ و دستشان باز نبوده كه مردم از هيبت آنان حساب ببرند، و كفر باطنى خود را پنهان كنند، و يا به اميد خيرشان دَم از اسلام بزنند، به خلاف حالى كه مسلمانان بعد از هجرت در مدينه داشتند.

ليكن اين استدلال تمام نيست، زيرا همان طور كه در سوره منافقون در بحثى كه پيرامون نفاق داشتيم، به ناتمامى آن اشاره نموديم و حاصلش اين است كه: انگيزه و علت نفاق منحصر در ترس و پروا داشتن، و يا به دست آوردن خير عاجل نيست، چون ممكن است كسى به اميد نفع و خير مؤجّل و دراز مدت نفاق بورزد، و ممكن است كسى به انگيزه تعصب و حميت نفاق بورزد، و يا انگيزه اش اين باشد كه نسبت به كفر قبلى خود عادت داشته، دست برداشتن از عادت برايش مشكل باشد، و همچنين ممكن است انگيزه هايى ديگر باعث نفاق شود.

و هيچ دليلى در دست نيست كه دلالت كند بر اين كه پاى اين انگيزه ها در مورد هيچ يك از مسلمانان مكه در كار نبوده، بلكه از بعضى از همان مسلمانان نقل شده كه در مكه ايمان آورده، و سپس بر گشته، و يا با شك و ترديد ايمان آورده و سپس ثابت قدم شده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۲

علاوه بر اين خداى تعالى خودش فرموده: «وَ مِنَ النّاسِ مَن يَقُولُ آمنّا بِاللّه فَإذَا أُوذِىَ فِى اللّه جَعَلَ فِتنَةَ النّاسِ كَعَذابِ اللّه وَ لَئِن جَاءَ نَصرٌ مِن رَبّكَ لَيَقُولَنّ إنّا كُنّا مَعَكُم أوَ لَيسَ اللّهُ بِأعلَمَ بِمَا فِى صُدُورِ العَالَمِين وَ لَيَعلَمَنّ اللّهُ الّذِين آمَنُوا وَ لَيَعلَمَنّ المُنافِقينَ».

و اين دو آيه در سوره عنكبوت است، كه در مكه نازل شده، و مى بينيد كه از وجود نفاق در مكه خبر مى دهد. و بر فرض كه از همه ادلۀ مكى بودن اين سوره صرف نظر كنيم، همين كه مى بينيم مشتمل بر مسأله فتنه و اذيت شدن در راه خداست، بايد بفهميم كه حداقل اين دو آيه در مكه نازل شده. چون در مدينه فتنه و اذيت ديدن در راه خدا رُخ نداد. و اگر بگويى آخر در آيه اول مسأله نصرت خدايى ذكر شد. مى گوييم: صِرف اين دليل نمى شود بر اين كه آيه در مدينه نازل شده، چون نصرت مصاديق ديگرى هم غير از فتح و پيروزى در جنگ كه فتحى فورى و نقد است، دارد.

و احتمال اين كه مراد از فتنه، واقعه اى باشد كه بعد از هجرت در مكه رُخ داد، به مطلب ما ضررى نمى زند. براى اين كه منافقانِ مفتون، كه بعد از هجرت و در مكه مفتون شدند و دچار نفاق گرديدند، از همان هايى بودند كه قبل از هجرت ايمان آورده بودند، هرچند كه بعد از هجرت مورد اذيت واقع شدند.

و جا دارد كه آيه «وَ مِنَ النّاس مَن يَعبُدُ اللّه عَلى حَرفٍ فَإن أصَابَهُ خَيرٌ اطمَأنّ بِهِ وَ إن أصَابَتهُ فِتنَةٌ انقَلَبَ عَلى وَجهِه» را هم به مثل همين بيانى كه ما كرديم، حمل نموده، بگوييم: در صورتى كه منظور از «فتنه» عذاب باشد، شامل بعضى از مسلمانانى كه در مكه اسلام آوردند، مى شود، هرچند كه سوره حج در مدينه نازل شده باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۳

«كَذَلِكَ يُضِلُّ اللّهُ مَن يَشَاءُ وَ يَهدِى مَن يَشَاءُ» - كلمه «كذلك» اشاره است به مضمون آيه «وَ مَا جَعَلَنا عِدّتَهُم إلّا فِتنة...»، و در جمله «وَ مَا يَعلَمُ جُنُودُ رَبّكَ إلّا هُو»، بى اطلاعى غير خداى تعالى را مقيد كرده به قيد «جُنُود» - كه به معناى گروه هاى فشرده و متراكمى است كه خداى تعالى براى اجراى اوامر خود خلقشان كرده - نه خصوص عدۀ خازنان دوزخ. در نتيجه به اطلاقش مى فهماند كه علم به حقيقت آن جنود، و خصوصيات خلقتشان، و عده نفراتشان، و اعمالى كه انجام مى دهند، و دقائق حكمتى كه در همه اين امور نهفته است؛ مخصوص به خداى تعالى است، و احدى با خدا در آن شريك نيست. پس هيچ احدى نمى تواند عدۀ آنان را اندك و يا زياد بشمارد، و يا در باره خصوصيات آنان با اين كه جاهل است، طعنه اى بزند و اظهار نظرى كند.

«وَ مَا هِىَ إلّا ذِكرى لِلبَشَر» - ضمير «هِىَ» به جمله «عَلَيها تِسعَةَ عَشَر» بر مى گردد، و اگر آن را مؤنث آورد و نفرمود «هُوَ»، براى اين بود كه خبر مؤنث است. و معناى جمله اين است كه: بشر هيچ راهى به علم و آگهى از جنود پروردگار تو ندارد، و اگر ما خود خبر داديم كه خازنان دوزخ نوزده نفرند، براى اين بود كه مايه تذكر آنان شود، و از آن انذار گيرند.

بعضى گفته اند: ضمير «هِىَ» به كلمه «جُنُود»، و بعضى ديگر گفته اند: به كلمه «سَقَر»، و بعضى گفته اند: به سوره، و بعضى گفته اند: به «آتش دنيا»، بر مى گردد، كه وجه آخرى از همه بى پايه تر است. ناگفته نماند كه آيه مورد بحث، دلالت دارد بر اين كه خطاب هاى قرآنى متوجه به عموم بشر است.

بحث روایتی: (رواياتى درباره گفتار «وليد بن مغيره» درباره قرآن)

در تفسير قمى، در ذيل «فَإذَا نُقِرَ فِى النّاقُور... وَحيداً» آمده كه: اين آيات، در باره وليد بن مغيره، پيرمردى مجرّب از هوشمندان عرب نازل شد. وى يكى از كسانى است كه به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» استهزاء مى كرد.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» در حجر اسماعيل مى نشست و قرآن مى خواند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۴

روزى قريش كه دور وليد بن مغيره جمع شده بودند، از او پرسيدند: اى ابوعبدالشمس! اين چيست كه محمد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى گويد؟ آيا شعر است يا كهانت، و يا خطابه؟

در پاسخ گفت: بگذاريد نزديكش شوم و كلامش را بشنوم. پس نزد آن جناب رفت و گفت: اى محمّد! از اشعارى كه سروده اى برايم، بخوان. فرمود: آنچه مى خوانم، شعر نيست، بلكه كلامى از خداى تعالى است، كه آن را براى ملائكه و انبيا و رسولان خود پسنديده است. وليد گفت: مقدارى از آن برايم تلاوت كن.

رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، سوره «حم سجده» را خواند. وقتى رسيد به آيه شريفه: «فَإن أعرَضُوا فَقُل أنذَرتُكُم صَاعِقَةً مِثل صَاعِقَة عَادٍ وَ ثَمُود»، لرزه بر اندام وليد افتاد و موى بدنش راست شد، و بدون اين كه براى قريش خبر ببرد كه چه شد، مستقيما به خانه خود رفت.

قريش نزد ابوجهل رفته گفتند: اى ابوحكم! ابوعبدالشمس از دين خود بيرون شد و به دين محمد گرويد. مگر نمى بينى كه از آن زمان كه به نزد محمد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» رفت، ديگر نزد ما برنگشت. روزى صبح ابوجهل نزد وليد رفت و گفت: اى عمو! تو ما را سرافكنده و رسوا كردى، و زبان شماتت دشمن را بر سرِ ما دراز كردى، و به دين محمد گرويدى. وليد گفت: من به دين او نگرويده ام، وليكن از او كلامى شنيدم كه از سنگينى و دشوارى، پوست بر بدن جمع مى شود.

ابوجهل گفت: حال بگو ببينم آيا كلام او خطابه نبود؟ گفت: نه، براى اين كه خطابه كلامى متصل و پيوسته است، و كلام او، بند بند است. آن هم، بند بندى كه بندهايش شباهتى به هم ندارند. ابوجهل پرسيد: آيا شعر است؟ گفت: نه، شعر هم نيست. براى اين كه تو خود آگاهى كه من همه اقسام اشعار عرب را شنيده ام، بسيطش و مديدش و رجزش را، و كلام محمد به هيچ وجه نمى تواند شعر باشد. ابوجهل پرسيد: پس چيست؟ وليد گفت: بايد به من مهلت بدهى درباره اش فكر كنم.

فرداى آن روز، قريش به وليد گفتند: اى ابوعبدالشمس! نظرت در باره سؤال ما چه شد؟ گفت: شما بگوييد كلام محمد «صلى اللّه عليه و آله و سلم» سحر است، براى اين كه دل انسان را مسخر مى كند. لذا خداى تعالى، درباره وى فرمود: «ذَرنِى وَ مَن خَلَقتُ وَحِيداً».

و اگر او را وحيد خواند، براى آن بود كه او به قريش گفته بود: پوشش خانه كعبه يك سال به عهده من به تنهايى است، و يك سال به عهده همه شما. چون او مال بسيار و باغ هاى زيادى داشت، و دوازده پسر در مكه داشت، و داراى ده برده بود، كه نزد هر يك از آن ها، هزار دينار مال التجاره بود، و «قنطار» آن روز هم، همين هزار دينار بود. مى گويند: «قنطار» عبارت بود از پوست گاوى كه مملو از طلا باشد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۵

و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و بيهقى، در كتاب «دلائل»، از طريق عكرمه، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وليد بن مغيره نزد رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آمد، رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» از قرآن برايش خواند، به طورى كه گويا دلش نرم شد. جريان به اطلاع ابوجهل رسيد، نزد وى رفت و گفت عمو جان! قوم تو مى خواهند برايت مالى جمع آورى نموده، در اختيارت قرار دهند، چون شنيده اند تو به دين او گرويده اى، تا از اين راه مالى به دست آورى.

وليد گفت: مگر قريش نمى داند كه من ثروتمندترين ايشانم؟! ابوجهل گفت: اگر چنين است، پس در باره محمد چيزى بگو تا قومت بفهمند كه تو منكر دين او هستى، و يا حداقل بى ميل به گرويدن به آنى.

وليد پرسيد: آخر چه بگويم؟ به خدا سوگند احدى در ميان شما نيست كه از من به شعر و به رجز و قصيده آن، و حتى به اشعار جنيان داناتر باشد. به خدا سوگند، كلام محمد هيچ شباهتى به هيچ يك از اين اقسام شعر ندارد، و به خدا سوگند، براى كلام او كه كلام خدايش مى خواند، حلاوتى و بر آن طلاوتى (حسن و بهجتى) مخصوص است. كلام او اعلايش مثمر و اسفلش مغدق است. كلامى است برتر از هر كلام، و هيچ كلامى برتر از او نمى شود. كلامى است كه مادون خود را، خُرد و بى مقدار مى كند.

ابوجهل گفت: قوم تو، به اين سخنان راضى نمى شوند تا در باره او چيزى بگويى. وليد گفت: مرا واگذار تا فكرى كنم. بعد از آن كه همه فكرهايش را كرد، گفت: كلام او چيزى به جز سحر نيست، سحرى كه آن را از ديگران گرفته است. اين جا بود كه آيه «ذَرنِى وَ مَن خَلَقتُ وَحيداً» نازل شد.

و در مجمع البيان است كه عياشى، به سند خود، از زراره و حمران و محمد بن مسلم، از امام صادق و امام باقر «عليهما السلام» روايت كرده اند كه فرموده اند: وحيد به معناى ولد زنا است. و زراره گفته كه: شخصى به امام باقر «عليه السلام» عرضه داشت: يكى از مردم بنى هشام (يعنى دودمان وليد بن مغيره)، در خطبه خود افتخار كرده كه من پسر وحيدم. فرمود: واى بر او، اگر مى دانست وحيد چيست، هرگز به فرزندى او افتخار نمى كرد. پرسيديم: وحيد چيست؟ فرمود كسى است كه مردم برايش ‍پدرى نشناسند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۶

و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ترمذى، ابن ابى الدنيا در كتاب «صفه النار»، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابن حبان، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و بيهقى، در كتاب «البعث»، از ابوسعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: كلمه «صعود» به معناى كوهى است در آتش، كه كفار هفتاد سال از آن بالا مى روند و پايين مى آيند و آن تا ابد چنين است.

و در تفسير قمى، در ذيل آيه «ثُمّ عَبَس» فرمود: يعنى روى خود را ترش كرد، «وَ بَسَر»، يعنى اخم كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۷

آيات ۳۲ - ۴۸ سوره مدثّر

كلا وَ الْقَمَرِ(۳۲)

وَ الَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ(۳۳)

وَ الصُّبْح إِذَا أَسفَرَ(۳۴)

إِنّهَا لاحْدَى الْكُبرِ(۳۵)

نَذِيراً لِّلْبَشرِ(۳۶)

لِمَن شاءَ مِنكُمْ أَن يَتَقَدَّمَ أَوْ يَتَأَخَّرَ(۳۷)

كُلُّ نَفْسِ بِمَا كَسبَت رَهِينَةٌ(۳۸)

إِلّا أَصحَاب الْيَمِينِ(۳۹)

فى جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ(۴۰)

عَنِ الْمُجْرِمِينَ(۴۱)

مَا سلَككُمْ فى سقَرَ(۴۲)

قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصلِّينَ(۴۳)

وَ لَمْ نَكُ نُطعِمُ الْمِسكِينَ(۴۴)

وَ كُنَّا نخُوضُ مَعَ الخَْائضِينَ(۴۵)

وَ كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ(۴۶)

حَتى أَتَانَا الْيَقِينُ(۴۷)

فَمَا تَنفَعُهُمْ شفَاعَةُ الشافِعِينَ(۴۸)

«ترجمه آیات »

چنين نيست قسم به ماه (تابان) (۳۲).

و قسم به شب تار چون (به سحر كه وقت راز و نماز مشتاقان خداست) باز گردد (۳۳).

و قسم به صبح چون جهان را روشن سازد (۳۴).

كه اين قرآن يكى از بزرگترين آيات (خدا) است (۳۵).

پند و اندرز آدميان است (۳۶).

تا از شما آدميان هر كه بخواهد (در مقام ايمان و طاعت و سعادت) پيش افتد، يا باز ماند (۳۷).

هر كسى در گرو عملى است كه انجام داده است (۳۸).

مگر اهل يمين (كه به يمن و سعادت نيكوكار شدند) (۳۹)

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۸

آنان در باغ هاى بهشت متنعم اند و سؤال مى كنند (۴۰).

از احوال دوزخيان گنهكار (۴۱).

كه شما را چه عملى به عذاب دوزخ در افكند؟ (۴۲).

آنان جواب دهند كه ما از نمازگزاران نبوديم (۴۳).

و به مستمند طعام (و صدقه اى) نمى داديم (۴۴).

و ما با اهل باطل همنشين و همصدا بوديم (۴۵).

و ما روز جزا را تكذيب مى كرديم (۴۶).

تا آن كه (با مرگ) يقين به قيامت يافتيم (۴۷).

پس در آن روز شفاعت شفيعان (از انبيا و اوليا)، در حق آنان هيچ پذيرفته نشود (۴۸).

«بیان آیات »

در اين آيات قرآن كريم از تهمت هايى كه بدان زده شده، تنزيه گرديده و اين معنا مسجل گشته كه قرآن يكى از آيات كبراى حق است. در آن انذار تمامى بشر است، و در پيروی اش آزادى نفوس از گروگان اعمال است، اعمالى كه او را به سوى سقر مى كشاند.

«كَلّا»:

كلمه «كَلّا» (مانند حاشا در فارسى)، رد و انكار مطالب ماقبل خودش است. در تفسير كشاف گفته: آوردن كلمه «كَلّا» بعد از جمله «وَ مَا هِىَ إلّا ذِكرى لِلبَشَر»، انكار ذكرى بودن قرآن براى منافقين و كفار است.

مى فرمايد: قرآن كه براى بشر تذكر است، براى اينان تذكر نيست. چون اينان متذكر نمى شوند. احتمال هم دارد به خاطر اين كه قبل از جمله «إنّهَا لَإحدَى الكُبَر» واقع شده، ردّ منكرين همين جمله باشد و بفرمايد على رغم منكران قيامت، واقعه قيامت يكى از بزرگترين دواهى است.

پس بنابه احتمال اول، انكار مطلب گذشته است و بنابر احتمال دوم، انكار و ردّ مطلب آينده است. البته احتمال سومى نيز هست، كه به زودى از نظر خواننده خواهد گذشت.

«وَ الْقَمَرِ * وَ الَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ * وَ الصُّبْح إِذَا أَسفَرَ»:

در اين جمله، سه بار سوگند ياد شده، و منظور از «إدبار ليل»، گذشتن شب در مقابل پيش آمدن شب است. و منظور از «اسفار صبح»، هويدا گشتن صبح و بيرون شدن آن از پرده شب است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۲۰ صفحه ۱۴۹


→ صفحه قبل صفحه بعد ←