تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۳۲: تفاوت میان نسخهها
خط ۱۲۹: | خط ۱۲۹: | ||
<span id='link214'><span> | <span id='link214'><span> | ||
==مفسده حضور | ==مفسده حضور منافقان در ميان صفوف مؤمنان مجاهد == | ||
«'''لَوْ خَرَجُوا | «'''لَوْ خَرَجُوا فِيكُم مَّا زَادُوكُمْ إِلّا خَبَالاً وَ لاَوْضعُوا خِلَالَكُمْ ...'''»: | ||
كلمۀ «خبال»، به معناى فساد و اضطراب رأى است. و كلمه «ايضاح»، به معناى شتابيدن در شرّ است. | |||
و | و «خلال»، به معناى بيّن و «بغى»، به معناى طلبيدن است. بنابراين، معناى اين كه فرمود: «يَبغُونَكُمُ الفِتنَة»، اين است كه منافقان خواهان فتنه براى شما هستند. بعضى به جاى «براى شما» گفته اند: «در شما». | ||
و «فتنه» به معناى محنت و گرفتارى است، و از انواع | و «فتنه» به معناى محنت و گرفتارى است، و از انواع گرفتاری ها، آن كه مناسب با مقام آيه است، همان تفرقه و اختلاف كلمه است. | ||
و «سماع» به معناى كسى است كه هر حرفى را زود مى پذيرد و باور مى كند. اين | و «سماع» به معناى كسى است كه هر حرفى را زود مى پذيرد و باور مى كند. اين آيه، در مقام تعليل جملۀ «وَ لَكِن كَرِهَ اللهُ انبِعَاثَهُم فَثَبَّطُهُم» است. و براى اين كه امتنان را هم برساند، بدون وصل، يعنى بدون حرف عطف (واو) شروع شده، و معناى آيه احتياجى به توضيح ندارد. | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۹۰ </center> | ||
«'''لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِن قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَك الاُمُورَ | «'''لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِن قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَك الاُمُورَ حَتّى جَاءَ الْحَقُّ وَ ظهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ'''»: | ||
يعنى قسم مى خورم كه منافقان | يعنى: قسم مى خورم كه منافقان به طور مسلّم پيش از اين جنگ (جنگ تبوك)، خواهان فتنه و محنت و اختلاف كلمه و تفرقه اجتماع شما بودند، همچنان كه در جنگ اُحُد، «عبدالله بن اُبَىّ بن سلول»، يك ثلث از جمعيت سپاهيان شما را از صحنه جنگ به طرف مدينه برگردانيد و از يارى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دريغ نمود. | ||
آرى، همين منافقان بودند كه همواره امور را براى تو دگرگونه ساخته، نعل را وارونه مى زدند و مردم را به مخالفت تو دعوت و بر معصيت تخلّف از امر جهاد تحريك نموده، يهوديان و مشركان را بر قتال با مسلمانان بر مى انگيختند و در ميان مسلمين، جاسوسى و خرابكاری هاى ديگر مى كردند، تا آن كه حق - آن حق كه مى بايست پيروى شود - بيامد، و امر خدا و آنچه كه از دين مى خواست، پيروز گشت و بر خواسته هاى شيطانى كافران غالب آمد، با اين كه كفار از پيشرفت آن اكراه داشتند. | |||
اين آيه | اين آيه شريفه، به منزله استشهاد بر آيه قبلى است، و بر آن مطلبى كه در دو آيه قبل بود، مثال مى آورد. | ||
و اگر در اين | |||
و اگر در اين آيه، خطاب را متوجه شخص رسول خدا «صلى الله عليه و آله» كرد، با اين كه در آيه قبلى خطاب، عمومى بود، براى اين است كه در اين آيه، مطلب يعنى وارونه كردن امور، فقط عليه آن جناب بود، به اين معنا كه منافقان همه دشمنى های شان با آن جناب بود، به خلاف آيه قبلى، كه مضمونش عمومى است. | |||
<span id='link215'><span> | <span id='link215'><span> |
نسخهٔ ۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۴
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
از اين جا معلوم مى شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است، و منافات ندارد كه در دليل ديگرى با بودن پاره اى از اعذار و موانع از قبيل مرض، كورى، شلى و امثال آن، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهاد ساقط گردد. پس كسى خيال نكند كه معناى خِفَافاً و ثِقَالاً اين است كه حتى با بودن آن اعذار هم، بايد بيرون رويد.
«لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سفَراً قَاصِداً لاتَّبَعُوك ...»:
كلمه «عَرَض»، به معناى چيزى است كه زوال و نابودى به سرعت در آن راه يابد. اين كلمه به مال دنيوى نيز اطلاق مى گردد و همين معنا مورد نظر اين آيه مى باشد.
و منظور از نزديك بودن آن، نقد و در دسترس بودن است، و منظور از اين كه سفر قاصد باشد، با در نظر گرفتن اين كه كلمه «قصد» به معناى وسط و ميانه است، اين است كه خيلى دور و طولانى نباشد، بلكه براى مسافر آسان و نزديك باشد. كلمه «شُقّه»، به معناى مسافت است، و از اين نظر آن را «شُقّه» گفته اند كه پيمودن آن، مستلزم مشقت است.
اين آيه، به طورى كه از سياقش بر مى آيد، سرزنش و مذمت منافقانى است كه از همراهى كردن با رسول خدا «صلى الله عليه و آله» براى جنگ تبوك تخلف ورزيدند، و اين كه گفتيم جنگ تبوك، براى اين كه تنها جنگى كه منافقانى تخلف ورزيدند و مسافتش هم دور بود جنگ تبوك بود، و آيه شريفه به غير آن، تطبيق نمى كند.
و معناى آيه، اين است كه: اگر تو ايشان را به كارى دعوت مى كردى كه نفع مالى مسلّم و نقدى مى داشت، و به دست آوردنش هم آسان مى بود، به طور مسلّم تو را اجابت مى كردند و با تو بيرون مى آمدند، تا به طمع خود برسند و غنيمتى كه وعده داده بودى، به چنگ آورند، وليكن تو ايشان را به سفرى دور و دراز و كارى دشوار دعوت كردى، و لذا درباره آن تثاقل ورزيدند.
و به زودى بعد از آن كه از جنگ برگشتيد و ايشان را در تخلفشان سرزنش كرديد، به خدا سوگند خواهند خورد كه اگر ما استطاعت مى داشتيم، با شما مى آمديم، اين ها با اين طريقه اى كه در امر جهاد اتخاذ كرده اند كه هر وقت آسان و پر درآمد بود، شركت كنند و هر وقت دور و پر مشقت بود، تخلف نموده و عذرها و سوگند دروغين بياورند، خود را هلاك خواهند كرد، و خدا مى داند كه در سوگندشان دروغگويند. و ممكن هم هست كه جملۀ «يُهلِكُونَ أنفُسَهُم»، تنها مربوط به سوگند دروغين ايشان باشد.
«عَفَا اللَّهُ عَنك لِمَ أَذِنت لَهُمْ حَتى يَتَبَيّنَ لَك الَّذِينَ صَدَقُوا وَ تَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ»:
جمله اولى، يعنى: «عَفَا اللهُ عَنكَ»، دعا به جان پيغمبر است، نظير نفرين به كشته شدن كه در چند جاى قرآن آمده، مانند: «قُتِلَ الإنسَانُ مَا أكفَرَهُ»، و «فَقُتِلَ كَيفَ قَدَّرَ» و «قَاتَلَهُمُ اللهُ أنّى يُؤفَكُونَ».
جمله مذكور، متعلق است به جملۀ «لِمَ أذِنتَ لَهُم»، و مقصود از اذن، اذن در تخلف و تقاعد از جنگ است، و با در نظر داشتن اين كه استفهام در آن براى انكار و يا توبيخ است، معناى آن چنين مى شود: جا داشت به هيچ وجه اذن نمى دادى به اين كه تخلف ورزيده و از جنگ تقاعد كنند.
و با اين معنایى كه ما كرديم، تعلق و ارتباط غايتى كه در جملۀ «حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا» است، با جملۀ «لِمَ أذِنتَ لَهُم» به خوبى روشن مى شود، و معلوم مى گردد كه اين تعلق و ارتباط ميان آن غايت و معنایى است كه از آن استفهام شده، نه ميان غايت و خود استفهام. چون اگر اين طور باشد، خلاف مقصود را مى رساند.
(به عبارت ساده تر، نمى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى به اين منظور كه دروغگویی شان برايت ثابت شود، بلكه مى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى، اگر نمى دادى - برايت روشن مى شد كه دروغگويند)، و سياق آيه براى بيان اين است كه دروغگویى آنان روشن است و با كوچكترين امتحان فاش مى شود. مثلا اگر اجازه نمى دادى، دروغ و رسوایی شان كشف مى شد.
غرض از عتاب در آيه: «عَفَا اللهُ عَنكَ لِمَ أذِنتَ لَهُم»
اين آيه به طورى كه ملاحظه مى كنيد و قبلا هم اشاره كرديم، در اين مقام است كه ادعا كند نفاق و دروغگویى متخلفان، ظاهر است و با مختصر امتحانى، خود را لو مى دهند و رسوا مى شوند، و مناسب اين مقام، اين است كه خطاب و عتاب را متوجه مخاطب نموده، او را سرزنش كند. مثل اين كه مخاطب باعث شده كه حيثيت آنان محفوظ بماند و او بر روى رسوایی هاى آنان روپوش انداخته، و اين، خود يكى از آداب كلام است كه منظور از آن، تنها و تنها بيان روشنى مطلب و وضوح آن است و بيش از اين را افاده نمى كند. عينا مانند مَثَل معروف «در به تو مى گويم، ديوار تو بشنو»، كه معناى مطابقی اش، مقصود نيست.
در اين جمله نيز، مقصود اين نيست كه تقصيرى به گردن رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بيندازد و آنگاه بگويد خدا از تقصيرت گذشت. حاشا از آن جناب كه سوء تدبيرى در احياء امر خدا از او سر بزند و بدين جهت مرتكب گناهى شود، بلكه منظور از آن، همان افادۀ ظهور و وضوح دروغ منافقان است و بس.
و اين كه فرمود: «چرا به ايشان اجازه دادى»، معنايش اين است كه اگر اجازه نمى دادى، بهتر و زودتر رسوا مى شدند، و ايشان به خاطر سوء سريره و فساد نيت، مستحق اين معنا بودند، نه اين كه بخواهد بفرمايد «اجازه ندادن به مصلحت دين نزديك تر و اصولا داراى مصلحت بيشترى بود».
دليل اين معنا، چهارمين آيه بعد از آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: «لَو خَرَجُوا فِيكُم مَا زَادُوكُم إلّا خَبَالاً وَ لَأوضَعُوا خِلَالَكُم يَبغُونَكُمُ الفِتنَةَ وَ فِيكُم سَمَّاعُونَ لَهُم...». زيرا از اين آيه بر مى آيد كه اذن ندادن آن جناب، فى نفسه مصلحت نداشته، بلكه مصلحت اذن دادنش بيشتر بوده، زيرا اگر اذن نمى داد و منافقان را با خود مى برد، بقيه مسلمانان را هم دچار خبال، يعنى فساد افكار مى كرد، و هم اتحاد و اتفاق آنان را به تفرقه و اختلاف مبدّل مى نمود.
پس اصلح همين بود كه اجازه تخلف بدهد تا با مسلمانان به راه نيفتند، و فساد افكار خود را در افكار و عقايد آنان رخنه نداده، ميان آنان تفتين و ايجاد اختلاف نكنند، چون همه مسلمانان داراى ايمان محكم نبودند. بعضى از ايشان، ايمانشان سست و دل هايشان مريض و مبتلا به وسوسه بود. اين دسته گوش هايشان بدهكار سخنان فريبنده آنان و آماده پذيرفتن وسوسه هاى آنان بود.
همه اين ها در صورتى بود كه منافقان رودربايستى مى كردند و با مسلمانان به راه مى افتادند. و اگر صريحا اعلام مخالفت مى كردند و علنا فرمان آن حضرت را عصيان مى نمودند كه خود محذور بزرگ ديگرى داشت، و آن، اين بود كه علاوه بر ايجاد دو دستگى، روى ديگران در نافرمانى باز مى شد.
و اين معنا مخصوصا از دو آيه بعد كه مى فرمايد: «وَ لَو أرَادُوا الخُرُوجَ لَأعَدُّوا لَهُ عُدّةً وَلَكِن كَرِهَ اللهُ انبِعَاثَهُم فَثَبَّطَهُم وَ قِيلَ اقعُدُوا مَعَ القَاعِدِينَ» كاملا استفاده مى شود. چون از اين آيه بر مى آيد كه همه مى دانستند كه منافقان تخلف خواهند كرد و بر كسى پوشيده نبود، زيرا همه مى ديدند كه منافقان، اصلا در پى آماده ساختن خود براى سفر جنگ نيستند.
با اين حال، چگونه اين معنا بر مثل پيغمبرى كه خداى تعالى اسرار و اخبار منافقان را قبل از نزول اين سوره، بارها به اطلاع او رسانده بود، پوشيده مى ماند؟ و چگونه تصور مى شود كه در اين آيه، او را به طور جدّى عتاب و سرزنش كند كه چرا قبل از تحقيق از حال آنان و قبل از اين كه حالشان روشن شود و از مؤمنان متمايز گردند، اجازه تخلف دادى؟ پس معلوم مى شود كه مقصود از عتاب، همان معنایى است كه ما گفتيم.
از آنچه گذشت، اين معنا روشن شد كه اين كه بعضى ها به اين آيه استدلال كرده اند بر صدور گناه از رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، به اين پندار كه «عفو جز بعد از گناه معنا ندارد، پس معلوم مى شود اذن آن حضرت قبيح و از گناهان صغيره بوده، و گرنه اگر مباح بود، گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى»، تا چه اندازه فاسد و باطل است.
و اين، خود يكى از بازيگری هاى ايشان است كه با كلام خدا كرده اند، و اگر خود آن ها در چنين مقامى چنين سخنى مى گفتند (يعنى به فرمانبر خود مى گفتند چرا نگذاشتى رسوا شوند و من آن ها را از ميان بردارم)، و به ايشان همين اعتراض مى شد، قطعا زير بار نمى رفتند، و ما بيان كرديم كه آيه شريفه براى عتاب جدّى سوق داده نشده و غرض ديگرى در كار است.
علاوه بر اين، اين كه گفتند: «اگر مباح بود، گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى»، حرف صحيحى نيست. زيرا وقتى انسان شخصى را ببيند كه كار بهترى را كنار گذاشته و به كار نيكى پرداخته است، او را عتاب مى كند كه چرا اين كار را مى كنى و آن كار را كه بهتر بود، نكردى.
پاسخ گفتار مفسّری که آيه شریفه را، دلیل ترک اولی پیامبر«ص» دانسته
نظير اين استدلال غلط، كلام آن مفسّرى است كه گفته:
بعضى از مفسران، مخصوصا زمخشرى نسبت به عفو الهى از رسول گرامى اش سوء تعبير كرده اند، و حال آن كه جا داشت از خداى تعالى كه نسبت به رسول گرامى اش، منتها درجه لطف و احترام را به كار برده و قبل از صدور گناهى از آن جناب تعبير به عفو فرموده، ادب آموخته و اين گونه تعبيرات زشت را در باره اش به كار نمى بردند.
و بعضى ديگر - مانند فخر رازى - از آن طرف افتاده، و افراط و مبالغه كرده و در اين مقام برآمده اند كه اثبات كنند كلمۀ «عفو»، دلالت بر صدور گناه ندارد، و اين آيه بيش از اين را نمى رساند كه اذن دادن آن حضرت خلاف اولى بود، و اگر نمى داد، بهتر بود.
و اين، خود جمودى است كه نسبت به اصطلاحات جديد، و آن هم در يك عرف خاص پيدا شده، و مى خواهند از معناى جديد «ذنب» كه همان معصيت است، دست برندارند، آن وقت براى اين كه كلمه «عفو» در آيه مورد بحث، دلالت بر ذنب (معصيت) نكند، اين توجيه را به ميان آورند؛ غافل از اين كه خود قرآن نسبت صدور ذنب به آن جناب داده، و فرموده: «لِيَغفِرَ لَكَ اللهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنبِكَ وَ مَا تَأخَّرَ»، اين ها كه مى خواهند از اصطلاح خود دست برندارند، اين آيه را چگونه معنا مى كنند.
و اين اشتباه از همين جا ناشى شده كه خيال كرده اند «ذنب» به معناى معصيت و نافرمانى است، و حال آن كه چنين نيست، بلكه «ذنب» عبارت است از هر عملى كه به دنبالش ضرر و يا فوت نفع و مصلحتى بوده باشد، و اصل كلمه از «ذنب» گرفته شده كه به معناى دم و دنباله حيوان است، و اين كلمه مرادف با كلمه «معصيت» نيست تا هر جا به كار برده شود معناى نافرمانى را بدهد، بلكه معناى آن اعم است، و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده، باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه، آن را بيان كرده و آن، تشخيص و جدا شدن مردم با ايمان از مردم دروغگو است.
آنگاه پس از تخطئه زمخشرى و رازى، خودش در يك گفتارى طولانى در توجيه آيه چنين گفته كه:
اذن دادن آن جناب از روى اجتهاد خودش بوده، چون قبلا وحيى در اين باره به وى نرسيده بود، و اشتباه در اين گونه موارد از انبياء - «عليهم السلام» - جايز و ممكن است. آن كه جايز نيست، صدور مخالفت وحى و نافرمانى خدا است، كه به طور اتفاق انبياء - «عليهم السلام» - از آن معصوم اند. و محال است كه پيغمبر خدا دروغ بگويد، و يا در آنچه كه به وى وحى شده، خطا برود و يا عملا با آن مخالفت كند.
و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره «انفال» آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى كند به اين كه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى و آزادشان كردى، و مى فرمايد: «مَا كَانَ لِنَبِىٍّ أن يَكُونَ لَهُ أسرَى حَتّى يُثخِنَ فِى الأرضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنيَا وَ اللهُ يُرِيدُ الآخِرَة». آنگاه دنباله آن مى فرمايد: اگر قبلا حكمى از قلم قضا نگذشته بود، اين عمل اقتضاى نزول عذاب دردناكى را داشت، ولى آن حكم قضایى مانع شد. اين بود تلخيص گفتار مفسر نامبرده.
و چقدر خوب بود مى فهميديم كه اين مفسّر در كلام خودش، چه چيزى اضافه بر كلام فخر رازى گفته. رازى و غير او هم، همين را مى گفتند كه «عفو» در مقابل ترك اولى بوده، و ترك اولى در عرف متشرعه، «ذنب» شمرده نمى شود و مستتبع عقاب نيست. حاصل حرف اين مفسّر هم، همين بود كه «عفو» در مقابل ترك اصلح بوده. تنها تفاوتى كه ميان گفته وى و گفتار رازى است، اين است كه وى ترك اصلح را «ذنب» لغوى دانسته.
و ما در سابق بيان كرديم كه به دلالت آيات قرآنى، اذن رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، نه ذنب عرفى بود، نه لغوى. زيرا بيرون نرفتن منافقان و تخلفشان از جهاد اولى و اصلح بود، و فایده و مصلحت آن، اين بود كه لشكريان اسلام را دچار فتنه و اختلاف كلمه نكردند. و اين مصلحت، به عينه در صورت اجازه ندادن آن جناب نيز وجود داشت، زيرا اگر هم اجازه نمى داد، منافقان در جهاد شركت نمى كردند و پيغمبر اكرم «صلى الله عليه و آله» اين معنا را مى دانست، چون قبلا كفر و نفاق آنان برايش ثابت شده بود. چنان كه قرآن كريم هم به وى خبر مى دهد كه: «وَ لَو أرَادُوا الخُرُوجَ لَأعَدُّوا لَهُ عُدَّةً».
پس از اين كه هيچ گونه جنب و جوشى از خود نشان ندادند، پيدا بود كه نمى خواستند در جهاد شركت جويند، و رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، اجلّ از اين بود كه مطلبى را كه همه مى دانند، او نداند.
آن هم با اين كه خود قرآن در آيه: «وَ لَتَعرِفَنَّهُم فِى لَحنِ القَول»، او را آشنا و مطلع از منافقان دانسته، با اين حال چگونه ممكن است رسول خدا «صلى الله عليه و آله» از كلمات كسانى كه يكى مى گويد: «به من اجازه بده و فريبم نده». و ديگرى مى گويد: «او، مردى دهن بين است». و در جایى ديگر در باره صدقات، زخم زبان ها مى زنند، و هرگز و در هيچ موقفى از درِ خير خواهى در نيامدند، به كفر و نفاق آنان پی نبرده باشد.
پس به طور مسلّم، رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، منافقان را كاملا مى شناخته، و از كفر و نفاق درونى آنان آگاه بوده، و با اين حال اگر مى بينيم خداى تعالى او را عتاب مى كند كه چرا اجازه دادى و صبر نكردى تا تحقيق كافى به عمل آورده، در نتيجه منافقان از مؤمنان برايت مشخص شود، مى فهميم كه قطعا عتاب، عتابى غير جدّى است، و منظور از آن، همان معنا و غرضى است كه در بيان سابق گذشت.
و اما اين كه گفت: «و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده، باعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده، و آن جدا شدن منافقان از مردم با ايمان است»، صحيح نيست. زيرا آن مصلحتى كه در آيه شريفه ذكر شده، اطلاع يافتن و شناختن رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بر دروغگويان است، نه مطلق شناخته شدن آنان. و از بيان گذشته روشن شد كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله»، آنان را مى شناخت، و حقيقت و مصلحت هم - كه سدّ باب فتنه اختلاف مى باشد - در اذن آن حضرت بود.
زيرا (همان طور كه مكرر خاطرنشان كرديم)، آن جناب از حال منافقان به دست آورده بود كه به هيچ وجه در امر جهاد شركت نخواهند كرد. چه اذن تخلف به ايشان بدهد و چه ندهد، الّا اين كه به منظور حفظ ظاهر و علنى نساختن مخالفت آنان و حفظ ظاهرى وحدت كلمه - هر چند واقعيتى نداشت - اجازه داد تا از شركت در جهاد معاف باشند.
در اين جا ممكن است بعضى ها پيش خود تصور كنند اگر در آن ايام كه ايام جنگ تبوك و بحبوحه شوكت و قدرت اسلام و نفوذ كلمه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بود، نفاق منافقان تا اين اندازه معلوم بود، و افراد آنان تا اين پايه شناخته شده بودند، مسلمانان فريب تفتين هاى آنان را نمى خوردند تا در نتيجه گرفتار اختلاف شوند.
لذا مى گویيم: اسلام در نظر ديگران مهابت و شوكت داشت، و ملل ديگر آن روز از شوكت آن هراسيده و از شمشير سپاهيانش به لرزه مى افتادند، و اما مسلمانان در ميان خود آن طور كه بايد، از تعاليم اسلام بهره مند نگشته، و به وسيله آن دل هايشان را از مرض نفاق پاك نكرده بودند، و در نتيجه آن طور كه بايد، داراى وحدت كلمه و عزم راسخ نشده بودند، و آيات مورد بحث و همچنين آيات بعد از آن تا آخر سوره، خود شاهد صدق اين گفتار است.
آرى، همين مسلمين بودند كه در جنگ اُحُد، مرض دل ها و نفاق درونى خود را اظهار نموده، و با اين كه دشمن در كنار شهر ايشان قرار داشت، نزديك به ثلث از آن ها به جنگ پشت كرده، هر چه ديگران نصيحتشان كردند و الحاح و اصرار ورزيدند، به خرجشان نرفت، و در جواب گفتند: «لَو نَعلَمُ قِتَالاً لَاتَّبَعنَاكُم»، و همين معنا يكى از عوامل شكست مسلمين در آن روز شد.
و اما اين كه گفت: «و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره «انفال» آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى كند به اين كه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى».
جوابش اين است كه:
اولا اين مفسر معناى آيه را نفهميده است، زيرا در آيه «انفال»، هيچ عتابى بر فديه گرفتن از اسرا ديده نمى شود، و عتابى كه در آن آمده، بر اصل گرفتن اسير است. چون كه مى فرمايد: «مَا كَانَ لِنَبِىٍّ أن يَكُونَ لَهُ أسرَى: هيچ پيغمبرى نبايد اسير داشته باشد»، و هيچ آيه ديگرى و حتّى هيچ روايتى هم نيامده كه پيغمبر به لشكريان دستور گرفتن اسير داده باشد، بلكه از روايات داستان «بدر» بر مى آيد كه وقتى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دستور داد تا بعضى از اسيران را به قتل برسانند، مردم ترسيدند از اين كه مبادا آن حضرت بخواهد همه اسيران را به قتل برساند. لذا پيشنهاد فديه گرفتن را تقديم داشتند تا بدين وسيله، وضع مالى سپاه اسلام را عليه دشمنان دين تقويت كنند. خداوند هم همين پيشنهاد كنندگان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: «تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنيَا وَ اللهُ يُرِيدُ الآخِرَة».
و اين، خود بهترين گواه است بر اين كه عتاب، تنها متوجه مؤمنان بوده، نه به خصوص آن حضرت و نه به آن جناب و مؤمنان. و نيز بهترين شاهد است بر اين كه بيشتر رواياتى كه عتاب را متوجه آن جناب دانسته، مجعول و از دسيسه هاى دشمنان اسلام است.
و ثانيا اگر عتاب در آيه مذكور، متوجه به خصوص آن حضرت و يا به او و همۀ مؤمنان باشد، ادعاى ديگر مدعى باطل مى شود. زيرا او مى گفت: «كلمۀ «ذنب» در باره آن جناب به معناى لغوی اش استعمال شده»، و اين حرف با آيه بعدى كه مى فرمايد: «لَولَا كِتَابٌ مِنَ اللهِ لَمَسَّكُم فِيمَا أخَذتُم عَذَابٌ عَظِيمٌ» سازگار نيست.
براى اين كه آيه تصريح دارد بر اين كه عتاب به خاطر گناهى بوده كه اگر قضاء ازلى مانع نمى شد، عذاب بزرگى را به دنبال داشت، و هيچ آدم عاقلى ترديد ندارد در اين كه پاى عذاب بزرگ به ميان نمى آيد، مگر در مورد معصيت اصطلاحى، بلكه در مورد معصيت هاى بزرگ و اين، خود شاهد ديگرى است بر اين كه عتاب در آيه مزبور، متوجه غير رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بوده است.
بیان يكى از علائم و نشانه هاى نفاق
«لا يَستَئْذِنُك الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ... يَترَدَّدُونَ»:
اين دو آيه، يكى از علائم نفاق كه منافقان را از مؤمنان جدا مى سازد، بيان مى كند و آن، اين است كه منافق از پيغمبر اجازه تخلف از جهاد مى گيرد، ولى مؤمن در جهاد در راه خدا پيشدستى نموده، هرگز به تخلّف راضى نمى شود.
خداوند در اين دو آيه مى خواهد بفرمايد: جهاد در راه خدا با جان و مال از لوازم ايمان واقعى و درونى به خدا و روز جزاست. چون چنين ايمانى، آدمى را به تقوى وا می دارد، و مؤمن به خاطر داشتن چنين ايمانى نسبت به وجوب جهاد بصيرتى به دست مى آورد و همين بصيرت نمى گذارد كه در امر جهاد تثاقل و كاهلى كند، تا چه رسد به اين كه از ولىّ امر خود، اجازه تخلّف و معافيت از جهاد بخواهد.
به خلاف منافق كه او به خاطر نداشتن ايمان به خدا و روز جزا، داراى چنين تقوایى نگشته، دلش همواره در تزلزل و ترديد است و در نتيجه، در مواقف دشوارى كه پاى جان و مال در ميان است، دلش مى خواهد به هر وسيله ممكن طفره برود و خود را كنار بكشد، و براى اين كه از رسوایى خود نيز جلوگيرى به عمل آورده باشد و صورت قانونى بدان بدهد، از ولىّ امرش درخواست معافيت مى كند.
«وَ لَوْ أَرَادُوا الْخُرُوجَ لاَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً ...»:
«عُدّة»، به معناى تجهيزات و «انبعاث» - به طورى كه صاحب مجمع البيان گفته - به معناى به سرعت روانه شدن است، و كلمۀ «تثبيط»، به معناى باز داشتن از امرى است كه نسبت بدان رغبتى نباشد.
اين آيه، عطف است به جملۀ سابق كه مى فرمايد: «وَ اللهُ يَعلَمُ إنَّهُم لَكَاذِبُونَ»، و مى خواهد همان معنا را برساند و بفهماند كه اينان در دعوى اين كه نمى توانند در جنگ شركت كنند، دروغگويند، بلكه واقعش اين است كه ميل ندارند شركت كنند، و گرنه اگر كمترين رغبتى داشتند، تجهيزات سفر خود را تهيه مى ديدند. چون پُر واضح است كه هر كس بخواهد در هر امرى اقدام نمايد و بدان علاقمند باشد، قبلا خود را آماده مى كند، و از اين منافقان هيچ گونه جنب و جوشى ديده نشد. پس معلوم مى شود كه اصلا نمى خواهند در جنگ شركت جويند.
« وَلَكِن كَرِهَ اللهُ انبِعَاثَهُم فَثَبَّطَهُم » - يعنى: خداوند به خاطر نفاقشان و براى اين كه بر تو و بر مؤمنان منت بگذارد، آن ها را موفق به جهاد نكرد و اجازه تخلفشان را داد تا در ميان سپاهيان با ايمان القاء مفسده نكنند و جمع مؤمنان را مبدّل به تفرقه و وحدت كلمۀ آنان را مبدّل به اختلاف نسازند.
« وَ قِيلَ اقعُدُوا مَعَ القَاعِدِينَ » - اين امر، يعنى جملۀ «مانند مردم معفو و معذور از جنگ شما نيز تقاعد بورزيد»، امرى تشريعى نيست تا با امر به كوچ كردن و در جنگ شركت جستن منافات داشته باشد. پس كسى نگويد كه چطور قبلا فرمود: «همه بايد حركت كنيد» و حال به منافقان مى فرمايد شما مانند سالخوردگان و زمينگير شدگان معاف هستيد؟
زيرا بين اين دو دستور، فرق است. دستور اول، امرى است تشريعى كه خداوند به زبان پيغمبرش، بندگان خود را بدان مأمور مى كند، و دستور دوم، امرى است غير تشريعى، كه از ناحيه سوء سريره و ترديد درونى و خبث باطن خود آن ها است.
و اگر اين امر را به خود نسبت نداد، و نفرمود: «خداى تعالى گفت»، بلكه فرمود: «گفته شد كه تقاعد كنيد با تقاعد كنندگان»، به همين منظور بود كه خود را از امر كردن به رفتارى كه مورد خوشنودی اش نيست، منزّه نموده، بفهماند كه اين روش را سبب هاى ديگرى غير از خدا، از قبيل شيطان و هواى نفس باعث شده، و اگر اين تخلّف منافقان را در جملۀ «فَثَبَّطَهُم» به خود نسبت داد، با واسطه بوده و بدين منظور بوده كه با معناى پاداش و امتنان بر مؤمنان منطبق گردد، و علاوه، به خاطر اين كه دو امر متخالف، يعنى دو امر «انفِرُوا» و «اقعُدُوا» در يك سياق قرار گرفته و به يك صورت و يك جور اداء شده باشند.
مفسده حضور منافقان در ميان صفوف مؤمنان مجاهد
«لَوْ خَرَجُوا فِيكُم مَّا زَادُوكُمْ إِلّا خَبَالاً وَ لاَوْضعُوا خِلَالَكُمْ ...»:
كلمۀ «خبال»، به معناى فساد و اضطراب رأى است. و كلمه «ايضاح»، به معناى شتابيدن در شرّ است.
و «خلال»، به معناى بيّن و «بغى»، به معناى طلبيدن است. بنابراين، معناى اين كه فرمود: «يَبغُونَكُمُ الفِتنَة»، اين است كه منافقان خواهان فتنه براى شما هستند. بعضى به جاى «براى شما» گفته اند: «در شما».
و «فتنه» به معناى محنت و گرفتارى است، و از انواع گرفتاری ها، آن كه مناسب با مقام آيه است، همان تفرقه و اختلاف كلمه است.
و «سماع» به معناى كسى است كه هر حرفى را زود مى پذيرد و باور مى كند. اين آيه، در مقام تعليل جملۀ «وَ لَكِن كَرِهَ اللهُ انبِعَاثَهُم فَثَبَّطُهُم» است. و براى اين كه امتنان را هم برساند، بدون وصل، يعنى بدون حرف عطف (واو) شروع شده، و معناى آيه احتياجى به توضيح ندارد.
«لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِن قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَك الاُمُورَ حَتّى جَاءَ الْحَقُّ وَ ظهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ كارِهُونَ»:
يعنى: قسم مى خورم كه منافقان به طور مسلّم پيش از اين جنگ (جنگ تبوك)، خواهان فتنه و محنت و اختلاف كلمه و تفرقه اجتماع شما بودند، همچنان كه در جنگ اُحُد، «عبدالله بن اُبَىّ بن سلول»، يك ثلث از جمعيت سپاهيان شما را از صحنه جنگ به طرف مدينه برگردانيد و از يارى رسول خدا «صلى الله عليه و آله» دريغ نمود.
آرى، همين منافقان بودند كه همواره امور را براى تو دگرگونه ساخته، نعل را وارونه مى زدند و مردم را به مخالفت تو دعوت و بر معصيت تخلّف از امر جهاد تحريك نموده، يهوديان و مشركان را بر قتال با مسلمانان بر مى انگيختند و در ميان مسلمين، جاسوسى و خرابكاری هاى ديگر مى كردند، تا آن كه حق - آن حق كه مى بايست پيروى شود - بيامد، و امر خدا و آنچه كه از دين مى خواست، پيروز گشت و بر خواسته هاى شيطانى كافران غالب آمد، با اين كه كفار از پيشرفت آن اكراه داشتند.
اين آيه شريفه، به منزله استشهاد بر آيه قبلى است، و بر آن مطلبى كه در دو آيه قبل بود، مثال مى آورد.
و اگر در اين آيه، خطاب را متوجه شخص رسول خدا «صلى الله عليه و آله» كرد، با اين كه در آيه قبلى خطاب، عمومى بود، براى اين است كه در اين آيه، مطلب يعنى وارونه كردن امور، فقط عليه آن جناب بود، به اين معنا كه منافقان همه دشمنى های شان با آن جناب بود، به خلاف آيه قبلى، كه مضمونش عمومى است.
بحث روایتی: (رواياتى در مورد هجرت پيامبر «ص»، از مكه به مدينه)
در الدر المنثور است كه ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب دلائل از ابن عباس روايت كرده اند كه در تفسير آيه «ان لا تنصروه فقد نصره الله» گفته است : بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شبانه از خانه بيرون آمد و به غار ثور رسيد.
ابن عباس مى گويد: ابوبكر وقتى ديد كه آنجناب از شهر بيرون مى رود بدنبالش به راه افتاد و صداى حركتش به گوش رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رسيد و آنحضرت ترسيد مبادا يكى از دشمنان باشد كه در جستجوى او است. وقتى ابوبكر اين معنا را احساس كرد شروع كرد به سرفه كردن . رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) صداى او را شناخت و ايستاد تا او برسد، ابوبكر همچنان بدنبال آنجناب بود تا به غار رسيدند.
صبحگاهان قريش به جستجوى آنحضرت برخاستند، و نزد مردى قيافه شناس از قبيله بنى مدلج فرستادند. او جاى پاى آنحضرت را از در منزلش گرفته همچنان پيش رفت تا به غار رسيد. دم در غار درختى بود، مرد قيافه شناس در زير آن درخت ادرار كرد و پس از آن گفت: مرد مورد نظر شما از اينجا تجاوز نكرده - ابن عباس مى گويد: در اين هنگام ابوبكر در اندوه شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: «محزون مباش كه خدا با ماست».
ابن عباس سپس اضافه مى كند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و ابو بكر سه روز تمام در غار بودند و تنها على بن ابى طالب و عامر بن فهيره با ايشان ارتباط داشتند. عامر برايشان غذا مى آورد و على (عليه السلام ) تجهيزات سفر را فراهم مى نمود.
على (عليه السلام ) سه شتر از شتران بحرين خريدارى نمود و مردى راهنما براى آنان اجير كرد. پس از آنكه پاسى از شب سوم گذشت على (عليه السلام ) شتران و راهنما را بياورد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و ابو بكر هر يك بر راحله و مركب خويش سوار شده به طرف مدينه رهسپار گرديدند. در حالى كه قريش بهر سو در جستجوى آنجناب شخصى را گسيل داشته بودند.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد از ابن عباس و على (عليه السلام ) و عايشه (دختر ابوبكر) و عايشه دختر قدامه و سراقه بن جعشم - روايات نامبردگان درهم داخل شده - روايت كرده كه گفته اند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى از منزل بيرون مى آمد كه قريش در خانه آن جناب نشسته بودند لاجرم مشتى از ريگ زمين برداشت و بر سر آنان پاشيد در حالى كه مى خواند: «يس و القرآن الحكيم...». آنگاه از ميان آنان گذشت.
يكى از آن ميان گفت : منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر محمديم گفت : به خدا قسم او از ميان شما عبور كرد و رفت. گفتند: به خدا سوگند ما او را نديديم ، آنگاه در حالى كه خاكها را از سر خود مى تكاندند برخاستند. از آن سو رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ابو بكر به غار ثور رفته ، داخل آن شدند، و پس از ورود ايشان عنكبوتها به در آن غار تار تنيدند.
قريش با فعاليت هر چه تمامتر به جستجويش برخاستند، و سرانجام به در غار رسيدند، در آنجا يكى به ديگرى مى گفت : اين تار عنكبوتى كه من مى بينم آنقدر كهنه است كه گويا قبل از تولد محمد در اينجا تنيده شده.
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |