تفسیر:المیزان جلد۹ بخش۲۷: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۱۴: خط ۱۱۴:
«'''اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِن دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ'''»:
«'''اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِن دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ'''»:


كلمه «احبار» جمع «حبر» - به فتح اول و هم به كسر آن - به معناى دانشمند است، و بيشتر در علماى يهود استعمال مى شود. و كلمه «رهبان»، جمع «راهب» است، و راهب به كسى گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، وليكن استعمال آن در عابدان نصارا غلبه يافته است.
كلمۀ «احبار»، جمع «حبر» - به فتح اول و هم به كسر آن - به معناى دانشمند است، و بيشتر در علماى يهود استعمال مى شود. و كلمۀ «رهبان»، جمع «راهب» است. و «راهب»، به كسى گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، وليكن استعمال آن در عابدان نصارا غلبه يافته است.


و مقصود از اين كه مى فرمايد: «به جاى خداى تعالى، احبار و رهبان را ارباب خود گرفته اند»، اين است كه: به جاى اطاعت خدا، از احبار و رهبان اطاعت مى كنند و به گفته هاى ايشان گوش فرا مى دهند، و بدون هيچ قيد و شرطى، ايشان را فرمان مى برند، و حال آن كه جز خداى تعالى، احدى سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست.
و مقصود از اين كه مى فرمايد: «به جاى خداى تعالى، احبار و رهبان را ارباب خود گرفته اند»، اين است كه: به جاى اطاعت خدا، از احبار و رهبان اطاعت مى كنند و به گفته هاى ايشان گوش فرا مى دهند، و بدون هيچ قيد و شرطى، ايشان را فرمان مى برند، و حال آن كه جز خداى تعالى، احدى سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست.

نسخهٔ ‏۲۶ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۰۴

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۱۹

افزون بر اين، نصارا محرمات تورات و انجيل را ترك كردند، نه آنچه را كه موسى و عيسى حرام كرده بود، و با اين حال، جا نداشت كه بفرمايد ايشان حرام ندانستند آنچه را خدا و رسولش حرام كرده بود.

واداشتن اهل كتاب به پرداخت جزيه، مطابق با عدالت و انصاف است

از همه اين ها گذشته، اگر انسان در مقاصد عامّه اسلامى تدبّر كند، شكى برايش باقى نمى ماند در اين كه قتال با اهل كتاب و واداشتن ايشان به دادن جزيه براى اين نبوده كه مسلمين و اولياء ايشان را از ثروت اهل كتاب برخوردار سازد، و وسايل شهوترانى و افسار گسيختگى را براى آنان فراهم نمايد و آنان را در فسق و فجور، به حدّ پادشاهان و رؤسا و اقوياى امم برساند.

بلكه غرض دين در اين قانون، اين بوده كه حق و شيوه عدالت و كلمۀ «تقوا» را غالب، و باطل و ظلم و فسق را زيردست قرار دهد، تا در نتيجه نتواند بر سر راه حق عرض اندام كند و تا هوا و هوس در تربيت صالح و مصلح دينى راه نيابد و با آن مزاحمت نكند، و در نتيجه يك عده پيرو دين و تربيت دينى و عده اى ديگر پيرو تربيت فاسد هوا و هوس نگردند و نظام بشرى دچار اضطراب و تزلزل نشود، و در عين حال اكراه هم در كار نيايد. يعنى اگر فردى و يا اجتماعى نخواستند زير بار تربيت اسلامى بروند، و از آن خوششان نيامد، مجبور نباشند و در آنچه اختيار مى كنند و مى پسندند، آزاد باشند، اما به شرط اين كه: اولا توحيد را دارا باشند و به يكى از سه كيش يهوديت، نصرانيت و مجوسيت معتقد باشند و در ثانى، به مزاحمت با قوانين و حكومت اسلام تظاهر ننمايند.

و اين، منتها درجۀ عدالت و انصاف است كه دين حق در باره ساير اديان مراعات نموده، و گرفتن جزيه را نيز براى حفظ ذمّه و پيمان ايشان و اداره به نحو احسن خود آنان است، و هيچ حكومتى، چه حق و چه باطل، از گرفتن جزيه گريزى ندارد، و نمى تواند جزيه نگيرد.

از همين جا معلوم مى شود كه منظور از محرمات در آيه شريفه، محرمات اسلاميى است كه خدا نخواسته است در اجتماع اسلامى شايع شود، همچنان كه منظور از «دين حق»، همان دينى است كه خدا خواسته است اجتماعات بشرى پيرو آن باشند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۰

در نتيجه، منظور از «محرمات» آن محرماتى خواهد بود كه خدا و رسولش محمّد بن عبد الله «صلى الله عليه و آله»، به وسيله دعوت اسلامی اش تحريم نموده، و نيز نتيجه آن مقدمات اين خواهد شد كه اوصاف سه گانه اى كه در آيه مورد بحث ذكر شده، به منزله تعليلى است كه حكمت فرمان به قتال اهل كتاب را بيان مى كند.

از همه آنچه كه گفته شد، وجه فساد اين قول كه «معنا ندارد اهل كتاب محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند، مگر وقتى كه خودشان هم مسلمان شوند، و مادام كه مسلمان نشده اند، گلايه قرآن بر ايشان وارد نيست»، به خوبى معلوم مى گردد.

وجه فساد اين اشكال، اين است كه: واجب نيست كه قتال با اهل كتاب براى اين باشد كه ايشان نيز محرمات اسلامى را بر خود حرام كنند، ما هم اين را نگفتيم، بلكه گفتيم منظور اين است كه زيردست حكومت اسلامى قرار بگيرند، و جرأت نكنند علنا مرتكب محرمات شوند، و آشكارا شراب بنوشند و گوشت خنزير بخورند، و كسب نامشروع كنند، و خلاصه اين كه نبايد تظاهر به فساد نمايند و اگر مى كنند، بايد در بين خودشان و به صورت مخفيانه انجام گيرد.

و بعيد نيست كه جملۀ «وَ هُم صَاغِرُون»، اشاره به همين معنا باشد، كه توضيحش در ذيل خود آن جمله خواهد آمد - إن شاء الله.

مراد از عدم تديّن اهل کتاب، به دين حق

وصف سومى كه از ايشان كرده، اين است كه فرموده: «وَ لَا يَدِينُونَ دِينَ الحَقِّ»، دين حق را سنت و روش زندگى خود نمى گيرند.

اضافه كردن «دين» بر كلمۀ «حق»، اضافۀ موصوف بر صفت نيست تا معنايش آن دينى باشد كه حق است، بلكه اضافه حقيقيه است، و منظور، آن دينى است كه منسوب به حق است، و نسبتش به حق اين است كه حق اقتضاء مى كند انسان آن دين را داشته باشد، و انسان را به پيروى از آن دين وادار مى سازد.

و اگر با اين حال مى گوییم دين، انسان را به حق مى رساند، اين گفتار مثل تعبير به «طريق حق» و «طريق ضلالت» است، كه به معناى طريقى است كه براى حق و يا طريقى است كه براى باطل است. و يا به عبارتى ديگر: به معناى طريقى است كه غايت و هدف آن حق و يا باطل است.

دليل اين معنا، نكته اى است كه از آيه: «فَأقِم وَجهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطرَةَ اللهِ الَّتِى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا لَا تَبِدِيلَ لِخَلقِ اللهِ ذَلِكَ الدِّينُ القَيِّمُ». و همچنين از آيه: «إنَّ الدِّينَ عِندَ اللهِ الإسلَام» و ساير آياتى كه در اين مقوله نازل شده، استفاده مى شود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۱

و آن نكته، اين است كه: دين اسلام در عالَم كون و خلقت و در عالَم واقع، اصلى دارد كه رسول خدا «صلى الله عليه و آله» به اسلام (تسليم) و خضوع در برابر آن دعوت مى كند، و قرار دادن آن را روش زندگى و عمل به آن را اسلام و تسليم در برابر خداى تعالى ناميده است.

بنابراين، اسلام بشر را به چيزى دعوت مى كند كه هيچ چاره اى جز پذيرفتن آن و تسليم و خضوع در برابر آن نيست و آن، عبارت است از: خضوع در برابر سنت عملى و اعتباريى كه نظام خلقت و ناموس آفرينش، بشر را بدان دعوت و هدايت مى كند. و به عبارت ديگر: اسلام، عبارت است از تسليم در برابر اراده تشريعى خدا كه از اراده تكوينى او ناشى مى شود.

و كوتاه سخن: براى حق كه واقع و ثابت است، دينى و سنتى است كه از آن جا سرچشمه مى گيرد، همچنان كه براى ضلالت و كجى دينى است كه بشر را بدان مى خواند. اولى پيروى حق است، همچنان كه دومى پيروى هوا. لذا خداى تعالى مى فرمايد: «وَ لَوِ اتَّبَعَ الحَقُّ أهوَائَهُم لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الأرضُ».

پس اگر مى گویيم: «اسلام، دين حق است»، معنايش اين است كه اسلام، سنّت تكوين و طريقه اى است كه نظام خلقت مطابق آن است، و فطرت بشر او را به پيروى آن دعوت مى كند، همان فطرتى كه خداوند بر آن فطرت انسان را آفريده، و در خلقت و آفريده خدا تبديلى نيست، اين است دين استوار.

پس خلاصه آنچه كه گذشت، اين شد كه:

اولا: معنای «ايمان نداشتن اهل كتاب به خدا و روز جزا»، اين است كه آن ها ايمانى كه نزد خدا مقبول باشد، ندارند.

و معنای «حرام ندانستن محرمات خدا و رسول»، اين است كه ايشان در تظاهر به گناهان و منهيات اسلام و آن محرماتى كه تظاهر به آن، اجتماع بشرى را فاسد و زحمات حكومت حقه حاكم بر آن اجتماع را بى اثر و خنثى مى سازد، پروا و مبالات ندارند.

و معنای «تدين نداشتن ايشان به دين حق»، اين است كه آن ها، از سنت حق، که منطبق با نظام خلقت و نظام خلقت منطبق بر آن است، پيروى نمى كنند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۲

و ثانيا: جملۀ «الَّذِينَ لَا يُؤمِنُونَ بِالله...»، اوصاف سه گانه حكمت امر به قتال اهل كتاب را بيان مى كند، و با بيان آن، مؤمنان را بر قتال با آنان تحريك و تشويق مى نمايد.

و ثالثا: به دست آمد كه منظور از قتال اهل كتاب، قتال با همه آنان است، نه با بعضى از ايشان. زيرا گفتيم كه كلمۀ «مِن» در جملۀ «مِنَ الَّذِينَ اُوتُوا الكِتَاب»، براى تبعيض نيست.

معناى «جزيه» در اسلام

«حَتّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ»:

راغب، در مفردات گفته است: كلمۀ «جزيه»، به معناى خراجى است كه از اهل ذمّه گرفته شود، و بدين مناسبت آن را جزيه ناميده اند، كه در حفظ جان ايشان، به گرفتن آن اكتفاء مى شود.

و در مجمع البيان گفته است كه: «جزيه» بر وزن «فعله»، از مادۀ «جَزَى، يَجزِى» گرفته شده، مانند «عقده» و «جلسه»، و اين كلمه به معناى جزا و كيفرى است كه به خاطر باقى ماندن اهل ذمّه بر كفر، از ايشان گرفته مى شود. صاحب مجمع، اين معنا را به على بن عيسى نسبت داده است.

وليكن كلام راغب مورد اعتماد است، و مطالب سابق ما آن را تأييد مى كند. زيرا در آن جا گفتيم حكومت اسلامى جزيه را به اين سبب مى گيرد كه هم ذمّه ايشان را حفظ كند و هم خونشان را محترم بشمارد و هم به مصرف اداره ايشان برساند.

راغب، در باره كلمه «صاغر» گفته است: «صغر» و «كبر»، از اسماء متضادى هستند كه ممكن است به يك چيز، وليكن به دو اعتبار اطلاق شوند. زيرا ممكن است يك چيزى نسبت به چيزى كوچك باشد و نسبت به چيز ديگرى بزرگ - تا آن جا كه مى گويد: اين كلمه اگر به كسر «صاد» و فتح «غين» خوانده شود، به معناى صغير و كوچك است، و اگر به فتح «صاد» و «غين»، هر دو خوانده شود، به معناى ذلت خواهد بود.

و كلمه «صاغر»، به كسى اطلاق مى شود كه تن به پستى داده باشد، و قرآن، آن را در باره آن دسته از اهل كتاب كه راضى به دادن جزيه شده اند، استعمال كرده و فرموده: «حَتّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَ هُمْ صَاغِرُونَ».

از آنچه در صدر آيه مورد بحث از اوصاف سه گانه اهل كتاب به عنوان حكمت و مجوز قتال با ايشان ذكر شده، و از اين كه بايد با كمال ذلت جزيه بپردازند، چنين بر مى آيد كه: منظور از ذلت ايشان، خضوعشان در برابر سنت اسلامى، و تسليمشان در برابر حكومت عادله جامعه اسلامى است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۳

و مقصود اين است كه مانند ساير جوامع نمى توانند در برابر جامعه اسلامى صف آرایى و عرض اندام كنند، و آزادانه در انتشار عقايد خرافى و هوا و هوس خود به فعاليت بپردازند، و عقايد و اعمال فاسد و مفسد جامعه بشرى خود را رواج دهند، بلكه بايد با تقديم دو دستى جزيه، همواره خوار و زيردست باشند.

پس آيه شريفه ظهور دارد در اين كه: منظور از «صغار ايشان»، معناى مذكور است، نه اين كه مسلمين و يا زمامداران اسلام به آنان توهين و بى احترامى نموده و يا آن ها را مسخره كنند. زيرا اين معنا با سكينت و وقار اسلامى سازگار نيست، هر چند بعضى از مفسران، آيه را بدان معنا كرده اند.

كلمه «يد»، به معناى دست آدمى است، و به قدرت و نعمت نيز اطلاق مى شود. حال اگر منظور از آن در آيه شريفه، معناى اول باشد، قهرا معناى آيه اين مى شود: «تا آن كه جزيه را به دست خود بدهند». و اگر منظور از آن معناى دوم باشد، معناى آيه اين مى شود: «تا آن كه جزيه را از ترس قدرت و سلطنت شما به شما بدهند، در حالى كه ذليل و زيردست شمايند و در برابر شما گردن فرازى نمى كنند».

پس معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى شود:

«با اهل كتاب كارزار كنيد، زيرا ايشان به خدا و روز جزا ايمان نمى آورند، ايمانى كه مقبول باشد و از راه صواب منحرف نباشد، و نيز آن ها محرمات الهى را حرام نمى دانند، و به دين حقى كه با نظام خلقت الهى سازگار باشد، نمى گروند، با ايشان كارزار كنيد، و كارزار با آنان را ادامه دهيد تا آن جا كه ذليل و زبون و زيردست شما شوند، و نسبت به حكومت شما خاضع گردند، و خراجى را كه براى آنان بريده ايد، بپردازند، تا ذلت خود را در طرز اداى آن مشاهده نمايند، و از سوى ديگر با پرداخت آن، حفظ ذمّه و خون خود و اداره امور خويشتن را تأمين نمايند».

«وَ قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قَالَتِ النَّصارَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ...»:

كلمۀ «مضاهاه»، به معناى مشابهت و هم شكل بودن است، و كلمه «إفك» - به طورى كه راغب مى نويسد - به معناى هر چيزی است كه از وجه حقيقى خودش منحرف شده باشد، و بنابه گفته وى، معناى «يُؤفَكُون»، اين است كه ايشان در مرحله اعتقاد، از حق به سوى باطل منحرف مى شوند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۴

مراد از اين كه یهود گفتند: «عُزَير، پسر خداست»، چه بوده است؟

كلمه «عُزَير»، نام همان شخصى است كه يهود، او را به زبان عبرى خود «عزرا» مى خوانند، و در نقل از عبرى به عربى، اين تغيير را پذيرفته است. همچنان كه نام «يسوع»، وقتى از عبرى به عربى وارد شده، به صورت كلمه «عيسى» درآمده، و به طورى كه مى گويند كلمۀ «يوحنا» ى عبرى، در عربى «يحيى» شده است.

و اين «عزرا»، همان كسى است كه دين يهود را تجديد نمود، و تورات را بعد از آن كه در واقعه بخت النصر، پادشاه بابل و تسخير بلاد يهود و ويران نمودن معبد و سوزاندن كتاب هاى ايشان به كلى از بين رفت، دوباره آن را به صورت كتابى، به رشته تحرير درآورد.

بخت النصر، مردان يهود را از دم تيغ گذرانيد و زنان و كودكان و مشتى از ضعفاى ايشان را با خود به بابل برد و نزديك يك قرن در بابل بماندند، تا آن كه بابل به دست كورش كبير، پادشاه ايران فتح شد و «عزرا» نزد وى رفته و براى يهوديان تبعيدى شفاعت نمود. و چون «عزرا» در نظر كورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذيرفته شد و كورش اجازه داد كه يهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نو نوشته شود. و با اين كه نسخه هاى تورات به كلى از بين رفته بود، «عزرا» در حدود سنه ۴۵۷ قبل از ميلاد مسيح، مجموعه اى نگارش داد و به نام «تورات» در ميان يهود منتشر نمود.

صرف نظر از اين كه همين مجموعه هم در زمان «أنتيوكس»، پادشاه سوريه و فاتح بلاد يهود، يعنى در حدود سنه ۱۶۱ قبل از ميلاد، باز به كلى از بين رفت، حتى مأمورين وى، تمامى خانه ها و پستوها را گشته، و نسخه هاى مجموعه «عزرا» را يافته و سوزاندند و به طورى كه در تاريخ ضبط شده، در منزل هر كس مى ديدند، صاحب آن را اعدام و يا جريمه مى كردند، الا اين كه يهود به همان جهت كه «عزرا» وسيله برگشت ايشان به فلسطين شد، او را تعظيم نموده و به همين منظور او را «پسر خدا» ناميدند.

حال، آيا اين نامگذارى مانند نام گذارى مسيحيان هست كه عيسى را پسر خدا ناميده اند و پرتوى از جوهر ربوبيت در او قائل اند، و يا او را مشتق از خدا و يا خود خدا مى دانند، و يا اين كه از باب احترام او را پسر خدا ناميده اند، همچنان كه خود را دوستان و پسران خدا خوانده - و به نقل قرآن - گفته اند: «نَحنُ أبنَاءُ الله وَ أحِبَّاؤُهُ»، براى ما معلوم نشده، و نمى توانيم هيچ يك از اين دو احتمال را به ايشان نسبت بدهيم.

چيزى كه هست، ظاهر سياق آيه بعد از آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «اتَّخَذُوا أحبَارَهُم وَ رُهبَانَهُم أربَاباً مِن دُونِ الله وَ المَسِيحَ ابنَ مَريَم»، اين است كه مرادشان معناى دوم است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۵

بعضى از مفسران گفته اند:

عقيده به اين كه «عُزَير، پسر خدا است»، كلام پاره اى از يهوديان معاصر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بوده، و تمامى يهوديان چنين اعتقادى ندارند. و اگر قرآن آن را مانند گفتن اين كه: «إنّ اللهَ فَقِيرٌ وَ نَحنُ أغنِيَاء»، و همچنين گفتن اين كه: «يَدُ اللهِ مَغلُولَة» به همه يهوديان نسبت داده، براى اين بوده كه بقيه يهوديان هم به اين نسبت ها راضى بوده اند. مثلا هر چند گفتار آخرى، كلام بعضى از يهوديان مدينه و معاصر رسول خدا «صلى الله عليه و آله» بوده، وليكن ساير يهوديان با آن مخالفت نداشته اند. پس در حقيقت، همه متفق الرأى بوده اند.

جملۀ «وَ قَالَتِ النَّصَارَى المَسِيحُ ابنُ الله»، نقل كلامى است كه نصارا گفته اند و ما در جلد سوم اين كتاب، در سوره «آل عمران»، در باره كلام ايشان و آنچه متعلق به آن است، بحث كرديم.

و جملۀ «يُضاهِئُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كفَرُوا مِن قَبْلُ»، اين معنا را مى رساند كه:

گفتار مسيحيان مبنى بر اين كه «عيسى، پسر خدا است»، شبيه به گفتار كفارى است كه در امم گذشته بوده اند، و مقصود بت پرستان است كه بعضى از خدايان خود را پدر خدايان، و برخى را پسر آن ديگرى مى دانستند، و بعضى را الهه مادر و برخى ديگر را اله همسر نام مى نهادند. و همچنين وثنى هاى هند و چين و مصر قديم و ديگران كه معتقد به ثالوث بودند. ما پاره اى از معتقدات آن ها را در جلد سوم اين كتاب، در آن جا كه راجع به مسيح گفتگو مى كرديم، نقل نموديم.

و در آن جا گفتيم كه: رخنه كردن عقايد وثنيت در دين نصارا و يهود، از حقايقى است كه قرآن كريم، در جمله مورد بحث آن را كشف نموده، و از آن پرده برداشته است. و لذا در عصر حاضر، گروهى از محققين بر آن شدند كه مندرجات عهدين را با مذاهب بودائيان و برهمانيان تطبيق دهند، و ضمن تحقيق به دست آوردند كه معارف انجيل و تورات طابق النعل بالنعل و مو به مو، مطابق با خرافات بودائيان و برهمانيان است، حتى بسيارى از داستان ها و حكاياتى كه در انجيل ها موجود است، عين همان حكاياتى است كه در آن دو كيش موجود است، و در نتيجه براى هيچ محقق و اهل بحثى، جاى هيچ ترديدى نمى ماند كه كاشف حقيقى اين مطلب و مبتكر آن، قرآن كريم و جملۀ «يُضَاهِؤُون...» است.

« قَاتَلَهُمُ اللهُ أنّى يُؤفَكُونَ » - خداوند با اين جمله كه نفرين بر ايشان است، آيه را ختم كرده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۶

معناى «احبار» و «رهبان»، در آیه شریفه

«اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِن دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ»:

كلمۀ «احبار»، جمع «حبر» - به فتح اول و هم به كسر آن - به معناى دانشمند است، و بيشتر در علماى يهود استعمال مى شود. و كلمۀ «رهبان»، جمع «راهب» است. و «راهب»، به كسى گويند كه خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، وليكن استعمال آن در عابدان نصارا غلبه يافته است.

و مقصود از اين كه مى فرمايد: «به جاى خداى تعالى، احبار و رهبان را ارباب خود گرفته اند»، اين است كه: به جاى اطاعت خدا، از احبار و رهبان اطاعت مى كنند و به گفته هاى ايشان گوش فرا مى دهند، و بدون هيچ قيد و شرطى، ايشان را فرمان مى برند، و حال آن كه جز خداى تعالى، احدى سزاوار اين قسم تسليم و اطاعت نيست.

و مقصود از اين كه مى فرمايد: «و مسيح بن مريم را نيز به جاى خدا رب خود گرفته اند»، اين است كه: آن ها - همان طورى كه معروف است - قائل به الوهيت مسيح شدند. و در اين كه مسيح را اضافه به مريم كرد، اشاره است به اين كه نصارا در اين اعتقاد بر حق نيستند، زيرا كسى كه از زنى به دنيا آمده باشد، چه شايستگى پرستش را دارد، و از آن جایى كه اهل كتاب نحوه اتخاذشان مختلف بود، و اتخاذ هر كدام يك معناى مخصوصى را داشت، لذا نخست اتخاذى را كه در هر دو كيش به يك معنا بود، ذكر نموده و فرمود: «اتَّخَذُوا أحبَارَهُم وَ رُهبَانَهُم أربَاباً مِن دُونِ الله»، و آنگاه اتخاذ مسيحيان را كه به معناى ديگرى بود، بر آن عطف نموده و فرمود «وَ المَسِيحَ ابنَ مَريَمَ».

و اين طرز كلام، همچنان كه بر اختلاف معناى اتخاذ در يهود و نصارا دلالت دارد، بى دلالت بر اين هم نيست كه اعتقاد يهود به پسر خدا بودن عُزَير، غير از اعتقاد مسيحيان به پسر خدا بودن عيسى است. اعتقاد يهوديان از باب صرف تعارف و احترام است، ولى اعتقاد مسيحيان در باره مسيح، جدّى و به نوعى حقيقت است، و اين دلالت از اين جاست كه آيه شريفه، از اين كه عُزَير را به جاى خدا رب خود خوانده اند، سكوت كرده، و به جاى آن، تنها به ذكر ارباب گرفتن احبار و رهبان اكتفا كرده و اين شامل عُزَير هم مى شود.

يعنى مى فهماند كه يهود چنين اطاعتى از عُزَير هم مى كرده اند. چون عُزَير، يا پيغمبر بوده و ايشان با احترام از وى، و او را پسر خدا خواندن، ربّ خود اتخاذش نموده و اطاعتش مى كرده اند، و يا به خاطر اين كه از علماى ايشان بوده و به ايشان احسانى كرده كه از هيچ كس ديگرى ساخته نبوده است. و اما مسيح، از آن جایى كه پسر خدا بودنش به معناى صرف تعارف و احترام نبوده، لذا آن را جداگانه ذكر كرد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۷

اطاعت بی قيد و شرط، مختص به خداى سبحان است

«وَ مَا أُمِرُوا إِلا لِيَعْبُدُوا إِلَهاً وَاحِداً لا إِلَهَ إِلا هُوَ»:

اين جمله، جمله اى است حاليه، و معنايش اين است كه يهود و نصارا، براى خود، رب هایى اتخاذ كردند، در حالى كه مأمور نبودند مگر به اين كه خدا را بپرستند.

و اين كلام، بر چند مطلب دلالت دارد:

اول اينكه همانطورى كه عبادت هر چيز مساوى با اعتقاد به ربوبيت او است ، همچنين اطاعت بدون قيد و شرط هر چيز نيز مساوى با رب دانستن آن چيز است ، پس طاعت هم وقتى بطور استقلال باشد خود، عبادت و پرستش است و لازمه اين معنا اين است كه شخص مطاع را بدون قيد و شرط و به نحو استقلال اله بدانيم ، زيرا اله آن كسى است كه سزاوار عبادت باشد، و جمله مورد بحث بر همه اينها دلالت دارد.

زيرا با اينكه ظاهر كلام اقتضاء داشت كه بفرمايد: «و ما امروا الا ليتخذوا ربا واحدا» به جاى «رب» كلمه «اله» را بكار برد، تا بفهماند اتخاذ رب بوسيله اطاعت بدون قيد و شرط، خود عبادت است ، و رب را معبود گرفتن همان اله گرفتن است ، چون اله به معناى معبود است - دقت فرمائيد.

دوم اينكه هر جا در كلام مجيد به عبادت خداى واحد دعوت كرده و مثلا فرموده: «لا اله الا انا فاعبدون» و يا فرموده: «فلا تدع مع الله الها آخر» و امثال آن، همانطورى كه مرادش عبادت نكردن غير خدا به معناى متعارف در عبادت خدا است ؛ همچنين مقصودش نهى از اطاعت غير او نيز هست ، زيرا در آيه مورد بحث مى بينيم وقتى مى خواهد يهود و نصارى را در اطاعت بدون قيد و شرط احبار و رهبان خود مؤاخذه نمايد، مى فرمايد: «و حال آنكه ماءمور نبودند مگر بعبادت معبودى واحد، كه جز او معبودى نيست».

و بر همين معنا دلالت مى كند آيه شريفه «الم اعهد اليكم يا بنى آدم ...» زيرا مقصود از عبادت شيطان اطاعت او است ، و اين بحث، به ظاهر يك بحث است ليكن هزار بحث از آن منشعب مى شود.

جمله «لا اله الا هو» كلمه توحيدى را كه جمله «و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا» متضمن بود تتميم مى كند، چه بسيارى از بت پرستان با اينكه معتقد بوجود آلهه بسيارى بودند، ليكن در عين حال يك اله را مى پرستيدند. بنا بر اين گفتن اينكه جز اله واحدى را نپرستيد، كافى نيست و توحيد را نمى رساند، و بايد اضافه كرد آن الهى را بايد پرستيد كه جز او الهى نيست.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۸

اين دو معنا از عبادت را خداى تعالى در آيه «قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون» جمع نموده ، و اضافه كرده است كه بايد عبادت را بهر دو معنايش به خداى تعالى اختصاص داد، و اختصاص دادن آن به خدا همان اسلام و تسليم در برابر اوست كه هيچ انسانى از آن مفرى ندارد.

« سبحانه عما يشركون » - اين جمله تقديس و تنزيه خداى تعالى است از شرك و نواقصى كه اعتقاد به ربوبيت احبار و رهبان ، و همچنين ربوبيت مسيح مستلزم آن است.

آيه مورد بحث بمنزله بيان علت مطلبى است كه در اولين آيه از آيات مورد بحث يعنى آيه «الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الآخر» بيان شده بود، زيرا گرفتن اله و يا آلهه بجاى خداى سبحان ، با ايمان به او و ايمان به روز جزا كه در آن ملكى جز ملك خدا نيست جمع نمى شود.

لطافت تعبير از حال اهل كتاب به: «يريدون ان يطفؤوا نور الله بافواههم»

«يُرِيدُونَ أَن يُطفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ ...»:

كلمه «اطفاء» به معناى خاموش كردن آتش و يا نور است ، و حرف «باء» در كلمه «بافواههم» براى آلت و يا سببيت است.

و اگر فرموده: «با دهن هايشان» براى اين است كه معمولا چراغ را با دهن خاموش مى كنند. در مجمع البيان در اين باره گفته است: اين تعبير از تعبيرات عجيب است ، زيرا با همه كوتاهيش هم مطلب را رسانده ، و هم شان اهل كتاب را تحقير و نقشه هاى آنان را كور و ضعيف معرفى كرده است ، چون دهن ها تنها حريف خاموش كردن چراغ ها و نورهاى ضعيفند، نه نورهاى بزرگ همچون آفتاب ، و نورهاى بزرگتر از آن.

زمخشرى نيز در تفسير كشاف خود گفته : اين آيه حال اهل كتاب را در باطل كردن نبوت خاتم الانبياء بوسيله تكذيب مثل زده به حال كسى كه مى خواهد نور عظيمى را كه همه آفاق را فرا گرفته ، و خدا هم اراده كرده كه روز به روز پرتوش بيشتر شود تا در اشراق و پرتو افكنى به نهايت درجه برسد، با فوت دهنش خاموش كند» و ما اضافه مى كنيم اين معنا را كه آيه شريفه هم حال دعوت اسلامى را بيان مى كند، و آن را نورى عالم آرا معرفى مى نمايد، و هم اينكه وعده و نويد مى دهد به اينكه خداى تعالى بزودى نور خود را به حد كمالش مى رساند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۲۹

اراده الهى بر انتشار دين اسلام در عالم بشريت

«هُوَ الَّذِى أَرْسلَ رَسولَهُ بِالْهُدَى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظهِرَهُ عَلى الدِّينِ كلِّهِ وَ لَوْ كرِهَ الْمُشرِكُونَ»:

«هدى» به معناى هدايت الهيى است كه رسول خود را با آن مقارن و همراه داشت ، و منظور از «دين حق» دين اسلام و عقايد و احكام آنست كه با واقع و حق انطباق دارد.

معناى آيه اين است كه : خدا آن كسى است كه رسول خود محمد (صلى الله عليه و آله ) را با هدايت - و يا با آيات و معجزات - و با دينى فرستاد كه با فطرت و حقيقت آفرينش منطبق است ، فرستاد تا آن را بر ساير اديان غلبه دهد هر چند مشركان نخواهند و ناراحت شوند.

از اين معنا به خوبى به دست مى آيد، ضميرى كه در «ليظهره» است به دين حق بر مى گردد، و متبادر از سياق آيه هم همين است ، پس اينكه بعضى احتمال داده اند كه ضمير مذكور به رسول برگردد، و معناى آيه اين باشد كه: «تا وى را بر دشمنان غلبه دهد، و همه معالم دين را به وى بياموزد» احتمال بس بعيدى است.

اين دو آيه مؤ منين را تحريض بر قتال با اهل كتاب كرده ، و اشاره اى كه به وجوب و ضرورت اين قتال نموده بر كسى پوشيده نيست ، براى اينكه اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه خداى تعالى خواسته است دين اسلام در عالم بشريت انتشار يابد، و معلوم است كه چنين امرى به سعى و مجاهده نيازمند است، و چون اهل كتاب سد راه پيشرفت اسلام شده و مى خواستند با دهن هاى خود اين نور را خاموش كنند. لذا هيچ چاره اى جز قتال با آنان نبود؛ مخالفين خواسته خدا يا بايد از بين بروند، و يا زيردست حكومت مسلمين باشند و جزيه دهند.

و نيز از آنجائى كه خداى تعالى خواسته است اين دين بر ساير اديان غالب آيد لذا مسلمانان بايد بدانند كه هر فتنه اى بپا شود - به مشيت خدا - به نفع ايشان و به ضرر دشمنان ايشان تمام خواهد شد و با اينحال ديگر سزاوار نيست كه سستى و نگرانى به خود راه داده و در امر قتال كوتاه بيايند، زيرا بايد بدانند كه اگر ايمان داشته باشند خدا خواسته دست بالا قرار گيرند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۹ صفحه ۳۳۰

«يَا أَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّ كثِيراً مِّنَ الاَحْبَارِ وَ الرُّهْبَانِ لَيَأْكلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَ يَصدُّونَ عَن سبِيلِ اللَّهِ»:

ظاهرا اين آيه اشاره است به توضيح جمله اى كه در اول آيات مورد بحث بود و مى فرمود: «و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق» و آن را تا حدى تشريع مى كند، همچنان كه آيه مورد بحث به منزله توضيح است براى جمله «الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الاخر».

و جمله «و لا يحرمون...» را آيه «ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون اموال الناس بالباطل» نيز توضيح مى دهد، و آن را به روشن ترين مصداقش و مهمترين آنها از نظر تاثيردر تباهى مجتمع بشرى و ابطال غرض و هدفى كه دين در بشر دارد بيان مى كند.

پس ، قرآن كريم هر چند در سوره بقره ، نساء، مائده و غير آن ، براى اهل كتاب و مخصوصا براى يهود جرائم و گناهان بسيارى بطور مفصل برشمرده ، و ليكن در اين آيه متعرض جرائم و تعديات مالى آنان شده، چون اولا تعدى به حقوق مالى مردم در ميان گناهان اهميت خاصى دارد، و ثانيا در مقامى كه گفتگو از تباه كارى هاى ايشان نسبت به مجتمع بشرى صالح است ذكر اينگونه جرائم از ايشان مناسبت دارد؛ زيرا با نشان دادن تعديات آنان به خوبى ثابت مى شود كه اگر زمام حكومت بشر به دست اهل كتاب بيفتد، چه بر سر بشر خواهد آمد. آرى ، هيچ جرم و گناهى بقدر تعدى به حقوق مردم ، جامعه را فاسد نمى سازد.

زيرا مهم ترين چيزى كه جامعه انسانى را بر اساس خود پايدار مى دارد، اقتصاديات جامعه است كه خدا آن را مايه قوام اجتماعى قرار داده ؛ و ما اگر انواع گناهان و جرائم و جنايات و تعديات و مظالم را دقيقا آمارگيرى كنيم و به جستجوى علت آن بپردازيم خواهيم ديد كه علت بروز تمامى آنها يكى از دو چيز است:

يا فقر مفرطى است كه انسان را به اختلاس ‍ اموال مردم از راه سرقت ، راهزنى ، آدم كشى ، گرانفروشى، كم فروشى ، غصب و ساير تعديات وادار مى كند، و يا ثروت بى حساب است كه انسان را به اسراف و ولخرجى در خوردن ، نوشيدن ، پوشيدن ، تهيه سكنى و همسر، و بى بند و بارى در شهوات ، هتك حرمتها، شكستن قرقها و تجاوز در جان ، مال و ناموس ديگران وامى دارد.

و همه اين مفاسد كه از اين دو ناحيه ناشى مى شود هر يك به اندازه خود تاثيرمستقيمى در اختلال نظام بشرى دارد، نظامى كه بايد حيازت اموال و جمع آورى ثروت و احكام مجعول براى تعديل جهات مملكت و جدا ساختن آن از خوردن مال به باطل را ضمانت كند.

وقتى اين نظام مختل گردد و هر كس به خود حق دهد كه هرچه بدستش مى رسد تصاحب كند، و از هر راهى كه برايش ممكن باشد ثروت جمع نمايد قهرا سنخ فكرش چنين مى شود كه از هر راهى كه ممكن شد بايد مال جمع آورى كرد چه مشروع و چه نامشروع ، و بهر وسيله شده بايد غريره جنسى را اقناع و اشباع كرد چه مشروع و چه نامشروع ، و هر چند به جاهاى باريك هم بكشد.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←