تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۱۱: تفاوت میان نسخهها
خط ۱۶۵: | خط ۱۶۵: | ||
و در كافى، به سند خود، از عجلان روايت مى كند كه گفت: وقتى در حضور حضرت صادق «عليه السلام» بودم، سائلى آمد، حضرت برخاست و از ظرفى كه خرما داخل آن بود، دو مشتش را پُر كرد و به سائل داد. چيزى نگذشت كه سائل ديگرى آمد، دو مشتى هم به او داد. آنگاه سومى آمد، به او ندا داد و فرمود: «اللّهُ رَازِقُنَا وَ إيّاكُم: خدا روزى ده ما و شما است». | و در كافى، به سند خود، از عجلان روايت مى كند كه گفت: وقتى در حضور حضرت صادق «عليه السلام» بودم، سائلى آمد، حضرت برخاست و از ظرفى كه خرما داخل آن بود، دو مشتش را پُر كرد و به سائل داد. چيزى نگذشت كه سائل ديگرى آمد، دو مشتى هم به او داد. آنگاه سومى آمد، به او ندا داد و فرمود: «اللّهُ رَازِقُنَا وَ إيّاكُم: خدا روزى ده ما و شما است». | ||
آنگاه فرمود: رسول خدا چنين بود كه احدى از او چيزى از مال دنيا نمى خواست مگر آن كه به او مى داد. زنى، فرزند خود را نزد آن جناب فرستاد و به او سپرد اگر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گفت چيزى ندارم، بگو پيراهنت را بده، كه ما در خانه چيزى نداريم. حضرت پيراهنش را درآورد و به سويش انداخت. و در نسخه ديگرى آمده: به او | آنگاه فرمود: رسول خدا چنين بود كه احدى از او چيزى از مال دنيا نمى خواست مگر آن كه به او مى داد. زنى، فرزند خود را نزد آن جناب فرستاد و به او سپرد اگر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گفت چيزى ندارم، بگو پيراهنت را بده، كه ما در خانه چيزى نداريم. حضرت پيراهنش را درآورد و به سويش انداخت. و در نسخه ديگرى آمده: به او داد. | ||
و خدا، آن حضرت را اين چنين تأديب كرد كه: «لَا تَجعَل يَدَكَ مَغلُولَةً إلَى عُنُقِكَ وَ لَا تَبسُطهَا كُلَّ البَسطِ فَتَقعُدَ مَلُوماً مَحسُوراً». آنگاه حضرت فرمود: «إحسار»، به معناى فقر و ندارى است. | |||
مؤلف: اين روايت را عياشى هم، در تفسير خود، از عجلان، از آن جناب نقل كرده و داستان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را، قمى هم، در تفسير خود، و همچنين دُرّالمنثور، از ابن ابى حاتم، از منهال بن عمرو، و از ابن جرير طبرى، از ابن مسعود آورده اند. | مؤلف: اين روايت را عياشى هم، در تفسير خود، از عجلان، از آن جناب نقل كرده و داستان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را، قمى هم، در تفسير خود، و همچنين دُرّالمنثور، از ابن ابى حاتم، از منهال بن عمرو، و از ابن جرير طبرى، از ابن مسعود آورده اند. |
نسخهٔ ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۴۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
و اگر اقدام بر عمل، بر طبق حجت علمى كه اقدام را واجب كند، اقدام و پيروى علم نبود، آيه شريفه از دلالت بر مدلول خود به كلّى قاصر بود. براى اين كه ما مفاد خود آيه را با يك دليل علمى درك مى كنيم، كه خود آن، ظنّى بيش نيست، و آن ظهور لفظى است كه بيش از ظنّ و گمان را نمى رساند، وليكن دليل قطعى داريم بر اين كه پيروى اين ظنّ واجب است. و آن دليل قطعى، عبارت است از: «بناى عقلا بر حجيت ظهور».
پس اگر پيروى از علم تنها به آن معنا بود كه در هر مسأله، خود انسان علم پيدا كند، پيروى ما از ظاهر آيه پيروى علم نبود. زيرا يقين نداريم كه مقصود واقعى از آن، همان معنایى است كه از ظاهرش استفاده مى شود.
احتمال مى دهيم شايد مقصود واقعى آيه، غير از معناى ظاهرش باشد، و خود آيه مى گويد: «پيروى از ظنّ و گمان نكن»، پس بايد از آيه پيروى نكنيم كه در اين صورت خود آيه، ناقض و مخالف خودش خواهد بود.
ردّ اشكالاتى به آيه شریفه، كه مى گويد عمل به اين آيه، خود متابعت از ظنّ است!
و از همين جا صحيح نبودن قول بعضى از مفسران مانند «رازى»، مشخص مى شود كه گفته اند: «عمل به ظنّ در فروع بسيار زياد است، و بعد از تخصيص زدن آيه به مواردى كه متابعت جایز است، جز موارد انگشت شمارى از پيروى ظنّ غير معتبر باقى نمى ماند و چنين عامى نسبت به موارد باقى مانده، بيش از ظنّ افاده نمى كند، و حال آن كه خودش از پيروى ظنّ نهى كرده».
و دليل صحيح نبودن آن، اين است كه:
اين آيه، بدون هيچ ترديدى دلالت بر «عدم جواز پيروى از غير علم» دارد. چيزى كه هست، مواردى از عمل به ظنّ - كه به قول ايشان بسيار هم زياد است - از آن جایى كه با دليل علمى تجويز شده، در حقيقت استثناء نشده و عمل كردن در آن موارد، عمل به آن دليل هاى علمى است. پس آيه شريفه، هيچ تخصيص نخورده، تا عام مخصص باشد.
و به فرض هم كه تسليم شويم و بگویيم همين هم تخصيص و استثناء است، تازه نتيجه مى گيريم كه عمل كردن به عام در مابقى افراد كه در تحت عام باقى مانده، عمل به حجت عقلائيه است و با عام غير مخصص هيچ تفاوتى ندارد.
نظير اين اشكال، اشكال ديگرى نيز در آيه شريفه به نظر مى رسد، و آن، اين است كه:
طريق و راه رسيدن به مقصد و فهم مراد از آيه، همان ظهور آن است و بس، و ظهور هم، طريقى است ظنّى. پس اگر آيه دلالت كند بر حرمت پيروى از غير علم، مسلما دلالت خواهد كرد بر حرمت عمل و اخذ به ظهور خودش.
وليكن قبلا هم گفتيم كه عمل به ظهور، هر چند خودش ظنّى است، ولى همين عمل به ظنّ، پيروى از حجتى است علمى و عقلایى. به اين معنا كه بناى عقلا بر اين است كه ظنّ ظهور را حجت بدانند. پس پيروى آن، پيروى غير علم نيست.
«إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئكَ كانَ عَنْهُ مَسئُولاً»:
اين قسمت از آيه، علت نهى «پيروى از غير علم» را بيان مى كند و آنچه كه بر حسب ظاهر به چشم مى خورد و به ذهن انسان تبادر دارد، اين است كه:
ضمير در «كَانَ» و در «عَنهُ»، هر دو به كلمه «كُلّ» بر مى گردد. كلمۀ «عَنهُ»، نائب فاعل است براى اسم مفعول (مَسئُولاً)، كه به گفته زمخشرى در «كشّاف»، بر آن مقدم شده است. و يا آن كه قائم مقام نايب فاعل است، و كلمۀ «أُولَئِكَ»، اشاره است به گوش و چشم و قلب.
و اگر با اين كلمه كه مخصوص اشاره به صاحبان عقل است، به آن ها اشاره كرده، از اين جهت بوده كه در اين لحاظ كه لحاظ «مسؤولٌ عَنه» واقع شدن آن ها است، به منزله عقلا اعتبار مى شوند، و نظایر آن در قرآن كريم بسيار است، كه اشاره و يا موصول مخصوص صاحبان عقل در موردى كه فاقد عقل است، به كار رفته باشد.
ولى بعضى ها گفته اند كه: اصلا قبول نداريم كلمۀ «أُولَئِكَ»، مخصوص صاحبان عقل باشد. براى اين كه در كلمات اساتيد زبان عرب ديده شده كه در غير ذوى العقول هم به كار رفته است. مثلا «جرير» شاعر گفته:
«ذمّ المَنَازِل بَعدَ مَنزِلَةِ اللِّوَى * وَ العَيشُ بَعدَ أُولَئِكَ الأيَّام»
يعنى: «نكوهيده شد منزل ها بعد از منزل لواى معهود، و نيز نكوهيده و سرزنش گشت زندگى بعد از آن چند روز».
بنابراين ادّعا، «مسؤول» و سؤال شده، خود «گوش»، «چشم» و «قلب» خواهد بود، كه از خود آن ها پرسش مى شود، و آن ها هم، به نفع و يا ضرر آدمى شهادت مى دهند. همچنان كه خود قرآن فرمود: «وَ تُكَلِّمُنَا أيدِيهِم وَ تَشهَدُ أرجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكسِبُونَ».
بعضى ديگر، چنين به نظرشان رسيده كه: ضمير «عَنهُ» به «كُلّ» برگشته و بقيه ضميرها به «متابعت كنندۀ غير علم» (كه سياق بر آن دلالت دارد) برگشته است. در نتيجه، مسؤول همان «متابعت كننده» باشد، كه از او مى پرسند كه: چشم و گوش و فوآدش را چگونه استعمال كرد و در چه كارهایى به كار برد.
و بنابر اين معنا، در آيه شريفه التفات و توجهى از خطاب به غيبت به كار رفته و مى بايد گفته شود: «كُنتَ عَنهُ مَسئُولاً»، و به هر حال معناى بعيدى است.
تعليل نهى از پيروى از غير علم به آیه: «إنّ السَّمعَ وَ البَصَرَ وَ الفُؤادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنهُ مَسؤُولاً»
و معناى صحيح همان است كه ما از نظر خواننده گذرانديم، و حاصلش اين است كه:
از چيزهایى كه به آن ها علم ندارى، دنباله روی نكن. زيرا خداى سبحان، به زودى از «گوش و چشم و فؤاد»، كه وسائل تحصيل علم اند، بازخواست مى فرمايد. و حاصل تعليل، آن طور كه با مورد بسازد، اين است كه:
گوش و چشم و فوآد، نعمت هایى هستند كه خداوند ارزانى داشته است تا انسان به وسيله آن ها، حق را از باطل تميز داده و خود را به واقع برساند، و به وسيله آن ها، اعتقاد و عمل حق تحصيل نمايد، و به زودى از يك يك آن ها بازخواست مى شود كه آيا در آنچه كه كار بستى، علمى به دست آوردى يا نه. و اگر به دست آوردى، پيروى هم كردى، يا خير؟
مثلا از گوش مى پرسند: آيا آنچه شنيدى از معلوم ها و يقين ها بود، يا هر كس، هر چه گفت، گوش دادى؟
و از چشم مى پرسند: آيا آنچه تماشا مى كردى، واضح و يقينى بود، يا خير؟
و از قلب مى پرسند: آنچه كه انديشيدى و يا بدان حكم كردى، به آن يقين داشتى، يا نه؟
گوش و چشم و قلب، ناگزيرند كه حق را اعتراف نمايند، و اين اعضاء هم ناگزيرند حق را بگويند، و به آنچه كه واقع شده گواهى دهند.
بنابراين، بر هر فردى لازم است كه از پيروى كردن غير علم بپرهيزد. زيرا اعضاء و ابزارى كه وسيله تحصيل علم اند، به زودى عليه آدمى گواهى مى دهند، و مى پرسند: آيا چشم و گوش و قلب را در علم پيروى كردى، يا در غير علم؟ اگر در غير علم پيروى كردى، چرا كردى؟ و آدمى در آن روز، عذر موجهى نخواهد داشت.
و برگشت اين معنا، به اين است كه بگویيم:
«لَا تَقفُ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ فَإنَّهُ مَحفُوظٌ عَلَيكَ فِى سَمعِكَ وَ بَصَرِكَ وَ فُؤادكَ: پيروى مكن چيزى را كه علم به صحتش ندارى. زيرا گوش و چشم و دل تو، عليه تو شهادت خواهند داد».
و بنابراين، آيه شريفه در معناى آيه: «حَتّى إذَا مَا جَاؤُهَا شَهِدَ عَلَيهِم سَمعُهُم وَ أبصَارُهُم وَ جُلُودُهُم بِمَا كَانُوا يَعمَلُونَ... * وَ مَا كُنتُم تَستَتِرُونَ أن يَشهَدَ عَلَيكُم سَمعُكُم وَ لَا أبصَارُكُم وَ لَا جُلُودُكُم وَلَكِن ظَنَنتُم أنَّ اللّهَ لَا يَعلَمُ كَثِيراً مِمَّا تَعمَلُونَ * وَ ذَلِكُم ظَنُّكُمُ الَّذِى ظَنَنتُم بِرَبِّكُم أردَيكُم فَأصبَحتُم مِنَ الخَاسِرِين» خواهد بود.
با اين تفاوت كه آيه مورد بحث، «فُواد» را هم اضافه كرده، و جزو گواهان عليه آدمى معرفى نموده. چون «فُؤاد»، همان است كه انسان هرچه را درك مى كند، به وسيله آن درك مى كند و اين، از عجيب ترين مطالبى است كه انسان از آيات راجع به محشر استفاده مى كند كه خداى تعالى، نفس انسانى انسان را مورد بازخواست قرار دهد، و از او از آنچه كه در زندگى دنيا درك نموده، بپرسد، و او، عليه انسان كه همان خود اوست، شهادت دهد.
پس كاملا روشن شد كه: آيه شريفه، از اقدام بر هر امرى كه علم به آن نداريم، نهى مى فرمايد. چه اين كه اعتقاد ما جهل باشد و يا عملى باشد كه نسبت به جواز آن و وجه صحتش جاهل باشد. و چه اين كه ترتيب اثر به گفته اى داده، كه به درستى آن گفتار علم نداشته باشد.
آن وقت ذيل آيه، مطلب را چنين تعليل نموده كه:
چون خداوند تعالى، از گوش و چشم و قلب پرسش مى كند، در اين جا جاى سؤالى باقى مى ماند كه چطور پرسش از اين اعضاء را منحصر به صورتى كرده كه آدمى دنبال غير علم را بگيرد و حال آن كه از آيه شريفه: «اليَومَ نَختِمُ عَلَى أفوَاهِهِم وَ تُكَلِّمُنَا أيدِيهِم وَ تَشهَدُ أرجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكسِبُون» بر مى آيد كه: اعضاء و جوارح آدمى، همه به زبان مى آيند. چه در آن عقايد و اعمالى كه پيروى از علم شده باشد، و چه در آن ها كه پيروى غير علم شده باشد.
در پاسخ مى گویيم: علت اعم آوردن براى تقليل يك امرى اخص ضرر ندارد، و در آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: گوش و چشم و فوآد، تنها در صورت پيروى غير علم مورد بازخواست قرار مى گيرند.
و در مجمع البيان، در معناى جملۀ «وَ لَا تَقفُ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ» گفته است:
يعنى چيزى را كه نشنيدى، به دروغ نگو شنيدم، و چيزى را كه نديده اى، مگو ديده ام، و چيزى را كه علم ندارى، مگو اطلاع دارم. (نقل از ابن عباس و قتاده). و بعضى گفته اند: يعنى دنبال سر ديگران حرفى نزن، وقتى اشخاص از نزد شما مى گذرند، بدگویی شان مكن. (نقل از حسن). و بعضى گفته اند: يعنى شهادت دروغ مده. (نقل از محمّد بن حنفيه).
ليكن مطلب اين است كه آيه شريفه، عام است و شامل هر گفتار و يا كردار و يا تصميمى كه بدون علم باشد، مى شود. گویى اين كه خداى سبحان فرموده است: «هيچ حرفى مزن، مگر اين كه علم داشته باشى كه زدنش جایز است، و هيچ عملى انجام مده، مگر آن كه علم داشته باشى كه انجام آن جایز است، و هيچ عقيده اى را معتقد مشو، مگر بعد از آن كه يقين كنى كه اعتقاد به آن جايز است».
مؤلف: ليكن اين حرف اشكال دارد. زيرا عموميتش، بيش از مفاد آيه است. آيه از پيروى چيزى نهى مى كند كه بدان علم نداشته باشيم، نه اين كه پيروى از هر گفتار و كردار و اعتقاد را نهى كرده باشد، مگر تنها در صورتى كه علم به آن داشته باشيم، و معلوم است كه دومى، اعم از اولى است.
و اما آن معانى و وجوهى كه در آغاز كلام خود، از ابن عباس و قتاده نقل كرد، جا داشت آن را در تفسير «إنَّ السَّمعَ وَ البَصَرَ وَ الفُؤاد...» نقل كند، نه در تفسير «لَا تَقفُ مَا لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ»، كه معلل است، تا به پاره اى از مصاديق تعليل اشاره بشود.
نهى از تكبّر و خوشحالی کردن در امر باطل
«وَ لا تَمْشِ فى الاَرْضِ مَرَحاً إِنَّك لَن تَخْرِقَ الاَرْضَ وَ لَن تَبْلُغَ الجِْبَالَ طولاً»:
كلمۀ «مَرح» - به طورى كه گفته اند - به معناى «براى باطل، زياد خوشحالى كردن» است. و شايد قيد باطل براى اين باشد كه بفهماند خوشحالى بيرون از حدّ اعتدال «مرح» است. زيرا خوشحالى به حق آن است كه از باب شكر خدا در برابر نعمتى از نعمت هاى او صورت گيرد، و چنين خوشحالى، هرگز از حدّ اعتدال تجاوز نمى كند.
و اما اگر به حدّى شدت يافت كه عقل را سبك نموده و آثار سبكى عقل در افعال و گفته ها و نشست و برخاستنش و مخصوصا در راه رفتنش نمودار شد، چنين فرحى، فرح به باطل است. و جملۀ «لَا تَمشِ فِى الأرضِ مَرَحاً»، نهى است از اين كه انسان به خاطر تكبر، خود را بيش از آنچه هست بزرگ بداند.
و اگر مسأله راه رفتن به مرح را مورد نهى قرار داد، براى اين بود كه اثر همه آن انحراف ها در راه رفتن نمودارتر مى شود. و جملۀ «إنَّكَ لَن تَخرِقَ الأرضَ وَ لَن تَبلُغَ الجِبَالَ طُولاً»، كنايه است كه اين ژست و قيافه اى كه به منظور اظهار قدرت و نيرو و عظمت به خود مى گيرى، وهمى بيش نيست. چون اگر دستخوش واهمه نمى شدى، مى ديدى كه از تو بزرگتر و نيرومندتر وجود دارد كه تو با چنين راه رفتنى نمى توانى آن را بشكافى و آن، زمين است كه زير پاى توست و از تو بلندتر هم هست، و آن كوه هاى بلند است كه خيلى از تو رشيدتر و بلندترند.
آن وقت اعتراف مى كردى كه خيلى خوار و بى مقدارى و انسان هيچ چيز را، ملك و عزّت و سلطنت و قدرت و آقایى و مال و نه چيزهاى ديگر در اين نشئه به دست نمى آورد، و با داشتن آن به خود نمى بالد، و تنها چيزى كه به دست مى آورد، امورى هستند موهوم و خالى از حقيقت، كه در خارج از درك و واهمه آدمى ذره اى واقعيت ندارند. بلكه اين خداى سبحان است كه دل هاى بشر را مسخّر كرده كه اين گونه موهومات را واقعت بپندارند، و در عمل خود بر آن ها اعتماد كنند، تا كار اين دنيا به سامان برسد.
و اگر اين اوهام نبود، و بشر اسير آن نمى شد، آدمى در دنيا زندگى نمى كرد، و نقشه پروردگار عالَم به كرسى نمى نشست و حال آن كه او خواسته است تا غرض خود را به كرسى بنشاند، و فرموده است: «وَ لَكُم فِى الأرضِ مُستَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إلَى حِينٍ».
«كُلُّ ذَلِكَ كانَ سَيِّئُهُ عِندَ رَبِّك مَكْرُوهاً»:
كلمۀ «ذَلِكَ» - به طورى كه گفته اند - اشاره است به واجبات و محرماتى كه قبلا گفته شد، و ضمير در «سيّئه»، به همين كلمه، يعنى به «ذَلِكَ» بر مى گردد، و معنايش اين است كه: «همه اين ها كه گفته شد - يعنى همه آنچه كه مورد نهى واقع شد - گناهش نزد پروردگارت مكروه است، و خداوند آن را نخواسته است».
و بنا به قرائتى كه «همزه» را به صداى بالا و «هاء» را «تاء»، و كلمه را به صورت «سيّئه» خوانده اند، كلمه مزبور خبر «كان» خواهد بود، و معنايش چنين مى شود: «همه اين ها نزد پروردگارت سيّئه و مكروه است».
«ذَلِك مِمَّا أَوْحَى إِلَيْكَ رَبُّك مِنَ الحِْكْمَةِ»:
كلمه «ذَلِكَ»، اشاره است به تكاليفى كه قبلا ذكر فرمود، و اگر در اين آيه احكام فرعى دين را «حكمت» ناميده، از اين جهت بوده است كه هر يك مشتمل بر مصالحى است كه اجمالا از سابقه كلام فهميده مى شد.
«وَ لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ فَتُلْقَى فى جَهَنَّمَ مَلُوماً مَدْحُوراً»:
خداى سبحان، از آن جهت نهى از شرك را تكرار نمود - چون قبلا هم از آن نهى كرده بود - كه خواست عظمت امر توحيد را برساند. علاوه بر اين، نهى دومى به منزله پيوندى است كه آخر كلام را به اول آن وصل مى كند، و معناى آيه روشن و واضح است.
بحث روايتى
در احتجاج، از يزيد بن عمير بن معاويه شامى، از حضرت رضا «عليه السلام» نقل كرده كه در ضمن حديثى كه در آن مسأله جبر و تفويض و امر بين امرين را ذكر فرموده، گفته است: عرض كردم: آيا خداى تعالى در كار بندگان اراده و مشيتى دارد؟
فرمود: اما در اطاعت ها، اراده و مشيّت خدا، همان امرى است كه خدا در باره آن ها فرموده و خشنودى است كه نسبت به انجام آن ها دارد و كمك و توفيقى است كه به فاعل آن ها ارزانى مى دارد. و اما در معصيت ها، اراده و مشيّتش، همان نهيى است كه از آن ها كرده و سخطى است كه نسبت به مرتكبان آن ها دارد، و سنگينى بار ايشان است.
رواياتى در باره نيكى كردن به پدر و مادر
و در تفسير عياشى، از ابى ولاد الحناط روايت كرده كه گفت: از امام صادق، معناى آيه: «وَ بِالوَالِدَينِ إحسَاناً» را پرسيدم.
فرمود: يعنى با پدر و مادر نيكو معاشرت كنى و وادارشان مكنى كه مجبور شوند در حوائجشان از تو چيزى بخواهند (بلكه قبلا برايشان فراهم كنى)، هر چند كه خود بى نياز از آن باشند. مگر نشنيدى كه خداى تعالى فرموده: «لَن تَنَالُوا البِرَّ حَتَّى تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّون»: به خير و احسان نمى رسيد مگر زمانى كه از آنچه كه دوست مى داريد، انفاق كنيد.
آنگاه امام «عليه السلام» فرمود: اما اين كه فرمود: إمَّا يَبلُغَنَّ عِندَكَ الكِبَرَ أحَدُهُمَا أو كِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لَهُمَا أُفٍّ»، معنايش اين است كه اگر خسته ات كردند، به ايشان اف نگویى و اگر تو را زدند، «فَلَا تَنهَرهُمَا» ايشان را نرنجانى، «وَ قُل لَهُمَا قَولاً كَرِيماً». يعنى در عوض بگویى خدا شما را بيامرزد. اين است قول كريم تو، «وَ اخفِض لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحمَة». يعنى ديدگان خود از نگاه پر مكنى، مگر به نگاه از رحمت و رقّت، و صداى خود بلندتر از صداى ايشان و دست خود مافوق دست ايشان بلند مكنى، و در راه از ايشان جلو نيفتى.
مؤلف: اين روايت را كلينى نيز، در كافى، به سند خود، از ابى ولاد الحناط، از آن جناب نقل كرده است.
و در كافى، به سند خود، از حديد بن حكيم، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: كمترين عقوق والدين «أُف گفتن» است. و اگر خداى تعالى از اين كمتر را سراغ داشت، از آن نيز نهى مى كرد.
مؤلف: همچنين اين روايت را به سند ديگر، از امام صادق «عليه السلام» نقل كرده و نيز همين معنا را به سند خود، از ابى البلاد، از آن حضرت روايت كرده است. و عياشى هم، همان را در تفسير خود، از حريز، از آن جناب نقل نموده. و طبرسى، در مجمع البيان، از حضرت رضا «عليه السلام» و آن حضرت، از پدرش و پدرش، از آن جناب امام صادق «عليه السلام» نقل كرده است.
و روايات در نيكى به پدر ومادر و حرمت عقوق، چه در زندگى ايشان و چه بعد از مرگشان، چه از طرق عامّه، از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلّم»، و از طرق خاصه، از آن حضرت، و از امامان اهل بيت «عليهم السلام» بيش از آن است كه بتوان شمرد.
چند روايت در معناى «أوّابين»
و در مجمع، از ابى عبداللّه «عليه السلام»، درباره معناى «أوّاب» روايت كرده كه فرمود: «أوّاب»، به معناى كسى است كه بسيار توبه مى كند، و متعبدى است كه همواره از گناه به سوى خدا باز مى گردد.
و در تفسير عياشى، از ابوبصير، از امام صادق «عليه السلام» آورده كه فرمود: اى ابامحمّد! بر شما باد به ورع و اجتهاد و اداى امانت و راستگویى و حُسن معاشرت با هر كس كه با شما همنشين است و طول دادن سجده، كه اين ها از سنّت ها و روش توّابين اوّابين است. آنگاه ابوبصير اضافه كرد كه: أوّابين، همان توّابين اند.
مؤلف: و نيز از ابوبصير، از آن حضرت روايت شده كه در تفسير آيه فرموده: توّابين، عبادت پيشگانند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و حنّاد، از على بن ابی طالب «عليه السلام» روايت كرده كه گفت: وقتى كه سايه ميل كرد و ارواح به استراحت پرداختند (يعنى هنگام عصر)، حوائج خود به درگاه خداى تعالى ببريد، كه آن ساعت، ساعت أوّابين است. آنگاه خواند: «فَإنَّهُ كَانَ لِلأوَّابِينَ غَفُوراً».
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن حريز، از على بن الحسين «رضى اللّه عنه» روايت كرده كه به مردى از اهل شام فرمود: آيا قرآن خوانده اى؟ عرض كرد: بلى. فرمود: آيا در باره بنى اسرائيل نخوانده اى كه فرمود: «وَ آتِ ذَا القُربَى حَقَّهُ»؟ مرد گفت: مگر شما از آن هایيد كه خدا امر كرده حقشان داده شود؟ فرمود: آرى.
مؤلف: اين روايت را، تفسير برهان، از صدوق و او، به سند خود، از امام «عليه السلام»، و ثعلبى، در تفسير خود، از سدى، از ابن ديلمى، از آن جناب آورده اند.
و در تفسير عياشى، از عبدالرحمن بن حجاج نقل كرده كه گفت: من از امام صادق «عليه السلام»، در باره اين آيه پرسيدم كه مى فرمايد: «وَ لَا تُبَذِّر تَبذِيراً».
در جوابم فرمود: هر كس، هر خرجى در غير اطاعت خدا كند، مبذّر است، و هر خرجى كه در راه خدا كند، در آن خرج، اقتصاد و ميانه روى را رعايت كرده است.
و در همان كتاب، از ابوبصير، از آن جناب روايت كرده كه در تفسير اين جمله فرموده است: «تبذير»، آن است كه انسان هر چه دارد، بدهد، آن وقت خودش دست روى دست بگذارد و محتاج گردد. پرسيدم: اين تبذير، تبذير در حلال نيست؟ فرمود: چرا.
رواياتى درباره اجتناب از افراط و تفريط در انفاق، در ذيل آيه شریفه
و در تفسير قمى مى گويد: امام صادق «عليه السلام» فرمود: «مَحسُوراً»، به معناى برهنه و عريان است.
و در كافى، به سند خود، از عجلان روايت مى كند كه گفت: وقتى در حضور حضرت صادق «عليه السلام» بودم، سائلى آمد، حضرت برخاست و از ظرفى كه خرما داخل آن بود، دو مشتش را پُر كرد و به سائل داد. چيزى نگذشت كه سائل ديگرى آمد، دو مشتى هم به او داد. آنگاه سومى آمد، به او ندا داد و فرمود: «اللّهُ رَازِقُنَا وَ إيّاكُم: خدا روزى ده ما و شما است».
آنگاه فرمود: رسول خدا چنين بود كه احدى از او چيزى از مال دنيا نمى خواست مگر آن كه به او مى داد. زنى، فرزند خود را نزد آن جناب فرستاد و به او سپرد اگر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» گفت چيزى ندارم، بگو پيراهنت را بده، كه ما در خانه چيزى نداريم. حضرت پيراهنش را درآورد و به سويش انداخت. و در نسخه ديگرى آمده: به او داد.
و خدا، آن حضرت را اين چنين تأديب كرد كه: «لَا تَجعَل يَدَكَ مَغلُولَةً إلَى عُنُقِكَ وَ لَا تَبسُطهَا كُلَّ البَسطِ فَتَقعُدَ مَلُوماً مَحسُوراً». آنگاه حضرت فرمود: «إحسار»، به معناى فقر و ندارى است.
مؤلف: اين روايت را عياشى هم، در تفسير خود، از عجلان، از آن جناب نقل كرده و داستان رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را، قمى هم، در تفسير خود، و همچنين دُرّالمنثور، از ابن ابى حاتم، از منهال بن عمرو، و از ابن جرير طبرى، از ابن مسعود آورده اند.
و در كافى، به سند خود، از مسعدة بن صدقه، از ابى عبداللّه «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: خداوند در اين آيه، رسول خدا را تعليم مى دهد كه چطور بايد انفاق كند، و داستانش اين است كه چند وقيه پول طلا نزدش مانده بود، دلش نمى خواست شب آن ها را نزد خود نگه دارد، لذا همه را صدقه داد.
و چون صبح شد، چيزى در دست نداشت، و اتفاقا سائلى مراجعه نموده و چيزى خواست، و وقتى فهميد چيزى ندارد، آن جناب را ملامت كرده و حضرت غمناك شد. زيرا از يك سو، چيزى در دست نداشت و از سوى ديگر، چون دلسوز و رقيق القلب بود، از وضع مرد متأثر شد.
لذا خداى تعالى، وى را به وسيله اين آيه مؤدب نمود كه: «لَا تَجعَل يَدَكَ مَغلُولَة...» خاطرنشانش كرد كه چه بسا مردم از تو درخواستى كنند كه اگر عذر بياورى، عذرت را نپذيرند. پس هيچ وقت نبايد همه آنچه را كه در دست دارى، به يك نفر بدهى و دست خالى بمانى.
و در تفسير عياشى، از ابن سنان، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در تفسير: «وَ لَا تَجعَل يَدَكَ مَغلُولَةً إلَى عُنُقِكَ»، دست ها را در هم قفل كرد و فرمود: يعنى اين طور (و دست خود به گردن حلقه كرد). و در ذيل جملۀ «وَ لَا تَبسُطهَا كُلَّ البَسط»، كف دست خود را باز نموده و فرمود: يعنى اين چنين.
و در تفسير عياشى، از ابن سنان، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه در ضمن حديثى مى گويد: خدمت آن حضرت عرض كردم: «املاق» چيست؟ فرمود: املاق، به معناى افلاس است.
اعمالى كه با ايمان به خدا سازگارى ندارد
ودر الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از قتاده واواز حسن روايت كرده كه در ذيل آيه ((ولاتقربوا الزّنى انّه كان فاحشة (( گفته است : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) بارها مى فرمود: ((بنده خدا در حينى كه زنا مى كند ايمان به خدا ندارد، ودر حينى كه بهتان مى زند ايمان به خدا ندارد، ودر حينى كه دزدى مى كند ايمان به خدا ندارد، و در حينى كه شراب مى خورد ايمان به خدا ندارد، ودر حينى كه خيانت مى كند ايمان به خدا ندارد(( پرسيدند: يا رسول اللّه به خدا سوگند ما خيال مى كرديم اين كارها با ايمان سازگار هست ، رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود اگر يكى از اين كارها از آدمى سر بزند ايمان از قلبش بيرون مى رود، واگر توبه كند توبه اش قبول مى شود. مؤ لف : اين حديث به طرق ديگرى از عايشه وابى هريره نيز روايت شده ، واز طرق اهل بيت (عليهم السلام ) هم چنين مضمونى رسيده كه روح ايمان در حين معصيت از آدمى جدا مى شود.
چند روايت در ذيل آيه : ((ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا...(( ودر كافى به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : به حضرت ابى الحسن (عليه السلام ) عرض كردم خداى عزوجل مى فرمايد: ((ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لوليّه سلطانا فلايسرف فى القتل انّه كان منصورا(( مقصود از اين اسراف چيست كه خدا از آن نهى مى كند؟ فرمود: مقصود اين است كه به جاى قاتل شخص بى گناهى را بكشى ويا قاتل را مثله كنى ، عرض كردم ، پس معناى جمله : ((انّه كان منصورا(( چيست ؟ فرمود: چه نصرتى بالاتر از اين كه قاتل را دست بسته در اختيار اولياى مقتول بگذارند تا اگر خواستند به قتل برسانند البته اين در صورتى است كه پيامد وتالى فاسدى در بين نباشد، واثر سوء دينى ويا دنيائى به بار نياورد. ودر تفسير عياشى از ابى العباس روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پيرامون دونفر كه شخصى را به شركت كشته بودند سوال كردم فرمود: صاحب خون يعنى اولياى مقتول مى توانند يكى از آن دو نفر را بكشند، وهر يك را كشتند نصف ديه اورا آن ديگرى به ورثه اش مى دهد وهمچنين اگر مردى زنى را كشت اگر اولياى مقتول قبول كردند كه خونبها بگيرند هيچ واگر جز كشتن قاتل را رضا ندادند مى توانند قاتل را بكشند ونصف ديه اش را هم به ورثه اش بپردازند، اين است معناى كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: ((فقد جعلنا لوليّه سلطانا فلايسرف فى القتل (( مؤ لف : ودر معناى اين دوروايت روايات ديگرى نيز هست ، مثلا الدر المنثور از بيهقى نقل كرده كه اودر سنن خود از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت : مردم را در جاهليت رسم چنين بود كه اگر مردى از يك فاميلى كسى را مى كشت از آن قوم وقبيله راضى نمى شدند، مگر بعد از آنكه يكى از بزرگان ورؤ ساى ايشان را بكشند، البته اين در صورتى بود كه قاتل خودش از روساء نباشد، خداى تعالى در اين آيه ايشان را اندرز نموده ومى فرمايد و(( لاتقتلوا - تا آنجا كه مى فرمايد - فلايسرف فى القتل (( ودر تفسير قمى در ذيل آيه شريفه ((وزنوا بالقسطاس المستقيم (( گفته : كه در روايت ابى الجارود نقل شده كه امام ابى جعفر (عليه السلام ) در معناى ((قسطاس مستقيم (( فرموده كه : قسطاس مستقيم آن ميزانى را گويند كه زبانه (شاهين ) داشته باشد.
مؤ لف : مقصود از ذكر زبانه اين است كه استقامت را برساند كه معمولا ترازوهاى دوكفه اى اين حال را دارند.
رواياتى درباره پيروى نكردن از غير علم وتقسيم شدن ايمان ، بر اعضاء وجوارح
ودر تفسير عياشى از ابى عمر وزبيرى از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: خداى تبارك وتعالى ايمان را بر همه اعضاء وجوارح آدمى واجب كرده وبر همه تقسيم نموده است ، پس هيچ عضوى نيست مگر آنكه موظف است به ايمانى مخصوص به خود، غير از آن ايمانى كه عضوديگر موظف بر آن است ، يك عضوآدمى دوچشم اواست كه با آن مى بيند ويكى دوپاى اواست كه با آن راه مى رود. بر چشم واجب كرده كه به آنچه حرام است ننگرد، وآنچه را كه خدا نهى كرده وحلال نيست نبيند اين عمل ايمان چشم است ، وفرموده : ((لا تقف ما ليس لك به علم انّ السّمع والبصر والفواد كلّ اولئك كان عنه مسئولا(( اين وظيفه چشم وايمان اواست ... وهمچنين بر دوپاى آدمى واجب كرده كه به سوى معاصى الهى نرود، و به سوى آنچه كه خدا واجب كرده حركت كند، وفرموده ((لاتمش فى الارض مرحا انّك لن تخرق الارض ولن تبلغ الجبال طولا(( ونيز فرموده ((واقصد فى مشيك واغضض من صوتك انّ انكر الاصوات لصوت الحمير(( مؤ لف : اين روايت را كافى هم به سند خود از ابى عمر وزبيرى از آن جناب در ضمن حديث مفصلى نقل كرده . ودر همان كتاب از ابى جعفر روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام ) بودم كه مردى خدمت آن حضرت عرض كرد: پدر ومادرم فداى توباد، من كنيفى دارم ووارد آن كنيف (مستراح ) مى شوم تا رفع حاجت كنم ، در همسايگى ما اشخاصى هستند كه كنيزان آوازه خوان دارند، آواز مى خوانند وموسيقى مى نوازند، وچه بسا مى شود من نشستن در آنجا را طول مى دهم تا صداى آنها را بشنوم ، اين عمل چطور است ؟ فرمود: اينكار را مكن عرض كرد به خدا قسم من هرگز به سراغ آنها نرفته ام ونمى روم ، بلكه صدائى است كه از ايشان مى شنوم ، فرمود: مگر كلام خداى را نشنيدى كه مى فرمايد: ((انّ السّمع والبصر والفوآد كلّ اولئك كان عنه مسئولا؟.
عرض كرد: نه به خدا سوگند، مثل اينكه تاكنون اين آيه را از كتاب خدا نشنيده بودم نه از عجم ونه از عرب ، ديگر چنين عملى را تكرار نمى كنم ان شاء اللّه ، ونسبت به گذشته هم استغفار مى كنم . فرمود: برخيز وغسل كن وآنچه مى توانى نماز بخوان ، چون تاكنون در كار بزرگى مشغول بوده اى وچقدر حال بدى داشتى اگر بر اين حال مى مردى ، شكر مى كنم خدا را كه متوجه شدى واز اودرخواست مى كنم كه از هر بدى كه از توديده صرفنظر كند. آرى خداى تعالى كراهت ندارد مگر از هر كار زشت تو، كارهاى زشت را بگذار براى اهلش ، چون هر چيزى در عالم اهلى دارد. مؤ لف : اين روايت را شيخ طوسى رضوان اللّه عليه در كتاب تهذيب از آن جناب وكلينى در كافى از مسعدة بن زياد از آن جناب نقل كرده اند. ونيز در همان كتاب از حسين بن هارون از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله ((انّ السّمع والبصر والفوآد...(( فرمود: خداى تعالى از گوش مى پرسد كه چه شنيدى واز چشم سؤ ال مى كند كه به چه چيز نگريستى واز قلب پرسش مى كند كه بر چه چيرهائى معتقد شدى . ودر تفسير قمى در ذيل آيه ((ولاتقف ما ليس لك به علم ...(( گفته است : معصوم (عليه السلام ) فرموده احدى را از آنچه كه به آن علم ندارى پيروى مكن ، كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) فرمود: هر كس به مردى مؤ من ويا زنى مؤ منه تهمت بزند خداوند اورا در طينت خبال نگه مى دارد تا از عهده آنچه گفته برآيد. مؤ لف : طينت خبال در روايت ابن ابى يعفور از امام صادق (عليه السلام ) به نقل از كافى ، به چركى تفسير شده كه از عورت زنان بدكار بيرون مى آيد، واز طرق اهل سنت از ابوذر وانس از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله وسلم ) معنائى نظير آن روايت شده است . وروايات - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - بعضيها مفسر مورد آيه به خصوص است ، وبعضى ديگرش مفسر عموم تعليل آيه است ، همچنانكه در بيان گذشته هم اشاره شده .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |