تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۱۰: تفاوت میان نسخهها
خط ۳۵: | خط ۳۵: | ||
و با تعليل ديگر كه فرمود: «وَ سَاءَ سَبِيلاً»، فهماند كه اين روش، روش زشتى است كه به فساد جامعه، آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر مى شود، و به كلّى نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودى تهديد مى كند. | و با تعليل ديگر كه فرمود: «وَ سَاءَ سَبِيلاً»، فهماند كه اين روش، روش زشتى است كه به فساد جامعه، آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر مى شود، و به كلّى نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودى تهديد مى كند. | ||
و در آيه اى ديگر، در عذاب مرتكبان آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤمنان فرموده: «وَ لَا | و در آيه اى ديگر، در عذاب مرتكبان آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤمنان فرموده: «وَ لَا يَزنُونَ وَ مَن يَفعَل ذَلِكَ يَلقَ أثَاماً * يُضَاعَف لَهُ العَذَابُ يَومَ القِيَامَةِ وَ يَخلُد فِيهِ مُهَاناً إلّا مَن تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً». | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۱۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۱۱۸ </center> | ||
<span id='link78'><span> | <span id='link78'><span> |
نسخهٔ ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۲۲
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |
۳ - قسم بعدى «خطاء»، آن است كه مانند قسم اول در اراده خطاء شود و ناشايسته را اراده كند، ولى اتفاقا خلاف آن از آب در آمده و كار نيكى انجام شود. چنين كسى در اراده اش «مُخطئ» و در عملش «مُصِيب» است، و او را براى اراده عمل زشت مذمّت كرده و عمل نيكش را ستايش نمى كنند.
و خلاصه سخن آن كه:
اگر كسى چيزى را اراده كند و خلاف آن را انجام دهد، مى گويند «أخطَأَ»، و اگر همان چيزى را كه اراده كرده، انجام دهد مى گويند «أصَابَ». گاهى هم به كسى كه كار بدى كرده و يا اراده بدى كرده، مى گويند «أخطَأَ» و تعبير معروف «أصَابَ الخَطَاء وَ أخطَأ الصَّواب و أصَابَ الصَوَابَ وَ أخطَأ الخَطَاء» از همين باب است.
و اين لفظ مشتركى است كه به طورى كه ملاحظه مى كنيد، مردد ميان چند معنا است، و اين بر عهده دانشمند اهل تحقيق است كه در هر مورد كاملا جستجو نموده و معناى اين كلمه را معلوم نمايد.
نهى از کشتن اولاد، از بيم فقر و گرسنگى
و در آيه شريفه، از كشتن اولاد به جهت ترس از فقر و احتياج، شديدا نهى شده است. و جملۀ «نَحنُ نَرزُقُهُم وَ إيَّاكُم» تعليل همان نهى، و در مقام مقدمه چينى براى جملۀ بعدى است كه فرمود: «إنَّ قَتلَهُم كَانَ خِطأً كَبِيراً».
و معناى آيه، اين است كه:
فرزندان خود را از ترس اين كه مبادا دچار فقر و هلاكت شويد و به خاطر ايشان تن به ذلت گدایى دهيد، به قتل نرسانيد. و دختران خود را از ترس اين كه گرفتار داماد ناجورى شويد، و يا به جهت ديگرى مايه آبروريزى شما شود، مكشيد. زيرا اين شما نيستيد كه روزى اولادتان را مى دهيد، تا در هنگام فقر و تنگدستى ديگر نتوانيد روزى ايشان را برسانيد، بلكه مایيم كه هم ايشان و هم شما را روزى مى دهيم. آرى، كشتن فرزندان، خطایى است بزرگ.
مسأله نهى از فرزندكشى در قرآن كريم مكرر آمده، و اين عمل شنيع، در حالى كه يكى از مصاديق آدم كشى است، چرا فقط اين مصداق ذكر گرديده، مى توان گفت كه: چون فرزندكشى از زشت ترين مصاديق شقاوت و سنگدلى است و جهت ديگرش هم اين است كه اعراب در سرزمينى زندگى مى كردند كه بسيار دچار قحطى مى شدند، و از این جهت، همين كه نشانه هاى قحطى را مى ديدند، اول كارى كه مى كردند، به اصطلاح براى حفظ آبرو و عزّت و احترام خود، فرزندان خود را مى كشتند.
و در كشّاف گفته: مقصود از فرزندكشى، همان دختركشى است كه در عرب مرسوم بوده، وليكن ظاهرا اين حرف صحيح نباشد. زيرا مسأله دختركشى، يك عنوان مستقلى است كه آيات مستقل ديگرى، مخصوص نهى از آن و حرمت آن آمده. مانند آيه: «وَ إذَا المَؤُودَةُ سُئِلَت * بِأىِّ ذَنبٍ قُتِلَت». و آيه: «وَ إذَا بُشِّرَ أحَدُهُم بِالأُنثَى ظَلَّ وَجهُهُ مُسوَدّاً وَ هُوَ كَظِيمٌ * يَتَوَارَى مِنَ القَومِ مِن سُوءِ مَا بُشِّرَ بِهِ أيُمسِكُهُ عَلَى هُونٍ أم يَدُسُّهُ فِى التُّرَابِ ألَا سَاءَ مَا يَحكُمُونَ».
و اما آيه مورد بحث و امثال آن، به طور كلّی، از كشتن اولاد از ترس فقر و ندارى نهى مى كند، و داعى نداريم كه «اولاد» را بر خصوص «دختران» حمل كنيم، با اين كه اعم از دختر و پسر است. و نيز هيچ موجبى نيست كه جملۀ «أيُمسِكُهُ عَلَى هُونٍ» را حمل بر ترس از فقر و فاقه كنيم، با اين كه مى دانيم «هون» با فقر در معنا متغايرند.
پس حق مطلب همين است كه بگویيم: از آيه مورد بحث، كشف مى شود كه عرب، غير از مسأله دختركشى (وأد)، يك سنّت ديگرى داشته كه به خيال خود با آن عمل، هون و خوارى خود را حفظ مى كردند و آن، اين بوده است كه از ترس خوارى و فقر و فاقه، فرزند خود را - چه دختر و چه پسر - مى كشته، و آيه مورد بحث و نظایر آن، از اين عمل نهى كرده است.
نهى شديد از زناكارى
«وَ لاتَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فَاحِشةً وَ سَاءَ سَبِيلاً»:
اين آيه، از زنا نهى مى كند و در حرمت آن مبالغه كرده است. چون نفرموده «اين كار را نكنيد»، بلكه فرموده: «نزديكش هم نشويد»، و اين نهى را چنين تعليل كرده كه اين عمل «فاحشه» است، و زشتى و فحش آن، صفت لاينفكّ و جدایى ناپذير آن است، به طورى كه در هيچ فرضى از آن جدا نمى شود.
و با تعليل ديگر كه فرمود: «وَ سَاءَ سَبِيلاً»، فهماند كه اين روش، روش زشتى است كه به فساد جامعه، آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر مى شود، و به كلّى نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودى تهديد مى كند.
و در آيه اى ديگر، در عذاب مرتكبان آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤمنان فرموده: «وَ لَا يَزنُونَ وَ مَن يَفعَل ذَلِكَ يَلقَ أثَاماً * يُضَاعَف لَهُ العَذَابُ يَومَ القِيَامَةِ وَ يَخلُد فِيهِ مُهَاناً إلّا مَن تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً».
بحثى قرآنى واجتماعى پيرامون حرمت زنا
اين بحثى كه عنوان مى كنيم هم بحثى است قرآنى وهم اجتماعى . همه مى دانيم كه هر يك از جنس ((نر(( و((ماده (( نوع بشر وقتى به حد رشد رسيد - در صورتى كه داراى بنيه اى سالم باشد - در خود ميلى غريزى نسبت به طرف ديگر احساس مى كند، والبته اين مساءله غريزى منحصر در افراد انسان نيست ، بلكه در تمامى حيوانات نيز اين ميل غريزى را مشاهده مى كنيم . علاوه بر اين همچنين مشاهده مى كنيم كه هر يك از اين دوطرف مجهز به جهاز واعضاء وقوائى است كه اورا براى نزديك شدن به طرف مقابلش وادار مى كند. اگر در نوع جهاز تناسلى اين دوطرف به دقت مطالعه وبررسى كنيم جاى هيچ ترديدى باقى نمى ماند كه اين شهوت غريزى بوده ووسيله اى است براى توالد وتناسل كه خود مايه بقاء نوع است . علاوه بر جهاز تناسلى ، انواع حيوانات از آن جمله انسان به جهازهاى ديگرى نيز مجهز است كه باز دلالت دارند بر اينكه غرض از خلقت جهاز تناسلى همان بقاء نوع است ، يكى از آنها محبت وعلاقه به فرزند است ، ويكى ديگر مجهز بودن ماده هر حيوان پستاندار به جهاز شيرساز است تا طفل خود را براى مدتى كه بتواند خودش غذا را بجود و فروببرد وهضم كند شير بدهد واز گرسنگى حفظ نمايد، همه اينها تسخيرهائى است الهى كه به منظور بقاء نوع جنس نر را مسخر ماده و ماده را مسخر نر كرده جهاز تناسلى طرفين را مسخر ودلهاى آنان را ووو همه را مسخر كرده تا اين غرض تاءمين شود. وبه همين جهت مى بينيم انواع حيوانات با اين كه مانند انسان مجبور به تشكيل اجتماع ومدنيت نيستند وبه خاطر اين كه زندگيشان ساده و حوائجشان مختصر است ، وهيچ احتياجى به يكديگر ندارند معذلك گاه گاهى غريره جنسى وادارشان مى كند كه نر وماده با هم اجتماع كرده وعمل مقاربت را انجام دهند، ونه تنها انجام بدهند وهر يك دنبال زندگى خويش را بگيرند، بلكه به لوازم اين عمل هم ملتزم شوند، وهر دودر تكفل طفل ويا جوجه خود وغذا دادن وتر بيت آن پاى بند باشند، تا طفل ويا جوجه شان به حد رشد برسد، وبه اداره چرخ زندگى خويش مستقل گردد. ونيز به همين جهت است كه مى بينيم از روزى كه تاريخ ، زندگى بشريت وسيره وسنت اورا سراغ مى دهد سنت ازدواج را هم كه خود يك نوع اختصاص ورابطه ميان زن وشوهر است سراغ مى دهد، همه اينها ادله مدعاى ما است ، زيرا اگر غريزه ، تناسل بشر را به اينكار وا نمى داشت بايد تاريخ سراغ دهد كه در فلان عصر نظامى در ميان زن وشوهرها نبوده ، آرى مساءله اختصاص يك زن به شوهر خود، اصلى طبيعى است كه مايه انعقاد جامعه انسانى مى گردد، وجاى هيچ ترديد نيست كه ملت هاى گوناگون بشرى در گذشته هر چند هم كه داراى افراد فراوان بوده اند بالاخره به مجتمعات كوچكى به نام خانواده منتهى مى شدند. همين اختصاص باعث شده كه مردان ، زنان خود را مال خود بدانند، و عينا مانند اموال خود از آن دفاع كنند، وجلوگيرى از تجاوز ديگران را فريضه خود بدانند همانطور كه دفاع از جان خود را فريضه مى دانند، بلكه دفاع از عرض را واجب تر دانسته گاهى جان خود را هم بر سر عرض وناموس خود از دست بدهند. وهمين غريزه دفاع از اغيار است كه در هنگام هيجان وفورانش غيرتش مى نامند وبه كسى كه نمى گذارد به ناموسش تجاوز شود غيرتمند مى گويند، ونمى گويند مردى است بخيل . باز به همين جهت است كه مى بينيم در همه اعصار نوع بشر نكاح وازدواج را مدح كرده وآن را سنت حسنه دانسته ، وزنا را نكوهش نموده فى الجمله آنرا عملى شنيع معرفى كرده اند وگناهى اجتماعى وعملى زشت دانسته اند، بطورى كه خود مرتكب نيز آنرا علنى ارتكاب نمى كند، هر چند بطورى كه در تاريخ امم واقوام ديده مى شود در بعضى از اقوام وحشى آنهم در پاره اى از اوقات ودر تحت شرائطى خاص در ميان دختران وپسران ويا بين كنيزان معمول بوده است . پس اينكه مى بينيم تمامى اقوام وملل در همه اعصار اين عمل را زشت وفاحشه خوانده اند براى اين بوده كه مى فهميدند اين عمل باعث فساد انساب وشجره هاى خانوادگى وقطع نسل وظهور وبروز مرضهاى گوناگون تناسلى گشته وهمچنين علاوه بر اين باعث بسيارى از جنايات اجتماعى از قبيل آدم كشى وچاقوكشى وسرقت وجنايت وامثال آن مى گردد، ونيز باعث مى شود عفت وحياء وغيرت ومودت ورحمت در ميان افراد اجتماع جاى خود را به بى عفتى وبى شرمى وبى غيرتى و دشمنى وشقاوت بدهد. با همه اينها، تمدنى كه ممالك غربى در اين اعصار به وجود آورده اند، از آنجائى كه صرفا بر اساس لذت جوئى وعياشى كامل وبرخوردارى از مزاياى زندگى مادى ونيز آزادى افراد در همه چيز بنا نهاده شده و آزادى را جز در آن امورى كه مورد اعتناى قوانين مدنى است سلب نكرده وحتى كار را به جائى رسانده اند كه تمامى آداب قومى ومرزهاى دينى واخلاقى وشرافت انسانى را كنار گذاشته افراد را در هر چيز كه ميل داشته باشند ودر هر عملى - هر چه هم كه شنيع باشد - آزاد گذاشته اند وگذشته از بعضى شرائط جزئى كه در پاره اى موارد مخصوص ، اعتبار كرده اند ديگر هيچ اعتنائى به آثار سوء اين آزادى بى قيد وشرط افراد ندارند، وقوانين اجتماعى را هم بر طبق خواسته اكثر مردم تدوين مى كنند.
نتيجه چنين تمدنى اشاعه فحشاء ميان مردان وزنان شده وحتى تا داخل خانه ها در ميان مردان صاحب زن وزنان صاحب شوهر وحتى نسبت به محارم سرايت نموده وشايد ديگر كسى ديده نشود كه از آثار شوم اين تمدن ، سالم مانده باشد، بلكه به سرعت اكثريت را با خود همراه كرده است ، ويكى از آثار شومش اين است كه صفات كريمه اى كه هر انسان طبيعى ، متصف بدان است وآن را براى خود مى پسندد وهمه آنها از قبيل عفت وغيرت وحياء آدمى را به سنت ازدواج سوق مى دهد، رفته رفته ضعيف گشته است ، تا آنجا كه بعضى از فضائل مسخره شده است ، واگر نقل پاره اى از كارهاى زشت خودش شنيع و زشت نبود، واگر بحث ما قرآنى وتفسير نبود آمارى را كه پاره اى از جرايد منتشر كرده اند اينجا نقل مى كرديم تا مدعاى ما ثابت گردد، كه آثار شوم اين تمدن تا چند درصد افراد بشر را آلوده كرده است . واما شريعتهاى آسمانى بطورى كه قرآن كريم بدان اشاره مى كند وتفسير آيات آن در سوره انعام آيه ۱۵۱ تا آيه ۱۵۳ گذشت ، همه از عمل زشت زنا به شديدترين وجه نهى مى كرده اند، در ميان يهود قدغن بوده ، از انجيل ها هم برمى آيد كه در بين نصارى نيز حرام بوده است ، در اسلام هم مورد نهى قرار گرفته وجزء گناهان كبيره شمرده شده است ، والبته حرمتش در محارم چون مادر ودختر وخواهر وعمه وخاله شديدتر است ، وهمچنين در صورت احصان يعنى در مورد مردى كه زن داشته وزنى كه شوهر داشته باشد حرمتش بيشتر است ودر غير صورت احصان حدود سبك ترى دارد مثلااگر بار اول باشد صد تازيانه است و در نوبت سوم وچهارم يعنى اگر دويا سه بار حد خدائى بر اوجارى شده باشد وباز هم مرتكب شود حدش اعدام است ، واما در صورت محصنه بودن در همان نوبت اول بايد سنگسار شود. ودر آيه مورد بحث ، به حكمت حرمت آن اشاره نموده ودر ضمن نهى از آن ، فرموده ((به زنا نزديك نشويد كه آن فاحشه وراه بدى است (( اولا آن را فاحشه خوانده ، ودر ثانى به راه بد توصيفش كرده كه مراد از آن - وخدا داناتر است - سبيل بقاء است ، همچنانكه از آيه ((ائنّكم لتاتون الرّجال وتقطعون السّبيل (( نيز برمى آيد كه مقصود از راه همان راه بقاء نسل است ، ومعنايش اين است كه آيا شما در آميختن با زنان را كه راه بقاى نسل مى باشد ونظام جامعه خانوادگى را كه محكم ترين وسيله است براى بقاى مجتمع مدنى به وجود مى آورد از هم مى گسليد؟.
آرى با باز شدن راه زنا روز به روز ميل ورغب ت افراد به ازدواج كمتر مى شود، چون با اينكه مى تواند از راه زنا حاجت جنسى خودرا برآورد داعى ندارد اگر مرد است محنت ومشقت نفقه عيال واگر زن است زحمت حمل جنين وتربيت اورا تحمل نموده وبا محافظت وقيام به واجبات زندگيش ، جانش به لب برسد، با اينكه غريزه جنسى كه محرك وباعث همه اينها است از راه ديگر هم اقناع مى شود، بدون اينكه كمترين مشكل وتعبى تحمل كند، همچنانكه مى بينيم دختر وپسر جوان غربى همينكار را مى كند، وحتى به بعضى از جوانهاى غربى گفته اند كه چرا ازدواج نمى كنى ؟ در پاسخ گفته است : چكار به ازدواج دارم ، تمام زنهاى اين شهر از آن من مى باشد! ديگر ازدواج چه نتيجه اى دارد؟ تنها خاصيت آن مشاركت وهمكارى در كارهاى جزئى خانه است كه آن هم مانند ساير شركتها است كه با اندك بهانه اى منجر به جدائى شريكها از همديگر مى شود واين مساءله امروزه بخوبى در جوامع غربى مشهود است . واينجاست كه مى بينيم ازدواج را به يك شركت تشبيه كرده اند كه بين زن وشوهر منعقد مى شود وآن را تنها غرض وهدف ازدواج مى شمارند، بدون اينكه حسابى براى توليد نسل ويا برآوردن خواسته هاى غريره باز كنند، بلكه اينها را از آثار مترتبه وفرع بر شركت در زندگى مى دانند، در نتيجه اگر توافق در اين شركت ادامه يافت كه هيچ وگرنه از اولاد ومساءله غريزه طبيعى صرفنظر مى كنند. همه اينها انحرافهائى است از راه فطرت ، وما اگر در اوضاع واحوال حيوانات وانواع مختلف آنها دقت كنيم خواهيم ديد كه حيوانات غرض اصلى وبالذات از ازدواج را، ارضاء غريزه تحريك شده ، وپديد آوردن نسل وذريه مى دانند. همچنانكه دقت در وضع انسان در اولين بارى كه اين تمايل را در خود احساس مى كند ما را به اين حقيقت مى رساند كه هدف اصلى وتقدمى كه اورا به اين عمل دعوت مى كند همان ارضاء غريزه است ، كه مساءله توليد نسل دنبال آن است . واگر محرك انسان به اين سنت طبيعى ، مساءله شركت در زندگى وتعاون در ضروريات حيات ، از خوراك وپوشاك وآشيانه وامثال آن بود، ممكن بود مرد اين شركت را با مردى مثل خود، وزن با زنى مثل خود برقرار كند، واگر چنين چيزى ممكن بود ودعوت غريره را ارضاء مى كرد بايد در ميان جوامع بشرى گسترش مى يافت ويا حداقل براى نمونه هم كه شده ،
در طول تاريخ در ميان يكى از جوامع بشرى صورت مى گرفت وميان دومرد ودوزن حتى احيانا چنين شركتى برقرار مى شد ودر تمام طول تاريخ ودر همه جوامع مختلف بشرى به يك وتيره (طريقه ، راه وروش ) جريان نمى يافت واصلا چنين رابطه اى ميان دوطبقه اجتماع يعنى طبقه مردان از يكطرف وزنان از طرف ديگر برقرار نمى شد. واز طرفى ديگر اگر اين روش غربى ها ادامه پيدا نموده وروز به روز به عدد فرزندان نامشروع اضافه شود، مساءله مودت ومحبت وعواطفى كه ميان پدران وفرزندان است به تدريج از بين رفته وباعث مى شود كه اين رابطه معنوى از ميان پدران نسبت به فرزندان رخت بربندد، ووقتى چنين رابطه اى باقى نماند قهرا سنت ازدواج از ميان جامعه بشر كنار رفته وبشر روبه انقراض خواهد نهاد، همه اينها كه گفتيم نمونه هايش در جامعه هاى اروپائى خودنمائى مى كند. يكى از تصورات باطل اين است كه كسى تصور كند كه كار بشر در اثر پيشرفتهاى فنى به زودى به جائى برسد كه چرخ زندگى اجتماعى خود را با اصول فنى وطرق علمى بچرخاند، بدون اينكه محتاج به كمك غريزه جنسى شود، يعنى فرزندان را به وجود آورد بدون اينكه اصلا احتياجى به رابطه به اصطلاح معنوى ومحبت پدرى ومادرى باشد، مثل اينكه جائره هائى مقرر كنند براى كسانى كه توليد نسل كنند وپدران به خاطر رسيدن به آن جوائز فرزند تحويل دهند! همچنانكه در بعضى از ممالك امروز معمول شده است ، غافل از اينكه جائره قرار دادن ويا هر قانون وسنت ديگرى مادام كه در نفوس بشر ضامن اجراء نداشته باشد دوام پيدا نمى كند، قوانين در بقاى خود از قوا وغرائز طبيعى انسان كمك مى گيرند، نه به عكس كه غرائز از قوانين استمداد نمايد وقوانين بتوانند غرائز را به كلى باطل كنند، آرى اگر غرائز باطل شد نظام اجتماع باطل مى شود. هيات اجتماع قائم بافراد اجتماع است ، وقوام قوانين جارى بر اين است كه افراد آن را بپذيرند وبدان رضايت دهند، وآن قوانين بتواند پاسخگوى جامعه باشد، با اين حال چگونه ممكن است قوانينى در جامعه اى جريان يابد ودوام پيدا كند كه قريحه جامعه خواستار آن نبوده ودلها پذيرايش نباشد. پس حاصل كلام اين شد كه باطل شدن غريزه طبيعى وغفلت اجتماع بشرى از غايت وهدف اصلى آن ، انسانيت را تهديد به نابودى مى كند، و به زودى هم كارش را بدينجا خواهد كشانيد، واگر هنوز چنين خطرى كاملا محسوس نشده براى اين است كه هنوز عموميت پيدا نكرده است .
علاوه بر مطالب مذكور اين عمل زشت وپست اثر ديگرى هم از نظر شريعت اسلامى دارد، وآن بر هم زدن انساب ورشته خانوادگى است ، كه با گسترش زنا، ديگر جائى براى احكام نكاح وارث باقى نمى ماند. وَ لاتَقْتُلُوا النَّفْس الَّتى حَرَّمَ اللَّهُ إِلابِالْحَقِّ اين آيه از كشتن نفس محترمه نهى مى كند، مگر در صورتى كه بحق باشد، به اين معنا كه طرف مستحق كشته شدن باشد، مثل اينكه كسى را كشته باشد يا مرتد شده باشد (وحرمت دينى را در جامعه بشكند) و امثال اينها كه در قوانين شرع مضبوط است . وشايد از اينكه نفس را توصيف كرد به ((حرم اللّه (( ونفرمود ((حرم اللّه فى الاسلام (( اشاره به اين باشد كه حرمت قتل نفس مختص به اسلام نيست ، در همه شرايع آسمانى حرام بوده واين حكم از شرايع عمومى است ، همچنانكه در تفسير آيه ۱۵۱ و۱۳۵ سوره انعام هم بدان اشاره شد. وَ مَن قُتِلَ مَظلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سلْطناً فَلا يُسرِف فى الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنصوراً(۳۳) مقصود از اينكه فرمود: ((ما براى ولى مقتول سلطانى قرار داديم (( همين است كه اورا در قصاص از قاتل سلطنت واختيار داده ايم ، و ضميرى كه در ((فلايسرف (( ودر ((انّه (( هست به ولى بر مى گردد ومقصود از ((منصور بودن (( اوهمان مسلط بودن قانونى بر كشتن قاتل است . معناى جمله : ((فلايسرف فى القتل انه كان منصورا(( ومعناى آيه اين است كه ((كسى كه مظلوم كشته شده باشد ما به حسب شرع براى صاحب خون اوسلطنت قرار داديم ، تا اگر خواست قاتل را قصاص كند، واگر خواست خونبها بگيرد، واگر هم خواست عفوكند، حال صاحب خون هم بايد در كشتن اسراف نكند، وغير قاتل را نكشد، ويا بيش از يكنفر را به قتل نرساند، وبداند كه ما ياريش كرده ايم وبه هيچ وجه قاتل از چنگ اوفرار نمى كند، پس عجله به خرج ندهد وبه غير قاتل نپردازد(( بعضى ديگر از مفسرين احتمال داده اند كه ضمير در ((فلايسرف (( به قاتل برگردد، هر چند كلمه قاتل در آيه نيامده ولى سياق بر آن دلالت دارد، وضمير ((انّه (( به ((من (( برگردد در نتيجه معنا چنين باشد: ((قاتلها بدانند كه ما براى صاحبان مقتول كه مظلوم كشته شده اند تسلط قرار داديم ، پس در آدم كشى اسراف نكنند، وبه ظلم كسى را نكشند زيرا كسى كه به ظلم كشته شود از ناحيه ما يارى شده است ، چون ما صاحب خون اورا تسلط قانونى داده ايم ((، ليكن اين معنا از سياق آيه بعيد است علاوه بر اين ، لازمه اش اين است كه تنها ضمير ((انّه (( به مقتول برگردد.
واما راجع به قصاص از آنجائى كه در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه ((و لكم فى القصاص حيوة (( فصلى در باره آن گذرانديم در اينجا ديگر بحث نمى كنيم .
نهى از تصرف در مال يتيم وامر به وفاء به عهد
«وَ لاتَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلا بِالَّتى هِىَ أَحْسنُ حَتى يَبْلُغ َأَشدَّهُ»:
اين آيه از خوردن مال يتيم نهى مى كند كه خود يكى از كبائرى است كه خداوند وعده آتش به مرتكبين آن داده وفرموده است : ((انّ الّذين ياكلون اموال اليتامى ظلما انّما ياكلون فى بطونهم نارا وسيصلون سعيرا(( واگر به جاى ((نهى از خوردن آن (( از ((نزديك شدن به آن (( نهى كرد براى اين بود كه شدت حرمت آن را بفهماند، ومعناى جمله ((الابالّتى هى احسن (( اين است كه در صورتى كه تصرف در مال يتيم به نحوى باشد كه از تصرف نكردن بهتر باشد به اين معنا كه تصرف در آن به مصلحت يتيم وباعث زياد شدن مال باشد عيب ندارد و حرام نيست ، وبلوغ اشد در جمله ((حتى يبلغ اشدّه (( اوان وآغاز اين بلوغ ورشد است كه در اين هنگام حكم يتيمى از يتيم برداشته مى شود، وديگر اورا يتيم نمى گويند، پس اينكه فرمود: نزديك مال يتيم نشويد تا بالغ شود به اين معنا است كه مال يتيم را حفظ كنيد تا بالغ شود، وچون بالغ شد به دستش بسپاريد، وبه عبارت ديگر به اين معنا است كه نزديك مال يتيم مادام كه يتيم است نشويد، در سوره انعام آيه ۱۵۲ نيز مطالبى كه مربوط به اين مقام است گذشت .
«وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسئُولاً»:
مسؤ ول در اينجا به معناى ((مسؤ ول عنه (( است ، يعنى از آن باز خواست مى شويد، واين از باب حذف وايصالى است كه در كلام عرب جائز شمرده شده ، بعضى هم گفته اند منظور اين است كه از خود ((عهد(( مى پرسند كه فلانى با توچه معامله اى كرد، آن ديگرى چه كرد و... وهمچنين ، چون ممكن است عهد را كه يكى از اعمال است در روز قيامت مجسم سازند تا به له ويا عليه مردم گواهى دهد، يكى را شفاعت وبا يكى مخاصمه كند.
امر به مراعات عدالت ووفا در كيل ووزن وبيان ((
خير(( و((احسن تاءويلا(( بودن آن
«وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذَا كلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسطاسِ الْمُستَقِيمِ ذَلِك خَيرٌ وَ أَحْسنُ تَأْوِيلاً»:
كلمه ((فسطاس (( (به كسر قاف وهم به ضم آن ) به معناى ((ترازوو ميزان (( است ، بعضى گفته اند كلمه اى است رومى كه داخل زبان عرب شده وبعضى ديگر گفته اند كه عربى است ، وبعضى آن را مركب از ((قسط(( كه به معناى عدالت است و((طاس (( كه به معناى كفه ترازودانسته اند و((قسطاس مستقيم (( به معناى ترازوى عدل است كه هرگز در وزن خيانت نمى كند. كلمه ((خير(( به معناى آن چيزى است كه وقتى امر داير شد بين آن و يك چيز ديگر آدمى بايد آن را اختيار كند، وكلمه ((تاءويل (( هر چيز به معناى حقيقت ى است كه امر آن چيز بدان منتهى گردد، واينكه مى فرمايد: ايفاء كيل ووزن ودادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است ، براى اين است كه اولا كم فروشى يك نوع دزدى ناجوانمردانه است و ثانيا وثوق واطمينان را بهتر جلب مى كند. و((احسن تاويلا(( بودن اين دوعمل از اين جهت است كه اگر مردم اين دووظيفه را عمل كنند، كم نفروشند وزياد نخرند رشد واستقامت در تقدير معيشت را رعايت كرده اند، چون قوام معيشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دواصل اساسى است ، يكى ((به دست آوردن جنس مرغوب وسالم وبدردخور(( وديگرى ((مبادله مقدار زائد بر حاجت است با اجناس ديگرى كه مورد احتياج است (( آرى هر كسى در زندگى خود حساب واندازه گيرى دارد كه چه چيرهائى واز هر جنسى چه مقدار نياز دارد وچه چيرهائى بيش از نياز اواست ، چه مقدار از آن را بايد بفروشد وبا قيمت آن اجناس ديگر مورد حاجت خود را تحصيل كند واگر پاى كم فروشى به ميان آيد حساب زندگى بشر از هر دوطرف اختلاف پيدا كرده وامنيت عمومى از ميان مى رود. واما اگر كيل ووزن به طور عادلانه جريان يابد زندگى واقتصادشان رشد واستقامت يافته وهر كس هر چه را احتياج دارد، همان را به مقدار نيازش به دست مى آورد، وعلاوه بر آن ، نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا كرده وامنيت عمومى برقرار مى شود.
«وَ لاتَقْف مَا لَيْس لَك بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السمْعَ وَ الْبَصرَ وَ الْفُؤَادَ كلُّ أُولَئك كانَ عَنْهُ مَسئُولاً»:
نهى از متابعت از غير علم (لاتقف ما ليس لك به علم )
بنا به قرائت معروف : ((لاتقف (( (به سكون قاف وضمه فاء) از ماده ((قفا - يقفو- قفوا(( وبه معناى متابعت است ، قافيه شعر را هم از اين جهت قافيه مى گويند كه آخر هر مصراع با آخر مصراعهاى قبل از خودش متابعت مى كند.
وبنا به قرائت غير معروف كه ((لاتقف (( (با ضمه قاف وسكون فاء) قرائت كرده اند از ماده ((قاف (( گرفته اند كه به همان معناى متابعت است ، ولذا از بعضى اهل لغت نقل شده كه گفته اند: ماده دومى از ماده اولى قلب شده ، مانند لغت ((جبذ(( كه از ماده ((جذب (( قلب شده وهر دوبه يك معنا است ، ولذا علم قيافه شناسى را از اين نظر قيافه گفته اند كه دنبال جاى پا را گرفته وبه مقصود راهنمائى مى شود. اين آيه از پيروى ومتابعت هر چيزى كه بدان علم ويقين نداريم نهى مى كند، وچون مطلق وبدون قيد وشرط است پيروى اعتقاد غير علمى وهمچنين عمل غير علمى را شامل گشته ومعنايش چنين مى شود: به چيزى كه علم به صحت آن ندارى معتقد مشو، وچيزى را كه نمى دانى مگو، وكارى را كه علم بدان ندارى مكن ، زيرا همه اينها پيروى از غير علم است ، پيروى نكردن از چيزى كه بدان علم نداريم وهمچنين پيروى از علم در حقيقت حكمى است كه فطرت خود بشر آن را امضاء مى كند.
اشاره به حكم فطرت به لزوم پيروى از علم يا پيروى از ظنّ به استناد حجت علمىوعقلى
آرى انسان فطرتا در مسير زندگيش - در اعتقاد وعملش - جز رسيدن به واقع ومتن خارج ، هدفى ندارد، اومى خواهد اعتقاد وعلمى داشته باشد كه بتواند قاطعانه بگويد واقع وحقيقت همين است وبس ، واين تنها با پيروى از علم محقق مى شود، گمان وشك ووهم چنين خاصيتى ندارد، به مظنون ومشكوك وموهوم نمى توان گفت كه عين واقع است . انسانى كه سلامت فطرت را از دست نداده ودر اعتقاد خود پيروآن چيزى است كه آن را حق وواقع در خارج مى يابد، ودر عملش هم آن عملى را مى كند كه خود را در تشخيص آن محق ومصيب مى بيند، چيزى كه هست در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست علم خود را پيروى مى كند، ودر آنچه كه خود قادر نيست مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم وغالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقليد مى كند، آرى همان فطرت سالم اورا به تقليد از علم عالم ومتخصص آن فن ، وا مى دارد وعلم آن عالم را علم خود مى داند، وپيروى از اورا در حقيقت پيروى از علم خود مى شمارد، شاهد اين مدعا همان اعمال فطرى وارتكازى مردم است ، مى بينيم كه شخصى كه راهى را بلد نيست به قول راهنما اعتماد نموده و به راه مى افتد، مريضى كه درد ودرمان خود را نمى شناسد كوركورانه به دستور طبيب عمل مى كند، وارباب حاجت به اهل فن صنعت مورد احتياج خود، اعتماد نموده وبه ايشان مراجعه مى كنند، البته اين در صورتى است كه به علم ومعرفت آن راهنما وآن طبيب وآ ن مهندس و مكانيسين اعتماد داشته باشد.
از اينجا نتيجه مى گيريم كه انسان سليم الفطرة در مسير زندگيش هيچوقت از پيروى علم منحرف نمى شود، ودنبال ظن وشك ووهم نمى رود، چيزى كه هست يا در مسائل مورد حاجت زندگيش شخصا علم وتخصص دارد كه همان را پيروى مى كند، ويا علم كسى را پيروى مى كند كه وثوق واطمينان ويقين به صحت گفته هاى وى دارد، هر چند اينچنين يقين را در اصطلاح برهان منطقى ، علم نمى گويند. پس در هر مرحله اى از زندگى وقتى مساءله اى براى انسان پيش مى آيد به آن علم دارد، يا علم به خود مساءله ويا علم به وجوب عمل ، بر طبق دليل علمى كه در دست دارد، بنابراين بايد آيه شريفه ((ولاتقف ما ليس لك به علم (( را به چنين معنائى ناظر دانست ، پس اگر دليل علمى قائم شد بر وجوب پيروى از ظنى مخصوص ، پيروى آن ظن هم پيروى از علم خواهد بود. در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه : در هراعتقاد يا عملى كه تحصيل علم ممكن است ، پيروى از غير علم حرام است ، ودر اعتقاد وعملى كه نمى شود به آن علم پيدا كرد زمانى اقدام وارتكاب جائز است كه دليل علمى آن را تجويز نمايد، مانند اخذ احكام از پيغمبر وپيروى واطاعت آن جناب در اوامر ونواهى كه از ناحيه پروردگارش دارد، وعمل كردن مريض طبق دستورى كه طبيب مى دهد، ومراجعه به صاحبان صنايع در مسائلى كه بايد به ايشان مراجعه شود، زيرا در همه اين موارد، دليل علمى داريم بر اينكه آنچه اينان مى گويند مطابق با واقع است . ادله عصمت انبياء (عليهم السلام ) دليل علمى هستند بر اينكه آنچه رسول خدا دستور مى دهد - چه اوامرش وچه نواهيش - همه اش مطابق با واقع است ، وهر كس كه دستورات وى را عمل نمايد به واقع رسيده است ، وهمچنين دليل علمى كه بر خبره بودن وحاذقيت طبيب ويا صاحبان صنايع در صنعتشان به دست آورده ايم خود حجتى است علمى بر اينكه هر كس به ايشان مراجعه نموده وبه دستوراتشان عمل نمايد به واقع رسيده است .
→ صفحه قبل | صفحه بعد ← |