۱۶٬۲۶۳
ویرایش
خط ۷۶: | خط ۷۶: | ||
<span id='link4'><span> | <span id='link4'><span> | ||
==بحث روايتى | ==بحث روايتى: (روایتی مفصل در شرح داستان معراج پیامبر«ص»)== | ||
قمى، در تفسير خود، از پدرش، از ابن ابى عُمَير، از هشام بن سالم، از امام صادق «عليه السلام» روايت كرده كه فرمود: | |||
آنگاه اضافه فرمود كه براق بعد از لطمه آرام شد | جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، براق را براى رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» آوردند. يكى مهار آن را گرفت و ديگرى ركابش را و سومى جامه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را در هنگام سوار شدن مرتب كرد. | ||
در اين موقع، براق بناى چموشى گذاشت كه جبرئيل او را لطمه اى زد و گفت: آرام باش اى براق! قبل از اين پيغمبر، هيچ پيغمبرى سوار تو نشده، و بعد از اين هم كسى همانند او، سوارت نخواهد شد. | |||
آنگاه اضافه فرمود كه: براق بعد از لطمه آرام شد و او را مقدارى كه خيلى زياد هم نبود، بالا برد، در حالى كه جبرئيل هم همراهش بود، و آيات خدایى را از آسمان و زمين به وى نشان مى داد. | |||
رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، خودش فرموده: كه در حين رفتن، ناگهان يك منادى از سمت راست ندايم داد كه: هان اى محمّد! ولى من پاسخ نگفته و توجهى به او نكردم. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۸ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۸ </center> | ||
منادى ديگر از طرف چپ ندايم داد كه هان اى محمد! به | منادى ديگر از طرف چپ ندايم داد كه: هان اى محمد! به او نيز پاسخ نگفته و توجهى ننمودم. زنى با دست و ساعد برهنه وغرق در زيورهاى دنيوى به استقبالم آمد و گفت: اى محمد! به من نگاه كن تا با تو سخن گويم. به او نيز توجهى نكردم و همچنان پيش مى رفتم كه ناگهان آوازى شنيدم و از شنيدنش ناراحت شدم. از آن نيز گذشتم. | ||
اين جا بود كه جبرائيل مرا پايين آورد و گفت: اى محمّد! نماز بخوان. من مشغول نماز شدم. سپس گفت: هيچ مى دانى كجا است كه نماز مى خوانى؟ گفتم: نه. گفت: طور سينا است، همان جا است كه خداوند با موسى تكلم كرد، تكلمى مخصوص. آنگاه سوار شدم. خدا مى داند كه چقدر رفتيم كه به من گفت: پياده شو و نماز بگزار. | |||
من پايين | من پايين آمده، نماز گزاردم. گفت: هيچ مى دانى كجا نماز خواندى؟ گفتم: نه. گفت: اين بيت اللحم بود، و بيت اللحم ناحيه ای است از زمين بيت المقدس كه عيسى بن مريم در آن جا متولد شد. | ||
آنگاه سوار | آنگاه سوار شده، به راه افتاديم تا به بيت المقدس رسيديم. پس براق را به حلقه اى كه قبلا انبياء مركب خود را به آن مى بستند، بسته وارد شدم، در حالى كه جبرئيل همراه و در كنارم بود. در آن جا به ابراهيم خليل و موسى و عيسى در ميان عده اى از انبياء كه خدا مى داند چقدر بودند، برخورد نمودم كه همگى به خاطر من اجتماع كرده بودند و مهياى نماز بودند و من شكى نداشتم در اين كه به زودى جبرئيل جلو مى ايستد و بر همه ما امامت مى كند، ولى وقتى صف نماز مرتب شد، جبرئيل بازوى مرا گرفت و جلو برد و بر آنان امامت نمودم و البته غرور و عجبى نيست. | ||
آنگاه خازنى نزدم | آنگاه خازنى نزدم آمد، در حالى كه سه ظرف همراه داشت. يكى شير و ديگرى آب و سومى شراب و شنيدم كه مى گفت: اگر آب را بگيرد، هم خودش و هم امتش غرق مى شوند و اگر شراب را بگيرد، هم خودش و هم امتش گمراه مى گردند و اگر شير را بگيرد، خود هدايت شده و امتش نيز هدايت مى شوند. | ||
آنگاه فرمود من شير را گرفتم | آنگاه فرمود: من شير را گرفتم و از آن آشاميدم. جبرئيل گفت: هدايت شدى و امتت نيز هدايت شدند. آنگاه از من پرسيد: در مسيرت چه ديدى؟ گفتم: صداى هاتفى را شنيدم كه از طرف راستم مرا صدا زد. پرسيد: آيا تو هم جوابش را دادى؟ | ||
گفتم | گفتم: نه، و هيچ توجهى به آن نكردم. گفت: او، مبلغ يهود بود. اگر پاسخش گفته بودى، امتت بعد از خودت، به يهودى گرى مى گرایيدند. سپس پرسيد: ديگر چه ديدى؟ گفتم: هاتفى از طرف چپم صدايم زد. پرسيد: آيا تو هم جوابش گفتى؟ گفتم: نه، و توجهى هم نكردم. گفت: او، داعى مسيحيت بود. اگر جوابش مى دادى، امتت بعد از تو مسيحى مى شدند. آنگاه پرسيد: چه كسى در روبرويت ظاهر شد؟ | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۹ </center> | ||
گفتم زنى ديدم با بازوانى برهنه كه همه زيورهاى دنيوى بر | گفتم: زنى ديدم با بازوانى برهنه كه همه زيورهاى دنيوى بر او بود، به من گفت: اى محمّد! به سوى من بنگر، تا با تو سخن گويم. جبرئيل پرسيد: آيا تو هم با او سخن گفتى؟ گفتم: نه سخن گفتم و نه به او توجهى كردم. گفت: او دنيا بود، اگر با او همكلام مى شدى، امتت دنيا را بر آخرت ترجيح مى دادند. | ||
آنگاه آوازى هول انگيز شنيدم كه مرا به وحشت انداخت جبرئيل گفت اى | آنگاه آوازى هول انگيز شنيدم كه مرا به وحشت انداخت. جبرئيل گفت: اى محمّد، مى شنوى؟ گفتم: آرى. گفت: اين سنگى است كه من هفتاد سال قبل از لب جهنم به داخل آن پرتاب كرده ام، الآن در قعر جهنم جاى گرفت و اين صدا از آن بود. اصحاب مى گويند: به همين جهت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» تا زنده بود، خنده نكرد. | ||
<span id='link6'><span> | <span id='link6'><span> | ||
ویرایش