تفسیر:المیزان جلد۱۳ بخش۳۲: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
خط ۱۵۱: خط ۱۵۱:


==۳ - داستان از نظر غير مسلمانان==
==۳ - داستان از نظر غير مسلمانان==
بيشتر روايات وسندهاى تاريخى برآنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت ما بين عيسى ورسول خدا(صلى اللّه عليه وآله وسلم ) اتفاق افتاده است ، به دليل اين كه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا در انجيل مى آمد واگر قبل از دوران موسى (عليه السلام) بود در تورات مى آمد، و حال آن كه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هر چند در تعدادى از روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند. وليكن مى دانيم يهود آن را از نصارى گرفته چون نصارى به آن اهتمام زيادى داشته آنچه كه از نصارى حكايت شده قريب المضمون با روايتى است كه ثعلبى در عرائس از ابن عباس نقل كرده. چيزى كه هست روايات نصارى در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد:
بيشتر روايات و سندهاى تاريخى بر آنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت مابين عيسى و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» اتفاق افتاده است. به دليل اين كه اگر قبل از عهد مسيح بود، قطعا در انجيل مى آمد و اگر قبل از دوران موسى «عليه السلام» بود، در تورات مى آمد، و حال آن كه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هرچند در تعدادى از روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند.


اول اينكه مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده اند، وحال آنكه روايات مسلمين و مصادر يونانى وغربى داستان آنان را هفت نفر دانسته اند.
وليكن مى دانيم يهود آن را از نصارا گرفته. چون نصارا، به آن اهتمام زيادى داشته. آنچه كه از نصارا حكايت شده، قريب المضمون با روايتى است كه ثعلبى در عرائس، از ابن عباس نقل كرده. چيزى كه هست روايات نصارا در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد:


دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمى نبرده است .
اول اين كه: مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف، هشت نفر بوده اند، و حال آن كه روايات مسلمين و مصادر يونانى و غربى، داستان آنان را هفت نفر دانسته اند.
 
دوم اين كه: داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان، هيچ اسمى نبرده است.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۸ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۸ </center>
سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويست سال ويا كمتر دانسته وحال آنكه معظم علماى اسلام آن را سيصد ونه سال يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن برمى آيد دانسته اند.
سوم اين كه: مدت مكث اصحاب كهف را در غار، دويست سال و يا كمتر دانسته و حال آن كه معظم علماى اسلام، آن را سيصد و نُه سال، يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن بر مى آيد، دانسته اند.
 
و علت اين اختلاف و تحديد مدت مكث آنان به دويست سال، اين است كه گفته اند: آن پادشاه جبار كه اين عده را به بت پرستى مجبور مى كرده و اينان از شر او فرار كرده اند، اسمش «دقيوس» بوده، كه در حدود سال هاى ۲۴۹ - ۲۵۱ م، زندگى مى كرده، و اين را هم مى دانيم كه اصحاب كهف، به طورى كه گفته اند، در سال ۴۲۵ و يا سال ۴۳۷ و يا ۴۳۹ از خواب بيدار شده اند.  


و علت اين اختلاف وتحديد مدت مكث آنان به دويست سال اين است كه گفته اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبور به بت پرستى مى كرده و اينان از شر اوفرار كرده اند اسمش دقيوس بوده كه در حدود سالهاى ۲۴۹ - ۲۵۱ م زندگى مى كرده ، واين را هم مى دانيم كه اصحاب كهف به طورى كه گفته اند در سال ۴۲۵ ويا سال ۴۳۷ ويا ۴۳۹ از خواب بيدار شده اند پس براى مدت لبث در كهف بيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى ماند، واولين كسى كه از مورخين ايشان اين مطالب را ذكر كرده به طورى كه گفته است جيمز ساروغى سريانى بوده كه متولد ۴۵۱ م و متوفاى ۵۲۱ م بوده وديگران همه تاريخ خود را از اوگرفته اند، وبه زودى تتمه اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت .
پس براى مدت لبث در كهف، بيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى ماند، و اولين كسى كه از مورخان ايشان، اين مطالب را ذكر كرده، به طورى كه گفته است، «جيمز ساروغى سريانى» بوده، كه متولد ۴۵۱ م و متوفاى ۵۲۱ م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته اند، و به زودى تتمه اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت.
<span id='link274'><span>
<span id='link274'><span>



نسخهٔ ‏۱۶ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۰۳:۰۷

→ صفحه قبل صفحه بعد ←



ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۶

آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر، زن و بچه ها و قوم و خويش ها به جستجويشان برخاستند، ولى هرچه بيشتر گشتند، كمتر خبردار شدند، تا خبر به گوش پادشاه وقت رسيد.

او گفت: اين عده در آينده، شأن مهمى خواهند داشت، معلوم نيست به منظور خيانت بيرون شده اند، يا منظور ديگرى داشته اند. و به همين جهت دستور داد تا لوحى از قلع تهيه كرده، اسامى آنان را در آن بنويسند. آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خود جاى داد و در اين باره خداى تعالى مى فرمايد: «أم حَسِبتَ أنَّ أصحَابَ الكَهفِ وَ الرَّقِيم كَانُوا مِن آيَاتِنَا عَجَباً». چون مقصود از «رقيم»، همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آن مرقوم شده.

و اما اصحاب كهف، از آن جا كه بودند به راه افتاده، داخل غار شدند، و خدا به گوششان زد و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و اگر در غار نبودند، آفتاب بدن هايشان را مى سوزانيد، و اگر هر چند يك بار از اين پهلو به آن پهلو نمى شدند، زمين بدن هايشان را مى خورد، و اين جاست كه خداى تعالى فرموده «وَ تَرَى الشَّمسَ...».

آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت و پادشاهى ديگر به جايش نشست. او مردى خداپرست بود و بر خلاف آن ديگرى، عدالت گسترد. در عهد او، خداوند اصحاب كهف را براى آن منظورى كه داشت، بيدار كرد، يكى از ايشان گفت: به نظر شما چقدر خوابيده ايم؟ آن ديگرى گفت: يك روز، يكى ديگر گفت: دو روز، سومى گفت: بيشتر خوابيده ايم، تا آن كه بزرگشان گفت: بى جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردند مگر آن كه هلاك شدند، شما يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارى كند.

وقتى وارد شهر شد، لباس ها و هيأت ها و منظره هايى ديد كه تاكنون نديده بود. مردم شهر را ديد كه طور ديگرى شده اند، آن مردم عهد خود نيستند. نزديك نانوايى رفت، پول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود، نزد او انداخت. نانوا پول را بيگانه يافت و پرسيد: اين را از كجا آورده اى؟ اگر گنجى پيدا كرده اى، مرا هم راهنمايى كن و گرنه تو را نزد امير خواهم برد.

گفت: آيا مرا به امير مى ترسانى. هر دو به نزد امير شدند. امير پرسيد: پدرت كيست؟ گفت : فلانى. امير چنين كسى را نشناخت. پرسيد: پادشاهت نامش چيست؟ گفت: فلانى، او را هم نشناخت، رفته رفته، مردم دورش جمع شدند، خبر به گوش عالِم ايشان رسيد. عالِم شهر به ياد آن لوح افتاده، دستور داد آن را آوردند. آنگاه اسم آن شخص را پرسيد، و ديد كه يكى از همان چند نفرى است كه نامشان در لوح ضبط شده. اسامى رفقايش را پرسيد، همه را با اسامى مرقوم در لوح مطابق يافت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۷

به مردم بشارت داد كه خداوند شما را به برادرانتان، كه چند صد سال قبل ناپديد شدند، راهنمايى كرده، برخيزيد. مردم همه حركت كردند، تا آمدند نزديك غار. چون نزديك شدند، جوان گفت: شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم و آنگاه آرام وارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهى كنند، و خيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براى دستگيريشان آمده ايد.

گفتند: حرفى نداريم، ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى، او هم قول داد كه إن شاء اللّه بيرون مى آيم. پس داخل غار شد و ديگر نفهميدند به كجا رفت، و از نظر مردم ناپديد گرديد. مردم هر چه خواستند وارد شوند، نتوانستند، لاجرم گفتند: بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم و چنين كردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مى پرداختند.

مؤلف: اين روايت مشهور است و مفسران در تفاسير خود، آن را نقل كرده و خلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چند اشكال نيست:

يكى اين كه: از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز در حال خواب هستند و خداوند بشر را از اين كه بخواهند كسب اطلاعى و جستجويى از ايشان بكنند، منصرف نموده، و حال آن كه كهفى كه در ناحيه «مضيق» و معروف به «غار افسوس» است، امروز هم معروف است، و در آن چنين چيزى نيست.

و آيه اى هم كه ابن عباس بدان تمسك جسته، حالت خواب ايشان را قبل از بيدار شدن مجسم مى سازد، نه بعد از بيداريشان را. علاوه بر اين كه از خود ابن عباس روايت ديگرى رسيده كه مخالف با اين روايت است. و آن روايتى است كه الدر المنثور، از عبدالرزاق و ابن ابى حاتم، از عكرمه نقل كرده و در آخر آن آمده كه:

«پادشاه با مردم سوار شده تا به درِ غار آمدند. جوان گفت مرا رها كنيد تا رفقايم را ببينم و جريان را برايشان بگويم. چند قدمى جلوتر وارد غار شد، او رفقايش را ديد و رفقايش هم او را ديدند. خداوند به گوششان زد، خوابيدند. مردم شهر چون ديدند دير كرد، وارد غار شدند و جسدهايى بى روح ديدند كه هيچ جاى آن ها پوسيده نشده بود. شاه گفت: اين جريان آيتى است كه خداى تعالى، براى شما فرستاده».

ابن عباس با حبيب بن مسلمه به جنگ رفته بود. در راه به همين غار بر خوردند، و در آن استخوان هايى ديدند. مردى گفت: اين استخوان هاى اصحاب كهف است. ابن عباس گفت: استخوان هاى ايشان در مدتى بيش از سیصد سال قبل از بين رفته است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۸

اشكال مهم تر، اين روايت اين است كه: از عبارت «استخوان هاى ايشان در مدتى بيش از سيصد سال قبل از بين رفته» بر مى آيد كه از نظر اين روايت، داستان اصحاب كهف در اوائل تاريخ ميلادى و يا قبل از آن رُخ داده، و اين حرف با تمامى روايات اين داستان مخالف است، جز آن روايتى كه تاريخ آن را قبل از مسيح دانسته.

اشكال ديگرى كه به روايت ابن عباس وارد است، اين است كه در آن آمده: يكى گفت: يك روز خوابيديم. يكى گفت: دو روز. و اين حرف با قرآن كريم هم مخالف است. براى اين كه قرآن نقل مى كند كه گفتند: «لَبِثنَا يَوماً أو بَعضَ يَومٍ»، و اتفاقا كلام قرآن كريم با اعتبار عقلى هم سازگار است. زيرا كسى كه نفهميده چقدر خوابيده، نهايت درجه اى كه احتمال دهد بسيار خوابيده باشد، يك روز يا كمى كمتر از يك روز است. واما دو شبانه روز آن قدر بعيد است كه هيچ از خواب برخاسته اى، احتمالش را نمى دهد.

از اين هم كه بگذريم، در روايت داشت: «بزرگترشان گفت: اختلاف مكنيد، كه اختلاف مايه هلاكت هر قومى است». و اين، يكى از سخنان باطل است. زيرا آن اختلافى مايه هلاكت است كه در عمل به چيزى باشد، و اما اختلاف نظرى، امرى نيست كه اجتناب پذير باشد، و هرگز مايه هلاكت نمى شود.

اشكال ديگرى كه به آن وارد است، اين است كه: در آخرش داشت: «وقتى جوان وارد غار شد، مردم نفهميدند كجا رفت، و از نظرشان ناپديد گشت». گويا مقصود ابن عباس اين بوده كه وقتى جوان وارد غار شد، دهنه غار از نظرها ناپديد شد، نه خود آن جوان. خلاصه خدا غار مزبور را ناپديد كرد. ولى اين حرف با آنچه در صدر خود آيه هست، نمى سازد، كه از ظاهرش بر مى آيد كه غار مزبور در آن ديار معروف بوده، مگر اين كه بگويى آن روز غار را از چشم و نظر پادشاه و همراهانش ناپديد كرده و بعدها براى مردم آشكارش ساخته است.

و اما اين كه در صدر روايت از قول ابن عباس نقل شده كه گفت: «رقيم، لوحى از قلع بوده كه اسامى اصحاب كهف در آن نوشته شده بود»، مطلبى است كه در معنايش روايات ديگرى نيز آمده.

از آن جمله: روايتى است كه عياشى، در تفسير خود، از احمد بن على، از امام صادق «عليه السلام» آورده، ودر روايت ديگرى انكار آن از خود ابن عباس نقل شده. چنانچه در الدر المنثور، از سعيد بن منصور و عبدالرزاق و فارابى و ابن منذر و ابن ابى حاتم و زجاجى (در كتاب امالى)، و ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت: من نمى دانم معناى «رقيم» چيست، از كعب پرسيدم، او گفت: نام قريه اى است كه از آن جا بيرون شدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۳۹۹

و نيز در همان كتاب آمده كه عبدالرزاق، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: تمامى قرآن را مى دانم، مگر معناى چهار كلمه را. اول: كلمه «غِسلَين»، كه اختلاف اعراب در آن به خاطر اختلافى است كه در حكايت لفظ قرآن هست. دوم: كلمه «حَنَاناً». سوم: «أوّاه». چهارم: «رقيم».

و در تفسير قمى مى گويد: در روايت ابى الجارود، از ابى جعفر «عليه السلام» آمده كه در ذيل آيه «لَن نَدعُوَا مِن دُونِهِ إلَهاً لَقَد قُلنَا إذاً شَطَطاً» فرمود: يعنى اگر بگوييم خدا شريك دارد، بر او جور كرده ايم.

و در تفسير عياشى، از محمد بن سنان، از بطيخى، از ابى جعفر «عليه السلام» آورده كه در ذيل آيه «لَو اطَّلَعتَ عَلَيهِم لَوَلَّيتَ مِنهُم فِرَاراً وَ لَمُلِئتَ مِنهُم رُعباً» فرموده: مقصود خداى تعالى، شخص رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» نيست، بلكه منظور مؤمنان هستند. گويا مؤمنان دارند اين حرف را به يكديگر مى زنند، و حال مؤمنان چنين است كه اگر اصحاب كهف را ببينند، سرشار از ترس و رعب شده، پا به فرار مى گذارند.

و در تفسير روح المعانى، اسماء اصحاب كهف بر طبق روايت صحيحى، از ابن عباس چنين آمده:

۱ - مكسلينيا. ۲ - يمليخا. ۳ - مرطولس. ۴ - ثبيونس. ۵ - دردونس. ۶ - كفاشيطيطوس. ۷ - منطونواسيس - كه همان چوپان بوده واسم سگش قطمير بوده است.

راوى مى گويد: از على «كرّم اللّه وجهه» روايت شده كه اسمای ایشان را چنين برشمرده:

۱ - يمليخا. ۲ - مكسلينيا. ۳ - مسلينيا، كه اصحاب دست راستى پادشاه بوده اند. ۴ - مرنوش. ۵ - دبرنوش. ۶ - شاذنوش، ‍ كه اصحاب دست چپش بوده اند، و همواره با اين شش نفر مشورت مى كرده و هفتمى اصحاب كهف، همان چوپانى بوده كه در اين روايت اسمش نيامده، ولى در اين جا نيز، اسم سگ را «قطمير» معرفى نموده.

و اما اين كه آيا اين روايت به على نسبت داده اند صحيح است، يا صحيح نيست، گفتار ديگرى است كه علامه سيوطى، در حواشى بيضاوى نوشته، كه طبرانى اين روايت را در معجم «اوسط» خود، به سند صحيح، از ابن عباس آورده. و آنچه كه در الدر المنثور است، نيز همين روايت طبرانى، در «اوسط» است كه گفتيم به سند صحيح، از ابن عباس ‍ روايت كرده.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه :۴۰۰

البته در بعضى روايات ديگرى، اسامى ديگرى براى آنان نقل كرده اند، كه حافظ ابن حجر، در شرح بخارى نوشته. گفتگو در باره اسامى اصحاب كهف بسيار است، كه هيچ يك هم مضبوط و مستند و قابل اعتماد نيست. و در كتاب بحر آمده كه اسامى اصحاب كهف، عجمى (غير عربى) بوده، كه نه شكل معينى و نه نقطه داشته، و خلاصه سند در شناختن اسامى آنان ضعيف است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۱

و روايتى كه به على «عليه السلام» نسبت داده اند، همان است كه ثعلبى هم، در كتاب «عرائس» و ديلمى، در كتاب خود، به طور مرفوع آورده و در آن عجائبى ذكر شده.

اصحاب كهف ياران، حضرت مهدى «عج» هستند

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه، از ابن عباس روايت كرده كه گفت: رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» فرمود: اصحاب كهف، ياران مهدى اند.

و در برهان، از ابن الفارسى آورده كه گفت: امام صادق «عليه السلام» فرموده: قائم «عليه السلام»، از پشت كوفه خروج مى كند، با هفده نفر از قوم موسى كه به حق راه يافته و با حق عدالت مى كردند، و هفت نفر از اهل كهف و يوشع بن نون و ابودجانه انصارى و مقداد بن اسود و مالك اشتر، كه اينان نزد آن جناب، از انصار و حكام او هستند.

و در تفسير عياشى، از عبدالله بن ميمون، از ابى عبدالله «عليه السلام»، از پدرش، از على بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود: وقتى كسى به خدا سوگند مى خورد تا چهل روز مهلت ثنيا دارد،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۲

براى اين كه قومى از يهود از رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، از چيزى پرسش كردند. حضرت بدون اين كه بگويد «إن شاء الله» و استثناء مزبور را به كلام خود ملحق سازد، گفت: فردا بيایيد تا جواب بگويم. به همين جهت، خداوند، چهل روز وحى را از آن حضرت قطع كرد. بعد از آن جبرئيل آمد و گفت: «وَ لَا تَقُولَنَّ لِشَئٍ إنّى فَاعِلٌ ذَلِكَ غَداً إلّا أن يَشَاءَ اللّه وَ اذكُر رَبَّكَ إذَا نَسِيتَ».

مؤلف: كلمه: «ثنيا» - به ضمّه ثاء و سكون نون و در آخرش الف مقصوره - اسم است براى استثناء. و در معناى اين روايت، روايات ديگرى نيز، از امام صادق وامام باقر «عليهما السلام» رسيده، كه از بعضى آن ها بر مى آيد كه مراد از سوگند، وعده قطعى دادن و كلام مؤ كد آوردن است، همچنان كه استشهاد امام «عليه السلام» در اين روايت به كلام رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» با اين كه آن جناب سوگندى ياد نكرده بود، كاملا دلالت بر اين معنا دارد.

و اما اين سؤال كه: اگر كسى سوگندى ياد كند و أن شاء الله هم بگويد، ولى پس از انعقاد سوگند، آن را بشكند، آيا حنث شمرده مى شود و كفاره به عهده اش مى آيد يا نه، بحثى است فقهى.

گفتارى در چند فصل، پيرامون اصحاب كهف و سرگذشت ايشان

۱ - داستان اصحاب کهف، در تعدادی از روایات:

از صحابه و تابعين واز ائمه اهل بيت «عليهم السلام»، به طور مفصل حكايت شده، مانند روايت قمى و ابن عباس و عكرمه و مجاهد، كه تفسير الدرالمنثور، همه آن ها را آورده، و روايت اسحاق، در كتاب عرائس، كه آن را تفسير برهان نقل كرده، و روايت وهب بن منبه، كه الدرالمنثور و كامل، آن را بدون نسبت نقل كرده اند، و روايت نعمان بن بشير، كه در خصوص اصحاب رقيم وارد شده، و الدر المنثور، آن را آورده.

و اين روايات كه ما در بحث روايتى گذشته مقدارى از آن ها را نقل كرديم و به بعضى ديگرش اشاره اى نموديم، آن قدر از نظر مطلب و متن با هم اختلاف دارند، كه حتى در يك جهت هم اتفاق ندارند.

و اما اختلاف در روايات وارده در بعضى گوشه هاى داستان، مانند رواياتى كه متعرض ‍ تاريخ قيام آنان است، و يا متعرض اسم آن پادشاه است كه معاصر با ايشان بوده، يا متعرض نسب و سمت و شغل و اسامى و وجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم و ساير خصوصيات ديگر شده، بسيار شديدتر از روايات اصل داستان است و دست يافتن به يك جهت جامعى كه نفس بدان اطمينان داشته باشد، دشوارتر است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۳

و سبب عمده در اين اختلاف، علاوه بر دستبردها و خيانت ها كه اجانب در اين گونه روايات دارند، دو چيز است:

يكى اين كه اين قصه از امورى بوده كه اهل كتاب نسبت به آن تعصب و عنايت داشته اند، و از روايات داستان هم بر مى آيد كه قريش، اين قصه را از اهل كتاب شنيده اند و با آن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را امتحان كردند، بلكه از مجسمه ها نيز مى توان عنايت اهل كتاب را فهميد، به طورى كه اهل تاريخ، آن مطالب را از نصارا واز مجسمه هاى موجود در غارهاى مختلف، كه در عالَم هست، غارهاى آسيا و اروپا و آفريقا گرفته شده، وآن مجسمه ها را بر طبق شهرتى كه از اصحاب كهف به پا خاسته، گرفته اند، و پر واضح است كه چنين داستانى كه از قديم الايام زبانزد بشر و مورد علاقه نصارا بوده، هر قوم و مردمى، آن را طورى كه نماياننده افكار و عقايد خود باشد، بيان مى كنند، و در نتيجه روايات آن مختلف مى شود.

و از آن جايى كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادى به جمع آورى و نوشتن روايات داشتند، و آنچه كه نزد ديگران هم بود، جمع مى كردند و مخصوصا بعد از آن كه عده اى از علماى اهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه و كعب الاحبار، و آنگاه اصحاب رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» و تابعين، يعنى طبقه دوم مسلمانان، همه از اينان اخذ كرده و ضبط نموده اند، و هر خلفى از سلف خود مى گرفته و با آن همان معامله اخبار موقوفه را مى كرده، كه با روايات اسلامى مى نمودند و اين سبب بلوا و تشتت شده است.

دوم اين كه: دأب وروش كلام خداى تعالى در آن جا كه قصه ها را بيان مى كند، بر اين است كه به مختاراتى و نكات برجسته و مهمى كه در ايفاى غرض مؤثر است، اكتفاء مى كند، و به جزئيات داستان نمى پردازد. از اول تا به آخر داستان را حكايت نمى كند، و نيز اوضاع واحوالى را كه مقارن با حدوث حادثه بوده، ذكر نمى نمايد. جهتش هم خيلى روشن است. چون قرآن كريم، كتاب تاريخ و داستانسرایى نيست، بلكه كتاب هدايت است.

اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستان هاى مذكور، در كلام خدا درك مى نمايد. مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مى كند، ابتداء محاوره و گفتگوى ايشان را نقل مى كند،

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۴

و در آن به معنا و علت قيام آنان اشاره مى نمايد و آن را توحيد و ثبات بر كلمه حق معرفى مى كند. سپس اعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را مى آورد، كه چگونه در آن جا به خواب رفتند، در حالى كه سگشان هم همراهشان بود، و روزگارى بس طولانى در خواب بودند.

آنگاه بيدار شدن و گفتگوى بار دوم آنان را در خصوص اين كه چقدر خوابيده اند، بيان نموده، و در آخر نتيجه اى را كه خدا از اين پيش آورد خواسته است، بيان مى كند. و سپس اين جهت را خاطرنشان مى سازد كه از چه راهى مردم به وضع آنان خبردار شدند، و چه شد كه دوباره بعد از حصول غرض الهى، به خواب رفتند.

و اما ساختن مسجد بر بالاى غار ايشان، جمله اى است كه كلام بدان جا كشيده شده، و گرنه غرض الهى در آن منظور نبوده.

و اما اين كه اسامى آنان چه بوده و پسران چه كسى و از چه فاميلى بوده اند، و چگونه تربيت و نشو و نما يافته بودند، چه مشاغلى براى خود اختيار كرده بودند، در جامعه چه موقعيتى داشتند، در چه روزى قيام نموده و از مردم اعتزال جستند، و اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار كردند، چه بوده، و نيز اسم آن شهر چه بوده، و مردم آن شهر از چه قومى بوده اند و اسم آن سگ كه همراهى ايشان را اختيار كرد، چه بوده، و اين كه آيا سگ شكارى بوده، يا سگ گله، و چه رنگى، متعرض نشده است.

در حالى كه روايات، با كمال خرده بينى، متعرض آن ها و نيز ساير امورى كه در غرض خداى تعالى، كه همان هدايت است، هيچ مدخليتى ندارد، شده. چرا كه اين گونه خرده ريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت هاى تاريخى مى خورد.

مطلب ديگر اين كه: مفسران گذشته، وقتى شروع در بحث از آيات قصص ‍ مى كرده اند، در صدد بر مى آمده اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده و براى اين كه داستانى تمام عيار و مطابق سليقه خود از آب در آورند، از دور و بر آيات، نكات متروكى را استفاده نمايند، و همين جهت باعث اختلاف تفسيرها شده، چون نظريه و طرز استفاده آنان از دور و بر آيات، مختلف بوده است. و در نتيجه اين اختلاف، كار به اين جا كه مى بينيم، كشيده شده است.

۲ - داستان اصحاب كهف از نظر قرآن

آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى شود، اين است كه پيامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد كه «با مردم درباره اين داستان مجادله مكن، مگر مجادله اى ظاهرى و يا روشن»، و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را مپرس. اصحاب «كهف» و «رقيم»، جوانمردانى بودند كه در جامعه اى مشرك كه جز بت ها را نمى پرستيدند، نشو و نما نمودند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۵

چيزى نمى گذرد كه دين توحيد، محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى كند، و اين جوانمردان بدان ايمان مى آورند. مردم آن ها را به باد انكار و اعتراض مى گيرند، و در مقام تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آيند، و بر عبادت بت ها و ترك دين توحيد مجبورشان مى كنند. و هر كه به ملت آنان مى گرويد، از او دست بر مى داشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار مى ورزيد، او را به بدترين وجهى به قتل مى رساندند.

قهرمانان اين داستان، افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند. خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى كه به ايشان داده بود، پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را با دل هاى آنان گره زد. در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مى انداخت، نهراسيدند. لذا آنچه صلاح خود ديدند، بدون هيچ واهمه اى انجام دادند.

آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند، جز اين چاره اى نخواهند داشت كه با سيره اهل شهر سلوك نموده، حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند. و از اين كه مذهب شرك باطل است، چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده، از مردم كناره گيرى كنند. زيرا اگر چنين كنند و به غارى پناهنده شوند، بالاخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى گذارد.

با چنين يقينى قيام نموده، در ردّ گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند: «رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَ الأرضِ لَن نَدعُوَ مِن دُونِهِ إلَهاً لَقَد قُلنَا إذاً شَطَطاً * هَؤُلَاء قَومُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَولَا يَأتُونَ عَلَيهِم بِسُلطَانٍ بَيّن فَمَن أظلَمُ مِمَّن افتَرَى عَلَى اللّه كَذِباً». آنگاه پيشنهاد پناه بردن به غار را پيش كشيده، گفتند: «وَ إذ اعتَزَلتُمُوهُم وَ مَا يَعبُدُونَ إلَّا اللّه فَاؤوُا إلَى الكَهفِ يَنشُر لَكُم رَبُّكُم مِن رَحمَتِهِ وَ يُهَيّئ لَكُم مِن أمرِكُم مِرفَقاً».

آنگاه داخل شده، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان، دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا نجاتشان خواهد داد، اين چنين عرض كردند: «بار الها! تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسيله رشد و هدايت كامل مهيا ساز».

پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سال هايى چند خواب را بر آن ها مسلط كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود. آن ها در غار، سيصد سال و نُه سال زيادتر درنگ كردند، و گردش آفتاب را چنان مشاهده كنى كه هنگام طلوع از سمت راست غار آن ها بر كنار و هنگام غروب نيز از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد و آن ها كاملا از حرارت خورشيد در آسايش بودند و آن ها را بيدار پنداشتى و حال آن كه در خواب بودند و ما آن ها را به پهلوى راست و چپ مى گردانيديم و سگ آن ها، دو دست بر در آن غار گسترده داشت، و اگر كسى بر حال ايشان مطلع مى شد، از آن ها مى گريخت واز هيبت و عظمت آنان، بسيار هراسان مى گرديد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۶

پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد و نُه سال باشد، دوباره ايشان را سر جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مى تواند از دشمنان محفوظشان بدارد. لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشان را باز كردند، آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود. مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مى تابيد، حالا از طرف ديگرش ‍ مى تابد. البته اين در نظر ابتدایى بود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدن ها و ديدگان باقى بود.

يكى از ايشان پرسيد: رفقا! چقدر خواب يديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك روز. و اين را از همان عوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از اين جهت بود كه از عوض شدن تابش خورشيد، نتوانستند يك طرف تعيين كنند.

عده اى ديگر گفتند: «رَبُّكُم أعلَمُ بِمَا لَبِثتُم»، و سپس اضافه كرد: «فَابعَثُوا أحَدَكُم بِوَرَقِكُم هَذِهِ إلَى المَدِينَةِ فَليَنظُر أيُّهَا أزكَى طَعَاماً فَليَأتِكُم بِرِزقٍ مِنهُ»، كه بسيار گرسنه ايد، «وَ ليَتَلَطَّف»: رعايت كنيد شخصى كه مى فرستيد، در رفتن و برگشتن و خريدن طعام، كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد. زيرا «إنَّهُم إن يَظهَرُوا عَلَيكُم يَرجُمُوكُم»: اگر بفهمند كجایيد، سنگسارتان مى كنند، «أو يُعِيدُوكُم فِى مِلَّتِهِم وَ لَن تُفلِحُوا إذاً أبَداً».

اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد، زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته، به غار پناهنده شدند، به كلى منقرض گشته اند و ديگر اثرى از آنان نيست . خودشان و ملك و ملتشان نابود شده، و الآن مردم ديگرى در اين شهر زندگى مى كنند، كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرت توحيد بر قدرت ساير اديان برترى دارد.

اهل توحيد و غير اهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند كه چگونه آن را توجيه كنند. اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند، ايمانشان به معاد محكم تر شد، و مشركان كه منكر معاد بودند، با ديدن اين صحنه، مشكل معاد برايشان حل شد، غرض ‍ خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب كهف هم، همين بود.

آرى، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد و داخل شهر شد تا به خيال خود از همشهرى هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بود، غذایى بخرد، شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش متفاوت بود، و در همه عمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى هايش بودند. اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۷

هر لحظه به حيرتش افزوده مى شود، تا آن كه جلو دكانى رفت تا طعامى بخرد. پول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده - و اين پول در اين شهر، پول رايج سيصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بين دكاندار و خريدار در گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه، روشن تر از پرده بيرون مى افتاد، و مى فهميدند كه اين جوان از مردم سيصد سال قبل بوده و يكى از همان گمشده هاى آن عصر است، كه مردمى موحد بودند، و در جامعه مشرك زندگى مى كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه گيرى كردند، و در غارى رفته، آن جا به خواب فرو رفتند، و گويا در اين روزها، خدا بيدارشان كرده و الآن منتظر آن شخص اند كه برايشان طعام ببرد.

قضيه در شهر منتشر شد، جمعيت انبوهى جمع شده، به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده، در آن جا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و فهميدند كه اين شخص راست مى گفته، و اين قضيه معجزه اى بوده كه از ناحيه خدا صورت گرفته است.

اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان، زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه از دنيا رفتند و اين جا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت، موحدان با مشركان شهر به جدال برخاستند. مشركان گفتند: بايد بالاى غار ايشان بنيانى بسازيم و به اين مسأله كه چقدر خواب بوده اند، كارى نداشته باشيم. و موحدان گفتند بالاى غارشان مسجدى مى سازيم.

۳ - داستان از نظر غير مسلمانان

بيشتر روايات و سندهاى تاريخى بر آنند كه قصه اصحاب كهف در دوران فترت مابين عيسى و رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» اتفاق افتاده است. به دليل اين كه اگر قبل از عهد مسيح بود، قطعا در انجيل مى آمد و اگر قبل از دوران موسى «عليه السلام» بود، در تورات مى آمد، و حال آن كه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هرچند در تعدادى از روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند.

وليكن مى دانيم يهود آن را از نصارا گرفته. چون نصارا، به آن اهتمام زيادى داشته. آنچه كه از نصارا حكايت شده، قريب المضمون با روايتى است كه ثعلبى در عرائس، از ابن عباس نقل كرده. چيزى كه هست روايات نصارا در امورى با روايات مسلمين اختلاف دارد:

اول اين كه: مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف، هشت نفر بوده اند، و حال آن كه روايات مسلمين و مصادر يونانى و غربى، داستان آنان را هفت نفر دانسته اند.

دوم اين كه: داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان، هيچ اسمى نبرده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۸

سوم اين كه: مدت مكث اصحاب كهف را در غار، دويست سال و يا كمتر دانسته و حال آن كه معظم علماى اسلام، آن را سيصد و نُه سال، يعنى همان رقمى كه از ظاهر قرآن بر مى آيد، دانسته اند.

و علت اين اختلاف و تحديد مدت مكث آنان به دويست سال، اين است كه گفته اند: آن پادشاه جبار كه اين عده را به بت پرستى مجبور مى كرده و اينان از شر او فرار كرده اند، اسمش «دقيوس» بوده، كه در حدود سال هاى ۲۴۹ - ۲۵۱ م، زندگى مى كرده، و اين را هم مى دانيم كه اصحاب كهف، به طورى كه گفته اند، در سال ۴۲۵ و يا سال ۴۳۷ و يا ۴۳۹ از خواب بيدار شده اند.

پس براى مدت لبث در كهف، بيش از دويست سال يا كمتر باقى نمى ماند، و اولين كسى كه از مورخان ايشان، اين مطالب را ذكر كرده، به طورى كه گفته است، «جيمز ساروغى سريانى» بوده، كه متولد ۴۵۱ م و متوفاى ۵۲۱ م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته اند، و به زودى تتمه اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت.

۴ - غار اصحاب كهف كجا است؟

در نواحى مختلف زمين به تعدادى از غارها برخورد شده كه در ديوارهاى آن تمثالهايى چهار نفرى وپنج نفرى و هفت نفرى كه تمثال سگى هم با ايشان است كشيده اند. و در بعضى از آن غارها تمثال قربانيى هم جلوآن تمثالها هست كه مى خواهند قربانيش كنند. انسان مطلع وقتى اين تصويرها را آن هم در غارى مشاهده مى كند فورا به ياد اصحاب كهف مى افتد، و چنين به نظر مى رسد كه اين نقشه ها و تمثالها اشاره به قصه آنان دارد و آن را كشيده اند تا رهبانان و آنها كه خود را جهت عبادت متجرد كرده اند و در اين غار براى عبادت منزل مى كنند با ديدن آن به ياد اصحاب كهف بيفتند، پس صرف يادگارى است كه در اين غارها كشيده شده نه اينكه علامت باشد براى اينكه اينجا غار اصحاب كهف است.

غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند واصحاب در آنجا از نظرها غايب گشتند، مورد اختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده اند:

۱- غار «افسوس» در تركيه

غار اول: كهف افسوس - افسوس - به كسر همزه و نيز كسر فاء و بنا به ضبط كتاب «مراصد الاطلاع» كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همزه و سكون فاء - شهر مخروبه اى است در تركيه كه در هفتاد و سه كيلومترى شهر بزرگ ازمير قرار دارد، و اين غار در يك كيلومترى - ويا كمتر - شهر افسوس نزديك قريه اى به نام «اياصولوك» و در دامنه كوهى به نام «ينايرداغ» قرار گرفته است .

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۳ صفحه : ۴۰۹

و اين غار، غار وسيعى است كه در آن به طورى كه مى گويند صدها قبر كه با آجر ساخته شده هست . خود اين غار هم در سينه كوه و رو به جهت شمال شرقى است ، وهيچ اثرى از مسجد ويا صومعه ويا كليسا و خلاصه هيچ معبد ديگرى بر بالاى آن ديده نمى شود. اين غار در نزد مسيحيان نصارى از هر جاى ديگرى معروف تر است، و نامش در بسيارى از روايات مسلمين نيز آمده .

و اين غار على رغم شهرت مهمى كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتى كه در قرآن كريم راجع به آن غار آمده تطبيق نمى كند.

اولا براى اينكه خداى تعالى درباره اينكه در چه جهت از شمال و جنوب مشرق ومغرب قرار گرفته مى فرمايد آفتاب وقتى طلوع مى كند از طرف راست غار به درون آن مى تابد ووقتى غروب مى كند از طرف چپ غار، ولازمه اين حرف اين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، وغار افسوس به طرف شمال شرقى است (كه اصلا آفتاب گير نيست مگر مختصرى )


→ صفحه قبل صفحه بعد ←