۱۶٬۹۰۷
ویرایش
خط ۱۸۱: | خط ۱۸۱: | ||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۳۹ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۳۹ </center> | ||
رسول خدا | رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» پرسيد: اين كه شتر خود را با خواندن شعر مى راند، كيست؟ عرضه داشتند: عامر است. | ||
مى گويند همين كه جنگ | |||
فرمود: خدا رحمتش كند! | |||
عُمَر، كه آن روز اتفاقا بر شترى خسته سوار بود، شترى كه مرتب خود را به زمين مى انداخت، عرضه داشت: يا رسول اللّه! عامر به درد ما مى خورد، از اشعارش استفاده مى كنيم. دعا كنيم زنده بماند. چون رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم»، در باره هر كس كه مى فرمود «خدا رحمتش كند»، در جنگ كشته مى شد. | |||
مى گويند: همين كه جنگ جدّى شد، و دو لشكر صف آرايى كردند، مردى يهودى از لشكر خيبر بيرون آمد و مبارز طلبيد و گفت: | |||
قد علمت خيبر انى مرحب | قد علمت خيبر انى مرحب | ||
شاكى السلاح بطل مجرب | شاكى السلاح بطل مجرب | ||
اذا الحروب اقبلت تلهب | اذا الحروب اقبلت تلهب | ||
از لشكر | |||
از لشكر اسلام، عامر بيرون شد و اين رجز را بگفت: | |||
قد علمت خيبر انى عامر | قد علمت خيبر انى عامر | ||
شاكى السلاح بطل مغامر | شاكى السلاح بطل مغامر | ||
اين دو تن به هم آويختند، و هر يك ضربتى بر ديگرى فرود آورد، و شمشير مرحب به سپر عامر خورد، و عامر از | |||
سلمه مى گويد: عده اى از اصحاب رسول خدا | اين دو تن به هم آويختند، و هر يك ضربتى بر ديگرى فرود آورد، و شمشير مرحب به سپر عامر خورد، و عامر از آن جا كه شمشيرش كوتاه بود، ناگزير تصميم گرفت به پاى يهودى بزند. نوك شمشيرش به ساق پاى يهودى خورد، و از بس ضربت شديد بود، شمشيرش، در برگشت به زانوى خودش خورد و كاسۀ زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنيا رفت. | ||
سلمه مى گويد: عده اى از اصحاب رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله وسلّم» مى گفتند: عمل عامر، بى اجر و باطل شد. چون خودش را كشت. من نزد رسول خدا «صلّى اللّه عليه و آله و سلّم» شرفياب شدم و مى گريستم. عرضه داشتم: يك عده در باره «عامر» چنين مى گويند. فرمود: چه كسى چنين گفته؟ عرض كردم: چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود: دروغ گفتند، بلكه اجرى دو چندان به او مى دهند. | |||
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۴۰ </center> | <center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۸ صفحه : ۴۴۰ </center> | ||
مى گويد: آنگاه اهل خيبر را محاصره كرديم ، و اين محاصره آنقدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدى شديم ، و سپس خداى تعالى آنجا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عده اى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) برگشتند، در حالى كه او همراهيان خود را مى ترسانيد و همراهيانش او را مى ترساندند، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او، وى را دوست مى دارند، مردى حمله ور كه هرگز پا به فرار نگذاشته ، و از صف دشمن برنمى گردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند. | مى گويد: آنگاه اهل خيبر را محاصره كرديم ، و اين محاصره آنقدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدى شديم ، و سپس خداى تعالى آنجا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عده اى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) برگشتند، در حالى كه او همراهيان خود را مى ترسانيد و همراهيانش او را مى ترساندند، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او، وى را دوست مى دارند، مردى حمله ور كه هرگز پا به فرار نگذاشته ، و از صف دشمن برنمى گردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند. |
ویرایش