تفسیر:المیزان جلد۱۰ بخش۲۳

از الکتاب
→ صفحه قبل صفحه بعد ←



با بيانى كه گذشت، روشن مى گردد اين كه بعضى گفته اند: منظور از كلمۀ «مَن كَانَ...»، خصوص رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است. به اين معنا كه اراده استعمالى، آن جناب را مخصوص نموده به اين كه معناى كلمه خاص باشد، سخن درستى نيست. و اگر آن جناب منظور هست، به خاطر اين است كه مورد با آن جناب منطبق مى شود (و قهرا به ذهن مى رسد كه تنها آن حضرت منظور است، در حالى كه آن جناب تنها منظور نيست).

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۷۳

و همچنين اين كه بعضى گفته اند: منظور از اين جمله، خصوص مؤمنان از اصحاب رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است، زيرا دليلى كه اين تخصيص را برساند، در دست نيست.

و نيز با بيان گذشته ما، فساد گفتار بعضى ديگر روشن مى شود كه گفته اند: مراد از كلمه «بيّنة»، قرآن است. و يا گفته اند: منظور از آن حجت، عقل است، و اگر به خدا نسبت داده شده و فرموده: «بَيِّنَةٌ مِن رَبِّه»، از اين جهت است كه نصب كننده ادله عقليه و نقليه، خداى تعالى است.

وجه فساد اين گفته ها، اين است كه: اولا دليلى بر اين تخصيص نيست. و در ثانى، بيّنه اى را كه از ناحيه خداى تعالى براى رسول گرامی اش قائم مى شود، نبايد با تعريف الهى كه براى ما و از ناحيه عقول ما قائم مى شود، مقايسه نمود.

اقوال مفسّران، در معناى شاهد، در آیه: «وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ»

«وَ يَتلُوهُ شَاهِدٌ مِنهُ » - منظور از «شهادت» در اين جا، تحمل شهادت نيست، بلكه اداى شهادت است. ساده تر بگويم: منظور شهادت دادن است، شهادتى كه صحت امر مشهود را افاده كند. زيرا مقام، مقام تثبيت حقانيت قرآن است و در چنين مقامى، مناسب اين است كه «شهادت»، به معناى اداء باشد، نه به معناى تحمل.

حال ببينيم آن «شاهد» كيست؟

ظاهرا مراد، بعضى از افرادى است كه به حجيت و حقانيت قرآن يقين داشته، و در اين يقين خود، بصيرتى الهى دارند. و به خاطر همان بصيرت و يقين، به قرآن ايمان آورده و شهادت داده اند به اين كه «قرآن»، حق است، و از ناحيه خداى تعالى نازل شده. همچنان كه شهادت داده اند به يكتایى خداى تعالى و به رسالت رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم».

چون شهادت دادن چنين كسانى كه داراى يقين و بصيرت هستند، از هر انسانى كه اين شهادت را بشنود، ترديد ناشى از وحشت و غريب بودن اين كه كتابى از آسمان بر فردى از انسان ها نازل شود را، از بين مى برد. و نيز وحشت آدمى را از اين كه چگونه جرأت كنم به اين شخص و اين كتاب ايمان بياورم را، زائل مى سازد.

آرى، آدمى نسبت به امرى، هر قدر هم ايمان داشته باشد، وقتى خود را در آن ايمان تنها ببيند، از اظهار ايمان خود وحشت مى كند. با خود فكر مى كند چگونه ايمان خود را اظهار كنم، در حالى كه تمام مردم دنيا بر خلاف اعتقاد من هستند. ولى همين كه ديد ديگران نيز به آن امر ايمان پيدا كرده و نظريه و اعتقاد او را تأييد نموده اند، آن وحشت از دلش زايل گشته، قلبش قوى و دلش محكم مى شود، و با جرأت، ايمان خود را اظهار مى نمايد.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۷۴

خداى تعالى، به چيزى نظير اين معنا استدلال كرده و فرموده: «قُل أرَأيتُم إن كَانَ مِن عِندِ اللّهِ وَ كَفَرتُم بِهِ وَ شَهِدُ شَاهِدٌ مِن بَنِى إسرَائِيلَ عَلَى مِثلِهِ فَآمَنَ وَ استَكبَرتُم».

بنابراين، پس جملۀ «يَتلُوهُ»، از مصدر «تلو» است، نه از مصدر «تلاوت»، و ضمير «ها» در آن، به كلمه «مَن: كسى كه» بر مى گردد. البته ممكن هم هست به كلمۀ «بيّنه» برگردد.

و اگر بگویى كلمۀ «بيّنة»، مؤنث است، و اگر مرجع آن ضمير باشد، بايد مى فرمود «يَتلُوهَا»؟

در پاسخ مى گوييم: اين، بدان اعتبار است كه «بيّنه»، نور و دليل است، و نور و دليل مذكرند و شاهد نامبرده، دنبال آن نور و دليل مى رود، و برگشت هر دو وجه، به يك معنا است. چون شاهدى كه دنبال «مَن كَانَ عَلَى بَيِّنَة: كسى كه داراى بيّنه است» مى رود، قهرا دنبال نور و دليل او نيز رفته است. و ضمير در كلمۀ «مِنهُ»، به كلمۀ «مَن» بر مى گردد، نه به كلمۀ «رَبّه»، و برنگشتن آن به كلمۀ «بيّنة»، به خوبى روشن است.

و حاصل معناى آيه، اين مى شود كه: آيا كسى كه خودش نسبت به امرى داراى نور و بصيرتى الهى است و كسى دنبال او مى رود كه از خود اوست، و بر صحت امر او استقامت و بر كار او شهادت مى دهد، مثل كسى است كه چنين نباشد؟

و بنابر اين وجه، آيه شريفه با رواياتى منطبق مى شود كه هم شيعه آن ها را قبول دارد و نقل كرده و هم سنّى، و در آن روايات آمده كه مقصود از «شاهد»، على بن ابى طالب «صلوات اللّه عليه» است. البته اين وقتى است كه منظور روايات اين باشد كه مورد آيه، با آن جناب منطبق است، نه به اين معنا كه الفاظ آيه، در مورد آن جناب استعمال شده است - اين بود نظريه ما درباره مفردات و ضمائر و جملات آيه.

ولى مفسران، در معناى آن اقوالى مختلف دارند.

بعضى گفته اند: كلمۀ «يَتلُوهُ»، از تلاوت است، همچنان كه بعضى ديگر گفته اند از مصدر «تِلو» است. بعضى، ضمير در اين جمله را راجع به كلمۀ «بيّنة» دانسته اند، و بعضى ديگر، راجع به كلمۀ «مَن».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۷۵

بعضى گفته اند: منظور از «شاهد»، قرآن است، و بعضى ديگر گفته اند: «جبرئيل» است، كه قرآن را بر رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» مى خواند. و شايد اين مفسّر، احتمال خود را از آيه زير گرفته كه سخن از شهادت ملائكه بر حقانيت قرآن دارد: «لَكِنِ اللّهُ يَشهَدُ بِمَا أنزَلَ إلَيكَ أنزَلَهُ بِعِلمِه وَ المَلائِكَةُ يَشهَدُونَ».

بعضى ديگر گفته اند: «شاهد»، فرشته اى است كه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» را تسديد، و قرآن را حفظ مى كند. و چه بسا اين مفسّر، احتمال خود را به نوعى، مستند به همان آيه سوره «نساء» كرده است.

بعضى ديگر گفته اند: «شاهد»، خود رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» است. به دليل اين كه خود خداى تعالى، آن جناب را «شاهد» خوانده و در كلام مجيدش فرموده: «يَا أيُّهَا النَّبِىُّ إنّا أرسَلنَاكَ شَاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً».

بعضى ديگر گفته اند: منظور از جمله: «شَاهِدٌ مِنه: شاهدى از او»، زبان آن حضرت است، كه آن جناب، قرآن را با آن مى خواند.

بعضى ديگر گفته اند: «شاهد»، على بن ابى طالب «عليه السلام» است، كه بر طبق اين نظريه، رواياتى چند از طرق شيعه و اهل سنّت وارد شده.

و دقت در سياق آيه و ظاهر جملات آن، كافى است كه خواننده، به بطلان وجوه نامبرده حكم كند - غير از وجهى كه نظر ما بود - و ديگر حاجت به آن نيست كه ما گفتار را در ردّ آن وجوه طول دهيم و به بحث و مناقشه در آن ها بپردازيم.

قرآن، چيز نوظهورى نيست و پيش از آن، كتاب موسى «ع» نازل شده

«وَ مِن قَبلِهِ كِتَابُ مُوسَى إمَاماً وَ رَحمَة » - ضمير در كلمۀ «مِن قَبلِهِ»، به موصول در جملۀ قبل، يعنى جملۀ «أفَمَن...» بر مى گردد. احتمال دومى كه در ضمير «يَتلُوهُ» داديم، اين جا نيز وجود دارد. يعنى ممكن است اين ضمير نيز به كلمۀ «بيّنة» برگردد، به همان بيانى كه در آن جا گذشت.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۷۶

و جملۀ مورد بحث، حالى است بعد از حالى ديگر. مى فرمايد:

آيا كسى كه داراى بصيرتى الهى بوده كه با آن بصيرت، برايش كشف و يقينى شده كه قرآن نازل از ناحيه خداى تعالى است، در حالى كه با آن قرآن شاهدى است كه او نيز، با بصيرت به اين معنا شهادت مى دهد، و باز در حالى كه اين شخص داراى بصيرت و اين آورنده قرآن، اولين نفرى نيست كه از ناحيه خداى تعالى كتابى آورده باشد، بلكه قبل از كتاب او، كتاب موسى آمده بود، كتابى كه «امام» و «رحمت» بود.

و يا: قبل از اين كه اين شخص داراى بيّنه هايى بشود كه يكى از آن ها قرآن است، و يا: قبل از اين كه داراى بيّنه اى شود كه همان قرآن، مشتمل بر معارف و شرايع هادى به سوى حق است، كتاب موسى آمده بود، كتابى كه «امام» و «رحمت» بود. پس اين شخص و يا اين بيّنه اى كه نزد اين شخص است، چيز نوظهور و بى سابقه اى نيست، بلكه در سابق مثل و نظير داشته، و آن طريقه اى بوده كه كتاب موسى، مردم را به آن طريقه هدايت مى كرده است.

از اين جا روشن مى شود كه چرا كتاب موسى، يعنى «تورات» را به صفت «امام» و «رحمت» توصيف كرده. چون آن كتاب (قبل از آن كه دستخوش تحريف شود)، مشتمل بر معارف حق و شرايع الهى بوده، كه مردم، آن شرايع را امام و پيشرو خود قرار داده و خود تابع آن بودند. و آن شرايع، رحمت و نعمتى بود كه بشر آن روز، از آن متنعم مى شد. و توصيف «تورات»، به «امام» و «رحمت»، در جاى ديگر از كلام اللّه مجيد آمده، آن جا كه فرموده:

«قُل أرَأيتُم إن كَانَ مِن عِندِ اللّهِ وَ كَفَرتُم بِهِ وَ شَهِدَ شَاهِدٌ مِن بَنِى إسرَائِيلَ عَلَى مِثلِهِ فَآمَنَ وَ استَكبَرتُم إنَّ اللّهَ لَا يَهدِى القَومَ الظَّالِمِينَ * وَ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا لَو كَانَ خَيراً مَا سَبَقُونَا إلَيهِ وَ إذ لَم يَهتَدُوا بِهِ فَسَيَقُولُونَ هَذَا إفكٌ قَدِيمٌ * وَ مِن قَبلِهِ كِتَابُ مُوسَى إمَاماً وَ رَحمَةً وَ هَذَا كِتَابٌ مُصَدِّقٌ لِسَاناً عَرَبِيّاً لِيُنذِرَ الَّذِينَ ظلمُوا وَ بُشرَى لِلمُحسِنِينَ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۷۷

و اين آيات، به طورى كه ملاحظه مى كنيد، از نظر مضمون، نزديك ترين آيات هستند به آيه مورد بحث. زيرا اولاً، در اين آيات نيز، قرآن را بيّنه اى الهى و يا امرى خوانده كه بيّنه اى الهى بر صحت آن اقامه شده است. و ثانياً، مسأله شهادت را آورده.

چيزى كه هست، در اين آيات، شاهد بر افرادى از بنى اسرائيل دانسته كه چون قرآن را كتاب آسمانى تشخيص داده، به آن ايمان آورده و با ذكر اين شهادت، حقانيت قرآن را تأييد كردند. و ثالثاً، مانند آيه مورد بحث فرموده:

قرآن، چيز نوظهورى نيست، بلكه قبل از آن نيز، كتابى مشتمل بر چنين معارف و شرايعى، از آسمان نازل شده بود و آن، كتاب موسى بود، كه امام و رحمت بود. «امام» بود، چون بنى اسرائيل به آن اقتداء مى كردند، و «رحمت» بود، چون به وسيله آن هدايت مى شدند.

طريقه اى بود كه درستى راهنمایى هايش تجربه شده بود. قرآن نيز، كتابى است مثل آن كتاب و مصدّق آن. كتابى است مانند آن، كه از ناحيه خداى تعالى و به منظور انذار ستمگران و بشارت دادن به نيكوكاران نازل شده.

از اين جا، اين معنا نيز روشن مى گردد كه كلمۀ «إمَاماً» و كلمۀ «رَحمَةً»، حال است از كتاب موسى، نه از جملۀ «شَاهِدٌ مِنه»، كه بعضى از مفسران پنداشته اند.

«أُولَئك يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ مَن يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الاَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُه»:

مشارٌ إليه به كلمۀ «أُولَئِك: آنان»، بنابر معنایى كه قبلا براى صدر آيه كرديم، همان كسانى اند كه در جملۀ «أفَمَن كَانَ...» فرمود: داراى بيّنه اى از ناحيه پروردگارشان هستند. و اما اين احتمال كه مشارٌ إليه، مؤمنان باشند، چون سياق بر آن دلالت دارد، احتمالى است دور از فهم.

و همچنين ضمير در كلمۀ «بِهِ»، به قرآن بر مى گردد. از اين جهت كه قرآن، بيّنه اى از ناحيه خداى تعالى است، و يا امرى است كه بيّنه بر آن اقامه شده است.

و اما اين احتمال كه به رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» برگردد، احتمالى است كه با آن معنايى كه ما براى آيه كرديم، سازش ندارد. براى اين كه صدر آيه، بيانگر حال رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» به نحو عموم بود تا بتواند در آخر نتيجه گيرى نموده، به شخص آن جناب خطاب كند كه: «فَلَا تَكُ فِى مِريَةٍ مِنهُ».

گویا فرموده: تو داراى بيّنه اى چنين و چنانى، و با تو شاهدى است و قبل از تو موسى بود، و كسى كه چنين وضعى دارد، البته به آنچه از كتاب خدا به او وحى شده، ايمان مى آورد. و معنا ندارد بفرمايد: و كسى كه چنين وضعى دارد، به تو ايمان مى آورد. و گفتار در ضميرى كه در جملۀ «وَ مَن يَكفُر بِهِ» است، همان گفتارى است كه درباره ضمير در جملۀ «يُؤمِنُونَ بِهِ» آورديم.

و امر اين آيه و احتمال هایى كه در الفاظ و ضماير آن هست، امر عجيبى است كه اگر احتمالات مربوط به الفاظ آن را، در احتمال هاى مربوط به ضماير آن ضرب كنيم، حاصل ضرب، هزاران احتمال مى شود كه بعضى از آن ها، صحيح و بعضى ديگر، ناصحيح است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۷۸

«فَلا تَكُ فى مِرْيَةٍ مِنْهُ إِنَّهُ الحَْقُّ مِن رَّبِّك وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ»:

كلمۀ «مِريَة»، مانند كلمۀ «جِلسَة»، بر وزن «فِعلَة»، نوع را مى رساند. پس «مِريَة»، يعنى نوعى از شك، و «جِلسَة»، يعنى نوعى نشستن. جملۀ مورد بحث، به دليل اين كه حرف «فاء» بر سر دارد، تفريعى است بر صدر آيه، و معناى آن، اين است:

كسى كه در امرى از امور، داراى بيّنه اى از ناحيه پروردگارش هست و شاهدى از خود او نيز، بر صحت آن امر شهادت داده و قبل از آن نيز، امام و رحمتى، چون كتاب موسى بوده، چنين كسى مثل ساير مردم، كه هم غافل اند و هم به غفلت كشيده شده اند، نيست.

زيرا او به آنچه از پيش خدا در نزد خود دارد، ايمان دارد، و از اين كه بيشتر مردم از آنچه او دارد، روی گردانند، به وحشت نمى افتد، و تو اى محمّد، چنين كسى هستى. براى اين كه تو داراى بيّنه و بصيرتى از ناحيه پروردگارت مى باشى، و شاهدى از ناحيه تو، به دنبال تو است، و قبل از تو كتاب موسى بود، در حالى كه امام و رحمت بود. و وقتى تو چنين هستى، پس در امر آنچه از قرآن به سويت نازل شده و در حق بودن محض آن و اين كه از ناحيه خداى تعالى نازل شده، ترديد مكن، وليكن بيشتر مردم ايمان نمى آورند.

«إنَّهُ الحَقُّ مِن رَبِّك » - اين جمله، تعليل نهى از مِريَه و شك است، كه با حرف «إنَّ» و الف و لام جنس، تأكيد شده، تا دلالت كند بر اين كه اسباب نبودن شك، يكى دو تا نيست. زيرا هم بيّنه قائم شده و هم شاهدى شهادت داده و هم كتابى قبل از اين كتاب، به عنوان امام و رحمت وجود داشته، كه آن كتاب موسى «عليه السلام» است.

«وَ مَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ كذِباً...»:

احتمال دارد اين جمله، دنباله اى باشد براى سياق سابق، كه در مقام دلگرم كردن رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» بود. و بنابر اين احتمال، معناى مجموع جمله و سياق چنين مى شود:

تو، بدان جهت كه داراى بيّنه اى از ناحيه پروردگارت هستى، نمى توانى و ممكن نيست ظالم باشى، حاشا بر تو كه در دعوتت به خداى تعالى، افتراء بسته باشى. براى اين كه مفترى بر خداى تعالى و كسى كه به ساحت مقدس او دروغ مى بندد، از ستمكارترين ستمكاران است، و چنين و چنان وبالى در برابر دروغشان دارند.

و به هر حال، چه دنباله سياق قبلى باشد و چه نباشد، منظور از «افتراى كذب» بر خداى سبحان، توصيف خداى تعالى است به صفتى كه در او نيست، و يا نسبت دادن چيزى به ناحق، و يا بدون علم و مدرك به او است. و «افتراء»، از روشن ترين مصاديق ظلم و گناه است.

و معلوم است كه ظلم نسبت به هر كسى يك حكم ندارد. هر قدر آن طرف كه مورد ظلم ما واقع شده، بزرگتر باشد، ظلم ما نيز به همان نسبت بزرگتر خواهد بود. تا آن جا كه به بزرگترين مقام، يعنى به ساحت عظمت و كبريایى پروردگار منتهى شود، كه «افتراء» و «ظلم» به او، عظيم ترين ظلم خواهد بود.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۷۹

در اين جمله، عين آن ادعايى كه مشركان عليه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم» كردند، عليه خود آنان ادعا شده. آن ها، عليه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله و سلم»، ادعا كرده بودند كه وى، قرآن را خودش ساخته و پرداخته، و به دروغ به خدا افتراء بسته، همين ادعا عليه خود آنان قلب شده، و فرموده:

اين شما هستيد كه با عقايد خرافى خود، به خدا افتراء مى بنديد. براى او، بدون هيچ علم و مدركى، شريك اثبات مى كنيد، با اين كه او «اللّه» است و هيچ معبودى جز او نيست و شما هستيد كه از راه خدا جلوگيرى مى كنيد.

و معناى اين جمله، اين است كه:

راهى كه شما پيش گرفته ايد، «افتراء» است، نه راه خدا. شما راه ديگرى پيش گرفته و آن را سنت و روش زندگى خود كرديد، كه اين خود دگرگون ساختن راه خدا است. همان راهى كه فطرت و نبوت به سوى آن هدايت مى كند، و شما به آخرت كفر ورزيده، آن را نفى كرديد. و اين اثبات مبدء بدون معاد، معنايش نسبت دادن لغو و عمل باطل، به خداى تعالى است، كه خود افترايى ديگر است.

آرى، اگر كسى معتقد باشد به اين كه معادى نيست، نسبت لغو به خدا داده، زيرا در اين صورت، خلقت بيهوده و بى غرض خواهد بود.

و كوتاه سخن: اعتقاد مشركان به غير دين و سنت خدا و گرويدن به عقايد باطل در مسأله مبدء و معاد و در زندگى دنيايى و اجتماعى، غير سنت الهى را سنت خود قرار دادن است و اين - با اين كه سنتى كه از ناحيه خدا آمده، تنها سنت حق است و نزد خدا به جز دين حق، هيچ سنتى نيست - افترايى است بر خدا، كه به زودى، در روزى كه بر پروردگارشان عرضه مى شوند، گواهان، عليه آنان شهادت خواهند داد.

مراد از اين كه مشرکان، در قيامت، بر پروردگارشان عرضه مى شوند

«أُولَئِكَ يُعرَضُونَ عَلَى رَبِّهِم» - «عرض»، به معناى اظهار چيزى است تا طرف آن را ببيند و به موضع آن واقف گردد. و در معناى اين كلمه، در آيه مورد بحث مى گوييم:

در روز قيامت، حجاب ها (ى ماديت و منيّت و عادت و ملكات زشت ناشى از آن ها و از غير آن ها) كه در دنيا بين مشركان و پروردگارشان حائل شده بود، به وسيله ظهور آيات الهى كنار مى رود و حق، به طور صريح و بدون هيچ شاغلى كه آن را از يادها ببرد و انسان ها را به خود مشغول سازد، روشن مى گردد، و انسان ها براى فصل قضاء (و اين كه خداى تعالى بين خود آنان، و بين آنان و نسل هايشان و بين آنان و خودش و اولياءش داورى كند) حاضر مى شوند.

و چون اين حضور، حضورى اضطرارى خواهد بود كه خود انسان ها در آن دخالتى ندارند، لذا در آيه مورد بحث، از اين حضور، به «عرضه شدن انسان ها به پروردگارشان» تعبیر كرد. همچنان كه در آيه اى ديگر، به خاطر نكته اى ديگر، از اين حضور تعبير فرمود به «بروز» آنان، براى پروردگارشان: «يَومَ هُم بَارِزُونَ لَا يَخفَى عَلَى اللّهِ مِنهُم شَئٌ». و نيز فرموده: «وَ بَرَزُوا لِلّّهِ الوَاحِدِ القَهّار».

پس اين كه فرمود: «أُولَئِكَ يُعرَضُونَ عَلَى رَبِّهُم»، معنايش اين شد كه در آن روز، ملائكۀ موكّل بر مشركان، آنان را مى آورند و در موقفى قرار مى دهند كه بين آنان و پروردگارشان، هيچ حجابى حايل نباشد تا خداى تعالى، بين آنان داورى كند.

«وَ يَقُولُ الأشهَادُ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى رَبِّهِم » - كلمۀ «أشهاد»، جمع شهيد (گواه) است. مانند كلمۀ «أشراف»، كه جمع شريف است. بعضى گفته اند: جمع «شاهد» است، مانند «اصحاب»، كه جمع صاحب است.

مؤيد قول اول، آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: «فَكَيفَ إذَا جِئنَا مِن كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيد»، كه اين آيه نيز از روزى خبر مى دهد كه «أشهاد» قيام مى كنند. پس «أشهاد»، همان شهيدهاى امت ها هستند. در نتيجه، اين كلمه جمع «شهيد» است. و نيز آيه زير كه مى فرمايد: «وَ جَاءَت كُلُّ نَفسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَ شَهِيدٌ».

و اين كه «أشهاد» در آن روز مى گويند: اين ها، آن كسانی اند كه در دنيا به پروردگار خود دروغ بستند، شهادتى است از آن گواهان، عليه مشركان كه به خداى تعالى افتراء بستند، كه در حقيقت از ناحيه شهادت اشهاد، عليه آنان مسجّل مى شود كه آنان مفترى بودند.

چون آن جا موقفى است كه جز حق، چيزى گفته نمى شود، و كسى را نيز از گفتن حق و اعتراف و قبول حق، چاره و مفرّى نيست، همچنان كه در جاى ديگر فرموده: «يَومَ تَجِدُ كُلُّ نَفسٍ مَا عَمِلَت مِن خَيرٍ مُحضَراً وَ مَا عَمِلَت مِن سُوءٍ تَوَدُّ لَو أنَّ بَينَهَا وَ بَينَهُ أمَداً بَعِيداً».

«أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلى الظَّالِمِينَ * الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَن سبِيلِ اللَّهِ...»:

اين جمله، تتمه كلام گواهان است. دليل بر اين معنا، آيه زير است كه مى فرمايد: «فَأذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَينَهُم أن لَعنَةُ اللّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ * الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَ يَبغُونَهَا عِوَجاً وَ هُم بِالآخِرَةِ كَافِرُونَ».

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۸۱

تمامى منحرفان از راه حق، ستمكار و افتراء زننده بر خدا هستند

و اين كلام گواهان، كه خداى تعالى آن را حكايت كرده، تثبيت دورى از رحمت خدا از ناحيه گواهان است، براى ستمكاران و مسجّل كردن عذاب است براى آنان. نه اين كه نظير لعنت و رحمت دنيايى، صرف نفرين و دعا و مانند لعنتى باشد كه در اين آيه آمده: «أُولَئِكَ يَلعَنُهُمُ اللّهُ وَ يَلعَنُهُمُ اللَّاعِنُون».

براى اين كه دنيا، دارِ عمل است و قيامت روز جزاء. پس هر لعنت و رحمتى كه در قيامت باشد، خارجيت آن است، نه لفظ و آرزوى آن.

«لعنت در قيامت»، رساندن عذابى است به ايشان كه برايشان ذخيره شده، و «رحمت» در آن روز، رساندن پاداش ذخيره شده است. پس اگر لاعنى، در قيامت كسى را لعنت كند، معنايش اين است كه او را از رحمت مخصوص به مؤمنان طرد نموده، عذاب بُعد را عليه او مسجّل كند.

خداى تعالى، سپس ظالمانى را كه مورد لعن گواهان بودند، تفسير كرده به: «الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَ يَبغُونَهَا عِوَجاً وَ هُم بِالآخِرَةِ هُم كَافِرُون: كسانى كه راه خدا را مى بندند و آن را كج و معوج جلوه مى دهند و به آخرت كافرند».

پس «ظالمان»، كسانى هستند كه: اذعان و اعتقادى به روز حساب ندارند تا براى آن روز عمل كنند. قهرا هرچه مى كنند، منحصرا براى دنيا مى كنند، و از راه هاى زندگى، هر راهى كه به منافع مادى آن ها منتهى شود، پيش مى گيرند و بس.

و اين سنت اجتماعى آنان است، و در اين سنت، هيچ اعتنایى نمى شود به اين كه خدا از بندگانش دين حق و كيش فطرت را خواسته. پس اين ستمكاران، چه اين كه معتقد به صانعى باشند، ولى دين فطرت را كه همان اسلام است، رها كرده، به سنت تحريف شده و منحرف كننده اى گرويده باشند، و چه اين كه اصلا به صانعى معتقد نباشند و از آن هايى باشند كه مى گويند «جز اين زندگى دنيا، زندگانى ديگرى نيست و ما را جز روزگار، كسى نمى ميراند»، در هر حال ستمكار و مُفترى بر خدا هستند و به خدا دروغ بسته اند.

ما در تفسير سوره «اعراف»، آيه ۴۴ و ۴۵، مطالبى در اين معانى آورديم.

از مطالبى كه تا اين جا درباره دو آيه مورد بحث، خاطرنشان ساختيم، دو نكته به خوبى روشن گرديد:

يكى اين كه: كلمه «دين» در اصطلاح قرآن كريم، عبارت است از: سنتى اجتماعى كه در مجتمع عملى مى شود. دوم اين كه: سنّت هاى اجتماعى، يا دين حق و فطرى مى باشد، كه همان اسلام است و يا دين تحريف شده از دين حق، و راه كج و معوج از راه خدا.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۸۲

«أُولَئك لَمْ يَكُونُوا مُعْجِزِينَ فى الاَرْضِ وَ مَا كانَ لهَُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ...»:

كلمۀ «أُولَئِكَ: آنان»، اشاره است به آن كسانى كه بر خداى تعالى افتراء بسته بودند، كه در دو آيه قبل اوصافشان ذكر شد. (صرف نظر از الفاظ آيه)، مقامى كه آيه شريفه دارد، دلالت مى كند بر اين كه منظور خداى تعالى از اين كه فرمود: «آنان در زمين، خداى را عاجز نمى كنند»، اين است كه در زندگى مادى و زمينى خود نمى توانند به صرف خارج شدن از زىّ بندگى، او را به ستوه بياورند.

پس اگر با دست زدن به افتراء، دروغ به خداى تعالى مى بندند، و اگر راه خدا را به روى مردم سد مى كنند، و اگر آن راه را كج و معوج مى خواهند، همه اين ها، بدان جهت نيست كه قدرت عاريتى آنان بر قدرت خداى سبحان فايق آمده، كه توانستند چنين كارهايى بكنند. و نيز براى آن نيست كه مشيّت آنان بر مشيّت خداى سبحان پيشى گرفته، و باز براى آن نيست كه آنان از تحت ولايت خداى تعالى بيرون آمده، در ولايت كس ديگر داخل شده اند، و غير خدا را ولىّ خود گرفته اند، كه يا بت ها باشند و يا اسباب ظاهرى كه دل بدان بسته اند. زيرا خود خداى تعالى فرموده: «وَ مَا كَانَ لَهُم مِن دُونِ اللّهِ مِن أولِيَاء».

و كوتاه سخن اين كه: نه قدرتشان بر قدرت خداى عزيز غالب آمده و نه شركايى كه براى خود گرفته و آن ها را اولياى خود ناميده اند، و در حقيقت ولايتى دارند و مدبر امور آن هايند. و نه آن اولياء خيالى، آن ها را به اين كارهاى ناروا، يعنى بغى و ظلم واداشته اند، بلكه ولی ّشان و مدبر امورشان، خداى تعالى است و اوست كه امر آنان را تدبير مى كند، و در برابر سوء نيات و اعمال زشتشان، كه سرانجامش سوء عذاب است، كيفر مى دهد و آنان را از راهى كه خودشان متوجه نشوند، استدراج مى كند.

همچنان كه فرموده: «فَلَمَّا زَاغُوا أزَاغَ اللّهُ قُلُوبَهُم». و نيز فرموده: «يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهدِى بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلّا الفَاسِقِينَ».

«يُضَاعَفُ لَهُمُ العَذَاُبُ » - خداى تعالى، عذاب را براى آنان مضاعف مى كند و اين مضاعف كردن عذاب، براى اين است كه آن ها فاسق شدند، و سپس بر اين فسق و تباهى خود، لجاجت و اصرار كردند.

و يا براى اين است كه: هم خودشان نافرمانى خدا را كردند و هم ديگران را به معصيت خدا واداشتند. به اين جهت، هم عذاب معصيت خود را دارند و هم عذاب معصيتى كه ديگران به تحريك آنان مرتكب شدند.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۸۳

خداى تعالى، همين معنا را در جاى ديگر خاطرنشان كرده، مى فرمايد: «لِيَحمِلُوا أوزَارَهُم كَامِلَةً يَومَ القِيَامَةِ وَ مِن أوزَارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُم بِغَيرِ عِلمٍ». و نيز مى فرمايد: «وَ نَكتُبُ مَا قَدَّمُوا وَ آثَارَهُم».

توضيحى درباره اينكه كفار آيات خدا را نمى بينند و انذارها و تبشيرها را نمى شنوند

«ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون »- اين جمله در مقام تعليل است ، و به همين جهت به فصل ، يعنى بدون واو عاطفه آمده ، ميفرمايد: اگر اينها كافر شدند و خداى را نافرمانى كردند براى اين نبود كه اراده خود را بر اراده خدا غلبه دادند و براى اين نيز نبود كه آنان به راستى غير از خدا اوليايى داشتند و به كمك آن اولياء، خدا را شكست دادند، بلكه براى اين بود كه آنان نمى توانستند انذارها و بشارتهايى كه از ناحيه خداى تعالى شدند بشنوند، و يا بعث و زجرى كه از آن ناحيه مى شدند با گوش دل درك كنند، و نيز نمى توانستند آيات خدا را ببينند تا به آن ايمان بياورند.

آرى، وضع آنان آنطور بوده كه خداى تعالى در اين آيه بيان كرده : «لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل»، و نيز در توصيف وضع آنان فرمود: «نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يومنوا به اول مرة». و نيز فرموده : «ختم اللّه على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة»، و آيات بسيارى ديگر كه دلالت مى كنند بر اينكه خداى تعالى عقل و چشم و گوش را از آنان سلب كرده.

چيزى كه هست از خود آنان حكايت كرده كه در قيامت ميگويند: «لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير فاعترفوا بذنبهم »، از اين جهت اعتراف كردند كه نشنيدن و تعقل نكردن را گناه خود شمردند، و در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه چگونه گناه خود شمردند با اينكه خدا عقل و گوش را از آنان سلب كرده ؟

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۸۴

جوابش اين است كه همين خود دليل بر اين است كه خودشان در اين سرنوشت خود دخالت داشته اند و خود با ارتكاب گناهان باعث سلب اين نعمتها از خويش شده اند، همچنانكه آيه سوره بقره نيز بر اين دلالت كرده و ميفرمود: «و ما يضل به الا الفاسقين ».

وجوه ديگرى كه در معناى جمله: «و ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون» گفته شده

مفسرين در معناى جمله «ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون » وجوه ديگرى گفته اند: بعضى گفته اند جمله «ما كانوا...» به خاطر افتادن حرف جر، در محل نصب است و جمله با حرف جر متعلق است به جمله «يضاعف ...» و تقدير كلام اينطور بوده : «بما كانوا يستطيعون السمع و بما كانوا يبصرون ».

و معنايش اين است كه : خداى تعالى عذاب آنان را مضاعف مى كند به خاطر اينكه مى توانستند بشنوند و نشنيدند و به خاطر اينكه مى توانستند ببينند و نديدند.

بعضى ديگر گفته اند: منظور خداى تعالى از جمله «ما كانوا يستطيعون ...» نفى سمع و بصر از خدايان دروغين آنها است ، و تقدير كلام اين است : اين كفار و آلهه آنان نمى توانند خدا را در زمين به ستوه بياورند (آنگاه درباره خدايان دروغين آنها فرموده ) نه مى توانند بشنوند و نه مى توانند ببينند.

بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: لفظ «ما» در جمله «ما كانوا يستطيعون » ماى نافيه نيست بلكه جارى مجرا و به منزله حرف «ما» در اين كلام عرب است : «لا و اصلنك ما لاح نجم - يقين بدان كه همواره پيوند بين خودم و تو را حفظ مى كنم مادامى كه ستاره اى در آسمان طلوع مى كند» يعنى دائما - آيه شريفه نيز مى خواهد بفرمايد: كفار در عذاب هستند مادامى كه زنده اند (و مى توانند بشنوند و ببينند).

بعضى ديگر گفته اند: منظور از نفى سمع و بصر نفى فائده از آنها است. پس چون استماع آيات قرآن و نظر كردن در آنها براى كفار سنگين بود و از اين كار كراهت داشتند لذا تشبيه شدند به كسانى كه توانايى شنيدن و ديدن را ندارند. پس در حقيقت كلام بر اساس كنايه ايراد شده است.

ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۰ صفحه ۲۸۵

و از همه وجوه معتدلتر، وجه آخرى است تازه همين وجه و بقيه وجوهى كه نقل كرديم سخيف و بى پايه هستند، و سخافت و بى ارزشى آنها براى هر كسى روشن است ، و وجه صحيح همان است كه از نظر شما گذشت.


→ صفحه قبل صفحه بعد ←