گمنام

تفسیر:المیزان جلد۱۶ بخش۳۶: تفاوت میان نسخه‌ها

از الکتاب
هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۱۴ تیر ۱۴۰۲
خط ۷۴: خط ۷۴:
<span id='link282'><span>
<span id='link282'><span>


==خذيفه بن اليمان از جنگ خندق سخن مى گويد ==
==خاطرۀ حُذَيفه»، از لحظه های آخر جنگ خندق ==
محمد بن كعب مى گويد: حذيفه بن اليمان گفت : به خدا سوگند در ايام خندق آنقدر در فشار بوديم كه جز خدا كسى نمى تواند از مقدار خستگى و گرسنگى و ترس ما آگاه شود، شبى از آن شبها رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) برخاست ، و مقدارى نماز گزاشته سپس فرمود: آيا كسى هست برود و خبرى از اين قوم براى ما بياورد و در عوض ‍ رفيق من در بهشت باشد؟
محمد بن كعب مى گويد: «حُذَيفة بن اليمان» گفت: به خدا سوگند، در ايام خندق، آن قدر در فشار بوديم كه جز خدا كسى نمى تواند از مقدار خستگى و گرسنگى و ترس ما آگاه شود. شبى از آن شب ها، رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» برخاست و مقدارى نماز گذاشته، سپس فرمود: آيا كسى هست برود و خبرى از اين قوم براى ما بياورد و در عوض، رفيق من در بهشت باشد؟
حذيفه سپس اضافه كرد: و چون شدت ترس و خستگى و گرسنگى به احدى اجازه پاسخ نداد، ناگزير مرا صدا زد، و من كه چاره اى جز پذيرفتن نداشتم ، عرضه داشتم : بله يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )، فرمود: برو و خبرى از اين قوم براى ما بياور، و هيچ كارى مكن تا برگردى ، من به طرف لشكرگاه دشمن رفتم ، ديدم (با كمال تعجب ) در آنجا باد سردى و لشكرى از طرف خدا به لشكر دشمن مسلط شده ، آن چنان كه بيچاره شان كرده ، نه خيمه اى برايشان باقى گذاشته ، و نه بنايى ، و نه آتشى و نه ديگى مى تواند روى اجاق قرار گيرد
 
همان طور كه ايستاده بودم و وضع را مى ديدم ، ناگهان ابوسفيان از خيمه اش بيرون آمد، فرياد زد اى گروه قريش ! هر كس رفيق بغل دستى خود را شناسد، مردم در تاريكى شب از يكديگر پرسيدند تو كيستى ؟ من پيش دستى كردم و از كسى كه در طرف راستم ايستاده بود پرسيدم تو كيستى ؟ گفت : من فلانيم
«حُذَيفه» سپس اضافه كرد: و چون شدت ترس و خستگى و گرسنگى به احدى اجازه پاسخ نداد، ناگزير مرا صدا زد، و من كه چاره اى جز پذيرفتن نداشتم، عرضه داشتم: بله، يا رسول الله! فرمود: برو و خبرى از اين قوم براى ما بياور، و هيچ كارى مكن تا برگردى.
آنگاه ابوسفيان به منزلگاه خود رفت ، و دوباره برگشت ، و صدا زد اى گروه قريش ! به خدا ديگر اين جا جاى ماندن نيست ، براى اينكه همه چهار پايان و مركبهاى ما هلاك شدند، و بنى قريظه هم با ما بى وفايى كردند، اين باد سرد هم چيزى براى ما باقى نگذاشت ، و با آن هيچ چيزى در جاى خود قرار نمى گيرد، آن گاه به عجله سوار بر مركب خود شد، آنقدر عجول بود كه بند از پاى مركب باز نكرد، و بعد از سوار شدن باز كرد
 
مى گويد: من با خود گفتم چه خوب است همين الان او را با تير از پاى در آورم ، و اين دشمن خدا را بكشم ، كه اگر اين كار را بكنم كار بزرگى كرده ام ، پس زه كمان خود را بستم و تير در كمان گذاشتم ، همين كه خواستم رها كنم ، و او را بكشم به ياد دستور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) افتادم ، كه فرمود: هيچ كارى صورت مده ، تا برگردى ، ناگزير كمان را به حال اول برگردانده ، نزد رسول خدا برگشتم ، ديدم همچنان مشغول نماز است ، همين كه صداى پاى مرا شنيد، ميان دو پاى خود را باز كرد، و من بين دو پايش پنهان شدم ، و مقدارى از پتويى كه به خود پيچيده بود رويم انداخت ، و با همين حال ركوع و سجده را به جا آورد، آنگاه پرسيد: چه خبر؟ من جريان را به عرض رساندم
من به طرف لشكرگاه دشمن رفتم، ديدم (با كمال تعجب)، در آن جا باد سردى و لشكرى از طرف خدا به لشكر دشمن مسلط شده، آن چنان كه بيچاره شان كرده، نه خيمه اى برايشان باقى گذاشته، و نه بنايى، و نه آتشى و نه ديگى مى تواند روى اجاق قرار گيرد.
 
همان طور كه ايستاده بودم و وضع را مى ديدم، ناگهان «ابوسفيان» از خيمه اش بيرون آمد، فرياد زد: اى گروه قريش! هر كس رفيق بغل دستى خود را بشناسد. مردم، در تاريكى شب از يكديگر پرسيدند: تو كيستى؟ من پيشدستى كردم و از كسى كه در طرف راستم ايستاده بود، پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: من فلانی ام.
 
آنگاه «ابوسفيان» به منزلگاه خود رفت و دوباره برگشت، و صدا زد: اى گروه قريش! به خدا ديگر اين جا، جاى ماندن نيست. براى اين كه همه چهار پايان و مركب هاى ما هلاك شدند، و «بنى قَُرَيظه» هم با ما بى وفايى كردند. اين باد سرد هم چيزى براى ما باقى نگذاشت، و با آن هيچ چيزى در جاى خود قرار نمى گيرد. آنگاه به عجله سوار بر مركب خود شد. آن قدر عجول بود كه بند از پاى مركب باز نكرد، و بعد از سوار شدن باز كرد.
 
مى گويد: من با خود گفتم: چه خوب است همين الآن او را با تير از پاى در آورم، و اين دشمن خدا را بكشم، كه اگر اين كار را بكنم، كار بزرگى كرده ام. پس زه كمان خود را بستم و تير در كمان گذاشتم. همين كه خواستم رها كنم و او را بكشم، به ياد دستور رسول خدا «صلى الله عليه و آله و سلم» افتادم كه فرمود: «هيچ كارى صورت مده، تا برگردى».
 
ناگزير كمان را به حال اول برگردانده، نزد رسول خدا برگشتم. ديدم همچنان مشغول نماز است. همين كه صداى پاى مرا شنيد، ميان دو پاى خود را باز كرد، و من بين دو پايش پنهان شدم، و مقدارى از پتويى كه به خود پيچيده بود، رويم انداخت، و با همين حال، ركوع و سجده را به جا آورد. آنگاه پرسيد: چه خبر؟ من جريان را به عرض رساندم.
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۹ </center>
<center> ترجمه تفسير الميزان جلد ۱۶ صفحه ۴۴۹ </center>
و از سليمان بن صرد نقل شده كه گفت : رسول خدا بعد از پايان يافتن احزاب فرمود: ديگر از اين به بعد كفار به ما حمله نخواهند كرد، بلكه ما با ايشان مى جنگيم ، و همين طور هم شد، و بعد از احزاب ديگر قريش هوس جنگيدن نكرد، و رسول خدا با ايشان جنگيد، تا آنكه مكه را فتح كرد
و از «سليمان بن صُرَد» نقل شده كه گفت: رسول خدا، بعد از پايان يافتن احزاب فرمود: ديگر از اين به بعد، كفار به ما حمله نخواهند كرد، بلكه ما با ايشان مى جنگيم، و همين طور هم شد. و بعد از «احزاب»، ديگر قريش هوس جنگيدن نكرد، و رسول خدا با ايشان جنگيد، تا آن كه مكه را فتح كرد.
مؤ لف : اين جريان را صاحب مجمع البيان ، مرحوم طبرسى نقل كرده ، كه ما خلاصه آن را در اين جا آورديم ، و مرحوم قمى در تفسير خود قريب همان را آورده ، و سيوطى در الدر المنثور روايات متفرقه اى در اين قصه نقل كرده است
 
مؤلف: اين جريان را، صاحب مجمع البيان، مرحوم طبرسى نقل كرده، كه ما خلاصه آن را در اين جا آورديم. و مرحوم قمى، در تفسير خود، قريب همان را آورده، و سيوطى، در الدر المنثور، روايات متفرقه اى در اين قصه نقل كرده است.
<span id='link283'><span>
<span id='link283'><span>
==خاتمه جنگ احزاب و روانه شدن سپاه اسلام به سوى بنى قريظه و محاصره آنان و... ==
==خاتمه جنگ احزاب و روانه شدن سپاه اسلام به سوى بنى قريظه و محاصره آنان و... ==
و نيز در مجمع البيان گفته : زهرى از عبدالرحمن بن عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش مالك ، نقل كرده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) از جنگ خندق برگشت ، و ابزار جنگ را به زمين گذاشت ، و استحمام كرد، جبرئيل برايش نمودار شد، و گفت در انجام جهاد هيچ عذرى باقى نگذاشتى ، حال مى بينيم لباس جنگ را از خود جدا مى كنى ، و حال آنكه ما نكنده ايم
و نيز در مجمع البيان گفته : زهرى از عبدالرحمن بن عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش مالك ، نقل كرده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) از جنگ خندق برگشت ، و ابزار جنگ را به زمين گذاشت ، و استحمام كرد، جبرئيل برايش نمودار شد، و گفت در انجام جهاد هيچ عذرى باقى نگذاشتى ، حال مى بينيم لباس جنگ را از خود جدا مى كنى ، و حال آنكه ما نكنده ايم
۱۴٬۵۰۸

ویرایش