روایت:من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۷۳۵
آدرس: من لا يحضره الفقيه، جلد ۴، كِتَابُ الْفَرَائِضِ وَ الْمَوَارِيث
و روي عاصم بن حميد عن محمد بن قيس عن ابي جعفر ع قال :
من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۷۳۴ | حدیث | من لايحضره الفقيه جلد ۴ ش ۷۳۶ | |||||||||||||
|
ترجمه
محمد جواد غفارى, من لا يحضره الفقيه - جلد ۶ - ترجمه على اكبر و محمد جواد غفارى و صدر بلاغى, ۲۳۹
و عاصم بن حميد، از محمّد بن قيس از امام أبو جعفر باقر عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: در آن ميان كه شريح قاضى در مجلس قضاء بود، زنى نزد او آمد، و گفت: أيّها القاضى، ميان من و دشمنم قضاوت كن، و شريح گفت: دشمن تو كيست؟ زن گفت: تو، قاضى گفت از سر راه او بيكسو رويد، پس حاضران بيكسو رفتند، تا زن بدرون آمد. پس شريح گفت: چه ظلمى بر تو رفته است؟ زن گفت: آنچه مردان و زنان دارند من به تنهائى دارم. شريح گفت: امير المؤمنين عليه السّلام در اين باره بر وضع مجراى ادرار قضاوت ميكند، زن گفت: من با هر دو ادرار ميكنم. و هر دو يكوقت آرام ميگيرند. شريح گفت: بخدا قسم من چيزى عجيبتر از اين نشنيدهام! زن گفت: در اين ميان چيزى عجيبتر وجود دارد، شريح گفت: آن چيست؟ زن گفت: شوهرم با من مجامعت كرده، و من از او گفت: امير المؤمنين عليه السّلام در اين باره بر وضع مجراى ادرار قضاوت ميكند، زن گفت: من با هر دو ادرار ميكنم. و هر دو يكوقت آرام ميگيرند. شريح گفت: بخدا قسم من چيزى عجيبتر از اين نشنيدهام! زن گفت: در اين ميان چيزى عجيبتر وجود دارد، شريح گفت: آن چيست؟ زن گفت: شوهرم با من مجامعت كرده، و من از او گفت: امير المؤمنين عليه السّلام در اين باره بر وضع مجراى ادرار قضاوت ميكند، زن گفت: من با هر دو ادرار ميكنم. و هر دو يكوقت آرام ميگيرند. شريح گفت: بخدا قسم من چيزى عجيبتر از اين نشنيدهام! زن گفت: در اين ميان چيزى عجيبتر وجود دارد، شريح گفت: آن چيست؟ زن گفت: شوهرم با من مجامعت كرده، و من از او گفت: امير المؤمنين عليه السّلام در اين باره بر وضع مجراى ادرار قضاوت ميكند، زن گفت: من با هر دو ادرار ميكنم. و هر دو يكوقت آرام ميگيرند. شريح گفت: بخدا قسم من چيزى عجيبتر از اين نشنيدهام! زن گفت: در اين ميان چيزى عجيبتر وجود دارد، شريح گفت: آن چيست؟ زن گفت: شوهرم با من مجامعت كرده، و من از او فرزندى آوردهام، و من با كنيز خود مجامعت كردهام و او از من فرزندى آورده است، در اين هنگام شريح از سر تعجّب دستها را بر هم زد، و آنگاه بنزد امير المؤمنين عليه السّلام آمد، و گفت: يا أمير المؤمنين قضيّهاى بر من عرضه شده است كه عجيبتر از آن نشنيدهام، سپس داستان آن زن را گزارش كرد، امير المؤمنين عليه السّلام در اين باره از او سؤال كرد، زن گفت: داستان همان گونه است كه او گفت. فرمود: شوهر تو كيست؟ گفت: فلان شخص. پس امير عليه السّلام كسى از پى او فرستاد، و او را فراخواند، و گفت: آيا اين زن را ميشناسى؟ گفت آرى او همسر منست، پس در باره اظهارات زن از او جويا شد، و او گفت: واقع امر همين است، على عليه السّلام به آن مرد فرمود: راستى را كه تو از سوارشونده بر شير جسورترى كه با او مقاربت ميكنى! سپس قنبر را فرمود: آن زن را با زنى ديگر درون حجرهاى ببر، و دندههايش را بشمار. پس شوهر آن زن گفت: يا امير المؤمنين، من مردى را بر او امين نميشمارم، و بزنى بر او اطمينان ندارم. پس علىّ عليه السّلام فرمود: تا «دينار خصىّ» را كه مردى از صالحان مردم كوفه و مورد وثوق بود حاضر كردند، پس او را فرمود: اى دينار، اين زن را بحجرهاى درآور و جامههايش را بدر آور، و او را بفرماى تا لنگى بر ميان بندد، و آنگاه دندههايش را بشمار، دينار چنين كرد، و دندههايش هفده عدد بود، نه دنده در سمت راست، و هشت در سمت چپ، پس علىّ عليه السّلام جامه مردان و كلاه و نعلين به او پوشاند، و رداء بدوشش بيفكند، و او را بجمع مردان پيوست. پس شوهرش گفت: يا امير المؤمنين دختر عمويم را كه از من فرزند آورده بجمع مردان مىپيوندى؟ آدم آفريده است، و دندههاى مردان نقصان دارد و دندههاى زنان كاملست.