روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۳۸۴
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن خالد عن ابيه عن عبد الله بن القاسم عن حنان بن السراج عن داود بن سليمان الكسايي عن ابي الطفيل قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۳۸۳ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۳۸۵ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۵۷۳
از أبى الطفيل، گويد: من حاضر بودم سر جنازه ابو بكر در روزى كه مُرد و حضور داشتم هنگامى كه با عُمَر بيعت شد، در آن روز على (ع) در گوشهاى نشسته بود، كه يك جوان يهودى زيباروى، ارجمند با جامههاى خوب از فرزندان هرون وارد شد و رفت تا بالاى سر عُمَر ايستاد و گفت: اى امير المؤمنين، تو دانشمندترين اين امت هستى به كتابشان و امر پيغمبرشان؟ گويد: عُمَر سر به زير انداخت، پس آن جوان يهودى گفت: من با تو هستم و آن گفته را بازگو كرد. عُمَر گفت: براى چه؟ جوان يهودى: من نزد تو آمدم براى خود راهى بجويم و در دين خود به شك افتادهام. عُمَر: برو به اين جوان بچسب. جوان يهودى: اين جوان كه به او رهنمائى كنى كيست؟ عُمَر: اين على بن ابى طالب، پسر عم رسول خدا (ص) است و اين پدرِ حسن و حسين، دو پسر رسول خدا (ص) است و اين شوهر دختر رسول خدا (ص) است. جوان يهودى، رو به على (ع) آورد و گفت: آيا تو چنين هستى؟ على (ع): آرى، من چنين هستم. جوان يهودى: من مىخواهم از شما سه مسأله و سه مسأله و يك مسأله بپرسم. على (ع) با تبسم تلخى: اى هارونى، چرا نگفتى هفتا. جوان يهودى: من سه تا از شما مىپرسم، اگر به من پاسخ دادى، از آنچه دنبال آنها است مىپرسم و اگر آنها را ندانى، من مىدانم كه ميان شماها دانشمندى نيست. على (ع): من تو را به خدائى كه مىپرستى سوگند مىدهم، اگر من در هر چه خواهى پاسخ تو را بدهم، كيش خود را مىگذارى و در كيش من در مىآئى؟ جوان يهودى: من نيامدم مگر براى همين. على (ع): پس بپرس از آنچه خواهى. جوان يهودى: به من گزارش ده: ۱- از نخست چكه خونى كه بر روى زمين چكيد، چه چكهاى بود؟ ۲- نخست چشمهاى كه بر روى زمين جوشيد، چه چشمهاى بود؟ ۳- نخست چيزى كه بر زمين جنبيد، چه بود؟ على (ع) به او پاسخ داد. جوان يهودى: مرا از سه ديگر آگاه ساز: ۱- بگو بدانم، محمد را چند رهبر دادخواه در دنبال است؟ ۲- در چه بهشتى جايگزين است؟ ۳- به همراهش در بهشت او، چه كس نشيمن دارد؟ على (ع): اى هارونى، به راستى براى محمد ۱۲ تن رهبر و پيشواى دادخواه در دنبال است كه هر كه آنان را وانهد و بدانها نگرايد برايشان زيانى ندارد و از پايه آنها نكاهد و از هر كه با آنها وارونه باشد نهراسند و به راستى، آنان در كيشهاى خود از كوههاى افراشته بر زمين برجاتر باشند، نشيمنگاه محمد در بهشتى است كه اين دوازده رهبر دادگستر، با وى باشند. جوان يهودى: سوگند بدان خدا كه نيست شايان پرستشى با او كه راست گفتى، به راستى، من در نوشتههاى پدرم هارون كه با دست خود نوشته و موسى عمويم به وى در خوانده، چنين يافتم، اكنون به من گزارش بده از آن يكى، به من بگو كه: وصىّ محمد چند سال زنده باشد پس از وى و آيا بميرد و يا كشته شود؟ على (ع): اى هارونى، پس از وى سى سال بپايد كه نه روزى افزايد و نه بكاهد. سپس به او در اينجا- يعنى بر تار كش- زخمى زنند و اين ريش او از اين خون سر او، رنگين گردد. جوان يهودى (هارونى): فريادى كشيد و دست برد و كستى خود را بريد (رشتهاى كه يهودان روى جامه و زير زنار بندند) و مىگفت: من گواهم كه: نيست شايسته پرستشى جز خدا، يگانه است، شريك ندارد و گواهم كه محمد بنده و فرستاده او است و به راستى تو وصىّ او هستى و بايد در فراز همه باشى و نه در نشيب كسى و بزرگوارت شمرند و نه ناتوان (و لا تستصغر خ ل و نه كوچك). گويد: سپس على او را به خانه خود برد و معالم دين را به او آموخت.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۷۵
ابى الطفيل گويد: روزى كه ابو بكر مرد، من سر جنازهاش حاضر بودم، و زمانى كه با عمر بيعت كردند حضور داشتم، كه على (بن ابى طالب عليه السلام) گوشهئى نشسته بود، جوانى يهودى، خوش صورت زيبا، نيكو لباس كه از اولاد هارون (وصى موسى) بود، وارد شد و بالاى سر عمر ايستاد و گفت: يا امير المؤمنين! توئى دانشمندترين اين امت بكتابشان و امر نبوت پيغمبرشان؟ عمر سرش را پائين انداخت. يهودى- با تو هستم و سخنش را تكرار كرد. عمر- چرا اين سؤال را ميكنى؟ يهودى- نزد تو آمدهام تا براى خود راهى بجويم، زيرا در دينم بشك افتادهام. عمر- دامن اين جوان را بگير. يهودى- اين جوان كيست؟ عمر- او على بن ابى طالب، پسر عموى رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است. او پدر حسن و حسين دو فرزند رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است: او شوهر فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله است. يهودى متوجه على عليه السلام شد و گفت: تو چنين هستى؟ فرمود: آرى. يهودى- من ميخواهم از تو سه مسأله و سه مسأله و يك مسأله بپرسم. على عليه السلام، لبخندى بدون حقيقت لبخند زد و فرمود: چرا نگفتى هفت مسأله؟. يهودى- براى اينكه سه مسأله خواهم پرسيد، اگر جواب گفتى، دنباله آنها را ميپرسم و اگر جواب آنها را ندانستى، ميدانم كه در ميان شما دانشمندى نيست. على عليه السلام- من از تو ميپرسم بحق خدائى كه پرستش ميكنى، اگر هر چه خواهى جوابت گويم، دينت را رها ميكنى و بدين من ميگرائى؟. يهودى- جز براى اين نيامدهام. على عليه السلام- پس بپرس. يهودى- بمن بگو: اولين قطره خونى كه بر روى زمين چكيد چه خونى بود؟ و نخستين چشمهئى كه بر روى زمين جارى گشت كدام چشمه بود؟ و اولين چيزى كه در روى زمين بجنبش آمد چه بود؟ امير المؤمنين عليه السلام جوابش فرمود: يهودى گفت: سه مسأله ديگر را بگو: بمن بگو: محمد چند امام عادل (بعنوان وصى و جانشين) دارد؟ و او در كدام بهشت است؟ و چه اشخاصى همراه او در آن بهشت سكونت دارند؟. على عليه السلام- اى هارونى! محمد دوازده امام عادل دارد كه هر كه ايشان را واگذارد و رها كند، بآنها زيانى نرسد و آنها از مخالفت مخالفين وحشت نكنند و در امر دين از كوههاى پابرجاى روى زمين استوارترند و محل سكونت محمد در بهشت خود او است و همراهيان او همين دوازده امام عادل باشند. يهودى- راست گفتى، بخدائى كه جز او شايان پرستشى نيست، من اينها را در كتب پدرم هارون ديدهام كه با دست خود نوشته و عمويم موسى عليه السلام املا كرده، سپس گفت: آن يك مسأله را بگو، بمن بگو جانشين محمد چند سال پس از او زندگى ميكند و آيا خودش ميميرد يا او را ميكشند؟. على عليه السلام- اى هارونى او بعد از پيغمبر ۳۰ سال زندگى ميكند بدون يك روز كم و زياد «۱» سپس ضربتى باينجا- يعنى بتاركش- برسد و اين ريشش از خون اين تارك رنگين شود. راوى گويد: هارونى فرياد كشيد و كستى «۲» خود را بريد و ميگفت: گواهى دهم كه شايسته پرستشى جز خداى يگانه بىشريك نيست و گواهى دهم كه محمد بنده و رسول اوست و تو وصى او هستى، شايسته آنست كه تو برترى داشته باشى و بر تو برترى نگيرند و ترا تعظيم كنند و ضعيف نشمارند. سپس على عليه السلام او را بمنزل خود برد و معالم دين را باو آموخت.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۸۰۲
چند نفر از اصحاب ما روايت كردهاند، از احمد بن محمد بن خالد، از پدرش، از عبداللَّه بن قاسم، از حنّان بن سدير سرّاج «۱»، از داود بن سليمان كناسى «۲»، از ابوطفيل كه گفت: جنازه ابوبكر را ديدم در آن روزى كه مُرد و حاضر بودم و عمر را مشاهده كردم در هنگامى كه با او بيعت مىشد و على عليه السلام در گوشهاى نشسته بود كه پسر يهودى نيكوى زيبايى آمد و جامههاى نيكو پوشيده بود و آن يهودى از فرزندان هارون بود و آمد تا بر بالاى سر عمر ايستاد و گفت: يا امير المؤمنين، تويى داناترين امّت به كتاب ايشان و سنّت پيغمبر ايشان؟ ابوطفيل مىگويد كه: عمر سر خويش را به زير انداخت. يهودى گفت: تو را قصد مىكنم و با تو دارم و اين سخن را بر او اعاده نمود. عمر گفت: براى چه اين سؤال مىكنى؟ گفت: براى اينكه من به نزد تو آمدهام، در حالتى كه طالب دينم از براى خويش و در دينى كه دارم، شكّ به هم رسانيدهام. عمر گفت كه: اين جوان در نزد تو است، گريبان او را بگير. يهودى گفت كه: اين جوان كيست؟ گفت كه: اينك على بن ابىطالب است، پسر عموى رسول خدا و اينك پدر حسن و حسين پسران رسول خداست و اينك شوهر فاطمه عليها السلام دختر رسول خداست. پس يهودى رو به على بن ابىطالب آورد و گفت: آيا تو چنينى كه او مىگويد؟ فرمود: آرى، يهودى گفت كه: من اراده دارم كه تو را سؤال كنم از سه مسأله و سه __________________________________________________
(۱). در نسخه موجود، حيّان سراج است. (۲). در نسخه موجود، كسائى است.
مسأله و يك مسأله. راوى مىگويد كه: امير المؤمنين عليه السلام تبّسم فرمود بىآنكه بخندد، فرمود كه: «اى فرزند هارون، چه چيز تو را مانع شد از آنكه بگويى از هفت مسأله؟» عرض كرد كه:تو را از سه مسأله سؤال مىكنم. پس اگر مرا جواب دادى، تو را از آنچه بعد از آنهاست سؤال مىكنم، و اگر آنها را ندانستى، مىدانم كه در ميان شما دانايى نيست. على عليه السلام فرمود كه: «تو را سؤال مىكنم به حقّ خدايى كه او را مىپرستى كه اگر من تو را جواب دادم در هر چه اراده دارى، دين خويش را وا مىگذارى و در دين من داخل مىشوى». يهودى عرض كرد كه: من نيامدهام، مگر از براى همين. فرمود: «چون چنين است، آنچه مىخواهى بپرس». عرض كرد:مرا خبر ده از اوّل قطرهاى از خون كه بر روى زمين چكيد، كدام قطره است؟ و اوّل چشمهاى كه بر روى زمين روان گرديد، كدام چشمه است؟ و اوّل چيزى كه بخوارى رسيد. بر روى زمين، چه چيز است؟ امير المؤمنين عليه السلام او را جواب فرمود. بعد از آن، به حضرت عرض كرد كه: مرا از سه مسأله ديگر خبر ده. خبر ده مرا از محمد صلى الله عليه و آله كه او را چند امام عادل و وصىّ به حقّ خواهند بود و در كدام بهشت مىباشد و كى با آن حضرت در بهشتى كه او ساكن است، مسكن مىكند؟ فرمود كه: «اى پسر هارون، به درستى كه محمد را دوازده امام عادل و وصىّ است كه هر كه ايشان را وا گذارد، به ايشان ضرر نمىرساند و به مخالفت آنكه با ايشان مخالفت ورزد، وحشت به هم نمىرسانند. و به درستى كه ايشان در باب دين از كوههاى استوار در زمين، ثابتترند، و مسكن محمد در بهشتِ مخصوص اوست و اين گروه دوازده امام عادل با او خواهند بود». گفت: راست گفتى؛ سوگند ياد مىكنم به آن خدايى كه خدايى غير از او نيست كه من اينها را مىيابم در كتاب پدرم هارون كه آن را به دست خود نوشته و عمويم موسى عليه السلام آن را به قلم او داده كه موسى فرموده و هارون نوشته. يهودى عرض كرد كه: مرا خبر ده از آن يك مسأله. مرا خبر ده از وصىّ محمد كه بعد از او چند سال زندگانى مىكند. و بفرما كه آيا مىميرد يا كشته مىشود؟ فرمود كه: «اى پسر هارون، وصىّ محمد بعد از او سى سال زيست مىكند؛ يك روز زياد نمىشود و يك روز كم نمىشود (و مخفى نماند كه بودن وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله در ماه صفر و شهيدن شدن اميرمؤمنان در ماه مبارك رمضان و زيست آن حضرت بعد از پيغمبر، سى سال، بىزياده و نقصان يك روز درست نمىآيد و اگر چه به طريقه حساب شمسى و قمرى باشد. و در بعضى از حواشى ديدم كه اين عبارت در اكثر اوقات نسخ كافى نيست و آنچه از نسخ به نظر رسيد، اين عبارت در آن بود و در عيون نظير،اين حديث را ذكر كرده و اين عبارت در آن نيست و در اكمال، همين حديث را به همين سند با زيادتى بعضى از راويان در صدر حديث ذكر نموده و اين عبارت، در آن موجود است و چند حديث ديگر كه نظير و شبيه اين حديث است ايراد كرده كه در بعضى اين عبارت هست و در بعضى نيست. پس اگر اين كلام از امام عليه السلام نباشد، امر آسان مىشود و اگر از آن حضرت باشد، وجه آن اين است كه نفى زياده و نقصان يك روز، بسته به سى سال كه در پيش مذكور است، نباشد، بلكه متعلّق به ما بعد آن باشد كه عبارت است از اخبار به ضربت خوردن آن حضرت. و مراد اين باشد كه زمان مقدّر از براى ضربت خوردن، زياد و كم نگردد و اگرچه ظاهر اين بود كه بنابراين، معنى به جاى لفظ ثمّ كه بعد از اين مذكور است، لفظ حتى باشد، تا معنى اين باشد كه يك روز زياد و كم نشود تا آن حضرت ضربت خورد، وليكن ذكر ثم به جهت غرابت و استعجاب اين امر است) تتمه حديث: پس ضربتى مىخورد در اينجا (يعنى: فرق سر مباركش) بعد از آن، اين، از اين، رنگ مىشود» (يعنى: ريش مباركش از خون سرش) راوى مىگويد كه: آن هارونى فرياد بر آورد و كُستيج خويش را پاره كرد (و در قاموس مذكور است كه كُستيج به ضمّ كاف، ريسمانى است ستبر كه ذمىّ آن را در بالاى جامههاى خويش مىبندد غير از زنّار و آن معرّب كستى است و در فرهنگ مؤيّد الفضلاء مذكور است كه كُستى بالضّمّ، زنّار، و تعريب اين، كستيج است؛ چنانچه در شرفنامه است و گفته كه در ادات است كه كستى، زنّار و آن ريسمانى است كه گشتىگيران خراسان در كمر بندند، آن را در عرف ايشان زنّار گويند. و نيز آنكه ترسايان مىدارند كه به تازيش كستيج مىگويند و نيز در بعضى از لغات معتبره مذكور است كه كستيج، زنّار است و در تاج است كه آنچه مغان بر ميان بندند. حاصل آنكه: آنچه بر كمرش بسته بود كه نشانهاى ذمّى بودنش بود، پاره نمود) و مىگفت: شهادت مىدهم كه نيست خدايى، مگر خدا در حالتى كه تنها است و او را شريكى نيست. و شهادت مىدهم كه محمد صلى الله عليه و آله، بنده و رسول اوست و آنكه تويى وصىّ او. سزاوار است كه از هر كسى در گذرى به فضل و مرتبه و كسى به آن، از تو در نگذرد و بلندى نجويد، و آنكه تو را بزرگ دارند و ضعيف نشمارند. راوى مىگويد: پس آن حضرت عليه السلام او را به منزل خويش برد و مسائل و نشانههاى دين را به او تعليم فرمود.