روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۰
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
محمد بن يحيي عن احمد بن محمد عن ابن محبوب عن هشام بن احمر قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۹ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۹۱ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۴۲۱
از هشام بن أحمر، گويد: امام كاظم (ع) به من فرمود: ميدانى كسى از اهالى مغرب آمده باشد؟ گفتم: نه، فرمود: چرا، مردى آمده، بيا برويم، آن حضرت سوار شد و من هم به همراه او سوار شدم تا به آن مرد رسيديم، مردى بود از اهل مدينه و با خود مملوكاتى داشت، من گفتم: آنها را به ما عرضه كن، هفت دخترك آورد و همه آنان را امام رد كرد و فرمود: نيازى به آنها نداريم. سپس فرمود: باز هم بياور، گفت: من جز يك دخترك ديگر ندارم كه بيمار است، فرمود: بر تو باكى نيست او را بياورى، امتناع ورزيد و امام برگشت، فردا كه شد مرا به دنبال او فرستاد، فرمود: بگو: آخر چه بهائى مىخواهى در برابر آن كنيزك بگيرى، هر چه گفت: بگو: من به همان بها آن را پذيرفتم. من نزد او رفتم و گفت: من نمىخواهم از چنين و چنان در بهاى آن كمتر بگيرم، من گفتم: قبول دارم، گفت: از تو باشد، ولى به من بگو آن مردى كه ديروز با تو بود چه كسى بود؟ گفتم: مردى بود از بنى هاشم، گفتم: از كدام بنى هاشم؟ گفتم: من پيش از اين چيزى ندارم به تو بگويم، گفت: من به تو از بابت اين كنيزك خبرى بدهم، من او را از دورترين نقاط مغرب زمين (افريقا) خريدارى كردم و زنى از اهل كتاب به من برخورد و گفت: اين كنيزك چيست كه با تو است؟ گفتم: آن را براى خودم خريدم، گفت: سزا نيست كه اين دخترك همسر چون توئى باشد، بايد اين كنيزك با بهترين مردم روى زمين باشد و نزد او چندى نماند جز اين كه از او پسرى زايد كه در شرق و غرب زمين مانندش نباشد، راوى گويد: من او را نزد امام آوردم، كمى نگذشت كه امام رضا (ع) از او متولد شد.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۴۰۳
هشام بن احمر گويد: موسى بن جعفر بمن فرمود: ميدانى كسى از اهل مغرب (بمدينه) آمده است؟ گفتم: نه، فرمود: چرا، مردى آمده است بيا برويم، پس سوار شد، من هم سوار شدم و رفتيم تا نزد آن مرد رسيديم، مردى بود از أهل مدينه كه برده همراه داشت. من گفتم: بردگانت را بما نشان ده او هفت كنيز آورد كه موسى بن جعفر در باره همه آنها فرمود: اين را نميخواهم، سپس فرمود: باز بياور، گفت: من جز يك دختر برده بيمار ندارم، فرمود: براى تو چه زيانى دارد كه او را نشان دهى؟ او امتناع كرد، حضرت هم برگشت، فردا مرا فرستاد و فرمود: «باو بگو نظرت نسبت بآن دختر چند است؟ بهر چند كه گفت، تو بگو از آن من باشد». من نزد او آمدم، گفت: آن دختر را از اين مقدار كمتر نميدهم، گفتم: از آن من باشد. گفت از تو باشد ولى بمن بگو: مرديكه ديروز همراه تو بود كيست؟ گفتم: مرديست از طايفه بنى هاشم، گفت از كدام بنى هاشم؟ گفتم: بيش از اين نميدانم. گفت: من داستان اين دختر را برايت بگويم: او را از دورترين نقاط مغرب خريدم، زنى از اهل كتاب بمن برخورد و گفت: اين دختر همراه تو چكار ميكند؟ گفتم: او را براى خود خريدهام، گفتم: سزاوار نيست كه او نزد مانند توئى باشد. اين دختر سزاوار است نزد بهترين مرد روى زمين باشد و پس از مدت كوتاهى كه نزد او باشد، پسرى زايد كه در مشرق و مغرب زمين مانندش متولد نشده باشد. من آن دختر را نزد امام بردم، دير زمانى نگذشت كه امام رضا عليه السلام از او متولد شد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۶۹
محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، از ابن محبوب، از هشام بن احمر روايت كرده است كه گفت: امام موسى كاظم عليه السلام به من فرمود كه: «آيا دانستى كه كسى از اهل مغرب آمده باشد؟» عرض كردم: نه، فرمود: «بلى، مردى آمده است. پس با ما روانه شو تا برويم»، و سوار شد و من با آن حضرت سوار شدم و رفتيم تا به آن مرد رسيديم، ديديم كه مردى است از مردم مدينه و كنيزانى چند با اوست. من به آن مرد گفتم كه: كنيزان خود را به من بنما، پس هفت كنيز را به ما نمود و هر يك را كه مىآورد حضرت امام موسى عليه السلام مىفرمود كه: «مرا در اين حاجتى نيست و اين را نمىخواهم». پس فرمود كه: «كنيز ديگر به ما بنما». بنده فروش عرض كرد كه: ديگر كنيزى در نزد من نيست، مگر يك كنيز بيمار. حضرت فرمود كه: «تو را چه زيان مىرسد اگر آن را به ما بنمايى؟» بنده فروش بر آن امر ابا و امتناع كرد و كنيز را ننمود. پس حضرت بازگشت، بعد از آن در فرداى آن روز مرا فرستاد و فرمود كه: «به آن بنده فروش بگو كه: آخر قيمتى كه در باب اين كنيز در نظر دارى چند است و به چند كمتر نمىفروشى؟ و چون بگويد كه چنين و چنين (يعنى: قيمت آن كنيز را معين كند)، بگو كه: من او را به اين قيمت گرفتم». راوى مىگويد كه: پس من به نزد آن مرد آمدم و آنچه را كه حضرت به من فرموده بود، گفتم. گفت كه: من اراده نكردهام كه او از فلان مبلغ كمتر بفروشم. من گفتم كه: او را به اين مبلغ گرفتم. گفت كه: اين كنيز از براى تو، وليكن مرا خبر ده كه آن مردى كه ديروز همراه تو بود كه بود؟ گفتم كه: مردى است از بنىهاشم. گفت: از كدام بنىهاشم؟ گفتم كه: بيشتر از اين در نزد من نيست (و زياده بر اين قدر، معرفت ندارم). گفت: تو را از اين كنيز خبر دهم. به درستى كه من او را در اقصاى بلاد مغرب خريدم، پس زنى از اهل كتاب مرا ملاقات كرد و گفت كه: اين كنيز چيست كه با تو همراه است؟ گفتم كه: او را از براى خود خريدهام. گفت: سزاوار نيست كه اين كنيز در نزد چون تويى باشد. به درستى كه سزاوار است كه اين كنيز در نزد بهترين اهل زمين باشد. پس درنگ نكند، مگر اندك زمانى كه از آن بهترين اهل زمين پسرى بياورد كه در مشرق و مغرب مانند او متولّد نشود. راوى مىگويد: پس آن كنيز را به خدمت حضرت آوردم و در نزد آن حضرت درنگ نكرد، مگر اندك زمانى كه حضرت امام رضا عليه السلام را زاييد.