روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۳
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
عده من اصحابنا عن احمد بن محمد و علي بن ابراهيم عن ابيه جميعا عن ابي قتاده القمي عن ابي خالد الزبالي قال :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۲ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۸۴ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۸۵
ابى خالد زبالى گويد: چون دربار نخست امام كاظم (ع) را نزد مهدى عباسى آوردند در زباله منزل كرد، و من با آن حضرت گفتگو مىكردم و غمنده بودم، به من فرمود: اى ابا خالد چرا غمندهات بينم؟ گفتم: چگونه غمنده نباشم و شما را نزد اين سركش مىبرند و نمىدانم چه بر سر شما مىآيد؟ فرمود: در اين باره بر من باكى نيست، در فلان ماه در فلان روز در اول ميل (كه علامت منزل بوده) مرا ديدار كن، من همّى نداشتم جز شماره ماهها و روزها تا آن روز رسيد و من نزد آن ميل رفتم و پاى آن به سر بردم تا نزديك غروب آفتاب و شيطان در سينهام وسوسه كرد و ترسيدم كه به شك افتم در آنچه امام فرموده بود. در اين ميان ديدم يك سياهى از سوى عراق مىآيد و من پيشواز آنها رفتم و ديدم ابو الحسن جلو قافله سوار استرى است، فرمود: آهاى ابا خالد، گفتم: لبيك يا ابن رسول الله، فرمود: مبادا شك كنى، شيطان دوست دارد كه تو شك كنى، گفتم: حمد خدا را كه تو را از دست آنها رها كرد، فرمود: مرا به آنها بازگشتى است كه از آنها رها نشوم.
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۸۷
ابو خالد زبالى گويد: چون موسى بن جعفر عليه السلام را در نخستين بار نزد مهدى عباسى ميبردند در زباله منزل كرد، من با او سخن مىگفتم. حضرت مرا اندوهگين ديد. فرمود: اى ابا خالد چرا ترا اندوهگين مىبينم؟ گفتم: چگونه اندوهگين نباشم، در صورتى كه شما را بسوى اين طغيانگر ميبرند و نميدانم چه بسرت مىآيد. فرمود: مرا باكى نيست، چون فلان ماه و فلان روز رسد، در سر يك ميلى خود را بمن برسان، پس از آن، من كارى جز شمردن ماهها و روزها نداشتم تا آن روز (كه امام فرموده بود) فرا رسيد. خود را بسر يك ميلى رسانيدم و آنجا بودم تا نزديك بود خورشيد غروب كند، شيطان در دلم وسوسه كرد و ترسيدم در آنچه امام فرموده شك كنم. كه ناگاه يك سياهى را ديدم از طرف عراق پيش مىآيد، من به پيشوازشان رفتم. ديدم حضرت ابو الحسن (موسى بن جعفر) عليه السلام در جلو قافله بر استرى سوار است. بمن فرمود: آهاى ابا خالد [باز هم بگو اى ابا خالد!] عرضكردم: لبيك يا ابن رسول اللَّه فرمود: شك نكن، زيرا شيطان دوست دارد كه تو شك كنى، من عرضكردم: خدا را شكر كه شما را از چنگ آنها خلاص كرد، فرمود: مرا بار ديگر بسوى آنها بازگشتى است كه از چنگشان خلاص نشوم (و در زندان سندى بن شاهك جان سپارم).
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۶۳۷
چند نفر از اصحاب ما، از احمد بن محمد و على بن ابراهيم، از پدرش همه روايت كردهاند، از ابوقتاده قُمّى، از ابو خالد زُبالى كه گفت: چون ابوالحسن حضرت امام موسى عليه السلام را به نزد مهدى عبّاسى مىبردند، در مرتبه اول در منزل زُباله فرود آمد، و من با آن حضرت سخن مىگفتم، مرا اندوهناك ديد، فرمود كه: «اى ابوخالد، مرا چه مىشود كه تو را غمناك مىبينم؟» عرض كردم كه: چگونه غمناك نباشم با آنكه تو را مىبرند به نزد اين طاغى (كه در طغيان از اندازه بيرون رفته) و نمىدانم كه در حقّ تو چه خواهد كرد؟ حضرت فرمود كه: «بر من باكى نيست و از او ضررى به من نمىرسد. چون فلان ماه و فلان روز بيايد، در ميل اوّل بيا به نزد من». ابوخالد مىگويد كه: مرا همّت و مقصودى نبود، مگر شمردن ماهها و روزها تا آنكه آن روز كه وعده فرموده بود آمد، پس من در نزد آن ميل آمدم و متصّل در نزد آن بودم تا آنكه نزديك شد كه آفتاب غروب كند، و شيطان در سينه من وسوسه كرد و ترسيدم كه در آنچه حضرت فرموده شك كنم. ابوخالد مىگويد كه: در بين آنكه من همچنين پريشان بودم، ناگاه نظرم افتاد به سياهى كه از جانب عراق مىآمد، پس ايشان را استقبال كردم و رو به ايشان رفتم، ديدم كه امام موسى كاظم عليه السلام در جلو قافله بر استرى سوار است، فرمود كه: «ديگر بگو اى ابو خالد». عرض كرد: لبيّك، يا ابن رسول اللَّه به خدمت تو ايستادهام. فرمود: «شك نكنى و شيطان دوست داشت كه تو شكّ آورى». پس عرض كردم كه: حمد از براى خدايى كه تو را از دست ايشان رهانيد. فرمود كه: «مرا به سوى ايشان يك برگشتن ديگر است كه از دست ايشان خلاصى نخواهم يافت».