روایت:الکافی جلد ۱ ش ۱۲۳۱
آدرس: الكافي، جلد ۱، كِتَابُ الْحُجَّة
محمد بن يحيي عن سلمه بن الخطاب عن عبد الله بن محمد عن عبد الله بن القاسم عن عيسي شلقان قال سمعت ابا عبد الله ع يقول :
الکافی جلد ۱ ش ۱۲۳۰ | حدیث | الکافی جلد ۱ ش ۱۲۳۲ | |||||||||||||
|
ترجمه
کمره ای, اصول کافی ترجمه کمره ای جلد ۳, ۳۱۵
از عيسى شلقان، گويد: شنيدم امام صادق (ع) مىفرمود: كه امير المؤمنين (ع) در بنى مخزوم چند دائى داشت، يكى جوانى از آنها آمد خدمت او گفت: دائى جان، برادرم مرده و من سخت بر او اندوه مىخورم. گويد: على (ع) به او فرمود: مىخواهى او را زنده ببينى؟ گفت: آرى، فرمود: قبرش را به من به نما گويد: بُردِ رسول خدا (ص) را به بر كرد و ازار خود ساخت و چون به سر آن قبر رسيد، دو لبش جنبيدند و سر پائى به آن گور زد و آن مرده، از آن بر آمد و به زبان فرس سخن مىگفت، امير المؤمنين (ع) به او فرمود: مگر تو عرب نمردى؟ گفت: چرا ولى پيرو روش فلان و فلان مرديم و زبان ما برگشت
مصطفوى, اصول کافی ترجمه مصطفوی جلد ۲, ۳۵۳
امام صادق عليه السلام فرمود: امير المؤمنين عليه السلام دائىهائى در قبيله بنى مخزوم داشت جوانى از آنها خدمتش آمد و عرضكرد: دائى جان! برادرم مرده و من در مرگش سخت غمگين شدهام، حضرت باو فرمود: ميخواهى او را ببينى؟ عرضكرد: آرى، فرمود قبرش را بمن نشان ده، پس خارج شد و برد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را بكمر بست، چون نزد قبر رسيد، لبهايش بهم ميخورد، سپس با پايش بقبر او زد، او از قبر بيرون آمد و بزبان فارسى سخن ميگفت، امير المؤمنين عليه السلام فرمود: مگر وقتى تو مردى از عرب نبودى؟ گفت: چرا ولى ما بروش فلان و فلان مرديم از اين رو زبان ما دگرگون شد.
محمدعلى اردكانى, تحفة الأولياء( ترجمه أصول كافى) - جلد ۲, ۵۷۳
محمد بن يحيى، از سَلمة بن خطّاب، از عبداللَّه بن محمد، از عبداللَّه بن قاسم، از عيسى شَلَقان روايت كرده است كه گفت: شنيدم از امام جعفر صادق عليه السلام كه مىفرمود: «امير المؤمنين عليه السلام در قبيله بنى مخزوم خالوها (يا نسب خالوئيّت) بود، و جوانى از ايشان به نزد آن حضرت آمد و عرض كرد كه: اى خالوى من، برادرم مُرد و بر او اندوه دارم؛ اندوهى سخت». حضرت صادق عليه السلام مىفرمايد كه: «امير المؤمنين عليه السلام به آن جوان مخزومى فرمود كه خواهش دارى كه او را ببينى؟ عرض كرد: بلى، فرمود كه: قبر او را به من بنما». حضرت مىفرمايد كه: «امير المؤمنين عليه السلام بيرون رفت و بُرد يمانى رسول خدا صلى الله عليه و آله با او بود كه آن را لنگ فرموده بود و چون به آن قبر رسيد، لبهاى مباركش مكرّر به هم خورد (كه آهسته چيزى خواند). پس پاى خود را به آن قبر زد، بعد از آن، صاحب قبر، از قبر خويش بيرون آمد و به زبان فُرس سخن مىگفت. امير المؤمنين فرمود كه: آيا نمردى در حالى كه تو مردى از عرب بودى؟! عرض كرد: بلى چنين بود، وليكن ما بر طريقه فلان و فلان (يعنى: …) مُرديم پس زبانهاى ما گشت».